عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۲
از داغ بود چهره افروخته من
گردد ز شرر زنده دل سوخته من
چون آتش سوزان ز طرب نیست، که باشد
از سیلی صرصر رخ افروخته من
چون لاله ز می نیست مرا سرخی رخسار
خون است شراب جگرسوخته من
پوشیدن چشم است مرا خانه صیاد
غافل مشو از باز نظردوخته من
تا چشم کند کار، سیه خانه لیلی است
در دامن صحرای دل سوخته من
فریاد که چون غنچه پی سوختن دل
شد مشت شراری زراندوخته من
صائب کند از سایه خود وحشت صیاد
رم کرده غزالی که شد آموخته من
گردد ز شرر زنده دل سوخته من
چون آتش سوزان ز طرب نیست، که باشد
از سیلی صرصر رخ افروخته من
چون لاله ز می نیست مرا سرخی رخسار
خون است شراب جگرسوخته من
پوشیدن چشم است مرا خانه صیاد
غافل مشو از باز نظردوخته من
تا چشم کند کار، سیه خانه لیلی است
در دامن صحرای دل سوخته من
فریاد که چون غنچه پی سوختن دل
شد مشت شراری زراندوخته من
صائب کند از سایه خود وحشت صیاد
رم کرده غزالی که شد آموخته من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۳
یک چند خواب راحت بر خود حرام گردان
در ملک بی نشانی خود را به نام گردان
کار جهان تمامی هرگز نمی پذیرد
پیش از تمامی عمر خود را تمام گردان
سودای آب حیوان بیم زیان ندارد
عمر سبک عنان را صرف مدام گردان
در یک جهان مکرر نتوان معاش کردن
خود را جهان دیگر از یک دو جام گردان
از صحبت لئیمان چون برق و باد بگریز
اوقات چون گرامی است صرف کرام گردان
از بندگی به شاهی راهی است چون کف دست
آزاده ای چو یابی خود را غلام گردان
چون دور هستی ما ساقی به آخر آید
بر گرد باده ما را چون خط جام گردان
یک نیم مست مگذار ساقی درین خرابات
هر ماه نو که سر زد ماه تمام گردان
دست از رکاب همت کوته مکن چو صائب
نه توسن فلک را با خویش رام گردان
در ملک بی نشانی خود را به نام گردان
کار جهان تمامی هرگز نمی پذیرد
پیش از تمامی عمر خود را تمام گردان
سودای آب حیوان بیم زیان ندارد
عمر سبک عنان را صرف مدام گردان
در یک جهان مکرر نتوان معاش کردن
خود را جهان دیگر از یک دو جام گردان
از صحبت لئیمان چون برق و باد بگریز
اوقات چون گرامی است صرف کرام گردان
از بندگی به شاهی راهی است چون کف دست
آزاده ای چو یابی خود را غلام گردان
چون دور هستی ما ساقی به آخر آید
بر گرد باده ما را چون خط جام گردان
یک نیم مست مگذار ساقی درین خرابات
هر ماه نو که سر زد ماه تمام گردان
دست از رکاب همت کوته مکن چو صائب
نه توسن فلک را با خویش رام گردان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۴
اشکی که از ندامت ریزند باده خواران
شیرازه نشاط است چون رشته های باران
ایام خط مگردید غافل ز گلعذاران
کاین سبزه همعنان است با ابر نوبهاران
تخمی است پوچ در خاک، خونی است مرده در پوست
مغزی که آرمیده است در جوش نوبهاران
روی زمین ازیشان رنگ نشاط دارد
حاشا که زرد گردد رخسار لاله کاران
ایام نوبهاران غماز شوره زارست
از خانه برنیایند زهاد روز باران
از روزگار حاصل هر کس به قدر دارد
بی حاصلی است ما را حاصل ز روزگاران
دریا ز جوش گوهر اندیشه ای ندارد
دیوانه را نباشد پروای سنگباران
دام فریب پنهان در زیر خاک دارند
ایمن نمی توان بود از مکر سبحه داران
آغاز خط مشکین عیدی است عاشقان را
نزدیک شام باشند خوشوقت روزه داران
بر شیر، نیستان بود انگشت زینهاری
روزی که بود آن طفل در سلک نی سواران
زان چهره عرقناک زنهار برحذر باش
سیلاب عقل و هوش است این قطره های باران
غواص را ز دریا بیرون خموشی آرد
پاس نفس ضرورست در بزم باده خواران
در پیش سیل آفت کوهی است پای بر جا
هر چند پست باشد دیوار خاکساران
آیینه پیش زنگی بی آبروی باشد
زشت است دختر رز در چشم هوشیاران
دوزخ بهشت گردد پاکیزه طینتان را
در بوته گدازند آسوده خوش عیاران
ایام نوجوانی غافل مشو ز فرصت
کاین آب برنگردد دیگر به جویباران
