عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۷
با هر که شکوه از دل افگار می بریم
مجروح را به سیر نمکزار می بریم
منت بود بر آینه صاف ما گران
از بخت سبز زحمت زنگار می بریم
پوشیدن نظر ز جهان، باز کردن است
از خواب، فیض دولت بیدار می بریم
لفظ از ظهور معنی روشن حجاب نیست
ما فیض صبحدم ز شب تار می بریم
در مه ز نور مهر توان فیض بیش برد
ما از نقاب لذت دیوار می بریم
مرغ چمن ز چاک گریبان گل نیافت
فیضی که ما ز رخنه دیوار می بریم
از گوشه ای که نیست در او ره خیال را
ما فیض گوشه دهن یار می بریم
در دست ما ز مال جهان نیست خرده ای
دایم خبر به خانه ز بازار می بریم
تا دست خود ز باده گلرنگ شسته ایم
صائب خجالت از رخ گلزار می بریم
مجروح را به سیر نمکزار می بریم
منت بود بر آینه صاف ما گران
از بخت سبز زحمت زنگار می بریم
پوشیدن نظر ز جهان، باز کردن است
از خواب، فیض دولت بیدار می بریم
لفظ از ظهور معنی روشن حجاب نیست
ما فیض صبحدم ز شب تار می بریم
در مه ز نور مهر توان فیض بیش برد
ما از نقاب لذت دیوار می بریم
مرغ چمن ز چاک گریبان گل نیافت
فیضی که ما ز رخنه دیوار می بریم
از گوشه ای که نیست در او ره خیال را
ما فیض گوشه دهن یار می بریم
در دست ما ز مال جهان نیست خرده ای
دایم خبر به خانه ز بازار می بریم
تا دست خود ز باده گلرنگ شسته ایم
صائب خجالت از رخ گلزار می بریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۸
در کوی جان به قطع مراحل نمی رسیم
تا گرد جسم هست به منزل نمی رسیم
نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام
از حق گذشته ایم و به باطل نمی رسیم
در دست و پا زدن گرو از موج می بریم
دانسته ایم اگر چه به ساحل نمی رسیم
کار شتابکار به پایان نمی رسد
این است اگر شتاب، به منزل نمی رسیم
خونی که بود در تن ما، سوخت چون نفس
وز بخت بد هنوز به قاتل نمی رسیم
دست کرم ز رشته تسبیح برده ایم
روزی نمی رود که به صد دل نمی رسیم
زینسان که موج حادثه دنبال ما گرفت
چون کشتی حباب به ساحل نمی رسیم
صائب درین محیط که هر قطره واصل است
ما در خود از طبیعت کاهل نمی رسیم
تا گرد جسم هست به منزل نمی رسیم
نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام
از حق گذشته ایم و به باطل نمی رسیم
در دست و پا زدن گرو از موج می بریم
دانسته ایم اگر چه به ساحل نمی رسیم
کار شتابکار به پایان نمی رسد
این است اگر شتاب، به منزل نمی رسیم
خونی که بود در تن ما، سوخت چون نفس
وز بخت بد هنوز به قاتل نمی رسیم
دست کرم ز رشته تسبیح برده ایم
روزی نمی رود که به صد دل نمی رسیم
زینسان که موج حادثه دنبال ما گرفت
چون کشتی حباب به ساحل نمی رسیم
صائب درین محیط که هر قطره واصل است
ما در خود از طبیعت کاهل نمی رسیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۹
گاهی در آب دیده و گاهی در آتشیم
درمانده متابعت نفس سرکشیم
کردند پای بوس هدف تیرهای راست
ما از کجی مقید زندان ترکشیم
موج سراب در دل شب آرمیده است
ما روز و شب ز طول امل در کشاکشیم
