عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵۶
ای در آتش از هوایت نعل هر سیاره ای
از بیابان تمنای تو خضر آواره ای
می تواند مهربان کرد آن دل بی رحم را
آن که سازد آب و آتش جمع در هر خاره ای
بی قراری گر کند معذور باید داشتن
هر که دارد در گریبان چون دل آتشپاره ای
در شکست ماست حکمت ها که چون کشتی شکست
غرقه ای را دستگیری می کند هر پاره ای
در سخن پیچیده ام زان رو که چون طفل یتیم
غیر اشک خود ندارم مهره گهواره ای
قطع کن امید صائب یارب از اهل جهان
چند جوید چاره خود را ز هر بیچاره ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵۷
می کشد دل را ز دستم دلربای تازه ای
در کشاکش داردم زورآزمای تازه ای
افسر سرگرمیم از طرف سر افتاده است
ساغری می گیرم از گلگون قبای تازه ای
گو صبا از خاک کویش کحل بینایی میار
نقش خود را دیده ام در نقش پای تازه ای
گر ز مشت استخوان من نمی گیری خبر
سایه خواهد کرد بر فرقم همای تازه ای
در خم دین که دارد، در پی ایمان کیست؟
در سر زلف تو می بینم هوای تازه ای
نیستی خار سر دیوار، پا در گل مباش
همچو شبنم خیمه زن هر دم به جای تازه ای
صائب از طرز نوی کاندر میان انداختی
دودمان شعر را دادی بقای تازه ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵۹
ای جهانی محو رویت، محو سیمای که ای؟
ای تماشاگاه عالم، در تماشای که ای؟
عالمی را روی دل در قبله ابروی توست
تو چنین حیران ابروی دلارای که ای؟
شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند
ای بهار زندگی آخر تو شیدای که ای؟
نعل در آتش ز سودای تو دارد آفتاب
ای سمن سیما تو سرگردان سودای که ای؟
چون دل عاشق نداری یک نفس یک جا قرار
سر به صحرا داده زلف چلیپای که ای؟
تلخی زهر از حلاوت های عالم می کشی
چاشنی گیر لب لعل شکرخای که ای؟
چشم می پوشی ز گلگشت خیابان بهشت
در کمین جلوه سرو دلارای که ای؟
نشکنی از چشمه کوثر خمار خویش را
از خمارآلودگان جام صهبای که ای؟
نیست غمازی طریق عاشقان پرده پوش
ورنه صائب خوب می داند که رسوای که ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۰
ای ز روی آتشینت هر دل آتشخانه ای
از لب میگون تو هر سینه ای میخانه ای
آبروی خود عبث خورشید می ریزد به خاک
کی سر ما گرم می گردد به هر پیمانه ای؟
حرف تلخ عاقلان ما را نمی آرد به هوش
می کند هشیار ما را نعره مستانه ای
ابر نیسان را ز استغنا کند خون در جگر
در صدف آن را که باشد گوهر یکدانه ای
شور محشر گر چه می ریزد نمک در چشم خواب
بر گرانجانان غفلت می شود افسانه ای
تیر بی پر در کمان آن به که باشد گوشه گیر
نیست مرد آن را که نبود همت مردانه ای
خاک پای بیخودی را سرمه گر سازم رواست
می کند هر آشنا را معنی بیگانه ای
این خمارآلودگان کوتاه بین افتاده اند
ورنه باشد در گره هر قطره را میخانه ای
حسن عالمسوز بی تاب است در ایجاد عشق
دارد از هر ذره آن خورشیدرو پروانه ای
لاله دلمرده بیرون آمد از زندان سنگ
تو همان چون صورت دیوار، محو خانه ای
کی نظر سازد به آب زندگی صائب سیاه
هر که را چون لاله هست از خون دل پیمانه ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۱
ای زمین از سبحه ذکر تو کمتر دانه ای
از خرابات تو مهر گرمرو پیمانه ای
از جلالت برق عالمسوز در هر خرمنی
وز جمالت آفتابی فرش در هر خانه ای
