عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۹
هر تیره دل کجا شنود بوی پیرهن؟
دلهای باصفا شنود بوی پیرهن
یعقوب ما ز چشم چو دستار خویشتن
بی منت صبا شنود بوی پیرهن
از فیض عام حسن بهار آن که آگه است
از سبزه و گیا شنود بوی پیرهن
چون آفتاب سر ز گریبان برآورد
هر ذره ای جدا شنود بوی پیرهن
دلداده ای که باخبر از شرم یوسف است
مشکل که از حیا شنود بوی پیرهن
هر کس که راه برد به آن معنی لطیف
از حرف آشنا شنود بوی پیرهن
روزی که بود دامن یوسف به دست من
نگذاشتم صبا شنود بوی پیرهن
زان یوسف لطیف حجاب است هر چه هست
یعقوب ما چرا شنود بوی پیرهن؟
تا دل به جاست پرده نشین است فیض حسن
چون رفت دل ز جا شنود بوی پیرهن
در دعوی محبت گل گر دوروی نیست
بلبل هم از نوا شنود بوی پیرهن
هر کس که از جهان فنا گوشه ای گرفت
از عالم بقا شنود بوی پیرهن
صائب چنین که مست شکرخواب غفلتیم
مشکل که مغز ما شنود بوی پیرهن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۱
در انتهای کار خود از ابتدا ببین
زان پیشتر که خاک شوی زیر پا ببین
خودبین کجا، وصال حیات ابد کجا؟
آیینه را به سنگ زن آب بقا ببین
نتوان ز پشت آینه روی مراد دید
برتاب روز ز عالم فانی، لقا ببین
گردون دهان شیر ز خوی پلنگ توست
با کاینات صلح کن آنگه صفا ببین
از آشنا همین سخنی را شنیده ای
بیگانه شو ز هر دو جهان آشنا ببین
خود را چو برگ کاه سبک کن ز هر چه هست
آنگه کمند جاذبه کهربا ببین
نتوان مرا به دیده خودبین تمام دید
خود را برون در بگذار و مرا ببین
بیماری طمع دو جهان را گرفته است
دستی ببر به کیسه خالی، گدا ببین
خشک است آب در نظر زاهدان خشک
چون ما درآ به عالم آب و هوا ببین
حج پیاده را به نظر می توان خرید
گاهی به زیر پای خود ای بی وفا ببین
زان فارغی ز ما که نداری ز خود خبر
یک ره درآ به دیده ما، خویش را ببین
گر نیست باورت که دل از ما گرفته ای
در روزنامه سر زلف دو تا ببین
از اضطراب تشنه دیدار غافلی
یک دم برون ز خانه میا کربلا ببین
صائب یکی ز حلقه به گوشان زلف توست
یک بار هم به جانب آن مبتلا ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۲
آن چشم مست و غمزه هشیار را ببین
در عین خواب، دولت بیدار را ببین
صبح امید در دل شب گر ندیده ای
در زیر زلف چهره امید را ببین
چشم از دهان خوش سخن یار برمدار
گنجینه جواهر اسرار را ببین
خودبینی از نظاره جانان حجاب توست
چشم از خودی بپوش (و) رخ یار را ببین
دوران عیش بسته به آرامش دل است
بر گرد نقطه گردش پرگار را ببین
باریک شو چو رشته درین بوته گداز
در قطره سیر بحر گهربار را ببین
عالم سیه به چشم تو از خواب غفلت است
بگشای چشم، عالم انوار را ببین
با باطلان مگوی چو منصور حرف حق
خونین ز حرف راست سر دار را ببین
از جمع سیم و زر نشود آرمیده حرص
بر روی گنج، پیچ و خم مار را ببین
از راه حرف مور سلیمان شناس شد
ای خوش سخن نتیجه گفتار را ببین
جنس تو در دکان ز گران قیمتی به جاست
بشکن بهای خویش، خریدار را ببین
شب خون مرده است به چشم سیه دلان
دل صاف کن صفای شب تار را ببین
اوتاد در مقام رضایند استوار
در زیر تیغ، لنگر کهسار را ببین
صائب نظر به روی عرقناک یار کن
در آفتاب، ابر گهربار را ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۳