چون آب زندگانی صائب به من گواراست
روز مرا سیه کرد هر چند روزگاران
شیرازه نشاط است چون رشته های باران
ایام خط مگردید غافل ز گلعذاران
کاین سبزه همعنان است با ابر نوبهاران
تخمی است پوچ در خاک، خونی است مرده در پوست
مغزی که آرمیده است در جوش نوبهاران
روی زمین ازیشان رنگ نشاط دارد
حاشا که زرد گردد رخسار لاله کاران
ایام نوبهاران غماز شوره زارست
از خانه برنیایند زهاد روز باران
از روزگار حاصل هر کس به قدر دارد
بی حاصلی است ما را حاصل ز روزگاران
دریا ز جوش گوهر اندیشه ای ندارد
دیوانه را نباشد پروای سنگباران
دام فریب پنهان در زیر خاک دارند
ایمن نمی توان بود از مکر سبحه داران
آغاز خط مشکین عیدی است عاشقان را
نزدیک شام باشند خوشوقت روزه داران
بر شیر، نیستان بود انگشت زینهاری
روزی که بود آن طفل در سلک نی سواران
زان چهره عرقناک زنهار برحذر باش
سیلاب عقل و هوش است این قطره های باران
غواص را ز دریا بیرون خموشی آرد
پاس نفس ضرورست در بزم باده خواران
در پیش سیل آفت کوهی است پای بر جا
هر چند پست باشد دیوار خاکساران
آیینه پیش زنگی بی آبروی باشد
زشت است دختر رز در چشم هوشیاران
دوزخ بهشت گردد پاکیزه طینتان را
در بوته گدازند آسوده خوش عیاران
ایام نوجوانی غافل مشو ز فرصت
کاین آب برنگردد دیگر به جویباران
چون آب زندگانی صائب به من گواراست
روز مرا سیه کرد هر چند روزگاران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۶
چون غنچه هر که ننشست در خار تا به گردن
از می نشد چو مینا سرشار تا به گردن
چون شمع هر که افراخت گردن به افسر زر
در اشک خود نشیند بسیار تا به گردن
بتوان ز روزن دل دیدن جهان جان را
زین رخنه سربرآور یک بار تا به گردن
چون خم همان دهانش خمیازه ریز باشد
در می اگر نشیند خمار تا به گردن
یک طوق پیرهن دان پرگار آسمان را
تا در وصال باشی با یار تا به گردن
یک بار غنچه او بر روی باغ خندید
در موج گل نهان شد دیوار تا به گردن
صبح بیاض گردن صاحب شفق نگردید
نگرفت خون ما را دلدار تا به گردن
زنهار با بزرگان گستاخ درنیایی
تیغ جگر شکافی است کهسار تا به گردن
جمعی که سرندادند در راه عشقبازی
مستغرقند صائب در عار تا به گردن
از می نشد چو مینا سرشار تا به گردن
چون شمع هر که افراخت گردن به افسر زر
در اشک خود نشیند بسیار تا به گردن
بتوان ز روزن دل دیدن جهان جان را
زین رخنه سربرآور یک بار تا به گردن
چون خم همان دهانش خمیازه ریز باشد
در می اگر نشیند خمار تا به گردن
یک طوق پیرهن دان پرگار آسمان را
تا در وصال باشی با یار تا به گردن
یک بار غنچه او بر روی باغ خندید
در موج گل نهان شد دیوار تا به گردن
صبح بیاض گردن صاحب شفق نگردید
نگرفت خون ما را دلدار تا به گردن
زنهار با بزرگان گستاخ درنیایی
تیغ جگر شکافی است کهسار تا به گردن
جمعی که سرندادند در راه عشقبازی
مستغرقند صائب در عار تا به گردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۷
ای قامت بلندت معراج آفریدن
یک شیوه خرامت در پیش پا ندیدن
پرواز طایر شوق مقراض قطع راه است
صد ساله راه طی شد دل را به یک تپیدن
مرد آن بود که چون می در شیشه گر کنندش
چون رنگ می تواند از خود برون دویدن
روزی که حلقه کردند زلف کمند او را
از فکر وحشیان جست اندیشه رمیدن
در خاک تیره دیدن نور صفا، کمال است
هر طفل می تواند مه را در آب دیدن
در عشق پیش بینی سنگ ره وصال است
شد سیل محو در بحر از پیش پا ندیدن
ای عنکبوت غافل، در تنگنای گردون
آخر دلت نشد سیر زین پرده ها تنیدن؟
ملای روم صائب ما را بود سخن کش
احسنت ای کشنده، شاباش ای کشیدن
یک شیوه خرامت در پیش پا ندیدن
پرواز طایر شوق مقراض قطع راه است
صد ساله راه طی شد دل را به یک تپیدن
مرد آن بود که چون می در شیشه گر کنندش
چون رنگ می تواند از خود برون دویدن
روزی که حلقه کردند زلف کمند او را
از فکر وحشیان جست اندیشه رمیدن
