عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۲
نه صورت بویی و نه رنگیست درین باغ
وهم تو تماشایی بنگیست درین باغ
شاخ گل و سروی که سر ناز کشیده
تصویر کمانی و خدنگیست درین باغ
وحشت همه فرش افکنی خواب بهار است
کو سایهٔ گل پشت پلنگیست درین باغ
اقبال جهان را به بلندی نستانی
آغوش سحر کام نهنگیست درین باغ
ای غنچه مخور عشوهٔ امید شکفتن
هشدار که بوی دل تنگیست درین باغ
انجام بهار اینهمه پامال خزان نیست
آیینه مپرداز که رنگیست درین باغ
در خندهٔگل بوی سلامت نتوان یافت
گر قلقل میناست ترنگیست درین باغ
هر رنگکهگلکرد شکستن بهکمین بود
هر شیشه مچینید که سنگیست درین باغ
رسوایی ناموس حیا بود تبسم
گل حیف نفهمید که ننگیست درین باغ
پرواز نسیم است پرافشان تسلسل
یاران همه نازان که درنگیست درین باغ
بیدل می عشرت به کسی نیست مسلم
هر گل شکن آمادهُ رنگیست درین باغ
وهم تو تماشایی بنگیست درین باغ
شاخ گل و سروی که سر ناز کشیده
تصویر کمانی و خدنگیست درین باغ
وحشت همه فرش افکنی خواب بهار است
کو سایهٔ گل پشت پلنگیست درین باغ
اقبال جهان را به بلندی نستانی
آغوش سحر کام نهنگیست درین باغ
ای غنچه مخور عشوهٔ امید شکفتن
هشدار که بوی دل تنگیست درین باغ
انجام بهار اینهمه پامال خزان نیست
آیینه مپرداز که رنگیست درین باغ
در خندهٔگل بوی سلامت نتوان یافت
گر قلقل میناست ترنگیست درین باغ
هر رنگکهگلکرد شکستن بهکمین بود
هر شیشه مچینید که سنگیست درین باغ
رسوایی ناموس حیا بود تبسم
گل حیف نفهمید که ننگیست درین باغ
پرواز نسیم است پرافشان تسلسل
یاران همه نازان که درنگیست درین باغ
بیدل می عشرت به کسی نیست مسلم
هر گل شکن آمادهُ رنگیست درین باغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۲
جای آن استکه بالد گهر شان صدف
بحر در قطرگی اینجا شده مهمان صدف
عزلت از حادثهٔ دهر برون تاختن است
موج دریا نشود دست و گریبان صدف
نیست در عالم بیمطلبی اسباب دویی
دل صافیست همان دیدهٔ حیران صدف
ظرف بیتابی یک قطره ندارد این بحر
موجگوهر شو و میتاز به میدان صدف
جهد افسوس طلب آبلهواری دارد
سودن دستگهر ریخت به دامان صدف
قسمتت گر دم آبیست غنیمت میدان
بحر بیجا نشکستهست لب نان صدف
بر یتیمان چقدر سایه فکن خواهد بود
به دو دیوار نگونخانهٔ وبران صدف
صحبت مردهدلان سخت سرایت دارد
آبگوهر همه وقت است به زندان صدف
زلهٔ مائدهٔ حرص نیندوختهایم
استخوان خشکی مغز است در انبان صدف
جوش یاسیست بهار طرب ما بیدل
میدمد چشم پر آب از لب خندان صدف
بحر در قطرگی اینجا شده مهمان صدف
عزلت از حادثهٔ دهر برون تاختن است
موج دریا نشود دست و گریبان صدف
نیست در عالم بیمطلبی اسباب دویی
دل صافیست همان دیدهٔ حیران صدف
ظرف بیتابی یک قطره ندارد این بحر
موجگوهر شو و میتاز به میدان صدف
جهد افسوس طلب آبلهواری دارد
سودن دستگهر ریخت به دامان صدف
قسمتت گر دم آبیست غنیمت میدان
بحر بیجا نشکستهست لب نان صدف
بر یتیمان چقدر سایه فکن خواهد بود
به دو دیوار نگونخانهٔ وبران صدف
صحبت مردهدلان سخت سرایت دارد
آبگوهر همه وقت است به زندان صدف
زلهٔ مائدهٔ حرص نیندوختهایم
استخوان خشکی مغز است در انبان صدف
جوش یاسیست بهار طرب ما بیدل
میدمد چشم پر آب از لب خندان صدف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۳
نسبت لعل که داد این همه سامان صدف
شور در بحر فکنده است نمکدان صدف
عرق شرم همان مهر لب اظهار است
بخیه دارد ز گهر چاک گریبان صدف
ترک مطلب کن و از کلفت این بحر برآ
نیست جز بستن لب، چیدن دامان صدف
به قناعتکدهام ره نبرد صحبت غیر
ضبط آغوش خود است الفت احسان صدف
نتوان مایهٔ اسباب طرب فهمیدن
اشک چندی گرهٔ دیده حیران صدف
بگذر از حاصل این بحر که بیعبرت نیست
بعد تحصیل گهر وضع پشیمان صدف
در شکست جسد آرایش تعمیر دلست
نیست بیسود گهر تاجر نقصان صدف
اینقدر حاصل آرام درین بحر کراست
ای گهر آب شو از خجلت سامان صدف
کام تقلید ز نعمت نبرد بهرهٔ ذوق
غیر ریزش نبود درخور دندان صدف
اشک شوخ است به ضبط مژه گیرم بیدل
طفل چندی بنشانم به دبستان صدف
شور در بحر فکنده است نمکدان صدف
عرق شرم همان مهر لب اظهار است
بخیه دارد ز گهر چاک گریبان صدف
ترک مطلب کن و از کلفت این بحر برآ
نیست جز بستن لب، چیدن دامان صدف
به قناعتکدهام ره نبرد صحبت غیر
ضبط آغوش خود است الفت احسان صدف
نتوان مایهٔ اسباب طرب فهمیدن
اشک چندی گرهٔ دیده حیران صدف
بگذر از حاصل این بحر که بیعبرت نیست
بعد تحصیل گهر وضع پشیمان صدف
در شکست جسد آرایش تعمیر دلست
نیست بیسود گهر تاجر نقصان صدف
اینقدر حاصل آرام درین بحر کراست
ای گهر آب شو از خجلت سامان صدف
کام تقلید ز نعمت نبرد بهرهٔ ذوق
غیر ریزش نبود درخور دندان صدف
اشک شوخ است به ضبط مژه گیرم بیدل
