عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴۷
یک صافدل در انجمن روزگار کو؟
عالم گرفت تیرگی آیینه دار کو؟
هر جا که هست صاف ضمیری شکسته است
آیینه درست درین زنگبار کو؟
چون ریگ، تشنه اند حریفان به خون هم
در قلزم فلک گهر آبدار کو؟
خونین دلی چو نافه درین دشت پرشکار
کاآفاق را کند به نفس مشکبار کو؟
تا تیغ کهکشان بدر آرد ز دست چرخ
یک مرد سرگذشته درین روزگار کو؟
بی خون دل ز چرخ فراغت طمع مدار
بر خوان سفله نعمت بی انتظار کو؟
پروانه تا به شمع رسید آرمیده شد
دریای بی قراری ما را کنار کو؟
ای آن که دم ز رهروی عشق می زنی
در پرده نظر، اثر زخم خار کو؟
چون شمع اگر ترا به جگر هست آتشی
رنگ شکسته و مژه اشکبار کو؟
تا صبر هست درد به درمان نمی رسد
دردی که از شکیب برآرد دمار کو؟
تب لرزه آفتاب جهان را گرفته است
هنگامه گرم ساز درین روزگار کو؟
در آتش است نعل سفر کوه طور را
در زیر بار عشق تن بردبار کو؟
چون شمع زیر دامن صحرای روزگار
مانند لاله یک جگر داغدار کو؟
ناصح عبث ز ریگ روان سبحه می زند
داغ درون سوختگان را شمار کو؟
دولت بود به پای تو مردن به اختیار
اما نیازمند ترا اختیار کو؟
این آن غزل که حضرت عطار گفته است
از آتش سماع دلی بی قرار کو؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴۸
خط بر عذار ساده نباشد مباش گو
درد آشنای باده نباشد مباش گو
چون هست در نظر لب میگون و چشم مست
در دست جام باده نباشد مباش گو
گل را که خرده ای نبود غنچه خوشترست
دست تهی گشاده نباشد مباش گو
آمیزش حلال و حرام است آب و می
ساقی حلالزاده نباشد مباش گو
حق می برد به مرکز خود راه بی دلیل
در راه کعبه جاده نباشد مباش گو
چون برق، راه خویش کند پاک گرمرو
از خار، راه ساده نباشد مباش گو
مژگان یار از خط و خال است بی نیاز
در پیش صف پیاده نباشد مباش گو
چون نیست چشم شور به دنبال نقش کم
گر نقش ما زیاده نباشد مباش گو
دست گشاده عقده ز دل باز می کند
پیشانی گشاده نباشد مباش گو
دریا غریق را دهد از موج بال و پر
با خار و خس اراده نباشد مباش گو
صائب چو دور ساختی از نفس سرکشی
سر پیش پا فتاده نباشد مباش گو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴۹
از اهل حق اگر نظری یافتی بگو
بی خون دل اگر گهری یافتی بگو
از توتیای اهل نظر خاک مفلس است
زین توتیا اگر قدری یافتی بگو
از رشته وجود سری ما نیافتیم
ای موشکاف اگر تو سری یافتی بگو
ما در هوای صاف قمر را نیافتیم
تو زیر ابر اگر قمری یافتی بگو
جز نعل واژگونه درین دشت پرفریب
از راهبر اگر اثری یافتی بگو
در پرده حباب به جز آب هیچ نیست
تو شوخ چشم اگر دگری یافتی بگو
آنان که یافتند خبر بی خبر شدند
ای بی خبر اگر خبری یافتی بگو
ما از چمن به برگ خزان دیده ساختیم
چون غنچه گر تو مشت زری یافتی بگو
گم کرده ایم ما سر و پا در محیط عشق
زین بحر اگر تو پا و سری یافتی بگو
ای ذره در سراسر بازار کاینات
جز آفتاب دیده وری یافتی بگو
زین تیره خاکدان به خیابان باغ خلد
غیر از شکاف سینه دری یافتی بگو
در حلقه وجود که گرداب فتنه است
جز چشم یار فتنه گری یافتی بگو
مرگ است چاره زندگی ناگوار را
جز مرگ اگر تو چاره گری یافتی بگو
غیر از فکندن سپر اینجا سلاح نیست
تو غیر ازین اگر سپری یافتی بگو
جز حسرت و ندامت و افسوس بی شمار
از زندگی اگر ثمری یافتی بگو
غیر از دل گرامی دریاکشان عشق
در نه صدف اگر گهری یافتی بگو
سوگند می دهم به سر زلف خود ترا
