عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷۱
در گلستان برگ عیش اندوختم بی فایده
چون گل از جمعیت خود سوختم بی فایده
کیمیای رستگاری بود در دست تهی
من ز غفلت سیم و زر اندوختم بی فایده
گشت از ترک ادب هر بی حیایی کامیاب
من درین محفل ادب آموختم بی فایده
گوهر مقصود در گنجینه دل فرش بود
من درین دریا نفس را سوختم بی فایده
نیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور را
من درین دریا شنا آموختم بی فایده
ساده می بایست کردن دل ز هر نقشی که هست
من دماغ از علم رسمی سوختم بی فایده
نیست رقت در دل سر در هوایان یک شرر
در حضور شمع خود را سوختم بی فایده
از جواهر سرمه من دیده ای بینا نشد
در ره کوران چراغ افروختم بی فایده
نیست در آهن دلان پیوند نیکان را اثر
سوزن خود را به عیسی دوختم بی فایده
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
عمرها علم و ادب آموختم بی فایده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷۴
در دل من رشته آمال می گردد گره
زلف در این تنگنا چون خال می گردد گره
نطق من در وقت عرض حال می گردد گره
حال چون آمد زبان قال می گردد گره
گرد سرگردیدن ما گرد دل گردیدن است
در حضور شمع ما را بال می گردد گره
صحبت افسردگان افسردگی می آورد
اشک نیسان در صدف فی الحال می گردد گره
آتشین تبخال باشد حاصل موج سراب
در دل آخر رشته آمال می گردد گره
بستگی دارد گشایش ها مهیا پیش دست
گفتگو کم در زبان لال می گردد گره
خرج خاک تیره می گردد چو قارون دانه اش
در دل هر کس که حرص مال می گردد گره
از تأمل می شود کوتاه راه دور عشق
راهرو اینجا ز استعجال می گردد گره
رزق من امروز تنگ از چشم تنگ چرخ نیست
آب من پیوسته در غربال می گردد گره
هست هر کس را که باغ دلگشایی در نظر
در پس زانو چو اهل حال می گردد گره
رنگ و بو هم می شود روشندلان را سنگ راه
گر عرق بر چهره های آل می گردد گره
مهر خاموشی نگیرد پیش آه گرم را
تب کجا در عقده تبخال می گردد گره؟
عقده مشکل حریف ناخن الماس نیست
آرزو کی در دل اقبال می گردد گره؟
ناله من هر کجا طومار خونین وا کند
بلبلان را سر به زیر بال می گردد گره
همچو مردان بگسل از سوزن کز این دجال چشم
رشته بی قید را دنبال می گردد گره
بر لب آتش بیان صائب از دلبستگی
گفتگوی عشق چون تبخال می گردد گره
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷۶
رحم کردن بر ستمکاران، ستم بر عالمی است
پنبه بر داغ پلنگ خشمگین بیجا منه
دست خالی بر دل محتاج می باشد گران
چون نداری خرده زر، دست بر دلها منه
روح قدسی را مکن صائب اسیر آب و گل
شرم کن، بار خران بر گردن عیسی منه
با وجود بی بری در هیچ محفل پا منه
برنداری باری از دل، بار بر دلها منه
شمع از گردن فرازی سر به جای پا نهاد
ترک کن گردنکشی، سر را به جای پا منه
حیرت و آسودگی را فرق کن از یکدگر
تهمت غفلت به چشم دوربین ما منه
مانع سیل سبک جولان نگردد کوچه بند
عاشقان را آستین بر چشم خونپالا منه
گر نمی خواهی شود پامال حسن خدمتت
وقت رفتن میهمان را کفش پیش پا منه
نام هر کس در خور سنگ نشان گردد بلند
پشت آسایش به کوه قاف ای عنقا منه
در نیام تنگ نتواند دو تیغ آسوده شد
برنیایی تا ز خود در خلوت ما پا منه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷۷
بی تأمل بر بساط پاکبازان پا منه
تا نشویی دست از جان پای در دریا منه
قسمت صیاد از صید حرم دل خوردن است
امن می خواهی، ز حد خویش بیرون پا منه
چون نداری ترجمانی همچو عیسی در کنار
