عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۱
مگریز ای گل رعنا مگریز
نشدم سیر تماشا مگریز
سرو از سایه گریزان نشود
گر پری نیستی از ما مگریز
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۶
ای از لب تو غنچه و شبنم نمک فروش
لعل تو خنده کار و دو عالم نمک فروش
افسردگی حرام و جگر تشنگی به کام
شمشیر شعله جوهر و مرهم نمک فروش
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۸
عالم از رنگینی پرواز ما داغ است داغ
از پر طاوس تا بال هما داغ است داغ
نقشبندی دیگر و وحشی خیالی دیگر است
رنگ گلها صیقل آیینه ها داغ است داغ
دود بر خیزد به جای گرد از نقش قدم
هرکه از کوی تو می گردد جدا داغ است داغ
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۱
در بزم تواضع طلبی سخت غریبم
خونگرمی تعظیم نداده است فریبم
آن خسته عشقم که ز پرهیز فراغت
در بستر سیماب فکنده است طبیبم
اعضا همه در کشمکش لذت دردند
زین عشق خداساز که گردیده نصیبم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۰
دانه ای نمی کارم اشک آتشین دارم
حاصلی نمی خواهم برق خوشه چین دارم
محرم داو گشتم خجلت طبیبان بس
عذر ناله می خواهم درد دلنشین دارم
سرگذشته ای چون من در صف شهیدان نیست
گرد کوچه عشقم جا در آستین دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۳
دل نیستم که منتی از آرزو کشم
چون شعله می ز میکده آبرو کشم
داغم ز دست غیر و کشم از دل انتقام
بر جام لب گذارم و خون سبو کشم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۷
دوست گر منت گذارد سوی دشمن می روم
گر زگلخن گرمیی بینم به گلشن می روم
اخگرم زندانی خاکستر بخت سیاه
بسکه دلگیرم به سیر هند گلخن می روم!
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۴
ای آنکه دل ربوده ای از دلربای ما
تا حال ما نداند از او احتراز کن
جز موج کس گره نگشود از دل حباب
زان تیغ آبدار مرا سرفراز کن
چون صید چشم او شدی ای بینوا اسیر
فکری به حال جان تغافل گداز کن
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۵
از بسکه سوخت بی تو دل بیقرار من
آتش سلم خرید محبت ز خار من
ساغر بنوش و چهره برافروز و گل بچین
بدمستی دماغ مبین در بهار من
گردی که رفته است به باد اعتبار تو
خاکستری که مانده به جا یادگار من
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۹
نخورد به بزم مستان لب شیشه آب بی تو
به خزان تاک ماند قدح شراب بی تو
به کدام دل نسوزم چو ز بزم رخ بتابی
که شود ز آتش دل بط می کباب بی تو
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۱
سرو بر خویش ببالد که تو رعنا شده ای
گل بنازد که تو گلزار تماشا شده ای
تا ز بیرحمی تنها ندهی داد ستم
گاه بیگانه گهی رام دل ما شده ای
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۲
دلت خندان تر از گل چشم گریانم چه می پرسی
گرفتارم چه می گویی پریشانم چه می پرسی
نفس در سینه می رقصد به یاد شمع رخساری
صف پروانه و جوش چراغانم چه می پرسی
سپند حیرتم در سینه سامان شرر دارم
کف خاکسترم بین سعی مژگانم چه می پرسی
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۵
در سر هر مویم از جوش خیالت غلغلی
هر نفس در سینه تنگم به یادت بلبلی
تاب آن زلف پریشان از کجا آورده ام
عمرها بر خویش می سنجم ز تاب سنبلی
گردش ساغر هلاک گلرخی یا نو خطی
گردن مینا اسیر طره ای یا کاکلی
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴ - و له ایضا
سرو آزاد که در باغ نشانند او را
بنده ی قامت رعنای تو خوانند او را
آن جهاندار جهان نام جهان از بر من
به جهانی ز کف من بجهانند او را
ندهندش به همه ملک جهان یک سر موی
به همه ملک جهان گر بستانند او را
یا درآرند نگارین به سلامت بر من
یا سلام من مسکین برسانند او را
خواست تا پیش من آید نفسی از در غیب
چون درآید که همه کس نگرانند او را
خوانم الحمد و به اخلاص به رویش بدمم
گر به نزدیک من سوخته خوانند او را
حیدر از کوی وصال تو به جایی نرود
