عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۲
گشتم غبار و غیرت ناورد من همان
در چشم خصم خاک زند گرد من همان
میخانه را به آب رسانید ساغرم
گل می کند خزان ز رخ زرد من همان
صبح قیامت از تب خورشید شد خلاص
از استخوان برون نرود درد من همان
دارم چو صبح اگر چه به بر آفتاب را
خون می تراود از نفس سرد من همان
با بحر اگر چه دست در آغوش کرده است
چون موج می تپد دل بی درد من همان
صائب اگر چه کرد برابر مرا به خاک
دارد سپهر دون سر ناورد من همان
در چشم خصم خاک زند گرد من همان
میخانه را به آب رسانید ساغرم
گل می کند خزان ز رخ زرد من همان
صبح قیامت از تب خورشید شد خلاص
از استخوان برون نرود درد من همان
دارم چو صبح اگر چه به بر آفتاب را
خون می تراود از نفس سرد من همان
با بحر اگر چه دست در آغوش کرده است
چون موج می تپد دل بی درد من همان
صائب اگر چه کرد برابر مرا به خاک
دارد سپهر دون سر ناورد من همان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۴
چند ای دل غمین به مداران گریستن؟
عیب است قطره قطره ز دریا گریستن
از گریه خوشه های گهر چید دست تاک
دارد درین حدیقه ثمرها گریستن
صبح امید می دمد از دیده سفید
دارد در آستین ید بیضا گریستن
آرد نفس گسسته برون صبح وصل را
با سوز دل چو شمع به شبها گریستن
از آه حسرت است اگر هست صیقلی
آن را که دل سیاه شد از ناگریستن
کار دل شکسته پر خون من بود
چون شیشه شکسته سراپا گریستن
این آب از فشردن دل می شود روان
حاصل نمی شود به تمنا، گریستن
ریزش سفید می کند ابر سیاه را
روشن شود دل از دل شبها گریستن
بر استقامت نظر شمع شاهدست
یکسان به سور و ماتم دنیا گریستن
با اشک الفتی که بود دیده مرا
طفل یتیم را نبود با گریستن
گلگون اشک، تشنه میدان وسعت است
مجنون صفت خوش است به صحرا گریستن
بر فوت وقت هم بفشان یک دو قطره اشک
تا کی به فوت مطلب دنیا گریستن؟
بعد از هزار سعی که بی پرده شد رخش
شد دیده را حجاب تماشا گریستن
شوریده گر چنین شود اوضاع روزگار
باید به حال مردم دنیا گریستن
افسوس جان پاک بر این جسم بی ثبات
بر مرگ خر بود ز مسیحا گریستن
بختش همیشه سبز بود، هر که را بود
در آستین چو شمع مهیا گریستن
زنگ هوس ز آینه دل نمی برد
از چشم سرمه دار زلیخا گریستن
بی دخل مشکل است کرم، ورنه ابر را
سهل است با ذخیره دریا گریستن
نم در دل محیط نماند، اگر مرا
باید به قدر خنده بیجا گریستن
شد شمع را دلیل به پروانه نجات
خامش به روز بودن و شبها گریستن
از چشم زخم، گوهر خود را نهفتن است
پنهان شکفته بودن و پیدا گریستن
چون گریه است عاقبت هر شکفتگی
با خنده جمع ساز چو مینا گریستن
صد پیرهن عرق ز خجالت کنیم روز
صائب شبی که فوت شد از ما گریستن
عیب است قطره قطره ز دریا گریستن
از گریه خوشه های گهر چید دست تاک
دارد درین حدیقه ثمرها گریستن
صبح امید می دمد از دیده سفید
دارد در آستین ید بیضا گریستن
آرد نفس گسسته برون صبح وصل را
با سوز دل چو شمع به شبها گریستن
از آه حسرت است اگر هست صیقلی
آن را که دل سیاه شد از ناگریستن
کار دل شکسته پر خون من بود
چون شیشه شکسته سراپا گریستن
این آب از فشردن دل می شود روان
حاصل نمی شود به تمنا، گریستن
ریزش سفید می کند ابر سیاه را
روشن شود دل از دل شبها گریستن
بر استقامت نظر شمع شاهدست
یکسان به سور و ماتم دنیا گریستن
با اشک الفتی که بود دیده مرا
طفل یتیم را نبود با گریستن
گلگون اشک، تشنه میدان وسعت است
مجنون صفت خوش است به صحرا گریستن
بر فوت وقت هم بفشان یک دو قطره اشک
تا کی به فوت مطلب دنیا گریستن؟
بعد از هزار سعی که بی پرده شد رخش
شد دیده را حجاب تماشا گریستن
شوریده گر چنین شود اوضاع روزگار
باید به حال مردم دنیا گریستن
افسوس جان پاک بر این جسم بی ثبات
بر مرگ خر بود ز مسیحا گریستن
بختش همیشه سبز بود، هر که را بود
در آستین چو شمع مهیا گریستن
زنگ هوس ز آینه دل نمی برد
از چشم سرمه دار زلیخا گریستن
بی دخل مشکل است کرم، ورنه ابر را
سهل است با ذخیره دریا گریستن
نم در دل محیط نماند، اگر مرا
باید به قدر خنده بیجا گریستن
شد شمع را دلیل به پروانه نجات
