عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
تر به اشک تلخ می سازم دماغ خویش را
زنده می دارم به خون دل چراغ خویش را
از سیاهی شد جهان بر چشم داغ من سیاه
چند دارم در ته دامن چراغ خویش را؟
سازگاری نیست با مرهم ز بی دردی مرا
می کنم پنهان ز چشم شور، داغ خویش را
کاروان بی خودی را نامه و پیغام نیست
از که گیرم، حیرتی دارم، سراغ خویش را
خاطر مجروح بلبل را رعایت می کنم
این که می دزدم ز بوی گل دماغ خویش را
با تهیدستی، ز فیض سیر چشمی چون حباب
خالی از دریا برون آرم ایاغ خویش را
گر چه از مستی چو بلبل خویش را گم کرده اند
می شناسم نکهت گلهای باغ خویش را
گر چه یک دل گرم از گفتار من صائب نشد
همچنان در فکر می سوزم دماغ خویش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
من که خواهم محو از عالم نشان خویش را
چون نشان تیر سازم استخوان خویش را
کاش وقت آمدن واقف ز رفتن می شدم
تا چو نی در خاک می بستم میان خویش را
تیغ نتواند شدن انگشت پیش حرف من
تا چو ماه نو سپر کردم کمان خویش را
شد قفس زندان من از خارخار بازگشت
کاش می کردم فرامش آشیان خویش را
وا نشد از تخته تعلیم بر رویم دری
کاش اول تخته می کردم دکان خویش را
داشتم افتادن چاه زنخدان در نظر
من چو می دادم به دست دل عنان خویش را
از جفا دل برگرفتن نیست آسان، ور نه من
مهربان می ساختم نامهربان خویش را
لازم پیری است صائب بر گریزان حواس
منع نتوان کرد از ریزش خزان خویش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
غم ز خاطر می برد غمخانه من خلق را
طفل مشرب می کند دیوانه من خلق را
موجه دریای تحقیق است مد خامه ام
مست وحدت می کند میخانه من خلق را
از پریزادان معنی نیست خالی کلبه ام
داغ دارد گوشه ویرانه من خلق را
گر چه از افسانه گردد گرم، چشم مردمان
خواب سوزد گرمی افسانه من خلق را
گلستان از ناله بلبل اگر هشیار شد
کرد بی خود نعره مستانه من خلق را
از بتان آزری سخت است دل برداشتن
سنگ راه کعبه شد بتخانه من خلق را
مردمان را خنده می آید به اشک تلخ من
می شوم دام تماشا دانه من خلق را
بس که بی باکانه در آغوش گیرد شمع را
گرم جانبازی کند پروانه من خلق را
با کمال آشنایی، از جهان بیگانه ام
داغ دارد معنی بیگانه من خلق را
خاطری دارم ز گنج خسروان معمورتر
می کند بی خانمان ویرانه من خلق را
گر ببندد محتسب صائب در میخانه را
تا قیامت بس بود پیمانه من خلق را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
نیست از درد غریبی چون گهر پروا مرا
بستر از گرد یتیمی بود در دریا مرا
طره زنجیرم از ریحان بود شاداب تر
می چکد آب حیات از ظلمت سودا مرا
وحشت من از سبکروحان گرانی می کشد
هست بر دل کوه قاف از صحبت عنقا مرا
یک سر مو نیست از تیغ زبان اندیشه ام
می کند زخم نمایان چون قلم گویا مرا
نور خورشیدم، ز امداد خسیسان فارغم
نیستم آتش که هر خاری کند رعنا مرا
خار راه عشق چون مژگان به چشمم بار نیست
گو نرنجاند به منت سوزن عیسی مرا
خلد با آن ناز و نعمت دام راه من نشد
چون تواند صید کردن نعمت دنیا مرا؟
