عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۴
شور اشکم گر چنین راه تپش سر میکند
تردماغیهای دریا نذر گوهر میکند
حسرت جاوید هم عیشیست این مخمور را
جام میگردد اگر خمیازه لنگر میکند
کاش با آیینهسازیها نمیپرداختیم
وقت ما را صافی دل هم مکدر میکند
جوهر آیینه عرض حیرت احوال ماست
ناله را فکر میانت سخت لاغر میکند
آب میگردد تغافل خنجر ناز ترا
سرمه در تیغ نگاهت کار جوهر میکند
میچکد خون تمنا از رگ نظارهام
بس که بیرو تو مژگان کار نشتر میکند
هیچکس یارب خجالتکیش بیدردی مباد
دیدهٔ ما را غبار بینمی تر میکند
ای بسا بلبل کزین گلزار بال افشاند و رفت
بسمل ما نیز رقص وحشتی سر میکند
اینکه میگویند عنقا نقش وهمی بیش نیست
ما همان نقشیم اما کیست باور میکند
آب و گوهر در کنار بیخودی آسودهاند
موج ما را اضطراب دل شناور میکند
هیچکس در باغ امکان کامیاب عیش نیست
گر همه گل باشد اینجا خون به ساغر میکند
فقر هم در عالم خود سایهپرورد غناست
آرمیدنهای ساحل نازگوهر میکند
یمن آگاهی ندارد رغبت گفت و شنود
اینقدر افسانه آخرگوش ما کر میکند
حسرت ساحل مبر بیدل که در دریای عشق
کم کسی بی خاک گشتن خاک بر سر کند
تردماغیهای دریا نذر گوهر میکند
حسرت جاوید هم عیشیست این مخمور را
جام میگردد اگر خمیازه لنگر میکند
کاش با آیینهسازیها نمیپرداختیم
وقت ما را صافی دل هم مکدر میکند
جوهر آیینه عرض حیرت احوال ماست
ناله را فکر میانت سخت لاغر میکند
آب میگردد تغافل خنجر ناز ترا
سرمه در تیغ نگاهت کار جوهر میکند
میچکد خون تمنا از رگ نظارهام
بس که بیرو تو مژگان کار نشتر میکند
هیچکس یارب خجالتکیش بیدردی مباد
دیدهٔ ما را غبار بینمی تر میکند
ای بسا بلبل کزین گلزار بال افشاند و رفت
بسمل ما نیز رقص وحشتی سر میکند
اینکه میگویند عنقا نقش وهمی بیش نیست
ما همان نقشیم اما کیست باور میکند
آب و گوهر در کنار بیخودی آسودهاند
موج ما را اضطراب دل شناور میکند
هیچکس در باغ امکان کامیاب عیش نیست
گر همه گل باشد اینجا خون به ساغر میکند
فقر هم در عالم خود سایهپرورد غناست
آرمیدنهای ساحل نازگوهر میکند
یمن آگاهی ندارد رغبت گفت و شنود
اینقدر افسانه آخرگوش ما کر میکند
حسرت ساحل مبر بیدل که در دریای عشق
کم کسی بی خاک گشتن خاک بر سر کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۲
هر کجا سعی جنون بر عزم جولان بشکند
کوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشکند
دل به خون میغلتد از یاد تبسّمهای یار
همچو آن زخمی که بر رویش نمکدان بشکند
میدمد از ابرویش چینی که عرض شوخیش
پیچ و تاب ناز در شاخ غزالان بشکند
دل شکستن زلف او را آنقدر دشوار نیست
میتواند عالمی فکر پریشان بشکند
برنمیدارد تأمل نسخهٔ دیوانگی
کم کسی اندیشه بر مضمون عریان بشکند
بر تغافلخانهٔ ابروی او دل بستهایم
یارب این مینا همان بر طاق نسیان بشکند
هیچکس در بزم دیدار آنقدر گستاخ نیست
ای خدا در دیدهٔ آیینه مژگان بشکند
کوه هم از ناله خواهد رنگ تمکین باختن
گر دل دانا به حرف پوچ نادان بشکند
با درشتان ظالمان هم بر حساب عبرتند
سنگ اگر مرد است، جای شیشه، سندان بشکند
لقمهای بر جوع مردمخوار غالب میشود
به که دانا گردن ظالم به احسان بشکند
بیمصیبت گریه بر طبع درشتت سود نیست
سنگ در آتش فکن تا آبش آسان بشکند
بر سر بیمغز بیدل تا بهکی لرزد دلت
جوز پوچ آن به که هم در دست طفلان بشکند
کوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشکند
دل به خون میغلتد از یاد تبسّمهای یار
همچو آن زخمی که بر رویش نمکدان بشکند
میدمد از ابرویش چینی که عرض شوخیش
پیچ و تاب ناز در شاخ غزالان بشکند
دل شکستن زلف او را آنقدر دشوار نیست
میتواند عالمی فکر پریشان بشکند
برنمیدارد تأمل نسخهٔ دیوانگی
کم کسی اندیشه بر مضمون عریان بشکند
بر تغافلخانهٔ ابروی او دل بستهایم
یارب این مینا همان بر طاق نسیان بشکند
هیچکس در بزم دیدار آنقدر گستاخ نیست
ای خدا در دیدهٔ آیینه مژگان بشکند
کوه هم از ناله خواهد رنگ تمکین باختن
گر دل دانا به حرف پوچ نادان بشکند
با درشتان ظالمان هم بر حساب عبرتند
سنگ اگر مرد است، جای شیشه، سندان بشکند
لقمهای بر جوع مردمخوار غالب میشود
به که دانا گردن ظالم به احسان بشکند
بیمصیبت گریه بر طبع درشتت سود نیست
سنگ در آتش فکن تا آبش آسان بشکند
بر سر بیمغز بیدل تا بهکی لرزد دلت
جوز پوچ آن به که هم در دست طفلان بشکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۶
اگر از گدازم نمی گل کند
دو عالم ز من شیشه پُر مل کند
محیط است چون محو گردد حباب
