عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
فریاد کان نگار سرو برگ ما نداشت
دل برد و تخم مهر رخش در جهان بکاشت
مشکل که یک زمان ز خیالم نمی رود
در دیده نقش صورت جان را مگر نگاشت
دل را مقام گشت بهشت برین دگر
تا رایت وفای تو ای دوست برفراشت
ماهی صفت طپیده به خاک درش منم
بر ما گذشت یار و در آن حالتم گذاشت
آن یار شوخ دیده ی پیمان شکن به خشم
از دیده رفت و خیل خیالش به ما گماشت
روی از جهان بتافت به دست غمش سپرد
آخر بگو که با من مسکین سر چه داشت
دل برد و رحمتی به من خسته دل نکرد
آری چه چاره چون نظری بر جهان نداشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
دلبر دلم ببرد و غم حال ما نداشت
وز جور شحنه ای چو غمش بر دلم گماشت
بگزید دلبری و بپیچید سر ز ما
شرم و حیا ز روی من خسته دل نداشت
نقّاش روزگار همه صورت رخت
گویی درون دیده ی مهجور ما نگاشت
در باغ چون رخ تو بگو کی گلی شکفت
با قدّ تو کدام سهی سرو سرفراشت
نرگس چو دید قد بلندت ز سیم و زر
کرد او نثار مقدم وصل تو هرچه داشت
بگذشت و حال زار جهان دید و همچنان
ما را میان بحر غم و غصّه واگذاشت
عشقش برون نمی رودم از دل و دماغ
گویی که تخم مهر خود اندر جهان بکاشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
دوشم چه بود بی رخت ای دوست سرگذشت
آب دو چشم در غم رویت ز سر گذشت
گفتی بگوی شرح غم حال خویشتن
ترسم ملول گردی از این باب سرگذشت
کان سرو جان شبی نخرامید سوی ما
سویم نظر نکرد ز ما زود درگذشت
گفتم نظر به حال من افکن خدای را
زان پیشتر ز غصّه بگویند در گذشت
بگذشت یار همچو سهی سرو بوستان
ما را خبر نبود و ز ما بی خبر گذشت
باری خیال گشته ام از حسرت وصال
زان یک خیال روی تو کاندر نظر گذشت
زان یک گذر اگر خبری در جهان بدی
جان کردمی فداش زمانی که برگذشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
پشتم ز غم بار فراق تو دوتا گشت
امّید شب وصل توأم جمله هبا گشت
هرگز به سر کوی نگاری نرسیدم
تا مرغ دل خسته ی ما گرد هوا گشت
یکتا شدم اندر غم عشق تو نگارا
بر روی تو تا زلف سمن سات دو تا گشت
آن قد دلارای که صبر از دل ما برد
بالاش نگویید که آن عین بلا گشت
امّید وفا بود مرا از کرم دوست
گویی که همه عهد و وفای تو جفا گشت
از یار نیامد سوی این خسته پیامی
تا محرم راز دل ما باد صبا گشت
گویی که ببرّید ز ما آن بت بی مهر
بگذاشت وفا یک سرو همدست جفا گشت
هر تیر که در کیش دلم بود بیفکند
بر تیر چه از دست دلم چونکه خطا گشت
آخر بده امروز مراد دل تنگم
چون کام دلت از دو جهان جمله روا گشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
ای دل چه کنم چو یار برگشت
وز عهد خود آن نگار برگشت
در دست نماند نقش و رنگی
کاو نیز چو روزگار برگشت
غم بود مرا نصیب از آن یار
زان روی که غمگسار برگشت
بر خاک رهش نشسته بودم
چون دیده ز ره گذار برگشت
هرکس که کند به گل تعشّق
دیدی که ز نوک خار برگشت
بربسته هزار دل به فتراک
آن یار چو از شکار برگشت
آنجا که وفا و عهد باشد
دیدی که کسی ز یار برگشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
دل فدای لبان چون نوشت
غیر یادم همه فراموشت
