عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۳
کوش تا دل به تماشای جهان نگذاری
داغ افسوس بر آیینه جان نگذاری
چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست
پای مستانه به صحرای جهان نگذاری
نفس تند، عنان دادن عمرست از دست
با خبر باش که از دست عنان نگذاری
چشم بستن ز تماشای دو عالم سهل است
سعی کن سعی که دل را نگران نگذاری
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
اختیار سر خود را به زبان نگذاری
نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ
که سبکباری خود را به خزان نگذاری
زاد راه سفر دور توکل این است
که در انبان خود اندیشه نان نگذاری
به دو صد چشم، نشان راه ترا می پاید
تیر تا راست نباشد به کمان نگذاری
عزلتی کز تو بود نام چو عنقا سهل است
جهد کن جهد که از نام نشان نگذاری
تا در خانه بی منت دوزخ بازست
دست رغبت به در باغ جنان نگذاری
عمر چون قافله ریگ روان درگذرست
تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری
قطره را بحر کرم گوهر شهوار کند
نم خون در مژه اشک فشان نگذاری
حسن کردار ز هر عضو زبانی دارد
تا توان کرد نصیحت به زبان نگذاری
نرم کن نرم رگ گردن خود را زنهار
تا سر خویش به بالین سنان نگذاری
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم
کار ما را به امید دگران نگذاری
نیستی مرد گرانباری غفلت صائب
سر خود در سر این بار گران نگذاری
داغ افسوس بر آیینه جان نگذاری
چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست
پای مستانه به صحرای جهان نگذاری
نفس تند، عنان دادن عمرست از دست
با خبر باش که از دست عنان نگذاری
چشم بستن ز تماشای دو عالم سهل است
سعی کن سعی که دل را نگران نگذاری
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
اختیار سر خود را به زبان نگذاری
نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ
که سبکباری خود را به خزان نگذاری
زاد راه سفر دور توکل این است
که در انبان خود اندیشه نان نگذاری
به دو صد چشم، نشان راه ترا می پاید
تیر تا راست نباشد به کمان نگذاری
عزلتی کز تو بود نام چو عنقا سهل است
جهد کن جهد که از نام نشان نگذاری
تا در خانه بی منت دوزخ بازست
دست رغبت به در باغ جنان نگذاری
عمر چون قافله ریگ روان درگذرست
تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری
قطره را بحر کرم گوهر شهوار کند
نم خون در مژه اشک فشان نگذاری
حسن کردار ز هر عضو زبانی دارد
تا توان کرد نصیحت به زبان نگذاری
نرم کن نرم رگ گردن خود را زنهار
تا سر خویش به بالین سنان نگذاری
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم
کار ما را به امید دگران نگذاری
نیستی مرد گرانباری غفلت صائب
سر خود در سر این بار گران نگذاری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۴
بیخبر شو ز جهان گر خبری می گیری
چون گل از پوست برآ گر ثمری می گیری
می شود خواب گران شهپر پرواز ترا
اگر از صدق طلب راهبری می گیری
چون به سر منزل مقصود رسی، کز غفلت
خبر خانه خود از دگری می گیری
از حیاتم نفس پا به رکابی مانده است
از من ای آینه رو گر خبری می گیری
در دل خویش گره ساز نفس را صائب
اگر از سینه دریا گهری می گیری
چون گل از پوست برآ گر ثمری می گیری
می شود خواب گران شهپر پرواز ترا
اگر از صدق طلب راهبری می گیری
چون به سر منزل مقصود رسی، کز غفلت
خبر خانه خود از دگری می گیری
از حیاتم نفس پا به رکابی مانده است
از من ای آینه رو گر خبری می گیری
در دل خویش گره ساز نفس را صائب
اگر از سینه دریا گهری می گیری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۵
تا کی از خواب گران پرده دولت سازی؟
چشمه خضر نهان در دل ظلمت سازی
خلوت گور ترا جنت دربسته شود
گر درین نشائه به تنهایی و عزلت سازی
صد در فیض به روی تو گشایند از غیب
سینه را گر سپر سنگ ملامت سازی
می شود خاک شکرزار تو بی دیده شور
گر تو چون مور به اکسیر قناعت سازی
مشت خونی که بود حق سرشک سحری
چند گلگونه رخسار خجالت سازی؟
رشته ای را که توان ساخت کمند وحدت
حیف باشد که تو شیرازه صحبت سازی
در قیامت گل بی خار تو خواهد گردید
پشت دستی که تو زخمی ز ندامت سازی
تو که از دیدن گل می روی از خود صائب
به ازان نیست که از دور به نکهت سازی
