عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۶
اگر آن نازنین رود به تماشای رنگگل
چمن از شرم عارضش ندهد گل به چنگگل
به خرامیکهگلکند ز نهال جنونگلش
الم خار میکشد قدم عذر لنگگل
می مینای این چمن ز شکست است موجزن
پی بوگیر و درشکن به خیال ترنگگل
ز نشاط عرق ثمر بهگلاب آب ده نظر
مگشای بالت آنقدر که کشند غنچه بنگگل
نه به رنگ الفت بقا، نه ز بوی جلوه پرگشا
مگر این نقد پوچ را تو بسنجی به سنگگل
طرب باغ رنگ اگر زند ازخندهگل به سر
تو هم این زخم تازهکن دو سه روزی به رنگگل
به چنین وضع ناتوان نستیزی به این وآن
نبرد صرفهای حیا به خس و خار چنگگل
سحرجام فرصتم رمق شمع وحشتم
نفسی چند میکشم به شتاب درنگگل
من بیدل درین چمن ز چه تشریف بشکفم
به فشار است رنگ هم زقباهای تنگگل
چمن از شرم عارضش ندهد گل به چنگگل
به خرامیکهگلکند ز نهال جنونگلش
الم خار میکشد قدم عذر لنگگل
می مینای این چمن ز شکست است موجزن
پی بوگیر و درشکن به خیال ترنگگل
ز نشاط عرق ثمر بهگلاب آب ده نظر
مگشای بالت آنقدر که کشند غنچه بنگگل
نه به رنگ الفت بقا، نه ز بوی جلوه پرگشا
مگر این نقد پوچ را تو بسنجی به سنگگل
طرب باغ رنگ اگر زند ازخندهگل به سر
تو هم این زخم تازهکن دو سه روزی به رنگگل
به چنین وضع ناتوان نستیزی به این وآن
نبرد صرفهای حیا به خس و خار چنگگل
سحرجام فرصتم رمق شمع وحشتم
نفسی چند میکشم به شتاب درنگگل
من بیدل درین چمن ز چه تشریف بشکفم
به فشار است رنگ هم زقباهای تنگگل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۷
دل آرمیده به خون مکش ز فسون رنگ وهوای گل
ستمست غنچهٔ این چمن مژه واکند به صدای گل
به حدیقهایکه تبسمت فکند بساط شکفتگی
مگر از حیا عرقی کند که رسد به خنده دعای گل
به فروغ شمع صد انجمن سحریست مایل این چمن
چو گلیم از برو دوش من بکشند سایه ز پای گل
چمنی است عالم کبریا بری ازکدورت ماسوا
نشود تهی به گمان ما ز هجوم رنگ تو جای گل
ز بلند و پست بساط رنگ اثری نزد در آگهی
که چه یافت سبزه کلاه سرو و چه دوخت غنچه قبای گل
چمن اثر ز نظر نهان به مآثرت که کشد عنان
ز بهار میطلبی نشان مگذر ز آینههای گل
قدح شکستهٔ فرصتت چقدر شراب نفس کشد
به خمیر طینت سنگ هم زدهاند آب بقای گل
تو به دستگاه چه آبرو ز طرب وفا کنی آرزو
که نساخت کاسهٔ رنگ و بو به مزاج خنده گدای گل
به خیال غنچه نشستهام به هوای آینه بستهام
ز دل شکسته کجا روم چو بهارم آبله پایگل
بگذشت خلقی ازین چمن به نگونی قدح طرب
تو هم آبگینه به خاک نه که خم است طاق بنای گل
ندوی چو بیدل بیخبر دم پیری از پی کر و فر
که تهیست قافلهٔ سحر ز متاع رنگ و درای گل
ستمست غنچهٔ این چمن مژه واکند به صدای گل
به حدیقهایکه تبسمت فکند بساط شکفتگی
مگر از حیا عرقی کند که رسد به خنده دعای گل
به فروغ شمع صد انجمن سحریست مایل این چمن
چو گلیم از برو دوش من بکشند سایه ز پای گل
چمنی است عالم کبریا بری ازکدورت ماسوا
نشود تهی به گمان ما ز هجوم رنگ تو جای گل
ز بلند و پست بساط رنگ اثری نزد در آگهی
که چه یافت سبزه کلاه سرو و چه دوخت غنچه قبای گل
چمن اثر ز نظر نهان به مآثرت که کشد عنان
ز بهار میطلبی نشان مگذر ز آینههای گل
قدح شکستهٔ فرصتت چقدر شراب نفس کشد
به خمیر طینت سنگ هم زدهاند آب بقای گل
تو به دستگاه چه آبرو ز طرب وفا کنی آرزو
که نساخت کاسهٔ رنگ و بو به مزاج خنده گدای گل
به خیال غنچه نشستهام به هوای آینه بستهام
ز دل شکسته کجا روم چو بهارم آبله پایگل
بگذشت خلقی ازین چمن به نگونی قدح طرب
تو هم آبگینه به خاک نه که خم است طاق بنای گل
ندوی چو بیدل بیخبر دم پیری از پی کر و فر
که تهیست قافلهٔ سحر ز متاع رنگ و درای گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۲
داغم از کیفت آگاهی و اوهام هم
جنس بسیار است و نقد فرصت ناکام کم
آنقدر از شهرت هستی خجالت مایهام
کز نگین من چو شبنم می فروشد نام نم
کور شد چشمش ز سوزنکاری دست قضا
پیش از آن کز نرگس شوخت زند بادام دم
از خجالت در لب گل خنده شبنم میشود
با تبسم آشنا گر سازد آن گلفام فم
مژده ای لب تشنگان دشت بیآب جنون
گریهای دارم که خواهد شد درین ایام یم
بسکه فرصتها پر افشان هوای وحشت است
از وصالم داغ دل میجوشد از پیغام غم
شوق کامل در تسلیها کم از جبریل نیست
دل تپیدن ناز وحیی دارد و الهام هم
آنچه ما در حلقهٔ داغ محبت دیدهایم
نی سکندر دید در آیینه نی در جام جم
محو دیدار تو دست از بحر امکان شسته است
در سواد دیدهٔ حیران ندارد نام نم
محمل موج نفس دوش تپیدن میکشد
عافیت درکشور ما دارد از آرام رم
زین نشیمن نغمه ی شوقی به سامان کرده گیر
سایهٔ دیوار دارد زیر و پشت بام بم
اهل دنیا را مطیع خویش کردن کار نیست
پر به آسانی توان دادن به چوب خام خم
وعظ را نتوان به نیرنگ غرض بد نام کرد
این فسون بر هر که میخواهی برون دام دم
بی لب نوشین او بیدل به بزم عیش ما
گشت مینا و قدح را باده در اجسام سم
