عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۲
گر بگذری ز هستی آرام جان بیابی
گر خط کشی به عالم خط امان بیابی
آن گوهری که جویی در جیب آسمان ها
گر پاکشی به دامن در خود روان بیابی
تا همچو پیر کنعان چشم از جهان نپوشی
کی بوی پیرهن را در کاروان بیابی؟
تا هست رشته جان در پیچ و تاب می باش
شاید که وصل گوهر چون ریسمان بیابی
از روزی مقدر قانع به خون دل شو
تا آب و دانه خود در آشیان بیابی
بی زحمت تردد گردون نیافت قرصی
خواهی تو بی کشاکش نان از جهان بیابی؟
هر چند در سعادت مشهور چون همایی
مغز تو آب گردد تا استخوان بیابی
ز افسردگی جهان را افسرده می شماری
از رهروان چو گردی عالم روان بیابی
روزی که نفس سرکش فرمان پذیر گردد
نه توسن فلک را در زیر ران بیابی
خاک مراد عالم اکسیر خاکساری است
هر حاجتی که خواهی زین آستان بیابی
از بی نشان حجاب است نام و نشان سالک
بی نام و بی نشان شو تا بی نشان بیابی
چون باد صبحگاهی منشین ز پای صائب
شاید که برگ سبزی زان گلستان بیابی
گر خط کشی به عالم خط امان بیابی
آن گوهری که جویی در جیب آسمان ها
گر پاکشی به دامن در خود روان بیابی
تا همچو پیر کنعان چشم از جهان نپوشی
کی بوی پیرهن را در کاروان بیابی؟
تا هست رشته جان در پیچ و تاب می باش
شاید که وصل گوهر چون ریسمان بیابی
از روزی مقدر قانع به خون دل شو
تا آب و دانه خود در آشیان بیابی
بی زحمت تردد گردون نیافت قرصی
خواهی تو بی کشاکش نان از جهان بیابی؟
هر چند در سعادت مشهور چون همایی
مغز تو آب گردد تا استخوان بیابی
ز افسردگی جهان را افسرده می شماری
از رهروان چو گردی عالم روان بیابی
روزی که نفس سرکش فرمان پذیر گردد
نه توسن فلک را در زیر ران بیابی
خاک مراد عالم اکسیر خاکساری است
هر حاجتی که خواهی زین آستان بیابی
از بی نشان حجاب است نام و نشان سالک
بی نام و بی نشان شو تا بی نشان بیابی
چون باد صبحگاهی منشین ز پای صائب
شاید که برگ سبزی زان گلستان بیابی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۴
افتاده کار ما را با یار شوخ و شنگی
در جنگ دیر صلحی در صلح زود جنگی
عقل مرا سبک کرد درد مرا گران ساخت
چشم تمام خوابی رخسار نیمرنگی
ما را به یک نوازش بستان ز دست عالم
آخر گران نگردد دیوانه ای به سنگی
از صلح و جنگ عالم آسوده ایم و فارغ
ما را که هست با خود هر لحظه صلح و جنگی
از خود برون دویدیم دیوانه وار صائب
هر طفل را که دیدیم در دست داشت سنگی
در جنگ دیر صلحی در صلح زود جنگی
عقل مرا سبک کرد درد مرا گران ساخت
چشم تمام خوابی رخسار نیمرنگی
ما را به یک نوازش بستان ز دست عالم
آخر گران نگردد دیوانه ای به سنگی
از صلح و جنگ عالم آسوده ایم و فارغ
ما را که هست با خود هر لحظه صلح و جنگی
از خود برون دویدیم دیوانه وار صائب
هر طفل را که دیدیم در دست داشت سنگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۶
از بس که خوش عنان است سیلاب زندگانی
خار و خسی است پیشش اسباب زندگانی
از سرگذشتگان را در عالم شهادت
تیغ خم تو باشد محراب زندگانی
چون آب زندگانی در ظلمت است پنهان؟
دل را سیه نسازد گر آب زندگانی
جان هواپرستان با باد همعنان است
باشد حباب کم عمر در آب زندگانی
تا از کتان هستی یک رشته تاب باقی است
در زیر ابر باشد مهتاب زندگانی
در بحر نیستی بود آسوده کشتی ما
سرگشته ساخت ما را گرداب زندگانی
غیر از سیاهی داغ رنگ دگر ندارد
آیینه سکندر از آب زندگانی
بی چشم زخم فرش است در دیده های حیران
بیداریی اگر هست در خواب زندگانی
چون شکرست شیرین زهر اجل به کامش
نوشیده است هر کس خوناب زندگانی
طومار زندگی را طی می کند به یک شب
از شمع یاد گیرید آداب زندگانی
از باده توبه کردن مشکل بود وگرنه
سهل است دست شستن از آب زندگانی
اندیشه تزلزل در عالم فنا نیست
بر جان همیشه لرزد سیماب زندگانی
از آب تلخ گردد عرض حیات افزون
گرطول عمر افزود از آب زندگانی
شد هر که چون سکندر آیینه سد راهش
لب تشنه باز گردد از آب زندگانی
تا چون حباب بی مغز دلبسته هوایی
در پرده حجابی از آب زندگانی
با کوه درد و محنت خوش باش کز گرانی
صائب شود سبکسیر سیلاب زندگانی
خار و خسی است پیشش اسباب زندگانی
از سرگذشتگان را در عالم شهادت
تیغ خم تو باشد محراب زندگانی
چون آب زندگانی در ظلمت است پنهان؟
دل را سیه نسازد گر آب زندگانی
جان هواپرستان با باد همعنان است
باشد حباب کم عمر در آب زندگانی
تا از کتان هستی یک رشته تاب باقی است
در زیر ابر باشد مهتاب زندگانی
در بحر نیستی بود آسوده کشتی ما