ای نگارین من خبر داری
که ز جانیم مست و مدهوشت
غیر از این در جهان مرادم نیست
که بگیرم شبی در آغوشت
در جهان نعره های شوق زنیم
ما به یاد لبان خاموشت
هم ز نامحرمان بپوشان موی
که درافتاد از سر آغوشت
دوش بر دوش بود در شب دوش
یاد می ناید از شب دوشت
باده عشق ما چو می خوردی
گفتم ای عمر نازنین نوشت
ناله ها می زنیم در غم تو
نرسد ای نگار در گوشت
سوختی ای نگار می دانی
دو جهان را به لعل در نوشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
دلبر چه زود از سر پیمان ما برفت
از رفتنش چه سوز که بر جان ما برفت
دردم چو عشق دوست که حالش پدید نیست
هست و طبیب از سر درمان ما برفت
نشو و نما نکرد دگر شاخ نارون
تا آن قد چو سرو ز بستان ما برفت
دیگر نخواند بلبل خوشخوان به صبحدم
تا آن رخ چو گل ز گلستان ما برفت
جانا به چشم تو که نشد جمع خاطرم
تا از بر آن دو زلف پریشان ما برفت
کی برفروخت کاخ دل ما به نور وصل
تا از میانه شمع شبستان ما برفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
ما را چو از نظر قد سرو روان برفت
خون دل از دو دیده جانم روان برفت
تا آن قد چو سرو برفت از نظر مرا
جان رفت از بر من و در پی روان برفت
بعد از هزار وعده نیامد دمی برم
ننشست یک زمان بر ما، در زمان برفت
هر چند لابه کردم و گفتم دمی مرو
نشنید قول ما و چو تیر از کمان برفت
چندان دو دیده اشک ببارید در غمش
کز خون دیده ام به جهان ناودان برفت
ننشست خاطرم ببهشت برین دمی
تا از دو دیده صورت آن دلستان برفت
تا تو ز پیش دیده ما رفته ای به ناز
ای سرو راستی که قرار از جهان برفت
یکدم نرفت از نظر ما خیال سرو
تا در چمن ز پیش دو چشمم جهان برفت
گویند کس ندید که از جسم رفت جان
دیدم به چشم خویش ز پیشم که جان برفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
تا دلم روی چو ماهت را بدید از دست رفت
زلف مشکینش دل مسکین ما بشکست رفت
تا کمانداران ابرویش دل از دستم ببرد
چاره ای دیگر ندارم چونکه تیر از شست رفت
زینهار ای دل ز تیر چشم مستش گوشه گیر
هر که هشیارست می دانم ز پیش مست رفت
گرچه من از عهده عشقش نمی آیم برون
آن نگار شوخ دیده عهد با ما بست رفت
گفتمش دستم شبی از وصل جان پرور بگیر
داد او انتظارم تا نگار از دست رفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
دلا چه چاره که یارم ز دست خواهد رفت
قدی چو سرو و چنارم ز دست خواهد رفت
بسی به پای هوس گشتم و ندیده رخش
یقین شدم که نگارم ز دست خواهد رفت
بدون گل ز سرابوستان جان باری
بتر که بلبل زارم ز دست خواهد رفت
تو شاه بازی و صیدت به خیل می افتد
من ضعیف نگارم ز دست خواهد رفت
چوپای حسرتم ای دل به خاک غربت ماند
فغان که یار و دیارم ز دست خواهد رفت
اگر به کلبه ی احزان ما دهد تشریف
یقین که جان به نثارم ز دست خواهد رفت
تو کارساز جهانی بساز کار مرا
به لطف خویش که کارم ز دست خواهد رفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
تا از دو دیده ام رخ آن گل عذار رفت
خواب از دو دیده وز دل تنگم قرار رفت
تا از رخش تمتع جان برنداشت چشم
بی روی مهوشش دل و دینم ز کار رفت
از روزگار تیره ی بدعهد بی وفا