خامش به روز بودن و شبها گریستن
از چشم زخم، گوهر خود را نهفتن است
پنهان شکفته بودن و پیدا گریستن
چون گریه است عاقبت هر شکفتگی
با خنده جمع ساز چو مینا گریستن
صد پیرهن عرق ز خجالت کنیم روز
صائب شبی که فوت شد از ما گریستن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۵
خامی بود سر از پی دنیا گذاشتن
کاین صید رام می شود از وا گذاشتن
بی انتظار دامن ساحل گرفتن است
چون موج دست بر دل دریا گذاشتن
دل را ز اشک تلخ سبکبار می کند
سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتن
دیوانه ای، ز سنگ ملامت متاب روی
بازیچه نیست سلسله بر پا گذاشتن
تا هست سنگ در کف طفلان شهر و کوی
دیوانگی است روی به صحرا گذاشتن
ای عشق، خود بگوی کز انصاف دور نیست
ما را به اختیار خرد واگذاشتن؟
در عالمی که عبرت ازو موج می زند
نتوان مدار خود به تماشا گذاشتن
سرسبز باد خامه صائب که حق اوست
سر در ره سخن عوض پا گذاشتن
کاین صید رام می شود از وا گذاشتن
بی انتظار دامن ساحل گرفتن است
چون موج دست بر دل دریا گذاشتن
دل را ز اشک تلخ سبکبار می کند
سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتن
دیوانه ای، ز سنگ ملامت متاب روی
بازیچه نیست سلسله بر پا گذاشتن
تا هست سنگ در کف طفلان شهر و کوی
دیوانگی است روی به صحرا گذاشتن
ای عشق، خود بگوی کز انصاف دور نیست
ما را به اختیار خرد واگذاشتن؟
در عالمی که عبرت ازو موج می زند
نتوان مدار خود به تماشا گذاشتن
سرسبز باد خامه صائب که حق اوست
سر در ره سخن عوض پا گذاشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۶
امروز رخ نشسته به خون جگر سخن
از صلب خامه آمده با چشم تر سخن
هر نقطه شاهدی است که بر صفحه وجود
هرگز نداشت جز گره دل ثمر سخن
روزی که از شکاف قلم چشم باز کرد
در خاک تیره رفت فرو تا کمر سخن
داغ ستاره سوختگی داشت بر جبین
روزی که شد ز کلک قضا جلوه گر سخن
از بس که رو به هر طرفی کرد و ره نیافت
از شرم، روی صفحه ندارد دگر سخن
تا کی الف به سینه کشد کلک بی گناه؟
دندان ز نقطه چند نهد بر جگر سخن؟
در عهد این سیاه دلان آب جوی شد
گر داشت آبرویی ازین پیشتر سخن
سیر آمدم ز قسمت ایام، تا به چند
چون خامه حاصلم بود از خشک (و) تر سخن
از چشم اهل هند، سخن آفرین ترم
عاجز نیم چو طوطی کم حرف در سخن
با شق خامه، شق قمر را چه نسبت است؟
بیرون نیامده است ز شق قمر سخن
از صلب خامه آمده با چشم تر سخن
هر نقطه شاهدی است که بر صفحه وجود
هرگز نداشت جز گره دل ثمر سخن
روزی که از شکاف قلم چشم باز کرد
در خاک تیره رفت فرو تا کمر سخن
داغ ستاره سوختگی داشت بر جبین
روزی که شد ز کلک قضا جلوه گر سخن
از بس که رو به هر طرفی کرد و ره نیافت
از شرم، روی صفحه ندارد دگر سخن
تا کی الف به سینه کشد کلک بی گناه؟
دندان ز نقطه چند نهد بر جگر سخن؟
در عهد این سیاه دلان آب جوی شد
گر داشت آبرویی ازین پیشتر سخن
سیر آمدم ز قسمت ایام، تا به چند
چون خامه حاصلم بود از خشک (و) تر سخن
از چشم اهل هند، سخن آفرین ترم
عاجز نیم چو طوطی کم حرف در سخن
با شق خامه، شق قمر را چه نسبت است؟
بیرون نیامده است ز شق قمر سخن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۷
بوی گل و نسیم صبا می توان شدن
گر بگذری ز خویش چها می توان شدن
شبنم به آفتاب رسید از فتادگی
بنگر که از کجا به کجا می توان شدن
از آسمان به تربیت دل گذشت آه
گر درد هست، زود رسا می توان شدن
از روی صدق اگر ره مقصود سرکنی
گام نخست، راهنما می توان شدن
چوگان مشو که از تو خورد زخم بر دلی
تا همچو گوی، بی سر و پا می توان شدن
چون نور آفتاب سبکروح اگر شوی
بی چوب منع در همه جا می توان شدن
گر هست در بساط تو مغز سعادتی
قانع به استخوان پر هما می توان شدن
در دوزخی ز خوی بد خویش، غافلی
کز خلق خوش بهشت خدا می توان شدن
زنهار تا گره نشوی بر جبین خاک
در فرصتی که عقده گشا می توان شدن
دوری ز دوستان سبکروح مشکل است
ورنه ز هر چه هست جدا می توان شدن
اوقات خود به فکر عصا پوچ می کنی
در وادیی که رو به قفا می توان شدن
صائب در بهشت گرفتم گشاده شد