چون خار اگر گلی نشکفت از وجود ما
از جسم زار سلسله جنبان آتشیم
در جام لاله ریخت نمک سردی خزان
ما از می غرور همان مست و سرخوشیم
چیدند گل ز دولت بیدار غافلان
ما همچو خوابهای پریشان مشوشیم
دیویم چون ز خویش خبر دار می شویم
چون بیخبر شویم ز هستی پریوشیم
صائب چو موج بر سر این بحر بیکنار
دایم ز خوش عنانی خود در کشاکشیم
درمانده متابعت نفس سرکشیم
کردند پای بوس هدف تیرهای راست
ما از کجی مقید زندان ترکشیم
موج سراب در دل شب آرمیده است
ما روز و شب ز طول امل در کشاکشیم
چون خار اگر گلی نشکفت از وجود ما
از جسم زار سلسله جنبان آتشیم
در جام لاله ریخت نمک سردی خزان
ما از می غرور همان مست و سرخوشیم
چیدند گل ز دولت بیدار غافلان
ما همچو خوابهای پریشان مشوشیم
دیویم چون ز خویش خبر دار می شویم
چون بیخبر شویم ز هستی پریوشیم
صائب چو موج بر سر این بحر بیکنار
دایم ز خوش عنانی خود در کشاکشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۰
ما همچو خار سلسله جنبان آتشیم
سنگ فسان تیزی مژگان آتشیم
تا تازه ایم نبض بهاریم همچو خار
چون خشک می شویم رگ جان آتشیم
از درد و داغ عشق نداریم شکوه ای
ما چون شرار طفل دبستان آتشیم
تا غنچه ایم پرده رازیم عشق را
چون باز می شویم گلستان آتشیم
بال پری ز غیرت ما می تپد به خاک
پروانه وار چتر سلیمان آتشیم
افسرده خاطریم چو پروانه روزها
شبها چو شمع دست و گریبان آتشیم
از اشک گرم آب حیاتیم خاک را
از آه سرد سنبل و ریحان آتشیم
خاشاک ما به عشق جهانسوز بار نیست
از پیچ و تاب، زلف پریشان آتشیم
از روی گرم ماست دل لاله سنگداغ
هر چند فرد باطل دیوان آتشیم
از ما اثر مجوی که چون دانه سپند
خرمن به باد داده جولان آتشیم
چون گل ز دامن تر ما آب می چکد
عمری است گر چه در ته دامان آتشیم
حیف است حیف سوخته گردد کباب ما
کز اشک لاله گون نمک خوان آتشیم
ما را چو داغ لاله امید نجات نیست
پای به خواب رفته دامان آتشیم
زین خاکدان به عالم بالاست چشم ما
چون دود، گردباد بیابان آتشیم
از درد و داغ عشق بود آب و تاب ما
ما همچو شمع زنده به احسان آتشیم
در دست ماست نبض دل داغدار عشق
چون رشته های شمع رگ جان آتشیم
پروانه ها ز ما به حیات ابد رسند
چون شمع، خضر چشمه حیوان آتشیم
کی سوختن بر آتش ما آب می زند؟
صائب چنین که تشنه طوفان آتشیم
سنگ فسان تیزی مژگان آتشیم
تا تازه ایم نبض بهاریم همچو خار
چون خشک می شویم رگ جان آتشیم
از درد و داغ عشق نداریم شکوه ای
ما چون شرار طفل دبستان آتشیم
تا غنچه ایم پرده رازیم عشق را
چون باز می شویم گلستان آتشیم
بال پری ز غیرت ما می تپد به خاک
پروانه وار چتر سلیمان آتشیم
افسرده خاطریم چو پروانه روزها
شبها چو شمع دست و گریبان آتشیم
از اشک گرم آب حیاتیم خاک را
از آه سرد سنبل و ریحان آتشیم
خاشاک ما به عشق جهانسوز بار نیست
از پیچ و تاب، زلف پریشان آتشیم
از روی گرم ماست دل لاله سنگداغ
هر چند فرد باطل دیوان آتشیم
از ما اثر مجوی که چون دانه سپند
خرمن به باد داده جولان آتشیم
چون گل ز دامن تر ما آب می چکد
عمری است گر چه در ته دامان آتشیم