سرگشته ساخت ما را گرداب زندگانی
غیر از سیاهی داغ رنگ دگر ندارد
آیینه سکندر از آب زندگانی
بی چشم زخم فرش است در دیده های حیران
بیداریی اگر هست در خواب زندگانی
چون شکرست شیرین زهر اجل به کامش
نوشیده است هر کس خوناب زندگانی
طومار زندگی را طی می کند به یک شب
از شمع یاد گیرید آداب زندگانی
از باده توبه کردن مشکل بود وگرنه
سهل است دست شستن از آب زندگانی
اندیشه تزلزل در عالم فنا نیست
بر جان همیشه لرزد سیماب زندگانی
از آب تلخ گردد عرض حیات افزون
گرطول عمر افزود از آب زندگانی
شد هر که چون سکندر آیینه سد راهش
لب تشنه باز گردد از آب زندگانی
تا چون حباب بی مغز دلبسته هوایی
در پرده حجابی از آب زندگانی
با کوه درد و محنت خوش باش کز گرانی
صائب شود سبکسیر سیلاب زندگانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۷
آن را که نیست قسمت از روزی خدایی
دایم گرسنه چشم است چون کاسه گدایی
از لاغری نکاهد، از فربهی نبالد
آن را که همچو خورشید ذاتی است روشنایی
نفس خسیس دایم کار خسیس جوید
پیوسته زنده باشد آتش به ژاژخایی
جان هواپرستان در فکر عاقبت نیست
گرد هدف نگردد تیری که شد هوایی
از یک فسرده گردد صد زنده دل فسرده
از مایه شیر جاری واماند از روایی
حسن تمام با خود عین الکمال دارد
در آبله است پنهان حسن برهنه پایی
صائب شکستگی را بر خویش بسته ای تو
ورنه شکستگان را کم نیست مومیایی
دایم گرسنه چشم است چون کاسه گدایی
از لاغری نکاهد، از فربهی نبالد
آن را که همچو خورشید ذاتی است روشنایی
نفس خسیس دایم کار خسیس جوید
پیوسته زنده باشد آتش به ژاژخایی
جان هواپرستان در فکر عاقبت نیست
گرد هدف نگردد تیری که شد هوایی
از یک فسرده گردد صد زنده دل فسرده
از مایه شیر جاری واماند از روایی
حسن تمام با خود عین الکمال دارد
در آبله است پنهان حسن برهنه پایی
صائب شکستگی را بر خویش بسته ای تو
ورنه شکستگان را کم نیست مومیایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۸
یا غمم را شمار بایستی
یا جهان غمگسار بایستی
در بلا جان آسمانی ما
چون زمین بردبار بایستی
چشم صورت نگار بسیارست
دل معنی نگار بایستی
خواب سنگین غفلت ما را
سایه ای پایدار بایستی
کار بسیار و اندک است حیات
عمر در خورد کار بایستی
عبرت روزگار بسیارست
چشم عبرت، هزار بایستی
خنکی های چرخ از حد رفت
این خزان را بهار بایستی
جان درین تنگنا چه جلوه کند؟
کبک در کوهسار بایستی
در قفس شیر دست و پا نزند
دل برون زین حصار بایستی
خانه زرنگار بسیارست
چهره زرنگار بایستی
میوه ما چو میوه منصور
بر سر شاخسار بایستی
جان ما در هوای عالم قدس
چون شرر بی قرار بایستی
شمع بالین ما سیه کاران
دل شب زنده دار بایستی
بحر بی لنگر حوادث را
لنگری از وقار بایستی
شیشه نازک دل ما را
طاق ابروی یار بایستی
رفت نیرنگ های چرخ از حد
این خزان را بهار بایستی
دل در خاک و خون فتاده ما
بر توکل سوار بایستی
تا کند مرغ ما دلی خالی
چار موسم بهار بایستی
دوزخ اعتبار سوخت مرا
ترک این اعتبار بایستی
عالم آرمیده را صائب
شوخی چشم یار بایستی
یا جهان غمگسار بایستی
در بلا جان آسمانی ما
چون زمین بردبار بایستی
چشم صورت نگار بسیارست
دل معنی نگار بایستی
خواب سنگین غفلت ما را
سایه ای پایدار بایستی
کار بسیار و اندک است حیات
عمر در خورد کار بایستی
عبرت روزگار بسیارست
چشم عبرت، هزار بایستی
خنکی های چرخ از حد رفت
این خزان را بهار بایستی
جان درین تنگنا چه جلوه کند؟
کبک در کوهسار بایستی
در قفس شیر دست و پا نزند
دل برون زین حصار بایستی
خانه زرنگار بسیارست
چهره زرنگار بایستی
میوه ما چو میوه منصور
بر سر شاخسار بایستی
جان ما در هوای عالم قدس
چون شرر بی قرار بایستی
شمع بالین ما سیه کاران
دل شب زنده دار بایستی
بحر بی لنگر حوادث را
لنگری از وقار بایستی
شیشه نازک دل ما را
طاق ابروی یار بایستی
رفت نیرنگ های چرخ از حد
این خزان را بهار بایستی
دل در خاک و خون فتاده ما
بر توکل سوار بایستی
تا کند مرغ ما دلی خالی
چار موسم بهار بایستی
دوزخ اعتبار سوخت مرا
ترک این اعتبار بایستی
عالم آرمیده را صائب
شوخی چشم یار بایستی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۲
ورق تا نگردانده باد خزانی
غنیمت شمر نوبهار جوانی
دو روزی است همراهی جسم با جان
رفیقی طلب کن که بر جا نمانی
بساط فلک قطع کردن نیاید
چو شطرنج ازین مرکب استخوانی
نظر بر تو دارند آتش عنانان
مبادا ازین کاروان بازمانی
بپیوند با چرخ پیش از بریدن
که در قبضه خاک عاجز نمانی