کز من اگر شکسته تری یافتی بگو
این آن غزل که قاسم انوار گفته است
از سر کار اگر خبری یافتی بگو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵۲
چون شبنم روشن گهر با خار و گل یکرنگ شو
بگذار رعنایی ز سر بیزار از نیرنگ شو
یکرنگی ظاهر بود دارالامان عافیت
در حلقه دیوانگان زنهار بی فرهنگ شو
دل زود می گردد سیه زین طارم زنگارگون
بگذر ازین ماتم سرا آیینه بی زنگ شو
زنهار در دار فنا انگور خود ضایع مکن
گر باده نتوانی شدن منصوروار آونگ شو
جز دل نمی باشد مکان آن لامکان پرواز را
خواهی به بر تنگش کشی دلتنگ شو دلتنگ شو
خالی نمی ماند ز زر دستی که احسان می کند
تقصیر در ریزش مکن خورشید زرین چنگ شو
راه از زمین گیری بود در دامن منزل سرش
بشکن به دامن پای خود چون راه پیشاهنگ شو
خصم درونی از برون بارست بر دل بیشتر
با دشمنان کن آشتی با خویشتن در جنگ شو
چون آسمان از گوشمال آهنگ می سازد ترا
بی گوشمال آسمان آهنگ شو آهنگ شو
هر چند خون باشد ترا روزی ازین وحشت سرا
چون لعل از چشم بدان پنهان درون سنگ شو
از می پرستی گل بود پیوسته صائب سرخ رو
پیمانه را از کف مده گلرنگ شو گلرنگ شو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵۳
ای دل ز اوضاع جهان بیگانه شو بیگانه شو
با آن نگار خانگی همخانه شو همخانه شو
از اهل دنیا نیستی در فکر عقبی نیستی
دست از دو عالم برفشان دیوانه شو دیوانه شو
یک چند در خواب گران بردی بسر چون غافلان
چندی دگر در عاشقی افسانه شو افسانه شو
از دیده هر روشنی در غیب باشد روزنی
هر جا به شمعی برخوری پروانه شو پروانه شو
آن گنج با شمع گهر ویرانه جوید در بدر
تا جهد داری ای پسر ویرانه شو ویرانه شو
خواهی ز دست یکدگر گیرند میخواران ترا
دست از گرانجانی بشو پیمانه شو پیمانه شو
از هوشیاری نقل پا سد سکندر می شود
چون سیل در راه طلب مستانه شو مستانه شو
تا در حریم زلف او گستاخ گردی همچو بو
با صدزبان در خامشی چون شانه شو چون شانه شو
در پله دیوانگی فرش است سنگ کودکان
مرد ملامت نیستی فرزانه شو فرزانه شو
خود را نسوزی پاک اگر از عیب خود را پاک کن
دریا چو نتوانی شدن دردانه شو دردانه شو
شبنم ز راه نیستی با مهر تابان شد یکی
جان را به جانان برفشان جانانه شو جانانه شو
از عارف رومی شنو گر حرف صائب نشنوی
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵۴
چشمی که فتاد بر لقای تو
شد مشرق گوهر از صفای تو
هر روز هزار باد می میرد
هر کس که نمرد از برای تو
جان داد به خضر چشمه حیوان
از غیرت لعل جانفزای تو
می شد چو شکوفه مغزها رقصان
می داشت بهار اگر هوای تو
پیوسته به آب خضر شد جویش
جان داد کسی که زیر پای تو
بر خاک چو برگ لاله می ریزد
خونی که نمی شود حنای تو
می کرد هزار باغبان در خاک
گل را می بود اگر وفای تو
می داشت بصیرتی اگر رضوان
می داد بهشت رونمای تو
صیاد ترا چو آهوی مشکین
بوی تو بس است رهنمای تو
پای اندازی است اطلس گردون
در رهگذر برهنه پای تو
آیینه به آب چشم درماند
بی پرده اگر شود لقای تو
شمشیر برهنه می شود در دل
آبی که خورند بی رضای تو
اکسیر حیات جاودان دارد
چشم صائب ز خاک پای تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵۵
خامش گویا بود چشم سخنگوی تو
نقطه بسم الله است خال بر ابروی تو
خال سیه فام تو مرکز وحدت بود
دایره کثرت است سلسله موی تو
نعل در آتش نهد بر ورق برگ گل
شبنم آسوده را شوق گل روی تو
پنجه مرجان کند شانه شمشاد را