کوه آهن را شرار من گریبان پاره کرد
لنگر پرواز نتواند شدن خارا مرا
طشت من چون آفتاب از بام چرخ افتاده است
ساده لوح آن کس که می خواهد کند رسوا مرا
من که در خامی چو عنبر سود خود را دیده ام
نیست ممکن پخته سازد جوش این دریا مرا
نیست صائب در بساط من به غیر از درد و داغ
می شود معمور هر کس می خرد یک جا مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
سنگ طفلان از جنون رطل گرانی شد مرا
درد و داغ عشق باغ و بوستانی شد مرا
از گرفتاری به آزادی رسیدم در قفس
خارخار دیدن گل آشیانی شد مرا
شد ز دنیا چشم بستن، جنت در بسته ام
خط کشیدن بر جهان، خط امانی شد مرا
عشرت ملک سلیمان می کنم در چشم مور
قطره از دقت محیط بیکرانی شد مرا
تا ز خاموشی زبان بی زبانان یافتم
روی در دیوار کردم، همزبانی شد مرا
بس که دیدم بی ثباتی از جهان بی وفا
خاک ساکن در نظر آب روانی شد مرا
در جوانی توبه دمسرد پیرم کرده بود
همت پیر مغان بخت جوانی شد مرا
تیر آهی از پشیمانی نجست از سینه ام
گر چه از بار گنه، قد چون کمانی شد مرا
حرف پیمایی مرا پیوسته در خمیازه داشت
مهر خاموشی به لب رطل گرانی شد مرا
پاس صحبت داشتن در دوزخم افکنده بود
گوشه عزلت بهشت جاودانی شد مرا
گفتم از خط دار و گیر حسن او آخر شد
عاقبت خط فتنه آخر زمانی شد مرا
شوق من افتاده ای نگذاشت در روی زمین
نقش پا از بی قراری کاروانی شد مرا
پیش هر سنگی که کردم سینه را صائب سپر
در بیابان طلب سنگ نشانی شد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
عشق پنهان باعث روشن روانی شد مرا
روشن این غمخانه از سوز نهانی شد مرا
در بلندی، عمر من چون شمع کوتاهی نداشت
زندگانی کوته از آتش زبانی شد مرا
چون در دوزخ ز چشم باز بودم در عذاب
چشم پوشیدن بهشت جاودانی شد مرا
تا شدم خاموش چون ماهی، محیط پر خطر
مهد آسایش ز فیض بی زبانی شد مرا
نخل امید مرا جز بار دل حاصل نبود
حیف ازان عمری که صرف باغبانی شد مرا
پای در دامان عزلت کش که چون موج سراب
زندگی پا در رکاب از خوش عنانی شد مرا
ریخت هر خونی که چرخ سنگدل در ساغرم
از هواجویی شراب ارغوانی شد مرا
حاصلش چون خنده برق است اشک بی شمار
آنچه صرف عیش از ایام جوانی شد مرا
خرده جانی که در غم صرف کردن ظلم بود
چون گل بی درد خرج شادمانی شد مرا
کشتی جسمی کز او امید ساحل داشتم
در دل دریا زمین گیر از گرانی شد مرا
عرض مطلب می کند کوتاه طول عمر را
حفظ آبرو، حیات جاودانی شد مرا
کرد شعر آبدار از آب خضرم بی نیاز
مزرع امید سبز از ترزبانی شد مرا
بر کمال لطف رخسارست نادیدن دلیل
رغبت دیدار بیش از لن ترانی شد مرا
نیست صائب کوتهی در جذبه افتادگان
راه دور عشق طی از ناتوانی شد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
سر به جیب خویش دزدیدم، کلاهی شد مرا
جمع کردم پای در دامن، پناهی شد مرا
در گذار سیل بودم، داشتم تا خانه ای
از گرانان ترک خان و مان پناهی شد مرا
دستگاه عیش بر من خواب راحت تلخ داشت
چون سبو کوتاه دستی تکیه گاهی شد مرا
غیر حق کردم فرامش هر چه در دل داشتم