ز خود گم شدن جزو را کل کند
غباری که دل اوج پرواز اوست
به گردون رسد گر تنزل کند
بههر ششجهت جلوه پیچیده است
کسی تاکی از خود تغافل کند
زکیفیت این بهارم مپرس
مژه گر گشایی قدح گل کند
به سودای زلف تو دود دماغ
به سر پیچد و ناز کاکل کند
زفکرخطت جوهرآینه
خسک وقف جیب تأمل کند
تردد خجالتکش دست و پاست
کسی تاکجاها توکلکند
خزان طرب بیدماغی مباد
بهار است اگر شیشه قلقل کند
به تدبیر ازین بحر نتوان گذشت
شکستیست گر موج ما پل کند
سر ما نگردد ز دور هوس
اگر چرخ ترک تسلسل کند
شود سفله از صوف و اطلس بزرگ
خران را اگر آدمی جل کند
خنکتر ز زاغ است تقلید کبک
که هندوستانی تمغل کند
به رنگیست بیدل پریشانیام
که از سایهام طرح سنبل کند
دو عالم ز من شیشه پُر مل کند
محیط است چون محو گردد حباب
ز خود گم شدن جزو را کل کند
غباری که دل اوج پرواز اوست
به گردون رسد گر تنزل کند
بههر ششجهت جلوه پیچیده است
کسی تاکی از خود تغافل کند
زکیفیت این بهارم مپرس
مژه گر گشایی قدح گل کند
به سودای زلف تو دود دماغ
به سر پیچد و ناز کاکل کند
زفکرخطت جوهرآینه
خسک وقف جیب تأمل کند
تردد خجالتکش دست و پاست
کسی تاکجاها توکلکند
خزان طرب بیدماغی مباد
بهار است اگر شیشه قلقل کند
به تدبیر ازین بحر نتوان گذشت
شکستیست گر موج ما پل کند
سر ما نگردد ز دور هوس
اگر چرخ ترک تسلسل کند
شود سفله از صوف و اطلس بزرگ
خران را اگر آدمی جل کند
خنکتر ز زاغ است تقلید کبک
که هندوستانی تمغل کند
به رنگیست بیدل پریشانیام
که از سایهام طرح سنبل کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۷
هرکجا آیینهٔ حسن جنون گل میکند
دود سودا بر سر ما نازکاکل میکند
بر لب ما، خنده یکسر شکوهٔ درد دل است
هر قدر خون میخورد این شیشه قلقل میکند
سینه چاک شوقم از فکر پریشانم چه باک
هرکه گردد شانه، یاد زلف و کاکل می کند
دل چسان با خامشی سازد که یاد جلوهات
جوهر آیینه را منقار بلبل میکند
دستگاه شوق تا بالد ز خودداری برآ
خاک را آشفتگی گردون تجمل میکند
منزلت خواهی مداراکنکه در فواره آب
اوج دارد آنقدر کز خود تنزل میکند
جلوه مست و شوق سر تا نگاه اما چه سود
دیده و دانسته حیرانی تغافل میکند
زندگی نقد نفسها ریخت در جیب فنا
از تردد هر که میرنجد توکل میکند
از سلامت دست باید شست و زین دریا گذشت
موج اینجا از شکست خویشتن پل میکند
موج چون بر هم خورد بیدل همان بحر است و بس
کم شدن از وهم هستی جزء را کل میکند
دود سودا بر سر ما نازکاکل میکند
بر لب ما، خنده یکسر شکوهٔ درد دل است
هر قدر خون میخورد این شیشه قلقل میکند
سینه چاک شوقم از فکر پریشانم چه باک
هرکه گردد شانه، یاد زلف و کاکل می کند
دل چسان با خامشی سازد که یاد جلوهات
جوهر آیینه را منقار بلبل میکند
دستگاه شوق تا بالد ز خودداری برآ
خاک را آشفتگی گردون تجمل میکند
منزلت خواهی مداراکنکه در فواره آب
اوج دارد آنقدر کز خود تنزل میکند
جلوه مست و شوق سر تا نگاه اما چه سود
دیده و دانسته حیرانی تغافل میکند
زندگی نقد نفسها ریخت در جیب فنا
از تردد هر که میرنجد توکل میکند
از سلامت دست باید شست و زین دریا گذشت
موج اینجا از شکست خویشتن پل میکند
موج چون بر هم خورد بیدل همان بحر است و بس
کم شدن از وهم هستی جزء را کل میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۴
قامت خمکز حیا سوی زمین رو میکند
فهم میخواهد اشارتهای ابرو میکند
هر کجا باشیم در اندوه از خود رفتنیم
شمع ما سر بر هوا هم، سیر زانو می کند
سایه و تمثال راکم نیستگر سنجی به باد
شرم خفت سنگ ما را بیترازو میکند
چشم بند سحر الفت را نمیباشد علاج
دل گرفتار خود است و یاد گیسو میکند
این چنین کز ناتوانیها شکستم دادهاند
گر رسد چینی به یادم نوحه بر مو میکند
بسکه یاران در همین ویرانهها گم گشتهاند
میچکد اشکم ز چشم و خاک را بو میکند
روز بازار تعین آنقدر مالوف نیست
خلق چون شب شد دکان در چشم آهو میکند
ناتوانی هم به جایی میرسد، مردانه باش
سایه کار قاصد مطلب به پهلو میکند
با توکّل کس نمیپرداخت گر میداشت شرم
دستگاه نعمت بیخواست بدخو میکند
طبع ظالم در ریاضت مایل اصلاح نیست
تیغ را تدبیر خونریزی تنکرو میکند
حالت از کف میرود در فکر مستقبل مرو
این خیال دورگرد آخر تو را، او میکند
تاکجا بیدل ز گردون خجلتم باید کشید
اینکمان سخت، پر زورم به بازو میکند
فهم میخواهد اشارتهای ابرو میکند
هر کجا باشیم در اندوه از خود رفتنیم
شمع ما سر بر هوا هم، سیر زانو می کند
سایه و تمثال راکم نیستگر سنجی به باد
شرم خفت سنگ ما را بیترازو میکند
چشم بند سحر الفت را نمیباشد علاج
