عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰۶
جدا شو از دو عالم تا توانی با خدا بودن
که دارد دردسر بسیار، با خلق آشنا بودن
بکش در زندگی مردانه جام نیستی بر سر
که باشد در بلا بودن، به از بیم بلا بودن
دم تیغ قضا از چین ابرو برنمی گردد
ندارد حاصلی دلگیر از حکم قضا بودن
ثمرهای گرامی در بهشت جاودان دارد
درین بستانسرا یک چند بی برگ و نوا بودن
به سیم قلب باشد ماه کنعان را خریداری
به امید غنای جاودان چندی گدا بودن
ز طوفان حوادث لنگر تمکین مده از کف
که دریا می کند دل را به تلخی ها رضا بودن
میاور رو به مردم تا نگردانند رو از تو
که باشد بر خلایق پشت کردن مقتدا بودن
چو پل از بردباری بگذران تقصیر خلق از خود
نباید تند چون سیلاب با قد دو تا بودن
تمنا را ز دل، چون سگ ز مسجد، دور می سازی
اگر دانی چه مطلب هاست در بی مدعا بودن
سواد فقر می بخشد حیات جاودان صائب
درین ظلمت نباید غافل از آب بقا بودن
که دارد دردسر بسیار، با خلق آشنا بودن
بکش در زندگی مردانه جام نیستی بر سر
که باشد در بلا بودن، به از بیم بلا بودن
دم تیغ قضا از چین ابرو برنمی گردد
ندارد حاصلی دلگیر از حکم قضا بودن
ثمرهای گرامی در بهشت جاودان دارد
درین بستانسرا یک چند بی برگ و نوا بودن
به سیم قلب باشد ماه کنعان را خریداری
به امید غنای جاودان چندی گدا بودن
ز طوفان حوادث لنگر تمکین مده از کف
که دریا می کند دل را به تلخی ها رضا بودن
میاور رو به مردم تا نگردانند رو از تو
که باشد بر خلایق پشت کردن مقتدا بودن
چو پل از بردباری بگذران تقصیر خلق از خود
نباید تند چون سیلاب با قد دو تا بودن
تمنا را ز دل، چون سگ ز مسجد، دور می سازی
اگر دانی چه مطلب هاست در بی مدعا بودن
سواد فقر می بخشد حیات جاودان صائب
درین ظلمت نباید غافل از آب بقا بودن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۷
ز بزم وصل ذوق انتظارم می کشد بیرون
ز پای گل به صحرا خارخارم می کشد بیرون
ز عشق آهنین دل در کدامین پرده بگریزم؟
که گر در سنگ باشم چون شرارم می کشد بیرون
ز فکر حسن عالمگیر او پیوسته در وصلم
که دیگر زین محیط بیکنارم می کشد بیرون؟
نپیمایم چرا با چشم راه قدردانی را؟
که با مژگان ز پای سعی، خارم می کشد بیرون
مرا در پرده شرم و حیا ساقی چنان دارد
که گر در باده افتم، هوشیارم می کشد بیرون
هزاران ساله راه از خودپرستی دور گردیدم
همان از خود کمند زلف یارم می کشد بیرون
چه افتاده است از بزم وصال خود شود مانع؟
سبکدستی که خشک از جویبارم می کشد بیرون
مرا هر کس که بیرون می کشد از گوشه خلوت
ستمکاری است کز آغوش یارم می کشد بیرون
نخواهد دانه من ماند در زیر زمین صائب
ز مغز خاک آخر نوبهارم می کشد بیرون
ز پای گل به صحرا خارخارم می کشد بیرون
ز عشق آهنین دل در کدامین پرده بگریزم؟
که گر در سنگ باشم چون شرارم می کشد بیرون
ز فکر حسن عالمگیر او پیوسته در وصلم
که دیگر زین محیط بیکنارم می کشد بیرون؟
نپیمایم چرا با چشم راه قدردانی را؟
که با مژگان ز پای سعی، خارم می کشد بیرون
مرا در پرده شرم و حیا ساقی چنان دارد
که گر در باده افتم، هوشیارم می کشد بیرون
هزاران ساله راه از خودپرستی دور گردیدم
همان از خود کمند زلف یارم می کشد بیرون
چه افتاده است از بزم وصال خود شود مانع؟
سبکدستی که خشک از جویبارم می کشد بیرون
مرا هر کس که بیرون می کشد از گوشه خلوت
ستمکاری است کز آغوش یارم می کشد بیرون
نخواهد دانه من ماند در زیر زمین صائب
ز مغز خاک آخر نوبهارم می کشد بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۹
گر چو شبنم دل خود آب توانی کردن
بر سر بستر گل خواب توانی کردن
این خیالات پریشان که ترا در نظرست
در ته خاک کجا خواب توانی کردن؟
پشت بر قبله حق تا نکنی، هیهات است
روی در خلق چو محراب توانی کردن
جگر سوخته حرص به دریا خشک است
