عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۱ - مدح علی خاص
نگار من تویی و یار غمگسار تویی
وگر بهار نباشد مرا بهار تویی
جدا شدی ز کنار من و چنان دانم
که شب گرفته مرا تنگ در کنار تویی
چگونه یابم با درد فرقت تو قرار
که جان و دل را آرامش و قرار تویی
شکار کردی جانا دل مرا و مرا
ز دام عشق به دست آمده شکار تویی
چو جویبارست از اشک دیده من زانک
به قد بر شده چون سرو جویبار تویی
مباد عمر من و روزگار من بی تو
که شادی و طرب عمر و روزگار تویی
مرا نه جان هست امروز نه جهان بی تو
از آنکه جان جهان من ای نگار تویی
ولیک کبر به اندازه کن نه در حشمت
عمید خاصه و سالار شهریار تویی
علی که خسرو هر ساعتش همی گوید
چو جان و دیده و دل ملک را به کار تویی
بزرگ بار خدایا گر افتخار کنی
تو را سزد که سر اهل افتخار تویی
خدایگانا از بهر هر مهم بزرگ
معین و رایزن و پشت و دستیار تویی
گر استواران دارد ملک به حاشیه بر
چو باز کار به جان افتد استوار تویی
سپرد جان و تن خویشتن به تو چو بدید
که پیش او به همه وقت جانسپار تویی
اگر شکفته گلی باغ ملک را شاید
که در دو دیده بدخواه ملک خار تویی
ز پور زال و ز نوشیروان و حاتم طی
به مردی و خرد وجود یادگار تویی
چو جود ورزی دریای بی کرانی تو
چو رزم جویی گردون در مدار تویی
به پیش تو گردنکشان عصر امروز
پیاده اند بهر دانش و سوار تویی
به عرضگاه بزرگی که عرض فخر کنند
سر جریده تو و اول شمار تویی
به هیچ زلزله و باد جنبشی نکنی
که کوه تند و سرافراز و پایدار تویی
چو گاه تیزی باشد همه شتابی تو
چو وقت حلم بود مایه وقار تویی
تو را سزد که به کف ذوالفقار گیری از آنک
به نام و زور خداوند ذوالفقار تویی
جهان نبیند و همچون غبار پست شود
چو دید مرد مبارز که در غبار تویی
پلنگ وار گهی در دم مخالف ملک
گرفته راه و سر تیغ کوهسار تویی
گهی چو شیرین عرین از پی شکار عدو
رده بخیزد ز اطراف مرغزار تویی
گهی شتابان اندر قفای افغانان
چو اژدهای دژآگه میان غار تویی
گهی به خنجر درنده مصاف تویی
گهی به تیغ گشاینده حصار تویی
چو اختیار کنندت منجمان جهان
که در سعادت فهرست اختیار تویی
روان و دانش و دل متفق شدند بر آن
کز آفرینش مقصود کردگار تویی
تو شاد بنشین و کوشش به بندگان بگذار
اگر چه لشکر ساز و سپاه دار تویی
ز کارزار بکش چنگ و باده خور یک چند
نه مادر و پدر جنگ و کارزار تویی
بروی خبان دلشاد و شاد خوار بزی
که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی
به فضل خویشم سیراب کن خداوندا
که تشنه مانده ام و ابر تندبار تویی
غرض چه گویم دانی همی به حاصل کن
که بر مراد من امروز کامگار تویی
هزار کرت روزی فزون کنم سجده
به شکر آنکه خداوند این دیار تویی
ز جان و دیده کنم مدح تو که مدح تو را
به جان و دیده خریدار و خواستار تویی
مباد هرگز ایوان خسرو از تو تهی
که فرو زینت ایوان به روز بار تویی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۲ - مدح یکی از آل شیبان
ای خداوند عید روزه گشای
بر تو فرخنده شد چو فر همای
مژده ها داردت ز نصرت و فتح
شاد باش و به عز و ناز گرای
ای بر اطراف مملکت برده
پاسبان خنجر عدو پیرای
به گه جود حاتمی تو به حق
به گه جنگ رستمی تو به جای
چون درآید دو فوج رویاروی
چون برآید به حمله ها یاهای
چرخ با رخش تو ندارد تاب
کوه با زخم تو ندارد پای
ای سخا کار راد بزم افروز