چشمه خضر نهان در دل ظلمت سازی
خلوت گور ترا جنت دربسته شود
گر درین نشائه به تنهایی و عزلت سازی
صد در فیض به روی تو گشایند از غیب
سینه را گر سپر سنگ ملامت سازی
می شود خاک شکرزار تو بی دیده شور
گر تو چون مور به اکسیر قناعت سازی
مشت خونی که بود حق سرشک سحری
چند گلگونه رخسار خجالت سازی؟
رشته ای را که توان ساخت کمند وحدت
حیف باشد که تو شیرازه صحبت سازی
در قیامت گل بی خار تو خواهد گردید
پشت دستی که تو زخمی ز ندامت سازی
تو که از دیدن گل می روی از خود صائب
به ازان نیست که از دور به نکهت سازی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۶
چه بر این آتش هستی چو دخان می لرزی؟
چون شرر بر سر این خرده جان می لرزی؟
دانه قابل نه مزرع سبز فلکی
نیستی برگ، چه از باد خزان می لرزی؟
آفتاب از تو و چرخ تو فراغت دارد
تو چه ای ذره ناچیز به جان می لرزی؟
سود جان بر سر هم ریخته در عالم عشق
تو بر این عالم پر سود و زیان می لرزی
کرده ای خضر ره خود خرد ناقص را
چون عصا در کف بیمار ازان می لرزی
عالمی محو تجلی و تو از بیجگری
در پس پرده هستی چو زنان می لرزی
کیلی از خرمن حسن تو بود ماه تمام
بر سر دانه چه ای مور میان می لرزی؟
زخم شمشیر زبان صیقل ارباب دل است
تو چرا این همه از زخم زبان می لرزی؟
بی قراران تو از برگ خزان بیشترند
چه به یک فاخته، ای سرو روان می لرزی؟
چون پر کاه، وصال تو و هجر تو یکی است
واصل کاهربایی و همان می لرزی
بخیه بر دیده ظاهرزن و آسوده نشین
چند چون حلقه ز چشم نگران می لرزی
ناوک راست روی، چشم هدف در ره توست
چه بر این قامت خشک چو کمان می لرزی؟
در زمستان فنا حال تو چون خواهد بود؟
که ز سرمای گل ای سرو روان می لرزی
در کف دست سلیمانی و از بی خبری
چون دل مور به هر ریزه نان می لرزی
لرزش جان تو ای بحر نه از طوفان است
گوهری در صدفت هست ازان می لرزی
جسم آن رتبه ندارد که بر او لرزد جان
هست در جان تو جانی که بر آن می لرزی
صائب اندیشه روزی ز دل خود بردار
بر سر خوان سلیمان چه به نان می لرزی؟
چون شرر بر سر این خرده جان می لرزی؟
دانه قابل نه مزرع سبز فلکی
نیستی برگ، چه از باد خزان می لرزی؟
آفتاب از تو و چرخ تو فراغت دارد
تو چه ای ذره ناچیز به جان می لرزی؟
سود جان بر سر هم ریخته در عالم عشق
تو بر این عالم پر سود و زیان می لرزی
کرده ای خضر ره خود خرد ناقص را
چون عصا در کف بیمار ازان می لرزی
عالمی محو تجلی و تو از بیجگری
در پس پرده هستی چو زنان می لرزی
کیلی از خرمن حسن تو بود ماه تمام
بر سر دانه چه ای مور میان می لرزی؟
زخم شمشیر زبان صیقل ارباب دل است
تو چرا این همه از زخم زبان می لرزی؟
بی قراران تو از برگ خزان بیشترند
چه به یک فاخته، ای سرو روان می لرزی؟
چون پر کاه، وصال تو و هجر تو یکی است
واصل کاهربایی و همان می لرزی
بخیه بر دیده ظاهرزن و آسوده نشین
چند چون حلقه ز چشم نگران می لرزی
ناوک راست روی، چشم هدف در ره توست
چه بر این قامت خشک چو کمان می لرزی؟
در زمستان فنا حال تو چون خواهد بود؟
که ز سرمای گل ای سرو روان می لرزی
در کف دست سلیمانی و از بی خبری
چون دل مور به هر ریزه نان می لرزی
لرزش جان تو ای بحر نه از طوفان است
گوهری در صدفت هست ازان می لرزی
جسم آن رتبه ندارد که بر او لرزد جان
هست در جان تو جانی که بر آن می لرزی
صائب اندیشه روزی ز دل خود بردار
بر سر خوان سلیمان چه به نان می لرزی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۷
نیست پروای بهارم، من و کنج قفسی
که برآرم به فراغت ز ته دل نفسی
سطحیان غور معانی نتوانند نمود
رزق موج است ز دریای گهر خار و خسی
دل افسرده نگردد به نصیحت بیدار
راه خوابیده نخیزد به صدای جرسی
زود هموار ز جمعیت منزل گردد
هست در راه اگر قافله را پیش و پسی
شد دل روشن ما از سخن پوچ سیاه
چه کند آینه در دست پریشان نفسی؟
گوشه گیری که بود شاد به صیادی خلق
عنکبوتی است که نازد به شکار مگسی
دور گردان تو دارند مرا داغ و کباب
من چه می کردم اگر ره به تو می برد کسی
هست در دست قضا بست و گشاد در عیش
گره از جبهه به ناخن نگشوده است کسی
بیکسان راست خدا حافظ از آفات زمان
دزد کمتر بود آنجا که نباشد عسسی
صائب از خواهش بیجا دل من گشت سیاه
وقت آن خوش که ندارد ز جهان ملتمسی
که برآرم به فراغت ز ته دل نفسی
سطحیان غور معانی نتوانند نمود