مهر خاموشی چو مریم بر لب گویا منه
گوشه گیری در میان خلق تنها بودن است
بر دل خود بار کوه قاف چون عنقا منه
بر سبکروحان گران گردیدن از انصاف نیست
برنداری باری از دل، بار بر دلها منه
چاه خس پوشی است در هر گام این وحشت سرا
بی عصا زنهار در صحرای امکان پا منه
گوشه گیر از خلق چون آیینه ات بی زنگ شد
خرمن خود را چو کردی پاک در صحرا منه
آه سرد ناامیدی می کند کار خزان
چوب منع ای باغبان در پیش راه ما منه
می شود بر زود سیریها گواه پا بجا
وقت رفتن میهمان را کفش پیش پا منه
بالش خار است سر از خواب چون سنگین شود
زیر سر چون تن پرستان بالش خارا منه
شهپر پروانه نتواند نقاب شمع شد
پرده بر رخسار خود ای آتشین سیما منه
نسخه داغی به دست آر از دل پرشور ما
دل به داغ بی نمک چون لاله حمرا منه
از تواضع های رسمی می کنندت سنگسار
تا میسر می شود از خانه بیرون پا منه
دیده را از خون دل مگذار صائب بی نصیب
آنچه می باید به ساغر ریخت در مینا منه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷۸
بر دل ارباب حاجت دست خود بی زر منه
آستین خشک را بر دیده های تر منه
دولت ده روزه دنیا بود نقشی بر آب
دل به نقش موج در دریای بی لنگر منه
چشم بر راه تو دارد از نگین دان تاج زر
دل به زندان صدف زنهار چون گوهر منه
بستر آرام رهرو دامن منزل بود
تا نگیری دامن منزل به بالین سر منه
جز در دل نیست امید گشاد از هیچ در
تا در دل می توان زد دست بر هر در منه
تا در آتش می توان بودن، مکن یاد بهشت
هست تا خون جگر، لب بر لب کوثر منه
نقد خود را نسیه کردن نیست کار عاقلان
بر زمین پیش خسیسان چهره چون زر منه
تا نسازی قطره خود را درین دریا گهر
دست خود را چون صدف بر روی یکدیگر منه
می به روی تازه رویان نشأه دیگر دهد
در بهاران صائب از کف شیشه و ساغر منه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷۹
دل ز غفلت چون خودآرایان به رنگ و بو منه
چون گل از هر شبنمی آیینه بر زانو منه
نام خود را کوهکن کرد از سبکدستی بلند
دست خود بر روی هم ای آهنین بازو منه
بستر بیگانه را هر تار، مار خفته ای است
جز به خاک ای زاده خاک سیه پهلو منه
جوهر بیگانه ای این تیغ را در کار نیست
بندی از چین جبین هر لحظه بر ابرو منه
برنمی دارد شراکت، حسن یکتا آمده است
چشم بگشا نام لیلی را به هر آهو منه
بلبلان را دل به دست آور به شکرخنده ای
از خجالت غنچه آسا دست خود بر رو منه
پاس وقت صحبت نازک خیالان را بدار
بی طلب در خلوت ارباب معنی رو بنه
نبض جان را نیست جز دست مسیحا محرمی
شانه ای غیر از دل صدچاک بر گیسو منه
شیرمردان را کمی صائب فزونی جسته اند
رتبه خود را برابر با سگ آن کو منه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۰
از دل سودایی ما آسمان رنگ است کوه
از هلال تیشه ما آتشین چنگ است کوه
بس که از فریاد من در سینه اش پیچیده درد
با فلک از خشک مغزی بر سر جنگ است کوه
عقل را عاجز کند کوه غم از گردنکشی
زیر ران شهسوار عشق شبرنگ است کوه
چرخ را ناسازی ما این چنین ناساز کرد
ورنه با هر کس که آهنگ است، آهنگ است کوه
بر تو از سنگین رکابی دامن صحرا شده است
ورنه بر سیل بهاران سینه تنگ است کوه
چهره کهسار لعلی از فروغ لاله نیست
از شرار تیشه ما آتشین رنگ است کوه
پیش کوه درد ما باشد سبک چون برگ کاه
ورنه در میزان بی دردان گرانسنگ است کوه
پیش ازین گر ناخن از فرهاد آتشدست داشت
این زمان از تیشه ما آتشین چنگ است کوه
از شکوه کوهکن چون سنگ طفلان شد سبک
گر چه از تمکین سراپا عقل و فرهنگ است کوه
