عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
ای باد اگرت بر در جانان گذری هست
بنگر که بر احوال جهانش نظری هست
زنهار بگو کز من دلخسته بیندیش
کاین آه جگر سوختگان را اثری هست
بیمار فراقم من و از خود خبرم نیست
ای دوست ز بیمار فراقت خبری هست
ما را به جهان جز غم تو کار دگر نیست
هر چند به جان منت ای جان گذری هست
گفتم که به جان آمدم از دست فراقت
گفتند مخور غم که شبی را سحری هست
آن را که نظر باشد و عشق تو نبازد
ما هیچ نگوییم که او را بصری هست
مسکین چو زند آه ز مشکین سر زلفش
در حال بدانند که خونین جگری هست
جان پیش کش خاک رهش گفتم و می گفت
ما را سر و پروای چنین مختصری هست؟
گفتی که به نوک مژه خون که بریزم
بهتر ز من ای جان به جهان جان سپری هست؟
بنگر که بر احوال جهانش نظری هست
زنهار بگو کز من دلخسته بیندیش
کاین آه جگر سوختگان را اثری هست
بیمار فراقم من و از خود خبرم نیست
ای دوست ز بیمار فراقت خبری هست
ما را به جهان جز غم تو کار دگر نیست
هر چند به جان منت ای جان گذری هست
گفتم که به جان آمدم از دست فراقت
گفتند مخور غم که شبی را سحری هست
آن را که نظر باشد و عشق تو نبازد
ما هیچ نگوییم که او را بصری هست
مسکین چو زند آه ز مشکین سر زلفش
در حال بدانند که خونین جگری هست
جان پیش کش خاک رهش گفتم و می گفت
ما را سر و پروای چنین مختصری هست؟
گفتی که به نوک مژه خون که بریزم
بهتر ز من ای جان به جهان جان سپری هست؟
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
گرت ز صحبت ما دلبرا ملالی هست
میان ما و تو ای نور دیده حالی هست
به جان تو که مرا در نظر نمی آید
به غیر این رخ زیبا اگر جمالی هست
از آن نهال قدش و آن میان نازک او
به جان دوست که در چشم ما خیالی هست
گرم به حلق چکاند ز نوش لب آبی
که گوید این که جز آن در جهان زلالی هست
اگر کسی بکند نسبت قدش با سرو
یقین میانه ما بار قاف و دالی هست
دلا نظر فکن آخر به طاق مینایی
به سان ابروی دلبند ما هلالی هست
هرآنکه روی چو ماهت ندید در همه عمر
به جان دوست که در طالعش وبالی هست
میان ما و تو ای نور دیده حالی هست
به جان تو که مرا در نظر نمی آید
به غیر این رخ زیبا اگر جمالی هست
از آن نهال قدش و آن میان نازک او
به جان دوست که در چشم ما خیالی هست
گرم به حلق چکاند ز نوش لب آبی
که گوید این که جز آن در جهان زلالی هست
اگر کسی بکند نسبت قدش با سرو
یقین میانه ما بار قاف و دالی هست
دلا نظر فکن آخر به طاق مینایی
به سان ابروی دلبند ما هلالی هست
هرآنکه روی چو ماهت ندید در همه عمر
به جان دوست که در طالعش وبالی هست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
تو مپندار که بی لعل توأم کامی هست
یا بجز نقش خیال تو دلارامی هست
ای صبا سوی دلارامم اگر می گذری
زود گویش که مرا نزد تو پیغامی هست
مشنو ای دوست چو در پیش تو گویند ز من
بی رخ خوب توأم صبری و آرامی هست
نام کردند مرا عاشق بدنام آخر
خود نگویی که مرا عاشق بدنامی هست
مرغ دل کرد به سوی سر زلفت پرواز
گفتم آهسته که در رهگذرت دامی هست
سوختم در غم هجران تو ای جان و جهان
می بیارید چو در مجلس ما خامی هست
کام دل تلخ شد از شدّت ناکامی دهر
دل به غیر از لب شیرین توأش کامی هست