جنس بسیار است و نقد فرصت ناکام کم
آنقدر از شهرت هستی خجالت مایهام
کز نگین من چو شبنم می فروشد نام نم
کور شد چشمش ز سوزنکاری دست قضا
پیش از آن کز نرگس شوخت زند بادام دم
از خجالت در لب گل خنده شبنم میشود
با تبسم آشنا گر سازد آن گلفام فم
مژده ای لب تشنگان دشت بیآب جنون
گریهای دارم که خواهد شد درین ایام یم
بسکه فرصتها پر افشان هوای وحشت است
از وصالم داغ دل میجوشد از پیغام غم
شوق کامل در تسلیها کم از جبریل نیست
دل تپیدن ناز وحیی دارد و الهام هم
آنچه ما در حلقهٔ داغ محبت دیدهایم
نی سکندر دید در آیینه نی در جام جم
محو دیدار تو دست از بحر امکان شسته است
در سواد دیدهٔ حیران ندارد نام نم
محمل موج نفس دوش تپیدن میکشد
عافیت درکشور ما دارد از آرام رم
زین نشیمن نغمه ی شوقی به سامان کرده گیر
سایهٔ دیوار دارد زیر و پشت بام بم
اهل دنیا را مطیع خویش کردن کار نیست
پر به آسانی توان دادن به چوب خام خم
وعظ را نتوان به نیرنگ غرض بد نام کرد
این فسون بر هر که میخواهی برون دام دم
بی لب نوشین او بیدل به بزم عیش ما
گشت مینا و قدح را باده در اجسام سم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۱
به صد غبار درین دشت مبتلا شدهام
به دامن که زنم دست از او جدا شدهام
جنون به هر بن مویم خروش دیگر داشت
چه سرمه زد به خیالم که بیصدا شدهام
هنور ناله نیام تا رسم به گوش کسی
به صد تلاش نفس آه نارسا شدهام
قفس به درد که از چاک دل گشود آغوش
اگر ندید که بی بال و پر رها شدهام
خضر ز گرد پراکنده چشم میپوشد
چه گمرهیست که من ننگ رهنما شدهام
شرار سنگ به این شور فتنه پردازی
نبودم این همه کامروز خودنما شدهام
چو صبح با عرق شبنم اختیارم نیست
ز خنده منفعلم محرم حیا شدهام
به معنی آن همه محتاج نیستم لیکن
ز قدردانی ناز غنی گدا شدهام
ز اتفاق تماشای این بهار مپرس
نگاه عبرتم و با گل آشنا شدهام
چو موی ریخته پا مال خار و خس تاکی
ز زندگی خجلم از سر که وا شدهام
به هستیام غم بست و گشاد دل خونکرد
ستمکش نفسم بند این قفا شدهام
مباش منکر بیدست و پاییام بیدل
که رفته رفته درین دشت نقش پا شدهام
به دامن که زنم دست از او جدا شدهام
جنون به هر بن مویم خروش دیگر داشت
چه سرمه زد به خیالم که بیصدا شدهام
هنور ناله نیام تا رسم به گوش کسی
به صد تلاش نفس آه نارسا شدهام
قفس به درد که از چاک دل گشود آغوش
اگر ندید که بی بال و پر رها شدهام
خضر ز گرد پراکنده چشم میپوشد
چه گمرهیست که من ننگ رهنما شدهام
شرار سنگ به این شور فتنه پردازی
نبودم این همه کامروز خودنما شدهام
چو صبح با عرق شبنم اختیارم نیست
ز خنده منفعلم محرم حیا شدهام
به معنی آن همه محتاج نیستم لیکن
ز قدردانی ناز غنی گدا شدهام
ز اتفاق تماشای این بهار مپرس
نگاه عبرتم و با گل آشنا شدهام
چو موی ریخته پا مال خار و خس تاکی
ز زندگی خجلم از سر که وا شدهام
به هستیام غم بست و گشاد دل خونکرد
ستمکش نفسم بند این قفا شدهام
مباش منکر بیدست و پاییام بیدل
که رفته رفته درین دشت نقش پا شدهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۲
شور آفاق است جوشی از دل دیوانهام
چون گهر در موج دریا ربشه دارد دانهام
تا نگه بر خویش جنبد رنگ گرداندهست حسن
نیست بیرون وحشت شمع از پر پروانهام
شوخی نظمم صلای الفت آفاق داشت
عالمی شد آشنا از معنی بیگانهام
یک جهان حسرت لب از چاک دلم واکرده است
غیر الفت کیست تا فهمد زبان شانهام
گردبادم غافل از کیفیت حالم مباش
یادی از ساغرکشان مشرب دیوانهام
بلبل من اینقدر حسرت نوای درد کیست
پردههای گوش در خون میکشد افسانهام
خاک من انگیخت در راهت غبار اما چه سود
شرم خواهد آب کرد از وضع گستاخانهام
رنگ بنیادم نظرگاه دو عالم آفت است
سیل پروردهست اگر خاکیست در ویرانهام
کلفت دل هیچ جا آغوش الفت وانکرد
از دو عالم برد بیرون تنگی این خانهام
بر دماغم نشئهٔ مینای خودداری مبند
میدمد لغزش چو اشک از شیوهٔ مستانهام
قامتی خمکردهام، از ضعف آهی میکشم
یعنی از حسرت متاعی با کمان همخانهام
گردش رنگی در انجام نفس پر میزند
برده است از هوش چشمکهای این پیمانهام
آن قیامت مزرعم بیدل که چون ریگ روان
صد بیابان میدود از ربشه آن سو دانهام
چون گهر در موج دریا ربشه دارد دانهام
تا نگه بر خویش جنبد رنگ گرداندهست حسن
نیست بیرون وحشت شمع از پر پروانهام
شوخی نظمم صلای الفت آفاق داشت
عالمی شد آشنا از معنی بیگانهام
یک جهان حسرت لب از چاک دلم واکرده است
غیر الفت کیست تا فهمد زبان شانهام
گردبادم غافل از کیفیت حالم مباش
یادی از ساغرکشان مشرب دیوانهام
بلبل من اینقدر حسرت نوای درد کیست
پردههای گوش در خون میکشد افسانهام
خاک من انگیخت در راهت غبار اما چه سود
شرم خواهد آب کرد از وضع گستاخانهام
رنگ بنیادم نظرگاه دو عالم آفت است
سیل پروردهست اگر خاکیست در ویرانهام
کلفت دل هیچ جا آغوش الفت وانکرد
از دو عالم برد بیرون تنگی این خانهام
بر دماغم نشئهٔ مینای خودداری مبند