دل گرفتار خود است و یاد گیسو میکند
این چنین کز ناتوانیها شکستم دادهاند
گر رسد چینی به یادم نوحه بر مو میکند
بسکه یاران در همین ویرانهها گم گشتهاند
میچکد اشکم ز چشم و خاک را بو میکند
روز بازار تعین آنقدر مالوف نیست
خلق چون شب شد دکان در چشم آهو میکند
ناتوانی هم به جایی میرسد، مردانه باش
سایه کار قاصد مطلب به پهلو میکند
با توکّل کس نمیپرداخت گر میداشت شرم
دستگاه نعمت بیخواست بدخو میکند
طبع ظالم در ریاضت مایل اصلاح نیست
تیغ را تدبیر خونریزی تنکرو میکند
حالت از کف میرود در فکر مستقبل مرو
این خیال دورگرد آخر تو را، او میکند
تاکجا بیدل ز گردون خجلتم باید کشید
اینکمان سخت، پر زورم به بازو میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۷
بر اهل فضل دانش و فنگریه میکند
تا خامه لب گشود سخن گریه میکند
پر بیکسیم کز نم چشم مسامها
هرچند مو دمد ز بدن گریه میکند
درپیری ازتلاش سخن ضبط لبکنید
دندان دمی که ریخت دهن گریه می کند
عقل از فسون نفس ندارد برآمدن
بیچاره است مرد چون زن گریه میکند
اشکی که مهر پروردش در کنار چشم
چون طفل بر زمین مفکن گریه میکند
ای قطره غفلت از نم چشم محیط چند
از درد غربت تو وطن گریه میکند
تیمار جسم چند عرق ریز انفعال
تعمیر بر بنای کهن گریه میکند
هنگامهٔ چه عیش فروزمکه همچو شمع
گل نیز بی تو بر سر من گریه می کند
شبنم درین بهار دلیل نشاط نیست
صبحیست کز وداع چمن گریه میکند
بیدل به هرکجا رگ ابری نشان دهند
در ماتم حسین و حسنگریه میکند
تا خامه لب گشود سخن گریه میکند
پر بیکسیم کز نم چشم مسامها
هرچند مو دمد ز بدن گریه میکند
درپیری ازتلاش سخن ضبط لبکنید
دندان دمی که ریخت دهن گریه می کند
عقل از فسون نفس ندارد برآمدن
بیچاره است مرد چون زن گریه میکند
اشکی که مهر پروردش در کنار چشم
چون طفل بر زمین مفکن گریه میکند
ای قطره غفلت از نم چشم محیط چند
از درد غربت تو وطن گریه میکند
تیمار جسم چند عرق ریز انفعال
تعمیر بر بنای کهن گریه میکند
هنگامهٔ چه عیش فروزمکه همچو شمع
گل نیز بی تو بر سر من گریه می کند
شبنم درین بهار دلیل نشاط نیست
صبحیست کز وداع چمن گریه میکند
بیدل به هرکجا رگ ابری نشان دهند
در ماتم حسین و حسنگریه میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۲
نظم امکانیکجا ضبط روانی میکند
کوه همگر پا فشارد سکتهخوانی می کند
زبن من و ما چون شرارکاغذ آتش زده
اندکی دامن فشاندن گلفشانی میکند
خلق از آغوش عدم نارسته میجوید فراغ
بینشانی هم تلاش بینشانی میکند
ذوق خودداری ز ما جز پستی همت نخواست
خاک اگر تمکین نچیند آسمانی میکند
این بلند و پست کز گرد نفس گل کرده است
تا کسی از خود برآید نردبانی میکند
عجز پر بیپرده است اما درشتیهای طبع
مغز بیناموس ما را استخوانی میکند
از تعین چند مهمان فضولی زبستن
خاکساری بیش از اینت میزبانی میکند
آسمان دوش خمی دارد که بارش عالم است
کار صد قدرت همین یک ناتوانی میکند
بر دل ما کس ندارد یک تبسم التفات
زخم اگر میخندد اینجا مهربانی میکند
در حدیث عشق تن زن از مقالات هوس
لکنت تقریر تفضیح معانی میکند
زین همه اسباب کز دنیا و عقبا چیدهاند
هرچه برداربم غیر از دل گرانی میکند
بیدل آخر مدعای شوق پروازست و بس
بیپر و بالی دو روزم آشیانی میکند
کوه همگر پا فشارد سکتهخوانی می کند
زبن من و ما چون شرارکاغذ آتش زده
اندکی دامن فشاندن گلفشانی میکند
خلق از آغوش عدم نارسته میجوید فراغ
بینشانی هم تلاش بینشانی میکند
ذوق خودداری ز ما جز پستی همت نخواست
خاک اگر تمکین نچیند آسمانی میکند
این بلند و پست کز گرد نفس گل کرده است
تا کسی از خود برآید نردبانی میکند
عجز پر بیپرده است اما درشتیهای طبع
مغز بیناموس ما را استخوانی میکند
از تعین چند مهمان فضولی زبستن
خاکساری بیش از اینت میزبانی میکند
آسمان دوش خمی دارد که بارش عالم است
کار صد قدرت همین یک ناتوانی میکند
بر دل ما کس ندارد یک تبسم التفات
زخم اگر میخندد اینجا مهربانی میکند
در حدیث عشق تن زن از مقالات هوس
لکنت تقریر تفضیح معانی میکند
زین همه اسباب کز دنیا و عقبا چیدهاند
هرچه برداربم غیر از دل گرانی میکند
بیدل آخر مدعای شوق پروازست و بس
بیپر و بالی دو روزم آشیانی میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۵
شب که از جوش خیالت بزم گلشن تنگ بود
برهوا چون نکهتگل آشیان رنگ بود
بعد ازبن از سایه باید دید عرض آفتاب
تا تغافل داشت حسن آیینهٔ ما زنگ بود
کس نمیگردد حریف منع از خود رفتگان
غنچه هم عمری به ضبط دامن دل چنگ بود
نوحه توفان کرد هرجا نغمه سرکردیم ما
