عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۹
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۰
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۲
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۸
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۴
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۳
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۱ - مسمط
شب دوشین که شبی بود شبیه شب قدر
همچو نوروز درآمد ز در آن سمین صدر
ابرویش بود به رخ همچو هلالی در بدر
بر خدش زلف چو آویخته صدقی با عذر
در خطش لعل چو آمیخته سم با تریاق
آمد از مهر چه آن ماه رخ چهارده سال
داشت بر چهره نکو خالی و در پا خلخال
کرد در پای بسی فتنه ز خلخال و ز خال
از دو رخسار سپید آیتی از صبح وصال
وز دو گیسوی سیه جلوه ای از شام فراق
به جفاکاری هرچند بد آن مه موصوف
لیک شد عمر به امید وفایش مصروف
عارضش از دو طرف در شکن مو محفوف
راستی هم چو یکی مهر اسیر دو کسوف
یا که یک ماه گرفتار میان دو محاق
چه دهم شرح ز طنازی آن ترک چکل
که زر و آفت جان بود به مو غارت دل
سخت کین، سست وفا، دیر صفا زود گسل
خسرو دل به شکر خنده قندش مایل
همچو فرهاد به گلگون رخ شیرین مشتاق
عمر من کوته از آن سلسله زلف بلند
که سراپاست شکنج و گره و بند و کمند
دین از آن رفته و جان شیفته و دل دربند
علم الله دو رخت خورده به جنت سوگند
لک طوبی دو لبت بسته به کوثر میثاق
باری آمد چو به کاشانه ام آن حادث ذوق
خون یک خلق به گردن بدش از حلقه طوق
خشمگین بود چه شد تکیه زن مسند فوق
آنچنانی که به یک لحظه چنین الفت شوق
سر بسر گشت مبدل به یکی کلفت شاق
گفتمش چیست بتا امشب این گفت و شنفت
عیش بی طیش نبایست نهاد از کف مفت
چون شنید این سخن از من متبسم شد و گفت
طاق ابروی مرا از چه جهت گفتی جفت
جفت گیسوی مرا از چه جهت خواندی طاق
همچو نوروز درآمد ز در آن سمین صدر
ابرویش بود به رخ همچو هلالی در بدر
بر خدش زلف چو آویخته صدقی با عذر
در خطش لعل چو آمیخته سم با تریاق
آمد از مهر چه آن ماه رخ چهارده سال
داشت بر چهره نکو خالی و در پا خلخال
کرد در پای بسی فتنه ز خلخال و ز خال
از دو رخسار سپید آیتی از صبح وصال
وز دو گیسوی سیه جلوه ای از شام فراق
به جفاکاری هرچند بد آن مه موصوف
لیک شد عمر به امید وفایش مصروف
عارضش از دو طرف در شکن مو محفوف
راستی هم چو یکی مهر اسیر دو کسوف
یا که یک ماه گرفتار میان دو محاق
چه دهم شرح ز طنازی آن ترک چکل
که زر و آفت جان بود به مو غارت دل
سخت کین، سست وفا، دیر صفا زود گسل
خسرو دل به شکر خنده قندش مایل
همچو فرهاد به گلگون رخ شیرین مشتاق
عمر من کوته از آن سلسله زلف بلند
که سراپاست شکنج و گره و بند و کمند
دین از آن رفته و جان شیفته و دل دربند
علم الله دو رخت خورده به جنت سوگند
لک طوبی دو لبت بسته به کوثر میثاق
باری آمد چو به کاشانه ام آن حادث ذوق
خون یک خلق به گردن بدش از حلقه طوق
خشمگین بود چه شد تکیه زن مسند فوق
آنچنانی که به یک لحظه چنین الفت شوق