ما از صفای سینه بی کینه بر زمین
مالیده ایم چهره آیینه بر زمین
از راه خلق مطلب ما خار چیدن است
گر می کشیم خرقه پشمینه بر زمین
آن خودپرست اگر نه گرفتار خود شده است
از دست چون نمی نهد آیینه بر زمین؟
می گشتمش چو کعبه به اخلاص گردسر
می یافتم اگر دل بی کینه بر زمین
در وصف خط او نرسد پای کلک من
چون پای کودکان شب آدینه بر زمین
عالم فروز گردد اگر آه گرم من
دریا نهد چو تشنه لبان سینه بر زمین
صائب درین زمانه ز پیران زنده دل
یک تن نمانده جز می دیرینه بر زمین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۴
بی درد مشکل است سخن گفتن این چنین
رنگین شود سخن ز جگر سفتن این چنین
خامش نشین و خون جگر خور که می شود
خون غزال، مشک ز بنهفتن این چنین
بی نقش شو که خواب پریشان بینش است
آیینه وار نقش پذیرفتن این چنین
سیلاب شکوه است سخن چون گره شود
شد حرف من دراز ز ناگفتن این چنین
هر غنچه ای که هست هلاک شکفتن است
ما خوش برآمدیم به نشکفتن این چنین
کار من سیاه گلیم است در چمن
مانند داغ لاله به خون خفتن این چنین
زلف تو برد دین و دل و عقل و هوش من
شب پاک خانه را نتوان رفتن این چنین
آلوده می کند به هوس عشق پاک را
عذر گناه غیر پذیرفتن این چنین
از خواب ناز نرگس او وا نمی شود
در آفتابرو نتوان خفتن این چنین
در پیش باطلان جهان حرف حق مگو
منصور شد هلاک ز حق گفتن این چنین
کار من است صاب و این جان بی قرار
با دست رعشه دار گهر سفتن این چنین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۵
با درد بود صاف دل ساغر مستان
نخوت نفروشد به خزف گوهر مستان
پروای کله گوشه خورشید ندارد
از ابر خورد آب، دماغ تر مستان
عقل است که در پرده ناموس حصاری است
پوشیده و پنهان نبود جوهر مستان
خواهی که ترا عقل عسس بند نسازد
مگذار بورن پای خود از کشور مستان
کفاره همصحبتی زهد فروشان
آن است که هشیار نشینی بر مستان
روزی که ز خم جام هلالی به در آید
طالع شود از برج شرف اختر مستان
تا هیچ کس از قافله در راه نماند
شرط است که مستانه رود رهبر مستان
از باطن صاف می گلرنگ حذر کن
بر سنگ به بازیچه مزن گوهر مستان
شیرازه جمعیت ما موج شراب است
بی باده شود زیر و زبر دفتر مستان
گر افسر شاهان بود از لعل گرانسنگ
از باده گلرنگ بود افسر مستان
صائب صفت گوهر مستان چه ضرورست؟
از سینه دریاست عیان گوهر مستان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۶
صاف است به گردون دل بی کینه مستان
زنگار نگیرد به خود آیینه مستان
در آینه هر نقش کجی راست نماید
کین مهر شود در دل بی کینه مستان
آیینه ز خاکستر اگر نور پذیرد
از دردکشی صاف شود سینه مستان
در گلشن وحدت گل رعنا نتوان یافت
یکرنگ بود شنبه و آدینه مستان
در ناف غزالان ختن مشک نهان است
غافل مشو از خرقه پشمینه مستان
گنجوری گوهر طلبد حوصله بحر
هر دل نشود محرم گنجینه مستان
جامی که توان دید در او راز جهان را
در عالم ایجاد بود سینه مستان
سرپنجه خورشید به شبنم نتوان تافت
دل صاف کن ای محتسب از کینه مستان
حسنی که ز خط بر سر انصاف نیاید
بی فیض بود چون شب آدینه مستان
صائب پی روشن گهران گیر که زنگار
طوطی شود از پرتو آیینه مستان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۷
تا از خودی خود نبریدند عزیزان