گر به شمشیر فراق تو برانند او را
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵ - و له ایضا
ملک ملک ملاحت، شه خوبان خطا!‏
ریختی خون دل سوخته، بی جرم و خطا
گفتم از ملک ملک شاد شوم، عقلم گفت
به سراپرده ی سلطان نرسد دست گدا
گرد کوهت چه عجب گر چو کمر می گردم
کز چه باشد تن و اندام تو در بند قبا
سینه از فرقت معشوقه کنم چون آتش
دیده از حسرت دردانه کنم چون دریا
از قفا گرچه رقیب تو قفا خواهد زد
با وجود رخ خوبت نخورم غم ز قفا
سرفرازی کنم ار دور سپهر اندازد
دامن وصل تو در دست من بی سر و پا
صد هزاران دل سودازده در خاک افتد
اگر آشفته شود زلف تو از باد صبا
از هوای رخ چون آتش و آب خط تو
می رود خاک من سوخته بر باد هوا
تا مخالف شدی ای جان جهان با عشاق
سوختی جان و دل حیدر بی برگ و نوا
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷ - و له ایضا
مطرب بزن نوایی، ساقی بده شرابی
از تشنگی بمُردم بر آتشم زن آبی
تا من خیال رویت دیدم به خواب مستی
از حسرت خیالت راضی شدم به خوابی
گر سر ز پای اسبت از دست غم بتابم
در گردنم درافکن از زلف خود طنابی
از خال همچو دانه کام دلم برآور
کز آب دیدگانم می گردد آسیابی
گر از درم برانی چون بندگان به خواری
نگریزم از در تو هرگز به هیچ بابی
از لعل شکرینت، هر خنده ای و مصری
وز زلف عنبرینت، هر حلقه ای و تابی
روزی به خنده گفتی: کام دلت برآرم
درویش مستحقم گر می کنی ثوابی
یک بوسه از لبانت بهر زکات خوبی
صد ره سئوال کردم، یک ره بده جوابی
حیدر بسان مستان در بزم می پرستان
از خون خورد شرابی، وز دل کند کبابی
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸ - و له ایضا
مرا در موردستان گلستانی است
که گل چون روی او در گلستان نیست
دلم بربود و جانم زنده گردد
اگر آید برم، کآرام جانی است
رخش باشد چو خورشید آشکارا
ولی از چشم نامحرم نهانی است
اگر طوطی سخن گوید ز شکر
بر گفتار او شیرین زبانی است
چو روی مه وشت گلزار خوبی است
چو قد دلکشت سرو روانی است
بیا آخر زمانی در بر من
که ترک جان کنم کآخر زمانی است
برو حیدر به کوی عشقبازان
به ترک جان بگو چون دلستانی است
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹ - و له ایضا
نباشد در جهان همچون تو یاری
بتی، سنگین دلی، سیمین عذاری
سمن بویی، به قد سرو بلندی
گل اندامی، به رخ رشک بهاری
رقیبش خار و او گلبرگ خندان
ملامت می کشم از دست خاری
به ترک اختیار خویش کردم
که از عاشق نیاید اختیاری
محقق جان برافشانم ز غیرت
چو بینم بر گل رویش غباری
کنارش در میان گیرم به مستی
میانش گر ببینم در کناری
اگر حیدر سخن گوید ز لعلش
کنم در گوش جان چون گوشواری
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰ - و له ایضا
حسبة لله عزیزان یار من باز آورید
دل ز دستم می رود، دلدار من باز آورید
از سر راه وفا از غایت لطف و کرم
تا شود غمخوار من، غمخوار من باز آورید
آن طبیب دل که یاقوتش دوان جان بود
از برای این دل بیمار من باز آورید
آن بت مه پیکر خورشید روی زهره چشم
مشتری وارش سوی بازار من باز آورید
خاک پای مرکبش کآن کحل بینایی بود
از برای چشم گوهربار من باز آورید
ساقیان سیم تن! زآن آتشین آبم دهید
باشد آبی را به روی کار من باز آورید
همچو حیدر در جهان دیوانه گردم روز و شب
تا به پیش من پری رخسار من باز آورید
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱ - و له ایضا
دوش، آغوش و بر و بوس و کناری داشتم
تا به هنگام سحر در بر نگاری داشتم
اختیارم باده خوردن بود و آغوش و کنار
از برای آنکه در دست اختیاری داشتم
شاهدی شوخی شگرفی شکری شیرین لبی
دلبری سنگین دلی سیمین عذاری داشتم
عیش می کردم به شادی، باده می خوردم به کام
غم نمی خوردم که در بر غمگساری داشتم
گاه لعلش بوسه دادم، گه کشیدم در برش
گاه با درج عقیقش کار و باری داشتم
کوری چشم رقیبان و حسودان تا به صبح
در بر و آغوش، یاری و چه یاری داشتم
همچو حیدر بنده بودم، پادشه می خواندمش
زآن به گوش جان ز زلفش گوشواری داشتم