طفل چندی بنشانم به دبستان صدف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۸
ای زعکس نرگست آیینه جام مل به کف
شانه از زلف تو نبض یک چمن سنبل به کف
تا دم تیغت کند گلچینی باغ هوس
گردن خلقیست چون شمع از سر خودگل بهکف
چون هوا سودایی فکر پریشان میشود
هرکه دارد بوی مضمونی از آن کاکل به کف
بزم امکان را که و مه گفتگو سرمایهاند
جامها در سر ترنگ و شیشهها قلقل بهکف
غنچه واری رنگ جمعیت درینگلزار نیست
از پریشانی گل اینجا میدمد سنبل به کف
قامت پیری نشاط رفته را خمیازهایست
چشم حیرانیست گر سیلاب دارد پل به کف
گرم دارد اطلس و دیبا دماغ خواجه را
از خری این پشت خر تا کی برآید جل به کف
ریشهٔ آزادگی در خاک این گلشن کجاست
سرو هم چون گردن قمری است اینجا غل به کف
حسن چون شد بینقاب از فکر عاشق فارغ است
گل همان در غنچگی دارد دل بلبل به کف
محو گشتن میکند دریا حباب و موج را
جزو از خود رفته دارد دستگاه کل به کف
فیض هستی عام شد چندانکه چون ابروی ناز
در نظر میآیدم محراب جام مل به کف
از چمن تا انجمن بیتاب تسخیر دل است
بوی گل تا دود مجمر میدود کاکل به کف
یاد رخسار تو سامان چراغان میکند
هر سر مویم کنون خواهد دمیدن گل به کف
نیست بیدل در ادبگاه خموشی مشربان
شیشه را جز سرنگونگردیدن از قلقل بهکف
شانه از زلف تو نبض یک چمن سنبل به کف
تا دم تیغت کند گلچینی باغ هوس
گردن خلقیست چون شمع از سر خودگل بهکف
چون هوا سودایی فکر پریشان میشود
هرکه دارد بوی مضمونی از آن کاکل به کف
بزم امکان را که و مه گفتگو سرمایهاند
جامها در سر ترنگ و شیشهها قلقل بهکف
غنچه واری رنگ جمعیت درینگلزار نیست
از پریشانی گل اینجا میدمد سنبل به کف
قامت پیری نشاط رفته را خمیازهایست
چشم حیرانیست گر سیلاب دارد پل به کف
گرم دارد اطلس و دیبا دماغ خواجه را
از خری این پشت خر تا کی برآید جل به کف
ریشهٔ آزادگی در خاک این گلشن کجاست
سرو هم چون گردن قمری است اینجا غل به کف
حسن چون شد بینقاب از فکر عاشق فارغ است
گل همان در غنچگی دارد دل بلبل به کف
محو گشتن میکند دریا حباب و موج را
جزو از خود رفته دارد دستگاه کل به کف
فیض هستی عام شد چندانکه چون ابروی ناز
در نظر میآیدم محراب جام مل به کف
از چمن تا انجمن بیتاب تسخیر دل است
بوی گل تا دود مجمر میدود کاکل به کف
یاد رخسار تو سامان چراغان میکند
هر سر مویم کنون خواهد دمیدن گل به کف
نیست بیدل در ادبگاه خموشی مشربان
شیشه را جز سرنگونگردیدن از قلقل بهکف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۳
بر خود از ساز شکفتنکیگمان دارد عقیق
درخور نامت تبسم در دهان دارد عقیق
جای آن داردکه باشد باب دندان طمع
نسبت دوری به لعل دلبران دارد عقیق
بسکه بیآب است این صحرای شهرت اعتبار
روز و شب نقش نگین زیر زبان دارد عقیق
سادگی دارالامان بی تمیزان بوده است
حلقههای دام را خاتمگمان دارد عقیق
عیب ما رنگین خیالان معنی باریک ماست
عرض نقصان تا دهد از رگ زبان دارد عقیق
هر کسی تا خاکگردیدن به رنگی بسمل است
خون رنگی در فسردنها روان دارد عقیق
حرص هر جا غالب افتد بر جگر دندان فشار
در هجوم تشنگیها امتحان دارد عقیق
هرکه میبینی به قدر شهرت از خود رفته است
سودنامی هم به تحصیل زیان دارد عقیق
بیجگر خوردن میسر نیست پاس اعتبار
آبرو در موج خون دل نهان دارد عقیق
اعتبارات جهان پر بینسق افتاده است
جانکنیها بهر نام دیگران دارد عقیق
خون دل را در بساط دیده رنگی دیگر است
آبرو در خاتم افزونتر ز کان دارد عقیق
لعل ها از بهر مشتاقان تبسمپرور است
آب باربکی به ذوق تشنگان دارد عقیق
محو لعلت را فسردن نیز آب زندگیست
همچو دل تا رنگ خونی هست جان دارد عقیق
نیست بیدل کاهش ایام بر دلخستگان
در شکست خود همان خط امان دارد عقیق
درخور نامت تبسم در دهان دارد عقیق
جای آن داردکه باشد باب دندان طمع
نسبت دوری به لعل دلبران دارد عقیق
بسکه بیآب است این صحرای شهرت اعتبار
روز و شب نقش نگین زیر زبان دارد عقیق
سادگی دارالامان بی تمیزان بوده است
حلقههای دام را خاتمگمان دارد عقیق
عیب ما رنگین خیالان معنی باریک ماست
عرض نقصان تا دهد از رگ زبان دارد عقیق
هر کسی تا خاکگردیدن به رنگی بسمل است
خون رنگی در فسردنها روان دارد عقیق
حرص هر جا غالب افتد بر جگر دندان فشار
در هجوم تشنگیها امتحان دارد عقیق
هرکه میبینی به قدر شهرت از خود رفته است
سودنامی هم به تحصیل زیان دارد عقیق
بیجگر خوردن میسر نیست پاس اعتبار
آبرو در موج خون دل نهان دارد عقیق
اعتبارات جهان پر بینسق افتاده است
جانکنیها بهر نام دیگران دارد عقیق
خون دل را در بساط دیده رنگی دیگر است
آبرو در خاتم افزونتر ز کان دارد عقیق
لعل ها از بهر مشتاقان تبسمپرور است
آب باربکی به ذوق تشنگان دارد عقیق