درین انجمن خویش را میهمان دان
منه بر دل خود غم میزبانی
به آه گرانمایه کن صرف دم را
که طومار آه است خط امانی
چو ابروی خوبان خمش باش و گویا
که چندین زبان است در بی زبانی
نگردد چو آهوی چین مشک خونت
به از خون خود خاک را گر ندانی
مرو بیش ازین در پی لاله رویان
درین بحر خون چند کشتی برانی؟
که دست تو می گیرد ای پست فطرت؟
اگر آستین بر دو عالم فشانی
خمش باش در بحر هستی که ماهی
زبان محیط است از بی زبانی
فتاده است ناسازگاری بتان را
چو بی نسبتی لازم میهمانی
به فکرسرای بقا باش صائب
منه دل به تعمیر دنیای فانی
غنیمت شمر نوبهار جوانی
دو روزی است همراهی جسم با جان
رفیقی طلب کن که بر جا نمانی
بساط فلک قطع کردن نیاید
چو شطرنج ازین مرکب استخوانی
نظر بر تو دارند آتش عنانان
مبادا ازین کاروان بازمانی
بپیوند با چرخ پیش از بریدن
که در قبضه خاک عاجز نمانی
درین انجمن خویش را میهمان دان
منه بر دل خود غم میزبانی
به آه گرانمایه کن صرف دم را
که طومار آه است خط امانی
چو ابروی خوبان خمش باش و گویا
که چندین زبان است در بی زبانی
نگردد چو آهوی چین مشک خونت
به از خون خود خاک را گر ندانی
مرو بیش ازین در پی لاله رویان
درین بحر خون چند کشتی برانی؟
که دست تو می گیرد ای پست فطرت؟
اگر آستین بر دو عالم فشانی
خمش باش در بحر هستی که ماهی
زبان محیط است از بی زبانی
فتاده است ناسازگاری بتان را
چو بی نسبتی لازم میهمانی
به فکرسرای بقا باش صائب
منه دل به تعمیر دنیای فانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۳
منزه ز لاف است حیران معنی
به مقدار دعوی است نقصان معنی
سخن کف بود بحر پرشور جان را
خموشی است مهر نمکدان معنی
سراپایت از فکر تا درنگیرد
نگردی چراغ شبستان معنی
چه پر وا کند در دل بیضه عنقا؟
چه سازد فلک ها به جولان معنی؟
ره دور معنی نهایت ندارد
رباطی است لفظ از بیابان معنی
کند کشتی لفظ را بادبانی
قلم در کفم وقت جولان معنی
فسانی است هر تیغ روشن گهر را
بود پاکی لفظ افسان معنی
به گوش آید از عرش آواز، صائب
زند تیشه چون بر رگ کان معنی
به مقدار دعوی است نقصان معنی
سخن کف بود بحر پرشور جان را
خموشی است مهر نمکدان معنی
سراپایت از فکر تا درنگیرد
نگردی چراغ شبستان معنی
چه پر وا کند در دل بیضه عنقا؟
چه سازد فلک ها به جولان معنی؟
ره دور معنی نهایت ندارد
رباطی است لفظ از بیابان معنی
کند کشتی لفظ را بادبانی
قلم در کفم وقت جولان معنی
فسانی است هر تیغ روشن گهر را
بود پاکی لفظ افسان معنی
به گوش آید از عرش آواز، صائب
زند تیشه چون بر رگ کان معنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۴
تا چند مرا از خود ای دوست جدا داری؟
من هیچ نمی گویم، آخر تو روا داری؟
صحرا همه دریا شد از آب عقیق تو
این سوخته را آخر لب تشنه چرا داری؟
من مرکز عشاقم در مهر و وفا طاقم
از توست همه عالم چندان که مرا داری
از شش جهت عالم ما رو به تو آوردیم
ای دلبر بی پروا تو عزم کجا داری؟
بر خاک دگر مگذار غیر از سر خاک من
پایی که ز خون من چون گل به حنا داری
گویند دوا بوسه است بیماری جان ها را
تقصیر مکن زنهار گر زان که روا داری
سامان جمال تو در چشم نمی گنجد
خود نیز نمی دانی در پرده چها داری
آورد به جان ما را هجران ستمکارش
ای مرگ نمردستی، آخر چه بلا داری؟
روشنگر آیینه است فیض نظرپاکان
رخسار خود از صائب پوشیده چرا داری؟
من هیچ نمی گویم، آخر تو روا داری؟
صحرا همه دریا شد از آب عقیق تو
این سوخته را آخر لب تشنه چرا داری؟
من مرکز عشاقم در مهر و وفا طاقم
از توست همه عالم چندان که مرا داری
از شش جهت عالم ما رو به تو آوردیم
ای دلبر بی پروا تو عزم کجا داری؟
بر خاک دگر مگذار غیر از سر خاک من
پایی که ز خون من چون گل به حنا داری
گویند دوا بوسه است بیماری جان ها را
تقصیر مکن زنهار گر زان که روا داری
سامان جمال تو در چشم نمی گنجد
خود نیز نمی دانی در پرده چها داری
آورد به جان ما را هجران ستمکارش
ای مرگ نمردستی، آخر چه بلا داری؟
روشنگر آیینه است فیض نظرپاکان
رخسار خود از صائب پوشیده چرا داری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۵
هر چند که مهر شرم بر درج دهن داری
چون غنچه به زیر لب صد رنگ سخن داری
در هر گره ابرو صد عقده گشا پنهان
در هر نگه پنهان صد چشم سخن داری
مژگان تو بی مطلب از جای نمی جنبد
قصد دل مجروحی هر چشم زدن داری
هر چند چو آیینه یک حرف نمی گویی
صد طوطی خامش را سرگرم سخن داری
هر چند که دندان کند از سیب نمی گردد
دندان هوس را کند از سیب ذقن داری