این نه ریگی است که سیراب توانی کردن
از گل جسم اگر پای تو بیرون آید
سیرها با دل بی تاب توانی کردن
آنقدر خشک نگشته است کباب دل تو
که نمکسود ز مهتاب توانی کردن
نکند ساحل اگر موج ترا هرزه مرس
سیر در خویش چو گرداب توانی کردن
آن زمان بر تو مسلم شود آتش نفسی
که دلی را به سخن آب توانی کردن
چون صدف پاک کنی گر دهن خود صائب
مخزن گوهر شاداب توانی کردن
بر سر بستر گل خواب توانی کردن
این خیالات پریشان که ترا در نظرست
در ته خاک کجا خواب توانی کردن؟
پشت بر قبله حق تا نکنی، هیهات است
روی در خلق چو محراب توانی کردن
جگر سوخته حرص به دریا خشک است
این نه ریگی است که سیراب توانی کردن
از گل جسم اگر پای تو بیرون آید
سیرها با دل بی تاب توانی کردن
آنقدر خشک نگشته است کباب دل تو
که نمکسود ز مهتاب توانی کردن
نکند ساحل اگر موج ترا هرزه مرس
سیر در خویش چو گرداب توانی کردن
آن زمان بر تو مسلم شود آتش نفسی
که دلی را به سخن آب توانی کردن
چون صدف پاک کنی گر دهن خود صائب
مخزن گوهر شاداب توانی کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۷
گو مکن سایه کسی بر سر دیوانه من
پرده چشم غزال است سیه خانه من
گرد هستی نشسته است به کاشانه من
می رود سیل سبکبار ز ویرانه من
برق جایی که ز خرمن به تغافل گذرد
به چه امید برآید ز زمین دانه من؟
بحر را موج به زنجیر اقامت نکشد
چه کند سلسله با شورش دیوانه من؟
گر چه این میکده از خون جگر لبریزست
باده ای نیست به اندازه پیمانه من
هر زبانی که ازو زهر ملامت ریزد
سایه بید بود بر سر دیوانه من
می کشد دامن رعنایی فانوس به خاک
شمع در حسرت خاکستر پروانه من
دیده شیر چراغ سر بالین من است
پرده چشم غزال است سیه خانه من
فارغ از دردسر هستی ناقص گردد
هر که مالد به جبین صندل بتخانه من
صائب از حوصله هوش برآید فریاد
چون برآید ز جگر ناله مستانه من
پرده چشم غزال است سیه خانه من
گرد هستی نشسته است به کاشانه من
می رود سیل سبکبار ز ویرانه من
برق جایی که ز خرمن به تغافل گذرد
به چه امید برآید ز زمین دانه من؟
بحر را موج به زنجیر اقامت نکشد
چه کند سلسله با شورش دیوانه من؟
گر چه این میکده از خون جگر لبریزست
باده ای نیست به اندازه پیمانه من
هر زبانی که ازو زهر ملامت ریزد
سایه بید بود بر سر دیوانه من
می کشد دامن رعنایی فانوس به خاک
شمع در حسرت خاکستر پروانه من
دیده شیر چراغ سر بالین من است
پرده چشم غزال است سیه خانه من
فارغ از دردسر هستی ناقص گردد
هر که مالد به جبین صندل بتخانه من
صائب از حوصله هوش برآید فریاد
چون برآید ز جگر ناله مستانه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۰
من که بیخود شدم از می، چه کند ساز به من؟
در چنین وقت کجا می رسد آواز به من؟
بود بر طاق عدم حقه فیروزه چرخ
عشق آن روز که واکرد سر راز به من
تا ره ناقه لیلی به بیابان افتاد
هر سر خار جداگانه کند ناز به من
هست در بی خبری مصلحت چند مرا
ورنه از رفتن دل می رسد آواز به من
یوسف آن نیست که گردد به خریدار گران
من نه آنم که مرا عشق دهد باز به من
شهپر برق ز همراهی من سوخته است
کیست امروز کند دعوی پرواز به من؟
چه خیال است که در باده کند کوتاهی؟
داد آن کس که دل میکده پرداز به من
صید من گر چه ضعیف است، ولی از دهشت
غنچه گردد چو رسد چنگل شهباز به من
شرم عشق است مرا مانع جرأت صائب
ورنه دلدار محال است کند ناز به من
در چنین وقت کجا می رسد آواز به من؟
بود بر طاق عدم حقه فیروزه چرخ
عشق آن روز که واکرد سر راز به من
تا ره ناقه لیلی به بیابان افتاد
هر سر خار جداگانه کند ناز به من
هست در بی خبری مصلحت چند مرا
ورنه از رفتن دل می رسد آواز به من
یوسف آن نیست که گردد به خریدار گران
من نه آنم که مرا عشق دهد باز به من
شهپر برق ز همراهی من سوخته است
کیست امروز کند دعوی پرواز به من؟
چه خیال است که در باده کند کوتاهی؟