طاق نسیان از دو عالم قبله گاهی شد مرا
شور دریای جهان وقت مرا شوریده داشت
از خطر کام نهنگ آرامگاهی شد مرا
بی ندامت برنیامد یک نفس از سینه ام
زندگی چون صبح، صرف مد آهی شد مرا
هیچ کس را از عزیزان دل به حال من نسوخت
همچو یوسف پاکدامانی گناهی شد مرا
تا به چشم نور وحدت سرمه بینش کشید
هر سر خاری به مقصد شاهراهی شد مرا
تا گشودم دیده انصاف، هر داغ پلنگ
در نظر چشم غزال خوش نگاهی شد مرا
تا نظر بر خامه نقاش افکندم ز نقش
هر کجی از راست بینی کج کلاهی شد مرا
خامشی از کرده های بد به فریادم رسید
بی زبانی ها زبان عذرخواهی شد مرا
تا به خط عنبرین شد دیده من آشنا
زلف در مد نظر مار سیاهی شد مرا
صائب از مکر جهان بی وفا غافل شدم
دامن رهزن ز غفلت خوابگاهی شد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
نیست تاب درد غربت جان افگار مرا
با قفس آزاد کن مرغ گرفتار مرا
دارد از تار نفس زنار، نفس کافرم
تا دم آخر گسستن نیست زنار مرا
دست می شوید ز کار گل به آب زندگی
چون خضر هر کس کند تعمیر دیوار مرا
درد را بیچارگی بر من گوارا کرده بود
شربت عیسی به جان آورد بیمار مرا
فارغ از سیر گلستانم که فکر دوربین
می کند در زیر بال آماده گلزار مرا
از سر و سامان من بگذر که جوش مغز ساخت
چون کف دریا پریشانگرد دستار مرا
گریه بیرون برد از دستم عنان اختیار
سر به صحرا داد جوش لاله کهسار مرا
جز ملامت از جنون دیوانه ام طرفی نبست
سنگ طفلان بود حاصل نخل پربار مرا
عالمی می آمد از گفتار من صائب به راه
بهره از کردار اگر می بود گفتار مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
بی زبانی پرده داری می کند راز مرا
می دهد خاموشی من سرمه غماز مرا
گر برون آید، به خون خود گواهی می دهد
ناله تا در دل نگردد خون، هم آواز مرا
از نوازش منت روی زمین دارد به من
چرخ سنگین دل زند گر بر زمین ساز مرا
گوش گل بی پرده از گلبانگ من گشت و هنوز
باغبان سنگدل نشنیده آواز مرا
کی به ساحل می گذارد موجه خود را محیط؟
از شکستن نیست پروا بال پرواز مرا
سیل از ویرانه من شرمساری می برد
نیست جز افسوس در کف خانه پرداز مرا
از شبیخون نسیم صبح ایمن می شود
شمع اگر فانوس سازد پرده راز مرا
از دو عالم دوخت چشمم دوربینی های عشق
تا کجا خواهد گشودن چشم شهباز مرا
عقل اگر صائب نسازد با دل من گو مساز
عشق با آن بی نیازی می کشد ناز مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
می برد از هوش پیش از آمدن بویش مرا
نیست جز حسرت، نصیب دیده از رویش مرا
با خیال او نظر بازی نمی آید ز من
بس که ترسیده است چشم از تندی خویش مرا
در رگ ابر سیه امید باران است بیش
یک سر مو نیست بیم از چین ابرویش مرا
گر چو مژگان صد زبان پیدا کنم، چون مردمک
مهر بر لب می زند چشم سخنگویش مرا
از نصیحت هر قدر می آورم دل را به راه
می برد از راه بیرون، قد دلجویش مرا
نیست پنهان پیچ و تاب من ز قد و زلف او
دست چون موی کمر پیچیده هر مویش مرا
برگ عیش من در ایام خزان آماده است
تا به گل رفته است پا چون سرو در کویش مرا