چون شام غریبان است دلگیر سر زلفت
هر چند که رخساری چون صبح وطن داری
هر چند که محجوبی چون فاخته صد عاشق
در زیر قبا پنهان ای سرو چمن داری
تو کز شکن هر زلف بر هم شکنی قلبی
کی فکر دل عاشق ای عهدشکن داری؟
از نام برآوردی در ننگ فرو بردی
ای دشمن نام و ننگ دیگر چه به من داری؟
از عکس خود ای طوطی غافل شده ای ورنه
با خویش سخن داری با هر که سخن داری
چون لاله برافروزی صحرای قیامت را
با خویش اگر داغی در زیر کفن داری
تا نگذری از دعوی چون موج درین دریا
دایم ز رگ گردن در حلق رسن داری
تا سرکش و بدخویی در دوزخ جانسوزی
نقدست بهشت تو گر خلق حسن داری
چون زلف پریشانگرد با شانه کجا سازی؟
صد عاشق خونین دل در ناف ختن داری
این آن غزل فانی است صائب که همی گوید
در هر شکن زلفی صد زلف شکن داری
چون غنچه به زیر لب صد رنگ سخن داری
در هر گره ابرو صد عقده گشا پنهان
در هر نگه پنهان صد چشم سخن داری
مژگان تو بی مطلب از جای نمی جنبد
قصد دل مجروحی هر چشم زدن داری
هر چند چو آیینه یک حرف نمی گویی
صد طوطی خامش را سرگرم سخن داری
هر چند که دندان کند از سیب نمی گردد
دندان هوس را کند از سیب ذقن داری
چون شام غریبان است دلگیر سر زلفت
هر چند که رخساری چون صبح وطن داری
هر چند که محجوبی چون فاخته صد عاشق
در زیر قبا پنهان ای سرو چمن داری
تو کز شکن هر زلف بر هم شکنی قلبی
کی فکر دل عاشق ای عهدشکن داری؟
از نام برآوردی در ننگ فرو بردی
ای دشمن نام و ننگ دیگر چه به من داری؟
از عکس خود ای طوطی غافل شده ای ورنه
با خویش سخن داری با هر که سخن داری
چون لاله برافروزی صحرای قیامت را
با خویش اگر داغی در زیر کفن داری
تا نگذری از دعوی چون موج درین دریا
دایم ز رگ گردن در حلق رسن داری
تا سرکش و بدخویی در دوزخ جانسوزی
نقدست بهشت تو گر خلق حسن داری
چون زلف پریشانگرد با شانه کجا سازی؟
صد عاشق خونین دل در ناف ختن داری
این آن غزل فانی است صائب که همی گوید
در هر شکن زلفی صد زلف شکن داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۶
در نظر هر که داد عشق تواش سروری
ملک سلیمان بود حلقه انگشتری
چون به چمن بگذرد شعله رعنای تو
سرو به بر می کند جامه خاکستری
در نظر اهل دید خار کند گلشنی
در جگر قانعان قطره کند کوثری
خنده او چون گره واکند از کار شرم
پای گذارد به کوه خنده کبک دری
هر کف خاک مرا شورش دیگر بود
پیکر منصور را نیست غم بی سری
دامن خورشید را زود تواند گرفت
هر که چو شبنم بود در پی گردآوری
رفت سلامت برون آخر ازین سنگلاخ
آینه ما نداشت طالع اسکندری
ز اطلس و دیبای چرخ صائب بهتر بود
اخگر دل زنده را جامه خاکستری
ملک سلیمان بود حلقه انگشتری
چون به چمن بگذرد شعله رعنای تو
سرو به بر می کند جامه خاکستری
در نظر اهل دید خار کند گلشنی
در جگر قانعان قطره کند کوثری
خنده او چون گره واکند از کار شرم
پای گذارد به کوه خنده کبک دری
هر کف خاک مرا شورش دیگر بود
پیکر منصور را نیست غم بی سری
دامن خورشید را زود تواند گرفت
هر که چو شبنم بود در پی گردآوری
رفت سلامت برون آخر ازین سنگلاخ
آینه ما نداشت طالع اسکندری
ز اطلس و دیبای چرخ صائب بهتر بود
اخگر دل زنده را جامه خاکستری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۷
خاک سیه روز را شمع شبستان تویی
نه صدف چرخ را گوهر رخشان تویی
جن و ملک وحش و طیر همه چه درین عرصه اند
جمله تماشایی اند صاحب میدان تویی
هر چه بز زیر فلک هست طفیلی توست
مایده عشق را نادره مهمان تویی
قد فلک ها چو دال از پی تعظیم توست
با قد همچون الف بر سر جولان تویی
نیست به ملک وجود از تو گرامی تری
آن که گرفته است جان از دم رحمان تویی
آینه رویان چرخ واله حسن تواند
قافله مصر را یوسف کنعان تویی
درد جهان را علاج در کف تدبیر توست
از نفس روح بخش عیسی دوران تویی
تاج کرامت تراست از همه عالم به فرق
تختگه خاک را صاحب فرمان تویی
نیست به غیر از تو راه عالم توحید را
در همه روی زمین شارع عرفان تویی
از تو به حق می رسند راهنوردان خاک
راه نماینده جامد و حیوان تویی
غیر تو معمور نیست هیچ رباط دگر
توشه رساننده اهل بیابان تویی
عالم خاکی ز توست صاحب حس و شعور
ظلمت آفاق را چشمه حیوان تویی
نقش تو دل می برد از همه روحانیان
چهره ابداع را زلف پریشان تویی
گر چه درین چارسو هست دکان بی شمار
جمله تهی مایه اند صاحب سامان تویی
از پی روزی توست گردش نه آسیا
سلسله چرخ را سلسله جنبان تویی
هر دم و مکری که هست جز دم جان بخش تو
موج سراب فناست ابر درافشان تویی