داد آن کس که دل میکده پرداز به من
صید من گر چه ضعیف است، ولی از دهشت
غنچه گردد چو رسد چنگل شهباز به من
شرم عشق است مرا مانع جرأت صائب
ورنه دلدار محال است کند ناز به من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۳
جام می غم ز دل تنگ نیارد بیرون
صیقل این آینه از زنگ نیارد بیرون
پیش ما سوختگان خام بود سوخته ای
که شرار از جنگ سنگ نیارد بیرون
ناقصان عاشق رنگینی لفظند که طفل
از گلستان گل بی رنگ نیارد بیرون
نشود در نظرش زشتی دنیا روشن
تا کسی آینه از زنگ نیارد بیرون
چه کند زخم زبان با دل سختی که تراست؟
نیشتر خون ز رگ سنگ نیارد بیرون
شب امید مرا صبح نگردد طالع
تا عذارش خط شبرنگ نیارد بیرون
لذت درد حرام است بر آن بی توفیق
که ز گلزار دل تنگ نیارد بیرون
نشود عالم افسرده گلستان صائب
تا سر از خم می گلرنگ نیارد بیرون
صیقل این آینه از زنگ نیارد بیرون
پیش ما سوختگان خام بود سوخته ای
که شرار از جنگ سنگ نیارد بیرون
ناقصان عاشق رنگینی لفظند که طفل
از گلستان گل بی رنگ نیارد بیرون
نشود در نظرش زشتی دنیا روشن
تا کسی آینه از زنگ نیارد بیرون
چه کند زخم زبان با دل سختی که تراست؟
نیشتر خون ز رگ سنگ نیارد بیرون
شب امید مرا صبح نگردد طالع
تا عذارش خط شبرنگ نیارد بیرون
لذت درد حرام است بر آن بی توفیق
که ز گلزار دل تنگ نیارد بیرون
نشود عالم افسرده گلستان صائب
تا سر از خم می گلرنگ نیارد بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۶
خمار سوخت مرا ساقیا شراب رسان
مرا به چشمه حیوان ازین سراب رسان
گرت هواست که سیراب از محیط شوی
به کام تشنه لبان فیض چون سحاب رسان
رسید رشته به گوهر ز پیچ و تاب زدن
تو نیز رشته جان را به پیچ و تاب رسان
مشو ز حال دلم غافل از سیه مستی
نفس گداخته خود را به این کباب رسان
مگیر پای خود از رنگ و بوی گل به حنا
بکوش و شبنم خود را به آفتاب رسان
دل سیاه منور شود ز چشمه نور
کتان هستی خود را به ماهتاب رسان
ز زهد خشک نهال حیات خشک شود
بیا به میکده و ریشه را به آب رسان
مشو به آب و علف چون غزال چین قانع
دم فسرده خود را به مشک ناب رسان
به خنده صرف مکن عمر را ز بی دردی
چو کبک سینه به سر پنجه عقاب رسان
اگر چه نیست عمارت پذیر کلبه ما
ز راه لطف تو گردی به این خراب رسان
چو خم به اهل طلب درد و صاف با هم ده
به هر که لب نگشاید شراب ناب رسان
به دست خشک مدار از گرهگشایی دست
چو شانه دست به آن زلف نیمتاب رسان
رساند خانه مغز مرا به آب، خمار
پیاله ای به من خانمان خراب رسان
اگر به کوی خرابات می روی صائب
ز دور سجده ما را به آن جناب رسان
مرا به چشمه حیوان ازین سراب رسان
گرت هواست که سیراب از محیط شوی
به کام تشنه لبان فیض چون سحاب رسان
رسید رشته به گوهر ز پیچ و تاب زدن
تو نیز رشته جان را به پیچ و تاب رسان
مشو ز حال دلم غافل از سیه مستی
نفس گداخته خود را به این کباب رسان
مگیر پای خود از رنگ و بوی گل به حنا
بکوش و شبنم خود را به آفتاب رسان
دل سیاه منور شود ز چشمه نور
کتان هستی خود را به ماهتاب رسان
ز زهد خشک نهال حیات خشک شود
بیا به میکده و ریشه را به آب رسان
مشو به آب و علف چون غزال چین قانع
دم فسرده خود را به مشک ناب رسان
به خنده صرف مکن عمر را ز بی دردی
چو کبک سینه به سر پنجه عقاب رسان
اگر چه نیست عمارت پذیر کلبه ما
ز راه لطف تو گردی به این خراب رسان
چو خم به اهل طلب درد و صاف با هم ده
به هر که لب نگشاید شراب ناب رسان
به دست خشک مدار از گرهگشایی دست
چو شانه دست به آن زلف نیمتاب رسان
رساند خانه مغز مرا به آب، خمار
پیاله ای به من خانمان خراب رسان
اگر به کوی خرابات می روی صائب
ز دور سجده ما را به آن جناب رسان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۷
صدای پا نبود در خرام درویشان
زمین به خواب رود زیر گام درویشان
چو نی اگر چه بود خشک، کام درویشان