میدمد لغزش چو اشک از شیوهٔ مستانهام
قامتی خمکردهام، از ضعف آهی میکشم
یعنی از حسرت متاعی با کمان همخانهام
گردش رنگی در انجام نفس پر میزند
برده است از هوش چشمکهای این پیمانهام
آن قیامت مزرعم بیدل که چون ریگ روان
صد بیابان میدود از ربشه آن سو دانهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۱
میرسد گویند باز آن آفتاب صبحدم
صبحکی خواهد دمید ای من خراب صبحدم
ناله یکسر نغمهٔ ساز شب اندوه ماست
دیدهٔگریان همان جام شراب صبحدم
تخم اشکی چند در چاک جگر افشاندهایم
نیست جنس شبنم ما غیر باب صبحدم
یاد تیغت بست چشم انتظار زخم ما
میبرد خمیازه از مخمور آب صبحدم
دل به وحشت دادم اما گریه دام حیرتست
شبنم آبی میکند در شیر ناب صبحدم
غفلت آگاهیست میباید مژه برداشتن
دامن شب میدرد یکسر نقاب صبحدم
زندگیکمفرصت است از مدعای دل مپرس
در نفس خون شد سوال بیجواب صبحدم
گر سواد عمر روشنکردهای هشیار باش
سطر موهوم نفس دارد کتاب صبحدم
این پارتگاه وحشت قابل آرام نیست
عزم گلزاری دگر دارد شتاب صبحدم
پیرگشتی اعتماد عمرت از بیدانشیست
دل منه بر دولت و پا در رکاب صبحدم
آب و رنگ باغ فیض از عالم افراط نیست
به که جز شبنم نیفشاند سحاب صبحدم
غفلت ایام پیری از سر ماوا نشد
سخت دشوار است بیدل ترک خواب صبحدم
صبحکی خواهد دمید ای من خراب صبحدم
ناله یکسر نغمهٔ ساز شب اندوه ماست
دیدهٔگریان همان جام شراب صبحدم
تخم اشکی چند در چاک جگر افشاندهایم
نیست جنس شبنم ما غیر باب صبحدم
یاد تیغت بست چشم انتظار زخم ما
میبرد خمیازه از مخمور آب صبحدم
دل به وحشت دادم اما گریه دام حیرتست
شبنم آبی میکند در شیر ناب صبحدم
غفلت آگاهیست میباید مژه برداشتن
دامن شب میدرد یکسر نقاب صبحدم
زندگیکمفرصت است از مدعای دل مپرس
در نفس خون شد سوال بیجواب صبحدم
گر سواد عمر روشنکردهای هشیار باش
سطر موهوم نفس دارد کتاب صبحدم
این پارتگاه وحشت قابل آرام نیست
عزم گلزاری دگر دارد شتاب صبحدم
پیرگشتی اعتماد عمرت از بیدانشیست
دل منه بر دولت و پا در رکاب صبحدم
آب و رنگ باغ فیض از عالم افراط نیست
به که جز شبنم نیفشاند سحاب صبحدم
غفلت ایام پیری از سر ماوا نشد
سخت دشوار است بیدل ترک خواب صبحدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۱
گهی بر صبح پیچیدم گهی با گل جنون کردم
به چاک صد گریبان خویش را از خود برون کردم
شرار کاغذ من محمل شوق که بود امشب
که هرجا جلوهکرد آسودگی وحشت فزونکردم
شکستم رنگ و بیرون جستم از تشویش سودایی
برای چشم بند هر دو عالم یک فسون کردم
غرورهیچکس با جرات من برنمیآید
جهان برخصم جست و من همین خود را زبون کردم
بهار آمد تو هم ای زاهد بیدرد تزویری
چمن گل، شیشه قلقل، یار مستی، من جنون کردم
هجوم گردش رنگم غرور دل شکست آخر
به چندین دور ساغر شیشهای را سرنگون کردم
به قدر هر نفس میباید از خویشم برون رفتن
غباری را به ذوق جانکنی ها بیستون کردم
نسیم هرزه تاز من عرق آورد شبنم شد
درین خجلت سرا کاری که میباید کنون کردم
چه خواهم خواست عذر نازپروردیکه رنگش را
به تکلیف خرام سایهٔ گل نیلگون کردم
حنای دست او بیدل زیان پیمای سودن شد
من از شمشیر بیدادش نمردم بلکه خونکردم
به چاک صد گریبان خویش را از خود برون کردم
شرار کاغذ من محمل شوق که بود امشب
که هرجا جلوهکرد آسودگی وحشت فزونکردم
شکستم رنگ و بیرون جستم از تشویش سودایی
برای چشم بند هر دو عالم یک فسون کردم
غرورهیچکس با جرات من برنمیآید
جهان برخصم جست و من همین خود را زبون کردم
بهار آمد تو هم ای زاهد بیدرد تزویری
چمن گل، شیشه قلقل، یار مستی، من جنون کردم
هجوم گردش رنگم غرور دل شکست آخر
به چندین دور ساغر شیشهای را سرنگون کردم
به قدر هر نفس میباید از خویشم برون رفتن
غباری را به ذوق جانکنی ها بیستون کردم
نسیم هرزه تاز من عرق آورد شبنم شد
درین خجلت سرا کاری که میباید کنون کردم
چه خواهم خواست عذر نازپروردیکه رنگش را
به تکلیف خرام سایهٔ گل نیلگون کردم
حنای دست او بیدل زیان پیمای سودن شد
من از شمشیر بیدادش نمردم بلکه خونکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۸
در گلستانی که محو آن گل خودرو شدم
چشم تا واکردم از خود چون مژه یک سو شدم
نشئهٔ آزادی من آنقدر ساغر نداشت
گردش رنگی به عرض شوخی آمد بو شدم
هرکه می بینم به وضع من تامل میکند
ازقد خمگشته خلقی را سر زانو شدم
کاش اوج عزتم با نقش پا میشد بدل
آسمان گل کردم و با عالمی یک رو شدم
آسمان ساز سلامت نیست وضع ما و من
عافیتها رقص بسمل شد که گفتوگو شدم
ترجمان عبرتم از قامت پیری مپرس
تا فنا رنگ اشارت ریخت من ابرو شدم
وحشتم آخر ز زندانگاه دلتنگی رهاند
خانه صحرا گشت از بس دیدهٔ آهو شدم
یادم آمد در رهت ذوق به سر غلتیدنی
همچو اشک خویش از سر تا قدم پهلو شدم
درس بلبل از سواد نسخهٔ گل روشن است
از لبت حرفی شنیدم کاینقدر خوشگو شدم
در چه فکر افتادهام یارب که مانند هلال
تا سری پیدا کنم اول خم زانو شدم