در خاک تیره دیدن نور صفا، کمال است
هر طفل می تواند مه را در آب دیدن
در عشق پیش بینی سنگ ره وصال است
شد سیل محو در بحر از پیش پا ندیدن
ای عنکبوت غافل، در تنگنای گردون
آخر دلت نشد سیر زین پرده ها تنیدن؟
ملای روم صائب ما را بود سخن کش
احسنت ای کشنده، شاباش ای کشیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۸
ای خطت رهنمای سوختگان
لب لعلت دوای سوختگان
خواب مخمل شود ز همواری
خار در زیر پای سوختگان
می کند آب تلخ، کار گلاب
در مقام رضای سوختگان
دل آیینه را دهد پرداز
چهره با صفای سوختگان
مژه آفتاب می سوزد
از فروغ لقای سوختگان
کاه را می کند ز دانه جدا
رخ چون کهربای سوختگان
نقش امید می زند بر پای (کذا)
موجه بوریای سوختگان
برنگردد ز آستان اثر
دست خالی، دعای سوختگان
خال رخساره قبول بود
طاعت بی ریای سوختگان
لب لعلت دوای سوختگان
خواب مخمل شود ز همواری
خار در زیر پای سوختگان
می کند آب تلخ، کار گلاب
در مقام رضای سوختگان
دل آیینه را دهد پرداز
چهره با صفای سوختگان
مژه آفتاب می سوزد
از فروغ لقای سوختگان
کاه را می کند ز دانه جدا
رخ چون کهربای سوختگان
نقش امید می زند بر پای (کذا)
موجه بوریای سوختگان
برنگردد ز آستان اثر
دست خالی، دعای سوختگان
خال رخساره قبول بود
طاعت بی ریای سوختگان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۹
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴۰
مکن منع تماشایی ز دیدن
که این گل کم نمی گردد به دیدن
کسی چون چشم بردارد ز رویی
که مانع شد عرق را از چکیدن
تو چون در جلوه آیی، سرو و گل را
فرامش می شود قامت کشیدن
مرا دست از دهان شکوه برداشت
گل از تغییر رنگ یار چیدن
ز خط گر پر برآری چون پریزاد
ز دام عشق نتوانی پریدن
مرا از خرمن افلاک، چون چشم
پر کاهی است حاصل از پریدن
دل وحشی چنان رام تو گردید
که جست از خاطرش فکر رمیدن
کمند گردن صید مرادست
ز مردم رشته الفت بریدن
درین محفل گر از روشندلانی
چو شمع انگشت خود باید گزیدن
به منزل بار خود افکنده بودم
اگر می رفت ره پیش از تپیدن
نگردد قطع راه عشق بی شوق
به پای خفته نتوان ره بریدن
به از جوش سخای چشمه سارست
جواب تلخ از دریا شنیدن
قناعت کن که چشم حرص را نیست
به زیر خاک چون دام آرمیدن
مزن زنهار لاف حق شناسی
چو نتوانی به کنه خود رسیدن
پس ازین چندین کشاکش، دام خود را
تهی می باید از دریا کشیدن
کم از کشورگشایی نیست صائب
گریبانی به دست خود دریدن
که این گل کم نمی گردد به دیدن
کسی چون چشم بردارد ز رویی
که مانع شد عرق را از چکیدن
تو چون در جلوه آیی، سرو و گل را
فرامش می شود قامت کشیدن
مرا دست از دهان شکوه برداشت
گل از تغییر رنگ یار چیدن
ز خط گر پر برآری چون پریزاد
ز دام عشق نتوانی پریدن
مرا از خرمن افلاک، چون چشم
پر کاهی است حاصل از پریدن
دل وحشی چنان رام تو گردید
که جست از خاطرش فکر رمیدن
کمند گردن صید مرادست
ز مردم رشته الفت بریدن
درین محفل گر از روشندلانی
چو شمع انگشت خود باید گزیدن
به منزل بار خود افکنده بودم
اگر می رفت ره پیش از تپیدن
نگردد قطع راه عشق بی شوق
به پای خفته نتوان ره بریدن
به از جوش سخای چشمه سارست
جواب تلخ از دریا شنیدن
قناعت کن که چشم حرص را نیست
به زیر خاک چون دام آرمیدن
مزن زنهار لاف حق شناسی
چو نتوانی به کنه خود رسیدن
پس ازین چندین کشاکش، دام خود را
تهی می باید از دریا کشیدن
کم از کشورگشایی نیست صائب
گریبانی به دست خود دریدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴۱
رهن می ناب شد، جبه و دستار من
رفت به باد فنا، خرمن پندار من
مطرب قانون عشق پرده دری ساز کرد
شد کف دریای خون پرده اسرار من
رشته عشق مجاز سر به حقیقت کشید
حلقه توحید شد حلقه زنار من
مهر ادب چون سپند از لب اظهار جست
از صدف آمد برون گوهر شهوار من
کرد نمکدان نگون در جگرم شور عشق