رزق موج است ز دریای گهر خار و خسی
دل افسرده نگردد به نصیحت بیدار
راه خوابیده نخیزد به صدای جرسی
زود هموار ز جمعیت منزل گردد
هست در راه اگر قافله را پیش و پسی
شد دل روشن ما از سخن پوچ سیاه
چه کند آینه در دست پریشان نفسی؟
گوشه گیری که بود شاد به صیادی خلق
عنکبوتی است که نازد به شکار مگسی
دور گردان تو دارند مرا داغ و کباب
من چه می کردم اگر ره به تو می برد کسی
هست در دست قضا بست و گشاد در عیش
گره از جبهه به ناخن نگشوده است کسی
بیکسان راست خدا حافظ از آفات زمان
دزد کمتر بود آنجا که نباشد عسسی
صائب از خواهش بیجا دل من گشت سیاه
وقت آن خوش که ندارد ز جهان ملتمسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۹
در سر مرده دلان شور ندیده است کسی
نفس گرم ز کافور ندیده است کسی
سبزه شوره زمین نیست به جز موج سراب
حاصل از عالم پرشور ندیده است کسی
خاک زیر قدم نرم روان آسوده است
گرد از قافله مور ندیده است کسی
از عرق چهره گلرنگ تو بیهوشم ساخت
می ممزوج به این زور ندیده است کسی
هر که چون آب خورد باده، نگردد سرخوش
مستی از نرگس مخمور ندیده است کسی
کیست گیرد خبر از قافله گرمروان؟
که به جز آتشی از دور ندیده است کسی
شادی از پیر کهنسال نمی باید جست
خنده هرگز ز لب گور ندیده است کسی
نقشبندان خیالند نظربازانش
ورنه آن چهره مستور ندیده است کسی
شد ز خط چهره گلرنگ تو افروخته تر
ماه در ابر به این نور ندیده است کسی
سرو بالای ترا جوش بهارست مدام
برگریز از شجر طور ندیده است کسی
نیست این غمکده بی سیل حوادث صائب
زیر گردون دل معمور ندیده است کسی
نفس گرم ز کافور ندیده است کسی
سبزه شوره زمین نیست به جز موج سراب
حاصل از عالم پرشور ندیده است کسی
خاک زیر قدم نرم روان آسوده است
گرد از قافله مور ندیده است کسی
از عرق چهره گلرنگ تو بیهوشم ساخت
می ممزوج به این زور ندیده است کسی
هر که چون آب خورد باده، نگردد سرخوش
مستی از نرگس مخمور ندیده است کسی
کیست گیرد خبر از قافله گرمروان؟
که به جز آتشی از دور ندیده است کسی
شادی از پیر کهنسال نمی باید جست
خنده هرگز ز لب گور ندیده است کسی
نقشبندان خیالند نظربازانش
ورنه آن چهره مستور ندیده است کسی
شد ز خط چهره گلرنگ تو افروخته تر
ماه در ابر به این نور ندیده است کسی
سرو بالای ترا جوش بهارست مدام
برگریز از شجر طور ندیده است کسی
نیست این غمکده بی سیل حوادث صائب
زیر گردون دل معمور ندیده است کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲۰
غوطه در خاک زند دل ز گریبان کسی
ناله در خون تپد از شوخی مژگان کسی
تا پریشان نشود خاطر چون برگ گلت
نروی سرزده در خواب پریشان کسی
نازم آن ضعف زبون کرده بی طاقت را
که به امداد صبا رفت به قربان کسی
خون ما در تن ازان مرده که در روز جزا
ندهد زحمت اندشه دامان کسی
می کشد هر نفس از شوق ز خویشم بیرون
نگه مست جفاپیشه آیان کسی
میوه باغ شکیب دل ما را دریاب
سیب صبرست که دورست ز دندان کسی
می برد باد صبا شب همه شب شهر به شهر
بوی پیراهن یوسف ز گریبان کسی
شور از کشور دلهای پریشان برخاست
نمکی تازه نکردم ز نمکدان کسی
قرص خورشید و مه ارزانی گردون باشد
نخورد همت ما نان جو از خوان کسی
عدم اولاست درین واقعه بیماری را
که به جان می کشدش منت درمان کسی
ناله در خون تپد از شوخی مژگان کسی
تا پریشان نشود خاطر چون برگ گلت
نروی سرزده در خواب پریشان کسی
نازم آن ضعف زبون کرده بی طاقت را
که به امداد صبا رفت به قربان کسی
خون ما در تن ازان مرده که در روز جزا
ندهد زحمت اندشه دامان کسی
می کشد هر نفس از شوق ز خویشم بیرون
نگه مست جفاپیشه آیان کسی
میوه باغ شکیب دل ما را دریاب
سیب صبرست که دورست ز دندان کسی
می برد باد صبا شب همه شب شهر به شهر
بوی پیراهن یوسف ز گریبان کسی
شور از کشور دلهای پریشان برخاست
نمکی تازه نکردم ز نمکدان کسی
قرص خورشید و مه ارزانی گردون باشد
نخورد همت ما نان جو از خوان کسی
عدم اولاست درین واقعه بیماری را
که به جان می کشدش منت درمان کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲۱
خارخاری به دل افتاده ز مژگان کسی
که نپیچیده نگاهش به رگ جان کسی
میوه خلد به کوته نظران ارزانی
دست امید من و سیب زنخدان کسی
به یکی بوسه که جان در تن عاشق آید
چه شود کم ز لب لعل تو ای جان کسی؟