ساز ما را خیر باد عیش پیشاهنگ بود
هر قدر اسباب دنیا بیش، بار وهم بیش
مزرع هر کس درینجا سبز دیدم بنگ بود
نالهای را از گداز شیشه موزون کردهام
پیش ازبنم قلقل آوازشکست سنگ بود
ناتوانی برنیاورد از طلسم حیرتم
همچو موج گوهرم یک گام صد فرسنگ بود
هر بنمویم بهپیری آشیان نالهایست
یک سر و چندینگریبان نغمهٔ این چنگ بود
بینشان بود این چمن گر وسعتی میداشت دل
رنگ می بیرون نشست از بس که مینا تنگ بود
شب بهٔاد نوگلی چون غنچه پیچیدم به خویش
صبح بیدل درکنارم یکگلستان رنگ بود
برهوا چون نکهتگل آشیان رنگ بود
بعد ازبن از سایه باید دید عرض آفتاب
تا تغافل داشت حسن آیینهٔ ما زنگ بود
کس نمیگردد حریف منع از خود رفتگان
غنچه هم عمری به ضبط دامن دل چنگ بود
نوحه توفان کرد هرجا نغمه سرکردیم ما
ساز ما را خیر باد عیش پیشاهنگ بود
هر قدر اسباب دنیا بیش، بار وهم بیش
مزرع هر کس درینجا سبز دیدم بنگ بود
نالهای را از گداز شیشه موزون کردهام
پیش ازبنم قلقل آوازشکست سنگ بود
ناتوانی برنیاورد از طلسم حیرتم
همچو موج گوهرم یک گام صد فرسنگ بود
هر بنمویم بهپیری آشیان نالهایست
یک سر و چندینگریبان نغمهٔ این چنگ بود
بینشان بود این چمن گر وسعتی میداشت دل
رنگ می بیرون نشست از بس که مینا تنگ بود
شب بهٔاد نوگلی چون غنچه پیچیدم به خویش
صبح بیدل درکنارم یکگلستان رنگ بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۲
محوتسلیمیم اما سجده لغزش مایه بود
سر خط پیشانی ما را مداد از سایه بود
یک نفس با مهلتی سودا نکردیم آه عمر
این حباب بیسر وپا پرتنک سرمایه بود
مایهٔ بالیدن ما پهلوی خود خوردنست
درگداز استخوان شمع شیر دایه بود
نالهٔ فرهاد میآید هنوز از بیستون
رونق تفسیر قرآن وفا این آیه بود
این شماتتهای یاران زیر چرخ امروز نیست
خانهٔ شطرنج تا بودهست خوش همسایه بود
التفات نازی از مژگان سیاهی داشتیم
هرکجا رفتیم از خود بر سر ما سایه بود
محمل نازش ز صحراییکه بال افشان گذشت
گرد اگر برخاست طاووس چمن پیرایه بود
بیدل از چاک جگر چون صبح بستم نردبان
منظریکز خود برآیم با فلک همپایه بود
سر خط پیشانی ما را مداد از سایه بود
یک نفس با مهلتی سودا نکردیم آه عمر
این حباب بیسر وپا پرتنک سرمایه بود
مایهٔ بالیدن ما پهلوی خود خوردنست
درگداز استخوان شمع شیر دایه بود
نالهٔ فرهاد میآید هنوز از بیستون
رونق تفسیر قرآن وفا این آیه بود
این شماتتهای یاران زیر چرخ امروز نیست
خانهٔ شطرنج تا بودهست خوش همسایه بود
التفات نازی از مژگان سیاهی داشتیم
هرکجا رفتیم از خود بر سر ما سایه بود
محمل نازش ز صحراییکه بال افشان گذشت
گرد اگر برخاست طاووس چمن پیرایه بود
بیدل از چاک جگر چون صبح بستم نردبان
منظریکز خود برآیم با فلک همپایه بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۶
باد صحرای جنون هرگه گلافشان میشود
جیبم از خود میرود چندانکه دامان میشود
پای تا سر عجز ما آیینه نازکدلیست
خاک را نقش قدم زخم نمایان میشود
پرده ناموس دردم از حجابم چاره نیست
گر گریبان چاک سازم ناله عریان میشود
غنچهٔ دل به که از فکر شکفتن بگذرد
کاین گره از بازگشتن چشم حیران میشود
نیستی آیینهٔ اقبال عجز ما بس است
خاک را اوج هوا تخت سلیمان میشود
معنی دل را حجابی نیست جز طول امل
ریشه چون در جلوه آید د!نه پنهان میشود
در گشاد عقده دل هیچکس بیجهد نیست
موج گوهر ناخنش چون سود دندان میشود
ماند الفتها به یک سوتا در وحشت زدیم
چن دامن عالمی را طاق نسیان میشود
زندگانی را نفس سررشته آرام نیست
موج دریا را رگ خواب پریشان میشود
عافیت دور است از نقش بنای محرمی
خون بود رنگیکزو تصوبر انسان میشود
ای فضول و هم عقبا آدم از جنت چه دید
عبرت است آنجا که صاحبخانه مهمان میشود
غنچهوار از برگ عیش این چمن بیبهره ایم
دامن ماپرگل از چاک گریبان میشود
نالهها در پردهٔ دود جگر پیچیدهایم
سطر این مکتوب تا خواندن نیستان میشود
مست جام مشربم بیدل که از موج میاش
جادههای دشت یکرنگی نمایان میشود
جیبم از خود میرود چندانکه دامان میشود
پای تا سر عجز ما آیینه نازکدلیست
خاک را نقش قدم زخم نمایان میشود
پرده ناموس دردم از حجابم چاره نیست
گر گریبان چاک سازم ناله عریان میشود
غنچهٔ دل به که از فکر شکفتن بگذرد
کاین گره از بازگشتن چشم حیران میشود
نیستی آیینهٔ اقبال عجز ما بس است
خاک را اوج هوا تخت سلیمان میشود
معنی دل را حجابی نیست جز طول امل
ریشه چون در جلوه آید د!نه پنهان میشود
در گشاد عقده دل هیچکس بیجهد نیست
موج گوهر ناخنش چون سود دندان میشود
ماند الفتها به یک سوتا در وحشت زدیم