هر چه درین نه بساط رنگ پذیرد ز جان
جمله خزف ریزه اند گوهر این کان تویی
نیست به مصر وجود جز تو عزیز دگر
بی گنه و بی خطا بسته زندان تویی
دفتر ایجاد را جانوران دگر
جمله غزل پرکنند بیت نمایان تویی
در قدح توست خون بر جگر توست داغ
دامن این دشت را لاله نعمان تویی
شور تو در پرده است از نظر قاصران
سفره افلاک را ورنه نمکدان تویی
چرخ به سر می رود این ره باریک را
آن که به پا می رود در ره یزدان تویی
از خط فرمان شرع گر ننهی پا برون
در نظر اهل دید صائب، انسان تویی
نه صدف چرخ را گوهر رخشان تویی
جن و ملک وحش و طیر همه چه درین عرصه اند
جمله تماشایی اند صاحب میدان تویی
هر چه بز زیر فلک هست طفیلی توست
مایده عشق را نادره مهمان تویی
قد فلک ها چو دال از پی تعظیم توست
با قد همچون الف بر سر جولان تویی
نیست به ملک وجود از تو گرامی تری
آن که گرفته است جان از دم رحمان تویی
آینه رویان چرخ واله حسن تواند
قافله مصر را یوسف کنعان تویی
درد جهان را علاج در کف تدبیر توست
از نفس روح بخش عیسی دوران تویی
تاج کرامت تراست از همه عالم به فرق
تختگه خاک را صاحب فرمان تویی
نیست به غیر از تو راه عالم توحید را
در همه روی زمین شارع عرفان تویی
از تو به حق می رسند راهنوردان خاک
راه نماینده جامد و حیوان تویی
غیر تو معمور نیست هیچ رباط دگر
توشه رساننده اهل بیابان تویی
عالم خاکی ز توست صاحب حس و شعور
ظلمت آفاق را چشمه حیوان تویی
نقش تو دل می برد از همه روحانیان
چهره ابداع را زلف پریشان تویی
گر چه درین چارسو هست دکان بی شمار
جمله تهی مایه اند صاحب سامان تویی
از پی روزی توست گردش نه آسیا
سلسله چرخ را سلسله جنبان تویی
هر دم و مکری که هست جز دم جان بخش تو
موج سراب فناست ابر درافشان تویی
هر چه درین نه بساط رنگ پذیرد ز جان
جمله خزف ریزه اند گوهر این کان تویی
نیست به مصر وجود جز تو عزیز دگر
بی گنه و بی خطا بسته زندان تویی
دفتر ایجاد را جانوران دگر
جمله غزل پرکنند بیت نمایان تویی
در قدح توست خون بر جگر توست داغ
دامن این دشت را لاله نعمان تویی
شور تو در پرده است از نظر قاصران
سفره افلاک را ورنه نمکدان تویی
چرخ به سر می رود این ره باریک را
آن که به پا می رود در ره یزدان تویی
از خط فرمان شرع گر ننهی پا برون
در نظر اهل دید صائب، انسان تویی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۸
حرف آن لب در میان افکنده ای
شور محشر در جهان افکنده ای
در لباس چشم آهو بارها
خویش را در کاروان افکنده ای
غنچه خوش حرف را با صدزبان
مهر حیرت بر زبان افکنده ای
شورش عشق و جنون را چون نمک
در خمیر خاکیان افکنده ای
از خرام همچو آب زندگی
لرزه بر آب روان افکنده ای
چهره گل را به شبنم شسته ای
آب در صحرای جان افکنده ای
شور محشر را نمکچش کرده ای
در دهان دلبران افکنده ای
چون رطب شیرین لبان عهد را
چاکها در استخوان افکنده ای
در لباس چشم آهو بارها
سایه بر صحراییان افکنده ای
خم شده است از بار منت پشت خاک
گوهر از بس رایگان افکنده ای
ای بسا گوهر که از شرم کرم
در کنار ما نهان افکنده ای
عاشقان را از خیال خود به نقد
در بهشت جاودان افکنده ای
عالمی را دشمن ما کرده ای
دوستی بر دیگران افکنده ای
بوسه بر دستت، که تیر غمزه را
بی تائمل بر نشان افکنده ای
صائب از افکار مولانای روم
طرفه شوری در جهان افکنده ای
شور محشر در جهان افکنده ای
در لباس چشم آهو بارها
خویش را در کاروان افکنده ای
غنچه خوش حرف را با صدزبان
مهر حیرت بر زبان افکنده ای
شورش عشق و جنون را چون نمک
در خمیر خاکیان افکنده ای
از خرام همچو آب زندگی
لرزه بر آب روان افکنده ای
چهره گل را به شبنم شسته ای
آب در صحرای جان افکنده ای
شور محشر را نمکچش کرده ای
در دهان دلبران افکنده ای
چون رطب شیرین لبان عهد را
چاکها در استخوان افکنده ای
در لباس چشم آهو بارها
سایه بر صحراییان افکنده ای
خم شده است از بار منت پشت خاک
گوهر از بس رایگان افکنده ای
ای بسا گوهر که از شرم کرم
در کنار ما نهان افکنده ای
عاشقان را از خیال خود به نقد
در بهشت جاودان افکنده ای
عالمی را دشمن ما کرده ای
دوستی بر دیگران افکنده ای
بوسه بر دستت، که تیر غمزه را
بی تائمل بر نشان افکنده ای
صائب از افکار مولانای روم
طرفه شوری در جهان افکنده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۹
کشتی تن را شکستم یللی
از حجاب بحر رستم یللی
از لباس خاک بیرون آمدم
نقشها بر آب بستم یللی
شبنم خود را به اقبال بلند
بر گل خورشید بستم یللی
بحر چون ماهی ز فیض پیچ و تاب