از آستان عشق کجا می توان شدن؟
گر بگذری ز خویش چها می توان شدن
شبنم به آفتاب رسید از فتادگی
بنگر که از کجا به کجا می توان شدن
از آسمان به تربیت دل گذشت آه
گر درد هست، زود رسا می توان شدن
از روی صدق اگر ره مقصود سرکنی
گام نخست، راهنما می توان شدن
چوگان مشو که از تو خورد زخم بر دلی
تا همچو گوی، بی سر و پا می توان شدن
چون نور آفتاب سبکروح اگر شوی
بی چوب منع در همه جا می توان شدن
گر هست در بساط تو مغز سعادتی
قانع به استخوان پر هما می توان شدن
در دوزخی ز خوی بد خویش، غافلی
کز خلق خوش بهشت خدا می توان شدن
زنهار تا گره نشوی بر جبین خاک
در فرصتی که عقده گشا می توان شدن
دوری ز دوستان سبکروح مشکل است
ورنه ز هر چه هست جدا می توان شدن
اوقات خود به فکر عصا پوچ می کنی
در وادیی که رو به قفا می توان شدن
صائب در بهشت گرفتم گشاده شد
از آستان عشق کجا می توان شدن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۸
پیش قضای حق دم چون و چرا مزن
در بحر بی کنار عبث دست و پا مزن
تا در دل تو داعیه اعتراض هست
خاموش باش و دم ز مقام رضا مزن
کوته شود زبان ملامت ز احتیاط
با دیده گشاده قدم بی عصا مزن
سهل است ناامید ز بیگانگان شدن
با جان پر امید در آشنا مزن
در آتش است نعل سفر رنگ و بوی را
دامن گره به دامن این بی وفا مزن
در خاک کن نهان قلم استخوان من
آتش به دفتر پر و بال هما مزن
مجنون گرفت دامن محمل به دست صبر
بیهوده قطره در طلب مدعا مزن
صائب کباب شد دل عالم ز ناله ات
در پرده بیش ازین سخن آشنا مزن
در بحر بی کنار عبث دست و پا مزن
تا در دل تو داعیه اعتراض هست
خاموش باش و دم ز مقام رضا مزن
کوته شود زبان ملامت ز احتیاط
با دیده گشاده قدم بی عصا مزن
سهل است ناامید ز بیگانگان شدن
با جان پر امید در آشنا مزن
در آتش است نعل سفر رنگ و بوی را
دامن گره به دامن این بی وفا مزن
در خاک کن نهان قلم استخوان من
آتش به دفتر پر و بال هما مزن
مجنون گرفت دامن محمل به دست صبر
بیهوده قطره در طلب مدعا مزن
صائب کباب شد دل عالم ز ناله ات
در پرده بیش ازین سخن آشنا مزن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۰
دلهای صیقلی بود آیینه دار حسن
آیینه چشم شور بود در دیار حسن
دام بود به طبع هوسناک سازگار
بیگانه پرورست هوای دیار حسن
از عرض ملک نخوت شاهان فزون شود
در دور خط زیاده شود اقتدار حسن
چون خط مشکبار، بود پیچ و تاب من
روشن ز روی آینه بی غبار حسن
از یکدگر گزیر ندارند حسن و عشق
رنگین ز داغ عشق بود لاله زار حسن
گردی است خط ز لشکر زلف سبک عنان
مژگان صفی است از سپه بی شمار حسن
چشم وفا مدار ز خوبان که می کند
در هر نگاه جامه بدل نوبهار حسن
در زیر خاک ماند نهان چون زر بخیل
هر کس نکرد خرده جان را نثار حسن
کوه از خروش سیل محابا نمی کند
فریاد عاشقان چه کند با وقار حسن؟
از صبر و عقل و هوش به خون دست خویش شست
روزی که گشت صائب بیدل شکار حسن
آیینه چشم شور بود در دیار حسن
دام بود به طبع هوسناک سازگار
بیگانه پرورست هوای دیار حسن
از عرض ملک نخوت شاهان فزون شود
در دور خط زیاده شود اقتدار حسن
چون خط مشکبار، بود پیچ و تاب من
روشن ز روی آینه بی غبار حسن
از یکدگر گزیر ندارند حسن و عشق
رنگین ز داغ عشق بود لاله زار حسن
گردی است خط ز لشکر زلف سبک عنان
مژگان صفی است از سپه بی شمار حسن
چشم وفا مدار ز خوبان که می کند
در هر نگاه جامه بدل نوبهار حسن
در زیر خاک ماند نهان چون زر بخیل
هر کس نکرد خرده جان را نثار حسن
کوه از خروش سیل محابا نمی کند
فریاد عاشقان چه کند با وقار حسن؟
از صبر و عقل و هوش به خون دست خویش شست
روزی که گشت صائب بیدل شکار حسن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۱
دل را به هم شکن که فروزان شود ز حسن
کآیینه شکسته چراغان شود ز حسن
گر تن دهد به کاوش مژگان اسیر عشق
هر رخنه ای ز دل لب خندان شود ز حسن
هر سینه ای که هست در او خارخار عشق
بی منت بهار، گلستان شود ز حسن
شورابه سرشک اسیران تلخکام
شیرین چو آب چشمه حیوان شود ز حسن
سنگ ملامتی که به خونین دلان رسد