سر بسر گشت مبدل به یکی کلفت شاق
گفتمش چیست بتا امشب این گفت و شنفت
عیش بی طیش نبایست نهاد از کف مفت
چون شنید این سخن از من متبسم شد و گفت
طاق ابروی مرا از چه جهت گفتی جفت
جفت گیسوی مرا از چه جهت خواندی طاق
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۶ - مسمط ذوقافیتین
چند سازی فصل گل در ساحت مشکوی کوی
خیز و کن در باغ ای ماه هلال ابروی روی
در کنار جوی جا با قامت دلجوی جوی
کز شمیم مو دهی بر سنبل شب بوی بوی
وز نعیم روبری از سوری شبرنگ رنگ
مقدم گل چونکه بر عالم فرح افزود زود
سوختن باید ورا در موکب مسعود عود
خواهی ار یابی تو در این جشن جان آسود سود
در گلستان آی و برزن بر فراز رود رود
زین چمن بشتاب و بنما آشنا بر چنگ چنگ
حالیا کز نو نموده باغ را آباد باد
به که از پیمانه گیرم تا خط بغداد داد
مادر دهر این چنین روزی کجا آزاد زاد
کز دو جانب می برد در سایه شمشاد شاد
ساقی از رخساره هوش و مطرب از آهنگ هنگ
گشت دل را گر چه زلفت ای نکو اندام دام
یا که صبحم شد ز گیسوی تو خون آشام شام
باز هم بر خیز و ده آغاز تا انجام جام
روی بنما تا بری یکباره از اصنام نام
پرده بگشا تا نمائی عرصه بر ارتنگ تنگ
خیز و کن در باغ ای ماه هلال ابروی روی
در کنار جوی جا با قامت دلجوی جوی
کز شمیم مو دهی بر سنبل شب بوی بوی
وز نعیم روبری از سوری شبرنگ رنگ
مقدم گل چونکه بر عالم فرح افزود زود
سوختن باید ورا در موکب مسعود عود
خواهی ار یابی تو در این جشن جان آسود سود
در گلستان آی و برزن بر فراز رود رود
زین چمن بشتاب و بنما آشنا بر چنگ چنگ
حالیا کز نو نموده باغ را آباد باد
به که از پیمانه گیرم تا خط بغداد داد
مادر دهر این چنین روزی کجا آزاد زاد
کز دو جانب می برد در سایه شمشاد شاد
ساقی از رخساره هوش و مطرب از آهنگ هنگ
گشت دل را گر چه زلفت ای نکو اندام دام
یا که صبحم شد ز گیسوی تو خون آشام شام
باز هم بر خیز و ده آغاز تا انجام جام
روی بنما تا بری یکباره از اصنام نام
پرده بگشا تا نمائی عرصه بر ارتنگ تنگ
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
یاد بی تابی روز وصل یار آمد مرا
چون بگوش افغان بلبل در بهار آمد مرا
جان و دل بی تاب زلفی تابدار آمد مرا
بی قراری آفت صبر و قرار آمد مرا
کار تا مشکل نشد در عشق مرگ آسان نشد
عقده های کار من آخر بکار آمد مرا
یاد عیش روزگار وصل پاداشش چه بود؟
آنچه بر سر از جفای روزگار آمد مرا
رفت و دل برد از من و اکنون غمش ریزد ز چشم
قطره های خون که از دل یادگار آمد مرا
با تو تا روز شمار افغان که نتوانم شمرد
غصه های دل که بیرون از شمار آمد مرا
بر سرت گفتا که آیم امشب و بر سر (سحاب)
آنچه از هجران نیامد زانتظار آمد مرا
چون بگوش افغان بلبل در بهار آمد مرا
جان و دل بی تاب زلفی تابدار آمد مرا
بی قراری آفت صبر و قرار آمد مرا
کار تا مشکل نشد در عشق مرگ آسان نشد
عقده های کار من آخر بکار آمد مرا
یاد عیش روزگار وصل پاداشش چه بود؟
آنچه بر سر از جفای روزگار آمد مرا
رفت و دل برد از من و اکنون غمش ریزد ز چشم