بی شجاعت کار نگشاید بزرگان را به حلم
در مقام بردباری تیغ در چنگ است کوه
بی خبر از صورت احوال حسن و عشق نیست
گر چه چون آیینه دایم در ته زنگ است کوه
بادبان عیش را چون ابر برگردون رسان
از فروغ لاله چندانی که گلرنگ است کوه
نیست صائب هیچ کس محروم از احسان عشق
گر چه از صحراست میدان صاحب اورنگ است کوه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۱
تیشه زد بر پای خود هر کس که زد بر پای کوه
دست کوته دار چون فرهاد از ایذای کوه
پای پیچیده است در دامان تمکین زیر تیغ
داغ دارد پردلان را طبع بی پروای کوه
خازنی چون سنگ نبود گوهر اسرار را
زین سبب باشند روشن گوهران جویای کوه
هر که دارد پشتبانی، غم نمی داند که چیست
خنده مستانه کبک است از بالای کوه
می شود شیرازه دل عارف آگاه را
از تجلی گر چه می پاشد ز هم اجزای کوه
پیش او خورشید اندازد سپر هر صبحگاه
زین سبب بر ابر ساید تیغ استغنای کوه
نیست از درد طلب آسودگی اوتاد را
بر سر آتش بود از لاله زان روپای کوه
از لب لعل تو هر خونی که پنهان می خورد
می کند از لاله گل هر سال از سیمای کوه
روزی ثابت قدم از عالم بالا رسد
می شود ابر بهاران بوستان پیرای کوه
گرد کلفت از دل من هم گرانی می برد
از سر فرهاد اگربیرون رود سودای کوه
پای پیچیده است در دامان تسلیم و رضا
بر سر گنج است ازان پیوسته صائب پای کوه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۴
به مطلب می رسد جویای کام آهسته آهسته
ز دریا می کشد صیاد دام آهسته آهسته
به مغرب می تواند رفت در یک روز از مشرق
گذارد هر که چون خورشید گام آهسته آهسته
به همواری بلندی جو که تیغ کوه را آرد
به زیر پای، کبک خوشخرام آهسته آهسته
ز تدبیر جنون پخته کار عقل می آید
که مجنون آهوان را کرد رام آهسته آهسته
مشو از زیردست خویش ایمن در زبردستی
که خون شیشه را نوشید جام آهسته آهسته
خیال نازک آخر می فروزد چهره شهرت
مه نو می شود ماه تمام آهسته آهسته
دلی از آه می گفتم شود خالی، ندانستم
که پیچد بر سراپایم چو دام آهسته آهسته
به شکرخند ازان لبهای خوش دشنام قانع شو
که خواهد تلخ گردید این مدام آهسته آهسته
اگر چه رشته از بار گهرپیچان و لاغر شد
کشید از مغز گوهر انتقام آهسته آهسته
اگر نام بلند از چرخ خواهی صبر کن صائب
ز پستی می توان رفتن به بام آهسته آهسته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۶
نه تبخاله است بر گرد دهان یار افتاده
که گوهرها برون از مخزن اسرار افتاده
کدامین سرو بالا را گذار افتاده بر گلشن؟
که از خمیازه دست شاخ گل از کار افتاده
به چین عاریت دامان استغنا نیالاید
ز بس شمشیر ابروی تو جوهردار افتاده
نگیرد پرده غفلت اگر چشم عزیزان را
متاع یوسفی در هر سر بازار افتاده
به آب روی خود در منتهای عمر می لرزم
به دست رعشه دارم ساغر سرشار افتاده
مجو در سایه بال هما امنیت خاطر
که این گنج گهر در سایه دیوار افتاده
که می گوید ثمر در پختگی بر خاک می افتد؟
سر منصور از خامی به پای دار افتاده
فلک بیهوده می گردد طرف با آه گرم من
سپر پوچ است با تیغی که لنگردار افتاده
نشوید گرد خواب غفلت از چشم گرانخوابم
ز بس سیلاب عمر من سبکرفتار افتاده
بود غافل ز دام زیر خاکم چشم ظاهربین
وگرنه رشته تسبیح از زنار افتاده
زند بر سنگ سر از غیرت کلک گهربارم
اگر چه تیشه فرهاد شیرین کار افتاده
کدامین سروبالا را خدایا در نظر دارد
که مهر عالم آرا را ز سر دستار افتاده
ازان صائب سر از پای خجالت برنمی دارم