صبح قیامت دمید از دل افگار من
آتش و آب جهان باغ و بهار من است
شوق تو تا گشته است قافله سالار من
رنگ چو مهتاب را حاجت مهتاب نیست
چهره زرین بس است شمع شب تار من
کوه غم روزگار بر سر دست من است
گر چه ز نازکدلی شیشه بود بار من
در چمن من نسیم آه ندامت شود
غنچه برون می رود دست ز گلزار من
بخت ز خواب بهار دیده غفلت گشود
پرده آب حیات گشت شب تار من
ریشه دوانید عشق در جگر تشنه ام
سوختگی دود کرد از دل افگار من
خون شفق جوش زد زهره صبح آب شد
در دل گردون گرفت آه شرربار من
کوکب اقبال من چون نشود آفتاب؟
صبح بناگوش گشت مشرق انوار من
از سر من همچو برق سیل حوادث گذشت
قلعه فولاد گشت پستی دیوار من
خانه من چون حباب بر سر بحر فناست
جنبش موجی کند رخنه به دیوار من
رتبه بط در شکار هیچ کم از کبک نیست
پای خم می بس است دامن کهسار من
عزت ارباب درد خواری و افتادگی است
جای به مژگان دهد آبله (را) خار من
گر نکند هیچ کس جمع کلام مرا
سینه مردم بس است نسخه اشعار من
گر سوی کاشان روی بهر عزیزان ببر
این غزل تازه را صائب از افکار من
زمزمه فکر من وجد و سماع آورد
تا غزل مولوی است سر خط افکار من
رفت به باد فنا، خرمن پندار من
مطرب قانون عشق پرده دری ساز کرد
شد کف دریای خون پرده اسرار من
رشته عشق مجاز سر به حقیقت کشید
حلقه توحید شد حلقه زنار من
مهر ادب چون سپند از لب اظهار جست
از صدف آمد برون گوهر شهوار من
کرد نمکدان نگون در جگرم شور عشق
صبح قیامت دمید از دل افگار من
آتش و آب جهان باغ و بهار من است
شوق تو تا گشته است قافله سالار من
رنگ چو مهتاب را حاجت مهتاب نیست
چهره زرین بس است شمع شب تار من
کوه غم روزگار بر سر دست من است
گر چه ز نازکدلی شیشه بود بار من
در چمن من نسیم آه ندامت شود
غنچه برون می رود دست ز گلزار من
بخت ز خواب بهار دیده غفلت گشود
پرده آب حیات گشت شب تار من
ریشه دوانید عشق در جگر تشنه ام
سوختگی دود کرد از دل افگار من
خون شفق جوش زد زهره صبح آب شد
در دل گردون گرفت آه شرربار من
کوکب اقبال من چون نشود آفتاب؟
صبح بناگوش گشت مشرق انوار من
از سر من همچو برق سیل حوادث گذشت
قلعه فولاد گشت پستی دیوار من
خانه من چون حباب بر سر بحر فناست
جنبش موجی کند رخنه به دیوار من
رتبه بط در شکار هیچ کم از کبک نیست
پای خم می بس است دامن کهسار من
عزت ارباب درد خواری و افتادگی است
جای به مژگان دهد آبله (را) خار من
گر نکند هیچ کس جمع کلام مرا
سینه مردم بس است نسخه اشعار من
گر سوی کاشان روی بهر عزیزان ببر
این غزل تازه را صائب از افکار من
زمزمه فکر من وجد و سماع آورد
تا غزل مولوی است سر خط افکار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴۲
پاک کن از لوح جهان زنگ من
تا برهد عشق تو از ننگ من
چند شود جامه بیرنگ دل
چون پر طاوس ز نیرنگ من؟
گر چه لبم نامه سربسته ای است
نامه واکرده بود رنگ من
گردش چشمت به فلاخن گذاشت
عقل من و دانش و فرهنگ من
نیست رهایی سر زلف ترا
گر به فلک می روی، از چنگ من
گنج چراغ دل ویرانه شد
راه مگردان ز دل تنگ من
مهره گهواره اطفال کرد
شوخی او عقل گرانسنگ من
دیده من کان بدخشان شده است
از رخت ای ساقی گلرنگ من
ناله من چون نبود پایدار؟
کوه غم اوست هم آهنگ من
چاشنی صلح دهد در مذاق
جنگ تو ای دلبر خوش جنگ من
آن غزل مولوی است این که گفت
پیشترآ ای صنمم شنگ من
تا برهد عشق تو از ننگ من
چند شود جامه بیرنگ دل
چون پر طاوس ز نیرنگ من؟
گر چه لبم نامه سربسته ای است
نامه واکرده بود رنگ من
گردش چشمت به فلاخن گذاشت
عقل من و دانش و فرهنگ من
نیست رهایی سر زلف ترا
گر به فلک می روی، از چنگ من
گنج چراغ دل ویرانه شد
راه مگردان ز دل تنگ من
مهره گهواره اطفال کرد
شوخی او عقل گرانسنگ من
دیده من کان بدخشان شده است
از رخت ای ساقی گلرنگ من
ناله من چون نبود پایدار؟
کوه غم اوست هم آهنگ من
چاشنی صلح دهد در مذاق
جنگ تو ای دلبر خوش جنگ من