یا بجز نقش خیال تو دلارامی هست
ای صبا سوی دلارامم اگر می گذری
زود گویش که مرا نزد تو پیغامی هست
مشنو ای دوست چو در پیش تو گویند ز من
بی رخ خوب توأم صبری و آرامی هست
نام کردند مرا عاشق بدنام آخر
خود نگویی که مرا عاشق بدنامی هست
مرغ دل کرد به سوی سر زلفت پرواز
گفتم آهسته که در رهگذرت دامی هست
سوختم در غم هجران تو ای جان و جهان
می بیارید چو در مجلس ما خامی هست
کام دل تلخ شد از شدّت ناکامی دهر
دل به غیر از لب شیرین توأش کامی هست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
دلم چون چشم سرمستش کنون در عین خمّاریست
نشسته در غم رویش جهان در کوی غمخواریست
به وصلم وعده ای دادی که از صبرت ندارم کام
اگر صبری کنم جانا ز تو از روی ناچاریست
ز جانت بنده ام جانا گرانجانی نمی ارزم
در آن حضرت چو می دانم که نوعی از سبکباریست
به خوابت هم نمی بینم که یابد خاطرم تسکین
که هر شب تا سحر چشمم ز غم در عین بیماریست
دلم دزدید چشم تو به زنّار دو زلفت بست
پریشان می کند ما را چو در بند سیه کاریست
به وصلت کی رسم جانا ولیکن این قدر دانم
که در هجرانت خون دل ز دیده بر رخم جاریست
نشسته در غم رویش جهان در کوی غمخواریست
به وصلم وعده ای دادی که از صبرت ندارم کام
اگر صبری کنم جانا ز تو از روی ناچاریست
ز جانت بنده ام جانا گرانجانی نمی ارزم
در آن حضرت چو می دانم که نوعی از سبکباریست
به خوابت هم نمی بینم که یابد خاطرم تسکین
که هر شب تا سحر چشمم ز غم در عین بیماریست
دلم دزدید چشم تو به زنّار دو زلفت بست
پریشان می کند ما را چو در بند سیه کاریست
به وصلت کی رسم جانا ولیکن این قدر دانم
که در هجرانت خون دل ز دیده بر رخم جاریست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
باز دل را به غم عشق تو خوش بازاریست
زآنکه بر روی گلت بلبل جان با زاریست
طرّه ی زلف تو بربود دلم را ناگاه
راست گویم سر زلف تو عجب طرّاریست
چشم جادوی تو با من چه خطاها که نکرد
که گمان برد که او نیز چنین عیاریست
خون ما خورد دلا غمزه ی او، نیست عجب
عجب آنست که خون خواره ی ما بیماریست
تا به کی خون دل خلق خوری راست بگو
تو مپندار که خون خوردن دلها کاریست
نکهت زلف تو بشنید دماغ دل ما
گفت کاین مشک نه در کلبه ی هر عطّاریست
یار با ما چو ندارد سر یاری چه کنم
ای دل خسته نه یاریست که او اغیاریست
آخر ای شادی جان روی نمای از در غیب
که جهان بی رخ خوبت به جهان غمخواریست
زآنکه بر روی گلت بلبل جان با زاریست
طرّه ی زلف تو بربود دلم را ناگاه
راست گویم سر زلف تو عجب طرّاریست
چشم جادوی تو با من چه خطاها که نکرد
که گمان برد که او نیز چنین عیاریست
خون ما خورد دلا غمزه ی او، نیست عجب
عجب آنست که خون خواره ی ما بیماریست
تا به کی خون دل خلق خوری راست بگو
تو مپندار که خون خوردن دلها کاریست
نکهت زلف تو بشنید دماغ دل ما
گفت کاین مشک نه در کلبه ی هر عطّاریست
یار با ما چو ندارد سر یاری چه کنم
ای دل خسته نه یاریست که او اغیاریست
آخر ای شادی جان روی نمای از در غیب
که جهان بی رخ خوبت به جهان غمخواریست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
ما را سر و کار با نگاریست
دل در خم زلف غمگساریست
از موکب لشکر فراقش
بر دیده ی عشق من غباریست