محو لعلت را فسردن نیز آب زندگیست
همچو دل تا رنگ خونی هست جان دارد عقیق
نیست بیدل کاهش ایام بر دلخستگان
در شکست خود همان خط امان دارد عقیق
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۶
این دم از شرم طلب نیست زبان ما خشک
با صدف بود لبی در جگر دریا خشک
اشکگو دردسر تربیت ما نکشد
از ازل چون مژه کردند بهار ما خشک
کار مقصدطلبی سخت کشاکش دارد
آرزو تشنه لب و وادی استغناخشک
واصل منزل مقصود شدن آسان نیست
تا به دریا برسد سیل شود صدجا خشک
پی رشحکرم آب رخ امید مریز
ابر چون جوش غبار است درین صحرا خشک
سعی مژگان چقدر نمیشد از دیدهٔ ما
کوشش ابر محالستکند دربا خشک
ای خوش آن بحر سرشتی که بود در طلبش
سینه لبریزگداز جگر و لبها خشک
لال مانده است زبانم به جواب ناصح
همچو برگی که شود از اثر سرما خشک
زاهدا ساغر می کوثر شادابیهاست
چون عصا چند توان بود ز سر تا پا خشک
عشق بی رنگ از این وسوسهها مستغنی است
دامن ما و تو آلوده بر آید یا خشک
بگذر از حاصل امکان که درین مزرع وهم
سبزهها ریخته تا بال و پر عنقا خشک
هم چو نظاره که از دیدهٔ تر میگذرد
درگذشتیم ز آلودگی دنیا خشک
حق شمشیر تو ساقط نشود از سرما
پیش خورشید نگردد عرق سیما خشک
بیدل از دیده حیران غم اشکی خونکرد
خشکی شیشه مبادا کندم صهبا خشک
با صدف بود لبی در جگر دریا خشک
اشکگو دردسر تربیت ما نکشد
از ازل چون مژه کردند بهار ما خشک
کار مقصدطلبی سخت کشاکش دارد
آرزو تشنه لب و وادی استغناخشک
واصل منزل مقصود شدن آسان نیست
تا به دریا برسد سیل شود صدجا خشک
پی رشحکرم آب رخ امید مریز
ابر چون جوش غبار است درین صحرا خشک
سعی مژگان چقدر نمیشد از دیدهٔ ما
کوشش ابر محالستکند دربا خشک
ای خوش آن بحر سرشتی که بود در طلبش
سینه لبریزگداز جگر و لبها خشک
لال مانده است زبانم به جواب ناصح
همچو برگی که شود از اثر سرما خشک
زاهدا ساغر می کوثر شادابیهاست
چون عصا چند توان بود ز سر تا پا خشک
عشق بی رنگ از این وسوسهها مستغنی است
دامن ما و تو آلوده بر آید یا خشک
بگذر از حاصل امکان که درین مزرع وهم
سبزهها ریخته تا بال و پر عنقا خشک
هم چو نظاره که از دیدهٔ تر میگذرد
درگذشتیم ز آلودگی دنیا خشک
حق شمشیر تو ساقط نشود از سرما
پیش خورشید نگردد عرق سیما خشک
بیدل از دیده حیران غم اشکی خونکرد
خشکی شیشه مبادا کندم صهبا خشک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۷
مغز شد در سر پر شور من از سودا خشک
باده چون آبگهرگشت درین مینا خشک
تشنهلب بس که دویدم به بیابان جنون
گشت چون ریگ روان آبلهام در پا خشک
کام امید چسان جام تسلیگیرد
کهکرم تشنه سوال است و زبان ما خشک
به تغافل ز هوس یک مژه دامن چیدن
برد چون پرتو خورشیدم ازین دریا خشک
اشک شمعیم که از خجلت بیتاثیری
میشود قطرهٔ ما تا به چکیدنها خشک
گرم جوشست نفس ساغر شوقی دریاب
نشئه مفتست مبادا شود این صهبا خشک
منع آشوب هوسها نشود عزلت ما
سعی افسردن گوهر نکند دریا خشک
تشنهکامی گل بیصرفگیی اسرار است
تا خموش است نگردد جگر مینا خشک
نم اشکی نچکید ازمژه ی غفلت ما
خون یاقوت شد آخر به رگ خارا خشک
اشک مجنون چقدر خوش قلم تردستیست
سطری از جاده ندیدیم درین صحرا خشک
نیست غیر از عرق شرم شفاعتگر ما
یارب این چشمهٔ رحمت نکنی فردا خشک
حیرت از ما نبرد هول قیامت بیدل
آب آیینه نسازد اثر گرما خشک
باده چون آبگهرگشت درین مینا خشک
تشنهلب بس که دویدم به بیابان جنون
گشت چون ریگ روان آبلهام در پا خشک
کام امید چسان جام تسلیگیرد
کهکرم تشنه سوال است و زبان ما خشک
به تغافل ز هوس یک مژه دامن چیدن
برد چون پرتو خورشیدم ازین دریا خشک
اشک شمعیم که از خجلت بیتاثیری
میشود قطرهٔ ما تا به چکیدنها خشک
گرم جوشست نفس ساغر شوقی دریاب
نشئه مفتست مبادا شود این صهبا خشک
منع آشوب هوسها نشود عزلت ما
سعی افسردن گوهر نکند دریا خشک
تشنهکامی گل بیصرفگیی اسرار است
تا خموش است نگردد جگر مینا خشک
نم اشکی نچکید ازمژه ی غفلت ما
خون یاقوت شد آخر به رگ خارا خشک
اشک مجنون چقدر خوش قلم تردستیست
سطری از جاده ندیدیم درین صحرا خشک
نیست غیر از عرق شرم شفاعتگر ما
یارب این چشمهٔ رحمت نکنی فردا خشک
حیرت از ما نبرد هول قیامت بیدل
آب آیینه نسازد اثر گرما خشک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۸
نشد از حسرت داغت جگرم تنها خشک
لاله را نیز دماغیست درین سودا خشک
منت چشمهٔ خضر آینهپردازیتریست
دم شمشیرتو یارب نشود با ما خشک
برق حسن تو در ابروی اشارت دارد
خم موجیکهکند خون دل دریا خشک
در تماشاکدهٔ جلوه که چشمش مرساد
موج آیینه زند هرکه شود برجا خشک
چون حیا آب رخ گوهر ما وقفتریست
عرقی چند مبادا شود از سیما خشک
زین بضاعت نتوان دیگ فضولی پختن
تا رسد نان به تری میشود آب ما خشک