از دل خون گشتگان سلسله موی تو
عطسه پریشان کند مغز غزالان چین
گر به ختا بگذرد نکهت گیسوی تو
پرده گوش مرا چون ورق لاله کرد
از سخن آتشین لعل سخنگوی تو
گر نبرد شمع پیش پرتو رخساره ات
شانه کند راه گم در خم گیسوی تو
پرده بیگانگی چند بود در میان؟
سوختم، از جیب گل چند کشم بوی تو؟
تا اثر از ماه نو بر ورق چرخ هست
قبله صائب بود گوشه ابروی تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵۷
نفس ظلمانی نمی دارد محابا از گناه
نیست پروا طفل زنگی را ز پستان سیاه
از هوا گیرند بی مغزان حدیث پوچ را
کهربا را می پرد چشم از برای برگ کاه
می کند دل را سیه نور چراغ عاریت
نیست ممکن شستن داغ کلف از روی ماه
زینهار از کنج عزلت پای خود بیرون منه
کز بها افتاد یوسف تا برون آمد ز چاه
نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر
بر فروغ خویش می لرزد چراغ صبحگاه
سجده شکرش به دامان قیامت می کشد
هر که را صائب شود آن طاق ابرو قبله گاه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵۸
می کند دل را سیه چندان که خواب صبحگاه
می نماید آنقدر روشن شراب صبحگاه
نقد انجم را به یک جام صبوحی می دهد
خوب می داند فلک قدر شراب صبحگاه
چهره خورشید اگر طالع نگردد گو مگرد
لذت دیدار می بخشد نقاب صبحگاه
چهره ای می باید از خورشید تابان شسته تر
جای هر ناشسته رو نبود جناب صبحگاه
هر دمی کز روی صدق از مشرق دل سرزند
هست پیش قدردانان در حساب صبحگاه
غفلت پیران جاهل را سبب در کار نیست
فارغ است از منت افسانه خواب صبحگاه
پیش ازان کز چشم خواب آلودگان نورش رود
آب ده چشم از رخ چون آفتاب صبحگاه
از شفق تا خون نگردیده است شیر صاف او
شیر مست فیض شو از فتح باب صبحگاه
دل سیاهان می کشند از سینه صافان انفعال
چهره شب شد عرق ریز از حجاب صبحگاه
گرچه می گویند باران نیست در ابر سفید
فیض می بارد ز سیمای سحاب صبحگاه
می شود چون چهره خورشید زرین چهره اش
هر که رو از صدق مالد بر رکاب صبحگاه
می دهد یاد از سبک جولانی دوران عیش
عارفان را خنده پا در رکاب صبحگاه
تیغ سیراب تو در آغوش زخم عاشقان
هست در کام خمارآلود، آب صبحگاه
گر بیاض گردن مینای می افتد به دست
می توان شد در دل شب کامیاب صبحگاه
چشم اگر داری که چون خورشید روشندل شوی
همتی صائب طلب کن از جناب صبحگاه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵۹
حسن را از چشم بد شرم و حیا دارد نگاه
شمع را فانوس از باد صبا دارد نگاه
از توکل می توان آمد سلامت بر کنار
کشتی ما را خدا از ناخدا دارد نگاه
شمع دولت را ز دست افشانی صبح زوال
در پناه خود مگر دست دعا دارد نگاه
چون گسست از رشته سوزن، زود خود را گم کند
شوخ چشمان را نگهبان از خطا دارد نگاه
برق را در دست خود نبود عنان اختیار
حسن هیهات است خود را از جفا دارد نگاه
کاه می آید به دنبالش چو گندم سینه چاک
گر عنان جذبه خود کهربا دارد نگاه
تیر بی پر را کمال بال و پر جولان شود
چون عنان عمر را قد دوتا دارد نگاه؟
راز عشق پرده در از گفتگو گل می کند
بوی گل را در گریبان چون صبا دارد نگاه؟
از هوسناکان کند پرهیز، چشم شرمگین
همچو بیماری که خود را از هوا دارد نگاه
همچو مرغ دام بیش از دانه می آیم به کار
از گرفتاران اگر زلفش مرا دارد نگاه
کوه را صحرانورد آن جلوه مستانه کرد
در ره سیل بهاران کیست جا دارد نگاه؟
پیش این سیلاب را اقبال نتواند گرفت
دامن دولت مگر دست دعا دارد نگاه