آن غزل مولوی است این که گفت
پیشترآ ای صنمم شنگ من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴۳
شد گلستان خارخار من به من
گو نپردازد بهار من به من
من غمش را غمگسار خود کنم
گر نسازد غمگسار من به من
چشم آن دارم که نگذارد ز لطف
چشم پرکار تو کار من به من
سخت می ترسم که آن بیدادگر
واگذارد اختیار من به من
می کند چون بوی گل در جیب گل
سرکشی ها در کنار من به من
سبز شد در آتش سوزان سپند
رحم کن ای نوبهار من به من
کس به من در ضعف نتواند رسید
می کند سبقت غبار من به من
گرد من بر آسمان خواهد رسید
می رسد گر شهسوار من به من
شد غبار من فلک سیر و هنوز
کار دارد روزگار من به من
ناز شبنم می کند بر برگ گل
دیده شب زنده دار من به من
آه سرد و رنگ زردی مانده است
صائب از باغ و بهار من به من
گو نپردازد بهار من به من
من غمش را غمگسار خود کنم
گر نسازد غمگسار من به من
چشم آن دارم که نگذارد ز لطف
چشم پرکار تو کار من به من
سخت می ترسم که آن بیدادگر
واگذارد اختیار من به من
می کند چون بوی گل در جیب گل
سرکشی ها در کنار من به من
سبز شد در آتش سوزان سپند
رحم کن ای نوبهار من به من
کس به من در ضعف نتواند رسید
می کند سبقت غبار من به من
گرد من بر آسمان خواهد رسید
می رسد گر شهسوار من به من
شد غبار من فلک سیر و هنوز
کار دارد روزگار من به من
ناز شبنم می کند بر برگ گل
دیده شب زنده دار من به من
آه سرد و رنگ زردی مانده است
صائب از باغ و بهار من به من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴۴
روز چگونه شب شود، زلف گشا که همچنین
صبح سفید چون شود، خنده نما که همچنین
سیل چسان روان شود، جلوه نما که همچنین
فتنه بلند چون شود، خیز ز جا که همچنین
هر که در بهشت را گوید وا شود چسان
لطف نما و باز کن بند قبا که همچنین
هر که بپرسدت گره از دل تنگ عاشقان
باز چگونه می شود، لب بگشا که همچنین
هر که بگویدت که شب صبح امید چون شود
زلف ز روی همچو مه دورنما که همچنین
هر که بپرسدت که چون آینه صیقلی شود
باز کن از جبین گره بهر خدا که همچنین
هر که بپرسدت که گل مایل خار چون شود
مست به دوش عاشقان تکیه نما که همچنین
هر که بپرسدت که چون مهر طلوع می کند
جام صبوح خورده از خانه برآ که همچنین
گفت ز غیب چون رسد روزی روح، سایلی
کرد تبسم آن لب روح فزا که همچنین
عمر دوباره گفتمش چون به کسی دهد قضا؟
داد به دست خواهشم زلف دوتا که همچنین
گفتم دور چون شود آهوی وحشی از نظر؟
رفت و ندید یک نظر جانب ما که همچنین
خواهی اگر ادا کنی حق وفای عاشقان
نیمشبی به کلبه ام مست درآ که همچنین
گفت کسی که چون بود ساز شکسته را صدا؟
صائب دلشکسته شد نغمه سرا که همچنین
صبح سفید چون شود، خنده نما که همچنین
سیل چسان روان شود، جلوه نما که همچنین
فتنه بلند چون شود، خیز ز جا که همچنین
هر که در بهشت را گوید وا شود چسان
لطف نما و باز کن بند قبا که همچنین
هر که بپرسدت گره از دل تنگ عاشقان
باز چگونه می شود، لب بگشا که همچنین
هر که بگویدت که شب صبح امید چون شود
زلف ز روی همچو مه دورنما که همچنین
هر که بپرسدت که چون آینه صیقلی شود
باز کن از جبین گره بهر خدا که همچنین
هر که بپرسدت که گل مایل خار چون شود
مست به دوش عاشقان تکیه نما که همچنین
هر که بپرسدت که چون مهر طلوع می کند
جام صبوح خورده از خانه برآ که همچنین
گفت ز غیب چون رسد روزی روح، سایلی
کرد تبسم آن لب روح فزا که همچنین
عمر دوباره گفتمش چون به کسی دهد قضا؟
داد به دست خواهشم زلف دوتا که همچنین
گفتم دور چون شود آهوی وحشی از نظر؟
رفت و ندید یک نظر جانب ما که همچنین
خواهی اگر ادا کنی حق وفای عاشقان
نیمشبی به کلبه ام مست درآ که همچنین
گفت کسی که چون بود ساز شکسته را صدا؟
صائب دلشکسته شد نغمه سرا که همچنین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴۵
لاله رنگ از خون دل شد نرگس سیراب او
