عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۳
به صد دلیل نرفتن ره خدای که چه؟
به صد چراغ ندیدن به پیش پای که چه؟
گذشته اند ز چه بی عصا سبکپایان
تو می روی به ته چاه با عصای که چه؟
ز برق و باد سبق می برند گرمروان
فتاده ای تو به دنبال رهنمای که چه؟
ز آفتاب شود پخته هر کجا خامی است
تو می دوی ز پی سایه همای که چه؟
ز ابر قطره به دریا رساند گوهر خویش
تو چون حباب کنی خانه را جدای که چه؟
قضا نتیجه کردارهای باطل توست
تو ساده لوح کنی شکوه از قضای که چه؟
چو سرو جامه آزادگان یکی باشد
تو هر دو روز بدل می کنی قبای که چه؟
قرارگاه تو در زیر خاک خواهد بود
تو می بری به فلک پایه بنای که چه؟
گدای کوچه عشق است چرخ ازرق پوش
تو دست کفچه کنی پیش این گدای که چه؟
ترا که بهره ای از نوش نیست غیر از نیش
همی ز شهد لبالب کنی سرای که چه؟
به گنجهای گهر زخم عشق ارزان است
تو می کنی طمع از عشق خونبهای که چه؟
ترا که در سر هر مو گرهگشایی هست
چو زلف کار من افکنده ای به پای که چه؟
ز سنگ لاله برآمد ز خاک سبزه دمید
برون ز پوست نیایی درین هوای که چه؟
جواب آن غزل است این که گفت مختاری
غنی به کبر و به دل خواستن گدای که چه؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۵
رخی به شبنم می همچو برگ لاله بده
دگر به هر که دلت می کشد پیاله بده
نمی دهی قدح بی شمار اگر ساقی
شمار قطره باران کن و پیاله بده!
حریف دور گران سیر نیستم ساقی
چو موج آب، مسلسل به من پیاله بده
به یاد هر چه خوری می، همان نشاط دهد
به ذوق نشأه طفلی می دو ساله بده
نهاده بر رخ گل نقطه های شک شبنم
به باغ رو کن و تصحیح این رساله بده
نمک ز زهر خصومت جگر گدازترست
به هر که زهر به کارت کند نواله بده
بهار شد، چه بجا خشک مانده ای ای ابر؟
سزای شیشه تقوی به سنگ ژاله بده
نشست شعله آواز بلبلان صائب
برای خاطر گل ترک آه و ناله بده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۷
عرق به برگ گلت می دود شتاب زده
نگاه گرم که این نقش را بر آب زده؟
چه خانه ها که رساند به آب، طوفانش
رخی که از نگه گرم شد گلاب زده
ز خنده اش جگر آفتاب می سوزد
مرا لبی که نمک بر دل کباب زده
مگر حجاب شود پرده تو، ورنه نقاب
ز عارض تو کتانی است ماهتاب زده
نظر به آن خط مشکین که می تواند کرد؟
که زهر بر دم شمشیر آفتاب زده
ز داغ من جگر سنگ آب گردیده
ز درد من کمر کوه پیچ و تاب زده
نشاط روی زمین فرش آستان کسی است
که پشت پای بر این عالم خراب زده
گشاده روی به دیوان آفتاب رود
چو صبح هر که نفس از ره حساب زده
فغان که شبنم مغرور ما نمی داند
که خیمه در گذر نور آفتاب زده
بیاض گردن او را ز نقطه ریزی خال
توان شناخت که گشته است انتخاب زده
کجاست فرصت دل برگرفتن از عالم؟
چنین که می روم از خویشتن شتاب زده
تو فکر خویش کن ای شیخ، کار من سهل است
مرا شراب و ترا باطن شراب زده