دامن دشت به سودازدگان ارزانی
نکشد آتش ما منت دامان کسی
همچو خورشید سرآمد نتوانی گردید
مدتی تا نروی در خم چوگان کسی
تا قناعت به سر انگشت توان کرد چو شمع
نخورد کودک ما شیر ز پستان کسی
زاهد بی مزه و سیر خیابان بهشت
من سودازده و چاک گریبان کسی
به دمی آب که دل سوخته ای آساید
خشک مغزی مکن ای چشمه حیوان کسی
چون به چشمش ندهم جای که در پرده دل
اشک من شور شد از گرد نمکدان کسی
سنبل یک چمن و جوهر یک آینه اند
طره بخت من و زلف پریشان کسی
خبرش نیست ز سرگشتگی ما صائب
هر که سر گوی نکرده است به میدان کسی
که نپیچیده نگاهش به رگ جان کسی
میوه خلد به کوته نظران ارزانی
دست امید من و سیب زنخدان کسی
به یکی بوسه که جان در تن عاشق آید
چه شود کم ز لب لعل تو ای جان کسی؟
دامن دشت به سودازدگان ارزانی
نکشد آتش ما منت دامان کسی
همچو خورشید سرآمد نتوانی گردید
مدتی تا نروی در خم چوگان کسی
تا قناعت به سر انگشت توان کرد چو شمع
نخورد کودک ما شیر ز پستان کسی
زاهد بی مزه و سیر خیابان بهشت
من سودازده و چاک گریبان کسی
به دمی آب که دل سوخته ای آساید
خشک مغزی مکن ای چشمه حیوان کسی
چون به چشمش ندهم جای که در پرده دل
اشک من شور شد از گرد نمکدان کسی
سنبل یک چمن و جوهر یک آینه اند
طره بخت من و زلف پریشان کسی
خبرش نیست ز سرگشتگی ما صائب
هر که سر گوی نکرده است به میدان کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲۲
آنچه من یافتم از چهره زیبای کسی
به دو عالم ندهم ذوق تماشای کسی
از خدا می طلبم عمر درازی چون زلف
که کنم مو به مو سیر سراپای کسی
تیغ از جوهر خود سلسله جنبان دارد
نیست ابروی ترا چشم به ایمان کسی
آن که در خلوت آیینه ندارد آرام
چه خیال است شود انجمن آرای کسی؟
بخت سبزی ز خدا همچو حنا می خواهم
که بمالم رخ پر خون به کف پای کسی
چشم دارم که مرا از دو جهان طاق کند
طاق مردانه ابروی دلارای کسی
خار در پیرهنم جلوه یوسف دارد
تا شدم بی خبر از ذوق تماشای کسی
خاک دریا شده از موجه آغوش امید
تا کجا جلوه کند قامت رعنای کسی
من که از تلخی دشنام شوم شادی مرگ
چه توقع کنم از لعل شکرخای کسی؟
جای رحم است بر آن قطره شبنم صائب
که نظر آب نداد از رخ زیبای کسی
به دو عالم ندهم ذوق تماشای کسی
از خدا می طلبم عمر درازی چون زلف
که کنم مو به مو سیر سراپای کسی
تیغ از جوهر خود سلسله جنبان دارد
نیست ابروی ترا چشم به ایمان کسی
آن که در خلوت آیینه ندارد آرام
چه خیال است شود انجمن آرای کسی؟
بخت سبزی ز خدا همچو حنا می خواهم
که بمالم رخ پر خون به کف پای کسی
چشم دارم که مرا از دو جهان طاق کند
طاق مردانه ابروی دلارای کسی
خار در پیرهنم جلوه یوسف دارد
تا شدم بی خبر از ذوق تماشای کسی
خاک دریا شده از موجه آغوش امید
تا کجا جلوه کند قامت رعنای کسی
من که از تلخی دشنام شوم شادی مرگ
چه توقع کنم از لعل شکرخای کسی؟
جای رحم است بر آن قطره شبنم صائب
که نظر آب نداد از رخ زیبای کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲۴
چند در فکر سرا و غم منزل باشی؟
گذرد قافله عمر و تو غافل باشی
در سرانجام سفر باش و سبک کن خود را
تو نه آن دانه شوخی که درین گل باشی
کعبه در گام نخستین کند استقبالت
از سر صدق اگر همسفر دل باشی
چشم بگشای که خاک تو همان خواهد بود
همچو دیوار به هر سوی که مایل باشی
عزم بر هم زدن هر دو جهان گر داری
هیچ تدبیر چنان نیست که یکدل باشی
گر در آرایش ظاهر دگران می کوشند
تو در آن کوش که فرخنده شمایل باشی
دل دریا صدف گوهر شهوار بود
تو تهی مغز طلبکار به ساحل باشی
گر چه خون تو به شمشیر تغافل ریزد
شرط عشق است که شرمنده قاتل باشی
کشتی تن بشکن، چند درین قلزم خون
تخته مشق صد اندیشه باطل باشی؟
در خزان مانع سوداست اگر بی برگی
در بهاران چه ضرورست که عاقل باشی؟
حاصل هر دو جهان صرف اگر باید کرد
سعی کن سعی که شایسته یک دل باشی
غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار
چند در فکر زمین و غم حاصل باشی؟
دوری راه تو صائب ز گرانباری هاست
بار از خویش بینداز که منزل باشی
گذرد قافله عمر و تو غافل باشی
در سرانجام سفر باش و سبک کن خود را
تو نه آن دانه شوخی که درین گل باشی
کعبه در گام نخستین کند استقبالت
از سر صدق اگر همسفر دل باشی
چشم بگشای که خاک تو همان خواهد بود