چن دامن عالمی را طاق نسیان میشود
زندگانی را نفس سررشته آرام نیست
موج دریا را رگ خواب پریشان میشود
عافیت دور است از نقش بنای محرمی
خون بود رنگیکزو تصوبر انسان میشود
ای فضول و هم عقبا آدم از جنت چه دید
عبرت است آنجا که صاحبخانه مهمان میشود
غنچهوار از برگ عیش این چمن بیبهره ایم
دامن ماپرگل از چاک گریبان میشود
نالهها در پردهٔ دود جگر پیچیدهایم
سطر این مکتوب تا خواندن نیستان میشود
مست جام مشربم بیدل که از موج میاش
جادههای دشت یکرنگی نمایان میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۸
اشکم از پیری به چشم تر پریشان میشود
صبحدم جمعیت اختر پریشان میشود
میدهد سرسبزی این مزرع از ماتم نشان
دانه را از ریشه موی سر پریشان میشود
یک تپیدن پرده بردارد اگر شور جنون
بوی گل از ناله عریانتر پریشان میشود
رنگ را بر روی آتش نیست امکان ثبات
همچو خورشید از کف ما زر پریشان میشود
جادهٔ سرمنزل جمعیت ما راستیست
چون برون افتد خط از مسطر پریشان میشود
مقصدت وهم است دل از جستجوها جمع کن
رهرو اینجا در پی رهبر پریشان میشود
گر لب اظهار نگشایی نفس آواره نیست
موج می از وسعت ساغر پریشان میشود
چون نفس بیضبط گردد اشک باید ریختن
رشته هر گه بگسلد گوهر پریشان میشود
از تپیدن گرد نومیدی به گردون بردهایم
ناله میگردد خموشی گر پریشان میشود
راز دل چندان که دزدیدم نفس بیپرده شد
بیدل از شیرازه این دفتر پریشان می شود
صبحدم جمعیت اختر پریشان میشود
میدهد سرسبزی این مزرع از ماتم نشان
دانه را از ریشه موی سر پریشان میشود
یک تپیدن پرده بردارد اگر شور جنون
بوی گل از ناله عریانتر پریشان میشود
رنگ را بر روی آتش نیست امکان ثبات
همچو خورشید از کف ما زر پریشان میشود
جادهٔ سرمنزل جمعیت ما راستیست
چون برون افتد خط از مسطر پریشان میشود
مقصدت وهم است دل از جستجوها جمع کن
رهرو اینجا در پی رهبر پریشان میشود
گر لب اظهار نگشایی نفس آواره نیست
موج می از وسعت ساغر پریشان میشود
چون نفس بیضبط گردد اشک باید ریختن
رشته هر گه بگسلد گوهر پریشان میشود
از تپیدن گرد نومیدی به گردون بردهایم
ناله میگردد خموشی گر پریشان میشود
راز دل چندان که دزدیدم نفس بیپرده شد
بیدل از شیرازه این دفتر پریشان می شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۴
دون طبع قدرش از هوس افزون نمیشود
خاک به بباد تاختهگردون نمیشود
دل خونکنید و ساغر رنگ وفا زنید
برک طرب به جامهٔ گلگون نمیشود
جاییکه عشق ممتحن درد الفت است
آه از ستمکشیکه دلش خون نمیشود
بگذار تا ز خاک سیه سرمهاش کشند
چشمیکه محو صنعت بیچون نمیشود
در طبع خلق وسوسهٔ اعتبارها
خاریست ناخلیده که بیرون نمیشود
بیبهره را ز مایهٔ امداد کس چه سود
دریا حریف کاسهٔ واژون نمیشود
بیپاسبان به خاک فرو رفتهگنج زر
پر غافلست خواجه که قارون نمیشود
گل، یاد غنچه میکند و سینه میدرّد
رفت آنکه جمع میشدم اکنون نمیشود
بیتاب عشق را ز در و دشت چاره نیست
لیلی خیال ما ز چه مجنون نمیشود
دل بر بهار ناز حنا دوختهست چشم
تا بوسه بر کفت ندهد خون نمیشود
بیدل تامل اینهمه نتوان بهکار برد
کز جوش سکته شعر تو موزون نمیشود
خاک به بباد تاختهگردون نمیشود
دل خونکنید و ساغر رنگ وفا زنید
برک طرب به جامهٔ گلگون نمیشود
جاییکه عشق ممتحن درد الفت است
آه از ستمکشیکه دلش خون نمیشود
بگذار تا ز خاک سیه سرمهاش کشند
چشمیکه محو صنعت بیچون نمیشود
در طبع خلق وسوسهٔ اعتبارها
خاریست ناخلیده که بیرون نمیشود
بیبهره را ز مایهٔ امداد کس چه سود
دریا حریف کاسهٔ واژون نمیشود
بیپاسبان به خاک فرو رفتهگنج زر
پر غافلست خواجه که قارون نمیشود
گل، یاد غنچه میکند و سینه میدرّد
رفت آنکه جمع میشدم اکنون نمیشود
بیتاب عشق را ز در و دشت چاره نیست
لیلی خیال ما ز چه مجنون نمیشود
دل بر بهار ناز حنا دوختهست چشم
تا بوسه بر کفت ندهد خون نمیشود
بیدل تامل اینهمه نتوان بهکار برد
کز جوش سکته شعر تو موزون نمیشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۵
نشاط این بهارم بیگل روبت چهکار آید
توگرآیی طرب آید بهشت آید بهارآید
ز استقبال نازتگر چمن را رخصتی باشد
به صد طاووس بندد نخل ویک آیینهوار آید
پر است این دشت از سامان نخجیر تمنایت
جنونتازیکه صید لاغر ما هم بهکار آید
به ساز ما نباید بیش از این افسردگی بستن
خرامی، ناز هرگام تو مضرابی به تار آید
شکفتن بسکه دارد آشیان در هر بن مویت
تبسم گر به لب دزدی چمنها در فشار آید
ندارد موج بیوصلگهر امید جمعیت
هماغوشت برآیم تا کنارم درکنار آید
به برق انتظارم میگدازد شوق دیداری