سیرابتر ز لعل بدخشان شود ز حسن
هر آه سرد کز دل عشاق سر کشد
سرسبز همچو سرو خرامان شود ز حسن
بخت سیاه من چه عجب سبز اگر شود
جایی که آه، سنبل و ریحان شود ز حسن
صائب بهشت نقد که جویای اوست خلق
مخصوص دیده ای است که حیران شود ز حسن
کآیینه شکسته چراغان شود ز حسن
گر تن دهد به کاوش مژگان اسیر عشق
هر رخنه ای ز دل لب خندان شود ز حسن
هر سینه ای که هست در او خارخار عشق
بی منت بهار، گلستان شود ز حسن
شورابه سرشک اسیران تلخکام
شیرین چو آب چشمه حیوان شود ز حسن
سنگ ملامتی که به خونین دلان رسد
سیرابتر ز لعل بدخشان شود ز حسن
هر آه سرد کز دل عشاق سر کشد
سرسبز همچو سرو خرامان شود ز حسن
بخت سیاه من چه عجب سبز اگر شود
جایی که آه، سنبل و ریحان شود ز حسن
صائب بهشت نقد که جویای اوست خلق
مخصوص دیده ای است که حیران شود ز حسن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۲
دل را به آتش نفس گرم آب کن
ای غافل از خزان گل خود را گلاب کن
چون شعله خوش برآی به دلهای خونچکان
نقل و شراب خویش ز اشک کباب کن
از عمر هر نفس که به افسوس بگذرد
صبح امید خویش همان را حساب کن
ویرانه را چه فرش به از نور آفتاب؟
تعمیر دل به ساغر چون آفتاب کن
در شیشه کرده است ترا آسمان چو دیو
این شیشه خانه را به دم گرم آب کن
بر خاطر لطیف بزرگان مشو گران
لنگر درین محیط به قدر حباب کن
تنهائیت مباد به عصیان کند دلیر
از خود فزون ز مردم دیگر حجاب کن
شمع از برای سوختن و راه رفتن است
دل را نداده اند که بالین خراب کن
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار
تا ممکن است توبه ز می در شباب کن
این رنگهای عاریتی نیست پایدار
موی سفید را ز دل خود خضاب کن
پیش فلک شکایت شبهای خود مبر
صبح از بیاض گردن او انتخاب کن
بی ابر مشکل است تماشای آفتاب
صائب نظاره رخ او در نقاب کن
ای غافل از خزان گل خود را گلاب کن
چون شعله خوش برآی به دلهای خونچکان
نقل و شراب خویش ز اشک کباب کن
از عمر هر نفس که به افسوس بگذرد
صبح امید خویش همان را حساب کن
ویرانه را چه فرش به از نور آفتاب؟
تعمیر دل به ساغر چون آفتاب کن
در شیشه کرده است ترا آسمان چو دیو
این شیشه خانه را به دم گرم آب کن
بر خاطر لطیف بزرگان مشو گران
لنگر درین محیط به قدر حباب کن
تنهائیت مباد به عصیان کند دلیر
از خود فزون ز مردم دیگر حجاب کن
شمع از برای سوختن و راه رفتن است
دل را نداده اند که بالین خراب کن
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار
تا ممکن است توبه ز می در شباب کن
این رنگهای عاریتی نیست پایدار
موی سفید را ز دل خود خضاب کن
پیش فلک شکایت شبهای خود مبر
صبح از بیاض گردن او انتخاب کن
بی ابر مشکل است تماشای آفتاب
صائب نظاره رخ او در نقاب کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۳
ساقی دمید صبح قدح پر شراب کن
از روی گرم خود بط می را کباب کن
زان پیشتر که یاسمن صبح بشکفد
خود را به یک پیاله گل آفتاب کن
چون غنچه تا به چند توان پوست خنده زد؟
از یک پیاله همچو گلم بی حجاب کن
آواز می مباد به گوش عسس خورد
وقت خروس خوان بط می پر شراب کن
چون برق، فیض صبح عنان ریز می رود
ساقی تو هم به گرمی صحبت شتاب کن
از روی آفتاب قدح چشمی آب ده
چندین هزار خانه تقوی خراب کن
آیینه شکسته زمین را فرو گرفت
آن روی آتشین، نفسی بی نقاب کن
شمشیر آبدار چو موج از میان بکش
روی محیط صاف ز نقش حباب کن
ای آن که می دوی به سر زلف چون نسیم
اول دهان زخم پر از مشک ناب کن
بر روی فرد باطل کثرت قلم بکش
مشق تجرد از نقط انتخاب کن
صائب بگیر رطل گرانی سبک ز من
عقل سبک عنان را پا در رکاب کن
از روی گرم خود بط می را کباب کن
زان پیشتر که یاسمن صبح بشکفد
خود را به یک پیاله گل آفتاب کن
چون غنچه تا به چند توان پوست خنده زد؟
از یک پیاله همچو گلم بی حجاب کن
آواز می مباد به گوش عسس خورد
وقت خروس خوان بط می پر شراب کن
چون برق، فیض صبح عنان ریز می رود
ساقی تو هم به گرمی صحبت شتاب کن
از روی آفتاب قدح چشمی آب ده
چندین هزار خانه تقوی خراب کن
آیینه شکسته زمین را فرو گرفت