حیف است حیف سوخته گردد کباب ما
کز اشک لاله گون نمک خوان آتشیم
ما را چو داغ لاله امید نجات نیست
پای به خواب رفته دامان آتشیم
زین خاکدان به عالم بالاست چشم ما
چون دود، گردباد بیابان آتشیم
از درد و داغ عشق بود آب و تاب ما
ما همچو شمع زنده به احسان آتشیم
در دست ماست نبض دل داغدار عشق
چون رشته های شمع رگ جان آتشیم
پروانه ها ز ما به حیات ابد رسند
چون شمع، خضر چشمه حیوان آتشیم
کی سوختن بر آتش ما آب می زند؟
صائب چنین که تشنه طوفان آتشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۲
ما زهر را به جبهه بگشاده چون کشیم؟
خمیازه را به چاشنی باده چون کشیم؟
از کوه قاف بال پریزاد عاجزست
بار جهان به خاطر آزاده چون کشیم؟
در فکر آسمان و زمینیم روز و شب
با این غبار ودود، نفس ساده چون کشیم؟
ما خون ز دست یار به صد ناز خورده ایم
از دست دیگران قدح باده چون کشیم؟
دریا و موج تشنه آمیزش همند
از عشق دامن دل آزاده چون کشیم؟
طوفان به بادبان ننهفته است هیچ کس
بر روی شید، پرده سجاده چون کشیم؟
ما ره به خط بی قلم یار برده ایم
منت ز حرفهای قلم زاده چون کشیم؟
فرمان قتل نیست چو پروانه مراد
ما ناز نوخطان ز رخ ساده چون کشیم؟
صائب بهشت جای خس و خار خشک نیست
زهاد را به انجمن باده چون کشیم؟
خمیازه را به چاشنی باده چون کشیم؟
از کوه قاف بال پریزاد عاجزست
بار جهان به خاطر آزاده چون کشیم؟
در فکر آسمان و زمینیم روز و شب
با این غبار ودود، نفس ساده چون کشیم؟
ما خون ز دست یار به صد ناز خورده ایم
از دست دیگران قدح باده چون کشیم؟
دریا و موج تشنه آمیزش همند
از عشق دامن دل آزاده چون کشیم؟
طوفان به بادبان ننهفته است هیچ کس
بر روی شید، پرده سجاده چون کشیم؟
ما ره به خط بی قلم یار برده ایم
منت ز حرفهای قلم زاده چون کشیم؟
فرمان قتل نیست چو پروانه مراد
ما ناز نوخطان ز رخ ساده چون کشیم؟
صائب بهشت جای خس و خار خشک نیست
زهاد را به انجمن باده چون کشیم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۳
ما درد را به ذوق می ناب می کشیم
از آه سرد منت مهتاب می کشیم
از حیف و میل پله میزان ما تهی است
از سنگ، ناز گوهر سیراب می کشیم
پاکی است شرط صحبت پاکیزه گوهران
پیش از پیاله دست و دهن آب می کشیم!
بر خاک تشنه جرعه فشانی عبادت است
ما باده را به گوشه محراب می کشیم
از آب زندگی نکشد هیچ تشنه لب
نازی که ما ز خنجر سیراب می کشیم
داریم با کجی طمع راستی ز خلق
گوهر برون ز بحر به قلاب می کشیم
نتوان به خار و خس ره سیلاب را گرفت
دست ازعنان این دل بیتاب می کشیم
ترسانده است دولت بیدار چشم ما
از بخت خفته ناز شکر خواب می کشیم
از رفتن حیات که بودیم دلگران
امروز ناز آمدن آب می کشیم
ما خواب را به دیده خود تلخ کرده ایم
شیر و شکر ز ساغر مهتاب می کشیم
صائب به زور گریه بی اختیار، ما
در گوش بحر حلقه گرداب می کشیم
از آه سرد منت مهتاب می کشیم
از حیف و میل پله میزان ما تهی است
از سنگ، ناز گوهر سیراب می کشیم
پاکی است شرط صحبت پاکیزه گوهران
پیش از پیاله دست و دهن آب می کشیم!