می شود نرگس به هر رنگی که باشد آب او
هر طرف صبح امیدی هست از چشم سفید
تا کجا طالع شود خورشید عالمتاب او
مطربی تردست می خواهم که چون آب روان
روز و شب باشد مسلسل نغمه سیراب او
با خرامش هر دو عالم مشت خاری بیش نیست
خار خشک ما چه باشد در ره سیلاب او
از خمار ما کجا دارد خبر میخواره ای
کز مکیدن های لب باشد شراب ناب او
این که زهد زاهد افسرده بی کیفیت است
می توان دریافت از خمیازه محراب او
هر دلی کز حیرت دیدار، صائب آب شد
جلوه مهر خموشی می کند گرداب او
می شود نرگس به هر رنگی که باشد آب او
هر طرف صبح امیدی هست از چشم سفید
تا کجا طالع شود خورشید عالمتاب او
مطربی تردست می خواهم که چون آب روان
روز و شب باشد مسلسل نغمه سیراب او
با خرامش هر دو عالم مشت خاری بیش نیست
خار خشک ما چه باشد در ره سیلاب او
از خمار ما کجا دارد خبر میخواره ای
کز مکیدن های لب باشد شراب ناب او
این که زهد زاهد افسرده بی کیفیت است
می توان دریافت از خمیازه محراب او
هر دلی کز حیرت دیدار، صائب آب شد
جلوه مهر خموشی می کند گرداب او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴۶
من که در فردوس افتادم به نقد از یاد او
بی نیازم از تمنای بهشت آباد او
از سر کون و مکان آزاد برخیزد چو سرو
بر سر هر کس که افتد سایه شمشاد او
رتبه بیداد او بالاترست از التفات
وای بر آن کس که دارد شکوه از بیداد او
آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد
چاک شد چون دانه گندم دل اولاد او
می تواند داد صائب آسمان را خاکمال
هر که را بر کوه باشد پشت از امداد او
بی نیازم از تمنای بهشت آباد او
از سر کون و مکان آزاد برخیزد چو سرو
بر سر هر کس که افتد سایه شمشاد او
رتبه بیداد او بالاترست از التفات
وای بر آن کس که دارد شکوه از بیداد او
آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد
چاک شد چون دانه گندم دل اولاد او
می تواند داد صائب آسمان را خاکمال
هر که را بر کوه باشد پشت از امداد او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴۷
دیده روشن می شود از خط عنبر یار او
می برد زنگ از دل آیینه ها زنگار او
جامه فانوس گردد پرده شرم و حیا
برفروزد از شراب لعل چون رخسار او
کوه تمکینش زبان بند فغان ها گشته است
برنمی آید صدا از کبک در کهسار او
از خرامش بس که کیفیت تراوش می کند
نقش پا رطل گران می گردد از رفتار او
ما به بوی پیرهن کردیم چون یعقوب صلح
وقت چشمی خوش که روشن گردد از دیدار او
بستر آرام پروانه است خواب روز شمع
وای بر آن کس که بیدارست دایم یار او
هر که دارد ناله ای، صائب در آن کو محرم است
بلبل خاموش را ره نیست در گلزار او
می برد زنگ از دل آیینه ها زنگار او
جامه فانوس گردد پرده شرم و حیا
برفروزد از شراب لعل چون رخسار او
کوه تمکینش زبان بند فغان ها گشته است
برنمی آید صدا از کبک در کهسار او
از خرامش بس که کیفیت تراوش می کند
نقش پا رطل گران می گردد از رفتار او
ما به بوی پیرهن کردیم چون یعقوب صلح
وقت چشمی خوش که روشن گردد از دیدار او
بستر آرام پروانه است خواب روز شمع
وای بر آن کس که بیدارست دایم یار او
هر که دارد ناله ای، صائب در آن کو محرم است
بلبل خاموش را ره نیست در گلزار او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴۹
عشق سلطان و زمین میدان، فلک چوگان در او
سرفرازان جهان چون گوی سرگردان در او
عالم از حسن ازل یک چهره آراسته است
در بهشت افتاد هر چشمی که شد حیران در او
از سپهر سفله تشریف تن آسانی مخواه
پیرهن از چاه دارد یوسف کنعان در او
گر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد
خنده سوفار گردد غنچه پیکان در او
بحر خونخواری است بی ساحل جهان آب و گل
کز تریهای فلک دایم بود طوفان در او
بعد عمری آسان گر لقمه ای احسان کند
استخوان خشکی منت بود پنهان در او