آن روی آتشین، نفسی بی نقاب کن
شمشیر آبدار چو موج از میان بکش
روی محیط صاف ز نقش حباب کن
ای آن که می دوی به سر زلف چون نسیم
اول دهان زخم پر از مشک ناب کن
بر روی فرد باطل کثرت قلم بکش
مشق تجرد از نقط انتخاب کن
صائب بگیر رطل گرانی سبک ز من
عقل سبک عنان را پا در رکاب کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۴
از آب زندگی به شراب التفات کن
از طول عمر صلح به عرض حیات کن
دست و دل گشاده عنانگیر دولت است
ز احسان بنای دولت خود با ثبات کن
غافل ز تلخکامی بی حاصلان مشو
شیرین دهان بید به آب نبات کن
از زخم سنگ نیست در بسته را گزیر
روی گشاده را سپر حادثات کن
از وضع ناگوار جهان، دیده را بپوش
این خار را گل از عدم التفات کن
از عمر جاودان، اثر خیر خوشترست
با آبگینه صلح ز آب حیات کن
بیهوده نقد عمر مکن صرف کیمیا
پاینده مال فانی خود از زکات کن
بال و پر نهال امیدست نوبهار
در وقت، زینهار ادای صلات کن
در کنه ذات حق نرسد فکر دور گرد
نزدیک راه خود به خیال صفات کن
شرط وصول حق ز خلایق گسستن است
قطع امید از همه کاینات کن
تا تخته بند جسم تو از هم نریخته است
فکر سفینه ای ز برای نجات کن
تا مهره ات ز ششدر حیرت شود خلاص
صائب به بی جهت رخ خود از جهات کن
از طول عمر صلح به عرض حیات کن
دست و دل گشاده عنانگیر دولت است
ز احسان بنای دولت خود با ثبات کن
غافل ز تلخکامی بی حاصلان مشو
شیرین دهان بید به آب نبات کن
از زخم سنگ نیست در بسته را گزیر
روی گشاده را سپر حادثات کن
از وضع ناگوار جهان، دیده را بپوش
این خار را گل از عدم التفات کن
از عمر جاودان، اثر خیر خوشترست
با آبگینه صلح ز آب حیات کن
بیهوده نقد عمر مکن صرف کیمیا
پاینده مال فانی خود از زکات کن
بال و پر نهال امیدست نوبهار
در وقت، زینهار ادای صلات کن
در کنه ذات حق نرسد فکر دور گرد
نزدیک راه خود به خیال صفات کن
شرط وصول حق ز خلایق گسستن است
قطع امید از همه کاینات کن
تا تخته بند جسم تو از هم نریخته است
فکر سفینه ای ز برای نجات کن
تا مهره ات ز ششدر حیرت شود خلاص
صائب به بی جهت رخ خود از جهات کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۵
چون آفتاب و ماه نظر را بلند کن
راهی که مشکل است ز همت سمند کن
این راه دور بیش ز یک نعره وار نیست
ای کمتر از سپند، صدایی بلند کن
خون می خورد ز شوق لقای تو جوی شیر
از تنگنای نی سفری همچو قند کن
این کارخانه ای است که خون شیر می شود
هر چیز ناپسند تو باشد پسند کن
این ناخنی که بر جگر ما فشرده ای
از بهر امتحان به دل سنگ بندکن
ای آن که سنگ را به نظر لعل می کنی
بخت مرا به نیم نظر ارجمند کن
از دست خود مده طرف احتیاط را
از گرگ بیشتر، حذر از گوسفند کن
نقد دو کون در گره آستین توست
بخت بلند خواهی، دستی بلند کن
هر کس به قدر همت خود کرد ریزشی
صائب تو نیز دانه دل را سپند کن
راهی که مشکل است ز همت سمند کن
این راه دور بیش ز یک نعره وار نیست
ای کمتر از سپند، صدایی بلند کن
خون می خورد ز شوق لقای تو جوی شیر
از تنگنای نی سفری همچو قند کن
این کارخانه ای است که خون شیر می شود
هر چیز ناپسند تو باشد پسند کن
این ناخنی که بر جگر ما فشرده ای
از بهر امتحان به دل سنگ بندکن
ای آن که سنگ را به نظر لعل می کنی
بخت مرا به نیم نظر ارجمند کن
از دست خود مده طرف احتیاط را
از گرگ بیشتر، حذر از گوسفند کن
نقد دو کون در گره آستین توست
بخت بلند خواهی، دستی بلند کن
هر کس به قدر همت خود کرد ریزشی
صائب تو نیز دانه دل را سپند کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۶
ساقی دمید صبح، علاج خمار کن
خورشید را ز پرده شب آشکار کن
رنگ شکسته می شکند شیشه در جگر
از می خزان چهره ما را بهار کن
فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار
این سیل را به رطل گران پایدار کن
شرم از حضور مرده دلان جهان مدار
این قوم را تصور سنگ مزار کن
گوهر اگر چه لنگر دریا نمی شود
پیمانه ای به کار من بی قرار کن
درد پیاله ای به گریبان خاک ریز
سنگ و سفال را چو عتیق آبدار کن
خود را شکفته دار به هر حالتی که هست