همچو دیوار به هر سوی که مایل باشی
عزم بر هم زدن هر دو جهان گر داری
هیچ تدبیر چنان نیست که یکدل باشی
گر در آرایش ظاهر دگران می کوشند
تو در آن کوش که فرخنده شمایل باشی
دل دریا صدف گوهر شهوار بود
تو تهی مغز طلبکار به ساحل باشی
گر چه خون تو به شمشیر تغافل ریزد
شرط عشق است که شرمنده قاتل باشی
کشتی تن بشکن، چند درین قلزم خون
تخته مشق صد اندیشه باطل باشی؟
در خزان مانع سوداست اگر بی برگی
در بهاران چه ضرورست که عاقل باشی؟
حاصل هر دو جهان صرف اگر باید کرد
سعی کن سعی که شایسته یک دل باشی
غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار
چند در فکر زمین و غم حاصل باشی؟
دوری راه تو صائب ز گرانباری هاست
بار از خویش بینداز که منزل باشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲۵
سینه باغی است که گلشن شود از خاموشی
دل چراغی است که روشن شود از خاموشی
بیشتر فتنه عالم ز سخن می زاید
مادر فتنه سترون شود از خاموشی
مهر زن بر لب گفتار که در بزم جهان
شمع آسوده ز کشتن شود از خاموشی
دل که در رهگذر باد حوادث شمعی است
چون چراغ ته دامن شود از خاموشی
بلبل از زمزمه خویش به بند افتاده است
از قفس مرغ به گلشن شود از خاموشی
هیچ طفلی نشنیدیم درین عبرتگاه
که لبش زخمی سوزن شود از خاموشی
دل ز روشنگر حیرت ید بیضا گردد
سینه ها وادی ایمن شود از خاموشی
گر توانی سپر از مهر خموشی انداخت
مو بر اندام تو جوشن شود از خاموشی
دل آزاد تو آن روز شود بی زنگار
که زبان سبز چو سوسن شود از خاموشی
خاک اگر در دهن رخنه گفتار زند
آدمی قلعه آهن شود از خاموشی
نیست جز مهر خموشی به جهان جام جمی
راز عالم به تو روشن شود از خاموشی
گر زبان را ز سخن پاک توانی کردن
خوشه ات صاحب خرمن شود از خاموشی
رشته عمر که بر سستی خود می لرزد
ایمن از بیم گسستن شود از خاموشی
کثرت و تفرقه در عالم گفتار بود
که جهانی همه یک تن شود از خاموشی
از ره حرف بود رنجش مردم صائب
کس ندیدیم که دشمن شود از خاموشی
دل چراغی است که روشن شود از خاموشی
بیشتر فتنه عالم ز سخن می زاید
مادر فتنه سترون شود از خاموشی
مهر زن بر لب گفتار که در بزم جهان
شمع آسوده ز کشتن شود از خاموشی
دل که در رهگذر باد حوادث شمعی است
چون چراغ ته دامن شود از خاموشی
بلبل از زمزمه خویش به بند افتاده است
از قفس مرغ به گلشن شود از خاموشی
هیچ طفلی نشنیدیم درین عبرتگاه
که لبش زخمی سوزن شود از خاموشی
دل ز روشنگر حیرت ید بیضا گردد
سینه ها وادی ایمن شود از خاموشی
گر توانی سپر از مهر خموشی انداخت
مو بر اندام تو جوشن شود از خاموشی
دل آزاد تو آن روز شود بی زنگار
که زبان سبز چو سوسن شود از خاموشی
خاک اگر در دهن رخنه گفتار زند
آدمی قلعه آهن شود از خاموشی
نیست جز مهر خموشی به جهان جام جمی
راز عالم به تو روشن شود از خاموشی
گر زبان را ز سخن پاک توانی کردن
خوشه ات صاحب خرمن شود از خاموشی
رشته عمر که بر سستی خود می لرزد
ایمن از بیم گسستن شود از خاموشی
کثرت و تفرقه در عالم گفتار بود
که جهانی همه یک تن شود از خاموشی
از ره حرف بود رنجش مردم صائب
کس ندیدیم که دشمن شود از خاموشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲۷
قطره را بحر نماید سفر یکرنگی
ذره خورشید شود از اثر یکرنگی
از میان گل و خاشاک دویی برخیزد
چمن افروز شود چون شرر یکرنگی
چون دو آیینه صافند که حیران همند
هر دو عالم ز فروغ گهر یکرنگی
جبهه صاف من و داغ دورنگی هیهات
خبر از رنگ ندارم به سر یکرنگی
پخته از حوصله شاخ برون می آید
رگ خامی نبود در ثمر یکرنگی
بحر هر روز به صد رنگ اگر جلوه کند
حد موج است ببندد کمر یکرنگی
چشم یکرنگی ازین چرخ دغا بازمدار
نیست در نه صدف او گهر یکرنگی
صائب از هم نکند تفرقه لطف و عتاب
گل و خارست یکی در نظر یکرنگی
ذره خورشید شود از اثر یکرنگی
از میان گل و خاشاک دویی برخیزد
چمن افروز شود چون شرر یکرنگی
چون دو آیینه صافند که حیران همند
هر دو عالم ز فروغ گهر یکرنگی
جبهه صاف من و داغ دورنگی هیهات
خبر از رنگ ندارم به سر یکرنگی
پخته از حوصله شاخ برون می آید
رگ خامی نبود در ثمر یکرنگی
بحر هر روز به صد رنگ اگر جلوه کند
حد موج است ببندد کمر یکرنگی
چشم یکرنگی ازین چرخ دغا بازمدار
نیست در نه صدف او گهر یکرنگی
صائب از هم نکند تفرقه لطف و عتاب