بر خاک تشنه جرعه فشانی عبادت است
ما باده را به گوشه محراب می کشیم
از آب زندگی نکشد هیچ تشنه لب
نازی که ما ز خنجر سیراب می کشیم
داریم با کجی طمع راستی ز خلق
گوهر برون ز بحر به قلاب می کشیم
نتوان به خار و خس ره سیلاب را گرفت
دست ازعنان این دل بیتاب می کشیم
ترسانده است دولت بیدار چشم ما
از بخت خفته ناز شکر خواب می کشیم
از رفتن حیات که بودیم دلگران
امروز ناز آمدن آب می کشیم
ما خواب را به دیده خود تلخ کرده ایم
شیر و شکر ز ساغر مهتاب می کشیم
صائب به زور گریه بی اختیار، ما
در گوش بحر حلقه گرداب می کشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۴
ما تلخی جهان به رخ تازه می کشیم
این زهر را زیاده ز اندازه می کشیم
محتاج اشک ما نبود آب و رنگ حسن
از سادگی به چهره گل غازه می کشیم
آشفتگی است لازم جمعیت حواس
بیجا ز چرخ منت شیرازه می کشیم
افسرده است مستی ما چون خمار ما
ما جام را به تلخی خمیازه می کشیم
از گل هزار حلقه رنگین درین چمن
در گوش عندلیب ز آوازه می کشیم
می سوزد از شفق نفس خونچکان ما
تا همچو صبح یک نفس تازه می کشیم
بیشی کمی است شوق چو افتاد بی شمار
دریا کشیم و باده به اندازه می کشیم
چون بلبل دراز نفس منت بهار
صائب درین چمن پی آوازه می کشیم
این زهر را زیاده ز اندازه می کشیم
محتاج اشک ما نبود آب و رنگ حسن
از سادگی به چهره گل غازه می کشیم
آشفتگی است لازم جمعیت حواس
بیجا ز چرخ منت شیرازه می کشیم
افسرده است مستی ما چون خمار ما
ما جام را به تلخی خمیازه می کشیم
از گل هزار حلقه رنگین درین چمن
در گوش عندلیب ز آوازه می کشیم
می سوزد از شفق نفس خونچکان ما
تا همچو صبح یک نفس تازه می کشیم
بیشی کمی است شوق چو افتاد بی شمار
دریا کشیم و باده به اندازه می کشیم
چون بلبل دراز نفس منت بهار
صائب درین چمن پی آوازه می کشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۵
با شوخ دیدگان هوس آشنا نیم
چون عقده حباب اسیر هوا نیم
دنبال بیقراری دل سر نهاده ام
چون کاروان ریگ پی رهنما نیم
دارم عقیق صبر به زیر زبان خویش
مانند خضر تشنه آب بقا نیم
دیوانه ام ولیک بغیر از دو زلف یار
دیگر به هیچ سلسله ای آشنا نیم
اصلاح هیچ شمع پریشان نمی کنم
ایمن ز تیغ بازی صبح جزا نیم
دارم چو غنچه دست تصرف در آستین
در بوستان گسسته عنان چون صبا نیم
در آفتابروی قناعت نشسته ام
در جستجوی سایه بال هما نیم
بیطاقتی همان در فریاد می زند
هر چند همچو بوی گل از گل جدا نیم
هر چند آبروی حیاتم به باد رفت
شرمنده غباری ازین آسیا نیم
بیرون ز تنگنای سپهرست سیر من
چون پست فطرتان به زمین آشنا نیم
نقش (امل) ز لوح دل خویش شسته ام
در ششدر تعلق چون بوریا نیم
آب حیات را به خضر باز می دهم
حمال بار منت اهل سخا نیم
با مردم سبک نکنم دست در میان
بی لنگر و سبکسر چون کهربا نیم
صائب حساب زندگی خود نمی کنم
از عمر آن نفس که با یاد خدا نیم
چون عقده حباب اسیر هوا نیم
دنبال بیقراری دل سر نهاده ام
چون کاروان ریگ پی رهنما نیم
دارم عقیق صبر به زیر زبان خویش
مانند خضر تشنه آب بقا نیم
دیوانه ام ولیک بغیر از دو زلف یار
دیگر به هیچ سلسله ای آشنا نیم
اصلاح هیچ شمع پریشان نمی کنم
ایمن ز تیغ بازی صبح جزا نیم
دارم چو غنچه دست تصرف در آستین
در بوستان گسسته عنان چون صبا نیم
در آفتابروی قناعت نشسته ام
در جستجوی سایه بال هما نیم
بیطاقتی همان در فریاد می زند
هر چند همچو بوی گل از گل جدا نیم
هر چند آبروی حیاتم به باد رفت
شرمنده غباری ازین آسیا نیم