در دل هر ذرهام توفان دیدار است و بس
جوهر آیینه دارم تا غبار او شدم
کاستنهای من بیدل به درد انتظار
هست پیغامی به آن گیسو که من هم مو شدم
چشم تا واکردم از خود چون مژه یک سو شدم
نشئهٔ آزادی من آنقدر ساغر نداشت
گردش رنگی به عرض شوخی آمد بو شدم
هرکه می بینم به وضع من تامل میکند
ازقد خمگشته خلقی را سر زانو شدم
کاش اوج عزتم با نقش پا میشد بدل
آسمان گل کردم و با عالمی یک رو شدم
آسمان ساز سلامت نیست وضع ما و من
عافیتها رقص بسمل شد که گفتوگو شدم
ترجمان عبرتم از قامت پیری مپرس
تا فنا رنگ اشارت ریخت من ابرو شدم
وحشتم آخر ز زندانگاه دلتنگی رهاند
خانه صحرا گشت از بس دیدهٔ آهو شدم
یادم آمد در رهت ذوق به سر غلتیدنی
همچو اشک خویش از سر تا قدم پهلو شدم
درس بلبل از سواد نسخهٔ گل روشن است
از لبت حرفی شنیدم کاینقدر خوشگو شدم
در چه فکر افتادهام یارب که مانند هلال
تا سری پیدا کنم اول خم زانو شدم
در دل هر ذرهام توفان دیدار است و بس
جوهر آیینه دارم تا غبار او شدم
کاستنهای من بیدل به درد انتظار
هست پیغامی به آن گیسو که من هم مو شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۸
به باغی که چون صبح خندیده بودم
ز هر برگ گل دامنی چیده بودم
به زاهد نگفتم ز درد محبت
که نشنیده بود آنچه من دیده بودم
چرا خط پرگار وحدت نباشم
به گرد دل خویش گردیده بودم
جنون میچکد از در و بام امکان
دماغ خیالی خراشیده بودم
اگر سبزه رستم و گر گل دمیدم
به مژگان نازت که خوابیده بودم
هنوزم همان جام ظرف محبت
نم اشک چندی تراویده بودم
شرر جلوهای کرد و شد داغ خجلت
به این رنگ من نیز نازیده بودم
قیامت غبار است صحرای الفت
من اینجا دمی چند نالیده بودم
ندزدیدم آخر تن از خاکساری
عبیری بر این جامه مالیده بودم
ادب نیست در راه او پا نهادن
اگر سر نمیبود لغزیده بودم
ندانم کجا رفتم از خوبش بیدل
به یاد خرامی خرامیده بودم
ز هر برگ گل دامنی چیده بودم
به زاهد نگفتم ز درد محبت
که نشنیده بود آنچه من دیده بودم
چرا خط پرگار وحدت نباشم
به گرد دل خویش گردیده بودم
جنون میچکد از در و بام امکان
دماغ خیالی خراشیده بودم
اگر سبزه رستم و گر گل دمیدم
به مژگان نازت که خوابیده بودم
هنوزم همان جام ظرف محبت
نم اشک چندی تراویده بودم
شرر جلوهای کرد و شد داغ خجلت
به این رنگ من نیز نازیده بودم
قیامت غبار است صحرای الفت
من اینجا دمی چند نالیده بودم
ندزدیدم آخر تن از خاکساری
عبیری بر این جامه مالیده بودم
ادب نیست در راه او پا نهادن
اگر سر نمیبود لغزیده بودم
ندانم کجا رفتم از خوبش بیدل
به یاد خرامی خرامیده بودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۸
فغان گل میکند هرگه به وحشت گام بردارم
سر دامان کوه از دلگرانی برکمر دارم
از این دشت غبار اندود جز عبرت چه بردارم
شرارم، چشم بر هم بستنی زاد سفر دارم
محبت تاکجا سازد دچار الفت خویشم
به رنگ رشتهٔ تسبیح چندین رهگذر دارم
مده ای خواب چون چشمم فریب بستن مژگان
کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم
حیا چون شمع میپردازدم آیینهٔ عزت
درین دریا به قدر آب گردیدن گهر دارم
نمیگردد فلک هم چاره تعمیر شکست من
به رنگ موی چینی طرفه شامی بیسحر دارم
به هر تقدیر اگر تقدیر دست جرأتم بندد
به رنگ خون بسمل در چکیدنها جگر دارم
به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمیبندد
اگر آیینهام سازی همان حیرت به بر دارم
سراغ من خوشست از دست بر هم سوده پرسیدن
رم وحشی غزال فرصتم گردی دگر دارم
ادب پیمای دشت عجز مژگان بر نمیدارد
تو سیر آسمان کن من به پیش پا نظر دارم
بهار بینشانم دستگاه دردسر کمتر
چوگل دوشی ندارم تا شکست رنگ بردارم
به نیرنگ لباس از خلوت رازم مشو غافل
که من طاووسم و این حلقهها بیرون در دارم
نگردد گوشهگیری دام راه وحشتم بیدل
اشارت مشربم درکنج ابرو بال و پر دارم
سر دامان کوه از دلگرانی برکمر دارم
از این دشت غبار اندود جز عبرت چه بردارم
شرارم، چشم بر هم بستنی زاد سفر دارم
محبت تاکجا سازد دچار الفت خویشم
به رنگ رشتهٔ تسبیح چندین رهگذر دارم
مده ای خواب چون چشمم فریب بستن مژگان
کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم
حیا چون شمع میپردازدم آیینهٔ عزت
درین دریا به قدر آب گردیدن گهر دارم
نمیگردد فلک هم چاره تعمیر شکست من
به رنگ موی چینی طرفه شامی بیسحر دارم
به هر تقدیر اگر تقدیر دست جرأتم بندد
به رنگ خون بسمل در چکیدنها جگر دارم
به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمیبندد
اگر آیینهام سازی همان حیرت به بر دارم
سراغ من خوشست از دست بر هم سوده پرسیدن
رم وحشی غزال فرصتم گردی دگر دارم
ادب پیمای دشت عجز مژگان بر نمیدارد
تو سیر آسمان کن من به پیش پا نظر دارم
بهار بینشانم دستگاه دردسر کمتر
چوگل دوشی ندارم تا شکست رنگ بردارم
به نیرنگ لباس از خلوت رازم مشو غافل
که من طاووسم و این حلقهها بیرون در دارم