وقت آن شدکه ز بی آبی ابر احسان
برگ گل روید ازین باغ چو نقش پا خشک
بسکه افسردگی افسون تحیر دارد
سیل چون جاده فتاده است درین صحرا خشک
ترک اسباب لب شکوهٔ نایابی دوخت
کرد افشاندن این گرد جراحتها خشک
ماند از حیرت رفتار بلاانگیزت
ناله در سینهٔ بیدل چو رگ خارا خشک
لاله را نیز دماغیست درین سودا خشک
منت چشمهٔ خضر آینهپردازیتریست
دم شمشیرتو یارب نشود با ما خشک
برق حسن تو در ابروی اشارت دارد
خم موجیکهکند خون دل دریا خشک
در تماشاکدهٔ جلوه که چشمش مرساد
موج آیینه زند هرکه شود برجا خشک
چون حیا آب رخ گوهر ما وقفتریست
عرقی چند مبادا شود از سیما خشک
زین بضاعت نتوان دیگ فضولی پختن
تا رسد نان به تری میشود آب ما خشک
وقت آن شدکه ز بی آبی ابر احسان
برگ گل روید ازین باغ چو نقش پا خشک
بسکه افسردگی افسون تحیر دارد
سیل چون جاده فتاده است درین صحرا خشک
ترک اسباب لب شکوهٔ نایابی دوخت
کرد افشاندن این گرد جراحتها خشک
ماند از حیرت رفتار بلاانگیزت
ناله در سینهٔ بیدل چو رگ خارا خشک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۳
در نظرها معنیام گل میکند غیرت به چنگ
خامهام دارد مداد از محضر داغ پلنگ
ساز آفاق از نواهای شکست دل پر است
در صدای کوه یک میناست لبریز ترنگ
بینقابی اینقدرها برنمیدارد جمال
هر صفایی را که دیدم میکند ایجاد رنگ
هر قدر مینا به سنگ آید درین ناموسگاه
خجلت از روی پری شستهست رنگ
دل فضایی داشت پیش از دستگاه ما و من
خانهٔ آیینه تمثال نفسها کرده تنگ
از حدیث کینهجو ایمن نباید زیستن
هرکجا دم میزند دود دگر دارد تفنگ
از مدارای فلک ممکن مدان آرام خلق
خوابکو کز بهر آهو پوست اندازد پلنگ
محرم درد دل ما کس درین کهسار نیست
بر صدای ناتوانان سینه مالیدهست سنگ
رنگها دارد سواد سرمهٔ چشم بتان
کلک نقاشان صدف گلکرده در خاک فرنگ
فهم حکم اندازی شست قضا آسان مگیر
در ته بال پری این جا پری دارد خدنگ
با تامل مشورت درکار حق جستن خطاست
دامن فرصت کم افتادهست در دست درنگ
بیدل اینجا آفت امداد است سعی عافیت
فکر ساحل میتراشدکشتی ازکام نهنگ
خامهام دارد مداد از محضر داغ پلنگ
ساز آفاق از نواهای شکست دل پر است
در صدای کوه یک میناست لبریز ترنگ
بینقابی اینقدرها برنمیدارد جمال
هر صفایی را که دیدم میکند ایجاد رنگ
هر قدر مینا به سنگ آید درین ناموسگاه
خجلت از روی پری شستهست رنگ
دل فضایی داشت پیش از دستگاه ما و من
خانهٔ آیینه تمثال نفسها کرده تنگ
از حدیث کینهجو ایمن نباید زیستن
هرکجا دم میزند دود دگر دارد تفنگ
از مدارای فلک ممکن مدان آرام خلق
خوابکو کز بهر آهو پوست اندازد پلنگ
محرم درد دل ما کس درین کهسار نیست
بر صدای ناتوانان سینه مالیدهست سنگ
رنگها دارد سواد سرمهٔ چشم بتان
کلک نقاشان صدف گلکرده در خاک فرنگ
فهم حکم اندازی شست قضا آسان مگیر
در ته بال پری این جا پری دارد خدنگ
با تامل مشورت درکار حق جستن خطاست
دامن فرصت کم افتادهست در دست درنگ
بیدل اینجا آفت امداد است سعی عافیت
فکر ساحل میتراشدکشتی ازکام نهنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۴
رساندهایم درین عرصهٔ خیال آهنگ
چو شمع ناوک آهی به شوخی پر رنگ
ز ناامیدی دلها دلت چه غم دارد
شکست ساغر و میناست طبل عشرت سنگ
شرابخانهٔ هستی که عشق ساقی اوست
بجز خیال حدوث و قدم ندارد بنگ
درین چمن همه با جیب خویش ساختهایم
کسی ندید که گل دامن که داشت به چنگ
سواد الفت این دشت عبرتاندوز است
نگاهی آب ده از سرمهدان داغ پلنگ
در آرزوی شکستی که چشم بد مرساد
درین ستمکده ما هم رسیدهایم به رنگ
خیال اینهمه داغ غرور غفلت ماست
صفا ودیعت نازبست در طبیعت رنگ
به قلزمی که فتد سایهٔ بناگوشت
گهر به رشته کشد خارهای پشت نهنگ
چه آفتی تو که نقاش فتنهٔ نگهت
به رنگ رفته کشد مخمل غبار فرنگ
چو گل جز این که گریبان درم علاجی نیست
فشرده است به صد رنگ کلفتم دل تنگ
هنوز شیشه نهای، نشئه عالم دگر است
تفاوت عدم و کم، مدان پری تا سنگ
به دوش برق کشیدیم بار خود بیدل
ز خویش رفتن ما اینقدر نداشت درنگ
چو شمع ناوک آهی به شوخی پر رنگ
ز ناامیدی دلها دلت چه غم دارد
شکست ساغر و میناست طبل عشرت سنگ
شرابخانهٔ هستی که عشق ساقی اوست
بجز خیال حدوث و قدم ندارد بنگ
درین چمن همه با جیب خویش ساختهایم
کسی ندید که گل دامن که داشت به چنگ
سواد الفت این دشت عبرتاندوز است
نگاهی آب ده از سرمهدان داغ پلنگ
در آرزوی شکستی که چشم بد مرساد
درین ستمکده ما هم رسیدهایم به رنگ
خیال اینهمه داغ غرور غفلت ماست
صفا ودیعت نازبست در طبیعت رنگ
به قلزمی که فتد سایهٔ بناگوشت
گهر به رشته کشد خارهای پشت نهنگ
چه آفتی تو که نقاش فتنهٔ نگهت
به رنگ رفته کشد مخمل غبار فرنگ
چو گل جز این که گریبان درم علاجی نیست
فشرده است به صد رنگ کلفتم دل تنگ