مباد سایه بلبل کم از چمن، کامسال
نهشت برگ گلی گردد آفتاب زده
زبان دعوی خورشید را تواند بست
ز عقده ای که بر آن گوشه نقاب زده
تلاش وصل بتان با حیا مکن صائب
که هست از دل خود روزی حجاب زده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۸
ز خط عذار تو تا عنبرین نقاب شده
ز هاله خوبی مه پای در رکاب شده
خطی که روی بتان را برآورد ز حجاب
مه عذار ترا پرده حجاب شده
ز زلف چون به خط افتاد کار خوشدل باش
که خط سبز دعایی است مستجاب شده
نچیده است گل از روی دولت بیدار
کسی که غافل ازان چشم نیمخواب شده
بیاض گردن او را چه نسبت است با صبح
که از قلمرو ایجاد انتخاب شده
تمام عمر نیاید به هم ز خنده لبش
پیاله ای که ز لعل تو کامیاب شده
یکی هزار کند شور عندلیبان را
چنین که عارض او گلگل از شراب شده
به حسن عاقبت قطره ای است رشک مرا
که همچو شبنم گل خرج آفتاب شده
شکسته است به دریا کلاه گوشه فخر
سری که پر ز هوای تو چون حباب شده
گلاب پیرهن آفتاب گردیده است
درین ریاض چو شبنم دلی که آب شده
حریف نخوت نودولتان نمی گردید
حذر کنید ز خونی که مشک ناب شده
مگر مرا ز خجالت برآورد در حشر
ز زندگانی من آنچه صرف خواب شده
فکنده است ز هم دور آشنایان را
تکلفی که درین روزگار باب شده
زمین قلمرو سیلاب حادثات بود
مکن بنای عمارت درین خراب شده
مریز رنگ اقامت درین تماشاگاه
که گل ز گرمروی های خود گلاب شده
به غیر بلبل آتش نوای من صائب
دگر که از نفس گرم خود کباب شده؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۹
به هر کجا که خوری باده تن به خواب مده
بنای خانه ناموس را به آب مده
ز خیره چشمی تردامنان ملاحظه کن
کتان عصمت خود را به ماهتاب مده
بهار عصمت تو ره به خشکسالی بست
به هیچ تشنه جگر نیم قطره آب مده
ببین که مستحق التفات کیست نخست
زکات حسن به هر کس به اضطراب مده
به عاشقان جگرتشنه رحم کن ساقی
ته پیاله خود را به آفتاب مده
خراب کرده دلی را ز خویش کن معمور
چو گنج تن به هم آغوشی خراب مده
هنوز پای دل از ساعد تو می لغزد
به دست اهل هوس دست بی حجاب مده
مرا به گردش چشمی خمار می شکند
عبث پیاله به این عاشق خراب مده
حریف موجه غیرت نمی شوی صائب
ز روی بحر، نظر آب چون حباب مده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۱
بریده نعل ز عشق که بر جگر لاله؟
به سنبل که سیه کرده چشم تر لاله؟
کند به زاهد و میخواره یک روش تأثیر
فتاده است چو آتش به خشک و تر لاله
سبک به باد فنا چون شرار خواهد رفت
اگر ز کوه زند دست بر کمر لاله
ز لطف طبع بهاران مگر خبر دارد؟
که دود آه گره کرده در جگر لاله
شکوفه صبح بهارست و لاله است شفق
پس از شکوفه ازان گشت جلوه گر لاله
ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
اگر چنین شود از باغ شعله ور لاله
اگر نه از رخ گلرنگ یار منفعل است
چرا ز خاک برآید فکنده سر لاله؟
به وقت لاله می لاله رنگ حاجت نیست