روزم سیاه گشت و در این روزگار رفت
ننشست پای حسرتم از جست و جوی دوست
نگرفت دست ما و ز دستم نگار رفت
او در میان نیامد و هر سوز چشمها
خونم ز دست هجر وی اندر کنار رفت
دستی کمر نکرد کسی در میان ما
تا سرو بوستان دلم از کنار رفت
بس درّ و گوهری که بیفتادم از نظر
تا از نظر مرا بت سیمین عذار رفت
تا روی گل وش تو برفت از جهان لطف
در دیده ای به جای گل سرخ خار رفت
زاری من به هجر وی از حد برفت از آنک
ظلمی صریح بر من مسکین زار رفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
تا از بر من آن صنم گل عذار رفت
چون زلف بی قرار وی [از] من قرار رفت
مستغرقم به بحر غم اندر فراق تو
زان رو کم از دو دیده بت غمگسار رفت
دیگر به سرو و گل نکنم التفات هیچ
چون سرو نازم از طرف جویبار رفت
پایم بماند در گل حسرت چو سرو ناز
در بر نیامد او و ز دستم نگار رفت
از دست رفت یارم و در دل بماند درد
یک گل نچیده در جگرم نوک خار رفت
مست شبانه بودم و مخمور روز هجر
از باده ی وصال نگارم خمار رفت
تا دیده در جهان بگشادم به روی دوست
از دیدن رخش دل و دستم ز کار رفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
تا دل سرگشته ام چون زلف او سودا گرفت
از بر من رفت جان و در دو زلفش جا گرفت
من که شیدایی آن زلف سیاه سرکشم
دامنت را گر بگیرم نیست بر شیدا گرفت
تا برفت از پیش چشمم آن رخ چون آفتاب
مهر روی همچو ماهش در دلم مأوا گرفت
آه دردآلود من از سقف مینایی گذشت
.............................................ا گرفت
تازه می گردد دماغم از نسیم صبحدم
تا نگار مشک بوی من ره صحرا گرفت
درّ دریای وصالت را همی جستم به آه
آتش آهم ببین کاندر دل دریا گرفت
ای جهان زین بیش گرد کار عشق او مگرد
کز دو لعل آبدارش آتشی در ما گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
از سر زلفش دلم سودا گرفت
وز دو لعلش آتشی در ما گرفت
قامت آن سرو آزاد از چه روی
سایه ی لطف از سر ما واگرفت
چون بدیدم قامتش را در زمان
دل هوای آن قد و بالا گرفت
بی گناهم لطف فرمای و مگیر
ای عزیزم بیش از این بر ما گرفت
از فریب غمزه غمّاز تو
در سر بازارها غوغا گرفت
در دو عالم خشک و تر باری نماند
آتش عشق رخت بالا گرفت
روز و شب با وصل او آسوده ام
تا خیالش در دو چشمم جا گرفت
دل برفت از دستم و جایش خوشست
زآنکه در زلف بتان مأوا گرفت
بس که باریدم به هجران آب چشم
سر به سر روی جهان دریا گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
دو دیده از رخ چون آفتاب آب گرفت
ترا چو بخت من ای دوست از چه خواب گرفت
چرا تو روی خود از چشم ما بپوشانی
که دیده و که شنیده که مه نقاب گرفت
به لابه گفتم کامم بده از آن لب لعل
ز روی لطف مرا ساغری شراب گرفت
خیال قامت آن سرو چون نگار ببین
درون دیده ی ما آمد و سراب گرفت
دو زلف سرکش شوخت ز جیب تابنده
مگر ز آتش رخسار یار تاب گرفت
ز آهم ار بنشیند بر آینه گردی
فغان ز خلق برآید که ماهتاب گرفت
به نوبهار کسی را که نیست عقل معاش
به گوشه ی چمنی شد کنار آب گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
دستم ز غمت نگار بگرفت
از دیده و ره گذار بگرفت
مهجور دو دیده ی جهان بین