تحیر میدهم آب ای خدا دیدن به بار آید
فلک هرچند در خاک عدم ریزد غبارم را
سحر گل چیند از جیبم دمی کان شهسوار آید
چمن تمهید حیرت رفته بود از چشم مشتاقان
کنون گلچین چندین نرگسستان انتظار آید
شب آمد بر سر دوران سیه شد روز مهجوران
خداونداکی آن خورشید غربت اختیار آید
هزار آیینه از دست دو عالم میبرد صیقل
که یارب آن پریرو بر من بیدل دچار آید
توگرآیی طرب آید بهشت آید بهارآید
ز استقبال نازتگر چمن را رخصتی باشد
به صد طاووس بندد نخل ویک آیینهوار آید
پر است این دشت از سامان نخجیر تمنایت
جنونتازیکه صید لاغر ما هم بهکار آید
به ساز ما نباید بیش از این افسردگی بستن
خرامی، ناز هرگام تو مضرابی به تار آید
شکفتن بسکه دارد آشیان در هر بن مویت
تبسم گر به لب دزدی چمنها در فشار آید
ندارد موج بیوصلگهر امید جمعیت
هماغوشت برآیم تا کنارم درکنار آید
به برق انتظارم میگدازد شوق دیداری
تحیر میدهم آب ای خدا دیدن به بار آید
فلک هرچند در خاک عدم ریزد غبارم را
سحر گل چیند از جیبم دمی کان شهسوار آید
چمن تمهید حیرت رفته بود از چشم مشتاقان
کنون گلچین چندین نرگسستان انتظار آید
شب آمد بر سر دوران سیه شد روز مهجوران
خداونداکی آن خورشید غربت اختیار آید
هزار آیینه از دست دو عالم میبرد صیقل
که یارب آن پریرو بر من بیدل دچار آید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۱
چه شمع امشب در این محفل چمنپرداز میآید
که آواز پر پروانه هم گلباز میاید
نسیمیگویی ازگلزار الفت باز میآید
که مشت خاک من چون چشم در پرواز میآید
من و نظاره حسنیکه از بیگانهخوییها
در آغوش است و دور از یک نگاه انداز میآید
ز پشآهنگی قانون حسرتها چه میپرسی
شکست از هرچه باشد از دلام آواز میآید
پرافشان هوای کیستم یاربکه در یادش
نفس در پردهٔ اندیشهام گلباز میآید
ز دریا، بازگشت قطره، گوهر در گره دارد
نیاز من ز طوف جلوهٔ او ناز میآید
چه حاجت مطرب دیگر طربگاه محبت را
که از یک دل تپیدن کار چندین ساز میآید
زخود رفتن اگر مقصود باشد شعله ما را
فسردن نیز دارد آنچه از پرواز میآید
نفسدزدیده ام چون شمع و پنهان نیست داغ دل
هنوز از خامشی بوی لب غماز میآید
به اشکی فکر استقبال آهم میتوان کردن
کهگردآلوده از فتح طلسم راز میآید
هنوز از سختجانی اینقدر طاقت گمان دارم
که از خود میتوانم رفت اگر او باز میآید
فسونساز غفلت گر نگردد پنبهٔ گوشت
چو تار از دست برهم سوده هم آواز میآید
دل هر ذره خورشیدیست اما جهد کو بیدل
منم آیینه از دستت اگر پرداز میآید
که آواز پر پروانه هم گلباز میاید
نسیمیگویی ازگلزار الفت باز میآید
که مشت خاک من چون چشم در پرواز میآید
من و نظاره حسنیکه از بیگانهخوییها
در آغوش است و دور از یک نگاه انداز میآید
ز پشآهنگی قانون حسرتها چه میپرسی
شکست از هرچه باشد از دلام آواز میآید
پرافشان هوای کیستم یاربکه در یادش
نفس در پردهٔ اندیشهام گلباز میآید
ز دریا، بازگشت قطره، گوهر در گره دارد
نیاز من ز طوف جلوهٔ او ناز میآید
چه حاجت مطرب دیگر طربگاه محبت را
که از یک دل تپیدن کار چندین ساز میآید
زخود رفتن اگر مقصود باشد شعله ما را
فسردن نیز دارد آنچه از پرواز میآید
نفسدزدیده ام چون شمع و پنهان نیست داغ دل
هنوز از خامشی بوی لب غماز میآید
به اشکی فکر استقبال آهم میتوان کردن
کهگردآلوده از فتح طلسم راز میآید
هنوز از سختجانی اینقدر طاقت گمان دارم
که از خود میتوانم رفت اگر او باز میآید
فسونساز غفلت گر نگردد پنبهٔ گوشت
چو تار از دست برهم سوده هم آواز میآید
دل هر ذره خورشیدیست اما جهد کو بیدل
منم آیینه از دستت اگر پرداز میآید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۸
چو شمع بر سرت اقبال و جاه میگرید
به اوج قدر نخندیکلاه میگرید
در آن بساط که انجام کار نومیدی ست
اگرگداست وگر پادشاه میگرید
به عیش، خاصیت شیشههای می داریم
که خنده بر لب ما قاه قاه میگرید
به امتحان وفا جبهه چشمهٔ عرق است
ز شرم دعوی باطلگواه میگرید
گزیرنیست شب تیره را زشمع وچراغ
همیشه دیدهٔ بخت سیاه میگرید
چه سان رسیم به مقصدکه تا قدم زدهایم
شکست آبله در خاک راه میگرید
به نا امیدی دلکیست چشم بازکند
بس است اگر مژهای گاهگاه میگرید
ز شمعکشته شنیدمکه صبحدم میگفت:
دگر چه دیده گشایم نگاه میگرید
ترحمکرمتوست بروضیع وشریف
که ابر بر گل و خار و گیاه میگرید
کراست یادکه در بارگاه رحمت عام
صواب خنده کند یا گناه میگرید
نه اشک شمعم ونی شبنم سحربیدل
چه عبرتم که به حال من آه میگرید
به اوج قدر نخندیکلاه میگرید
در آن بساط که انجام کار نومیدی ست
اگرگداست وگر پادشاه میگرید