وی هما پیشه گرد رزم آرای
بده انصاف آنچه می بینی
من بگفتم تو را به قلعه نای
خواندمت شعرهای طبع آویز
گفتمت مدحهای گوش سرای
مژده ها دادمت به قوت دل
وعده ها کردمت به صحت رای
فال هایی که من زدم دیدی
که چگونه تمام کرد خدای
آنچه کردست وانچه خواهد کرد
ده یکی نیست یک دو ماه بپای
تا نبینی که بخت روز افزون
چه طرازد ز جاه گردون سای
هم بدین حشمت زمانه نورد
هم بدین همت فلک پیمای
هم بدین تیغ های آتشبار
هم بدین سرکشان آهن خای
رتبت بو حلیمیان برکش
افتخار زریریان بفزای
دولتی را ز بن دگر پی نه
عالمی را دگر ز سر بگشای
به حسام ز دوده روشن
تیره زنگار شرک را بزدای
خانه گمرهی به آتش ده
چهره کافری به خون اندای
طاغیان را به یک زمان افکند
ناله کوس تو به ناله وای
تو بدین بیرهان غره شده
اثر فتح ایزدی بنمای
چون قلم پیشت ار بسر بروند
سرشان چون قلم ز تن بربای
مغزهاشان چو مغز مار بکوب
نیز افسایشان چو مار افسای
تیغ زهر آبداده پازهرست
بگزایدت زهر زود گزای
فال گیر این ستایشی کآرد
بر تو سید ملوک ستای
رو که نصرت تراست یاری گر
رو که ایزد تراست راهنمای
با مراد همه جهان بخرام
با فتوح همه جهان بازآی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۳ - مدح سپهسالار محمد
جهان را نباشد چنین روزگاری
که آراید او را چنان نامداری
سر سر کشان زمانه محمد
که دولت ندارد چو او یادگاری
صف آرای پیلی کمربند شیری
جهانگیر گردی سپه کش سواری
ز عفو و ز خشمش ولی و عدو را
فروزنده نوری و سوزنده ناری
نه بی مادحش در جهان بزمگاهی
نه بی سایلش بر زمین رهگذاری
نه با فکرتش اختری را شعاعی
نه با هیبتش آتشی را شراری
نه آثار مردی او را کرانی
نه آیات رادی او را شماری
شب کین او را نیابی صباحی
می مهر او را ندانی خماری
شده شرک را هول او پای بندی
بده ملک را رای او دستیاری
شده بحر با طبع او چون سرابی
بود ابر با دست او چون غباری
شکسته سپاهی به هر رزمگاهی
دریده مصافی به هر کارزاری
برآورده گردی ز هر تند کوهی
فرورانده سیلی بهر ژرف غاری
چو از خون گردان بجوشد فراتی
چو از جان مردان برآید بخاری
زمین بر دلیران شود چون تنوری
هوا بر سواران شود چون حصاری
نباشدش ترس از چنان صعب حالی
نباشدش باک از چنان هول کاری
نوردد زمین و گذارد زمانه
به هامون نوردی و دریا گذاری
به زیر اندرش باره غرنده شیری
به دست اندرش نیزه پیچنده ماری
شگفتی از آن خنجر مرگ سطوت
که جز جان شیران نجوید شکاری
به خون هزبران خونخواره ویحک
چرا تشنه باشد چنان آبداری
زهی آنکه جز کوششت نیست رایی
زهی آنکه جز بخششت نیست کاری
چنین باشد و جز بدینسان نباشد
کرا بود چون دولت آموزگاری
فلک بافدت هر زمانی لباسی
ز تأیید پودی ز اقبال تاری
ازین پیش بی حرز مدح تو بودم
چو آسیمه هوشی و دیوانه ساری
کنون گشته ام در ثنا عندلیبی
چون من یافتم در پناهت بهاری
تو شاه یلانی و بنمایمت من
عروسی ز مدحت به زینت نگاری
همی تا برآید به هر کشتمندی
همی تا بروید به هر مرغزاری
ز هر تخم بیخی ز هر بیخ تردی
ز هر ترد شاخی ز هر شاخ باری
روان باد حکم تو بر هر سپهری
رسان باد نام تو بر هر دیاری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۴ - مدح ابوالفرج نصربن رستم
ایا آنکه بر دلبران پادشایی
جهان همچو بستان تو باد صبایی
اگر حجت صنع الله باید
رخان تو حجت به صنع خدایی
بتان سرایی بسان ستاره