قطره های خون که از دل یادگار آمد مرا
با تو تا روز شمار افغان که نتوانم شمرد
غصه های دل که بیرون از شمار آمد مرا
بر سرت گفتا که آیم امشب و بر سر (سحاب)
آنچه از هجران نیامد زانتظار آمد مرا
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ننالد دل که ترسد بشنود هر کس فغانش را
زتاثیر فغان آگه شود دراز نهانش را
به جستجوی دل در کوی آن دلبر بدان مانم
که مرغی در گلستان گم کند هم آشیانش را
به هر بیگانه گردید آشنا آن کس که من اول
به حرف آشنایی آشنا کردم زبانش را
به هر بیگانه گردید آشنا آن کس که من اول
به حرف آشنایی آشنا کردم زبانش را
بت نامهربانم وقتی آگه گردد از حالم
که بیند مهربان با غیر یار مهربانش را
روان چون سوی بزم غیر بینم خوشخرامی را
کز آب دیده دارد تربیت سرو روانش را
تمام عمر از آن نا آشنا گر بی خبر مانم
از آن بهتر که از بیگانگان پرسم نشانش را
فزود از سبزه ی خط حسن روی او گلستان بین
که هم باشد بهار تازه ای فصل خزانش را
دهد گر خضر باید لذت دیدار جان بخشش
به عیش گاه گاه ما حیات جاودانش را
(سحاب) از پاسبانش این ترحم بس بود ما را
که بگذارد گهی بوسیم خاک آستانش را
زتاثیر فغان آگه شود دراز نهانش را
به جستجوی دل در کوی آن دلبر بدان مانم
که مرغی در گلستان گم کند هم آشیانش را
به هر بیگانه گردید آشنا آن کس که من اول
به حرف آشنایی آشنا کردم زبانش را
به هر بیگانه گردید آشنا آن کس که من اول
به حرف آشنایی آشنا کردم زبانش را
بت نامهربانم وقتی آگه گردد از حالم
که بیند مهربان با غیر یار مهربانش را
روان چون سوی بزم غیر بینم خوشخرامی را
کز آب دیده دارد تربیت سرو روانش را
تمام عمر از آن نا آشنا گر بی خبر مانم
از آن بهتر که از بیگانگان پرسم نشانش را
فزود از سبزه ی خط حسن روی او گلستان بین
که هم باشد بهار تازه ای فصل خزانش را
دهد گر خضر باید لذت دیدار جان بخشش
به عیش گاه گاه ما حیات جاودانش را
(سحاب) از پاسبانش این ترحم بس بود ما را
که بگذارد گهی بوسیم خاک آستانش را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
دلی دارم به امید و وصالش شاد ازین شبها
ولی فریاد از آن روزی که آرد یاد ازین شبها
به امیدی که بنشیند مگر در کوی او روزی
به این شادم که خاک من رود بر باد ازین شبها
شب هجران به روز وصل بود آبستن و اکنون
شب وصلست هر شب تا چه خواهد زاد ازین شبها
بود شبهای شادی راز پی روز مکافاتی
دلم در زحمت این روزها افتاد ازین شبها
بود شبهای وصلش مایه ی شادی (سحاب) اما
دل ناشاد من دانم نگردد شاد ازین شبها
ولی فریاد از آن روزی که آرد یاد ازین شبها
به امیدی که بنشیند مگر در کوی او روزی
به این شادم که خاک من رود بر باد ازین شبها
شب هجران به روز وصل بود آبستن و اکنون
شب وصلست هر شب تا چه خواهد زاد ازین شبها
بود شبهای شادی راز پی روز مکافاتی
دلم در زحمت این روزها افتاد ازین شبها
بود شبهای وصلش مایه ی شادی (سحاب) اما
دل ناشاد من دانم نگردد شاد ازین شبها
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