با که گویم، ور بگویم هم که باور می کند
کاین صدف ها پر شده است از گوهر یکدانه ای؟
دل چو بردی از کفم ای زلف دست از جان بدار
این مثل نشنیده ای کز خانه ای دیوانه ای؟
آسمان نیلگون یک مشت خاکستر بود
گر به قدر همت خود رنگ ریزم خانه ای
می کند چشم سیاهش سرمه سایی، ورنه هست
نغمه منصوریی در هر لب پیمانه ای
آسمانها در شکست ما چه یکدل گشته اند
کشتی نه آسیا افتاده چپ با دانه ای
در سر این غافلان طول امل دانی که چیست؟
آشیان کرده است ماری در کبوترخانه ای
صائب آزاده را مگذار در قید جهان
چند در زنجیر باشد عاشق دیوانه ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۲
هر که دارد با پریزادان معنی خلوتی
همچو مارش می گزد هر حلقه جمعیتی
در بساط هر که باشد ساغری از خون دل
کی چو مینا سر فرود آرد به هر کیفیتی؟
فقر اگر فرمانروای عالم ایجاد نیست
از چه می گیرند شاهان از فقیران همتی؟
خارخار سیر گلشن نیست در خاطر مرا
کز دل بی مدعا در سینه دارم جنتی
بخت شور ما ز اشک لاله گون شرمنده نیست
بر زمین شور باران را نباشد منتی
می توانستیم کردن سایلان را بی نیاز
گر سخن در عهد ما می داشت قدر و قیمتی
چون ندانم آیه رحمت خط سبز ترا؟
کز برای دفع ارباب هوس شد تبتی
زهر در زیر نگین چون سبزه باشد زیر سنگ
چون لب لعل تو نوخط شد به اندک فرصتی؟
شکر کز جمعیت خاطر پریشان نیستم
نیست صائب گر مرا چون دیگران جمعیتی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۴
یک نفس فارغ ز وسواس تمنا نیستی
از پریشان خاطری یک لحظه یک جا نیستی
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال و تو
پیر گشتی و همان در فکر فردا نیستی
گر چه شد محتاج عینک دیده بی شرم تو
همچنان چون کودکان سیر از تماشا نیستی
می کند از هر سر مویت سفیدی راه مرگ
در چنین وقتی به فکر زاد عقبی نیستی
از ندامت برنیاری آه سردی از جگر
هیچ در فکر رسن در چاه دنیا نیستی
از جمال حور مردان چشم پوشیدند و تو
از عجوز دهر یک ساعت شکیبا نیستی
در مبند این خانه تاریک را یکبارگی
چشم عبرت باز کن از دل چو بینا نیستی
گرچه تیرت با کمان از قد خم پیوسته شد
هیچ در فکر سفر از دار دنیا نیستی
گر چه دندان را ز نعمت های شیرین باختی
جز به حرف شکوه های تلخ گویا نیستی
خامشی را از خدا خواهند دانایان و تو
خون خود را می خوری یک دم چو گویا نیستی
خواب سنگین تو صائب کم ز کوه قاف نیست
گرچه از عزلت گزینان همچو عنقا نیستی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۷
زاهد از خشکی سبکروحانه بیرون آمدی
صورت دیوار اگر از خانه بیرون آمدی
خواجه هم می آمد از اندیشه دنیا برون
جغد اگر از گوشه ویرانه بیرون آمدی
برگرفتی آب اگر از اشک تلخ من سحاب
آه جای خوشه از هر دانه بیرون آمدی
خون عرق کرد از شفق خورشید تابان ز انفعال
تا صبوحی کرده از میخانه بیرون آمدی
دست کوتاهم به زلف سرکش او می رسید
از کف من مو اگر چون شانه بیرون آمدی
گر به می لبهای جان بخش تو کردی التفات
باده گلرنگ از پیمانه بیرون آمدی
شاهد دامان پاک من همین معنی بس است
کز لباس شرم بی باکانه بیرون آمدی
شاخ گل دست زلیخا شد به دامنگیریت
تا ز طرف گلستان مستانه بیرون آمدی
عشق آتشدست اصلاح تو نتوانست کرد
بعد عمری خام از آتشخانه بیرون آمدی
از ضعیفان گر نبودی لاف قدرت ناپسند
از نیستان نعره شیرانه بیرون آمدی