تو ماهی میان بتان سرایی
دل من بماندست در درد عشقت
نیابد ازو هیچگونه رهایی
ز گفتار من خشمت آید همیشه
چنین خشمگین بر رهی بر چرایی
تکبر مکن بر من بنده زینسان
کزین کبر کردن بتا در سرآیی
نباید که جور و جفایت بگویم
به رادی که او راست فرمانروایی
عمید ملک بوالفرج نصر رستم
که بفزود شه را ازو پادشایی
ایا آنکه زین زمین و زمانی
ولی را نجاتی عدو را بلایی
زمین و زمان از تو نازند دایم
که بر هر دو داد ایزدت کدخدایی
هر آن بینوایی که پیش تو آید
نبیند از آن بیشتر بینوایی
به بزم اندرون کسری و کیقبادی
به رزم اندرون شیری و اژدهایی
هر آنگه برافراز باره نشینی
به میدان چون شیر ژیان اندرآیی
سنانت چنان در دل دشمن افتد
که چونان نیفتد قضای خدایی
هر آن جنگجویی که آمد به جنگت
چو سرمه به سم ستورش بسایی
تو پاکیزه ستی و پاکیزه مذهب
تو فرخنده فعلی و فرخ لقایی
تو مر دشمنان را رسانی به انده
تو از دوستان رنج انده زدایی
تو ابر گهر پاش و دینار باری
تو خورشید تابان و بدرالد جایی
تو بنیاد فضلی و اصل سخایی
به فضل و سخا حیدر مرتضایی
شد آراسته کشور هند از تو
گرفته ز اقبال تو روشنایی
کند افتخار از تو سلطان عالم
کز ایزد مر او را تو نیکو عطایی
اگر اوست چون جم به تخت جلالت
تو اندر دها آصف بر خیایی
تو زو بی غمی او ز تو شاد و خرم
سزا او تو را و تو او را سزایی
به نیکی خلیلی به پاکی کلیمی
به روی و خرد یوسف و مصطفایی
همی شکر و مدح تو گویند دایم
به هند اندرون شهری و روستایی
الا تا هر آن چیز کاید ز بنده
بدو نیک باشد سراسر قضایی
همه سال بادی عمید ولایت
عمل را ز رأی رفیعت روایی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۶ - در مدح سلطان مسعود
گفتی که وفا کنم جفا کردی
وز خود همه ظن من خطا کردی
زآن پس که بر آنچه گفته بودی تو
صد بار خدای را گوا کردی
در آب دو دیده آشنا کردم
تا با غم خویشم آشنا کردی
شرمت ناید ز خویشتن کز من
برگشتی و یار ناسزا کردی
کردی تو مرا به کام بدگویان
ای بی معنی چنین چرا کردی
من چون دل خود به تو رها کردم
ای دوست چرا مرا رها کردی
آن دل که ز من به قهر بربودی
از بهر خدای را کجا کردی
از من دل خویش بستدی ترسم
آن را به دگر کسی عطا کردی
ای عاشق خسته دل جفادیدی
زآن کش به دل و به جان وفا کردی
شاید که ز عشق دل بپردازی
چون قصد ثنای پادشا کردی
مسعود که نام او چو برگفتی
والله که بر او همه ثنا کردی
شاهی که ز خدمت همایونش
هر کام که داشتی روا کردی
شاهی که ز خاک صحن میدانش
اندر کف بخت کیمیا کردی
شاهی که غبار مرکب او را
در دیده عمر توتیا کردی
چرخی که ز مدح او همه گیتی
مانند اثیر پر ضیا کردی
مهری که چو وصف ذات او گفتی
از فخر نشست بر سما کردی
بحری که چو غور طبع او جستی
در موج جلال آشنا کردی
بر جان مخالفان به مدح او
هر بیتی تیری از بلا کردی
از شه به رضای خود ثنا دیدی
جان زود فدای آن رضا کردی
وآنگاه عروس مدح خوبش را
پیرایه ز دره پر بها کردی
کرد از گردون فریشته آمین
چون ملک و بقاش را دعا کردی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۷ - هم در ثنای او
ای شاه شده ست از تو جهان تازه جوانی
کز شادی و از لهو جدا نیست زمانی
مسعود جهانگیر جهانداری و گردون
در ملک تو افزاید هر روز جهانی
از وصف تو عاجز شده هر پاک ضمیری
وز نعت تو خیره شده هر چیره زبانی
هم کوهی و هم بادی در حیله چو باشی