دل چو سودایی شود در تن نمی گیرد قرار
نافه را چون ناف آهوی ختا دارد نگاه؟
لقمه بی استخوان پیش سگان می افکند
آن که مشتی استخوان را از هما دارد نگاه
دل نبازد هر که را باشد سلاحی از صلاح
پیش چندین صف به جرأت مقتدا دارد نگاه
می زنم بر کوچه بیگانگی دیوانه وار
کیست صائب پاس چندین آشنا دارد نگاه؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶۱
از مزار اهل حق جز دولت عقبی مخواه
زینهار از ترک دنیا کردگان دنیا مخواه
آبرو چون جمع شد دریای گوهر می شود
حفظ آب روی خود کن گوهر از دریا مخواه
نیش منت را به زهر جانگزا پرورده اند
صبر کن بر زخم خار و سوزن از عیسی مخواه
صورت دیباست، باشد هر که دربند لباس
هوش اگر داری شعور از صورت دیبا مخواه
مردم افتاده را استادگان گیرند دست
سرفرازی را به غیر از عالم بالا مخواه
دل چو روشن گشت صائب می شود روشن حواس
از خدای خویش چیزی جز دل بینا مخواه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶۲
از سر عشاق در زیر فلک سامان مخواه
اختیار از گوی عاجز در خم چوگان مخواه
از جهان بی وفا با تلخرویی صلح کن
نقش یوسف بر درو دیوار این زندان مخواه
صددرستی شیشه گر را در شکست شیشه هست
گر دلت را عشق برهم بشکند تاوان مخواه
مرگ بی منت گواراتر ز آب زندگی است
زینهار از آب حیوان عمر جاویدان مخواه
خانه آباد پیش پای سیل افتاده است
خاطر معمور جز در خانه ویران مخواه
جز جواب خشک، موجی نیست در بحر سراب
مد احسان زینهار از دفتر دوران مخواه
نیست بحر نعمت بی خواهش حق را کنار
چون صدف گر لب گشایی هیچ جز دندان مخواه
شرم دار از حق، مبر صائب نیاز خود به خلق
بر سر خوان سلیمان دانه از موران مخواه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶۳
تا ز خط پشت لب جان بخش جانان شد سیاه
عالم روشن به چشم آب حیوان شد سیاه
چشمه خورشید در گرد کدورت غوطه زد
تا ز خط عنبرین، رخسار جانان شد سیاه
شد به اندک فرصتی فرمانروای رود نیل
روی یوسف گر ز دست انداز اخوان شد سیاه
روشنی بخش نظر باشد ز بوی پیرهن
مصر اگر بر دیده یوسف ز زندان شد سیاه
تیرگی در آستین دارد لباس عاریت
روی ماه از منت خورشید تابان شد سیاه
رومتاب از سیلی دوران که مغزافروز شد
روی عنبر تا ز دست انداز عمان شد سیاه
دیده ای کز سیرچشمی سرمه بینش نیافت
همچو میل آتشین از مد احسان شد سیاه
گوشه چشمی ز لیلی قسمت مجنون نشد
گرچه زآهش روزن چشم غزالان شد سیاه
صبر کن بر تیره بختی ها که طفل شیر را
نعمت الوان دهد مادر، چو پستان شد سیاه
درنگیرد صحبت آیینه با آب روان
بر سکندر زندگی از آب حیوان شد سیاه
جلوه لیلی به تحسینی ز خاکم برنداشت
گر چه از مشق جنون من بیابان شد سیاه
از گشودن روز محشر را سیه سازد چو شب
بس که صائب نامه عمرم ز عصیان شد سیاه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶۴
تا مه روی تو پرتو بر جهان انداخته
پیش هر ویرانه گنج شایگان انداخته
پنجه زورآوران فکر را اندیشه ات
بر زمین عجز چون برگ خزان انداخته
گوهر شهوار را در عهد شکرخند تو
از دهن بیرون صدف چون استخوان انداخته
خط ریحانت که نی در ناخن یاقوت کرد
منشیان را چون قلم شق در بنان انداخته
چون کف خونین به خاک راه خون لعل را
از دهن در دور یاقوت تو کان انداخته
صبح خیزان قیامت را نگاه گرم تو
در غلط از فتنه آخر زمان انداخته
اشتیاق حلقه گوش تو در صلب صدف
در گهرها پیچ و تاب ریسمان انداخته