که همچو جام صبوحی کند اثر لاله
ز درد و صافی تهی نیست جام سوختگان
که نصف خون بود و نصف مشک تر لاله
ز خاک تیره چه می جوید و چه گم کرده است؟
که برفروخت چراغی به هر گذر لاله
سواد شهر به خونین دلان کند تنگی
به کوه و دشت کند جوش بیشتر لاله
مدار دست ز مینا و جام در فصلی
که شیشه ساز شود غنچه، کاسه گر لاله
به هر دو دست سر خویش توبه می گیرد
چو تاج لعل نهد کج به طرف سر لاله
به چشم هر که چو مجنون سوادخوان شده است
سیاه خیمه لیلی است داغ هر لاله
به داغ عشق سرآمد توان ز اقران شد
که از سراسر گلهاست تا جور لاله
اگر چه لاله بسی هست نوبهاران را
ز چهره تو ندارد برشته تر لاله
به نقل و باده درین موسم احتیاجی نیست
که هم شراب بود هم کباب تر لاله
به یک پیاله نگردد کس این چنین مدهوش
سیاه مست شد از باده دگر لاله
پس از شکوفه مده سیر لاله زار از دست
که هست چون شفق صبح در گذر لاله
به برگ لاله نه شبنم بود، که دندان را
ز رشک روی تو افشرده بر جگر لاله
چنان که در جگر لعل آب پنهان است
نهان شده است چنان تیغ کوه در لاله
عجب که توبه سنگین ما کمر بندد
که کوه را زده از جوش بر کمر لاله
به مشت خار و خس ما دل که خواهد سوخت؟
در آن ریاض که گردیده پی سپر لاله
ز نور عاریه مستغنی اند سوختگان
به روشنایی خود می کند سفر لاله
دوروزه مهلت خود صرف میگساری کرد
چه غافل است به این عمر مختصر لاله
دلش چو پای چراغ است ازان سیاه مدام
که روز و شب بود از باده بی خبر لاله
توان به خون جگر گوهر بصیرت یافت
که شد ز خوردن خونابه دیده ور لاله
ز شرم، روی تو هر جا عرق فشان گردد
شکسته کاسه دریوزه ای است هر لاله
مگر خیال شبیخون تازه ای دارد؟
که یکه تاز برون آمده است هر لاله
شکوفه چون سپه روم روی گردانده است
شده است تا چو قزلباش جلوه گر لاله
بناز بر جگر داغدار خود صائب
که هیچ باغ نمی دارد اینقدر لاله
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۲
روشن ز نور صدق بود جان صبحگاه
بی وجه نیست چهره خندان صبحگاه
ز انجم سپهر زر همه شب جمع می کند
بهر نیاز مقدم سلطان صبحگاه
عمر ابد که یافت ز آب حیات، خضر
یک مد نارساست ز دیوان صبحگاه
گر خضر یافت زندگی از آب زندگی
عالم حیات یافت ز احسان صبحگاه
چون آب خضر نیست سیه کاسه و بخیل
عام است فیض چشمه حیوان صبحگاه
از نور صدق، دیده شوخ ستارگان
گردید محو چهره تابان صبحگاه
بادام چشم را به شکر غوطه ها دهد
قند مکرر لب خندان صبحگاه
آید ز فیض صدق طلب بی مزاحمت
گرم از تنور سرد برون نان صبحگاه
چون مغز پسته غوطه به تنگ شکر دهد
طوطی چرخ را شکرستان صبحگاه
تا از شفق نگشته به خون شیر او بدل
بردار کام خویش ز پستان صبحگاه
وقت طلوع را به شکرخواب مگذران
چشم آب ده ز شمسه ایوان صبحگاه
زنهار رومتاب ازین آستان که هست
چرخ از ستاره، ریزه خور خوان صبحگاه
فریاد مرغکان سحرخیز این بود
کای خوابناک، جان تو و جان صبحگاه!