بر کوه رکابی که شود باد عنانی
شمشیر جهانگیر تو باشد به همه وقت
با صاعقه انگیزی و با فتنه نشانی
آن سخت کمانیست قوی رای تو در زخم
کین چرخ ندیدست چو او سخت کمانی
ای داد ده ملک ستانی که ندیدند
در دهر چو تو داد دهی ملک ستانی
پیرست و جوان رای تو و بخت تو و نیست
چون رای تو پیری و چو بخت تو جوانی
جود تو به هر مجلس و بذل تو به هر بزم
بر پا شد گنجی و براندازد کانی
رای تو و دست تو کند در همه احوال
بر دولت تو سودی و بر مال زیانی
داری تو یقینی به همه چیز که در طبع
هرگز نبرد ره سوی او هیچ گمانی
ای شاه همه شاهان امروز بهاریست
از نعمت گوناگون مانند خزانی
تو شاد همی زی که فلک تا ابدالدهر
کرده ست به ملک تو و عمر تو ضمانی
هر ساعت و هر لحظه بپیوندد بی شک
از جان جهانداران بر جان تو جانی
از خرمی مورد و برافروختن سرو
می خور ز کف سرو قدی مور میانی
این شعر در آن پرده خوش آمد که بگویند
ای دوست به صد گونه بگردی به زمانی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۸ - مدح دیگر از آن پادشاه
گر چون تو به چینستان ای ترک نگارستی
پیوسته به چینستان ای ماه بهارستی
گر نه همه زیبایی با قد تو جفتستی
گر نه همه دلجویی با روی تو یارستی
آن زلف سیه گر نه هم بوی بخورستی
کی دیده بی خوابم پرنم چو بخارستی
شب گر نه به همرنگی بودی چو دو زلف تو
کی در شب تاریکم یک لحظه قرارستی
از روی تو گر شبها روشن نشدی چشمم
با روی چو ماه تو شمعم به چه کارستی
از زلف چو دود تو بر روی چو گلبرگت
شب بستر من گویی از آتش و خارستی
کی خون رودی چندین بر دو رخم از دیده
گر نه دل پر خونم زان غمزه فگارستی
کی مست و خرابستی از عشق دلم هرگز
گر نرگس موزونت نه جفت خمارستی
زان دانه نار تو گر یافتمی قسمی
کی اشک دو چشم من چون دانه نارستی
گر تو دهیم بوسی پیشت نهمی گنجی
گر در خور این عشقم امروز یسارستی
آخر بدهی گه گه چون لابه کنم بوسی
آیا که اگر گه گه با بوس و کنارستی
من پار ز تو یک شب با شادی دل خفتم
ای کاش مرا امسال آن دولت پارستی
از عشق تو گر روزم زینگونه نه تیره ستی
در هجر تو گر کارم زین نوع نه زارستی
گر وصل تو همچون جان در دل نه عزیزستی
کی عاشق بیچاره در چشم تو خوارستی
از شاه نمی راند کز چشم تو خون زاید
بس خون که نراندستی از هیچ نیارستی
مسعود که گر گردون بنده نشدی او را
نه دهر فروزستی نه خاک نگارستی
رویم نه شخودستی قدم نه خمیدستی
روحم نه رمیدستی شخصم نه نزارستی
چون شیر شکارستی شاها همه شاهان را
در دهر گر از شاهان یک شیر شکارستی
بر پیل نشاندستی با بند گران بی شک
گر هیچ درین گیتی یک پیل سوارستی
گر نه سپهت هستی ساکن شده از کوشش
مسکون زمین یکسر بر تیره غبارستی
دستش همه رودستی رودش همه خونستی
سنگش همه خاکستی کوهش همه غارستی
لطف تو و عنف تو گر هیچ شدی مرئی
این جوهر نورستی آن عنصر نارستی
ور کینه و مهر تو محسوس بصر گشتی
آن گونه لیلستی و آن لون نهارستی
گر آتش خشمت را حلم تو نکردی کم
زو چرخ دخانستی سیاره شرارستی
گر نه کف میمونت بارنده چو ابرستی
کی شاخ سخا زینسان پیوسته ببارستی
گر باد شکوه تو بر چرخ نرفتستی
در چرخ کجا هرگز زینگونه مدارستی
گر در خور جشن تو تحفه ستی و هدیه ستی
از هفت سپهر انجم پیش تو نثارستی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۰ - مدح منصور بن سعید
ای ابر گه بگریی و گه خندی