نگردد گوشهگیری دام راه وحشتم بیدل
اشارت مشربم درکنج ابرو بال و پر دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۰
سرشک بیخودم عیش می ناب دگر دارم
ز مژگان تا چکیدن سیر مهتاب دگر دارم
به تاراج تحیر دادهام آیینه و شادم
که در جوش صفای خانه سیلاب دگر دارم
گهی خاکم، گهی بادم، گهی آبم، گهی آتش
چو هستی در عدم یک عالم اسباب دگر دارم
درین گلشن من و سیر سجود ناتوانیها
که چون بید از خم هر برگ محراب دگر دارم
نگاهم در نقاب حیرت آیینه میبالد
چراغ بزم حسنم برق آداب دگر دارم
دماغ عرض بیتابی ندارد سرخوش حیرت
وگرنه در دل آیینه سیماب دگر دارم
ز خون آرزو صدرنگ میبالد بهار من
نهال باغ یأسم ریشه در آب دگر دارم
ز مژگان تا چکیدن سیر مهتاب دگر دارم
به تاراج تحیر دادهام آیینه و شادم
که در جوش صفای خانه سیلاب دگر دارم
گهی خاکم، گهی بادم، گهی آبم، گهی آتش
چو هستی در عدم یک عالم اسباب دگر دارم
درین گلشن من و سیر سجود ناتوانیها
که چون بید از خم هر برگ محراب دگر دارم
نگاهم در نقاب حیرت آیینه میبالد
چراغ بزم حسنم برق آداب دگر دارم
دماغ عرض بیتابی ندارد سرخوش حیرت
وگرنه در دل آیینه سیماب دگر دارم
ز خون آرزو صدرنگ میبالد بهار من
نهال باغ یأسم ریشه در آب دگر دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۱
چو اشک امشب به ساغر بادهٔ نابی دگر دارم
ز مژگان تا به دامان سیر مهتابی دگر دارم
به خون آرزو صد رنگ میبالد بهار من
نهال باغ یأسم ربشه در آبی دگر دارم
نفس دزدیدنم با دل تپیدن بر نمیآید
نوای الفتم در پرده مضرابی دگر دارم
غرور وحشتم بار تحیر بر نمیدارد
چو شبنم در دل آیینه سیمابی دگر دارم
لبی ترکردهام کز سیر چشمی باج میگیرد
به جام بی نیازی چون گهر آبی دگر دارم
گهی بادم، گهی آتش، گهی آبم، گهی خاکم
چو هستی در عدم یک عالم اسبابی دگر دارم
گسستن بر ندارد رشتهٔ ساز امید من
به آن موی میان پیچیدهام تابی دگر دارم
درین گلشن من و سیر سجود ناتوانیها
چو شاخ بید در هر عضو محرابی دگر دارم
نگاهم در پناه حیرت آیینه میبالد
چراغ بزم حسنم وضع آدابی دگر دارم
به دست گلخنم بفروش ازگلشن چه میخواهی
متاع کلفت خار و خسم بابی دگر دارم
به تاراج تحیر دادهام آیینهٔ دل را
در آغوش صفای خانه سیلابی دگر دارم
چو شمع ازخجلت هستی عرق پیماست جام من
نه مخمورم نه مستم عالم آبی دگر دارم
کدام آسودگی چون حیرت دیدار میباشد
تو مژگان جمع کن غافل که من خوابی دگر دارم
گریبان زار اسراریست بیدل هر بن مویم
محیط فطرتم توفان گردابی دگر دارم
ز مژگان تا به دامان سیر مهتابی دگر دارم
به خون آرزو صد رنگ میبالد بهار من
نهال باغ یأسم ربشه در آبی دگر دارم
نفس دزدیدنم با دل تپیدن بر نمیآید
نوای الفتم در پرده مضرابی دگر دارم
غرور وحشتم بار تحیر بر نمیدارد
چو شبنم در دل آیینه سیمابی دگر دارم
لبی ترکردهام کز سیر چشمی باج میگیرد
به جام بی نیازی چون گهر آبی دگر دارم
گهی بادم، گهی آتش، گهی آبم، گهی خاکم
چو هستی در عدم یک عالم اسبابی دگر دارم
گسستن بر ندارد رشتهٔ ساز امید من
به آن موی میان پیچیدهام تابی دگر دارم
درین گلشن من و سیر سجود ناتوانیها
چو شاخ بید در هر عضو محرابی دگر دارم
نگاهم در پناه حیرت آیینه میبالد
چراغ بزم حسنم وضع آدابی دگر دارم
به دست گلخنم بفروش ازگلشن چه میخواهی
متاع کلفت خار و خسم بابی دگر دارم
به تاراج تحیر دادهام آیینهٔ دل را
در آغوش صفای خانه سیلابی دگر دارم
چو شمع ازخجلت هستی عرق پیماست جام من
نه مخمورم نه مستم عالم آبی دگر دارم
کدام آسودگی چون حیرت دیدار میباشد
تو مژگان جمع کن غافل که من خوابی دگر دارم
گریبان زار اسراریست بیدل هر بن مویم
محیط فطرتم توفان گردابی دگر دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۱
دوری بزمت در غم و شادی گر کند این می قسمت جامم
صبح نخندد بر رخ روزم، شمع نگرید بر سر شامم
صورت و معنی هیچ نبودن، چند زند پروبال نمودن
همچو عرق به جبین تحیر، نقش نگین شد داغ ز نامم
غنچه هم آخراز می رنگش، شیشهٔ طاقت خورد به سنگش
دل ز چه شور جنون بفروشد، بوی خیال تو داشت مشامم
نامهٔ منکه پیش تو خواند، قصهٔ منکه به عرض رساند
گر جگرم به صد آه تپیدن، تا به لبم نرسید پیامم
در نظرم نه رهیست نه منزل، میگذرم به تردد باطل
شمع صفت ز طبیعت غافل، سر به هوا ته پاست خرامم
پستی طالع خفته به ذلت گشت حصارم ز آفت شهرت
پنبه ز گوش تمیز نگیرد گر همه افتد طشت ز بامم
داغ تظلم و شکوه نبودم، بیهده دفتر ناله گشودم
کرد دماغ زمانه مشوش دود ندامت هیزم خامم
چون نفس پر و بال گشایی، سوخت در آتش سعی رهایی
ریشهٔ کشت تعلق جسمم از دل دانه دمیدن دامم
گر بتپد پی جمع رسایل، ور بزند در کسب فضایل
نیست کسی چو طبیعت بیدل باب تأمل فهم کلامم
صبح نخندد بر رخ روزم، شمع نگرید بر سر شامم
صورت و معنی هیچ نبودن، چند زند پروبال نمودن
همچو عرق به جبین تحیر، نقش نگین شد داغ ز نامم