که رزقم چون قلم گفتار بی کردار افتاده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۷
مدان از بی نیازی طبع من گر سرکش افتاده
که از بی روغنی ها در چراغم آتش افتاده
نهان در پرده تزویر دارد درد ناکامی
به ظاهر می نماید رام، اما سرکش افتاده
نگه دارم به قد خم چسان عمر سبکرو را؟
سروکار خدنگم با کمان پرکش افتاده
مرو از ره به حسن باده لعلی که این گلگون
به ظاهر می نماید رام، اما سرکش افتاده
به مظلومان سرایت می کند فعل بد ظالم
که از بیداد شیران در نیستان آتش افتاده
مرا در بی قراری چون فلک معذور می دارد
نگاه هرکه بر رخساره آن مهوش افتاده
نیفتاده است بر خاک گلستان سایه اش صائب
ز بس نخل بلند قامت او سرکش افتاده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۸
مگر در باغ راه جلوه جانانه افتاده؟
که از مستی ز دست شاخ گل پیمانه افتاده
ز آبادی نظر بر سنگ طفلان است مجنون را
وگرنه گنجها در گوشه ویرانه افتاده
در آن محفل که می سوزم چو شمع از داغ ناکامی
مکرر آتش از پروانه در پروانه افتاده
نمی گردد ز جولان سختی ره سیل را مانع
عبث سنگ ملامت در پی دیوانه افتاده
درین دریای گوهر آن حباب سست بنیادم
که سیلابم به منزل از هوای خانه افتاده
ز فیض خاکساری رزق من بی خواست می آید
که سیراب است هر خشتی که در میخانه افتاده
زنم بر قلب لشکر چون علم خود را به تنهایی
به این بی دست و پایی همتم مردانه افتاده
به چشمم آب می گردد چو خورشید از قدح امشب
ز رخسار که یارب عکس در پیمانه افتاده؟
ندارم یک نفس آرام در یک جا ز شوق او
سپند بی قرار من در آتشخانه افتاده
به قدر آنچه آن حسن غریب است آشنا با دل
نگاه آشنا در چشم او بیگانه افتاده
نبندد بر زمین چون نقش صائب ناله زارم؟
که ناقوس من از طاق دل بتخانه افتاده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۰
که یارب گرم در رخسار آن نازک میان دیده؟
که آن موی کمر چون موی آتش دیده پیچیده
مهیای دعا شو چون روان شد اشک از دیده
که نقش مهر گیرد خوب کاغذهای نم دیده
خموشی پرده پوش عیب باشد بی کمالان را
ز بیداران بود در زیر دامن پای خوابیده
کمال ناقصان در شهرت بی عاقبت باشد
کز انگشت اشارت ماه نو بر خویش بالیده
به آزادی ز تاراج خزان سالم توان جستن
که سرسبزست دایم سرو از دامان برچیده
مکن گردنکشی با خلق اگر از هوشیارانی
که فیل مست گردون چون ترا بسیار مالیده
اگر صد سال سالک چون فلک گرد جهان گردد
نگردد تا به گرد خود، نمی گردد جهان دیده
نگردد سنگ راه فکر رنگین دوری منزل
حنا یک شب به هندستان رود با پای خوابیده
به موزونی علم نتوان شدن صائب به آسانی
که بهر مصرعی یک عمر خود بر خود سرو پیچیده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۱
می دهد عشق به شمشیر صلا بسم الله
تازه کن جانی ازین آب بقا بسم الله
ای که موقوف رفیقان موافق بودی
می رود بوی گل و باد صبا بسم الله
ز اهل دل قافله ای بر سر راه است امروز
گر نرفته است به گل پای ترا بسم الله
چند گویید درین راه خطر بسیارست؟
این ره پرخطرست و سرما بسم الله
دست و بازوی تو چوگان بلند اقبالی است
گوی توفیق ز میدان بربا بسم الله
بی گنه کشتن من بر تو اگر هست گران
دارم اقرار به تقصیر و خطا بسم الله
سبب کشتن عشاق اگر بیگنهی است
ابتدا کن ز من بی سر و پا بسم الله
من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم روی
امتحان کن به دو صد زخم مرا بسم الله
گر تمنای تماشای قیامت داری
بگذر بر سر خاک شهدا بسم الله
وعده صحبت بی پرده به دیر انجامید