چون جرم گنه وفاست ما را
هر نوع کشد سزاست ما را
از خنجر خویش خون ما ریخت
زین بیش چه خونبهاست ما را
هر وقت که با رقیب بنشست
در محفل خویش خواست ما را
یکبار به بزم خویش ننشاند
نوعی که سزای ماست ما را
چندانکه چو بدر حسنش افزود
مانند هلال کاست ما را
از ما شده مدعی گریزان
داند که چه مدعاست ما را
دارد سر قتل ما و در سر
غافل که همین هواست ما را
در عشق (سحاب) هر که از خویش
بیگانه شد آشناست ما را
هر نوع کشد سزاست ما را
از خنجر خویش خون ما ریخت
زین بیش چه خونبهاست ما را
هر وقت که با رقیب بنشست
در محفل خویش خواست ما را
یکبار به بزم خویش ننشاند
نوعی که سزای ماست ما را
چندانکه چو بدر حسنش افزود
مانند هلال کاست ما را
از ما شده مدعی گریزان
داند که چه مدعاست ما را
دارد سر قتل ما و در سر
غافل که همین هواست ما را
در عشق (سحاب) هر که از خویش
بیگانه شد آشناست ما را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
دانی که شوخ خوش سخن خوش کلام ما
حرفی که ناورد به زبان چیست؟ نام ما
حاصل شود به نیم نگاه تو کام ما
ای لطف ناتمام تو عیش تمام ما
پرسید نام ما بت شیرین کلام ما
گویی زدند سکه ی دولت به نام ما
گفتم به دل که تا به که ئی بی قرار گفت:
چندانکه هست در کف عشقش زمام ما
هم گریه های ماست به جا در خیال وصل
هم خنده ی فلک به خیالات خام ما
در عهد نیست کس به جهان چون تو بی ثبات
زآنسان که در وفا و ثبات و دوام ما
گر دل نمی کشید چنین آه آتشین
یا رب که می کشید ز چرخ انتقام ما؟
ما را به بزم خود به گمان رقیب خواند
ما شادمان از این که کند احترام ما
گفتم که با کس آن بت شیرین سخن (سحاب)
گوید سخن نه اینکه جواب سلام ما
حرفی که ناورد به زبان چیست؟ نام ما
حاصل شود به نیم نگاه تو کام ما
ای لطف ناتمام تو عیش تمام ما
پرسید نام ما بت شیرین کلام ما
گویی زدند سکه ی دولت به نام ما
گفتم به دل که تا به که ئی بی قرار گفت:
چندانکه هست در کف عشقش زمام ما
هم گریه های ماست به جا در خیال وصل
هم خنده ی فلک به خیالات خام ما
در عهد نیست کس به جهان چون تو بی ثبات
زآنسان که در وفا و ثبات و دوام ما
گر دل نمی کشید چنین آه آتشین
یا رب که می کشید ز چرخ انتقام ما؟
ما را به بزم خود به گمان رقیب خواند
ما شادمان از این که کند احترام ما
گفتم که با کس آن بت شیرین سخن (سحاب)
گوید سخن نه اینکه جواب سلام ما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
دلم ز سینه برون رفت و جان بود تنها
چو بلبلی به قفس از هم آشیان تنها
به یاری تو کنونم کشد خوشا وقتی
که بود دشمن جان من آسمان تنها
اگر به کشتن خلق جهان چنان کوشی
همین تو جان جهان مانی و جهان تنها
صداقت دگرش هست جز دمیدن خط
گل مرا نبود موسم خزان تنها
زخاک کوی تو هم یافتم چو یافت (سحاب)
همین نیافت خضر عمر جاودان تنها
چو بلبلی به قفس از هم آشیان تنها
به یاری تو کنونم کشد خوشا وقتی
که بود دشمن جان من آسمان تنها
اگر به کشتن خلق جهان چنان کوشی
همین تو جان جهان مانی و جهان تنها