با بار فراق اوست کارم
بنگر که چه طرفه کار و باریست
کس نیست که با غمش بگوید
ما را بجز انده تو کاریست
خرّم دل عاشقی که او را
در روز وصالش اختیاریست
حال دل تنگ من چه پرسی
آشفته ی طرّه ی نگاریست
در مردم چشم خویش دیدم
از خط تو تیره روزگاریست
در عشق مرا خوشست با غم
کز یار قدیم یادگاریست
ناچیده دلم گلی ز وصلش
در باغ طرب اسیر خاریست
ای باد خبر به دلستان بر
بر خاک درش گرت گذاریست
گر هست جهان میان دریا
از دیده و از تو بر کناریست
دل در خم زلف غمگساریست
از موکب لشکر فراقش
بر دیده ی عشق من غباریست
با بار فراق اوست کارم
بنگر که چه طرفه کار و باریست
کس نیست که با غمش بگوید
ما را بجز انده تو کاریست
خرّم دل عاشقی که او را
در روز وصالش اختیاریست
حال دل تنگ من چه پرسی
آشفته ی طرّه ی نگاریست
در مردم چشم خویش دیدم
از خط تو تیره روزگاریست
در عشق مرا خوشست با غم
کز یار قدیم یادگاریست
ناچیده دلم گلی ز وصلش
در باغ طرب اسیر خاریست
ای باد خبر به دلستان بر
بر خاک درش گرت گذاریست
گر هست جهان میان دریا
از دیده و از تو بر کناریست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
مقصود جهان از دو جهان وصل نگاریست
ورنی به جهانم بجز این کار چه کاریست
بازآی که روشن شودم دیده به رویت
کز هجر تو بر مردمک دیده غباریست
ای دوست مپندار که ما را شب هجران
بی روی دلارای تو خوابی و قراریست
بی مار میسّر نشود گنج و ز گلزار
دیدی تو گلی تازه که بی صحبت خاریست
زین بیش میازار دل خسته ی ما را
ای دوست که آزار دل خسته نه کاریست
منصور انا الحق زد و بر دار زدندش
ای دیده در او بنگر و بنگر که چه داریست
مشتاق تو بسیار و هوادار تو بی حد
در زمره ی عشاق، جهان در چه شماریست
ورنی به جهانم بجز این کار چه کاریست
بازآی که روشن شودم دیده به رویت
کز هجر تو بر مردمک دیده غباریست
ای دوست مپندار که ما را شب هجران
بی روی دلارای تو خوابی و قراریست
بی مار میسّر نشود گنج و ز گلزار
دیدی تو گلی تازه که بی صحبت خاریست
زین بیش میازار دل خسته ی ما را
ای دوست که آزار دل خسته نه کاریست
منصور انا الحق زد و بر دار زدندش
ای دیده در او بنگر و بنگر که چه داریست
مشتاق تو بسیار و هوادار تو بی حد
در زمره ی عشاق، جهان در چه شماریست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
ای بت نامهربان این ستم از بهر چیست
بر دل بیچاره ای کز دل و از جان بریست
غمزده ی سوگوار شب همه شب تا به روز
بر در تو سر زند هیچ نگویی که کیست
لعل لب جان فزات آب حیاتست و بس
زلف تو دام بلا حسن تو رشک پریست
در صفت حسن تو راست بگویم سخن
روی تو ماه تمام قد تو سرو سهیست
رفتی و من بی رخت چون بزنم دم، دمی
هیچ شنیدی کسی زنده که بی جان بزیست
هر که نه با عشق زیست گفت که من زنده ام
وه که بر آن زندگی زار بباید گریست
هست سؤالی مرا از تو بت سنگدل
بر من مسکین جفا بی سبب از بهر چیست
هر که به اخلاص دل در قدمت جان نباخت
در دو جهان کس نگفت کان صفت زندگیست
بر دل بیچاره ای کز دل و از جان بریست
غمزده ی سوگوار شب همه شب تا به روز
بر در تو سر زند هیچ نگویی که کیست
لعل لب جان فزات آب حیاتست و بس
زلف تو دام بلا حسن تو رشک پریست
در صفت حسن تو راست بگویم سخن
روی تو ماه تمام قد تو سرو سهیست