گل و خارست یکی در نظر یکرنگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲۹
دل نبندند عزیزان جهان در وطنی
که به یوسف ندهد وقت سفر پیرهنی
صبح پیری شد و از خواب نگشتی بیدار
بر تو شد جامه احرام ز غفلت کفنی
می شود سنگ نشان کعبه مقصودش را
گر به اخلاص کند خدمت بت برهمنی
راز من از لب خامش به زبانها افتاد
گر چه از خامه بی شق نتراود سخنی
مزه میوه فردوس نمی داند چیست
هر که دندان نرسانده است به سیب ذقنی
در سپند من سودازده آتش مزنید
که پریشان شود از ناله من انجمنی
نیست از وصل به جز خون جگر قسمت من
بر سر خوان سلیمان چه کند بی دهنی؟
کرد یک تنگ شکر روی زمین را صائب
که شنیده است چنین طوطی شکرشکنی؟
که به یوسف ندهد وقت سفر پیرهنی
صبح پیری شد و از خواب نگشتی بیدار
بر تو شد جامه احرام ز غفلت کفنی
می شود سنگ نشان کعبه مقصودش را
گر به اخلاص کند خدمت بت برهمنی
راز من از لب خامش به زبانها افتاد
گر چه از خامه بی شق نتراود سخنی
مزه میوه فردوس نمی داند چیست
هر که دندان نرسانده است به سیب ذقنی
در سپند من سودازده آتش مزنید
که پریشان شود از ناله من انجمنی
نیست از وصل به جز خون جگر قسمت من
بر سر خوان سلیمان چه کند بی دهنی؟
کرد یک تنگ شکر روی زمین را صائب
که شنیده است چنین طوطی شکرشکنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۰
چه شود گر به پیامی دل من شاد کنی؟
پیش ازان روز که بسیار مرا یاد کنی
می کند یک سخن تلخ مرا شادی مرگ
گر نخواهی به شکرخنده دلم شاد کنی
رتبه عشق خداداد ز خوبی کم نیست
ناز تا چند به این حسن خداداد کنی؟
زیر دامان گل از داغ غریبی سوزد
بلبلی را که تو از دام خود آزاد کنی
دل آباد مرا زیر و زبر گر سازی
به ازان است که صد بتکده آباد کنی
باطن عشق بود تیغ دودم ای خسرو
مصلحت نیست که خم در خم فرهاد کنی
حسن را شکوه عشاق کند ظالمتر
صائب از دوست مبادا گله بنیاد کنی
پیش ازان روز که بسیار مرا یاد کنی
می کند یک سخن تلخ مرا شادی مرگ
گر نخواهی به شکرخنده دلم شاد کنی
رتبه عشق خداداد ز خوبی کم نیست
ناز تا چند به این حسن خداداد کنی؟
زیر دامان گل از داغ غریبی سوزد
بلبلی را که تو از دام خود آزاد کنی
دل آباد مرا زیر و زبر گر سازی
به ازان است که صد بتکده آباد کنی
باطن عشق بود تیغ دودم ای خسرو
مصلحت نیست که خم در خم فرهاد کنی
حسن را شکوه عشاق کند ظالمتر
صائب از دوست مبادا گله بنیاد کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۱
تا کی اندیشه این عالم پرشور کنی؟
دست تا چند درین خانه زنبور کنی؟
خلوت خاص تو در خانه دل خواهد بود
خانه گل چه ضرورست که معمور کنی؟
چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟
آنقدر خواب نگه دار که در گور کنی
شب پی خواب تو بس نیست که از بی خبری
روز نورانی خود را شب دیجور کنی؟
خردی را که نجات تو ازو خواهد بود
تا به کی غرقه به خون از می انگور کنی؟
رستم از سیلی تقدیر به خاک افتاده است
تا به کی تکیه به سرپنجه پرزور کنی؟
اگر از خوان قناعت نظری آب دهی
خاک عالم همه در کاسه فغفور کنی
نقد حال تو شود بی غمی عالم قدس
چون غم رفته و آینده ز دل دور کنی
خوشه اش روز جزا تاج سلیمان باشد
دانه ای را که نثار قدم مور کنی
سر چه باشد که دریغ از سخن حق دارند؟
اقتدا به که درین کار به منصور کنی
صائب از دردسر هر دو جهان باز رهی
سر اگر در سر عطار نشابور کنی
دست تا چند درین خانه زنبور کنی؟
خلوت خاص تو در خانه دل خواهد بود
خانه گل چه ضرورست که معمور کنی؟
چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟
آنقدر خواب نگه دار که در گور کنی
شب پی خواب تو بس نیست که از بی خبری
روز نورانی خود را شب دیجور کنی؟
خردی را که نجات تو ازو خواهد بود
تا به کی غرقه به خون از می انگور کنی؟
رستم از سیلی تقدیر به خاک افتاده است
تا به کی تکیه به سرپنجه پرزور کنی؟
اگر از خوان قناعت نظری آب دهی
خاک عالم همه در کاسه فغفور کنی
نقد حال تو شود بی غمی عالم قدس
چون غم رفته و آینده ز دل دور کنی
خوشه اش روز جزا تاج سلیمان باشد
دانه ای را که نثار قدم مور کنی
سر چه باشد که دریغ از سخن حق دارند؟
اقتدا به که درین کار به منصور کنی
صائب از دردسر هر دو جهان باز رهی
سر اگر در سر عطار نشابور کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۲