خونی که می خوری به دل روزگار کن
مپسند شمع دولت بیدار را خموش
خاک سیه به کاسه خواب خمار کن
هر چند زخم می چکد از تیغ روزگار
این درد را دوا به می خوشگوار کن
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
در پای یار گوهر جان را نثار کن
تا از میان کار توانی خبر گرفت
چون موج ازین محیط تلاش کنار کن
دست گهر فشان به ثمر زود می رسد
چون شاخ پر شکوفه زر خود نثار کن
دندان خامشی به جگر چون صدف گذار
دامان خود پر از گهر شاهوار کن
غافل مشو ز پرده نیرنگ روزگار
سیر خزان در آینه نوبهار کن
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
یک چند هم به مصلحت عشق کار کن
حسن ازل به قدر صفا جلوه می کند
تا ممکن است آینه را بی غبار کن
مغز از نسیم سوختگی تازه می شود
صائب شبی به روز درین لاله زار کن
خورشید را ز پرده شب آشکار کن
رنگ شکسته می شکند شیشه در جگر
از می خزان چهره ما را بهار کن
فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار
این سیل را به رطل گران پایدار کن
شرم از حضور مرده دلان جهان مدار
این قوم را تصور سنگ مزار کن
گوهر اگر چه لنگر دریا نمی شود
پیمانه ای به کار من بی قرار کن
درد پیاله ای به گریبان خاک ریز
سنگ و سفال را چو عتیق آبدار کن
خود را شکفته دار به هر حالتی که هست
خونی که می خوری به دل روزگار کن
مپسند شمع دولت بیدار را خموش
خاک سیه به کاسه خواب خمار کن
هر چند زخم می چکد از تیغ روزگار
این درد را دوا به می خوشگوار کن
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
در پای یار گوهر جان را نثار کن
تا از میان کار توانی خبر گرفت
چون موج ازین محیط تلاش کنار کن
دست گهر فشان به ثمر زود می رسد
چون شاخ پر شکوفه زر خود نثار کن
دندان خامشی به جگر چون صدف گذار
دامان خود پر از گهر شاهوار کن
غافل مشو ز پرده نیرنگ روزگار
سیر خزان در آینه نوبهار کن
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
یک چند هم به مصلحت عشق کار کن
حسن ازل به قدر صفا جلوه می کند
تا ممکن است آینه را بی غبار کن
مغز از نسیم سوختگی تازه می شود
صائب شبی به روز درین لاله زار کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۷
مژگان خود به اشک جگرگون طراز کن
وان گاه چشم بر رخ فردوس باز کن
فرصت سبک عنان و شب عمر کوته است
از آه نیمشب شب خود را دراز کن
محتاج را چه عقده ز محتاج وا شود؟
ز اهل نیاز رو به در بی نیاز کن
از آرزو به خاک فتاد آدم از بهشت
زنهار ترک صحبت این فتنه ساز کن
ناسازی فلک ز نسیم شکایت است
خامش نشین و پرده افلاک ساز کن
این رشته را که طول امل نام کرده ای
زنار می شود، ز میان زود باز کن
تا کی دراز پیش طبیبان کنی دو دست؟
یک بار هم به عالمی بالا دراز کن
سر رشته شفا و مرض در کف خداست
از چاره روی دل به در چاره ساز کن
در چشم بستن است تماشای هر دو کون
زین رو ببند چشم و ازان روی باز کن
بند قبا حریف فراموشی تو نیست
این کار را حواله به زلف دراز کن
صائب بدوز دیده نامحرمان فکر
آنگه ز روی بکر سخن پرده باز کن
وان گاه چشم بر رخ فردوس باز کن
فرصت سبک عنان و شب عمر کوته است
از آه نیمشب شب خود را دراز کن
محتاج را چه عقده ز محتاج وا شود؟
ز اهل نیاز رو به در بی نیاز کن
از آرزو به خاک فتاد آدم از بهشت
زنهار ترک صحبت این فتنه ساز کن
ناسازی فلک ز نسیم شکایت است
خامش نشین و پرده افلاک ساز کن
این رشته را که طول امل نام کرده ای
زنار می شود، ز میان زود باز کن
تا کی دراز پیش طبیبان کنی دو دست؟
یک بار هم به عالمی بالا دراز کن
سر رشته شفا و مرض در کف خداست
از چاره روی دل به در چاره ساز کن
در چشم بستن است تماشای هر دو کون
زین رو ببند چشم و ازان روی باز کن
بند قبا حریف فراموشی تو نیست
این کار را حواله به زلف دراز کن
صائب بدوز دیده نامحرمان فکر
آنگه ز روی بکر سخن پرده باز کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۸
یا حلقه ارادت ساغر به گوش کن
یا عاقلانه ترک در می فروش کن
چون می درین دو هفته که محبوس این خمی
سرجوش زندگانی خود صرف جوش کن
بسیار نازک است سخن های عاشقان