رفتی و من بی رخت چون بزنم دم، دمی
هیچ شنیدی کسی زنده که بی جان بزیست
هر که نه با عشق زیست گفت که من زنده ام
وه که بر آن زندگی زار بباید گریست
هست سؤالی مرا از تو بت سنگدل
بر من مسکین جفا بی سبب از بهر چیست
هر که به اخلاص دل در قدمت جان نباخت
در دو جهان کس نگفت کان صفت زندگیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
ای باد صبحدم خبر آن نگار چیست
آخر هوای آن صنم گل عذار چیست
گر نیست میل او سوی ما همچو سرو ناز
نازش ز حد برفت همه انتظار چیست
گویند دوستان که مده دل به دست او
ما را در این میانه بگو اختیار چیست
گر نیست مهر در دل سختش عجب مدار
نام وفا و مهر در این روزگار چیست
بویی خوشست از سر زلفت به دست باد
نسبت به بوی زلف تو مشک تتار چیست
گر نیم شب ز لطف درآید به کوی ما
جز جان به پای دوست بگو تا نثار چیست
بگذر میان باغ کنون تا خجل شود
با قدّ دلفریب تو سرو و چنار چیست
گرنه ز بوی باد بهارست در جهان
آخر بگو که این همه نقش و نگار چیست
آخر هوای آن صنم گل عذار چیست
گر نیست میل او سوی ما همچو سرو ناز
نازش ز حد برفت همه انتظار چیست
گویند دوستان که مده دل به دست او
ما را در این میانه بگو اختیار چیست
گر نیست مهر در دل سختش عجب مدار
نام وفا و مهر در این روزگار چیست
بویی خوشست از سر زلفت به دست باد
نسبت به بوی زلف تو مشک تتار چیست
گر نیم شب ز لطف درآید به کوی ما
جز جان به پای دوست بگو تا نثار چیست
بگذر میان باغ کنون تا خجل شود
با قدّ دلفریب تو سرو و چنار چیست
گرنه ز بوی باد بهارست در جهان
آخر بگو که این همه نقش و نگار چیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
ای باد صبحدم خبر آن نگار چیست
بویت خوش است حال سر زلف یار چیست
بوئیست بس عزیز عجیب حیات بخش
با بوی زلفش عنبر و مشک تتار چیست
با چشم نیم مست تو نرگس چه دسته ایست
با قد دلفریب تو سرو و چنار چیست
در زلف بی قرار پریشان آن نگار
حال دل رمیده این بی قرار چیست
گلهای روز وصل تو در دامن رقیب
بر جان بی دلان غمت نوک خار چیست
روزی اگر به سوی غریبان گذر کنی
جز جان نازنین به جهانم نثار چیست
آمد بهار و روی دلارام و بوستان
خواهد دلم که بهتر از این در بهار چیست
بویت خوش است حال سر زلف یار چیست
بوئیست بس عزیز عجیب حیات بخش
با بوی زلفش عنبر و مشک تتار چیست
با چشم نیم مست تو نرگس چه دسته ایست
با قد دلفریب تو سرو و چنار چیست
در زلف بی قرار پریشان آن نگار
حال دل رمیده این بی قرار چیست
گلهای روز وصل تو در دامن رقیب
بر جان بی دلان غمت نوک خار چیست
روزی اگر به سوی غریبان گذر کنی
جز جان نازنین به جهانم نثار چیست
آمد بهار و روی دلارام و بوستان
خواهد دلم که بهتر از این در بهار چیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
ای جهان این همه درد دل بی پایان چیست
دردم از حد بشد اکنون تو بگو درمان چیست
از جفای تو دلم سوخت به احوال جهان
این ستم از فلک خیره ی سرگردان چیست
گفت اینست مرا حال دل خسته ی ریش
منتظر بر در آن یار که تا فرمان چیست
گفتمش از تو بعیدیم و به عیدی رخ را
بنما گفت به عید رخ ما قربان چیست
گفتمش جان جهان پیش کشت خواهم کرد
روز دیدار رخ دوست بگفتا آن چیست