از سر صدق اگر سینه خود چاک کنی
فیض صبح از نفس پاک خود ادراک کنی
در قیامت گل بی خار ثمر می بخشد
نیش خاری که تو از آبله نمناک کنی
ابر از گوهر شهوار ترا لقمه دهد
دهن خویش اگر همچو صدف پاک کنی
از تو هر پاره دل برگ نشاطی گردد
صبر چون غنچه اگر بر دل غمناک کنی
پیش ازان دم که کند خاک ترا در دل خون
می به دست آر که خون در جگر خاک کنی
گله خار ز پیراهن یوسف بیجاست
تا به کی شکوه ز ناسازی افلاک کنی؟
حسن شد پا به رکاب از خط مشکین، بشتاب
تا مگر گردی ازین قافله ادراک کنی
برگ عشرت مکن ای غنچه که ایام بهار
آنقدر نیست که پیراهن خود چاک کنی
مشو ای گل طرف آن رخ نازک که تری
عرقی نیست که از جبهه خود پاک کنی
سرو اگر بنده آن قامت رعنا نشود
طوق بر فاختگان حلقه فتراک کنی
روی ناشسته به درگاه تو خوبان آیند
گر تو چون آینه دامان نظر پاک کنی
تخم چون سوخت برومند نگردد صائب
دانه اشک به امید چه در خاک کنی؟
فیض صبح از نفس پاک خود ادراک کنی
در قیامت گل بی خار ثمر می بخشد
نیش خاری که تو از آبله نمناک کنی
ابر از گوهر شهوار ترا لقمه دهد
دهن خویش اگر همچو صدف پاک کنی
از تو هر پاره دل برگ نشاطی گردد
صبر چون غنچه اگر بر دل غمناک کنی
پیش ازان دم که کند خاک ترا در دل خون
می به دست آر که خون در جگر خاک کنی
گله خار ز پیراهن یوسف بیجاست
تا به کی شکوه ز ناسازی افلاک کنی؟
حسن شد پا به رکاب از خط مشکین، بشتاب
تا مگر گردی ازین قافله ادراک کنی
برگ عشرت مکن ای غنچه که ایام بهار
آنقدر نیست که پیراهن خود چاک کنی
مشو ای گل طرف آن رخ نازک که تری
عرقی نیست که از جبهه خود پاک کنی
سرو اگر بنده آن قامت رعنا نشود
طوق بر فاختگان حلقه فتراک کنی
روی ناشسته به درگاه تو خوبان آیند
گر تو چون آینه دامان نظر پاک کنی
تخم چون سوخت برومند نگردد صائب
دانه اشک به امید چه در خاک کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۳
دل چون شیشه خود گر تهی از باده کنی
کوری دیو هوا، پر ز پریزاده کنی
آنچه از مهلت ایام نصیب تو شده است
آنقدر نیست که برگ سفر آماده کنی
بنده آزادکنان بند خود افزون سازند
سعی کن سعی، دل از خواجگی آزاده کنی
می شود چتر تو خورشید قیامت فردا
دست خود گر سپر مردم افتاده کنی
گریه ای کز سر مستی است، نکردن اولاست
آب تا چند ز تزویر درین باده کنی؟
نشود جمع نظربازی خوبان با زهد
این گلی نیست که در دامن سجاده کنی
شربتی نیست غم او که به تلخی نوشند
روترش چند به این رزق خدا داده کنی؟
چون صدف آبله دست تو گوهر گردد
اگر از زنگ هوس آینه را ساده کنی
دل چو آزاد شد از خدمت او دست بدار
این نه سروی است که در پیش خود استاده کنی
پرده عشرت جاوید بود غم صائب
تو برآنی که دل از قید غم آزاده کنی
کوری دیو هوا، پر ز پریزاده کنی
آنچه از مهلت ایام نصیب تو شده است
آنقدر نیست که برگ سفر آماده کنی
بنده آزادکنان بند خود افزون سازند
سعی کن سعی، دل از خواجگی آزاده کنی
می شود چتر تو خورشید قیامت فردا
دست خود گر سپر مردم افتاده کنی
گریه ای کز سر مستی است، نکردن اولاست
آب تا چند ز تزویر درین باده کنی؟
نشود جمع نظربازی خوبان با زهد
این گلی نیست که در دامن سجاده کنی
شربتی نیست غم او که به تلخی نوشند
روترش چند به این رزق خدا داده کنی؟
چون صدف آبله دست تو گوهر گردد
اگر از زنگ هوس آینه را ساده کنی
دل چو آزاد شد از خدمت او دست بدار
این نه سروی است که در پیش خود استاده کنی
پرده عشرت جاوید بود غم صائب
تو برآنی که دل از قید غم آزاده کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۴
تا تو چون شانه دل چاک مهیا نکنی
پنجه در پنجه آن زلف چلیپا نکنی
بر کلاه خرد و هوش اگر می لرزی
به که نظاره آن قامت رعنا نکنی
روزگارت شود از آب گهر شیرین تر
چون صدف گر حذر از تلخی دریا نکنی
دست چون موج به گردن نکنی ساحل را
تا درین قلزم خونخوار کمر وانکنی
می شود درددل از سر به هوایان افزون
دفتر شکوه چو گل پیش صبا وانکنی
نقد اوقات عزیزست گرامی دارش
روز خود پوچ ز اندیشه فردا نکنی
رشته گوهر سنجیده عبرتها را
با خبر باش که ضایع به تماشا نکنی
خانه در چشم تو سازد چو مگس رو یابد
به که با مردم بی شرم مدارا نکنی
نشوی طعمه شاهین حوادث چون کبک
اگر از ساده دلی خنده بیجا نکنی
با دل چاک بساز ای صدف خام طمع
تا تو باشی دهن خود به گهر وانکنی!