بیرون ز تنگنای سپهرست سیر من
چون پست فطرتان به زمین آشنا نیم
نقش (امل) ز لوح دل خویش شسته ام
در ششدر تعلق چون بوریا نیم
آب حیات را به خضر باز می دهم
حمال بار منت اهل سخا نیم
با مردم سبک نکنم دست در میان
بی لنگر و سبکسر چون کهربا نیم
صائب حساب زندگی خود نمی کنم
از عمر آن نفس که با یاد خدا نیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۶
آیینه خانه ایم و دم از نور می زنیم
شمشیر برق بر جگر مور می زنیم
بر روی تخت دار، مربع نشسته ایم
می از شرابخانه منصور می زنیم
تا کی زند ز رخنه دل جوش، آرزو؟
مشت گلی به خانه زنبور می زنیم
هر جا کمان موی شکافی به زه کنیم
مژگان مور در شب دیجور می زنیم
آزرده می کنیم دلش را ز حرف سخت
از جهل، سنگ بر شجر طور می زنیم
اینجا کلیم رخصت پروانگی نیافت
بال و پری عبث به هم از دور می زنیم
این ناله های شعله فشان صائب از جگر
از شوق عندلیب نشابور می زنیم
شمشیر برق بر جگر مور می زنیم
بر روی تخت دار، مربع نشسته ایم
می از شرابخانه منصور می زنیم
تا کی زند ز رخنه دل جوش، آرزو؟
مشت گلی به خانه زنبور می زنیم
هر جا کمان موی شکافی به زه کنیم
مژگان مور در شب دیجور می زنیم
آزرده می کنیم دلش را ز حرف سخت
از جهل، سنگ بر شجر طور می زنیم
اینجا کلیم رخصت پروانگی نیافت
بال و پری عبث به هم از دور می زنیم
این ناله های شعله فشان صائب از جگر
از شوق عندلیب نشابور می زنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۸
خیزید تا ز عالم صورت سفر کنیم
تا روشن است راه خرابات سر کنیم
هر چند نیست قافله در کار شوق را
هویی کشیم و همسفران را خبر کنیم
تا نقش پای گرمروان پیش راه ما
دارد چراغ، این ره تاریک سر کنیم
چون مور در هوای شکر پر برآوریم
بر هم زنیم بال و ز گردون گذر کنیم
شبرنگ روزگار اگر توسنی کند
رامش به تازیانه آه سحر کنیم
بیرون زنیم خیمه ز دارالغرور مصر
چون بوی پیرهن سوی کنعان سفر کنیم
از دودمان شعله بگیریم همتی
پرواز تا به اوج فنا چون شرر کنیم
هر چند رهروان سخن و راه گفته اند
ما راه طی کنیم و سخن مختصر کنیم
کسوت ز آفتاب بگیریم چون مسیح
از خرقه کبود فلک سر بدر کنیم
باد مراد زود نفس گیر می شود
دامن گره به دامن موج خطر کنیم
یا همچو موج بر لب ساحل شویم محو
یا چون حباب سر ز دل بحر بر کنیم
تا می توان به عالم معنی سفر نمود
صائب چرا به عالم صورت سفر کنیم؟
تا روشن است راه خرابات سر کنیم
هر چند نیست قافله در کار شوق را
هویی کشیم و همسفران را خبر کنیم
تا نقش پای گرمروان پیش راه ما
دارد چراغ، این ره تاریک سر کنیم
چون مور در هوای شکر پر برآوریم
بر هم زنیم بال و ز گردون گذر کنیم
شبرنگ روزگار اگر توسنی کند
رامش به تازیانه آه سحر کنیم
بیرون زنیم خیمه ز دارالغرور مصر
چون بوی پیرهن سوی کنعان سفر کنیم
از دودمان شعله بگیریم همتی
پرواز تا به اوج فنا چون شرر کنیم
هر چند رهروان سخن و راه گفته اند
ما راه طی کنیم و سخن مختصر کنیم
کسوت ز آفتاب بگیریم چون مسیح
از خرقه کبود فلک سر بدر کنیم
باد مراد زود نفس گیر می شود
دامن گره به دامن موج خطر کنیم
یا همچو موج بر لب ساحل شویم محو
یا چون حباب سر ز دل بحر بر کنیم
تا می توان به عالم معنی سفر نمود
صائب چرا به عالم صورت سفر کنیم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۹
در شهر اگر ملول نگردیم چون کنیم؟
دامان دشت نیست که مشق جنون کنیم
ما کاسه سرنگون و فلک کاسه سرنگون
در خانمان خرابی هم سعی چون کنیم؟