بی دیدن تو غبار بگرفت
مهر رخ تو در این دل من
ای دیده به روزگار بگرفت
ناخورده شرابی از لبانت
از چشم توام خمار بگرفت
ناچیده گلی ز باغ وصلت
سرتاسر دیده خار بگرفت
دل رفت و دو دست شوق بر سر
شست سر زلف یار بگرفت
از عشق جهان فغان برآورد
وز نام تو افتخار بگرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
از بوی گلم دماغ بگرفت
زان روی دلم به باغ بگرفت
خشکست دماغ من ز سودا
بی یار ز باغ و راغ بگرفت
در ظلمت هجرتم گرفتار
وصل تو شبی چراغ بگرفت
عشق تو چو بر دلم فزون شد
حسن تو چنین به داغ بگرفت
چون بوی گل از چمن برون شد
سرتاسر باغ و راغ بگرفت
دانی به جهان که سینه ی جان
از دست فراق داغ بگرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
دلم برفت و سر دست آن نگار گرفت
قرار در سر آن زلف بی قرار گرفت
به چین زلف تو پیچید و در خطا افتاد
وطن کنون دل مسکین در آن دیار گرفت
ز حال زار من خسته اش نیاید یاد
کدام دل که هم آن لحظه خوی یار گرفت
چو زلف خویش پریشان کند مرا احوال
مگر طریق جفا هم ز روزگار گرفت
بیا که دیده ز هجران تو چنان گرید
کز آب دیده ی ما جمله ره گذار گرفت
به باغ عمر ببارید دیده چندان اشک
روان کز آب دو چشمم درخت بار گرفت
رمیده بود دل از من چو آهوی وحشی
به هر دو ساعد سیمین دلم نگار گرفت
به خال عارض او مرغ دل فرود آمد
به دام زلف پریشان خود شکار گرفت
گرفته بود دو زلفت که یار شیدائیست
بگو به دست هوس دلبرا که یار گرفت
به شوق آن رخ چون گل دل رمیده ی ما
به بوستان جهان ناله ی هزار گرفت
نسیم زلف پریشان تو صبا آورد
ز نکهت سر زلفت جهان قرار گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
فریاد کان نگار دل از مهر برگرفت
جور و جفا به حال دل ما ز سر گرفت
ترک وفا و مهر و محبت بکرد و باز
یارم برفت بر من و یاری دگر گرفت
چون صبر و طاقتم ز ستمکاریش نماند
دل نیز رفت و دلبرکی خوبتر گرفت
درد دل از طبیب چه پنهان کنی کنون
چون داستان عشق جهان سر به سر گرفت
روزی به رهگذار ز دورم بدید یار
در خشم شد ز ما و به تک راه برگرفت
آهی چنان ز آتش دل در جهان زدم
کز آه من جهان همه از خشک و تر گرفت
چندان ز دیده اشک ببارید مردمک
کز آب دیده ام به جهان ره گذر گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
بیا که مملکت دیده ام خیال گرفت
ز صحبت شب هجران مرا ملال گرفت
از آن دو چشم جهان خیره گشت از رویت
که آفتاب جهان نور از آن جمال گرفت
نگار شوخ من اندر فراق می کوشد
از آن جهت شب وصلش چنین زوال رفت
مه دو هفته چو طاق دو ابروان تو دید
ز غم بکاست چنین شیوه ی هلال گرفت
وصال چون متصوّر نمی شود چه کنم
دلم برفت و از آن دامن خیال گرفت
نظر بدان رخ چون ماه کرد مردم چشم
دو دیده در سر من زان سبب کمال گرفت
حسود جاه تو چون پرده ی مخالف زد
ز چرخ بین تو که چون عود گوشمال گرفت
گرفت ماه وصالش به طالع مریخ
نشد گشوده همانا که در و بال گرفت
سرشک خون ز دو دیده به دامنم بدوید
ز هجر و دست امیدم به روی حال گرفت
سپیده دم چو بدیدم جمال جان آرات
صبوح طلعت رویت جهان به فال گرفت
پریده بود مرا مرغ دل ز سینه و باز
به دام و دانه ی آن هر دو زلف و خال گرفت