همچو موج آمد به شستم یللی
در کشاکش بودم از طول امل
این کمان را زه گسستم یللی
راستی چون تیر خضر راه شد
از کمان چرخ جستم یللی
کیست پیش راه من گیرد چو موج؟
بر میان دامن شکستم یللی
قطره ام از انقلاب آسوده شد
در دل گوهر نشستم یللی
بر دل مجروح از صبح وطن
مرهم کافور بستم یللی
تا نهادم پای بیرون از خودی
شد دو عالم زیردستم یللی
از زمین تن براق بیخودی
برد تا بزم الستم یللی
پنبه کردم ریسمان خویش را
از غم حلاج رستم یللی
چون حباب این قصر بی بنیاد را
یک نفس درهم شکستم یللی
می خورد بر یکدگر بی اختیار
چون کف دریا دو دستم یللی
شیشه را بر طاق نسیان نه که من
از دو چشم یار مستم یللی
من همان مستم که در بزم الست
شیشه ها بر چرخ بستم یللی
کاسه خورشید و جام ماه را
بر سر گردون شکستم یللی
بت پرست از بت پرستی سیر شد
من همان آدم پرستم یللی
این غزل را صائب از فیض سعید
بی تکلف نقش بستم یللی
از حجاب بحر رستم یللی
از لباس خاک بیرون آمدم
نقشها بر آب بستم یللی
شبنم خود را به اقبال بلند
بر گل خورشید بستم یللی
بحر چون ماهی ز فیض پیچ و تاب
همچو موج آمد به شستم یللی
در کشاکش بودم از طول امل
این کمان را زه گسستم یللی
راستی چون تیر خضر راه شد
از کمان چرخ جستم یللی
کیست پیش راه من گیرد چو موج؟
بر میان دامن شکستم یللی
قطره ام از انقلاب آسوده شد
در دل گوهر نشستم یللی
بر دل مجروح از صبح وطن
مرهم کافور بستم یللی
تا نهادم پای بیرون از خودی
شد دو عالم زیردستم یللی
از زمین تن براق بیخودی
برد تا بزم الستم یللی
پنبه کردم ریسمان خویش را
از غم حلاج رستم یللی
چون حباب این قصر بی بنیاد را
یک نفس درهم شکستم یللی
می خورد بر یکدگر بی اختیار
چون کف دریا دو دستم یللی
شیشه را بر طاق نسیان نه که من
از دو چشم یار مستم یللی
من همان مستم که در بزم الست
شیشه ها بر چرخ بستم یللی
کاسه خورشید و جام ماه را
بر سر گردون شکستم یللی
بت پرست از بت پرستی سیر شد
من همان آدم پرستم یللی
این غزل را صائب از فیض سعید
بی تکلف نقش بستم یللی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹۰
پا به ادب نه که زخم خار نیابی
بار به دلها منه که بار نیابی
تا به جگر نشکنی هزار تمنا
سینه ریش و دل فگار نیابی
تا نفس خویش را شمرده نسازی
در دل خود عیش بی شمار نیابی
تا نکنی از غذا به خاک قناعت
ره به سر گنج همچو مار نیابی
تا نخورد کشتی تو سیلی طوفان
ذوق هم آغوشی کنار نیابی
تا نکنی چون کلیم داغ زبان را
راه سخن پیش کردگار نیابی
تا به سر بی کسان چو شمع نسوزی
شمع پس از مرگ بر مزار نیابی
تا نرسانی به آب، خانه تن را
راه برون شد ازین حصار نیابی
گرد تعلق ز خویش تا نفشانی
آینه روح بی غبار نیابی
راه فنا طی نمی شود به رعونت
پایه منصور را ز دار نیابی
روی چو زر کار را چو زر کند اینجا
برگ نگردیده زرد، بار نیابی
پرتو قهر حق است طاعت بی ذوق
کار مکن تا نشاط کار نیابی
مشت غباری است جسم، روح سوارش
آه درین گرد اگر سوار نیابی
کشتی عزم تو سخت سست عنان است
ترسم ازین بحر خون گذار نیابی
سایه بال هماست دولت دنیا
سایه به یک جای پایدار نیابی
خیز و شکاری بکن که در دو سه جولان
گردی ازین دشت پرشکار نیابی
تا نکنی ترک اعتبار چو صائب
در نظر عشق اعتبار نیابی
بار به دلها منه که بار نیابی
تا به جگر نشکنی هزار تمنا
سینه ریش و دل فگار نیابی
تا نفس خویش را شمرده نسازی
در دل خود عیش بی شمار نیابی
تا نکنی از غذا به خاک قناعت
ره به سر گنج همچو مار نیابی
تا نخورد کشتی تو سیلی طوفان
ذوق هم آغوشی کنار نیابی
تا نکنی چون کلیم داغ زبان را
راه سخن پیش کردگار نیابی
تا به سر بی کسان چو شمع نسوزی
شمع پس از مرگ بر مزار نیابی
تا نرسانی به آب، خانه تن را
راه برون شد ازین حصار نیابی
گرد تعلق ز خویش تا نفشانی
آینه روح بی غبار نیابی
راه فنا طی نمی شود به رعونت
پایه منصور را ز دار نیابی
روی چو زر کار را چو زر کند اینجا
برگ نگردیده زرد، بار نیابی
پرتو قهر حق است طاعت بی ذوق
کار مکن تا نشاط کار نیابی
مشت غباری است جسم، روح سوارش
آه درین گرد اگر سوار نیابی
کشتی عزم تو سخت سست عنان است
ترسم ازین بحر خون گذار نیابی
سایه بال هماست دولت دنیا
سایه به یک جای پایدار نیابی
خیز و شکاری بکن که در دو سه جولان
گردی ازین دشت پرشکار نیابی
تا نکنی ترک اعتبار چو صائب
در نظر عشق اعتبار نیابی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹۲
ای از خراباتت زمین درد ته پیمانه ای
در پای شمعت آسمان پرسوخته پروانه ای