هنوز شیشه نهای، نشئه عالم دگر است
تفاوت عدم و کم، مدان پری تا سنگ
به دوش برق کشیدیم بار خود بیدل
ز خویش رفتن ما اینقدر نداشت درنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۱
در یاد جلوهٔ توکه دارد هزار رنگ
چون گل گرفته است مرا در کنار رنگ
عصمت صفای آینهٔ جلوهات بس است
تا غنچه استگل نفروشد غبار رنگ
عریان تنی ز چاک گریبان منزه است
ای بوی عافیت نکنی اختیار رنگ
در راه جلوهات که بهشت امیدهاست
گل کرده اشک همچو نگه انتظار رنگ
ای بیخبر درین چمن اسباب عیشکو
اینجاست بیبقا گل و بیاعتبار رنگ
هر برگ گل ز صبح دگر میدهد نشان
از بس شکسته است به طبع بهار رنگ
بی برگ از این چمن چو سحر بایدت گذشت
گو خاک جوشگل زن وگردون ببار رنگ
سیر بهار ما به تأمل چه ممکن است
بال فشاندهایست به روی شرار رنگ
از خود چو اشک جرأت پرواز شستهایم
یارب مکن به خون نیازم دچار رنگ
افراط در طبیعت عشرت کدورت است
بی داغگل نمیکند از لالهزار رنگ
خونم همان به دشت عدم بال میزند
گر بسملم کنی چو نفس صدهزار رنگ
بیدل کجاست ساغر دیگر درین بساط
گرداندهام چو رنگ به رفع خمار رنگ
چون گل گرفته است مرا در کنار رنگ
عصمت صفای آینهٔ جلوهات بس است
تا غنچه استگل نفروشد غبار رنگ
عریان تنی ز چاک گریبان منزه است
ای بوی عافیت نکنی اختیار رنگ
در راه جلوهات که بهشت امیدهاست
گل کرده اشک همچو نگه انتظار رنگ
ای بیخبر درین چمن اسباب عیشکو
اینجاست بیبقا گل و بیاعتبار رنگ
هر برگ گل ز صبح دگر میدهد نشان
از بس شکسته است به طبع بهار رنگ
بی برگ از این چمن چو سحر بایدت گذشت
گو خاک جوشگل زن وگردون ببار رنگ
سیر بهار ما به تأمل چه ممکن است
بال فشاندهایست به روی شرار رنگ
از خود چو اشک جرأت پرواز شستهایم
یارب مکن به خون نیازم دچار رنگ
افراط در طبیعت عشرت کدورت است
بی داغگل نمیکند از لالهزار رنگ
خونم همان به دشت عدم بال میزند
گر بسملم کنی چو نفس صدهزار رنگ
بیدل کجاست ساغر دیگر درین بساط
گرداندهام چو رنگ به رفع خمار رنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۲
یک برک گل نکرده ز روبت بهار رنگ
میغلتدم نگاه به صد لالهزار رنگ
تا چشم آرزو به رهت کردهام سفید
چندین سحر شکستهام از انتظار رنگ
موج طراوت چمن نا امیدیام
دارم شکستنی که ندارد هزار رنگ
بیر نگیی به هیچ تعلق گرفتهام
یعنی به رنگ بویگلم درکنار رنگ
کومایهای که قابل غارت شود کسی
ای صورت شکست غنیمت شمار رنگ
بر هر نفس ز خجلت هستی قیامتی است
صد رنگ میتپد به رخ شرمسار رنگ
قسمت درین چمن ز بهاران قویتر است
آفاق غرق خون شد و نگرفت خار رنگ
ما را چوگل به عرض دو عالم غرور ناز
کافیست زان بهار یک آیینهوار رنگ
سیر بهار ناز تو موقوف خلوتی است
ای بویگل به حلقهٔ در واگذار رنگ
عمریست رنگ باختهٔ وحشت دلم
چونکرده هوشم اینگل بیاختیار رنگ
جوش خیال انجمن بینشانیام
بیدل بهار من نکند آشکار رنگ
میغلتدم نگاه به صد لالهزار رنگ
تا چشم آرزو به رهت کردهام سفید
چندین سحر شکستهام از انتظار رنگ
موج طراوت چمن نا امیدیام
دارم شکستنی که ندارد هزار رنگ
بیر نگیی به هیچ تعلق گرفتهام
یعنی به رنگ بویگلم درکنار رنگ
کومایهای که قابل غارت شود کسی
ای صورت شکست غنیمت شمار رنگ
بر هر نفس ز خجلت هستی قیامتی است
صد رنگ میتپد به رخ شرمسار رنگ
قسمت درین چمن ز بهاران قویتر است
آفاق غرق خون شد و نگرفت خار رنگ
ما را چوگل به عرض دو عالم غرور ناز
کافیست زان بهار یک آیینهوار رنگ
سیر بهار ناز تو موقوف خلوتی است
ای بویگل به حلقهٔ در واگذار رنگ
عمریست رنگ باختهٔ وحشت دلم
چونکرده هوشم اینگل بیاختیار رنگ
جوش خیال انجمن بینشانیام
بیدل بهار من نکند آشکار رنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۶
بلبل الم غنچه کشد بیشتر از گل
ظلمست به عاشق چه مدارا چه تغافل
خودداری شبنم چه کند با تف خورشید
ای یاد تو برق دو جهان رخت تحمل
کیفیت لعل تو ز بس نشئهگداز است
در چشم حباب آینه دارد قدح مل
زان نیش که از اشک خم زلف تو دارد
مشکل که تپیدن نگشاید رگ سنبل
دلهای خراب انجمن جلوهٔ یارند
خورشید به ویرانه دهد عرض تجمل
ما قمری آن سرو گلستان خرامیم
دارد ز نشان قدمش گردن ما غل
آیینهٔ دردیم چه عجز و چه رسایی
اشک است اگر ناله کند ساز تنزل
هر غنچه ازین باغ گره بستهٔ نازیست
اشکی است گریبان در چشم تر بلبل
اسرار سخن جز به خموشی نتوان یافت
مفتاح در گنج معانیست تأمل
روزی دو به فکر قد خم گشته فتادیم
کردیم تماشای گذشتن ز سر پل
خجلت شمر فرصت پرواز شراریم
بیدل به چه امید توان کرد توکّل
ظلمست به عاشق چه مدارا چه تغافل
خودداری شبنم چه کند با تف خورشید
ای یاد تو برق دو جهان رخت تحمل
کیفیت لعل تو ز بس نشئهگداز است
در چشم حباب آینه دارد قدح مل