غنچه هم آخراز می رنگش، شیشهٔ طاقت خورد به سنگش
دل ز چه شور جنون بفروشد، بوی خیال تو داشت مشامم
نامهٔ منکه پیش تو خواند، قصهٔ منکه به عرض رساند
گر جگرم به صد آه تپیدن، تا به لبم نرسید پیامم
در نظرم نه رهیست نه منزل، میگذرم به تردد باطل
شمع صفت ز طبیعت غافل، سر به هوا ته پاست خرامم
پستی طالع خفته به ذلت گشت حصارم ز آفت شهرت
پنبه ز گوش تمیز نگیرد گر همه افتد طشت ز بامم
داغ تظلم و شکوه نبودم، بیهده دفتر ناله گشودم
کرد دماغ زمانه مشوش دود ندامت هیزم خامم
چون نفس پر و بال گشایی، سوخت در آتش سعی رهایی
ریشهٔ کشت تعلق جسمم از دل دانه دمیدن دامم
گر بتپد پی جمع رسایل، ور بزند در کسب فضایل
نیست کسی چو طبیعت بیدل باب تأمل فهم کلامم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۳
ز صد ابرام بیش است انفعال چشم حیرانم
ادب پروردهٔ عشقم نگه را ناله میدانم
تماشای دو رنگی برنمیدارد حباب من
نظر تا بر تو واکردم ز چشم خویش حیرانم
به رنگ ابر در یاد تو هر جا گریه سرکردم
گهر افشاند پیش از پردههای دیده دامانم
بیا ای آفتاب کشور امید مشتاقان
چو صبحم طایر رنگی است بر گرد تو گردانم
در این حرمانسرا هر کس تسلی نشئهای دارد
دماغ گنج بر خود چیدنم این بس که حیرانم
خیالی نیست در دل کز شرر بالی نیفشاند
جنون دارد تب شیر از خس و خار بیابانم
مپرسید از سواد معنی آگاهان این محفل
که طومار سحر در دستم و محتاج عنوانم
پر و بال نفس فرسود و پروازی نشد حاصل
کنون دستی زنم بر هم پشیمانم، پشیمانم
چو گوهر موجها پیچید بر هم تا گره بستم
سر راحت به دامن چیدهٔ چندین گریبانم
به این وسعت اگر چیند تغافل دامن همت
جهانی را توان چون چشم، پوشیدن به مژگانم
ندانم بیش ازین عشق از من بیدل چه میخواهد
غریبم، بینوایم، خانه ویرانم، پریشانم
ادب پروردهٔ عشقم نگه را ناله میدانم
تماشای دو رنگی برنمیدارد حباب من
نظر تا بر تو واکردم ز چشم خویش حیرانم
به رنگ ابر در یاد تو هر جا گریه سرکردم
گهر افشاند پیش از پردههای دیده دامانم
بیا ای آفتاب کشور امید مشتاقان
چو صبحم طایر رنگی است بر گرد تو گردانم
در این حرمانسرا هر کس تسلی نشئهای دارد
دماغ گنج بر خود چیدنم این بس که حیرانم
خیالی نیست در دل کز شرر بالی نیفشاند
جنون دارد تب شیر از خس و خار بیابانم
مپرسید از سواد معنی آگاهان این محفل
که طومار سحر در دستم و محتاج عنوانم
پر و بال نفس فرسود و پروازی نشد حاصل
کنون دستی زنم بر هم پشیمانم، پشیمانم
چو گوهر موجها پیچید بر هم تا گره بستم
سر راحت به دامن چیدهٔ چندین گریبانم
به این وسعت اگر چیند تغافل دامن همت
جهانی را توان چون چشم، پوشیدن به مژگانم
ندانم بیش ازین عشق از من بیدل چه میخواهد
غریبم، بینوایم، خانه ویرانم، پریشانم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۸
نه فکر غنچه نی اندیشهٔ گل میکند شبنم
به مضمون گداز خود تأمل میکند شبنم
هم از ضبط نفس رنگ طلسم غنچه میبندد
هم از اشک پریشان طرحسنبل میکند شبنم
درین گلشن که راحت بردهاند از بستر رنگش
به امید ضعیفیها توکل میکند شبنم
به آهی بایدم سیماب کرد آیینهٔ دل را
نفس تا گرم شد ترک تحمل میکند شبنم
اگر مشق خموشی کامل افتد داستان گردد
به حیرت شهرت منقار بلبل میکند شبنم
توهم از خود برونآ محو خورشید حقیقت شو
به یک پرواز جزو خویش را کل میکند شبنم
گذشتن بیتغافل نیست از توفان این گلشن
همان از پشت خم آرایش پل میکند شبنم
چکد اشک ندامت چول نفس بیدست و پا گردد
هوا آنجاکه ماند از پر زدن گل میکند شبنم
طرب خواهی دمی بر سنگ زن پیمانهٔ عشرت
قدح ها از گداز شیشه پر مل میکند شبنم
ز بس بیحاصل افتادهست سیر رنگ و بو اینجا
هزار آیینه محو یک تغافل میکند شبنم
حیا هم در بهارستان شوخی عالمی دارد
عرق را مایهٔ عرض تجمل میکند شبنم
ز بیرنگی به رنگ آورد افسون دویی ما را
به ذوق آیینه سازی تنزل میکند شبنم
تو محرم نشئهٔ اسرار خاموشان نهای ورنه
درین گلزار بیش از شیشه قلقل میکند شبنم
ز سامان عرق بیدل خطش حسنی دگر دارد
گهر در رشتهٔ موج رگ گل میکند شبنم
به مضمون گداز خود تأمل میکند شبنم
هم از ضبط نفس رنگ طلسم غنچه میبندد
هم از اشک پریشان طرحسنبل میکند شبنم
درین گلشن که راحت بردهاند از بستر رنگش
به امید ضعیفیها توکل میکند شبنم
به آهی بایدم سیماب کرد آیینهٔ دل را
نفس تا گرم شد ترک تحمل میکند شبنم
اگر مشق خموشی کامل افتد داستان گردد
به حیرت شهرت منقار بلبل میکند شبنم
توهم از خود برونآ محو خورشید حقیقت شو
به یک پرواز جزو خویش را کل میکند شبنم
گذشتن بیتغافل نیست از توفان این گلشن
همان از پشت خم آرایش پل میکند شبنم
چکد اشک ندامت چول نفس بیدست و پا گردد
هوا آنجاکه ماند از پر زدن گل میکند شبنم
طرب خواهی دمی بر سنگ زن پیمانهٔ عشرت
قدح ها از گداز شیشه پر مل میکند شبنم
ز بس بیحاصل افتادهست سیر رنگ و بو اینجا
هزار آیینه محو یک تغافل میکند شبنم
حیا هم در بهارستان شوخی عالمی دارد