در دیده تو پرده خواب دگر شود
خالی اگر کنند نمکدان صبحگاه
صائب رخ گشاده بود مشرق امید
کوته مساز دست ز دامان صبحگاه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۳
از اشک ماست پاکی دامان صبحگاه
از آه سرد ماست رگ جان صبحگاه
دستی بلند ساز که عمر دراز خضر
مدی بود ز دفتر احسان صبحگاه
در بیضه طوطی دل زنگار بسته را
شکرشکن کند شکرستان صبحگاه
هر عقده ای که در دل از انجم سپهر داشت
شد سر به سر گشاده ز دندان صبحگاه
تنگی ز دل، گرفتگی از سینه می برد
پیشانی گشاده ایوان صبحگاه
از شب چو خون مرده جهان آرمیده بود
پرشور عشق شد ز نمکدان صبحگاه
نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس بود وظیفه خور خوان صبحگاه
از اشتیاق جلوه آن آفتاب رو
قد می کشد چو سرو، خیابان صبحگاه
دایم به روی خلق در فیض باز نیست
غافل مشو ز چاک گریبان صبحگاه
عمر دوباره ای که شود تازه جان ازو
آماده است در لب خندان صبحگاه
بیدار می کند دل در خواب رفته را
فریاد بلبلان خوش الحان صبحگاه
چون گاهواره خشک چه بر جای مانده ای؟
تر کن لبی چو طفل ز پستان صبحگاه
مردان به آه گرم مکرر ربوده اند
گوی سعادت از خم چوگان صبحگاه
چون آفتاب شد شفقی چهره ام ز رشک
کز تیغ کیست زخم نمایان صبحگاه
از جبهه گشاده به مطلب توان رسید
صائب مدار دست ز دامان صبحگاه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۴
در جسم خاکسار مرا جان سوخته
باشد سفال تشنه و ریحان سوخته
چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را
تر می کنم به خون جگر نان سوخته
تخمی که سوخت سبز نگردد ز نوبهار
از می چگونه تازه شود جان سوخته؟
خیزد نفس ز سینه گرمم به رنگ آه
خاکسترست گرد بیابان سوخته
از مرگ فارغند حریفان پاکباز
آتش چه می کند به نیستان سوخته؟
از خاک پای سوختگان است سرمه ام
بینایی شرر بود از جان سوخته
چون داغ لاله است زمین گیر آه من
از دل به لب نمی رسد افغان سوخته
جان تازه شد ز سینه بی آرزو مرا
گلزار رهروست بیابان سوخته
صائب ز خوان نعمت الوان نوبهار
قانع شدم چو لاله به یک نان سوخته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۶
ای عالم از ظهور صفاتت عیان شده
بست و گشاد دست تو دریا و کان شده
پیدایی تو دست اشارات کرده قطع
عریانی تو پرده چشم جهان شده
از بی دریغ بخشی حسن کریم تو
هر ذره ای به هستی خود بدگمان شده
چندین هزار فاخته از مرغزار قدس
در جستجوی سرو تو بی آشیان شده
هر سبزه ای که از جگر خاک سرزده است
از جویبار ذکر تو رطب اللسان شده
اندیشه بلندخیالان عرش سیر
از دورباش کنه تو در دل نهان شده
آب روان ز حکم تو گردیده است سنگ
سنگ از حجاب حسن تو آب روان شده
از صد هزار فتنه یکی از ریاض تو
گل کرده است و نرگس چشم بتان شده
با یک زبان، به شکر تو هر سبزه ده زبان
با صد زبان، به حمد تو گل یک زبان شده
یک قطره عرق ز رخ لاله رنگ تو
بر برگ گل چکیده، لب دلستان شده
از خاک دانه سوز تو یک دانه ضعیف
بیرون فتاده، خال لب دلبران شده
چندین هزار قامت از تیر راست تر
در زیر بار عشق تو خم چون کمان شده
خواب گران به دیده ما پرده بسته است
ورنه چنان که هست جمالت عیان شده
بی سرمه چشم را که چنین می کند سیاه؟
عالم سیاه در نظر سرمه دان شده
گل را به روی تازه آتش چه نسبت است؟
دوزخ فسرده است که باغ جنان شده