دو سه جامی بکش از شرم برآ بسم الله
روز را می گذراندی که برون آید خط
خط برآمد، ز در لطف درآ بسم الله
وعده جلوه به فردای قیامت دادی
شد قیامت، قد رعنا بنما بسم الله
چشم بد دور ازان زلف دلاویز که هست
از دو سو مصحف رخسار ترا بسم الله
گر سر صحبت یاران موافق داری
منم و فکر و خیال تو، بیا بسم الله
همچو منصور اگر فکر کناری داری
دار آغوش گشاده است درآ بسم الله
بازگشت تو اگر بود به پیری موقوف
صبح شد، می گذرد وقت دعا بسم الله
گر چو منصور ترا داعیه سربازی است
ایستاده است بپا دار فنا بسم الله
بود موقوف به پل گر گذر از عالم آب
قدت از بار گنه گشت دوتا بسم الله
چون ز قد تو فلک ساخت مهیا چوگان
از میان گوی سعادت بربا بسم الله
صیقلی نیست به از قامت خم پیران را
خواهی آیینه اگر داد جلا بسم الله
باز کرده است در مخزن گوهر صائب
می خری گر گهر بیش بها بسم الله
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۲
خنکی در اسد از مهر جهانگیر مخواه
نفس سرد ز کام و دهن شیر مخواه
ناخن عقده گشایی ز گره چشم مدار
فتح باب دل ازین عالم دلگیر مخواه
هست در قبضه تقدیرگشاد دل تنگ
حل این عقده ز سرپنجه تدبیر مخواه
حرص را گرسنه چشمی شود از نعمت بیش
هیچ نعمت ز خدا جز نظر سیر مخواه
طلب عافیت از عالم پرشور مکن
نکهت ناف غزال از دهن شیر مخواه
دیده شور بود لازم شیرینی رزق
باش خرسند به تلخی، شکر و شیر مخواه
سپر انداختن اینجا زره داودی است
نصرت از پشت کمان و دم شمشیر مخواه
نیست در دیده حیرت زدگان نقش دویی
غیر یک صورت از آیینه تصویر مخواه
همت پیر برد کار جوان را از پیش
بی کمان قطع ره از بال و پر تیر مخواه
جای شکرست چو شد قبض مبدل با بسط
خونبهای شکر ای ساده دل از شیر مخواه
دامن دولت جاوید نگه داشتنی است
خط آزادی ازان زلف چو زنجیر مخواه
چه سعادت به ازین است که خون مشک شود؟
خونبهای دل ازان زلف گرهگیر مخواه
رحم زنهار ازان غمزه خونخوار مجو
غیر تکبیر فنا از دم شمشیر مخواه
مرشدی نیست به از ترک علایق صائب
از جهان چشم بپوشان، نظر از پیر مخواه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۳
سرو من طرح نو انداخته ای یعنی چه؟
جامه را فاخته ای ساخته ای یعنی چه؟
تو که از شرم به مشاطه نمی پردازی
یک جهان آینه پرداخته ای یعنی چه؟
تو که در خانه ز شوخی ننشینی هرگز
خانه در ملک کسان ساخته ای یعنی چه؟
شیر در بیشه خشم تو جگر می بازد
رنگ چون بیجگران باخته ای یعنی چه؟
عالمی زیر و زبر کردی و از پرکاری
علم زلف نگون ساخته ای یعنی چه؟
تشنه خون منی همچو صراحی در دل
دست در گردنم انداخته ای یعنی چه؟
تیر بر سینه اهل نظر انداخته ای
بعد ازان سینه سپر ساخته ای یعنی چه؟
گرد پاپوش نیفشانده به صحرای وطن
باز طرح سفر انداخته ای یعنی چه؟
شرمی از حافظ شیراز نداری صائب؟
این چنین تیغ زبان آخته ای یعنی چه؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۴
یارب آشفتگی زلف به دستارش ده
چشم بیمار بگیر و دل بیمارش ده
تا به ما خسته دلان بهتر ازین پردازد
دلی از سنگ خدایا به پرستارش ده
چاک چون صبح کن از عشق گریبانش را
سر چو خورشید به هر کوچه و بازارش ده
از تهیدستی حیرت زدگان بی خبرست
دستش از کار ببر راه به گلزارش ده
می برد سرکشی و ناز ز اندازه برون
همچو سرو از گره خاطر خود بارش ده
سرمه خواب ازان چشم سیه مست بشو
شمع بالین ز دل و دیده بیدارش ده
تا به خونابه کشان بهتر ازین پردازد
چندی از خون جگر ساغر سرشارش ده
تا مگر باخبر از صورت حالم گردد
به کف آیینه ای از حیرت دیدارش ده