نیست ممکن به تو دنیای دنی رو آرد
تا چو آزاده روان پشت به دنیا نکنی
می شود درد جگرسوز تو درمان صائب
از تنک ظرفی اگر فکر مداوا نکنی
پنجه در پنجه آن زلف چلیپا نکنی
بر کلاه خرد و هوش اگر می لرزی
به که نظاره آن قامت رعنا نکنی
روزگارت شود از آب گهر شیرین تر
چون صدف گر حذر از تلخی دریا نکنی
دست چون موج به گردن نکنی ساحل را
تا درین قلزم خونخوار کمر وانکنی
می شود درددل از سر به هوایان افزون
دفتر شکوه چو گل پیش صبا وانکنی
نقد اوقات عزیزست گرامی دارش
روز خود پوچ ز اندیشه فردا نکنی
رشته گوهر سنجیده عبرتها را
با خبر باش که ضایع به تماشا نکنی
خانه در چشم تو سازد چو مگس رو یابد
به که با مردم بی شرم مدارا نکنی
نشوی طعمه شاهین حوادث چون کبک
اگر از ساده دلی خنده بیجا نکنی
با دل چاک بساز ای صدف خام طمع
تا تو باشی دهن خود به گهر وانکنی!
نیست ممکن به تو دنیای دنی رو آرد
تا چو آزاده روان پشت به دنیا نکنی
می شود درد جگرسوز تو درمان صائب
از تنک ظرفی اگر فکر مداوا نکنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۵
از خودی چشم بپوشان اگر اهل دینی
که خدابین نشود دیده هر خودبینی
در سرانجام سفر باش که از سنگ مزار
خیمه بیرون زده خوش قافله سنگینی
سازد از سینه پرجوش جهان را خوشوقت
هر که از خشت کند چون خم می بالینی
زود باشد که ز یک ناله به فریاد آید
آن که چون کوه سپرده است به خود تمکینی
می که در روی سپر چین نگذارد ز نشاط
نیست ممکن ز جبین تو گشاید چینی
گرچه سر در سر گفتار نهادم صائب
نشنیدم ز کسی از ته دل تحسینی
که خدابین نشود دیده هر خودبینی
در سرانجام سفر باش که از سنگ مزار
خیمه بیرون زده خوش قافله سنگینی
سازد از سینه پرجوش جهان را خوشوقت
هر که از خشت کند چون خم می بالینی
زود باشد که ز یک ناله به فریاد آید
آن که چون کوه سپرده است به خود تمکینی
می که در روی سپر چین نگذارد ز نشاط
نیست ممکن ز جبین تو گشاید چینی
گرچه سر در سر گفتار نهادم صائب
نشنیدم ز کسی از ته دل تحسینی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۶
چند چون چشم هوسناک به هر سو بینی؟
جمع شو تا هم از آیینه خود رو بینی
دیده بر شست گشا، چند ز کوته نظری
تیر مژگان ز کمانخانه ابرو بینی؟
حسن لیلی نبود پرده نشین ای مجنون
چند بنشینی و بر دیده آهو بینی؟
بالغ آن روز شود جوهر بینایی تو
که تو این دایره را چشم سخنگو بینی
گوی شو در خم چوگان سبکدست قضا
تا چو گردون سر خود در قدم او بینی
جنگ با گردش افلاک ز کوته نظری است
جنبش تیغ همان به که ز بازو بینی
تو که بر سینه الف می کشی از جلوه سرو
آه ازان روز که آن قامت دلجو بینی
صحبت جسم و روان زود ز هم می پاشد
این نه سروی است که دایم به لب جو بینی
کشتی شرم تو آن روز شود طوفانی
که نهان کرده خود را به ترازو بینی
می کنی دست طلب از مژه شوخ دراز
از تهی چشمی، اگر کاسه زانو بینی!
صائب از پرده افلاک قدم بیرون نه
تا چو خورشید دو صد لاله خود رو بینی
جمع شو تا هم از آیینه خود رو بینی
دیده بر شست گشا، چند ز کوته نظری
تیر مژگان ز کمانخانه ابرو بینی؟
حسن لیلی نبود پرده نشین ای مجنون
چند بنشینی و بر دیده آهو بینی؟
بالغ آن روز شود جوهر بینایی تو
که تو این دایره را چشم سخنگو بینی
گوی شو در خم چوگان سبکدست قضا
تا چو گردون سر خود در قدم او بینی
جنگ با گردش افلاک ز کوته نظری است
جنبش تیغ همان به که ز بازو بینی
تو که بر سینه الف می کشی از جلوه سرو
آه ازان روز که آن قامت دلجو بینی
صحبت جسم و روان زود ز هم می پاشد
این نه سروی است که دایم به لب جو بینی
کشتی شرم تو آن روز شود طوفانی
که نهان کرده خود را به ترازو بینی
می کنی دست طلب از مژه شوخ دراز
از تهی چشمی، اگر کاسه زانو بینی!
صائب از پرده افلاک قدم بیرون نه
تا چو خورشید دو صد لاله خود رو بینی