بگذار گوش را و سرانجام هوش کن
چون صبح در پیاله زرین آفتاب
خونابه ای که می دهد ایام نوش کن
از بی قراری تو جهان است پر خروش
این بحر را به لنگر تمکین خموش کن
زان پیشتر که خرج کند گفتگو ترا
پهلو تهی ز صحبت این خودفروش کن
از روی تلخ توست چنین مرگ ناگوار
این زهر را به جبهه واکرده نوش کن
وصل گل از ترانه شب عندلیب یافت
زنهار در کمینگه شبها خروش کن
از نافه می توان به غزال ختن رسید
جان را فدای مردم پشمینه پوش کن
ساقی صبوح کرده ز میخان می رسد
صائب وداع صبر و دل و عقل و هوش کن
یا عاقلانه ترک در می فروش کن
چون می درین دو هفته که محبوس این خمی
سرجوش زندگانی خود صرف جوش کن
بسیار نازک است سخن های عاشقان
بگذار گوش را و سرانجام هوش کن
چون صبح در پیاله زرین آفتاب
خونابه ای که می دهد ایام نوش کن
از بی قراری تو جهان است پر خروش
این بحر را به لنگر تمکین خموش کن
زان پیشتر که خرج کند گفتگو ترا
پهلو تهی ز صحبت این خودفروش کن
از روی تلخ توست چنین مرگ ناگوار
این زهر را به جبهه واکرده نوش کن
وصل گل از ترانه شب عندلیب یافت
زنهار در کمینگه شبها خروش کن
از نافه می توان به غزال ختن رسید
جان را فدای مردم پشمینه پوش کن
ساقی صبوح کرده ز میخان می رسد
صائب وداع صبر و دل و عقل و هوش کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۹
عمر عزیز را به می ناب صرف کن
این آب را به لاله سیراب صرف کن
هر کس که زر دهد به زر اهل بصیرت است
فصل شکوفه را به می ناب صرف کن
سرجوش عمر را گذراندی به درد می
درد حیات را به می ناب صرف کن
نتوان گرفت دامن دریا به سعی خویش
این مشت خاک در ره سیلاب صرف کن
صائب توان ز رخنه دل ره به دوست برد
اوقات در گشودن این باب صرف کن
این آب را به لاله سیراب صرف کن
هر کس که زر دهد به زر اهل بصیرت است
فصل شکوفه را به می ناب صرف کن
سرجوش عمر را گذراندی به درد می
درد حیات را به می ناب صرف کن
نتوان گرفت دامن دریا به سعی خویش
این مشت خاک در ره سیلاب صرف کن
صائب توان ز رخنه دل ره به دوست برد
اوقات در گشودن این باب صرف کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۰
پیش از وصال، ترک تمنای خام کن
تا گل نیامده است علاج ز کام کن
در همت از عقیق فرومایه کم مباش
تن در خراش دل ده و تحصیل نام کن
بردار اگر کشند ملامتگران ترا
بر خود به صبر، روضه دارالسلام کن
چیزی اگر طلب کنی از خلق، می طلب
دستی اگر دراز کنی پیش جام کن
ما نیم مست و نرگس ساقی است نیمخواب
از نیم شیشه عشرت ما را تمام کن
چشمت اگر به دولت بیدار می پرد
بر چشم خویش خواب فراغت حرام کن
قانع مشو به دولت ده روزه جهان
از نام نیک، دولت خود مستدام کن
هر نقش پای، گرده خورشید عارضی است
در پیش پای خویش ببین و خرام کن
هر چند نیست صید ترا رتبه قبول
بال شکسته ناخنه چشم دام کن
صائب سری بکش به گریبان بیخودی
گلگون فکر خویش ثریا خرام کن
تا گل نیامده است علاج ز کام کن
در همت از عقیق فرومایه کم مباش
تن در خراش دل ده و تحصیل نام کن
بردار اگر کشند ملامتگران ترا
بر خود به صبر، روضه دارالسلام کن
چیزی اگر طلب کنی از خلق، می طلب
دستی اگر دراز کنی پیش جام کن
ما نیم مست و نرگس ساقی است نیمخواب
از نیم شیشه عشرت ما را تمام کن
چشمت اگر به دولت بیدار می پرد
بر چشم خویش خواب فراغت حرام کن
قانع مشو به دولت ده روزه جهان
از نام نیک، دولت خود مستدام کن
هر نقش پای، گرده خورشید عارضی است
در پیش پای خویش ببین و خرام کن
هر چند نیست صید ترا رتبه قبول
بال شکسته ناخنه چشم دام کن
صائب سری بکش به گریبان بیخودی
گلگون فکر خویش ثریا خرام کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۱
دل از گناه پاک چو دارالسلام کن
خاک سیاه بر سر مینا و جام کن
چون برق، ذوق باده بود پای در رکاب
عیش مدام خواهی، ترک مدام کن
خواهی چو شعله چشم و چراغ جهان شوی
در پیش پای هر خس و خاری قیام کن
آب حیات در ظلمات است، زینهار
مانند شمع در دل شبها قیام کن
چون سرو پا به دامن آزادگی بکش
آنگاه در بهشت فراغت خرام کن
در زیر زلف یأس بود چهره امید
هر جا دلت فرود نیاید مقام کن