آن بت سنگدل از پیچش ما بی خبرست
پیچ و تابی به رگ و ریشه چو زنارش ده
نیست از سنگ دلم، ورنه دعا می کردم
کز نکویان به خود ای عشق سروکارش ده
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
ای خداوند یکی یار جفاکارش ده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۵
چه شبی بود که آن نرگس خواب آلوده
دست در گردنم انداخت شراب آلوده
نکند طالع نامرد اگر کوتاهی
می کشم پرده ازان روی حجاب آلوده
باش تا پیش لب آرند ترا دلسوزان
مکن آن دست نگارین به کباب آلوده
از شفق چرخ کهنسال به می می غلطد
من به می گر شدم ایام شباب آلوده
بوسه از تشنه لبی سینه گذارد بر خاک
تا شد از خط لب لعل تو تراب آلوده
زردرویی کشد از قلزم رحمت فردا
دامن هر که نگردد به شراب آلوده
مپسند ای فلک پیر که چون صبح، شود
از شفق موی سفیدم به شراب آلوده
هیزم خشک به آتش چه تواند کردن؟
هیچ زاهد نشود از می ناب آلوده
روز خود را نتوان کرد به نیرنگ سیاه
حیف باشد که شود موی خضاب آلوده
می بی آب بود آتش سوزان صائب
لطف خوب است که باشد به عتاب آلوده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۷
به جان رسید دل روشنم ز بخت سیاه
کند درازی شب عمر شمع را کوتاه
گذشت آه من از نه فلک ز پستی قدر
که نارسایی طالع بود رسایی آه
به حرف و صوت سرآمد حیات من، غافل
که راه زود به افسانه می شود کوتاه
شد از سفیدی مو بیش دل سیاهی من
ز صبح حشر نشد جان غافلم آگاه
ز ناله ام جگر سنگ چون نگردد آب؟
مرا ز قیمت نازل فکنده اند به چاه
مراست دیده دل از حطام دنیا سیر
نیم شرار که سرکش شوم به مشت گیاه
علاقه سر مویی به دل بود بسیار
بس است لنگر پرواز چشم یک پر کاه
ز ذکر جهر مکن منع صوفیان زاهد
که عاشقند به بانگ بلند بر الله
کسی به مرتبه سروری سزاوارست
که ریشه کن ز دل خود کند محبت جاه
دو روزه دولت فصل بهار چندان نیست
که کج به طرف سر خود نهی چو غنچه کلاه
مخور فریب سعادت ز چرخ شعبده باز
که بیضه بهر شکستن نهند زیر کلاه
ز داغ لاله سیراب می توان دریافت
که می کند ته دل را شراب لعل سیاه
محیط پرخطر عشق ازان وسیع ترست
که بر کنار فتد موجه ای ازو به شناه
زیاده شد ز خط سبز سرگرانی حسن
غرور شاه یکی صد شود ز گرد سپاه
ز قطع رشته امید چند تاب خوری؟
ازین کلافه وسواس دست کن کوتاه
به من حرارت دوزخ چه می کند صائب؟
چنین که آب مرا کرده است شرم گناه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۱
گر از طعام تن عام می شود فربه
تن کریم ز اطعام می شود فربه
کف کریم ز ریزش به خویش می بالد
ز می تهی چو شد این جام می شود فربه
غذای روح بود قسمت لب خاموش
قدح ز باده گلفام می شود فربه
اگر چه در خور صیاد نیست طعمه من
ز صید لاغر من دام می شود فربه
ز درد و داغ محبت تمام گردد دل
ز پختگی ثمر خام می شود فربه
گداخته است کسی را که شوق بوس و کنار
کجا ز نامه و پیغام می شود فربه؟
زمین شور دهد بال و پر به موج سراب
ز آرزو دل خودکام می شود فربه
اگر تو پنبه غفلت برآوری از گوش
هزار بستر آرام می شود فربه
نصیب چرب زبانان شود حلاوت عیش
ز قند پسته و بادام می شود فربه
چرا خورم غم روزی، که مرغ قانع من
چو دانه از گره دام می شود فربه
به چشم شور کنندش چو ماه دنبه گداز
دو هفته هر که ز ایام می شود فربه
علاج ثقل به زینت نمی توان کردن
کی از لباس، به اندام می شود فربه؟
به زخم سنگ پریشان کنند مغزش را
ز پوست هر که چو بادام می شود فربه
ضعیف گشته چنان دین به عهد ما صائب
که نفس کافر از اسلام می شود فربه