این است اگر فریب تو، فرداست دیده ام
صائب یکی ز جمله دردی کشان شده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۷
خط غبار گرد رخ یار آمده
خورشید حسن بر سر دیوار آمده
از خط شده است پشت لب آن نگار سبز؟
یا فوج طوطیی به شکرزار آمده
خالی کند خزینه عزیزان مصر را
این یوسفی که بر سر بازار آمده
رنگ حیا ز چهره گلها پریده است
تا عندلیب مست به گلزار آمده
امروز نیست در سر عشاق مغز هوش
در کوی او سر که به دیوار آمده؟
زندان شده است خانه به طفلان، مگر ز دشت
دیوانه ای به کوچه و بازار آمده؟
سر می رود به باد ز افشای راز عشق
منصور زین سبب به سردار آمده
خفاش را ز دیدن خورشید بهره نیست
ورنه ز ذره ذره پدیدار آمده
آسان بود شکستن سد سکندرش
هر کس برون ز پرده پندار آمده
خلق خوش است جوشن داود بیدلان
بی زخم، گل برون ز خس و خار آمده
رزقش ز آسمان و زمین است دود و گرد
تا جان برون ز عالم انوار آمده
دارد خبر ز راحت جان از وداع جسم
بیرون کسی که از ته دیوار آمده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۸
جام صبوح خورده ز خلوت برآمده
پرشورتر ز صبح قیامت برآمده
در مستی از دهان تو گفتار بی حجاب
حوری است بی نقاب ز جنت برآمده
چون لاله ای که از کمر کوه سرزند
دیوانه ام به سنگ ملامت برآمده
در کنج عزلت است اگر هست وحدتی
رحم است بر کسی که به صحبت برآمده
از سیلی صدف گهر شاهوار ما
با آبرو ز قلزم رحمت برآمده
ما کسب اعتبار ز جایی نکرده ایم
بال همای ما به سعادت برآمده
از گوشمال چرخ ندارد شکایتی
طفل یتیم ما به مشقت برآمده
بر روی طوطیان در گفتار بسته ام
آیینه ام به زنگ کدورت برآمده
هر جا که بلبلی است درین باغ و بوستان
از ناله ام ز خواب فراغت برآمده
خاشاک چار موجه کثرت چسان شود؟
آسوده خاطری که به وحدت برآمده
نعلش به روی دست سلیمان در آتش است
موری که در بهشت قناعت برآمده
هر خار خشک، تیغ زبانی است آبدار
از گوش هر که پنبه غفلت برآمده
صائب ز آفتاب سیه روزتر می شود
خفاش سیرتی که به ظلمت برآمده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۹
تا سبزه خط از لب جانان برآمده
آه از نهاد چشمه حیوان برآمده
عشق است نازپرور راحت، وگرنه حسن
یوسف صفت به محنت زندان برآمده
در بزم وصل، داغ تهی چشمی من است
دلوی که خالی از چه کنعان برآمده
داند که من ز دامن صحرا چه می کشم
بر سنگ، پای هر که ز دامان برآمده
آن غنچه را که من به نفس باز کرده ام
صبح قیامتش ز گریبان برآمده
ما بی توکلیم، وگرنه درین چمن
رزق شکوفه از بن دندان برآمده
چون سبزه ای که در قدم بید بشکند
مژگان من به خواب پریشان برآمده
از داغ عشق، جن و ملک را نصیب نیست
این مه ز مشرق دل انسان برآمده
کی درهم از دم خنک تیغ می شود؟
صائب به سردمهری دوران برآمده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۰
چون غافل است دل ز حق از دل چه فایده؟
بی لیلی از نظاره محمل چه فایده؟
سیری ز مال نیست تهی چشم حرص را
غربال را ز کثرت حاصل چه فایده؟
از وصل شد تردد خاطر فزون مرا
پروانه را ز بودن محفل چه فایده؟
چون هست در تصرف دریاعنان موج
رفتن نفس گسسته به ساحل چه فایده؟
زنجیر موج مانع رفتار سیل نیست
بی تاب شوق را ز سلاسل چه فایده؟
پر زر نساخت چون دهن عندلیب را
گل را ز نقد خویش چه حاصل، چه فایده؟