صداقت دگرش هست جز دمیدن خط
گل مرا نبود موسم خزان تنها
زخاک کوی تو هم یافتم چو یافت (سحاب)
همین نیافت خضر عمر جاودان تنها
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
دانی که چه کردیم متاع دل و دین را؟
در راه تو دادیم هم آن را و همین را
چین سر زلف تو گشودند و ندانم
یا آن که گشودند سر نافه ی چین را
بر زخم نمک خوش نه، ولی مرهم خود یافت
زخم دل من آن سخنان نمکین را
با هم نفسی یک نفس از دل نکشیدم
تا آن که کشیدم نفس باز پسین را
قدر غم عشق تو ندانند رقیبان
هر سفله چه داند ثمن در ثمین را؟
ناچار قبول ار نکنم وعده ی وصلش
دیگر به چه خرسند کنم جان غمین را؟
ناصح نبود جهلی ازین بیش که آن روی
می بینی و گویی که مبین روی چنین را
گیرم که توانم بکنم ترک غلامیش
پنهان نتوانم که کنم داغ جبین را
هرگز نکند رنجه (سحاب) آن شه خوبان
بر قتل ضعیفی چو تو بازوی سمین را
در راه تو دادیم هم آن را و همین را
چین سر زلف تو گشودند و ندانم
یا آن که گشودند سر نافه ی چین را
بر زخم نمک خوش نه، ولی مرهم خود یافت
زخم دل من آن سخنان نمکین را
با هم نفسی یک نفس از دل نکشیدم
تا آن که کشیدم نفس باز پسین را
قدر غم عشق تو ندانند رقیبان
هر سفله چه داند ثمن در ثمین را؟
ناچار قبول ار نکنم وعده ی وصلش
دیگر به چه خرسند کنم جان غمین را؟
ناصح نبود جهلی ازین بیش که آن روی
می بینی و گویی که مبین روی چنین را
گیرم که توانم بکنم ترک غلامیش
پنهان نتوانم که کنم داغ جبین را
هرگز نکند رنجه (سحاب) آن شه خوبان
بر قتل ضعیفی چو تو بازوی سمین را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
دانی چه اثر داشت دعای سحر ما؟
این بود که نگذاشت به عالم اثر ما
زاول قدم از پای فتادیم و ازین پس
تا در ره عشق تو چه آید به سر ما
جز بار غم از شاخ وفای تو نچیدیم
از نخل جفایت چه بود تا ثمر ما؟
مرگ همه اغیار خوش است ارنه چه حاصل؟
یک خار اگر کم شود از رهگذر ما؟
پروانه ی محروم ز شمعیم و، ز دل خاست
این آتش سوزنده که بینی ز پر ما
جز اینکه شود وقت نگه مانع دیدار
دیگر چه بود خاصیت این چشم تر ما؟
بیداد گرا خوبه ستم کردی و ترسم
گیرد ز تو داد دل ما دادگر ما
دی پیر مغان گفت دو چیز است که بخشد
عمر ابد و آب خضر خاک در ما
افغان چو جرس خاست (سحاب) از همه دلها
بنشست به محمل چو مه نو سفر ما
این بود که نگذاشت به عالم اثر ما
زاول قدم از پای فتادیم و ازین پس
تا در ره عشق تو چه آید به سر ما
جز بار غم از شاخ وفای تو نچیدیم
از نخل جفایت چه بود تا ثمر ما؟
مرگ همه اغیار خوش است ارنه چه حاصل؟
یک خار اگر کم شود از رهگذر ما؟
پروانه ی محروم ز شمعیم و، ز دل خاست
این آتش سوزنده که بینی ز پر ما
جز اینکه شود وقت نگه مانع دیدار
دیگر چه بود خاصیت این چشم تر ما؟
بیداد گرا خوبه ستم کردی و ترسم
گیرد ز تو داد دل ما دادگر ما
دی پیر مغان گفت دو چیز است که بخشد
عمر ابد و آب خضر خاک در ما
افغان چو جرس خاست (سحاب) از همه دلها
بنشست به محمل چو مه نو سفر ما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