آب حیات دولت فانی است نام نیک
این دولت دو روزه خود مستدام کن
هر چند ناله تو کند دانه را سپند
ای مرغ خوش نوا، حذر از چشم دام کن
ما خون گرم خویش حلال تو کرده ایم
خواهی به شیشه افکن و خواهی به جام کن
بزم شراب، بی مزه بوسه ناقص است
پیش آی و عیش ناقص ما را تمام کن
خواهی که بر رخ تو در فیض وا شود
چون صائب اقتدا به حدیث و کلام کن
خاک سیاه بر سر مینا و جام کن
چون برق، ذوق باده بود پای در رکاب
عیش مدام خواهی، ترک مدام کن
خواهی چو شعله چشم و چراغ جهان شوی
در پیش پای هر خس و خاری قیام کن
آب حیات در ظلمات است، زینهار
مانند شمع در دل شبها قیام کن
چون سرو پا به دامن آزادگی بکش
آنگاه در بهشت فراغت خرام کن
در زیر زلف یأس بود چهره امید
هر جا دلت فرود نیاید مقام کن
آب حیات دولت فانی است نام نیک
این دولت دو روزه خود مستدام کن
هر چند ناله تو کند دانه را سپند
ای مرغ خوش نوا، حذر از چشم دام کن
ما خون گرم خویش حلال تو کرده ایم
خواهی به شیشه افکن و خواهی به جام کن
بزم شراب، بی مزه بوسه ناقص است
پیش آی و عیش ناقص ما را تمام کن
خواهی که بر رخ تو در فیض وا شود
چون صائب اقتدا به حدیث و کلام کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۲
از زنگ کبر آینه خویش ساده کن
در زیر پا نظر کن و حج پیاده کن
چون مور مدتی کمر بندگی ببند
دیگر ز روی دست سلیمان، و ساده کن
سامان خاستن نبود شبنم مرا
ای مهر، دستگیری این اوفتاده کن
احسان آفتاب به مقدار روزن است
تا ممکن است روزن دل را گشاده کن
در قبضه تصرف چرخ زبون مباش
مردانه از سپهر مقوس کباده کن
بر توسن سبکرو همت سوار شو
خوشید را ز مرکب گردون پیاده کن
نقصان نکرده است کس از آب زندگی
نقد حیات خود همه را صرف باده کن
تا چون سبو عزیزان خراباتیان شوی
یک چند دستگیری هر اوفتاده کن
صائب هلاک ساده دلان است حسن دوست
تا ممکن است آینه خویش ساده کن
در زیر پا نظر کن و حج پیاده کن
چون مور مدتی کمر بندگی ببند
دیگر ز روی دست سلیمان، و ساده کن
سامان خاستن نبود شبنم مرا
ای مهر، دستگیری این اوفتاده کن
احسان آفتاب به مقدار روزن است
تا ممکن است روزن دل را گشاده کن
در قبضه تصرف چرخ زبون مباش
مردانه از سپهر مقوس کباده کن
بر توسن سبکرو همت سوار شو
خوشید را ز مرکب گردون پیاده کن
نقصان نکرده است کس از آب زندگی
نقد حیات خود همه را صرف باده کن
تا چون سبو عزیزان خراباتیان شوی
یک چند دستگیری هر اوفتاده کن
صائب هلاک ساده دلان است حسن دوست
تا ممکن است آینه خویش ساده کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۳
از خود برون نرفته هوای سفر مکن
این راه را به پای زمین گیر سر مکن
در قلزمی که ابر کرم موج می زند
اندیشه چون حباب ز دامان تر مکن
گوهر چه صرفه می برد از روی سخت سنگ؟
تا ممکن است عربده با بدگهر مکن
با قصد کار بنده مأمور را چه کار؟
در کارهای حق سخن از خیر و شر مکن
از زخم خار یک دهن خنده است گل
ای سست رگ ملاحظه از نیشتر مکن
سود سفر بود گذراندن ز همرهان
زنهار با رفیق موافق سفر مکن
معشوق تازه رو خط آزادی غم است
در گلشنی که سرو نباشد گذر مکن
ای زاهد فسرده، دل از عشق جمع دار
ای خون مرده دغدغه از نیشتر مکن
خواهی نریزد از مژه ات اشک آتشین
در روی آفتاب جبینان نظر مکن
در توست هر چه می طلبی صائب از جهان
بیرون ز خود به هیچ مقامی سفر مکن
این راه را به پای زمین گیر سر مکن
در قلزمی که ابر کرم موج می زند
اندیشه چون حباب ز دامان تر مکن
گوهر چه صرفه می برد از روی سخت سنگ؟
تا ممکن است عربده با بدگهر مکن
با قصد کار بنده مأمور را چه کار؟
در کارهای حق سخن از خیر و شر مکن
از زخم خار یک دهن خنده است گل
ای سست رگ ملاحظه از نیشتر مکن
سود سفر بود گذراندن ز همرهان
زنهار با رفیق موافق سفر مکن
معشوق تازه رو خط آزادی غم است
در گلشنی که سرو نباشد گذر مکن
ای زاهد فسرده، دل از عشق جمع دار
ای خون مرده دغدغه از نیشتر مکن
خواهی نریزد از مژه ات اشک آتشین
در روی آفتاب جبینان نظر مکن
در توست هر چه می طلبی صائب از جهان
بیرون ز خود به هیچ مقامی سفر مکن