عرق را مایهٔ عرض تجمل میکند شبنم
ز بیرنگی به رنگ آورد افسون دویی ما را
به ذوق آیینه سازی تنزل میکند شبنم
تو محرم نشئهٔ اسرار خاموشان نهای ورنه
درین گلزار بیش از شیشه قلقل میکند شبنم
ز سامان عرق بیدل خطش حسنی دگر دارد
گهر در رشتهٔ موج رگ گل میکند شبنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۹
اگردریا نگیرد خرده بر بیش و کم شبنم
ز مغروری ندارند اینگل اندامان غم شبنم
صبا بوی سر زلف که میآرد درین گلشن
که زخم گل ندارد التیام از مرهم شبنم
نزاکت آشنای دل ندارد چاره از حیرت
مگر آیینه دربابد زبان همدم شبنم
بقا در عرض شوخیها همان رنگ فنا دارد
نباشد مختلف آب و هوای عالم شبنم
هوای وحشت آهنگ در جولانگه امکان
زمین تا چرخ لبریز است از زبر و بم شبنم
بجز تیغت که بر دارد سر افتادهٔ ما را
همان خورشید میچیند بساط مبهم شبنم
به چشم محو گلزارت نگه شوخی نمیداند
تحیر میکشد همواری از پیچ و خم شبنم
غبار عاشقان با عهد خوبان توأمی دارد
ز رنگ و بویگل دریاب انداز رم شبنم
تو هم مژگان نبندی تا ابدگر دیده نگشایی
که محو انتظارکیست چشم پر نم شبنم
درین گلشن که شخص از شرم پیدایی عرق دارد
سحرگلکرد اماگشت آخر محرم شبنم
طلسم حیرتست آیینهدار شوکت هستی
مدان جز حلقهٔ چشمی نگین با خاتم شبنم
عرق ریز حنا صد رنگ توفان در بغل دارد
مگیر ای جوشگل از ناتوانیها کم شبنم
طربها خاک توست آنجاکه دل بیمدعا گردد
درینگلشن چمن فرشست بیدل مقدم شبنم
ز مغروری ندارند اینگل اندامان غم شبنم
صبا بوی سر زلف که میآرد درین گلشن
که زخم گل ندارد التیام از مرهم شبنم
نزاکت آشنای دل ندارد چاره از حیرت
مگر آیینه دربابد زبان همدم شبنم
بقا در عرض شوخیها همان رنگ فنا دارد
نباشد مختلف آب و هوای عالم شبنم
هوای وحشت آهنگ در جولانگه امکان
زمین تا چرخ لبریز است از زبر و بم شبنم
بجز تیغت که بر دارد سر افتادهٔ ما را
همان خورشید میچیند بساط مبهم شبنم
به چشم محو گلزارت نگه شوخی نمیداند
تحیر میکشد همواری از پیچ و خم شبنم
غبار عاشقان با عهد خوبان توأمی دارد
ز رنگ و بویگل دریاب انداز رم شبنم
تو هم مژگان نبندی تا ابدگر دیده نگشایی
که محو انتظارکیست چشم پر نم شبنم
درین گلشن که شخص از شرم پیدایی عرق دارد
سحرگلکرد اماگشت آخر محرم شبنم
طلسم حیرتست آیینهدار شوکت هستی
مدان جز حلقهٔ چشمی نگین با خاتم شبنم
عرق ریز حنا صد رنگ توفان در بغل دارد
مگیر ای جوشگل از ناتوانیها کم شبنم
طربها خاک توست آنجاکه دل بیمدعا گردد
درینگلشن چمن فرشست بیدل مقدم شبنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۹
ای طرب وجدیکه باز آغوشگل وامیکنم
بعد سالی چون بهار این رنگ پیدا میکنم
چار دیوار توّهم سدّ راه شوق چند
کعبهای دارم به پیش، آهنگ صحرا میکنم
ساقی بزم نشاط امروز شرم نرگسی است
از عرق چون ابر طرح جام و مینا می کنم
حسن خلقی در نظر دارم که افسون هوس
گرهمه آیینه بینم در دلش جا میکنم
چون شفق هر چند برچرخم برد پرواز رنگ
همچنان سیر حنای آنکف پا میکنم
در طربگاه حضورم بار فرصت دادهاند
روزکی چند انتخاب آرزوها میکنم
یک نگه دیدار میخواهم دو عالم حوصله
میگدازم کاینقدر طاقت مهیا میکنم
زینکلامم معنی خاصیت سود اتفاق
غیر پندارد به حرف و صوت سودا میکنم
در دبستان محبت طور دانش دیگر است
سجدهمیخوانم خط پیشانی انشا میکنم
حیرتم بیدل سفارشنامهٔ آیینه است
میروم جاییکه خود را او تماشا میکنم
بعد سالی چون بهار این رنگ پیدا میکنم
چار دیوار توّهم سدّ راه شوق چند
کعبهای دارم به پیش، آهنگ صحرا میکنم
ساقی بزم نشاط امروز شرم نرگسی است
از عرق چون ابر طرح جام و مینا می کنم
حسن خلقی در نظر دارم که افسون هوس
گرهمه آیینه بینم در دلش جا میکنم
چون شفق هر چند برچرخم برد پرواز رنگ
همچنان سیر حنای آنکف پا میکنم
در طربگاه حضورم بار فرصت دادهاند
روزکی چند انتخاب آرزوها میکنم
یک نگه دیدار میخواهم دو عالم حوصله
میگدازم کاینقدر طاقت مهیا میکنم
زینکلامم معنی خاصیت سود اتفاق
غیر پندارد به حرف و صوت سودا میکنم
در دبستان محبت طور دانش دیگر است
سجدهمیخوانم خط پیشانی انشا میکنم
حیرتم بیدل سفارشنامهٔ آیینه است
میروم جاییکه خود را او تماشا میکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۸
در جیب غنچه بوی بهار است و رنگ هم
بی فیض نیست گوشهٔ دلهای تنگ هم
ساز طواف دل نه همین جوهر صفاست
دارد هوای خانهٔ آیینه زنگ هم
بیگانگی ز طور غزالان چه ممکنست
ما را که چشمکیست ز داغ پلنگ هم
اضداد ساز انجمن یک حقیقتند
مینا ز معدنی است که آنجاست سنگ هم
در گلشنی که عرض خرام تو دادهاند
محمل به دوش بوی گلست آب و رنگ هم
خلقی به یاد چشم تو زنار بسته است
کفری به این کمال ندارد فرنگ هم
تشویش بال و پر مکش ای طالب فنا
این راه قطع میشود از پای لنگ هم
تا آبیار مزرع جمیعتت کنند
آتش فکن به خرمن ناموس و ننگ هم
فرداست ربط الفت ما باد برده است