از آرزوی صحبتت، از اشتیاق دیدنت
هر بلبلی شیونگری، هر شاخ گل حنانه ای
جوش اناالحق می زند، گلبانگ وحدت می کشد
از نغمه توحید تو ناقوس هر بتخانه ای
هر ذره دارد در بغل خورشیدی از رخسار تو
هر قطره دارد در گره از چشم تو میخانه ای
تا چند در خوف و رجا عمر گرامی بگذرد؟
یا لنگر عقل گران، یا لغزش مستانه ای
از دیده بیدار من چشم کواکب گرده ای
از چشم خواب آلود تو خواب بهار افسانه ای
از سینه صد چاک خود صائب شکایت چون کند؟
بر قدر روزن می فتد خورشید در هر خانه ای
در پای شمعت آسمان پرسوخته پروانه ای
از آرزوی صحبتت، از اشتیاق دیدنت
هر بلبلی شیونگری، هر شاخ گل حنانه ای
جوش اناالحق می زند، گلبانگ وحدت می کشد
از نغمه توحید تو ناقوس هر بتخانه ای
هر ذره دارد در بغل خورشیدی از رخسار تو
هر قطره دارد در گره از چشم تو میخانه ای
تا چند در خوف و رجا عمر گرامی بگذرد؟
یا لنگر عقل گران، یا لغزش مستانه ای
از دیده بیدار من چشم کواکب گرده ای
از چشم خواب آلود تو خواب بهار افسانه ای
از سینه صد چاک خود صائب شکایت چون کند؟
بر قدر روزن می فتد خورشید در هر خانه ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹۳
با دختر رز دگر نشستی
پیمان خدای را شکستی
دنبال هوای نفس رفتی
سررشته عهد را گسستی
گر توبه ترا شکسته می بود
کی توبه خویش می شکستی؟
بی وزن و سبک چو باد گشتی
از شاخ به شاخ بس که جستی
کردند ترا به آستین دور
چون گرد به هر کجا نشستی
آتش به تو دست یافت آخر
هر چند که چون سپند جستی
موی تو سفید گشت، بنمای
باری که ازین شکوفه بستی
دامان تو روز حشر گیرد
خاری که به زیر پا شکستی
بر شیشه آسمان زنی سنگ
از جام غرور بس که مستی
دور تو به سر رسید صائب
وز جهل، هنوز لای مستی
پیمان خدای را شکستی
دنبال هوای نفس رفتی
سررشته عهد را گسستی
گر توبه ترا شکسته می بود
کی توبه خویش می شکستی؟
بی وزن و سبک چو باد گشتی
از شاخ به شاخ بس که جستی
کردند ترا به آستین دور
چون گرد به هر کجا نشستی
آتش به تو دست یافت آخر
هر چند که چون سپند جستی
موی تو سفید گشت، بنمای
باری که ازین شکوفه بستی
دامان تو روز حشر گیرد
خاری که به زیر پا شکستی
بر شیشه آسمان زنی سنگ
از جام غرور بس که مستی
دور تو به سر رسید صائب
وز جهل، هنوز لای مستی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹۵
دارد از خط گل رخسار تو فرمان خدایی
چون به فرمان خدا از همه کس دل نربایی؟
گرهی نیست دل ما که ازان زلف گشایی
نقطه را هست به این بسمله پیوند خدایی
من همان روز که دل را به سر زلف تو بستم
دست در خون جگر شستم از امید رهایی
چون نشد روز و شب ما ز تو یک بار منور
زین چه حاصل که قمر طلعت و خورشید لقایی؟
نه به خود گوشه چشمی، نه به عشاق نگاهی
هیچ کس نیست بپرسد ز تو ای شوخ کرایی
من سرگشته حیران ز که پرسم خبرت را؟
چون نداری تو ز شوخی خبر از خود که کجایی
پاکی دامن ما نیست کم از پرده عصمت
گو بدانند حریفان که تو در خانه مایی
بال پرواز ندارد نگه خاک نشینان
ظلم بالاتر ازین نیست که بر بام برآیی
قمری از طوق عبث می کند آغوش طرازی
تو نه آن سرو روانی که به آغوش درآیی
پیش چشمی که به غیر از تو مثالی نپذیرد
حیف ازان روی نباشد که به آیینه نمایی؟
می شود ناف غزالان ختا دیده روزن
در حریمی که تو آن زلف گرهگیر گشایی
گفته بودی که به بالین تو آیم دم رفتن
آمد اینک به لبم جان، نه بیایی نه بپایی!
سالها خانه نشین گشت به امید تو صائب
چه شود یک ره اگر از در انصاف درآیی؟
چون به فرمان خدا از همه کس دل نربایی؟
گرهی نیست دل ما که ازان زلف گشایی
نقطه را هست به این بسمله پیوند خدایی
من همان روز که دل را به سر زلف تو بستم
دست در خون جگر شستم از امید رهایی
چون نشد روز و شب ما ز تو یک بار منور
زین چه حاصل که قمر طلعت و خورشید لقایی؟
نه به خود گوشه چشمی، نه به عشاق نگاهی
هیچ کس نیست بپرسد ز تو ای شوخ کرایی
من سرگشته حیران ز که پرسم خبرت را؟
چون نداری تو ز شوخی خبر از خود که کجایی
پاکی دامن ما نیست کم از پرده عصمت
گو بدانند حریفان که تو در خانه مایی
بال پرواز ندارد نگه خاک نشینان
ظلم بالاتر ازین نیست که بر بام برآیی
قمری از طوق عبث می کند آغوش طرازی
تو نه آن سرو روانی که به آغوش درآیی
پیش چشمی که به غیر از تو مثالی نپذیرد
حیف ازان روی نباشد که به آیینه نمایی؟
می شود ناف غزالان ختا دیده روزن
در حریمی که تو آن زلف گرهگیر گشایی
گفته بودی که به بالین تو آیم دم رفتن
آمد اینک به لبم جان، نه بیایی نه بپایی!