آسیا گر پیکرت را توتیا سازد رواست
از چه از مغز زمین ای دانه بیرون آمدی؟
چون سمندر در طلب بودی اگر کامل عیار
آتش از بال و پر پروانه بیرون آمدی
نیست صائب چاردیوار بدن جای حضور
خوب کردی زود ازین غمخانه بیرون آمدی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۸
هر کجاگیری گلی در آب معمار خودی
کار هر کس را دهی انجام در کار خودی
سرسری مگذر ز تعمیر دل بیچارگان
کار محکم کن که در تعمیر دیوار خودی
هر چه از دلها کنی تعمیر پشتیبان توست
سعی در آبادی دل کن چو معمار خودی
پرده پوشی پرده بر افعال خود پوشیدن است
عیب هر کس را کنی پوشیده ستار خودی
هر که را از پا درآری پا به بخت خود زنی
جانب هر کس نگه داری نگهدار خودی
در گلستان رضا غیر از گل بی خار نیست
تو ز خود داری همیشه زخمی خار خودی
حق پرستی چیست، از بایست خود برخاستن
تا خدا را بهر خود خواهی پرستار خودی
دردهای عارضی را می کند درمان طبیب
با تو چون عیسی برآید چون تو بیمار خودی؟
تخم نار و نور با خود می بری زین خاکدان
در بهشت و دوزخ از گفتار و کردار خودی
نیست در آیینه دل هیچ کس را جز تو راه
از که می نالی تو تردامن چو زنگار خودی؟
از لحد خاک شکم پرور دهان وا کرده است
تو ز غفلت همچنان در بند پروار خودی
در دل توست آنچه می جویی به صد شمع و چراغ
ماه کنعانی ولی غافل ز رخسار خودی
فکر ایام زمستان می کنی در نوبهار
اینقدر غافل چرا از آخر کار خودی؟
دشته تا دارد گره از چشم سوزن نگذرد
نگذری تا ز سر خود عقده کار خودی
عارفان سر در کنار مطربان افکنده اند
تو ز بی مغزی همان در بند دستار خودی
نشکنی تا جنس مردم را، نگردی مشتری
خویش را بشکن اگر صائب خریدار خودی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۹
هر دو عالم یک قدم باشد به پای بیخودی
ای هزاران خضر فرخ پی فدای بیخودی
بلبل هر بوستان و جغد هر ویرانه نیست
در فضای عرش می پرد همای بیخودی
عقده دل را مبر سربسته با خود زیر خاک
عرض کن بر ناخن مشکل گشای بیخودی
با لب پرخنده چون سوفار می آید برون
غنچه پیکان ز باغ دلگشای بیخودی
بر سر هر موی خود صد کوه آهن بسته ای
چون ترا از جا رباید کهربای بیخودی؟
یار کارافتاده را یاری هم از یاران بود
باده می دارد چراغی پیش پای بیخودی
مدتی در تنگنای آب و گل گشتی بس است
چند روزی هم سفر کن در فضای بیخودی
دانه ما رو سفید از گردش این آسیاست
آه اگر از گردش افتد آسیای بیخودی
دیده مور آیدش ملک سلیمان در نظر
چشم هر کس باز گردد در فضای بیخودی
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
ای سری و سروری ها خاک پای بیخودی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۰
پیش اغیار از بهار تازه رو گلشن تری
از دل خود در شکست کار من آهن تری
با رقیبان می دهی از کف عنان اختیار
با اسیران از دو چشم شوخ خود توسن تری
خار شرم آلود ما را دست دامنگیر نیست
ورنه صد پیراهن از گلزار، تر دامن تری
چون نشد آغوش موری از تو هرگز کامیاب
زین چه حاصل کز گل بی خار خوش خرمن تری؟
تا به هشیاری چه باشد نور رخسارت، که تو
در سیه مستی ز شمع آسمان روشن تری
داری از شرم گنه سر در گریبان چون قدح
ورنه از مینای می بسیار خوش گردن تری
بر چراغ ما که می میرد برای سوختن
هر قدر خشکی فزون از حد بری روغن تری
خار عریانی چو باید دامن از دنیا فشاند