گر چه زان سنگین دل آمد بارها پایش به سنگ
همچنان بی تابی دل می برد سویش مرا
چشم حیران گر شود چون زلف سر تا پای من
نیست صائب سیری از نظاره رویش مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
پیش تیغ و تیر ناچارست استادن مرا
چون علم، ناموس لشکرهاست بر گردن مرا
صورت حال جهان زنگی و من آیینه ام
جز کدورت نیست حاصل از دل روشن مرا
چون علم می بایدم زد غوطه در دریای تیغ
نیست بر تن گر چه غیر از پیرهن جوشن مرا
برنمی تابد فروغ عاریت کاشانه ام
گل فتد از مهر و مه در دیده روزن مرا
فیض اشک گرم من خورشید را دارد کباب
می شود سنگ ملامت لعل در دامن مرا
در بهشت افتاد، هر کس باغ خود از خانه کرد
سینه پر داغ دارد فارغ از گلشن مرا
نیستم در انجمن غافل ز استعداد جنگ
هست چون فانوس، جوشن زیر پیراهن مرا
فکر بی حاصل سرم را در گریبان غوطه داد
رستمی کو تا برآرد زین چه بیژن مرا؟
حاصل من برنمی آید به ارباب سؤال
خوشه چین از دانه افزون است در خرمن مرا
بی قراری های من منزل نمی داند که چیست
نیست چون ریگ روان دلگیری از رفتن مرا
از سیه روزان چراغ عیش من روشن شود
نیست باغ دلگشا جز گوشه گلخن مرا
خار دیوارم، برومندی نمی دانم که چیست
جلوه خشکی است صائب روزی از گلشن مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
نیست از دشمن محابا یک سر سوزن مرا
کز دل سخت است در زیر قبا جوشن مرا
هر چه را خورشید سوزد، برنیاید دود ازو
نه ز بی دردی بود از آه لب بستن مرا
با دل روشن، ز نور عاریت مستغنیم
گل فتد از مهر و مه در دیده روزن مرا
داشتم چندین گل بی خار چشم از سادگی
زخم خاری هم نشد روزی ازین گلشن مرا
در کمین دارد پریشان خاطری جمعیتم
پر برون آرد چو موران، دانه در خرمن مرا
با تهیدستی درین دریای گوهر چون صدف
صد یتیم از اشک افتاده است در دامن مرا
از هوای تر شود آیینه ام تاریک تر
هیچ باغ دلگشایی نیست چون گلخن مرا
از نسیم شکر، ناف آهوی مشکین کنم
از دهان شیر سازد چرخ اگر مسکن مرا
از نفس هر چند چون عیسی روان بخشم به خلق
آب می باید گرفت از چشمه سوزن مرا
از زبان آتشینم گر چه محفل روشن است
نیست چون شمع از تهیدستی دو پیراهن مرا
گر چه دارم تازه، روی باغ را در بر گریز
نیست چون سرو از تهیدستی دو پیراهن مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
مشکل است از کوی او قطع نظر کردن مرا
ورنه آسان است از دنیا گذر کردن مرا
بال من در گرد سر گردیدن گل ریخته است
از مروت نیست زین گلشن به در کردن مرا
نیست در کالای من چون آب روشن پشت و روی
چیست یارب مطلب از زیر و زبر کردن مرا؟
گر چه از شیشه است نازک تر دل بی صبر من
سینه پیش سنگ می باید سپر کردن مرا
پیش گل چاک گریبان باز کردن زود بود
شرم می بایست از مژگان تر کردن مرا
در شکرزاری که موران کامرانی می کنند
نیست از انصاف محروم از شکر کردن مرا
دل چه باشد تا ز من باید به پنهانی ربود؟
آخر ای بی درد، بایستی خبر کردن مرا
با چنین سامان حسن ای غنچه لب انصاف نیست
از برای بوسه ای خون در جگر کردن مرا