زان نیش که از اشک خم زلف تو دارد
مشکل که تپیدن نگشاید رگ سنبل
دلهای خراب انجمن جلوهٔ یارند
خورشید به ویرانه دهد عرض تجمل
ما قمری آن سرو گلستان خرامیم
دارد ز نشان قدمش گردن ما غل
آیینهٔ دردیم چه عجز و چه رسایی
اشک است اگر ناله کند ساز تنزل
هر غنچه ازین باغ گره بستهٔ نازیست
اشکی است گریبان در چشم تر بلبل
اسرار سخن جز به خموشی نتوان یافت
مفتاح در گنج معانیست تأمل
روزی دو به فکر قد خم گشته فتادیم
کردیم تماشای گذشتن ز سر پل
خجلت شمر فرصت پرواز شراریم
بیدل به چه امید توان کرد توکّل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۰
عمریست چون گل میروم زین باغ حرمان در بغل
از رنگ دامن برکمر، از بو گریبان در بغل
مجنون و ساز بلبلان، لیلی و ناز گلستان
من با دل داغ آشیان طاووس نالان در بغل
ای اشکریزان عرق تدبیر عرض خلوتی
مشت غبارم میرسد وضع پریشان در بغل
تنها نه من از حیرتش دارم نفس در دل گره
آیینه هم دزدیده است آشوب توفان در بغل
میآید آن لیلی نسب سرشار یک عالم طرب
می در قدح تا کنج لب گل تا گریبان در بغل
آه قیامت قامتم آسان نمیافتد ز پا
این شعله هر جا سرکشد دارد نیستان در بغل
از غنچهٔ خاموش او ایمن مباش ای زخم دل
کان فتنهٔ طوفانکمین دارد نمکدان در بغل
بنیاد شمع از سوختن در خرمن گل غوطه زد
گر هست داغی در نظر داری گلستان در بغل
چون صبح شور هستیات کوک است با ساز عدم
تا چندگردی از نفس اجزای بهتان در بغل
دارد زیانگاه جسد تشویش «حبل من مسد»
زین کافرستان جسد بگریز ایمان در بغل
بیدل ز ضبط گریهام مژگان به خون دارد وطن
تا چند باشد دیدهام از اشک پیکان در بغل
از رنگ دامن برکمر، از بو گریبان در بغل
مجنون و ساز بلبلان، لیلی و ناز گلستان
من با دل داغ آشیان طاووس نالان در بغل
ای اشکریزان عرق تدبیر عرض خلوتی
مشت غبارم میرسد وضع پریشان در بغل
تنها نه من از حیرتش دارم نفس در دل گره
آیینه هم دزدیده است آشوب توفان در بغل
میآید آن لیلی نسب سرشار یک عالم طرب
می در قدح تا کنج لب گل تا گریبان در بغل
آه قیامت قامتم آسان نمیافتد ز پا
این شعله هر جا سرکشد دارد نیستان در بغل
از غنچهٔ خاموش او ایمن مباش ای زخم دل
کان فتنهٔ طوفانکمین دارد نمکدان در بغل
بنیاد شمع از سوختن در خرمن گل غوطه زد
گر هست داغی در نظر داری گلستان در بغل
چون صبح شور هستیات کوک است با ساز عدم
تا چندگردی از نفس اجزای بهتان در بغل
دارد زیانگاه جسد تشویش «حبل من مسد»
زین کافرستان جسد بگریز ایمان در بغل
بیدل ز ضبط گریهام مژگان به خون دارد وطن
تا چند باشد دیدهام از اشک پیکان در بغل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۸
بسکه افتادهست باغ آبرو نایاب گل
ذوق عشرت آبگردد تا کند مهتاب گل
زبن طلسم رنگ و بو سامان آزادی کنید
نیست اینجا غیر دامن چیدن از اسباب گل
هرزهگویی چند؟ لختی گرد خود گردیدنی
شاخسار موج هم میبندد ازگرداب گل
هرکجا شمع جمال او نباشد جلوهگر
دیدهها تا جام صهبا دارد از مهتاب گل
بسکه خوبان از جمالت غرق خجلت مردهاند
در چمن مشکل اگر آید به روی آب گل
از صلای ساغر چشم فرنگی مشربت
بر لب زاهدکند خمیازه تا محرابگل
نوبهاری هست مفت عشرت ای سوداییان
رشتهٔ ساز جنون را میشود مضراب گل
مست خاک ما کمینگاه بهار حیرتست
بعد ازبن خواهد فشاند در ره احباب گل
راحت ما را همان پرواز بالین پر است
در نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل
در همه اوقات پاس حال باید داشتن
ننگ هشیاریست کز مستان کند آداب گل
شوخی اظهار آخر با مزاج ما نساخت
آتشی در طبع رنگ است و ندارد تاب گل
عمرها شد شوخی دیده خرامی کردهام
میکند از چشم من بیدل همان سیماب گل
ذوق عشرت آبگردد تا کند مهتاب گل
زبن طلسم رنگ و بو سامان آزادی کنید
نیست اینجا غیر دامن چیدن از اسباب گل
هرزهگویی چند؟ لختی گرد خود گردیدنی
شاخسار موج هم میبندد ازگرداب گل
هرکجا شمع جمال او نباشد جلوهگر
دیدهها تا جام صهبا دارد از مهتاب گل
بسکه خوبان از جمالت غرق خجلت مردهاند
در چمن مشکل اگر آید به روی آب گل
از صلای ساغر چشم فرنگی مشربت
بر لب زاهدکند خمیازه تا محرابگل
نوبهاری هست مفت عشرت ای سوداییان
رشتهٔ ساز جنون را میشود مضراب گل
مست خاک ما کمینگاه بهار حیرتست
بعد ازبن خواهد فشاند در ره احباب گل
راحت ما را همان پرواز بالین پر است
در نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل
در همه اوقات پاس حال باید داشتن
ننگ هشیاریست کز مستان کند آداب گل
شوخی اظهار آخر با مزاج ما نساخت
آتشی در طبع رنگ است و ندارد تاب گل
عمرها شد شوخی دیده خرامی کردهام
میکند از چشم من بیدل همان سیماب گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۰
ای بهار جلوهات را شش جهت دربار گل