از گلستانی که من دارم امید برگ عیش
نیست جز زخم نمایان یک لب خندان در او
بر سر بازار آب زندگی آیینه ای است
چهره هر کس به نوبت می کند جولان در او
نیست گر چرخ سدل خصم روشن گوهران
از چه باشد در سیاهی چشمه حیوان در او؟
چون صدف هر سینه کز گرد علایق پاک شد
گوهر شهوار گردد قطره باران در او
بحر را هر چند در درگاه چوب منع نیست
هست چندین دست رد از پنجه مرجان در او
نیست صائب دل غمین از تنگی زندان جسم
چون صدف تنگ است گوهر می شود غلطان در او
سرفرازان جهان چون گوی سرگردان در او
عالم از حسن ازل یک چهره آراسته است
در بهشت افتاد هر چشمی که شد حیران در او
از سپهر سفله تشریف تن آسانی مخواه
پیرهن از چاه دارد یوسف کنعان در او
گر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد
خنده سوفار گردد غنچه پیکان در او
بحر خونخواری است بی ساحل جهان آب و گل
کز تریهای فلک دایم بود طوفان در او
بعد عمری آسان گر لقمه ای احسان کند
استخوان خشکی منت بود پنهان در او
از گلستانی که من دارم امید برگ عیش
نیست جز زخم نمایان یک لب خندان در او
بر سر بازار آب زندگی آیینه ای است
چهره هر کس به نوبت می کند جولان در او
نیست گر چرخ سدل خصم روشن گوهران
از چه باشد در سیاهی چشمه حیوان در او؟
چون صدف هر سینه کز گرد علایق پاک شد
گوهر شهوار گردد قطره باران در او
بحر را هر چند در درگاه چوب منع نیست
هست چندین دست رد از پنجه مرجان در او
نیست صائب دل غمین از تنگی زندان جسم
چون صدف تنگ است گوهر می شود غلطان در او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵۰
آتشین رویی که شد آیینه دل آب ازو
مرکز پرگار حیرت می شود سیماب ازو
نامسلمانی که تسبیح مرا زنار کرد
چون دل قندیل می لرزد دل محراب ازو
گوهری را کز محیط عشق من خوش کرده ام
خاتم جم می شود هر حلقه گرداب ازو
ماه شبگردی کز او ویرانه من روشن است
چاکها در سینه دارد چون کتان مهتاب ازو
گل چه باشد پیش روی لاله رنگش، کز شفق
خون خود را می خورد خورشید عالمتاب ازو
حسن عالمسوز او هر چند در صد پرده بود
سرمه شد در دیده من پرده های خواب ازو
حرف گفتن در میان عشق و دل انصاف نیست
صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازو
از حجاب عشق صائب روی چون خورشید او
رفت در ابر خط و چشمی ندادم آب ازو
مرکز پرگار حیرت می شود سیماب ازو
نامسلمانی که تسبیح مرا زنار کرد
چون دل قندیل می لرزد دل محراب ازو
گوهری را کز محیط عشق من خوش کرده ام
خاتم جم می شود هر حلقه گرداب ازو
ماه شبگردی کز او ویرانه من روشن است
چاکها در سینه دارد چون کتان مهتاب ازو
گل چه باشد پیش روی لاله رنگش، کز شفق
خون خود را می خورد خورشید عالمتاب ازو
حسن عالمسوز او هر چند در صد پرده بود
سرمه شد در دیده من پرده های خواب ازو
حرف گفتن در میان عشق و دل انصاف نیست
صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازو
از حجاب عشق صائب روی چون خورشید او
رفت در ابر خط و چشمی ندادم آب ازو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵۲
هر که را دل آب شد از روی آتشناک او
شبنم گلزار جنت گشت چشم پاک او
سر برآورده است اینجا از گریبان بهشت
هر که را باشد سری با حلقه فتراک او
باده لعلی که خون در ساغر من می کند
تازه رو از گریه شادی است دایم تاک او
دامن حیرت به دست آور که سر عشق را
درنیابی تا نگردی عاجز از ادراک او
ناتوانی را که شد افتادگی ها دستگیر
روی دریا شد کبد از سیلی خاشاک او
بنده کوی خراباتم که می سازد گهر
هر که ریزد تخم اشکی در زمین پاک او
این چنین کز باده نازست صائب یار مست
کی به فکر عاشقان افتد دل بی باک او؟
شبنم گلزار جنت گشت چشم پاک او
سر برآورده است اینجا از گریبان بهشت
هر که را باشد سری با حلقه فتراک او
باده لعلی که خون در ساغر من می کند
تازه رو از گریه شادی است دایم تاک او
دامن حیرت به دست آور که سر عشق را