گفتمش مشکل دیدار خودم آسان کن
گفت ای بی خرد آخر به جهان آسان چیست
آتش عشق وی اندر دل و جانم سوزد
بکن اندیشه که حال من تردامان چیست
چون سر و مال و جهان در سر عشقش کردم
ای عزیزان جفاپیشه سخن در جان چیست
غمزه اش گفت به تیغ غم عشقش بکشم
گفتم ای دل تو مخور غم سخن مستان چیست
چونکه بختم برساند به شب وصل ای دل
با من خسته نگویی که مرا تاوان چیست
سرو با قامت رعناش نروید در جوی
پیش رنگ رخ دلدار گل بستان چیست
بلبل طبع لطیفش چو به آواز آید
در چمن بلبل خوش گو چه بود دستان چیست
دردم از حد بشد اکنون تو بگو درمان چیست
از جفای تو دلم سوخت به احوال جهان
این ستم از فلک خیره ی سرگردان چیست
گفت اینست مرا حال دل خسته ی ریش
منتظر بر در آن یار که تا فرمان چیست
گفتمش از تو بعیدیم و به عیدی رخ را
بنما گفت به عید رخ ما قربان چیست
گفتمش جان جهان پیش کشت خواهم کرد
روز دیدار رخ دوست بگفتا آن چیست
گفتمش مشکل دیدار خودم آسان کن
گفت ای بی خرد آخر به جهان آسان چیست
آتش عشق وی اندر دل و جانم سوزد
بکن اندیشه که حال من تردامان چیست
چون سر و مال و جهان در سر عشقش کردم
ای عزیزان جفاپیشه سخن در جان چیست
غمزه اش گفت به تیغ غم عشقش بکشم
گفتم ای دل تو مخور غم سخن مستان چیست
چونکه بختم برساند به شب وصل ای دل
با من خسته نگویی که مرا تاوان چیست
سرو با قامت رعناش نروید در جوی
پیش رنگ رخ دلدار گل بستان چیست
بلبل طبع لطیفش چو به آواز آید
در چمن بلبل خوش گو چه بود دستان چیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
دل به عشق یار دادم چاره چیست
داغ او بر دل نهادم چاره چیست
گر تو بر شادی من غمگین شدی
من به غمهای تو شادم چاره چیست
مهر تو بر خود ببستم ناگهان
از ازل با عشق زادم چاره چیست
دل به زلف و خال او بستم به جان
دیده بر رویش گشادم چاره چیست
گرچه از یادش دمی خالی نیم
کی گشاید لب به یادم چاره چیست
در غم هجران خسرو در جهان
عمر شیرین شد به بادم چاره چیست
همچو مرغ زیرکم کز پای خویش
باز در دامش فتادم چاره چیست
داغ او بر دل نهادم چاره چیست
گر تو بر شادی من غمگین شدی
من به غمهای تو شادم چاره چیست
مهر تو بر خود ببستم ناگهان
از ازل با عشق زادم چاره چیست
دل به زلف و خال او بستم به جان
دیده بر رویش گشادم چاره چیست
گرچه از یادش دمی خالی نیم
کی گشاید لب به یادم چاره چیست
در غم هجران خسرو در جهان
عمر شیرین شد به بادم چاره چیست
همچو مرغ زیرکم کز پای خویش
باز در دامش فتادم چاره چیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
ما را به درد عشق تو جز صبر چاره چیست
وز دور در جمال رخت جز نظاره چیست
رحمی نمی کنی به من خسته ی غریب
آخر بگو که آن دل چون سنگ خاره چیست
دل ریش بود از سر تیغ جفای تو
بر ریش بیش جور و جفا بی شماره چیست
سروی و در میان دو چشمم نشسته ای
مقصود قد و قامتت از ما کناره چیست
دستم نمی رسد به گریبان وصل تو
پس دامن دلم ز فراق تو پاره چیست
مه کیست تا که دعوی خوبی کند برت
با روی دلفریب تو نور ستاره چیست
ای دل ز انقلاب جهان تنگ دل مشو
احوال روزگار چنین است چاره چیست
وز دور در جمال رخت جز نظاره چیست
رحمی نمی کنی به من خسته ی غریب
آخر بگو که آن دل چون سنگ خاره چیست
دل ریش بود از سر تیغ جفای تو