بی رخت در دیدهٔ من میخلد چون خار گل
یک نگه نظارهات سر جوش صد میخانه می
یک تبسم کردنت آغوش صد گلزار گل
درگلستانی که بوی وعدهٔ دیدار توست
میکند جای نگه چون برگ از اشجارگل
اینقدر در پردهٔ رنگ حنا شوخی کجاست
میزند جوش ازکف پایت به این هنجارگل
تا به کی پوشد تغافل بر سراپایت نقاب
در دل یک غنچه نتوان یافت این مقدارگل
بر رخ هر گلبن از شبنم نقاب افکندهاند
تا ز خواب نازگردد بر رخت بیدارگل
نیست ممکن گر کند در عرض شوخیهای ناز
لالهرویان را عرق بیرنگ از رخسارگل
میزند در جمع احباب از تقاضای بهار
سایهٔ دست کرم بر گوشهٔ دستار گل
ساز عیش از قلقل مینا قیامت غلغل است
ابر رنگ نغمه میبندد به روی تار گل
ریشهها را گر به این سامان نمو بخشد هوا
موی سر چون خامهٔ تصویر آرد بارگل
نوبهارست و طراوت شوخیی دارد به چنگ
بویگل از غنچهکرده نغمه از منقارگل
بیدل از اندیشهٔ لعلش به عجزم معترف
میکند در عرض جرأت رنگ استغفار گل
بی رخت در دیدهٔ من میخلد چون خار گل
یک نگه نظارهات سر جوش صد میخانه می
یک تبسم کردنت آغوش صد گلزار گل
درگلستانی که بوی وعدهٔ دیدار توست
میکند جای نگه چون برگ از اشجارگل
اینقدر در پردهٔ رنگ حنا شوخی کجاست
میزند جوش ازکف پایت به این هنجارگل
تا به کی پوشد تغافل بر سراپایت نقاب
در دل یک غنچه نتوان یافت این مقدارگل
بر رخ هر گلبن از شبنم نقاب افکندهاند
تا ز خواب نازگردد بر رخت بیدارگل
نیست ممکن گر کند در عرض شوخیهای ناز
لالهرویان را عرق بیرنگ از رخسارگل
میزند در جمع احباب از تقاضای بهار
سایهٔ دست کرم بر گوشهٔ دستار گل
ساز عیش از قلقل مینا قیامت غلغل است
ابر رنگ نغمه میبندد به روی تار گل
ریشهها را گر به این سامان نمو بخشد هوا
موی سر چون خامهٔ تصویر آرد بارگل
نوبهارست و طراوت شوخیی دارد به چنگ
بویگل از غنچهکرده نغمه از منقارگل
بیدل از اندیشهٔ لعلش به عجزم معترف
میکند در عرض جرأت رنگ استغفار گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۲
در چمن گر جلوهات آرد به روی کار گل
رنگها چون شمع بندد تا به نوک خارگل
رازداران محبت پرتنک سرمایهاند
کز جنون چیدند یک چاک گریبانوار گل
چشم حیران شاهد دلهای از خود رفته است
نقش پایی هست در هر جا کند رفتار گل
از رگ تاکم لب امید بیخمیازه نیست
میکند زین ریشه آخر نشئهای سرشار گل
سبحه ریزد غنچهٔ کیفیت این شاخسار
گر کند در باغ کفرم رشتهٔ زنار گل
الفت دلها بهار انبساط دیگر است
شاخ این گلبن ز پیوند آورد بسیار گل
ناله از انداز جرأت در عرق گم میشود
بلبل ما را که چون شمعست در منقار گل
درگلستانی که رنگ و بوی میسازد بهم
عالمی را از تکلف گشت ربط دارگل
ای شرر در سنگ رنگ آرزو گردانده گیر
چشم واکردن نمیارزد به این مقدار گل
در بهارم داغ کرد آخر به چندین رنگ یأس
ساغر بیباده یعنی بیجمال یار گل
برنفس بستهست فرصت محمل فیض سحر
ناله شو ای رنگ تا چشمی کند بیدار گل
رشتهٔ شمع است مژگانم که گوهرهای اشک
بسکه چیدم بیدل امشب کرد دیگر بار گل
رنگها چون شمع بندد تا به نوک خارگل
رازداران محبت پرتنک سرمایهاند
کز جنون چیدند یک چاک گریبانوار گل
چشم حیران شاهد دلهای از خود رفته است
نقش پایی هست در هر جا کند رفتار گل
از رگ تاکم لب امید بیخمیازه نیست
میکند زین ریشه آخر نشئهای سرشار گل
سبحه ریزد غنچهٔ کیفیت این شاخسار
گر کند در باغ کفرم رشتهٔ زنار گل
الفت دلها بهار انبساط دیگر است
شاخ این گلبن ز پیوند آورد بسیار گل
ناله از انداز جرأت در عرق گم میشود
بلبل ما را که چون شمعست در منقار گل
درگلستانی که رنگ و بوی میسازد بهم
عالمی را از تکلف گشت ربط دارگل
ای شرر در سنگ رنگ آرزو گردانده گیر
چشم واکردن نمیارزد به این مقدار گل
در بهارم داغ کرد آخر به چندین رنگ یأس
ساغر بیباده یعنی بیجمال یار گل
برنفس بستهست فرصت محمل فیض سحر
ناله شو ای رنگ تا چشمی کند بیدار گل
رشتهٔ شمع است مژگانم که گوهرهای اشک
بسکه چیدم بیدل امشب کرد دیگر بار گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۳
میتوان در باغ دید از سینهٔ افگارگل
کاینگل اندامان چه مقدارند در آزار گل
گر تبسم زین ادا چیند بساط غنچهاش
میدرد منقار بلبل خندهٔ سرشار گل
ای ستمگر بر درشتی ناز رعنایی مچین
در نظرها میخلد هر چند باشد خارگل
فرصت نشو و نما عیار این بازبچه است
رنگ تا پر میگشاید میبرد دستارگل
خانه ویرانست اینجا تا به خود جنبد نسیم
خشت چیند تاکجا بر رنگ وبو معمارگل
پهلوی همت مکن فرش بساط اعتبار
مخمل وکمخواب دارد دولت بیدارگل
باید از دل تا به لب چندین گریبان چاک زد
کار آسانی مدان خندیدن دشوار گل
باغ امکان درسگاه عذر بیسرمایگی است
رنگ کو تا گردشی انشا کند پرگار گل
غفلت بی درد پر بی عبرتم برد از چمن
نالهٔ دل داشت بو در بستر بیمار گل