چون رود نیل کوچه دهد چرخ آبگون
از آه سرد چون ید بیضا برون کنیم
ما مرد قطع کردن این راه نیستیم
خاری به خون خویش مگر لاله گون کنیم
صائب جدال شیوه ما نیست در مصاف
ما خصم را به چرب زبانی زبون کنیم
دامان دشت نیست که مشق جنون کنیم
ما کاسه سرنگون و فلک کاسه سرنگون
در خانمان خرابی هم سعی چون کنیم؟
چون رود نیل کوچه دهد چرخ آبگون
از آه سرد چون ید بیضا برون کنیم
ما مرد قطع کردن این راه نیستیم
خاری به خون خویش مگر لاله گون کنیم
صائب جدال شیوه ما نیست در مصاف
ما خصم را به چرب زبانی زبون کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۰
آن همت از کجاست که منزل یکی کنیم
با آن یگانه دو جهان دل یکی کنیم
انگوروار آب شویم از هوای می
چندین هزار عقده مشکل یکی کنیم
مجنون صفت میانه لیلی و ما ز عشق
نقش دویی نمانده که محمل یکی کنیم
ما را به نور شمع ز فانوس سنگدل
یک پرده مانده است که محفل یکی کنیم
شاید رسد به دست کریمی ز راه عجز
دامان خود به دامن سایل یکی کنیم
دیوانه ای دگر نتواند ز بند جست
گر پیچ و تاب خود به سلاسل یکی کنیم
داریم امید آن که چو مردان درین بساط
با قتل، رقص خویش چو بسمل یکی کنیم
چون با جنون عشق بسنجیم عقل را؟
صائب چگونه ما حق وباطل یکی کنیم؟
با آن یگانه دو جهان دل یکی کنیم
انگوروار آب شویم از هوای می
چندین هزار عقده مشکل یکی کنیم
مجنون صفت میانه لیلی و ما ز عشق
نقش دویی نمانده که محمل یکی کنیم
ما را به نور شمع ز فانوس سنگدل
یک پرده مانده است که محفل یکی کنیم
شاید رسد به دست کریمی ز راه عجز
دامان خود به دامن سایل یکی کنیم
دیوانه ای دگر نتواند ز بند جست
گر پیچ و تاب خود به سلاسل یکی کنیم
داریم امید آن که چو مردان درین بساط
با قتل، رقص خویش چو بسمل یکی کنیم
چون با جنون عشق بسنجیم عقل را؟
صائب چگونه ما حق وباطل یکی کنیم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۱
از خویش می رویم و ترا یاد می کنیم
در کوه قاف صید پریزاد می کنیم
هر قسم بندگی که برآید ز دست ما
نسبت به سرو و سوسن آزاد می کنیم
از اشتیاق بحر چو سیلاب نوبهار
در کوه و دشت ناله و فریاد می کنیم
در شادمانی دل خصم است فتح ما
با خلق در شکست خود امداد می کنیم
از دشمنان دریغ نداریم آب خویش
زهاد را به میکده ارشاد می کنیم
لذت نمانده است در آینده حیات
از عیشهای رفته دلی شاد می کنیم
محسود عالمیم، اگر چه دهان تلخ
شیرین به خون چو تیشه فرهاد می کنیم
چون سایه هما نظر التفات ما
صائب به هر زمین فتد آباد می کنیم
در کوه قاف صید پریزاد می کنیم
هر قسم بندگی که برآید ز دست ما
نسبت به سرو و سوسن آزاد می کنیم
از اشتیاق بحر چو سیلاب نوبهار
در کوه و دشت ناله و فریاد می کنیم
در شادمانی دل خصم است فتح ما
با خلق در شکست خود امداد می کنیم
از دشمنان دریغ نداریم آب خویش
زهاد را به میکده ارشاد می کنیم
لذت نمانده است در آینده حیات
از عیشهای رفته دلی شاد می کنیم
محسود عالمیم، اگر چه دهان تلخ
شیرین به خون چو تیشه فرهاد می کنیم
چون سایه هما نظر التفات ما
صائب به هر زمین فتد آباد می کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۲
ما روی دل به هر کس و ناکس نمی کنیم
چون شعله التفات به هر خس نمی کنیم
خلق ملایم است قبای حریر ما
ما زیب تن ز جامه اطلس نمی کنیم
درگردشیم ما به سر خود چو آفتاب
مانند سایه پیروی کس نمی کنیم
پشت هزار سخت کمان را شکسته ایم
اندیشه از سپهر مقوس نمی کنیم
ما چون سبو ز خانه بدوشان مشربیم
در میکشی ملاحظه از کس نمی کنیم