به عیش، خاصیت شیشههای می داریم
که خنده بر لب ما قاه قاه میگرید
به امتحان وفا جبهه چشمهٔ عرق است
ز شرم دعوی باطلگواه میگرید
گزیرنیست شب تیره را زشمع وچراغ
همیشه دیدهٔ بخت سیاه میگرید
چه سان رسیم به مقصدکه تا قدم زدهایم
شکست آبله در خاک راه میگرید
به نا امیدی دلکیست چشم بازکند
بس است اگر مژهای گاهگاه میگرید
ز شمعکشته شنیدمکه صبحدم میگفت:
دگر چه دیده گشایم نگاه میگرید
ترحمکرمتوست بروضیع وشریف
که ابر بر گل و خار و گیاه میگرید
کراست یادکه در بارگاه رحمت عام
صواب خنده کند یا گناه میگرید
نه اشک شمعم ونی شبنم سحربیدل
چه عبرتم که به حال من آه میگرید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۴
تا حنا ازکفت بهکام رسید
شفق رنگ گل به شام رسید
مژده ای دل بهار میآید
قاصد بوی گل پیام رسید
تا عدم شد نفسشمار خیال
ذرّهٔ ما به انقسام رسید
هرچه دارد زمانه عاریت است
حق خود خواستیم و وام رسید
.گل این باغ سرخوش وهم است
بادهها از هوا به جام رسید
اوج اقبال، نردبانها داشت
سعی لنگید تا به بام رسید
به مقامی که راه جهد گم است
لغزش پا به نیمگام رسید
عزم طاووس ما بهشتی بود
پرکشیدن به فهم دام رسید
یأس طبل نشاط دل بوده است
از شکست این نگین به نام رسید
نوبر باغ اعتبار مباش
هرچه اینجا رسید خام رسید
خواجهگر بهرهُ نشاط گزفت
خواب مخمل به احتلام رسید
عزت و آبروی این محفل
همه از خدمت کرام رسید
آه مقصود دل نفهمیدم
بر من این نسخه ناتمام رسید
بیدل از خویش بایدت رفتن
ورنه نتوان به آن خرام رسید
شفق رنگ گل به شام رسید
مژده ای دل بهار میآید
قاصد بوی گل پیام رسید
تا عدم شد نفسشمار خیال
ذرّهٔ ما به انقسام رسید
هرچه دارد زمانه عاریت است
حق خود خواستیم و وام رسید
.گل این باغ سرخوش وهم است
بادهها از هوا به جام رسید
اوج اقبال، نردبانها داشت
سعی لنگید تا به بام رسید
به مقامی که راه جهد گم است
لغزش پا به نیمگام رسید
عزم طاووس ما بهشتی بود
پرکشیدن به فهم دام رسید
یأس طبل نشاط دل بوده است
از شکست این نگین به نام رسید
نوبر باغ اعتبار مباش
هرچه اینجا رسید خام رسید
خواجهگر بهرهُ نشاط گزفت
خواب مخمل به احتلام رسید
عزت و آبروی این محفل
همه از خدمت کرام رسید
آه مقصود دل نفهمیدم
بر من این نسخه ناتمام رسید
بیدل از خویش بایدت رفتن
ورنه نتوان به آن خرام رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۶
منتظران بهار بوی شکفتن رسید
مژده به گلها برید یار به گلشن رسید
لمعهٔ مهر ازل بر در و دیوار تافت
جام تجلی به دست نور ز ایمن رسید
نامه و پیغام را رسم تکلف نماند
فکر عبارت کراست معنی روشن رسید
عشق ز راه خیال گرد الم پاک رفت
خار و خس وهم غیر رفت و به گلخن رسید
صبر من نارسا باج ز کوشش گرفت
دست به دل داشتم مژدهٔ دامن رسید
عیش و غم روزگار مرکز خود واشناخت
نغمه به احباب ساخت نوحه به دشمن رسید
مطلع همت بلند مزرع اقبال سبز
ریشه به نخل آب داد دانه به خرمن رسید
زین چمنستان کنون بستن مژگان خطاست
آینه صیقل زنید دیده به دیدن رسید
بردم از این نوبهار نشئهٔ عمر دوبار
دیدهام از دیده رست دل به دل من رسید
سرو خرامان ناز حشر چه نیرنگ داشت
هر چه ز من رفته بود با به مسکن رسید
بیدل از اسرار عشق هیچکس آگاه نیست
گاه گذشتن گذشت وقت رسیدن رسید
مژده به گلها برید یار به گلشن رسید
لمعهٔ مهر ازل بر در و دیوار تافت
جام تجلی به دست نور ز ایمن رسید
نامه و پیغام را رسم تکلف نماند
فکر عبارت کراست معنی روشن رسید
عشق ز راه خیال گرد الم پاک رفت
خار و خس وهم غیر رفت و به گلخن رسید
صبر من نارسا باج ز کوشش گرفت
دست به دل داشتم مژدهٔ دامن رسید
عیش و غم روزگار مرکز خود واشناخت
نغمه به احباب ساخت نوحه به دشمن رسید
مطلع همت بلند مزرع اقبال سبز
ریشه به نخل آب داد دانه به خرمن رسید
زین چمنستان کنون بستن مژگان خطاست
آینه صیقل زنید دیده به دیدن رسید
بردم از این نوبهار نشئهٔ عمر دوبار
دیدهام از دیده رست دل به دل من رسید
سرو خرامان ناز حشر چه نیرنگ داشت
هر چه ز من رفته بود با به مسکن رسید
بیدل از اسرار عشق هیچکس آگاه نیست
گاه گذشتن گذشت وقت رسیدن رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۱
بیدلان چند خیال گل و شمشاد کنید
خون شوید آن همه کزخود چمن ایجاد کنید
کو فضایی که توان نیم تپش بال افشاند
ای سیران قفس خدمت صیادکنید
ما هم از گلشن دیدار گلی میچیدیم
هرکجا آینه بینید ز ما یادکنید
یار را باید از آغوش نفس کرد سراغ
آنقدر دور متازید که فریاد کنید
گرد آرام درین دشت تپشخیز کجاست