شکر به تنگ بود در کلام درویشان
چه لذت است که بادست پخت بی برگی است
نمکچش است سراسر طعام درویشان
اگر ز سنگ حوادث شود هلال هلال
صدا بلند نگردد ز جام درویشان
که می تواند وصف تمام ایشان کرد؟
به از تمام جهان، ناتمام درویشان
ز روستای طمع رخت برده اند برون
مساز روی ترش از سلام درویشان
میان مور و سلیمان تفاوتی ننهد
چو سفره باز کند فیض عام درویشان
زمین به خواب رود زیر گام درویشان
چو نی اگر چه بود خشک، کام درویشان
شکر به تنگ بود در کلام درویشان
چه لذت است که بادست پخت بی برگی است
نمکچش است سراسر طعام درویشان
اگر ز سنگ حوادث شود هلال هلال
صدا بلند نگردد ز جام درویشان
که می تواند وصف تمام ایشان کرد؟
به از تمام جهان، ناتمام درویشان
ز روستای طمع رخت برده اند برون
مساز روی ترش از سلام درویشان
میان مور و سلیمان تفاوتی ننهد
چو سفره باز کند فیض عام درویشان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۵
ز سینه غم به می ناب می توان چیدن
گل نشاط ازین آب می توان چیدن
(چراغ عیش به می زنده می توان کردن
گل از شکوفه مهتاب می توان چیدن)
به یک ترشح ساغر، ز چهره ساقی
هزار لاله سیراب می توان چیدن
فروغ روی تو حیرت اگر به طرح دهد
به روی آینه سیماب می توان چیدن
درین ستمکده صائب به غیر داغ نفاق
چه گل ز صحبت احباب می توان چیدن؟
گل نشاط ازین آب می توان چیدن
(چراغ عیش به می زنده می توان کردن
گل از شکوفه مهتاب می توان چیدن)
به یک ترشح ساغر، ز چهره ساقی
هزار لاله سیراب می توان چیدن
فروغ روی تو حیرت اگر به طرح دهد
به روی آینه سیماب می توان چیدن
درین ستمکده صائب به غیر داغ نفاق
چه گل ز صحبت احباب می توان چیدن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۳
ز باده توبه در ایام نوبهار مکن
به اختیار، پشیمانی اختیار مکن
به استخاره اگر توبه کرده ای زاهد
به استخاره دگر زینهار کار مکن
وصال ساغر و مینا قران سعدین است
برای خوردن می ساعت اختیار مکن
زمین شور بود برق دانه امید
به مجلسی که در او نیست می گذار مکن
به پای خم می نارس به کام خویش رسید
سفر ز کوی خرابات زینهار مکن
اگر چه عشق بود کار مردم بیکار
به غیر عشق توجه به هیچ کار مکن
چو روزگار به ناسازی تو ساخته است
تو نیز شکوه ز اوضاع روزگار مکن
ز چشم شور بساط جهان نمکزارست
چو لاله داغ نهان خود آشکار مکن
رسد چو قطره به دریا یکی هزار شود
به جان مضایقه با تیغ آبدار مکن
لباس عاریتی پرده دار ناکامی است
به هر چه از تو جدا گردد افتخار مکن
ز خست شرکا زود می شوی دلگیر
درین زمانه تمنای اعتبار مکن
محیط عشق ندارد کناره ای، صائب
تلاش ساحل ازین بحر بی کنار مکن
به اختیار، پشیمانی اختیار مکن
به استخاره اگر توبه کرده ای زاهد
به استخاره دگر زینهار کار مکن
وصال ساغر و مینا قران سعدین است
برای خوردن می ساعت اختیار مکن
زمین شور بود برق دانه امید
به مجلسی که در او نیست می گذار مکن
به پای خم می نارس به کام خویش رسید
سفر ز کوی خرابات زینهار مکن
اگر چه عشق بود کار مردم بیکار
به غیر عشق توجه به هیچ کار مکن
چو روزگار به ناسازی تو ساخته است
تو نیز شکوه ز اوضاع روزگار مکن
ز چشم شور بساط جهان نمکزارست
چو لاله داغ نهان خود آشکار مکن
رسد چو قطره به دریا یکی هزار شود
به جان مضایقه با تیغ آبدار مکن
لباس عاریتی پرده دار ناکامی است
به هر چه از تو جدا گردد افتخار مکن
ز خست شرکا زود می شوی دلگیر
درین زمانه تمنای اعتبار مکن
محیط عشق ندارد کناره ای، صائب
تلاش ساحل ازین بحر بی کنار مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۱
دل را به هم شکن که فروزان شود ز حسن
کآیینه شکسته چراغان شود ز حسن
گر تن دهد به کاوش مژگان اسیر عشق
هر رخنه ای ز دل لب خندان شود ز حسن
هر سینه ای که هست در او خارخار عشق
بی منت بهار، گلستان شود ز حسن
شورابه سرشک اسیران تلخکام