درنیابی تا نگردی عاجز از ادراک او
ناتوانی را که شد افتادگی ها دستگیر
روی دریا شد کبد از سیلی خاشاک او
بنده کوی خراباتم که می سازد گهر
هر که ریزد تخم اشکی در زمین پاک او
این چنین کز باده نازست صائب یار مست
کی به فکر عاشقان افتد دل بی باک او؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵۳
می دود هر کس ز خود بیرون به استقبال او
سایه چون نقش قدم می ماند از دنبال او
بس که سرو قامت او دلپذیر افتاده است
برندارد دل به رفتن آب از تمثال او
نقش پای او به خون بی گناهان محضری است
بس که گردیده است خون عاشقان پامال او
ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم
نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
ظاهر از شام غریبان است احوال غریب
حال دل پیداست از زلف پریشان حال او
سکه تا آورد در زر روی، گردانید پشت
ای خوشا جرمی که عذری هست در دنبال او
در میان پشت و روی ما را گر فرقی بود
نیست از ادبار گردون فرق تا اقبال ما
شد در آن کنج دهن از خرده بینی گوشه گیر
داغ دارد گوشه گیران جهان را خال او
دستگاه بوسه را زیر نگین آورده است
دست اگر یابم، به دندان می کنم تبخال او!
می کند قالب تهی تا حسن گردانید روی
بر امید جان نو آیینه از تمثال او
چون مسیحا همت هر کس بلند افتاده است
آسمان صائب بود چون بیضه زیر بال او
سایه چون نقش قدم می ماند از دنبال او
بس که سرو قامت او دلپذیر افتاده است
برندارد دل به رفتن آب از تمثال او
نقش پای او به خون بی گناهان محضری است
بس که گردیده است خون عاشقان پامال او
ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم
نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
ظاهر از شام غریبان است احوال غریب
حال دل پیداست از زلف پریشان حال او
سکه تا آورد در زر روی، گردانید پشت
ای خوشا جرمی که عذری هست در دنبال او
در میان پشت و روی ما را گر فرقی بود
نیست از ادبار گردون فرق تا اقبال ما
شد در آن کنج دهن از خرده بینی گوشه گیر
داغ دارد گوشه گیران جهان را خال او
دستگاه بوسه را زیر نگین آورده است
دست اگر یابم، به دندان می کنم تبخال او!
می کند قالب تهی تا حسن گردانید روی
بر امید جان نو آیینه از تمثال او
چون مسیحا همت هر کس بلند افتاده است
آسمان صائب بود چون بیضه زیر بال او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵۵
زهر آب زندگانی می شود در جام او
نیست فرقی در میان بوسه و دشنام او
قاصدان را لب ز پیغام زبانی می شود
نامه سربسته از شیرینی پیغام او
چون خط عنبرفشان، پیچ و خم تار نگاه
مو به مو پیداست از رخساره گلفام او
می کند از طوق قمری حلقه نام سرو را
از صنوبر قامتان هر جا برآید نام او
می کند زنجیر جوهر پاره چون دیوانگان
ز اشتیاق خون من شمشیر خون آشام او
عالمی چون سایه زیر پای او افتاده اند
تا که را از خاک بردارد دل خودکام او
بر گرفتاران ره اندیشه پرواز بست
بس که گیرنده است چشم حلقه های دام او
اینقدر گیرندگی در خاک هم می بوده است؟
ماه نتواند گذشتن از کنار بام او
هر که صائب همچو مجنون می شود یکرنگ عشق
هر کجا وحشی غزالی هست گردد رام او
نیست فرقی در میان بوسه و دشنام او
قاصدان را لب ز پیغام زبانی می شود
نامه سربسته از شیرینی پیغام او
چون خط عنبرفشان، پیچ و خم تار نگاه
مو به مو پیداست از رخساره گلفام او
می کند از طوق قمری حلقه نام سرو را
از صنوبر قامتان هر جا برآید نام او
می کند زنجیر جوهر پاره چون دیوانگان
ز اشتیاق خون من شمشیر خون آشام او
عالمی چون سایه زیر پای او افتاده اند
تا که را از خاک بردارد دل خودکام او
بر گرفتاران ره اندیشه پرواز بست
بس که گیرنده است چشم حلقه های دام او
اینقدر گیرندگی در خاک هم می بوده است؟
ماه نتواند گذشتن از کنار بام او
هر که صائب همچو مجنون می شود یکرنگ عشق
هر کجا وحشی غزالی هست گردد رام او