چون به زر دستت رسد از غنچه پردامن تری
از بهار و باغ این بستانسرا ای عندلیب
گر بسازی با دل صدپاره خوش گلشن تری
خانه دل تیره از چشم پریشان سیر توست
گر ببندی روزن این خانه را روشن تری
این جواب آن غزل صائب که گوید مولوی
در دو چشم من نشین ای آن که از من من تری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۱
بی تأمل زینهار از نقطه دل نگذری
زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری
تیر کج را از هدف دست تصرف کوته است
سخت خواب آلوده می تازی، ز منزل نگذری
با وجود تن پرستی ز اهل دل نتوان شدن
صاحب گوهر نگردی تا ز ساحل نگذری
سالها چون رشته پیچ و تاب اگر خواهی زدن
تا نگردی بی گره زین مهره گل نگذری
راه هفتاد و دو ملت می شود اینجا یکی
زینهار ای طالب حق از در دل نگذری
نوشها درج است در هر نیش این عبرت سرا
از سر خاری درین گلزار غافل نگذری
خط آزادی نگیری صائب از بی طاقتی
تا ز جان خود چو مرغ نیم بسمل نگذری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۲
گر به چشم پاک در صنع الهی بنگری
کعبه مقصود را در هر سیاهی بنگری
چشم وحدت بین به دست آری اگر چون آفتاب
در دل هر ذره ای نور الهی بنگری
عینک از آیینه زانوی خود کن چون حباب
تا در او چون جام جم هر چیز خواهی بنگری
خویش را روشندل از چشم غلط بین دیده ای
صاف کن آیینه را تا روسیاهی بنگری
قحط معشوق زبان دان بی زبان دارد مرا
دادرس بنما به من تا دادخواهی بنگری
چشم و گوشی باز کن دریای وحدت را ببین
چند در چشم حباب و گوش ماهی بنگری؟
عقده مشکل شناسد قدر ناخن را که چیست
غنچه شو تا فیض باد صبحگاهی بنگری
سرمه واری وام کن از خاک پای اهل دید
تا مگر اشیای عالم را کماهی بنگری
می توانی یافت رنگ حق و باطل بی حجاب
گر به روی شاهدان وقت گواهی بنگری
تا ز خاک پای درویشی توانی سرمه کرد
خاک در چشمت اگر در پادشاهی بنگری
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
چشم بینش باز کن تا هر چه خواهی بنگری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۳
می کند تن هم دل بی تاب را گردآوری
مشت خاکی گر کند سیلاب را گردآوری
عشق هم در پرده ناموس می ماند نهان
از کتان آید اگر مهتاب را گردآوری
پنجه مژگان عنان اشک نتواند گرفت
رعشه داری چون کند سیماب را گردآوری؟
نافه خونین جگر بیهوده می پیچد به خویش
نیست ممکن بوی مشک ناب را گردآوری
پهن شد در دامن صحرا فغانم، گرچه من
چون جرس کردم دل بی تاب را گردآوری
در خطرگاهی که سر باید گرفتن با دو دست
می کنند این غافلان اسباب را گردآوری
لب ببند از گفتگوی پوچ مانند حباب
چون صدف کن گوهر سیراب را گردآوری
گرد دل گشتن بود شیرازه صاحبدلان
می کند سرگشتگی گرداب را گردآوری
رشته جان بیشتر زین تاب پیچیدن نداشت
چون گره کردیم پیچ و تاب را گردآوری
می کند چون کوزه لب بسته، هر کس شد خموش
در خم گردون شراب ناب را گردآوری
از سپهر تنگ چشم امید بخشایش خطاست
می کند غربال اینجا آب را گردآوری
هر که در آزادگی ثابت قدم شد، می کند
چون صنوبر صد دل بی تاب را گردآوری
گر چنین خواهد شدن عمامه واعظ بزرگ
همچو گنبد می کند محراب را گردآوری
دست و پا گم می کند از جلوه مستانه اش
من که کردم بارها سیلاب را گردآوری
کرد شمع زیر دامن خط فروغ حسن را
شب کند خورشید عالمتاب را گردآوری
آدمی را در نظرها آبرو دارد عزیز