شیرین چو آب چشمه حیوان شود ز حسن
سنگ ملامتی که به خونین دلان رسد
سیرابتر ز لعل بدخشان شود ز حسن
هر آه سرد کز دل عشاق سر کشد
سرسبز همچو سرو خرامان شود ز حسن
بخت سیاه من چه عجب سبز اگر شود
جایی که آه، سنبل و ریحان شود ز حسن
صائب بهشت نقد که جویای اوست خلق
مخصوص دیده ای است که حیران شود ز حسن
کآیینه شکسته چراغان شود ز حسن
گر تن دهد به کاوش مژگان اسیر عشق
هر رخنه ای ز دل لب خندان شود ز حسن
هر سینه ای که هست در او خارخار عشق
بی منت بهار، گلستان شود ز حسن
شورابه سرشک اسیران تلخکام
شیرین چو آب چشمه حیوان شود ز حسن
سنگ ملامتی که به خونین دلان رسد
سیرابتر ز لعل بدخشان شود ز حسن
هر آه سرد کز دل عشاق سر کشد
سرسبز همچو سرو خرامان شود ز حسن
بخت سیاه من چه عجب سبز اگر شود
جایی که آه، سنبل و ریحان شود ز حسن
صائب بهشت نقد که جویای اوست خلق
مخصوص دیده ای است که حیران شود ز حسن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۹
فیض نسیم صبح بود با فغان من
بر شاخ گل گران نبود آشیان من
ریگ روان بادیه بی نشانیم
سرگشتگی است راهبر کاروان من
چون برق، منتهای نفس منزل من است
بیچاره رهروی که شود همعنان من
دستش ز تیر زودتر افتد به خاک راه
آن ساده دل که زور زند بر کمان من
چون دانه سپند، بر آتش نشسته است
مهر خموشی از لب آتش بیان من
مشنو ز من دروغ که از راست خانگی
پیچیده نیست جوهر تیغ زبان من
انصاف نیست مانع نظارگی شدن
کز جوش گل شکست در بوستان من
بستم به خاک نقش و همان میل می کشد
در چشم دشمنان، قلم استخوان من
صائب ز بس مراد که در خاک کرده ام
خاک مراد خلق شده است آستان من
بر شاخ گل گران نبود آشیان من
ریگ روان بادیه بی نشانیم
سرگشتگی است راهبر کاروان من
چون برق، منتهای نفس منزل من است
بیچاره رهروی که شود همعنان من
دستش ز تیر زودتر افتد به خاک راه
آن ساده دل که زور زند بر کمان من
چون دانه سپند، بر آتش نشسته است
مهر خموشی از لب آتش بیان من
مشنو ز من دروغ که از راست خانگی
پیچیده نیست جوهر تیغ زبان من
انصاف نیست مانع نظارگی شدن
کز جوش گل شکست در بوستان من
بستم به خاک نقش و همان میل می کشد
در چشم دشمنان، قلم استخوان من
صائب ز بس مراد که در خاک کرده ام
خاک مراد خلق شده است آستان من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۰
در روز حشر سایه کوه گناه من
گردید از آفتاب قیامت پناه من
اندیشه از شکست ندارم که همچو موج
افزوده می شود ز شکستن سپاه من
گر ماه و آفتاب شود هر ستاره ای
روشن نمی شود شب بخت سیاه من
سوزد به ناتوانی من دل غنیم را
دود از نهاد برق برآرد گیاه من
نبود به ناز بالش مردم مرا نیاز
کز دست خود بود چو سبو تکیه گاه من
بر باد داد خرمن عمر من و هنوز
ساکن نمی شود نفس عمر کاه من
در چشمخانه بر در و دیوار می تند
از دورباش ناز تو تار نگاه من
کم نیست فیض گردش تسبیح من ز جام
مخمور مست می رود از خانقاه من
در وادیی که خلق نظر بسته می روند
باریک تر ز موی میان است راه من
هر چند می کشم می گلرنگ در لباس
گل می کند چو غنچه ز طرف کلاه من
در تنگنای سینه ازان خوی آتشین
چون موی زنگیان شده پیچیده آه من
چون شمع پیش پای نسیم اوفتاده ام
دست حمایت که شود تا پناه من
هر چند از حجاب ندارم زبان عذر
صائب بس است خجلت من عذرخواه من
گردید از آفتاب قیامت پناه من
اندیشه از شکست ندارم که همچو موج
افزوده می شود ز شکستن سپاه من
گر ماه و آفتاب شود هر ستاره ای
روشن نمی شود شب بخت سیاه من
سوزد به ناتوانی من دل غنیم را
دود از نهاد برق برآرد گیاه من
نبود به ناز بالش مردم مرا نیاز
کز دست خود بود چو سبو تکیه گاه من
بر باد داد خرمن عمر من و هنوز
ساکن نمی شود نفس عمر کاه من
در چشمخانه بر در و دیوار می تند
از دورباش ناز تو تار نگاه من
کم نیست فیض گردش تسبیح من ز جام
مخمور مست می رود از خانقاه من