بر ریش بیش جور و جفا بی شماره چیست
سروی و در میان دو چشمم نشسته ای
مقصود قد و قامتت از ما کناره چیست
دستم نمی رسد به گریبان وصل تو
پس دامن دلم ز فراق تو پاره چیست
مه کیست تا که دعوی خوبی کند برت
با روی دلفریب تو نور ستاره چیست
ای دل ز انقلاب جهان تنگ دل مشو
احوال روزگار چنین است چاره چیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
بیا که غمزه مستت به عین دلدوزیست
جمال روی تو در غایت دلفروزیست
به حسرت شب وصل تو ای بت سرکش
چو شمع خاطر من در کمال جان سوزیست
مرا ز هجر تو بر لب رسید جان عزیز
چه چاره دولت وصل تو تا که را روزیست
هرآنکه صبح رخت را به چشم سر دیدست
یقین بدان صنما کان نشان فیروزیست
جهان بگو ز چه خرّم شود چو باغ بهشت
ز من بپرس که گویم ز باد نوروزیست
مراست داعیه ی وصلت ای صنم روزی
گمان مبر صنما کان به عشق امروزیست
جمال روی تو در غایت دلفروزیست
به حسرت شب وصل تو ای بت سرکش
چو شمع خاطر من در کمال جان سوزیست
مرا ز هجر تو بر لب رسید جان عزیز
چه چاره دولت وصل تو تا که را روزیست
هرآنکه صبح رخت را به چشم سر دیدست
یقین بدان صنما کان نشان فیروزیست
جهان بگو ز چه خرّم شود چو باغ بهشت
ز من بپرس که گویم ز باد نوروزیست
مراست داعیه ی وصلت ای صنم روزی
گمان مبر صنما کان به عشق امروزیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
نظر به روی تو صبحی نشان فیروزیست
که حسن روی تو در غایت دل افروزیست
گشوده دیده ی جانم به روی مهوش تو
هزار شکر که این دولتم ز تو روزیست
چمن شده چو بهشت برین دگر باره
که زیب و زینت بستان ز باد نوروزیست
ز شوق رشته ی جانم چو شمع می سوزد
خود از تو حاصل ما در جهان جگر سوزیست
به غمزه با من و ابروش با کسی دیگر
همیشه کار تو جانا مگر کله دوزیست
نسیم باد بهاری به صبح خوش بویست
مگر ز سوی شمال و ز باغ پیروزیست
منم که جان به شب هجر می دهم تا روز
صبوح و دولت وصل تو تا که را روزیست
سخن کرانه ندارد در این جهان لیکن
نشان ختم سخن در جهان جهان سوزیست
که حسن روی تو در غایت دل افروزیست
گشوده دیده ی جانم به روی مهوش تو
هزار شکر که این دولتم ز تو روزیست
چمن شده چو بهشت برین دگر باره
که زیب و زینت بستان ز باد نوروزیست
ز شوق رشته ی جانم چو شمع می سوزد
خود از تو حاصل ما در جهان جگر سوزیست
به غمزه با من و ابروش با کسی دیگر
همیشه کار تو جانا مگر کله دوزیست
نسیم باد بهاری به صبح خوش بویست
مگر ز سوی شمال و ز باغ پیروزیست
منم که جان به شب هجر می دهم تا روز
صبوح و دولت وصل تو تا که را روزیست
سخن کرانه ندارد در این جهان لیکن
نشان ختم سخن در جهان جهان سوزیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
مرا بر در تو سر بندگیست
که از بندگی تو فرخندگیست
منم ناامید و به درگاه تو
امیدم به روز فروماندگیست
چو نرگس سرافکنده ام پیش تو
سرافرازیم در سرافکندگیست
اگر مؤمنم یا که مجرم چه باک
مرا کار با حلقه ی بندگیست
به بحر جهان هست گوهر بسی
ولی خوبیش در نمایندگیست
اگر غمزه اش قاتلم شد چه شد
لب لعل تو مایه ی زندگیست
نشد خاطرم جمع چون زلف او
که سعی وی اندر پراکندگیست
چو بید ای دل از باد لرزان مشو
ثبات قدم را پسندیدگیست
ببین سرو چون هست ثابت قدم