تا به فکر مایه افتادیمکار از دست رفت
رنگ و بو سودای مفتی بود در بازار گل
میبرد خواب بهار نازم از یاد خطش
بیفسونی نیست بیدل سایهٔ دیوار گل
کاینگل اندامان چه مقدارند در آزار گل
گر تبسم زین ادا چیند بساط غنچهاش
میدرد منقار بلبل خندهٔ سرشار گل
ای ستمگر بر درشتی ناز رعنایی مچین
در نظرها میخلد هر چند باشد خارگل
فرصت نشو و نما عیار این بازبچه است
رنگ تا پر میگشاید میبرد دستارگل
خانه ویرانست اینجا تا به خود جنبد نسیم
خشت چیند تاکجا بر رنگ وبو معمارگل
پهلوی همت مکن فرش بساط اعتبار
مخمل وکمخواب دارد دولت بیدارگل
باید از دل تا به لب چندین گریبان چاک زد
کار آسانی مدان خندیدن دشوار گل
باغ امکان درسگاه عذر بیسرمایگی است
رنگ کو تا گردشی انشا کند پرگار گل
غفلت بی درد پر بی عبرتم برد از چمن
نالهٔ دل داشت بو در بستر بیمار گل
تا به فکر مایه افتادیمکار از دست رفت
رنگ و بو سودای مفتی بود در بازار گل
میبرد خواب بهار نازم از یاد خطش
بیفسونی نیست بیدل سایهٔ دیوار گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۴
میکند درس رمی از رنگ و بو تکرار گل
با همه بیدستوپایی نیست پُر بیکار گل
غنچهها از جوش دلتنگی گریبان میدرند
ورنه این گلشن ندارد یک تبسموار گل
همچو شبنم بایدت حیران به دامن کرد و بس
این چمن دارد بقدر دیدهٔ بیدار گل
عافیت مفتست اگر در ضبط خود کوشد کسی
چون پریشان شد نگردد جمع دیگر بار گل
بوی دردی میتراود از مزاج نوبهار
در غبار رنگ دارد نالهٔ بیمارگل
وحشتی میباید اسبابی دگر در کار نیست
هر قدر زبن باغ دامن چیدهای بردارگل
طرز روشن مشربان بیگانه از آرایش است
شمع را مشکلکهگردد زینت دستارگل
اینقدر زخم آشیان ناوک بیداد کیست
آرزو چیدهست از دل تا لب سوفارگل
الفت اسباب منع شوق وحشت مشربی است
سد راه بو نمیگردد به صد دیوار گل
بلبل ما بیخبر بر شعلهٔ آواز سوخت
بیدل اینجا داشت از رنگ آتش هموارگل
با همه بیدستوپایی نیست پُر بیکار گل
غنچهها از جوش دلتنگی گریبان میدرند
ورنه این گلشن ندارد یک تبسموار گل
همچو شبنم بایدت حیران به دامن کرد و بس
این چمن دارد بقدر دیدهٔ بیدار گل
عافیت مفتست اگر در ضبط خود کوشد کسی
چون پریشان شد نگردد جمع دیگر بار گل
بوی دردی میتراود از مزاج نوبهار
در غبار رنگ دارد نالهٔ بیمارگل
وحشتی میباید اسبابی دگر در کار نیست
هر قدر زبن باغ دامن چیدهای بردارگل
طرز روشن مشربان بیگانه از آرایش است
شمع را مشکلکهگردد زینت دستارگل
اینقدر زخم آشیان ناوک بیداد کیست
آرزو چیدهست از دل تا لب سوفارگل
الفت اسباب منع شوق وحشت مشربی است
سد راه بو نمیگردد به صد دیوار گل
بلبل ما بیخبر بر شعلهٔ آواز سوخت
بیدل اینجا داشت از رنگ آتش هموارگل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۵
نوبهار آرد به امداد من بیمارگل
تا به جای رنگ گردانم به گرد یار گل
در گلستانی که شرم آیینهدار ناز اوست
محو شبنم میشود از شوخی اظهارگل
باغبان! از دورگردان چمن غافل مباش
تا کیام دزدیده باشد رخنهٔ دیوار گل
از خموشی پرده دار شوخی حسن است عشق
میکند بلبل نهان در غنچهٔ منقار گل
تا نفس باقیست باید خصم راحت بود و بس
هم ز بوی خویش دارد در گریبان خار گل
رنگ بو نامحرم فیض بهار نیستی است
خاک راهی باش و از هر نقش پا بردار گل
گر ز اسرار بهار عشق بویی بردهای
غیر داغ و زخم و اشک و آبله مشمار گل
بر بساط غنچه خسبان گر رسی آهسته باش
میشود از جنبش نبض نفس بیدار گل
این حدیث از شمع روشن شد که در بزم وقار
داغ دارد زیب دل چون زینت دستار گل
حاصل این باغ بر دامن گرانی میکند
چون سپر بر پشت باید بستنت ناچار گل
جلوه در پیش است تشویش دگر انشا مکن
هرکجا باشد همان بر رنگ دارد کار گل
شوخی نشو و نماها بس که شبنمپرور است
سبزه چون مژگان بیدل کرده گوهر بارگل
تا به جای رنگ گردانم به گرد یار گل
در گلستانی که شرم آیینهدار ناز اوست
محو شبنم میشود از شوخی اظهارگل
باغبان! از دورگردان چمن غافل مباش
تا کیام دزدیده باشد رخنهٔ دیوار گل
از خموشی پرده دار شوخی حسن است عشق
میکند بلبل نهان در غنچهٔ منقار گل
تا نفس باقیست باید خصم راحت بود و بس
هم ز بوی خویش دارد در گریبان خار گل
رنگ بو نامحرم فیض بهار نیستی است
خاک راهی باش و از هر نقش پا بردار گل
گر ز اسرار بهار عشق بویی بردهای
غیر داغ و زخم و اشک و آبله مشمار گل
بر بساط غنچه خسبان گر رسی آهسته باش
میشود از جنبش نبض نفس بیدار گل
این حدیث از شمع روشن شد که در بزم وقار
داغ دارد زیب دل چون زینت دستار گل
حاصل این باغ بر دامن گرانی میکند
چون سپر بر پشت باید بستنت ناچار گل
جلوه در پیش است تشویش دگر انشا مکن
هرکجا باشد همان بر رنگ دارد کار گل
شوخی نشو و نماها بس که شبنمپرور است
سبزه چون مژگان بیدل کرده گوهر بارگل