سالها خانه نشین گشت به امید تو صائب
چه شود یک ره اگر از در انصاف درآیی؟
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۱
نه احتیاج که ساقی ویره شراب سنه؟
که ئوز پیاله سینی ویردی آفتاب سنه
شراب لعلی ایچون توکمه آبرو زنهار
که دمبدم لب لعلین ویرور شراب سنه
اگر ویرام داشه پیمانه نی گیچورمندن
شرابدن نیچه گوز تیکسه هر حباب سنه
قوروتما ترلی عذارین ایچینده باده ناب
که گل کیمی یاراشور چهره پرآب سنه
شرابدن نه عجب اولماسون اگر سرخوش
بودوزلو لبر ایلن نیلسون شراب سنه؟
بوآتشین یوز ایلن کیم دوتار سنین اتگین
حلال ایلر قانینی تایتر کباب سنه
دیدوم چیخاره سنی خط حجابدن، غافل
که خط غباری اولور پرده حجاب سنه
سنین صحیفه حسنین، کلام صائب دور
که داغ عیب اولور خال انتخاب سنه
که ئوز پیاله سینی ویردی آفتاب سنه
شراب لعلی ایچون توکمه آبرو زنهار
که دمبدم لب لعلین ویرور شراب سنه
اگر ویرام داشه پیمانه نی گیچورمندن
شرابدن نیچه گوز تیکسه هر حباب سنه
قوروتما ترلی عذارین ایچینده باده ناب
که گل کیمی یاراشور چهره پرآب سنه
شرابدن نه عجب اولماسون اگر سرخوش
بودوزلو لبر ایلن نیلسون شراب سنه؟
بوآتشین یوز ایلن کیم دوتار سنین اتگین
حلال ایلر قانینی تایتر کباب سنه
دیدوم چیخاره سنی خط حجابدن، غافل
که خط غباری اولور پرده حجاب سنه
سنین صحیفه حسنین، کلام صائب دور
که داغ عیب اولور خال انتخاب سنه
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۲
عاشقین گوز یاشینه رحم ایله مز اول آفتاب
آغلاماق ایلن آپارماز اود الیندن جان کباب
باش ویرنده خنجر سیرابینه یتمزمنه
گر چه سانیر ئوزینی باشدان کیچنلردن حباب
ایچدی قانلار اول ستمگر تا کباب ایتدی منی
چکدی اوددان انتقامین دونه دونه بوکباب
خاک اولدوم اول کمان ابرو اوخین صید ایتمگه
بیلمدیم کوک یاییدن دوشمزیره تیر شهاب
گردو توشسا آتش رخساریلن ییرنده دور
ایلسون عاشقلر ایله نیچه یوز سیزلیخ نقاب
شفقت ایلن بیرکرت باشین گوتور توپراقدن
نیچه یولوندا شفقدن ترلسون قان آفتاب؟
فارغم سنگ ملامت ایچره جور چرخدن
نیلسون گوهرده اولان سویه موج انقلاب؟
عقلی عشق ایتمک سوزایلن سهل و آسان گورونور
باش آغاردی نافه نین تاقانین ایتدی مشک ناب
سایمسه هرکیم فنا دنیاده موجود ئوزینی
داخل جنت اولور محشرده صائب بی حساب
آغلاماق ایلن آپارماز اود الیندن جان کباب
باش ویرنده خنجر سیرابینه یتمزمنه
گر چه سانیر ئوزینی باشدان کیچنلردن حباب
ایچدی قانلار اول ستمگر تا کباب ایتدی منی
چکدی اوددان انتقامین دونه دونه بوکباب
خاک اولدوم اول کمان ابرو اوخین صید ایتمگه
بیلمدیم کوک یاییدن دوشمزیره تیر شهاب
گردو توشسا آتش رخساریلن ییرنده دور
ایلسون عاشقلر ایله نیچه یوز سیزلیخ نقاب
شفقت ایلن بیرکرت باشین گوتور توپراقدن
نیچه یولوندا شفقدن ترلسون قان آفتاب؟
فارغم سنگ ملامت ایچره جور چرخدن
نیلسون گوهرده اولان سویه موج انقلاب؟
عقلی عشق ایتمک سوزایلن سهل و آسان گورونور
باش آغاردی نافه نین تاقانین ایتدی مشک ناب
سایمسه هرکیم فنا دنیاده موجود ئوزینی
داخل جنت اولور محشرده صائب بی حساب
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۵
منی محروم ایدن رخساردن زلف پریشاندور
بو دریای لطافت موج عنبر ایچره پنهاندور
اگر خورشید تابانیله سن سیز همشراب اولسام
لب لعل می آلودی گوزومده قانلو پیکاندور
دد و دامی مسخر ایلیوپدور جذبه عشقی
دو گون مجنون شیدا باشینه چتر سلیماندور
قاچان عاشقلرین فکرینه دوشدی اول عقیقی لب
که اونین بیر قارا کونلو لریندن آب حیواندور
منی مکر رقیب آواره قیلدی یار کوییندن
چیخاردان آدمی فردوسدن تزویر شیطاندور
مسلمانم دییرمی تک ایچر عاشقلرین قانین
منم کافر، اگر اول دشمن ایمان مسلماندور
محبت اهلی نین جام نشاطی دوردن دوشمز
نیچون چکسون خمار اول کیم همیشه ایچدیگی قاندور؟
من خاکی نه تنها اولموشام مجنون کیمی رسوا
که اولدوزدان فلک سنگ ملامت ایچره پنهاندور
فلک لر قان ایچر گوردوکجه تجرید اهلینی صائب
که یوخ سیزلر حرامیلر گوزینه تیغ عریاندور
بو دریای لطافت موج عنبر ایچره پنهاندور
اگر خورشید تابانیله سن سیز همشراب اولسام
لب لعل می آلودی گوزومده قانلو پیکاندور
دد و دامی مسخر ایلیوپدور جذبه عشقی
دو گون مجنون شیدا باشینه چتر سلیماندور
قاچان عاشقلرین فکرینه دوشدی اول عقیقی لب
که اونین بیر قارا کونلو لریندن آب حیواندور
منی مکر رقیب آواره قیلدی یار کوییندن
چیخاردان آدمی فردوسدن تزویر شیطاندور
مسلمانم دییرمی تک ایچر عاشقلرین قانین
منم کافر، اگر اول دشمن ایمان مسلماندور
محبت اهلی نین جام نشاطی دوردن دوشمز
نیچون چکسون خمار اول کیم همیشه ایچدیگی قاندور؟
من خاکی نه تنها اولموشام مجنون کیمی رسوا
که اولدوزدان فلک سنگ ملامت ایچره پنهاندور
فلک لر قان ایچر گوردوکجه تجرید اهلینی صائب
که یوخ سیزلر حرامیلر گوزینه تیغ عریاندور