چون نی به مقامی نرسیدند عزیزان
چون عمر سبکسیر ازین عالم پرشور
رفتند و به دنبال ندیدند عزیزان
دادند به معشوق حقیقی دل و جان را
یوسف به زر قلب خریدند عزیزان
دیدند که در روی زمین نیست پناهی
در کنج دل خویش خزیدند عزیزان
تا قطره خود گوهر شهوار نمودند
از بحر چه تلخی نکشیدند عزیزان
تا آب نمودند دل خویش چو شبنم
در چشمه خورشید رسیدند عزیزان
خارست نصیب تو ز گلزار، وگرنه
از خار چه گلها که نچیدند عزیزان
فقری که تو امروز به هیچش نستانی
با سلطنت بلخ خریدند عزیزان
در قید فرنگ آن که نیفتاده چه داند
کز جسم گرانجان چه کشیدند عزیزان
کردند به اکسیر رضا شهد مصفا
تلخی اگر از خلق شنیدند عزیزان
نظارگیان تو ز کونین بریدند
از یوسف اگر دست بریدند عزیزان
صائب نرسیدند به سر منزل مقصود
تا پای به دامن نکشیدند عزیزان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۸
حیرت زدگان را نشود خواب پریشان
در ساغر گوهر نشود آب پریشان
آبی است که آیینه ریحان بهشت است
از فکر تو آن را که شود خواب پریشان
در دایره ماه همان پرده نشین است
هر چند شود پرتو مهتاب پریشان
با وحدت پرتو چه کند کثرت روزن؟
در تیغ ز جوهر نشود آب پریشان
چون آینه کز نقش، پریشان شودش خواب
دل گشت ز جمعیت اسباب پریشان
در پیرهن بحر شود گرد یتیمی
خاکی که شود در ره سیلاب پریشان
ما در چه شماریم، که دریا شده از موج
در جستن آن گوهر نایاب پریشان
زنهار مده راه به دل عیش جهان را
کز خنده شود غنچه سیراب پریشان
صائب نشود جمع به شیرازه محشر
هر دل که شد از دوری احباب پریشان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲۰
از ریگ توان روغن بادام گرفتن
نتوان ز خسیسان جهان کام گرفتن
از بس که فتاده است لطیف آن لب نازک
ظلم است ازو بوسه به پیغام گرفتن
بوسی که ز کنج لب ساقی نگرفتم
می بایدم اکنون ز لب جام گرفتن
از وصل نیم شاد که از آهوی وحشی
تمهید رمیدن بود آرام گرفتن
با صدق عزیمت نبود راحله در کار
در کعبه رسیدیم به احرام گرفتن
چون دست برآرم به گرفتن، که ز غیرت
بارست به من عبرت از ایام گرفتن
از نام گذر کن که کند روی سیاهت
از ساده دلی همچو نگین نام گرفتن
صائب ز فلک کام گرفتن به تملق
از مردم نوکیسه بود وام گرفتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲۲
بی آب نگردد گهر حسن ز دیدن
باریک نگردد لب ساغر ز مکیدن
تا در دل صیاد، تمنای شکارست
از خاطر آهو نجهد فکر رمیدن
چون تیر گذشت از نظر آن سرو خرامان
آیین خدنگ است به دنبال ندیدن
آگاهی ما در گرو بی خبری نیست
خواب از سر ما می پرد از چشم پریدن
طول سفر عشق ز دل واپسی ماست
کوته شود این راه ز دنبال ندیدن
از وصل تسلی نشدن لازم عشق است
آرام نگیرد دل دریا ز تپیدن
فریاد که چون شمع درین محفل افسوس
عمرم به سر آمد به سرانگشت گزیدن
ارباب دل از تیغ اجل رنگ نبازند
بر خویش نلرزد گل این باغ ز چیدن
چون زهر چرا سبز نگردد سخن من؟
گوشم دهن مار شد از تلخ شنیدن
صائب چو سخن سر کند از مولوی روم
شیران بنیارند در آن دشت چریدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲۳
خونابه درد از دل غم پیشه طلب کن
آن باده گلرنگ ازین شیشه طلب کن
آن شان عسل را که در آفاق نگنجد
از پرده زنبوری اندیشه طلب کن
از جذبه آهن شرر از سنگ برآید