من که با یاد تو دنیا را فرامش کرده ام
از مروت نیست از خاطر به در کردن مرا
در بیابانی که از نقش قدم بیش است چاه
با دو چشم بسته می باید سفر کردن مرا
از صدف صد پرده صائب کار من نازکترست
آب تلخ و شور می باید گهر کردن مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا
حلقه بیرون این دنیای باطل کن مرا
وادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته است
پای خواب آلوده دامان منزل کن مرا
رفته است از کار چون زلف تو دستم عمرهاست
گه به دوش و گاه بر گردن حمایل کن مرا
دور باش من بود بس بی قراری چون سپند
گر گرانجانی کنم بیرون ز محفل کن مرا
تیزی تیغ است بر قربانیان عید دگر
چون نمی بخشی، به تیغ غمزه بسمل کن مرا
از برای امتحان چندی مرا دیوانه کن
گر به از مجنون نباشم باز عقل کن مرا
بنده را گستاخ می سازد حضور دایمی
مرحمت کن، گاه گاه از خویش غافل کن مرا
جای من خالی است در وحشت سرای آب و گل
بعد ازین صائب سراغ از گوشه دل کن مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
نان به خون دل شد از تیغ زبان رنگین مرا
ترزبانی در گلو شد گریه خونین مرا
داغ دارد شعله سرگرمیم خورشید را
می شود روشن چراغ کشته بر بالین مرا
شد دو بالا حرص دنیای من از قد دوتا
در فلاخن گشت این خواب سبک، سنگین مرا
دشمن خونخوار از تیغ زبانم ایمن است
چون گل بی خار، منتهاست بر گلچین مرا
حسن بی اندازه را حیرت سزاوارست و بس
بس بود فهمیدگی از مستمع، تحسین مرا
چون سپر تا چند در میدان جانبازان عشق
طعمه شمشیر سازد جبهه پرچین مرا
این سر پر شور کز قسمت نصیب من شده است
زود خواهد کرد با منصور، هم بالین مرا
شورش مجنون من از کوه غم ساکن نشد
کی تواند داد سنگ کودکان تسکین مرا؟
داغ نومیدی مرا از لاله زاران خوشترست
چشم بر روزن بود از خانه رنگین مرا
زهره می بازد عقاب از خنده مستانه ام
من نه آن کبکم که صید خود کند شاهین مرا
رزق دندان ملامت می شود صائب لبش
همچو خون مرده هر کس می کند تلقین مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
خواب غفلت گر به این عنوان شود سنگین مرا
بالش پر می شود سنگی که شد بالین مرا
آهم از دل تا به لب جولان کند در لاله زار
در گلو از بس گره شد گریه خونین مرا
بس که ترسیده است از خواب پریشان چشم من
می گزد چون مار و عقرب بستر و بالین مرا
از گرانی سنگلاخ آرد برون سیلاب را
کی شود سنگ ملامت لنگر تمکین مرا؟
در چمن چون از خمار باده گردم بی قرار
تاک از دست نوازش می دهد تسکین مرا
من که چون خورشید از خوانش به قرصی قانعم
می کشد گردون چرا در خاک و خون چندین مرا؟
نیست از غفلت، نپردازم اگر دل را ز زنگ
ترسم این آیینه روشن، کند خودبین مرا
ز آب تلخ و شور، روی خود نگرداندم ترش
تا چو گوهر استخوان در بحر شد شیرین مرا
درک فکر نازک من شاهد فهمیدگی است
می کند تحسین خود، هر کس کند تحسین مرا
در مذاق من به است از خنده دندان نما
اره گر بر سر گذارد جبهه پرچین مرا
مستمع را می برد صائب کلام من ز هوش
کیست تا آید برون از عهده تحسین مرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