چون گهر کن زینهار این آب را گردآوری
صبح شد، هنگام بیداری است، چشمی باز کن
تا کی از مژگان نمایی خواب را گردآوری؟
حسن هر جایی است، در یک جا نمی گیرد قرار
می کند روزن عبث مهتاب را گردآوری
ایمن از صرصر بود صائب چراغ دولتش
هر که در دولت کند احباب را گردآوری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۵
فرصتی کو تا دل از دنیا کنم گردآوری؟
چند روزی توشه عقبی کنم گردآوری
تا به کی چون گردباد بادپیما از هوس
خار در دامان این صحرا کنم گردآوری؟
در چنین دشتی که برق و باد از هم نگسلد
چون ز آفت خرمن خود را کنم گردآوری؟
می رسد هر دم مرا زخمی ازین آهن دلان
چون شرار خویش در خارا کنم گردآوری؟
می توانم چون صدف گشتن ز گوهر بی نیاز
آبرو را گر ز استغنا کنم گردآوری
هست گوهر از حباب افزون درین دریا و من
خار و خس چون موج بی پروا کنم گردآوری
عمرها شد رفته است از کار دست و دل مرا
با کدامین دست و دل خود را کنم گردآوری؟
می کنم با روی خندان صرف جام تشنه لب
هر چه در میخانه چون مینا کنم گردآوری
از دل صدپاره ام هر پاره ای در عالمی است
چون دل خود را ز چندین جا کنم گردآوری؟
می رود بر باد عمر از خنده بیجا چو گل
غنچه گردم، نکهت خود را کنم گردآوری
گل به دامن جمع می سازند بی دردان و من
داغ را چون لاله حمرا کنم گردآوری
عاجزم در حفظ دل، هر چند کوه قاف را
زیر بال خویش چون عنقا کنم گردآوری
می توانم غوطه در سرچشمه خورشید زد
گر چو شبنم خویش را اینجا کنم گردآوری
از ثبات پا، چو افتد کار بر سر، چون علم
لشکری را با تن تنها کنم گردآوری
همچو صحرای قیامت سینه ای می خواستم
تا غم و درد ترا یک جا کنم گردآوری
چون صدف کو گوشه امنی، که از موج خطر
گوهر خود را درین دریا کنم گردآوری
بر امید وعده دیدار او چون مردمک
نور را در دیده بینا کنم گردآوری
می شکافد این شرار شوخ صائب سنگ را
سوز دل را چون من شیدا کنم گردآوری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۶
چون گل رعنا در ایام بهاران سعی کن
کز دل پرخون و از رنگ خزانی برخوری
لذت باقی به دست آور درین پایان عمر
تا به کی صائب ز لذت های فانی برخوری؟
خق کن باخلق تا از زندگانی برخوری
بر دل پیران مخور تا از جوانی برخوری
با حضور دل ز لذت های دنیا صلح کن
تا هم اینجا از بهشت جاودانی برخوری
طاعت خود را ز چشم مردمان پوشیده دار
چشم اگر داری که از لطف نهانی برخوری
جهد کن پیش از طلوع صبح چشمی باز کن
تا ز فیض سر به مهر آسمانی برخوری
خون دل خور، مهر زن یک چند بر لب غنچه وار
تا درین باغ از نسیم شادمانی برخوری
کوزه سربسته خشک از بحر می آید برون
نیست ممکن با بدن زان یار جانی برخوری
همچو عیسی روح خود را صاف کن از درد تن
تا ز سر جوش شراب آسمانی برخوری
تلخ گویان را هدایت می کند بادام قند
کز وصال شکر از شیرین زبانی برخوری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۸
یاد دارد تخت شاهان قلزم خضرا بسی
سرنگون گردیده زین کشتی درین دریا بسی
خاک ها در کاسه سرکرده چون موج سراب
رهروان تشنه لب را جلوه دنیا بسی
ترک دنیا پیش دنیادوستان باشد عظیم
ورنه در قاف قناعت هست ازین عنقا بسی
نه همین قارون فرو رفته است در خاک سیاه
خویش را گم کرده اند از جستن دنیا بسی
خاکساری چون سرافرازی نمی دارد زوال
کوهها را پشت سر دیده است این صحرا بسی