کس داندت چگونه ای و چندی
که قطره ای ز تو بچکد گاهی
باران شوی چه نادره آوندی
بنداخت بحر آنچه تو برچیدی
بگزید خاک آنچه تو بفکندی
بر کوهی و به گونه دریایی
بر بحری و به شکل دماوندی
گاهی به بانگ رعد همی نالم
گاهی به نور برق همی خندی
از چشم و دیده لؤلؤ بگشایی
بر دست و پای گلبن بر بندی
از در همه کنار تهی کردی
تا خوشه را به دانه بیاکندی
بخشیدن از تو نیست عجب ایرا
دریای بی کران را فرزندی
زنهار چون به غزنین بگذشتی
لؤلؤ بدان دیار پراکندی
پیغام می دهمت بگو زنهار
از این حزین تنگدل بندی
با تاج سروران همه حضرت
خواجه عمید حضرت میمندی
منصور بن سعید خداوندی
کز فر اوست تازه خداوندی
ای چون خرد تنت به خرد ورزی
وی چون هنر دلت به هنرمندی
افلاک را به رتبت هم جنسی
اقبال را به رادی مانندی
برد از نیاز همت تو قوت
برد از کبست جود تو خرسندی
از هر هنر جهان را تمثالی
وز هر مهم فلک را سوگندی
شاخ سخا و رادی بنشاندی
بیخ نیاز و زفتی برکندی
تو حاتم زمانه و من چونین
درمانده نیاز تو نپسندی
کارم ببست چونکه نبگشایی
جانم گسست چونکه نپیوندی
گویم ببین همی که غنی گردی
بپذیر پند اگر ز در پندی
زانچ از دو دیده بر رخ بفشاندی
وانچ از دو رخ ز دیده فرو راندی
فردا مگر ز من بنیابی تو
امروز آنچه یافتی از من دی
ای آنکه از سمامه و خورشیدی
از جود و خلق شکری و قندی
دلشاد زی بدانکه بود او را
لب قند و روی سیب سمرقندی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۱ - مدح ملک ارسلان
با نصرت و فتح و بختیاری
با دولت و عز و کامگاری
سلطان ملک ارسلان مسعود
بنشست به تخت شهریاری
دولت کردش به ملک نصرت
ایزد دادش به کار یاری
بر اسب ظفر سوار گشته
آموخته چرخ را سواری
در تاخت به مرغزار دولت
ماننده شیر مرغزاری
چون باد وزان به پیشدستی
چون کوه متین به استواری
با طبع مبارزان به رزمی
با جمله یلان کار زاری
پیچیده به گرد رایت او
یغمائی و قالی و تتاری
در طاعت بسته بر میانها
جانها ز برای جانسپاری
ای تیغ تو ملک را یمینی
ای رمح تو فتح را یساری
بی سعی شما به قوت خود
بی عون شما به فضل باری
نه گشته زمین به خون معصفر
نه مانده هوا ز گرد تاری
نه سطوت سرکشان جنگی
نه قوت حملهای کاری
در ملک نشسته شاه عالم
این نصرت بین و بختیاری
این نعمت نعمت خداییست
وین دولت دولت قراری
ای خسرو بردبار بی رنج
بدرودی و باز بردباری
مر شاهان را تو پیشوایی
مر ایشان را تو اختیاری
ای شاد ز روزگار دولت
تاج ملکان روزگاری
از جمله خسروان گزینی
در ملک ز ایزد اختیاری
در هر بزمی به مهر نوری
در هر رزمی به کینه ناری
از حزم زمین با سکونی
وز عزم سپهر در مداری
در عرصه کارزار دشمن
چون صاحب مرد ذوالفقاری
وز صاحب ذوالفقار والله
کامروز به عصر یادگاری
تو چشمه آفتاب ملکی
تو سایه فضل کردگاری
شاگرد تو ابر تندبارست
کز بخشش ابر تندباری
ماهیست که از برای تو ابر
لؤلؤ آرد همی نثاری
این دولت بین که جشن دولت
پیوست به جشن نوبهاری
قمری بگشاد لحن و نغمه
بر سرو بلند جویباری
بر کوه به قهقهه درآمد
از شادی کبک کوهساری
شاها ز خدای خواست هر کس
ملک تو به آب چشم و زاری
ای مایه زینهار هستند
ای خلق بر تو زینهاری
حق تو گزارد نصرت حق
زیرا که تو شاه حق گزاری
تو راحت هر ضعیف حالی
تو شادی هر امیدواری
بر باعث داد داد ورزی
بر طالب رزق رزق باری
بر خلق به جود مال پاشی
در دهر به فضل عدل کاری