تا به پایی برسید آبله بنیادکنید
وضع نامنفعلی سخت خجالت دارد
کاش از هرزه دویها عرق ایجاد کنید
موجم از مشق تپش رفت به توفانگداز
یکگهر معنی افسردنم ارشادکنید
عمرها شد عرقآلود تلاش سخنم
به نسیم نفس سوختهام یاد کنید
بوی گل تا نشوم ننگ رهایی نکشم
نیستم سرو که پا در گلم آزاد کنید
صورت ناوکش از دل نکشد جرأت من
به تکلف اگرم خامه ی بهزاد کنید
نرگس یار به حالم چه نظرهاکه نداشت
معنی منتخبم برسرمن صادکنید
من بیدل سبق مدرسهٔ نسیانم
هرچه کردید فراموش مرا یاد کنید
خون شوید آن همه کزخود چمن ایجاد کنید
کو فضایی که توان نیم تپش بال افشاند
ای سیران قفس خدمت صیادکنید
ما هم از گلشن دیدار گلی میچیدیم
هرکجا آینه بینید ز ما یادکنید
یار را باید از آغوش نفس کرد سراغ
آنقدر دور متازید که فریاد کنید
گرد آرام درین دشت تپشخیز کجاست
تا به پایی برسید آبله بنیادکنید
وضع نامنفعلی سخت خجالت دارد
کاش از هرزه دویها عرق ایجاد کنید
موجم از مشق تپش رفت به توفانگداز
یکگهر معنی افسردنم ارشادکنید
عمرها شد عرقآلود تلاش سخنم
به نسیم نفس سوختهام یاد کنید
بوی گل تا نشوم ننگ رهایی نکشم
نیستم سرو که پا در گلم آزاد کنید
صورت ناوکش از دل نکشد جرأت من
به تکلف اگرم خامه ی بهزاد کنید
نرگس یار به حالم چه نظرهاکه نداشت
معنی منتخبم برسرمن صادکنید
من بیدل سبق مدرسهٔ نسیانم
هرچه کردید فراموش مرا یاد کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۲
کو رنگ، چه بو؟ جلوهٔ یارست ببینید
گل نیست همان لالهعذارست ببینید
زبن برگ گلی چند که آیینهٔ رنگند
آن دست که بیرون نگارست ببینید
آفاق به عرض اثر خویش اسیرست
صیّاد همین گرد شکارست ببینید
بر صفحهٔ آتشزدهٔ عمر منازبد
فرصت چقدر سبحه شمارست ببینید
این دشت که جولانگه صد رنگ تمناست
ای آبلهپایان همه خارست ببینید
خونگرمی عشق آینهپرداز بهارست
کو غنچه چهگلبوس و کنارست ببینید
یک سجده نپیمود طلب بیعرق شرم
پیشانی ما آبلهدارست ببینید
آن رنگ کز اندیشه برون است خیالش
دیگر نتوان دید بهارست ببینید
عمریست تماشاکدهٔ شوخی نازیم
آیینهٔ ما با که دچارست ببینید
بیدل ز نفس آینهام یأس خروش است
کای دیدهوران این چه غبارست ببینید
گل نیست همان لالهعذارست ببینید
زبن برگ گلی چند که آیینهٔ رنگند
آن دست که بیرون نگارست ببینید
آفاق به عرض اثر خویش اسیرست
صیّاد همین گرد شکارست ببینید
بر صفحهٔ آتشزدهٔ عمر منازبد
فرصت چقدر سبحه شمارست ببینید
این دشت که جولانگه صد رنگ تمناست
ای آبلهپایان همه خارست ببینید
خونگرمی عشق آینهپرداز بهارست
کو غنچه چهگلبوس و کنارست ببینید
یک سجده نپیمود طلب بیعرق شرم
پیشانی ما آبلهدارست ببینید
آن رنگ کز اندیشه برون است خیالش
دیگر نتوان دید بهارست ببینید
عمریست تماشاکدهٔ شوخی نازیم
آیینهٔ ما با که دچارست ببینید
بیدل ز نفس آینهام یأس خروش است
کای دیدهوران این چه غبارست ببینید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۵
در گلستانی که سرو او نباشد جلوهگر
شاخگل شمشیر خونآلودم آید در نظر
دست جرأتها به چین آستین گردد بدل
تا تواند حلقه گردیدن به آن موی کمر
تا کند روشن سواد مصرع ابروی او
مینویسد مدّ بسمالله ماه نو به زر
بر ندارد دست زنگار از کمین آینه
هر که را ذوق نمایش بیش ، کلفت بیشتر
در تمیز آب و رنگ سرو و گل عاری مباش
لفظ موزون دیگر است و معنی رنگین دگر
عالم امکان نمیارزد به چندین جستجو
زین ره آخر میبری خود را دگر زحمت مبر
محو شوقم ، تهمتآلود فسردن نیستم
در گریبان تأمل قطرهها دارد گهر
قصه ها محو است در آغوش بخت تیرهام
شام من جای نفس عمریست میدزدد سحر
اندکی پیش آ ، که حیرت نارسای جرأت است
چشم از آیینه نتوان داشت بردارد نظر
دل نه تنها بیدل از برق تمنا سوختیم
دیده هم از مردمک دارد گل رعنا ثمر
شاخگل شمشیر خونآلودم آید در نظر
دست جرأتها به چین آستین گردد بدل
تا تواند حلقه گردیدن به آن موی کمر
تا کند روشن سواد مصرع ابروی او
مینویسد مدّ بسمالله ماه نو به زر
بر ندارد دست زنگار از کمین آینه
هر که را ذوق نمایش بیش ، کلفت بیشتر
در تمیز آب و رنگ سرو و گل عاری مباش
لفظ موزون دیگر است و معنی رنگین دگر
عالم امکان نمیارزد به چندین جستجو
زین ره آخر میبری خود را دگر زحمت مبر
محو شوقم ، تهمتآلود فسردن نیستم
در گریبان تأمل قطرهها دارد گهر
قصه ها محو است در آغوش بخت تیرهام
شام من جای نفس عمریست میدزدد سحر
اندکی پیش آ ، که حیرت نارسای جرأت است
چشم از آیینه نتوان داشت بردارد نظر
دل نه تنها بیدل از برق تمنا سوختیم
دیده هم از مردمک دارد گل رعنا ثمر