مفت وفاق گیر درین عرصه جنگ هم
صد رنگ جانکنیست درین کوچه نام را
آسان نمیرسد سر یاران به سنگ هم
گویند در بساط وفا عجز میخرند
ای اهل ناز یاد من دل به چنگ هم
بیدل اگر به دست رسد گوهر وصال
باید وطن گرفت به کام نهنگ هم
بی فیض نیست گوشهٔ دلهای تنگ هم
ساز طواف دل نه همین جوهر صفاست
دارد هوای خانهٔ آیینه زنگ هم
بیگانگی ز طور غزالان چه ممکنست
ما را که چشمکیست ز داغ پلنگ هم
اضداد ساز انجمن یک حقیقتند
مینا ز معدنی است که آنجاست سنگ هم
در گلشنی که عرض خرام تو دادهاند
محمل به دوش بوی گلست آب و رنگ هم
خلقی به یاد چشم تو زنار بسته است
کفری به این کمال ندارد فرنگ هم
تشویش بال و پر مکش ای طالب فنا
این راه قطع میشود از پای لنگ هم
تا آبیار مزرع جمیعتت کنند
آتش فکن به خرمن ناموس و ننگ هم
فرداست ربط الفت ما باد برده است
مفت وفاق گیر درین عرصه جنگ هم
صد رنگ جانکنیست درین کوچه نام را
آسان نمیرسد سر یاران به سنگ هم
گویند در بساط وفا عجز میخرند
ای اهل ناز یاد من دل به چنگ هم
بیدل اگر به دست رسد گوهر وصال
باید وطن گرفت به کام نهنگ هم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۹
سخت جانی هرکجا آید به عرض امتحان
مغز ما را چون صدف خواهد برآورد استخوان
تیره بختی دارد از اقبال رنگ ما نشان
میکند فانوس شب روشن چراغ کهکشان
از خم مژگان برون تاز است پرواز نگاه
وحشت ما بال و پر کردهست اندر آشیان
در بیابانی که میبالد رم دیوانهام
میکنند از نقش پا مقراض وحشت آهوان
گر نشد دیوانهٔ من پا به دامان ادب
ناله را زنجیر میگردد رگ خواب گران
مگذر ای شوخ از طواف دیدهٔ حیران من
دارد این نقش قدم از طرز رفتاری نشان
رنگ میبازد سراپایم به یک پرواز دل
در نسیم بال بلبل دارد این گلشن خزان
تیشهٔ فرهاد من مضراب ساز درد کیست
کز رگ هر سنگ همچون تار میجوشد فغان
حرفی از چشم ترم گفتند در گوش محیط
موجش از گرداب ماند انگشت حیرت در دهان
حسرتم هر جانشان ناوک ناز تو کرد
ریخت مغز از استخوان ما چو آب از ناودان
قابل عرض سجودت کو به سامان جبههای
از عرق آبی مگر پاشم به خاک آستان
هر دو عالم در کمند سر به زانو بستن است
خانه دارد در بغل تا حلقه میباشد کمان
نیست بیدل گوشه گیریهای ما بیمصلحت
خلوتی میباید ارباب سخن را چون زبان
مغز ما را چون صدف خواهد برآورد استخوان
تیره بختی دارد از اقبال رنگ ما نشان
میکند فانوس شب روشن چراغ کهکشان
از خم مژگان برون تاز است پرواز نگاه
وحشت ما بال و پر کردهست اندر آشیان
در بیابانی که میبالد رم دیوانهام
میکنند از نقش پا مقراض وحشت آهوان
گر نشد دیوانهٔ من پا به دامان ادب
ناله را زنجیر میگردد رگ خواب گران
مگذر ای شوخ از طواف دیدهٔ حیران من
دارد این نقش قدم از طرز رفتاری نشان
رنگ میبازد سراپایم به یک پرواز دل
در نسیم بال بلبل دارد این گلشن خزان
تیشهٔ فرهاد من مضراب ساز درد کیست
کز رگ هر سنگ همچون تار میجوشد فغان
حرفی از چشم ترم گفتند در گوش محیط
موجش از گرداب ماند انگشت حیرت در دهان
حسرتم هر جانشان ناوک ناز تو کرد
ریخت مغز از استخوان ما چو آب از ناودان
قابل عرض سجودت کو به سامان جبههای
از عرق آبی مگر پاشم به خاک آستان
هر دو عالم در کمند سر به زانو بستن است
خانه دارد در بغل تا حلقه میباشد کمان
نیست بیدل گوشه گیریهای ما بیمصلحت
خلوتی میباید ارباب سخن را چون زبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۵
میروم هر جا به ذوق عافیت اندوختن
همچو شمعم زاد راهی نیست غیر از سوختن
زخم دل از چاره جوییهای ما بیپرده شد
این گریبان سخت رسوایی کشید از دوختن
شعله گر ساغر زند از پهلوی خار و خس است
بیش ازین روی سیه نتوان به ظلم افروختن
این چمنگر حاصلی دارد همان دست تهیست
تا به کی چون غنچه خواهی رنگ و بو اندوختن
دل اگر ارزد به داغی مفت سودای وفاست
یوسف ما منفعل میگردد از نفروختن
جادهگر پیچد به خویش آیینهدار منزل است
میکند شمع بساط دل نفس را سوختن
تار و پود هستی ما نیست بی پیوند خاک
خرقهٔ صبحیم بر ما چشم نتوان دوختن
اضطرابم عالمی را کرد پامال غبار
خاک مجنون را نمیبایست وجد آموختن
بیتو باید سوخت بیدل را به هررنگی که هست
داغ دل گر نیست آتش میتوان افروختن
همچو شمعم زاد راهی نیست غیر از سوختن
زخم دل از چاره جوییهای ما بیپرده شد
این گریبان سخت رسوایی کشید از دوختن
شعله گر ساغر زند از پهلوی خار و خس است
بیش ازین روی سیه نتوان به ظلم افروختن
این چمنگر حاصلی دارد همان دست تهیست
تا به کی چون غنچه خواهی رنگ و بو اندوختن
دل اگر ارزد به داغی مفت سودای وفاست
یوسف ما منفعل میگردد از نفروختن
جادهگر پیچد به خویش آیینهدار منزل است
میکند شمع بساط دل نفس را سوختن
تار و پود هستی ما نیست بی پیوند خاک
خرقهٔ صبحیم بر ما چشم نتوان دوختن
اضطرابم عالمی را کرد پامال غبار
خاک مجنون را نمیبایست وجد آموختن
بیتو باید سوخت بیدل را به هررنگی که هست
داغ دل گر نیست آتش میتوان افروختن