در وادیی که خلق نظر بسته می روند
باریک تر ز موی میان است راه من
هر چند می کشم می گلرنگ در لباس
گل می کند چو غنچه ز طرف کلاه من
در تنگنای سینه ازان خوی آتشین
چون موی زنگیان شده پیچیده آه من
چون شمع پیش پای نسیم اوفتاده ام
دست حمایت که شود تا پناه من
هر چند از حجاب ندارم زبان عذر
صائب بس است خجلت من عذرخواه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۱
گمراه شد ز غفلت من رهنمای من
گردید میل چشم عصاکش عصای من
پیدا نشد کسی که به فریاد من رسد
در شیشه ماند باده مردآزمای من
از دست خود بود چو سبو متکا مرا
پهلوی خشک خویش بود بوریای من
تا سر کشیده ام به گریبان بی خودی
چون پای خم به گنج فرورفته پای من
همصحبت خسیس کند نفس را خسیس
پهلو تهی ز کاه کند کهربای من
از بس گداخته است مرا داغ تشنگی
موج سراب سلسله گردد به پای من
هر بی جگر به من نتواند طرف شدن
برخاستن بود ز سر جان لوای من
آسوده تر ز دیده قربانیان شده است
از ترک آرزو دل بی مدعای من
چون آتش است در شب تاریک رهنما
گم گشتگان بادیه را نقش پای من
خاک مرا به اشک ندامت سرشته اند
با چشم سازگار بود توتیای من
صائب به غیر سیه پرجوش عشق نیست
امروز ساغری که شود غم زدای من
گردید میل چشم عصاکش عصای من
پیدا نشد کسی که به فریاد من رسد
در شیشه ماند باده مردآزمای من
از دست خود بود چو سبو متکا مرا
پهلوی خشک خویش بود بوریای من
تا سر کشیده ام به گریبان بی خودی
چون پای خم به گنج فرورفته پای من
همصحبت خسیس کند نفس را خسیس
پهلو تهی ز کاه کند کهربای من
از بس گداخته است مرا داغ تشنگی
موج سراب سلسله گردد به پای من
هر بی جگر به من نتواند طرف شدن
برخاستن بود ز سر جان لوای من
آسوده تر ز دیده قربانیان شده است
از ترک آرزو دل بی مدعای من
چون آتش است در شب تاریک رهنما
گم گشتگان بادیه را نقش پای من
خاک مرا به اشک ندامت سرشته اند
با چشم سازگار بود توتیای من
صائب به غیر سیه پرجوش عشق نیست
امروز ساغری که شود غم زدای من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۷
گریان ز کوی او دل ما می رود برون
زین باغ، آب رو به قفا می رود برون
رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا
با میهمان ز خانه صفا می رود برون
گر درد استخوان رود از مغز بوریا
درد از دل شکسته ما می رود برون
بر رنگ و بوی عالم امکان مبند دل
کز دست همچو رنگ حنا می رود برون
بلبل چگونه بال گشاید درین چمن
کز جوش گل نسیم صبا می رود برون
دل را نجات داد ز زندان جسم، عشق
خون مشک چو شود ز ختا می رود برون
یک ساعت است گرمی هنگامه هوس
زود از سر حباب هوا می رود برون
از سختی زمانه شود چرب نرم دل
نخوت به استخوان ز هما می رود برون
این رعشه ای که در تن ما پی فشرده است
زود این کمان ز قبضه ما می رود برون
آرام نیست موی بر آتش فکنده را
از زلف پیچ و تاب کجا می رود برون
از رهروان عشق مجویید کجروی
کی راست ز تیر قضا می رود برون؟
سهل است اگر به باد رود نقد جان ما
قارون ز کوی عشق گدا می رود برون
صائب ز هر طرف که صدایی شود بلند
از خود دل رمیده دل می رود برون
زین باغ، آب رو به قفا می رود برون
رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا
با میهمان ز خانه صفا می رود برون
گر درد استخوان رود از مغز بوریا
درد از دل شکسته ما می رود برون
بر رنگ و بوی عالم امکان مبند دل
کز دست همچو رنگ حنا می رود برون
بلبل چگونه بال گشاید درین چمن
کز جوش گل نسیم صبا می رود برون
دل را نجات داد ز زندان جسم، عشق
خون مشک چو شود ز ختا می رود برون
یک ساعت است گرمی هنگامه هوس
زود از سر حباب هوا می رود برون
از سختی زمانه شود چرب نرم دل
نخوت به استخوان ز هما می رود برون
این رعشه ای که در تن ما پی فشرده است
زود این کمان ز قبضه ما می رود برون
آرام نیست موی بر آتش فکنده را