عقده ای از کار ما نگشود لعل یار ما
زلف او صد عقده ی دیگر زند در کار ما
نسبتی دارند با هم التفاتی دور نیست
نرگس بیمار او را با دل بیمار ما
تا فلک جاری نکرد از دیده ام سیلاب اشک
لحظه ای ایمن نبود از آه آتشبار ما
کاش بخت خفته بیداری بیاموزد ز چشم
یا ز بخت خفته خواب این دیده ی بیدار ما
ما نه از روی ریا، از بهر طاعت بسته ایم
طعنه ها بر سبحه ی زاهد زند زنار ما
گر کند از گریه منع ما ولی از رحم نیست
ز اشک خونین هم بخواهد رنگ بر رخسار ما
زلف او صد عقده ی دیگر زند در کار ما
نسبتی دارند با هم التفاتی دور نیست
نرگس بیمار او را با دل بیمار ما
تا فلک جاری نکرد از دیده ام سیلاب اشک
لحظه ای ایمن نبود از آه آتشبار ما
کاش بخت خفته بیداری بیاموزد ز چشم
یا ز بخت خفته خواب این دیده ی بیدار ما
ما نه از روی ریا، از بهر طاعت بسته ایم
طعنه ها بر سبحه ی زاهد زند زنار ما
گر کند از گریه منع ما ولی از رحم نیست
ز اشک خونین هم بخواهد رنگ بر رخسار ما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
مانند من سگی سر کوی حبیب را
باید کز آشنا نشناسد غریب را
دردا که دلبری نبود جز تو تا به تو
چندی کنم تلافی رشک رقیب را
آنجا که زلف و روی تو باشد نهان کند
از شرم برهمن بت و ترسا صلیب را
تازین بهانه بازنگردد ز نیم ره
آگه ز مردنم نکند کس طبیب را
در این چمن دریغ که فرقی نمی کند
از بانگ زاغ زمزمه ی عندلیب را
آن به که حسرت تو بود چون شد از ازل
حسرت نصیب این دل حسرت نصیب را
گویا وفا به وعده کند کامشب اضطراب
افزون زهر شبست دل ناشکیب را
زاهد به ترک عشق فریبم نمیدهد
گویا که دیده آن رخ زاهد فریب را
دارد (سحاب) تا تن عریان چه جلوه سرو
چون او رود بجلوه قد جامه زیب را
باید کز آشنا نشناسد غریب را
دردا که دلبری نبود جز تو تا به تو
چندی کنم تلافی رشک رقیب را
آنجا که زلف و روی تو باشد نهان کند
از شرم برهمن بت و ترسا صلیب را
تازین بهانه بازنگردد ز نیم ره
آگه ز مردنم نکند کس طبیب را
در این چمن دریغ که فرقی نمی کند
از بانگ زاغ زمزمه ی عندلیب را
آن به که حسرت تو بود چون شد از ازل
حسرت نصیب این دل حسرت نصیب را
گویا وفا به وعده کند کامشب اضطراب
افزون زهر شبست دل ناشکیب را
زاهد به ترک عشق فریبم نمیدهد
گویا که دیده آن رخ زاهد فریب را
دارد (سحاب) تا تن عریان چه جلوه سرو
چون او رود بجلوه قد جامه زیب را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
در کویش ای رقیب همین درد بس مرا
کز چون تو نا کسی نکند فرق کس مرا
نه جور خاری و نه جفای گلی دریغ
زآسایشی که بود به کنج قفس مرا
با پاکدامنان هوس الفتیش نیست
آن به که باز داند از اهل هوس مرا
نزدیک گشته محمل آن ماه نو سفر
کز دل رسد به گوش صدای جرس مرا
آن نور دیده رفت و فراقش زدیده برد
نوری که بود از رخ او منقبس مرا
چون دسترس به دامن او نیست ای اجل
بر دامن تو کاش بود دسترس مرا
گر سوز ناله ام بود این بهر آشیان
گیرم که جمع گشت یکی مشت خس مرا
در کنج فقر ترک هوس کرده و کنون
باشد نه بیم دزدونه خوف عسس مرا