باعث آزار شد ترک دل آزاری مرا
تخته مشق حوادث کرد همواری مرا
روز روشن می کند کار نمک در دیده ام
شب ز شکر خواب باشد خط بیزاری مرا
گر به خونم هر سر خاری کمر بندد چو تیغ
روی خندان می کند چون گل سپر داری مرا
نیستم مقبول تا مردود خاطرها شوم
چون یتیمان نیست بیم از خط بیزاری مرا
آنچه من در بیخودی و می پرستی یافتم
حیف از اوقاتی که شد ضایع به هشیاری مرا
داشت خودداری مرا یک چند در قید فرنگ
بی خودی آزاد کرد از قید خودداری مرا
صائب از پند و نصیحت غفلت من بیش شد
نیست زین خواب گران امید بیداری مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
نیست بر خاطر غباری از پریشانی مرا
جامه فتح است چون شمشیر عریانی مرا
گر چه از آتش زبانی شمع این نه محفلم
نیست رزقی جز سرانگشت پشیمانی مرا
چون گهر گرد یتیمی سرنوشت من شده است
نیست ممکن شستن این صندل ز پیشانی مرا
فارغ از آمد شد نقش بد و نیکم، که ساخت
خانه دربسته، چون آیینه، حیرانی مرا
زندگی گردید از قد دو تا پا در رکاب
برد از عالم برون این اسب چوگانی مرا
تا سرافرازم به داغ بندگی کرده است عشق
هست در زیر نگین ملک سلیمانی مرا
در دبستان تأمل کرده ام روشن سواد
ابجد اطفال باشد خط پیشانی مرا
نیست احسان بنده کردن مردم آزاد را
دانه چینی خوشترست از دانه افشانی مرا
چون صدف بر هم نمی پیچد مرا زخم زبان
زیر تیغ تیز باشد گوهرافشانی مرا
نعل وارون است آه و گریه یعقوبیم
ورنه یوسف در دل تنگ است زندانی مرا
پنجه خونین تهمت جلوه گل می کند
در گریبان حیا از پاکدامانی مرا
از خرابی های ظاهر شکوه صائب چون کنم؟
مغرب گنج گهر گرداند ویرانی مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
خواب غفلت شد گران از بس ز خودبینی مرا
سیل نتواند ز جا کندن ز سنگینی مرا
بود بی رنگی ز آفت جوشن داودیم
تخته مشق شکستن کرد رنگینی مرا
تا درین گلشن پر و بالم چو طوطی سبز شد
غوطه در زنگ قساوت داد خودبینی مرا
شد به من آب حیات از خاکساری خوشگوار
کرد دلسرد این سفال از کاسه چینی مرا
گر شد از شیرین زبانی قسمت طوطی شکر
نیست جز جوش مگس حاصل ز شیرینی مرا
دیگران گر انتظار روز محشر می کشند
محنت فرداست نقد از عاقبت بینی مرا
از حیات رفته صائب حاصل من حسرت است
نیست غیر از دست پرخاری ز گلچینی مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
چشم مستش از نگاهی کرد سودایی مرا
کشتی از یک قطره می، گردید دریایی مرا
چشم باز از پیش پا دیدن حجابم گشته است
از نظر بستن یکی صد گشت بینایی مرا
نرمتر صد پیرهن از خواب مخمل گشته است
خار صحرای ملامت از سبکپایی مرا
خانه داری داشت بر من دستگاه عیش تنگ
مالک روی زمین گرداند بی جایی مرا
آه حسرت می کشم چون سرو بهر بندگی
تا فکند آزادگی در قید رعنایی مرا
محنت پیری نمی بود این قدر ناخوشگوار
محو اگر می شد ز خاطر یاد برنایی مرا
مرغ بی بال و پری را می کند بی آشیان
هر که می آرد برون از کنج تنهایی مرا
برندارم چون قلم صائب سر از پای سخن
گر چه مد عمر کوته شد ز گویایی مرا