زآنروی که رحمت خدایی
بر خلق خدای رحمت آری
در گیتی دیده بان انصاف
بر ساحت مملکت گماری
چون مهر فلک جهان فروزی
چون ابر هوا زمین نگاری
صد جشن به فرخی نشینی
صد سال به خرمی گذاری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۲ - مدح علاء الدوله مسعود
گر چون تو به چینستان ای بت صنمستی
پشت شمنان خدمت او را بخمستی
آزادی اگر بنده بدی ار ز تو امروز
والله که همسنگ تو زر و درمستی
در خوبی اگر دعوی میری بکنی تو
یک لشکرت از خوبان زیر علمستی
طیره ست پری از تو و حسن تو رمیده ست
ور نه به سر تو که تو را از خدمستی
گر نیستی آن زلف برآورده سر از کبر
کی بر مه تابانش نهاده قدمستی
در جمله اگر یک صنمستی چو تو در حسن
اندر همه عالم سخن آن صنمستی
زینگونه اگر نیستی از دیده روان خون
دلداده عشق تو کجا متهمستی
داری دژم و تازه دل و عشق من ارنه
کی سوسن تو تازه و نرگس دژمستی
بنگاشت مژده بر دو رخم راز دل ارنه
کی بر دو رخ از خون دو دیده رقمستی
من سغبه آنم که دم سرد زنی تو
گویی که دم گل به گله صبحدمستی
آن خوی که بر آن روی نشیند همی از شرم
گویی که به گلبرگ برافتاده نمستی
گر حسن تو جادو و مشعبد نشدستی
بر روی تو کی لاله و نرگس بهمستی
گر نیستمی در هوس و پویه وصلت
امروز مرا در همه عالم چه غمستی
ور نیستی اندوه و فراق تو برین دل
در عیش مرا شادی و راحت چه کمستی
بد خوی اگر نیستی زینسان بدخوی
جای تو همه مجلس شاه عجمستی
مسعود که گر عدل نورزیدی رایش
بر خلق ز گردون ستمگر ستمستی
یک دفتر مدحش را بس نیستی امروز
گوهر چه درختستی یکسر قلمستی
گر نیستی از بهر عدو فرمان دادن
هر لفظ که هستیش بلا و نعمستی
یک دشمن او نیستی اندر همه عالم
گرنه همه آیینش حلم و کرمستی
ور نیستی آن رأی فروزنده تابان
چون شب همه آفاق جهان پرظلمستی
گر خواهدی و هست بدان حاجتمندیش
او را به فلک برز کواکب حشمستی
هرگز به نعم کی شودی سیر خلایق
گرنه ملک العصر ولی نعمستی
ظاهر نشدستی شرف گوهر آدم
گر نه شرف خسرو عالی هممستی
گر نیستی از بهر وجود شرف او
در جمله وجود همه گیتی عدمستی
باشد به گیا حاجت ورنه به همه هند
از خنجر خونریزش رسته بقمستی
با همت او شیر فلک یار شد ار نه
شیر فلک افتاده چو شیر اجمستی
یک روی گنهکار ندیدی به جهان کس
گر درگهش از امن چو بیت الحرمستی
یک روستمش خوانم در حمله که گویی
با تاج قبادستی و با تخت جمستی
گر نیستی از جودش پیوسته ضیافت
امید ز هر نعمت خالی شکمستی
زود دشمنی ار خواهدی اموال و زر او
چون سایل او دشمن او محتشمستی
در کل جهان نیستی انصاف پدیدار
گر رای رزینش نه جهان را حکمستی
در شعر دعا گویمی ار نه به همه وقت
این چرخ و فلک را به وجودش قسمستی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۴ - قصیده
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
با عز خداوند قرین بودند امسال
مشهور شد از رایت او آیت مهدی
منسوخ شد از هیبت او فتنه دجال
شاهان سرافراز نهادند بدو روی
رایان قوی رای سپردند بدو مال
بنمود بدو حکم و قضا قدرت و امکان
بفزود بدو دولت و دین حشمت و اجلال
شاهی است که عزم حشمش دود برآورد
از دوده مظلومان از مجمع اضلال
بحری است که موج سخطش گرد برانگیخت
از قلعه بودارو وز لشکر چیپال
چندان علم شیر برافراشت که بفزود
ز ایشان به فلک بر چو اسد بیعدد اشکال
چندان گله پیل درآورد که برخاست