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
حق جوی را ز عالم باطل چه فایده؟
چون می شود زیاده ز ایثار، سیم و زر
بستن در سؤال به سایل چه فایده؟
تا شهرت است مطلب از احسان سیم و زر
از ریزش کریم چه حاصل، چه فایده؟
پیکان دلش ز خنده سوفار وا نشد
چون نیست خرمی ز ته دل چه فایده؟
چون گرد خجلت از رخ قاتل نمی برد
صائب ز پرفشانی بسمل چه فایده؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۱
آن را که نیست دلبری از دل چه فایده؟
جایی که برق نیست ز حاصل چه فایده؟
زنجیر تازیانه بود فیل مست را
دیوانه ترا ز سلاسل چه فایده؟
این سیل رخنه در دل فولاد می کند
بستن به روی عشق در دل چه فایده؟
اکنون که شد سفید مرا چشم انتظار
از سرمه سیاهی منزل چه فایده؟
مجنون چو نسخه از رخ لیلی گرفته است
دیگر ز پرده داری محمل چه فایده؟
آن را که هست چون گهر از آب خود خطر
از لنگر سلامت ساحل چه فایده؟
در چشم تنگ مور جهان چشم سوزن است
دلتنگ را ز وسعت منزل چه فایده؟
چشم گرسنه سیر ز نعمت نمی شود
غربال را ز کثرت حاصل چه فایده؟
تا روشن است دل ز دو عالم بشوی دست
چون غوطه خورد آینه در گل چه فایده؟
صائب ترا که طاقت دیدار یار نیست
از انتظار دوست چه حاصل، چه فایده؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۲
محجوب را ز صحبت جانان چه فایده؟
پوشیده چشم را ز گلستان چه فایده؟
حیرت بجاست حسنی اگر در نظر بود
آیینه را ز دیده حیران چه فایده؟
پیکان بود ز خنده سوفار بی نصیب
دلتنگ را ز چاک گریبان چه فایده؟
آب حیات را نبود نشأه شراب
مخمور را ز چشمه حیوان چه فایده؟
از خنده دل ز خون نتوان ساخت چون تهی
ما را چو پسته از لب خندان چه فایده؟
هر برگ گل بر آتش سوداست دامنی
پروانه را ز سیر گلستان چه فایده؟
خورشید بی نیاز ز سیر ستاره است
خاک شهید را ز چراغان چه فایده؟
با چشم شرمگین نتوان گل ز حسن چید
لب بسته را ز نعمت الوان چه فایده؟
برق فناست حاصل باران بی محل
در عهد شیب دیده گریان چه فایده؟
نشتر سبک عنان نکند خون مرده را
افسرده را ز سلسله جنبان چه فایده؟
چون نیست هیچ کس که به داد سخن رسد
صائب ز جمع کردن دیوان چه فایده؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۳
در دور خط به حرف رسیدن چه فایده؟
در وقت عزل شکوه شنیدن چه فایده؟
خط نیست دشمنی که بتابد ز تیغ روی
بر روی خویش تیغ کشیدن چه فایده؟
سر رشته نگاه چو از دست رفت، رفت
دنبال صید جسته دویدن چه فایده؟
اکنون که شعله زد ز جگر سوزش نهان
چون شمع دست خویش گزیدن چه فایده؟
ابر تنک نهان نکند آفتاب را
بر داغ عشق پرده کشیدن چه فایده؟
پست و بلند پیش نسیم خزان یکی است
چون تاک بر درخت دویدن چه فایده؟
گل می کند پیاله کشی از بهار رنگ
پیمانه را نهفته کشیدن چه فایده؟
چون تیر می جهد ز کمان گفتگوی حق
منصور را به دار کشیدن چه فایده؟
تیغ زمانه را به جگر آب رحم نیست
خون خوردن و به خاک تپیدن چه فایده؟
صائب چو یار با دگران باده می کشد
گردن ز انتظار کشیدن چه فایده؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۵
بگشا ز بال همت عالی مکان گره
تا کی شوی چو بیضه درین آشیان گره؟
هر مشکلی ز صدق طلب باز می شود
ماند کی از حباب بر آب روان گره؟
سنگ نشان به دامن منزل رسید و ما
در راه گشته ایم ز خواب گران گره