کودک این بوم و بر را حاجت تعلیم نیست
تا الف گفته است، ناوک بر نشان انداخته
از دل صحرایی خود چشم تا پوشیده ام
خویشتن را در فضای لامکان انداخته
من کیم صائب که خلاق سخن در این مقام
کلک معنی آفرین را از بنان انداخته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶۵
لعل او را بین به دلها بی حجاب آویخته
گر ندیدی اخگری را در کباب آویخته
چون تهیدستی که یابد بر کلید گنج دست
دیده حیران در آن بند نقاب آویخته
خط مشکین گرد رخسار جهان افروز او
مجرمی چندند در روز حساب آویخته
چون زنند اهل تظلم دست در زنجیر عدل؟
آنچنان جانها در آن زلف بتاب آویخته
شوق آسایش نمی داند، وگرنه بی حجاب
ذره ما در فروغ آفتاب آویخته
هیچ کاری از بزرگان برنیاید بی شفیع
قطره از دریا به دامان سحاب آویخته
ساده لوحانی که در دنیای دون پیچیده اند
تشنه ای چندند در موج سراب آویخته
از خیال چشم مخمور تو صائب عمرهاست
پرده ها بر روی بینایی ز خواب آویخته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶۶
یارب از عرفان مرا پیمانه ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده
هر سر موی حواس من به راهی می رود
این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده
در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز
خانه تن را چراغی از دل بیدار ده
مدتی شد تا ز سرمشق جنون افتاده ام
سرخطی از نو به این مجنون بی پرگار ده
نشأه پا در رکاب می ندارد اعتبار
مستی دنباله داری همچو چشم یار ده
در لباس تن پرستی پایکوبی مشکل است
دامن جان را رهایی زین ته دیوار ده
قسمت خاصان بود هر چند درد و داغ عشق
عام کن این لطف را، بخشی به این افگار ده
برنمی آید به حفظ جام، دست رعشه دار
قوت بازوی توفیقی مرا در کار ده
پیچ و تاب بی قراری رشته صد گوهرست
گنج را از من بگیر و پیچ و تاب مار ده
چار دیوار عناصر نیست میدان سماع
رخصت جولان مرا در عالم انوار ده
چند مالم سینه بر ریگ روان از تشنگی؟
شربت آبی به من زان تیغ بی زنهار ده
مدتی گفتار بی کردار کردی مرحمت
روزگاری هم به من کردار بی گفتار ده
چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟
پایی از آهن به این سرگشته چون پرگار ده
شیوه ارباب همت نیست جود ناتمام
رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده
کار را بی کارفرما پیش بردن مشکل است
کارفرمایی به من از غیرت همکار ده
سینه ای چون چنگ لبریز فغانم داده ای
صددهن در ناله کردن همچو موسیقار ده
بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد
از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶۷
صبح شد برخیز مطرب گوشمال ساز ده
عیشهای شب پریشان گشته را آواز ده
هیچ ساز از دلنوازی نیست سیر آهنگتر
چنگ را بگذار، قانون محبت ساز ده
جام را لبریزتر از دیده عشاق کن
از صف دریاکشان آنگه مرا آواز ده
مرغ دل را بیش ازین مپسند در بند قفس
شاهباز لامکان را شهپر پرواز ده
تیره منشین در حریم میکشان چون زاهدان
پیش یوسف طلعتان آیینه را پرداز ده
موجه دریای رحمت کار خود را می کند
اختیار دل به آن زلف کمندانداز ده
سرمپیچ از بی دلی زنهار از زخم زبان
بوسه ها چون شمع روشن بر دهان گاز ده
کوری بی منت از چشم به منت خوشترست
گر توانی بوی پیراهن به یوسف باز ده
قابل احسان نمی باشند کافرنعمتان
از قفس نالندگان را رخصت پرواز ده
خنده های بی غمی در کوهساران مفت نیست