زیشان به زمین اندر بی زلزله زلزال
شاها بیلک رمح تو چون معجز موسی
شاخی است که با او نرود حیلت محتال
آموخته زاید بچه شیر ز مادر
از عدل تو در پنجه نهان کردن چنگال
روزی که همی گرید اشخاص بر ارواح
وقتی که همی خندد آجال بر آمال
بر خاک زمین وصل کند باد هوا ابر
وز باد هوا باز کند خاک زمین بال
گه عقل پریشان کند از جرعه شمشیر
گه هوش خروشان شود از دره طبال
دیو از الم خشت تو بر خشت زند سر
کوه از فزع گرز تو در برز کشد یال
آنی که ز کردار تو آرد گهر استاد
آنی که ز گفتار تو سازد هنر استال
گر وهم تو بر خاطر ابدال گذشتی
در علم ابد چنگ زدی همت ابدال
ور قوت عدل تو بصلصال رسیدی
بی روح بجنبیدی در ساعت صلصال
تا معدن اعدا به تو اطلال ندیدند
ظاهر نشد از عدل تو کیفیت اطلال
اندر خطر زخم تو چو نال شود کوه
وندر نظر رحم تو چون کوه شود نال
تا از پس و پیشینه کم و بیش و بدو نیک
تا در تک و پویند شب و روز و مه و سال
طبع و دل و طبل و علم و رأی تو بنیاد
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷ - مدح ابوسعید
ای مایه سعادت ای بوسعید
ای از سعود گشته مرکب
جاهت ز چرخ یافته میدان
رایت ز مهر ساخته مرکب
روحی ز عیب و نقص منزه
عقلی به ذات و عرض مهذب
چون صدر تو که یابد مقصد
از جود تو نشسته مرتب
بازم قضا فکند چو صرصر
ناکام در مسالک مسبب
چونانکه به بینم از دور
. . .
اندر مضا شهابم گویی
چون چرخ پوشد سلب مسلب
در کردهای او هم دارم
در زیر ران هیونی اشهب
آن کوه را چو ابر مهیا
وآن دشت را چو باد مجرب
پیچان به پس و پیش چو لبلاب
گردان به چپ و راست چو کوکب
پر نیش عقربم همه زنده
از انتظار . . . عقرب
ناگه بر این ستام مرصع
گردون کشد جلال مذهب
تا روز در دعای ملاقات
برداشته دو دست به یارب
تا طلعت تو باز ببینم
راضی نیم به بخت مراقب
ای از هنر به مدح معین
وی از خرد به شکر معاتب
چون دست تو نیارد گردون
چون رای تو نیارد کوکب
آنی که عز و دولت معجب
چون دیگران نکردت معجب
هم سیرت فرشته ای از آنک
گردت زمانه داد معرب
اقبالها بساز دمادم
زآن خورده جام های لبالب
شاهست میزبان تو فافخر
ملکست بوستان تو فاطرب
کان الشراب بعد زمان
مصباح بان عرب فاشرب
در صبح دولتی به صبوحی
می خور فداک عندی اصوب
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸ - شکوه
ای بزرگی که پایه قدرت
همچو خورشید بر فلک سوده ست
مفلس از جود تو غنی گشته ست
رنجه از جاه تو برآسوده ست
صیقل عدل تو به تیغ هنر
از جهان زنگ جور بزدوده ست
هر که او تخم خدمتت کشته ست
جز بزرگی و جاه ندروده ست
نیست پوشیده حال بنده تو را
که تنش چون زغم بفرسوده ست
عمر شیرین به باد بر داده ست
دل مسکین به درد پیموده ست
به همه وقت بی گمان بر من
دلبر مهربان ببخشوده ست
تا بتازی و پارسی طبعم
بسزا هر زمانت بستوده ست
صلت و خلعت مرا هر بار
از همه کس تمامتر بوده ست
چون که این بار و بر و احسانت
مر مرا هیچ روی ننموده ست
یا ببرده ست از میان خازن
یا خداوند خود نفرموده ست
تا مرا دشمنست گشت فلک
کوششم در زمانه بیهوده ست
باد عمرت فزوده در دولت
که به تو عمرها بیفزوده ست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰ - ستایشگری
ای بزرگی که در همه احوال
ناصر تو خدای بیچونست
کمترین پایه ای ز همت تو
برترین موضعی ز گردونست
خلق تو جسم عنبر ساراست
لفظ تو رشک در مکنونست
روز تأیید تو در اقبال است