از زلف پیچ و تاب کجا می رود برون
از رهروان عشق مجویید کجروی
کی راست ز تیر قضا می رود برون؟
سهل است اگر به باد رود نقد جان ما
قارون ز کوی عشق گدا می رود برون
صائب ز هر طرف که صدایی شود بلند
از خود دل رمیده دل می رود برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۴
بی درد مشکل است سخن گفتن این چنین
رنگین شود سخن ز جگر سفتن این چنین
خامش نشین و خون جگر خور که می شود
خون غزال، مشک ز بنهفتن این چنین
بی نقش شو که خواب پریشان بینش است
آیینه وار نقش پذیرفتن این چنین
سیلاب شکوه است سخن چون گره شود
شد حرف من دراز ز ناگفتن این چنین
هر غنچه ای که هست هلاک شکفتن است
ما خوش برآمدیم به نشکفتن این چنین
کار من سیاه گلیم است در چمن
مانند داغ لاله به خون خفتن این چنین
زلف تو برد دین و دل و عقل و هوش من
شب پاک خانه را نتوان رفتن این چنین
آلوده می کند به هوس عشق پاک را
عذر گناه غیر پذیرفتن این چنین
از خواب ناز نرگس او وا نمی شود
در آفتابرو نتوان خفتن این چنین
در پیش باطلان جهان حرف حق مگو
منصور شد هلاک ز حق گفتن این چنین
کار من است صاب و این جان بی قرار
با دست رعشه دار گهر سفتن این چنین
رنگین شود سخن ز جگر سفتن این چنین
خامش نشین و خون جگر خور که می شود
خون غزال، مشک ز بنهفتن این چنین
بی نقش شو که خواب پریشان بینش است
آیینه وار نقش پذیرفتن این چنین
سیلاب شکوه است سخن چون گره شود
شد حرف من دراز ز ناگفتن این چنین
هر غنچه ای که هست هلاک شکفتن است
ما خوش برآمدیم به نشکفتن این چنین
کار من سیاه گلیم است در چمن
مانند داغ لاله به خون خفتن این چنین
زلف تو برد دین و دل و عقل و هوش من
شب پاک خانه را نتوان رفتن این چنین
آلوده می کند به هوس عشق پاک را
عذر گناه غیر پذیرفتن این چنین
از خواب ناز نرگس او وا نمی شود
در آفتابرو نتوان خفتن این چنین
در پیش باطلان جهان حرف حق مگو
منصور شد هلاک ز حق گفتن این چنین
کار من است صاب و این جان بی قرار
با دست رعشه دار گهر سفتن این چنین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۷
تا از خودی خود نبریدند عزیزان
چون نی به مقامی نرسیدند عزیزان
چون عمر سبکسیر ازین عالم پرشور
رفتند و به دنبال ندیدند عزیزان
دادند به معشوق حقیقی دل و جان را
یوسف به زر قلب خریدند عزیزان
دیدند که در روی زمین نیست پناهی
در کنج دل خویش خزیدند عزیزان
تا قطره خود گوهر شهوار نمودند
از بحر چه تلخی نکشیدند عزیزان
تا آب نمودند دل خویش چو شبنم
در چشمه خورشید رسیدند عزیزان
خارست نصیب تو ز گلزار، وگرنه
از خار چه گلها که نچیدند عزیزان
فقری که تو امروز به هیچش نستانی
با سلطنت بلخ خریدند عزیزان
در قید فرنگ آن که نیفتاده چه داند
کز جسم گرانجان چه کشیدند عزیزان
کردند به اکسیر رضا شهد مصفا
تلخی اگر از خلق شنیدند عزیزان
نظارگیان تو ز کونین بریدند
از یوسف اگر دست بریدند عزیزان
صائب نرسیدند به سر منزل مقصود
تا پای به دامن نکشیدند عزیزان
چون نی به مقامی نرسیدند عزیزان
چون عمر سبکسیر ازین عالم پرشور
رفتند و به دنبال ندیدند عزیزان
دادند به معشوق حقیقی دل و جان را
یوسف به زر قلب خریدند عزیزان
دیدند که در روی زمین نیست پناهی
در کنج دل خویش خزیدند عزیزان
تا قطره خود گوهر شهوار نمودند
از بحر چه تلخی نکشیدند عزیزان
تا آب نمودند دل خویش چو شبنم
در چشمه خورشید رسیدند عزیزان
خارست نصیب تو ز گلزار، وگرنه
از خار چه گلها که نچیدند عزیزان
فقری که تو امروز به هیچش نستانی
با سلطنت بلخ خریدند عزیزان
در قید فرنگ آن که نیفتاده چه داند
کز جسم گرانجان چه کشیدند عزیزان
کردند به اکسیر رضا شهد مصفا
تلخی اگر از خلق شنیدند عزیزان
نظارگیان تو ز کونین بریدند
از یوسف اگر دست بریدند عزیزان
صائب نرسیدند به سر منزل مقصود
تا پای به دامن نکشیدند عزیزان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲۶
دزدیده در آن ابروی پیوسته نظر کن
زنهار ازین دزد کمربسته حذر کن
در رشته بی طاقت جان تاب نمانده است
شیرازه اوراق دل آن موی کمر کن
دزدان دل شب دست به تاراج برآرند
در دور خط از خال رخ یار حذر کن
از دامن خواهش بفشان گرد تعلق
چون موج میان باز به دریای خطر کن
تا افسر شاهان جهان تخت تو گردد
از بحر به یک قطره قناعت چو گهر کن
در قبضه خاک آن گهر پاک نگنجد
گر عارفی از کعبه و بتخانه گذر کن
کمتر نتوان بود درین باغ ز شبنم
صائب سری از روزن خورشید بدر کن
زنهار ازین دزد کمربسته حذر کن
در رشته بی طاقت جان تاب نمانده است
شیرازه اوراق دل آن موی کمر کن
دزدان دل شب دست به تاراج برآرند
در دور خط از خال رخ یار حذر کن
از دامن خواهش بفشان گرد تعلق
چون موج میان باز به دریای خطر کن
تا افسر شاهان جهان تخت تو گردد
از بحر به یک قطره قناعت چو گهر کن
در قبضه خاک آن گهر پاک نگنجد
گر عارفی از کعبه و بتخانه گذر کن
کمتر نتوان بود درین باغ ز شبنم
صائب سری از روزن خورشید بدر کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۰
لب تشنگی حرص ندارد جگر من
خشک از قدح شیر برآید شکر من
در مشرب جان سختی من رطل گران است
هر سنگ که از حادثه آید به سر من
از مشرق مغرب گل خورشید برآمد
در خواب بهارست نسیم سحر من
چون ریگ روان منزل من پا به رکاب است
هر سست عنانی نشود همسفر من
در خانه و صحراست به لطف تو امیدم
ای خانه نگهدار من و همسفر من
زان زخم نمایان که ز تیغ تو ربودم
افتاد خیابان بهشت از نظر من
در حسرت یک مصرع پرواز بلندست
مجموعه برهم زده بال و پر من
مکتوب وفا در بغلم زنگ برآورد
در بیضه عنقاست مگر نامه بر من؟
صائب منم امروز که در نه صدف چرخ
پیدا نتوان کرد کسی هم گهر من
خشک از قدح شیر برآید شکر من
در مشرب جان سختی من رطل گران است
هر سنگ که از حادثه آید به سر من
از مشرق مغرب گل خورشید برآمد
در خواب بهارست نسیم سحر من
چون ریگ روان منزل من پا به رکاب است
هر سست عنانی نشود همسفر من
در خانه و صحراست به لطف تو امیدم
ای خانه نگهدار من و همسفر من
زان زخم نمایان که ز تیغ تو ربودم
افتاد خیابان بهشت از نظر من
در حسرت یک مصرع پرواز بلندست
مجموعه برهم زده بال و پر من
مکتوب وفا در بغلم زنگ برآورد
در بیضه عنقاست مگر نامه بر من؟
صائب منم امروز که در نه صدف چرخ
پیدا نتوان کرد کسی هم گهر من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۶
چون غنچه هر که ننشست در خار تا به گردن
از می نشد چو مینا سرشار تا به گردن
چون شمع هر که افراخت گردن به افسر زر
در اشک خود نشیند بسیار تا به گردن
بتوان ز روزن دل دیدن جهان جان را
زین رخنه سربرآور یک بار تا به گردن
چون خم همان دهانش خمیازه ریز باشد
در می اگر نشیند خمار تا به گردن
یک طوق پیرهن دان پرگار آسمان را
تا در وصال باشی با یار تا به گردن
یک بار غنچه او بر روی باغ خندید
در موج گل نهان شد دیوار تا به گردن
صبح بیاض گردن صاحب شفق نگردید
نگرفت خون ما را دلدار تا به گردن
زنهار با بزرگان گستاخ درنیایی
تیغ جگر شکافی است کهسار تا به گردن
جمعی که سرندادند در راه عشقبازی
مستغرقند صائب در عار تا به گردن
از می نشد چو مینا سرشار تا به گردن
چون شمع هر که افراخت گردن به افسر زر
در اشک خود نشیند بسیار تا به گردن
بتوان ز روزن دل دیدن جهان جان را
زین رخنه سربرآور یک بار تا به گردن
چون خم همان دهانش خمیازه ریز باشد
در می اگر نشیند خمار تا به گردن
یک طوق پیرهن دان پرگار آسمان را
تا در وصال باشی با یار تا به گردن
یک بار غنچه او بر روی باغ خندید
در موج گل نهان شد دیوار تا به گردن
صبح بیاض گردن صاحب شفق نگردید
نگرفت خون ما را دلدار تا به گردن
زنهار با بزرگان گستاخ درنیایی
تیغ جگر شکافی است کهسار تا به گردن
جمعی که سرندادند در راه عشقبازی
مستغرقند صائب در عار تا به گردن