ثبات قد او ز پایندگیست
که از بندگی تو فرخندگیست
منم ناامید و به درگاه تو
امیدم به روز فروماندگیست
چو نرگس سرافکنده ام پیش تو
سرافرازیم در سرافکندگیست
اگر مؤمنم یا که مجرم چه باک
مرا کار با حلقه ی بندگیست
به بحر جهان هست گوهر بسی
ولی خوبیش در نمایندگیست
اگر غمزه اش قاتلم شد چه شد
لب لعل تو مایه ی زندگیست
نشد خاطرم جمع چون زلف او
که سعی وی اندر پراکندگیست
چو بید ای دل از باد لرزان مشو
ثبات قدم را پسندیدگیست
ببین سرو چون هست ثابت قدم
ثبات قد او ز پایندگیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
هر جا که همچو روی تو در بوستان گلیست
فریاد و الغیاث که معشوق بلبلیست
نسبت نمی کنم به شکر لعل دلکشش
خسرو ببین در او که چه شیرین شمایلیست
آن کس که منع ما به غم عشق می کند
معلوم شد که در غم روی تو غافلیست
دیوانه را به سلسله عاقل همی کنند
آید به دام زلف تو هر جا که عاقلیست
زلفت به روی همچو گل افتاده بس خوش است
گویی که هر ورق شده بر چین سنبلیست
جانا کجا به غور دل بی دلان رسی
کاویخته به هر سر مویی ترا دلیست
بنواز هر شبی به وصالت که هر شبی
در گردنم ز دست خیالت حمایلیست
تا کی به غمزه خون دل ما خوری بگوی
افتاده از فراق اندر سلاسلیست
دل بر امید بوی سر زلف عنبرین
آن چشم مست تو که چه پرفتنه قاتلیست
جای دلم شکنج سر زلف دلبرست
زآنجا برون نیاورد ار عقل کاملیست
داریم با تو راز و نداریم در جهان
جز باد صبحدم که به نزد تو حاملیست
دنیای سفله خوی جفاجوی بی وفا
تکیه بدو مکن تو که ناخوش معاملیست
جای نشست نیست در این ورطه بلا
بنگر تو این سراچه ی دنیا که چون پلیست
برقع ز روی چون مه و خورشید برفکن
خیل خیال دوست تو دانی که هایلیست
فریاد و الغیاث که معشوق بلبلیست
نسبت نمی کنم به شکر لعل دلکشش
خسرو ببین در او که چه شیرین شمایلیست
آن کس که منع ما به غم عشق می کند
معلوم شد که در غم روی تو غافلیست
دیوانه را به سلسله عاقل همی کنند
آید به دام زلف تو هر جا که عاقلیست
زلفت به روی همچو گل افتاده بس خوش است
گویی که هر ورق شده بر چین سنبلیست
جانا کجا به غور دل بی دلان رسی
کاویخته به هر سر مویی ترا دلیست
بنواز هر شبی به وصالت که هر شبی
در گردنم ز دست خیالت حمایلیست
تا کی به غمزه خون دل ما خوری بگوی
افتاده از فراق اندر سلاسلیست
دل بر امید بوی سر زلف عنبرین
آن چشم مست تو که چه پرفتنه قاتلیست
جای دلم شکنج سر زلف دلبرست
زآنجا برون نیاورد ار عقل کاملیست
داریم با تو راز و نداریم در جهان
جز باد صبحدم که به نزد تو حاملیست
دنیای سفله خوی جفاجوی بی وفا
تکیه بدو مکن تو که ناخوش معاملیست
جای نشست نیست در این ورطه بلا
بنگر تو این سراچه ی دنیا که چون پلیست
برقع ز روی چون مه و خورشید برفکن
خیل خیال دوست تو دانی که هایلیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
هر چند دلارام مرا مهر و وفا نیست
یک لحظه خیالش ز من خسته جدا نیست
آن یار جفاپیشه اگر ترک وفا کرد
میلش سوی یاران وفادار چرا نیست
گفتم که برد نزد دلارام پیامی
کس محرم عشّاق بجز باد صبا نیست
ای پیک سحر از من مهجور بگویش
زین بیش جفا بر من دلخسته روا نیست
بازآی که رنجور غم از درد جدایی
می سوزد و جز وصل توأش هیچ دوانیست