ماه اقبال تو بر افزونست
سفر تو چو عید فرخنده است
عید تو چون سفر همایونست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳ - مدیح
ای بزرگی که حسن رای تو را
هر زمان بر من اصطناعی نوست
ابر کف تو تند و پر گهرست
بحر فضل تو ژرف و پر لؤلؤست
دل شادت چو عقل بی زللست
کف رادت چو علم بی آهوست
جز تو از مهتران خطاب که کرد
بنده خویش را برادر و دوست
هم رگ و پوست خواندیم شاید
وین تمثل ز روی عقل نکوست
زآنکه چون خون و استخوان شد طبع
مر مرا خدمت تو در رگ و پوست
گر مرا جان و دل ز خدمت تو
سال و مه با صفا و با نیروست
چون تخلف کنم ز خدمت تو
که مرا اصل زندگانی اوست
یاد پشتم ز بار رنج دو تاه
گرنه در مهر تو دلم یکتوست
تربیت کردیم به نظم و تو را
تربیت کردن چو من کس خوست
آن قصیده به جنب این قطعه
راست گویی که نامه مانوست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۱ - مدح ابورشد رشید
مجلس سامی جمالی را
بنده مسعود سعد خدمت کرد
مجلسی را که چون بهشت خدای
معدن جاودانه نعمت کرد
واندرو حشمت خداوندیست
که ازو روزگار حشمت کرد
کعبه ای شد ز بس که اهل امید
گرد او طوف جست و رحمت کرد
عمده مملکت رشید که ملک
مجلسش آسمان همت کرد
بدهادش خدای صد چندان
که ز اقبال چرخ نهمت کرد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۴ - ستایش
ای بزرگی که باغ رادی را
شاخ بأس تو فتح بار آورد
تیغ تیز تو در مصاف عدو
شرک را تا به حشر کار آورد
حیدری صولتی و خنجر تو
عادت و رسم ذوالفقار آورد
کف بارنده مبارک تو
جود را موسم بهار آورد
بنده مسعود سلمان را
نزد تو بخت پایدار آورد
چون نبودش ز نام خود نیمی
نیمی از نام خود نثار آورد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۸ - مدیح
ای بزرگی که سوی درگه تو
ره بزرگان به دیدگان سپرند
فخر جویند و بنده تو شوند
جان فروشند و مدحت تو خرند
مرکبان تو میزبانانند
لاغران مرا بدانچه خرند
راه بی لاغران من نروند
کاه بی لاغران من نخورند
مرکبان تو را همی شنوم
که به جای دو جای من نگرند
لاغران مرا چه فرمانی
کز الیکو کدام جای برند
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۹ - ثنا
ای بزرگی که رای صایب تو
کارهای عمل به سامان کرد
کار کرد هنر کفایت تو
بر کفاة زمانه تاوان کرد
هر چه تاریک دید روشن ساخت
هر چه دشوار دید آسان کرد
شفقت های راستت بر من
مکرمت های بس فراوان کرد
عادتم کرده ای به خلعت خویش
عادت کرده باز نتوان کرد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۴ - مدح صاحب دیوان مولتان
خواجه عمید صاحب دیوان مولتان
فرزانه ایست کافی و آزاده ایست راد
در عالم عطیت معطی چو او نبود
وز مادر کفایت کافی چو او نزاد
چون ابر بر بساط سخا راد کف نشست
چون کوه در مصاف هنر پر دل ایستاد
راهی که او سپرد به همت نکو سپرد
رسمی که او نهاد به حشمت نکو نهاد
هرگز به هیچ مکرمت از خود عجب نکرد
روزی به هیچ تربیت از ره نیوفتاد
نه چون تنگ دلان بفزایش نمود فخر
نه چون سبکسران به ستایش گرفت باد
تا شد گشاده ما را یک در به صحبتش
بر ما ز شادمانی صد در فزون گشاد
چونین که در فراقش بودیم بس غمین
والله که از وصالش هستیم سخت شاد
پیوسته شاد باد که شادیم ازو همه
زو خرمیم سخت که در خرمی زیاد
هست او چنانکه باید و چون او ز خلق نیست
بادا چنانکه خواهدو بدخواه او مباد