دل سخت چو گردید دم از تیشه طلب کن
با مرکب چوبین نتوان رفت به جایی
بال و پری از برق درین بیشه طلب کن
سرمایه تشویش بود ملک سلیمان
وحدت ز پریخانه اندیشه طلب کن
از دل طلب آن گنج که در عالم گل نیست
در قاف چو نبود پری از شیشه طلب کن
صائب نکند حرف اثر در دل سنگین
جایی که توان برد فرو ریشه طلب کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲۴
اندیشه زاد از سر بی مغز بدر کن
چون ماه تمام از دل خود زادسفر کن
شکرانه بیداری ازین راه مروتند
هر خفته که یابی، به سر پای خبر کن
چون همت آزاده روان بدرقه توست
با اسب نی از آتش سوزنده گذر کن
مقراض ره دور، نظرهای بلندست
قطع نظر از مردم کوتاه نظر کن
کوتاهی ره در قدم فرد روان است
نقش قدم قافله را خاک به سر کن
تا با جگر تشنه توان راه بریدن
مردانه سر از روزن خورشید به در کن
در دامن ساحل چه بود غیر خس و خار
یک چند سفر در دل دریای خطر کن
چون گل، سخن نغمه سرایان چمن را
زین گوش چو بشنیدی، ازان گوش بدر کن
زان پیش که صحبت اثر خود بنماید
صائب ز حریفان دغا باز حذر کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲۵
در عشق اگر صادقی از قرب حذر کن
چون آینه از دور قناعت به نظر کن
زان چهره کز او جای عرق می چکد آتش
در کار من سوخته دل نیم شرر کن
زان چاه زنخدان که پر از آب حیات است
یک قطره عنایت به من تشنه جگر کن
دل باز نمی آید ازان زلف دلاویز
زان یار سفرکرده قناعت به خبر کن
منمای به کوته نظران چهره خود را
از آه من ای آینه رخسار حذر کن
با تیره دلی چهره مطلب نتوان دید
این آینه را صیقلی از آه سحر کن
تسلیم بود جوشن داودی آفات
در رهگذر تیر قضا سینه سپر کن
لنگر نتوان کرد درین عالم پرشور
چون موج ازین بحر پرآشوب گذر کن
چون سرو اگر از جمله آزاده روانی
با بار دل خویش قناعت ز ثمر کن
هر چند ز ما هیچکسان کار نیاید
کاری که به همت رود از پیش، خبر کن
بی رشته محال است که گلدسته شود جمع
شیرازه اوراق دل از آه سحر کن
شاید که به آن گوهر نایاب بری راه
یک چند ز سر پای درین بحر خطر کن
صائب چو صدف گر لب دریوزه گشایی
حاجت طلب از مردم پاکیزه گهر کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲۶
دزدیده در آن ابروی پیوسته نظر کن
زنهار ازین دزد کمربسته حذر کن
در رشته بی طاقت جان تاب نمانده است
شیرازه اوراق دل آن موی کمر کن
دزدان دل شب دست به تاراج برآرند
در دور خط از خال رخ یار حذر کن
از دامن خواهش بفشان گرد تعلق
چون موج میان باز به دریای خطر کن
تا افسر شاهان جهان تخت تو گردد
از بحر به یک قطره قناعت چو گهر کن
در قبضه خاک آن گهر پاک نگنجد
گر عارفی از کعبه و بتخانه گذر کن
کمتر نتوان بود درین باغ ز شبنم
صائب سری از روزن خورشید بدر کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲۷
از زلف پر از پیچ و خم یار حذر کن
هر چند فسونسازی ازین مار حذر کن
در حلقه گرداب ز دریاست خطر بیش
از مردم کم حوصله زنهار حذر کن
بر سنگ زن این آینه عیب نما را
در بزم می از مردم هشیار حذر کن
سهل است اگر از سنگ محابا ننمایی
از هم گهر ای گوهر شهوار حذر کن
آلوده مگردان به زنا دامن عصمت
از صحبت بی فایده زنهار حذر کن
سنگ ره توفیق بود پای گرانخواب
صائب ز رفیقان گرانبار حذر کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲۸
جانا که ترا گفت که ترک می و نی کن؟
بردار لب از ساغر و خون در دل می کن
بر کشتی می نامه نی باد مرادست
ای مطرب کوتاه نفس، باد به نی کن
تا چند پی کبک به کهسار برآیی؟
در پای خم امروز شکار بط می کن
تا روی کند عیش و طرب، پشت به خم ده
تا پشت کند محنت و غم، روی به می کن
هان خضر، تو آب در میخانه بیفشان
هان ای دم عیسی، تو هواداری نی کن
یک جرعه بر این خاک سیه کاسه بیفشان
قارونکده خاک پر از حاتم طی کن
سنگ کف طفلان حشم زنگ برآورد
بی درد، ز صحرای جنن روی به حی کن
صائب همه کس گوش به فریاد تو دارد
یک ناله جانسوز درین بزم چو نی کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲۹
ای دل به خرابات حقیقت گذری کن
خود را به دو پیمانه جهان دگری کن
با مردم دیوانه قلم را نبود کار
از داغ جنون تیر قضا را سپری کن
کردی سفر دور بسی سود نبخشید
یک بار هم از خود سفر مختصری کن
با آب و زمین عذر ز دهقان نپذیرند
تقصیر مکن دانه خود را شجری کن
از قیمت گوهر خبری نیست صدف را
گنجینه خود عرض به صاحب نظری کن
در هیچ زمین نیست که فیضی نبود فرش
چون پرتو خورشید به هر جا گذری کن
زر را به زر آن کس که دهد اهل تمیزست
نقد دل و جان صرف بت سیمبری کن
چن رشته دو تا شد ز گسستن شود ایمن
پیوند دل زار به موی کمری کن
کمتر نتوان بود به همت ز نگینی
هر کار که نامی است به نام دگری کن
در دایره بی خبران است خبرها
تحقیق خبر از دل هر بی خبری کن
سیرت نکند جلوه در آیینه فولاد
زنهار در آیینه زانو نظری کن
در پرده دل گر همه یک قطره خون است
چون آبله صرف قدم نیشتری کن
ای چرخ ازین بیش مده جلوه خورشید
این داغ جهانسوز به کار جگری کن
این آن غزل و الهی ماست که فرمود
رو داغ به جانی نه و خون در جگری کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۰
لب تشنگی حرص ندارد جگر من
خشک از قدح شیر برآید شکر من
در مشرب جان سختی من رطل گران است
هر سنگ که از حادثه آید به سر من
از مشرق مغرب گل خورشید برآمد
در خواب بهارست نسیم سحر من
چون ریگ روان منزل من پا به رکاب است
هر سست عنانی نشود همسفر من
در خانه و صحراست به لطف تو امیدم
ای خانه نگهدار من و همسفر من
زان زخم نمایان که ز تیغ تو ربودم
افتاد خیابان بهشت از نظر من
در حسرت یک مصرع پرواز بلندست
مجموعه برهم زده بال و پر من
مکتوب وفا در بغلم زنگ برآورد
در بیضه عنقاست مگر نامه بر من؟
صائب منم امروز که در نه صدف چرخ
پیدا نتوان کرد کسی هم گهر من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۱
هر چند به ظاهر چون روان در بدنم من
چون معنی بیگانه غریب وطنم من
با یوسف اگر در ته یک پیرهنم من
از شرم همان ساکن بیت الحزنم من
در ظاهر اگر در تن خاکی است قرارم
چون معنی بیگانه غریب وطنم بود
روی سخن من به کسی نیست جز از خود
با آینه چون طوطی اگر در سخنم من
در وقت خوش من نرسد دیده بدبین
پوشیده تر از خلوت در انجمنم من
چون شانه ز دوری است همان سینه من چاک
هر چند در آن زلف شکن بر شکنم من
دارم به می ناب درین میکده امید
چون کوزه سربسته اگر بی دهنم من
هر چند که شبنم به سبکروحی من نیست
چون سبزه بیگانه گران بر چمنم من
صائب چو گل از جبهه واکرده درین باغ
محشور به صد خار ز خلق حسنم من