همچو کبکان تن به زخم چنگل شهباز ده
شبنم از روشندلی آیینه خورشید شد
ای کم از شبنم تو هم آیینه را پرداز ده
ناله حاضر جواب کوهکن استاده است
دل ز سنگ خاره کن در بیستون آواز ده
چون نمودی سیر و دور خویش را صائب تمام
روشنی چون مه به خورشید درخشان باز ده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶۸
این چه خورشیدست یارب از افق تابان شده؟
کز تماشایش فلک یک دیده حیران شده
می شود خورشید تابان را گلاب پیرهن
هر که را دل آب چون شبنم درین بستان شده
می دود گوی سعادت در رکاب دولتش
قامت هر کس ز بار درد چون چوگان شده
شکوه از پست و بلند دهر کافرنعمتی است
سیل در کهسار از سختی سبک جولان شده
می برد دل بس که شیرین کاری فرهاد من
خانه آیینه بر شیرین لبان زندان شده
گرد خواری پیش خیز کاروان عزت است
حسن یوسف خوش قماش از سیلی اخوان شده
روزن خورشید را کرده است دود دل سیاه
بس که دل بر آتش رخسار او بریان شده
از شکوه خود سبک کرده است کوه قاف را
هر که چون عنقا ز چشم مردمان پنهان شده
چرب نرمی را نباشد چوبکاری در قفا
از خلال آسوده است آن کس که بی دندان شده
می تواند شهپر اقبال چون شاهین گشود
پیش هر کس چون ترازو سنگ و زر یکسان شده
در دل صافم غبار کینه نتوان یافتن
مهره گل در محیطم گوهر غلطان شده
ماه عیدم در غبار از چشم پنهان گشته است
تا به ساحل کشتیم زین بحر بی پایان شده
گشتم از اشک ندامت مخزن گنج گهر
خانه من چون صدف معمور ازین باران شده
هر که را آیینه گشت از خودنمایی سد راه
چون سکندر ناامید از چشمه حیوان شده
از کمان آسمان صائب گشاد دل مجو
خنده سوفار اینجا غنچه چون پیکان شده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶۹
نوبهارست این به احیای گلستان آمده؟
یا قیامت بر سر خاک شهیدان آمده
این لطافت نیست در باد بهاران، یوسف است
در لباس بوی پیراهن به کنعان آمده
اینقدر شوخی ندارد برق جانسوز بهار
شهسوار ماست پنداری به جولان آمده
جلوه بال پریزادان کند موج سراب
زین سلیمانی که در صحرای امکان آمده
هر سر خاری زبان شکرپردازی شده است
محمل لیلی همانا در بیابان آمده
می برد در پرده دل رخسار بیرنگ بهار
در لباس رنگ و بو هر چند پنهان آمده
از حجاب دیده شبنم، فروغ نوبهار
لاله و گل را چراغ زیر دامان آمده
می تواند کاسه بر فرق نظربازان شکست
هر که چون نرگس درین گلزار حیران آمده
از چراغ دولت بیدار گل برخورده است
در دل شب هر که چون شبنم به بستان آمده
خواب گردیده است صائب بر نواسنجان حرام
بلبل پرشور ما تا در گلستان آمده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷۰
عمر خود صرف نصیحت ساختم بی فایده
در زمین شور تخم انداختم بی فایده
چون جرس از ناله بیهوده در این کاروان
خویشتن را از زبان انداختم بی فایده
بود وصل کعبه مقصود در بی توشگی
من به فکر زاد، موسم باختم بی فایده
بود در بی خانمانی عشرت روی زمین
من ز آب و گل عمارت ساختم بی فایده
هیچ نقشی بر مراد چشم من صورت نبست
سالها آیینه را پرداختم بی فایده
از سبک مغزی درین دریای بی ساحل چو موج
لنگر تمکین خود را باختم بی فایده
در خطرگاهی که دامن بر کمر بسته است کوه
من ز غفلت رخت خواب انداختم بی فایده
بود بیرون از جهت آن کعبه حاجت روا
من به هر جانب ز غفلت تاختم بی فایده
با وجود بی بری، در حلقه آزادگان
گردن دعوی چو سرو افراختم بی فایده
چون دو لب تیغ دودم صائب ز بستن می شود
من چرا تیغ زبان را آختم بی فایده؟