شیشه پر زهر گردون چیست در دیر مغان
هر تنک ظرفی تهی کرده است ازین مینا بسی
آسمان سنگدل از گریه ما فارغ است
یاد دارد پل ازین سیلاب بی پروا بسی
از هزاران کس که می بینی یکی صاحبدل است
آهوی مشکین ندارد دامن صحرا بسی
دست بردار از خم آن زلف چون چوگان که کرد
سروران را گوی میدان صائب این سودا بسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۹
زیر پای چرخ کجرفتار چون خوابد کسی؟
در ره این سیل بی زنهار چون خوابد کسی؟
خواب مستی از در و دیوار می جوشد چو می
در خرابات جهان هشیار چون خوابد کسی؟
در سرایی کز در و دیوار سیل آید برون
بی خبر چون صورت دیوار چون خوابد کسی؟
نوک خاری از گلستان جهان بیکار نیست
در چنین هنگامه ای بیکار چون خوابد کسی؟
تشنه خون است تیغ آبدار کهکشان
زیر این شمشیر بی زنهار چون خوابد کسی؟
شور بلبل سبزه خوابیده در گلشن نهشت
در چنین فصلی درین گلزار چون خوابد کسی؟
چشم بیداری است هر کوکب درین وحشت سرا
در میان اینقدر بیدار چون خوابد کسی؟
آسمان چون خانه زنبور آتش دیده است
در ته این سقف آتشبار چون خوابد کسی؟
تنگنای چرخ صائب نیست مأوای حضور
در دهان شیر و کام مار چون خوابد کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۰
دل چه افتاده است در این خاکدان بندد کسی؟
در تنور سرد از بهر چه نان بندد کسی؟
پای خواب آلود منزل را نمی بیند به خواب
با زمین گیری چه طرف از آسمان بندد کسی؟
با قد خم گشته راه عشق رفتن مشکل است
در جوانی به که این زه بر کمان بندد کسی
تا به چند از سادگی بر کشتی جسم گران
هر نفس لنگر به جای بادبان بندد کسی؟
در گلستانی که روید دام چون سنبل ز خاک
به که بر شاخ بلندی آشیان بندد کسی
این بیابان را به تنهایی بریدن مشکل است
چون جرس خود را مگر بر کاروان بندد کسی
از نزول درد و غم اظهار دلگیری خطاست
حیف باشد در به روی میهمان بندد کسی
چون قفس در هر رگم چاکی سراسر می رود
دست عشق لاابالی را چسان بندد کسی؟
راه امن بیخودی را کاروان در کار نیست
دل چرا صائب به این افسردگان بندد کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۱
تکیه چند از ضعف بر دوش عصا دارد کسی؟
این بنای سست را تا کی بپا دارد کسی؟
اعتمادی نیست بر جمعیت بی نسبتان
چند پاس آتش و آب و هوا دارد کسی؟
چند بتوان عقده در کار نفس زد چون حباب؟
این بنا را چند بر پا از هوا دارد کسی؟
عمر با صد ساله الفت بی وفایی کرد و رفت
از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟
من که دارم تا غبار افشاند از بال و پرم؟
وقت بلبل خوش که چون باد صبا دارد کسی
مطلب کونین در آغوش ترک مدعاست
برنیاید مطلبش تا مدعا دارد کسی
استخوانم توتیا شد از گرانی های جان
این زره را چند در زیر قبا دارد کسی؟
رنج میل آتشین و پرتو منت یکی است
چشم بینایی چرا از توتیا دارد کسی؟
خار صحرای ملامت خواب مخمل می شود
آتش شوقی اگر در زیر پا دارد کسی
می شود آخر بیابان مرگ، بی درد طلب
چون خضر هر گام اگر صد رهنما دارد کسی
هر که با حق آشنا شد، از جهان بیگانه شد
نیست با حق آشنا تا آشنا دارد کسی
بی تکلف، آب خوردن بی رفیقان مشکل است
من گرفتم چون خضر آب بقا دارد کسی
پرده جمعیت خاطر بود صائب حجاب
بد نبیند تا نظر بر پشت پا دارد کسی
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
چند پاس وعده هر بی وفا دارد کسی؟