روزی به علی رغم بداندیش وفا کن
حیفست که با ما نظرت جز به جفا نیست
هیهات که مهر از تو توان داشت توقّع
کابین وفا قاعده ی شهر شما نیست
گفتم که غم عشق توأم مونس جانست
گفتا غم ما در خور هر بی سر و پا نیست
ای دل غم احوال جهان بیش میندیش
کاین حادثه ی چرخ در اندیشه ی ما نیست
یک لحظه خیالش ز من خسته جدا نیست
آن یار جفاپیشه اگر ترک وفا کرد
میلش سوی یاران وفادار چرا نیست
گفتم که برد نزد دلارام پیامی
کس محرم عشّاق بجز باد صبا نیست
ای پیک سحر از من مهجور بگویش
زین بیش جفا بر من دلخسته روا نیست
بازآی که رنجور غم از درد جدایی
می سوزد و جز وصل توأش هیچ دوانیست
روزی به علی رغم بداندیش وفا کن
حیفست که با ما نظرت جز به جفا نیست
هیهات که مهر از تو توان داشت توقّع
کابین وفا قاعده ی شهر شما نیست
گفتم که غم عشق توأم مونس جانست
گفتا غم ما در خور هر بی سر و پا نیست
ای دل غم احوال جهان بیش میندیش
کاین حادثه ی چرخ در اندیشه ی ما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
به دردم غیر وصل تو دوا نیست
چرا با ما تو را جز ماجرا نیست
ترا گر مهر ما نبود مرا هست
تو را صبر ار بود از من مرا نیست
وفا گر نیست جانا در دل تو
ولی چندین جفا بر ما روا نیست
جفا کردی و دل بردی زهی چشم
تو را شرم و حیا از روی ما نیست
چرا خود را ز ما بیگانه داری
چرا رحمت به حال آشنا نیست
کدامین پیرهن کز دست هجران
که هر دم در غم رویت قبا نیست
چو در عالم بجز تو کس ندارم
نگویی در دلت مهرم چرا نیست
نگارینا تو دانی در جهانم
به جان تو که جز لطف شما نیست
چرا با ما تو را جز ماجرا نیست
ترا گر مهر ما نبود مرا هست
تو را صبر ار بود از من مرا نیست
وفا گر نیست جانا در دل تو
ولی چندین جفا بر ما روا نیست
جفا کردی و دل بردی زهی چشم
تو را شرم و حیا از روی ما نیست
چرا خود را ز ما بیگانه داری
چرا رحمت به حال آشنا نیست
کدامین پیرهن کز دست هجران
که هر دم در غم رویت قبا نیست
چو در عالم بجز تو کس ندارم
نگویی در دلت مهرم چرا نیست
نگارینا تو دانی در جهانم
به جان تو که جز لطف شما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
جهان را باز ایام جوانیست
سر سودای عیش و کامرانیست
صبا بگذر شبی در کوی یارم
بگویش با توأم رازی نهانیست
چو خضرم طالب سرچشمه ی نوش
لب جان بخشت آب زندگانیست
مرا در روی تو حیران دو دیده
مرا با قامتت پیوند جانیست
رخش زیبنده تر از ماه و خورشید
قدش مانند سرو بوستانیست
چه گویم نازش آن سرو آزاد
که دایم شیوه ی او دلستانیست
خبر داری نگارا در فراقت
که کار دیده ی ما پاسبانیست
به جان آمد دل ما از غم تو
اگرچه در غمم صد شادمانیست
اگر کامم در این عالم ندادی
مرا مقصود کام آن جهانیست
سر سودای عیش و کامرانیست
صبا بگذر شبی در کوی یارم
بگویش با توأم رازی نهانیست
چو خضرم طالب سرچشمه ی نوش
لب جان بخشت آب زندگانیست
مرا در روی تو حیران دو دیده
مرا با قامتت پیوند جانیست
رخش زیبنده تر از ماه و خورشید
قدش مانند سرو بوستانیست
چه گویم نازش آن سرو آزاد
که دایم شیوه ی او دلستانیست
خبر داری نگارا در فراقت
که کار دیده ی ما پاسبانیست
به جان آمد دل ما از غم تو
اگرچه در غمم صد شادمانیست
اگر کامم در این عالم ندادی
مرا مقصود کام آن جهانیست