قطع طریق عشق به قدر تأمل است
هر چند می شود ز کشیدن عنان گره
جوش نشاط از دل خم کم نمی شود
طوفان درین تنور بود جاودان گره
از رهبر و دلیل بود سیل بی نیاز
در راه شوق نیست ز سنگ نشان گره
سختی نمی رسد به قناعت رسیدگان
در لقمه هما نشود استخوان گره
این عقده ها که در دل مردم فتاده است
چون وا شود، زمین گره و آسمان گره
فتح سخن به پنجه تدبیر خلق نیست
ناخن چگونه باز کند از زبان گره؟
نتوان به دست عقده ز کار جهان گشود
کو برق تا گشاید ازین نیستان گره؟
بایست عقده باز شود از دل جرس
از دل شدی گشوده اگر از فغان گره
آسان نمی توان گره از موی باز کرد
چون وا شود مرا ز دل ناتوان گره؟
در گام اولین، کمر راه بشکند
رهرو کند چو دامن خود بر میان گره
صائب سری برآر که فرصت ز دست رفت
تا کی شوی چو غنچه درین گلستان گره؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۶
در دل چو غنچه چند کنی رنگ و بو گره؟
واکن به ناخن از دل پرآرزو گره
جز تیغ آبدار درین روزگار نیست
آبی که تشنه را نشود در گلو گره
وقت است شق چو نار شود پوست بر تنم
از بس شده است در دل من آرزو گره
بیهوده شاخ گل همه تن دست گشته است
نتوان زدن به بال و پر رنگ و بو گره
بی ابر دامن صدفش پرگهر شود
از غیرت آن کسی که کند آبرو گره
در عین وصل باخبر از حسرت من است
هر تشنه را که آب شود در گلو گره
از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا
چون گوهرست قسمت من از دو سو گره
راه سلوک تنگتر از چشم سوزن است
تا کی زنی به رشته جان ز آرزو گره؟
صائب هزار عقده دل باز می شود
گر وا شود ز جبهه آن تندخو گره
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۷
ای راز نه فلک ز جبینت عیان همه
در دامن تو حاصل دریا و کان همه
اسرار چار دفتر و مضمون نه کتاب
در نقطه تو ساخته ایزد نهان همه
قدوسیان به حکم خداوند امر و نهی
پیش تو سرگذاشته بر آستان همه
روحانیان برای تماشای جلوه ات
چون کودکان برآمده بر آسمان همه
کردی جدا به تیغ زبان اسم هر چه هست
نام از تو یافت چرخ و زمین و زمان همه
در عرض حال بسته زبانان عرش و فرش
یکسر نموده اند ترا ترجمان همه
از قطره تا به قلزم و از ذره تا به مهر
پیش تو کرده راز دل خود عیان همه
از بهر خدمت تو فلکها چو بندگان
ز اخلاص بسته اند کمر بر میان همه
در کار توست چرخ بلند و زمین پست
از بهر رزق توست نعیم جهان همه
غیر از تو هر که هست درین میهمانسرا
نان تو می خورند بر این گرد خوان همه
افلاک پیش قامت همچون خدنگ تو
خم کرده اند پشت ادب چون کمان همه
غیر از تو نیست شعله دیگر درین بساط
افلاک و انجمند شرار و دخان همه
جستند از فروغ دل زنده ات چو صبح
دلمردگان خاک ز خواب گران همه
غیر از تو نیست مردمکی چشم چرخ را
روشن به توست چشم زمین و زمان همه
شیران ببر صولت و فیلان جنگجوی
دادند عاجزانه به دستت عنان همه
در خدمت تو تازه نهالان بوستان
استاده اند بر سر پا چون سنان همه
پیش تو سر به خاک مذلت نهاده اند
با آن علو مرتبه روحانیان همه
در گوش کرده حلقه فرمان پذیریت
خاک و هوا و آتش و آب روان همه
نه آسمان ز شوق لب درفشان تو
واکرده اند همچو صدفها دهان همه
پاس نفس بدار و قدم را شمرده زن
دارند چشم بر تو درین کاروان همه
این آن غزل که اوحدی خوش کلام گفت
ای روشن از رخ تو زمین و زمان همه