گوید ببال از اینکه به جولانگه (سحاب)
آلوده شد به خاک تو نعل فرس مرا
کز چون تو نا کسی نکند فرق کس مرا
نه جور خاری و نه جفای گلی دریغ
زآسایشی که بود به کنج قفس مرا
با پاکدامنان هوس الفتیش نیست
آن به که باز داند از اهل هوس مرا
نزدیک گشته محمل آن ماه نو سفر
کز دل رسد به گوش صدای جرس مرا
آن نور دیده رفت و فراقش زدیده برد
نوری که بود از رخ او منقبس مرا
چون دسترس به دامن او نیست ای اجل
بر دامن تو کاش بود دسترس مرا
گر سوز ناله ام بود این بهر آشیان
گیرم که جمع گشت یکی مشت خس مرا
در کنج فقر ترک هوس کرده و کنون
باشد نه بیم دزدونه خوف عسس مرا
گوید ببال از اینکه به جولانگه (سحاب)
آلوده شد به خاک تو نعل فرس مرا
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
کاش آنکه بر آمیخت به مهرش گل ما را
میداد به بی مهری او خو دل ما را
بر خاک نگارد خط بی جرمی مقتول
خونی که ز شمشیر چکد قاتل ما را
در آینه بین آن رخ مطبوع که شاید
هم حسن تو گیرد ز تو داد دل ما را
اینست اگر تربیت ابر کرامت
شرمندگی از برق رسد حاصل ما را
از مستی او هیچ به محفل غرضی نیست
جز اینکه نیابد نگه غافل ما را
هجر تو به ما کار به مردن کند آسان
کز وصل تو آسان نبود مشکل ما را
تا بزم که از او شده پر نور (سحابا)
کامشب نبود نوری از او محفل ما را
بر سر نعش آن نگار دلنواز آمد مرا
باز در تن جان از تن رفته باز آمد مرا
چاره ی دردم به مردن کرد دل بیچاره او
در غم عشق تو آخر چاره ساز آمد مرا
نو نهال عمر کافسرد از سموم هجر باز
از نسیم وصل او در اهتزاز آمد مرا
گر نبود آن ماه شمع بزم اغیار از چه دوش
شمع جان افزون زهر شب در گداز آمد مرا؟
چون در میخانه بگشودند گویی بسته شد
بر رخ دل هر در محنت که باز آمد مرا
فارغم از ناز گل زیرا که در کنج قفس
مرغ دل از اسیر گلشن بی نیاز آمد مرا
از بلندی دور از آن زلف دراز امشب (سحاب)
یادگار آن سر زلف دراز آمد مرا
میداد به بی مهری او خو دل ما را
بر خاک نگارد خط بی جرمی مقتول
خونی که ز شمشیر چکد قاتل ما را
در آینه بین آن رخ مطبوع که شاید
هم حسن تو گیرد ز تو داد دل ما را
اینست اگر تربیت ابر کرامت
شرمندگی از برق رسد حاصل ما را
از مستی او هیچ به محفل غرضی نیست
جز اینکه نیابد نگه غافل ما را
هجر تو به ما کار به مردن کند آسان
کز وصل تو آسان نبود مشکل ما را
تا بزم که از او شده پر نور (سحابا)
کامشب نبود نوری از او محفل ما را
بر سر نعش آن نگار دلنواز آمد مرا
باز در تن جان از تن رفته باز آمد مرا
چاره ی دردم به مردن کرد دل بیچاره او
در غم عشق تو آخر چاره ساز آمد مرا
نو نهال عمر کافسرد از سموم هجر باز
از نسیم وصل او در اهتزاز آمد مرا
گر نبود آن ماه شمع بزم اغیار از چه دوش
شمع جان افزون زهر شب در گداز آمد مرا؟
چون در میخانه بگشودند گویی بسته شد
بر رخ دل هر در محنت که باز آمد مرا
فارغم از ناز گل زیرا که در کنج قفس
مرغ دل از اسیر گلشن بی نیاز آمد مرا
از بلندی دور از آن زلف دراز امشب (سحاب)
یادگار آن سر زلف دراز آمد مرا