سیل ار رسد به خانه ما، کوچه می دهیم
ما پیش طاق خانه مقرنس نمی کنیم
ما چون کمان ز خانه بدوشان جرأتیم
چون تیر ازان ز سیر و سفر بس نمی کنیم
بر طعمه خسان که پر از موی منت است
آلوده چنگ حرص چو کرکس نمی کنیم
چون شعله التفات به هر خس نمی کنیم
خلق ملایم است قبای حریر ما
ما زیب تن ز جامه اطلس نمی کنیم
درگردشیم ما به سر خود چو آفتاب
مانند سایه پیروی کس نمی کنیم
پشت هزار سخت کمان را شکسته ایم
اندیشه از سپهر مقوس نمی کنیم
ما چون سبو ز خانه بدوشان مشربیم
در میکشی ملاحظه از کس نمی کنیم
سیل ار رسد به خانه ما، کوچه می دهیم
ما پیش طاق خانه مقرنس نمی کنیم
ما چون کمان ز خانه بدوشان جرأتیم
چون تیر ازان ز سیر و سفر بس نمی کنیم
بر طعمه خسان که پر از موی منت است
آلوده چنگ حرص چو کرکس نمی کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۳
برخیز تا به عالم بی چند و چون رویم
از خود به تازیانه آهی برون رویم
بیرون کنیم رخت گل آلود جسم را
سر پا برهنه بر فلک آبگون رویم
از فیل بند چرخ برآییم، تا به کی
کج کج بر این بساط چو اسب حرون رویم؟
بر صفحه جهان رقم نیستی کشیم
زان پیش کز قلمرو هستی برون رویم
از آفتاب کی سر ما گرم می شود؟
از دست، کی به این قدح واژگون رویم؟
با عشق جان شکار دلیری ز عقل نیست
در کام شیر، چند پی آزمون رویم؟
در آتش است شبنم گل از حضور ما
از بس که آرمیده در ین بحر خون رویم
در اشک گرم غوطه زند چشم آهوان
روزی که ما ز دامن دشت جنون رویم
صائب ز تنگ خلقی ابنای روزگار
وقت است کز قلمرو هستی برون رویم
از خود به تازیانه آهی برون رویم
بیرون کنیم رخت گل آلود جسم را
سر پا برهنه بر فلک آبگون رویم
از فیل بند چرخ برآییم، تا به کی
کج کج بر این بساط چو اسب حرون رویم؟
بر صفحه جهان رقم نیستی کشیم
زان پیش کز قلمرو هستی برون رویم
از آفتاب کی سر ما گرم می شود؟
از دست، کی به این قدح واژگون رویم؟
با عشق جان شکار دلیری ز عقل نیست
در کام شیر، چند پی آزمون رویم؟
در آتش است شبنم گل از حضور ما
از بس که آرمیده در ین بحر خون رویم
در اشک گرم غوطه زند چشم آهوان
روزی که ما ز دامن دشت جنون رویم
صائب ز تنگ خلقی ابنای روزگار
وقت است کز قلمرو هستی برون رویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۴
بی آبرو حیات ابد زهر قاتل است
ما آبرو به چشمه حیوان نمی دهیم
هر چند دست ما چو حباب از گهر تهی است
ما این صدف به گوهر غلطان نمی دهیم
از مفلسی کفایت ما چون ده خراب
این بس که باج و خرج به سلطان نمی دهیم
عریان تنی است جامه احرام شوق ما
دامن به دست خار مغیلان نمی دهیم
یوسف به سیم قلب فروشی نه کار ماست
از دست، نقد وقت خود آسان نمی دهیم
باشد سبکتر از همه ایام درد ما
روزی که درد سر به طبیبان نمی دهیم
بی پرده عیبهای خود اظهار می کنیم
فرصت به عیبجویی یاران نمی دهیم
جزو تن گداخته ما نمی شود
از رزق خویش هر چه به مهمان نمی دهیم
در کاروان ما جرس قال و قیل نیست
راه سخن به هرزه در ایان نمی دهیم
در بزم اهل حال لب از حرف بسته ایم
جام تهی به باده پرستان نمی دهیم
صائب گهر به سنگ زدن بی بصیرتی است
عرض سخن به مردم نادان نمی دهیم
ما کنج دل به روضه رضوان نمی دهیم
این گوشه را به ملک سلیمان نمی دهیم
خاک مراد ماست دل خاکسار ما
تصدیع آستان بزرگان نمی دهیم
ما آبرو به چشمه حیوان نمی دهیم
هر چند دست ما چو حباب از گهر تهی است
ما این صدف به گوهر غلطان نمی دهیم
از مفلسی کفایت ما چون ده خراب
این بس که باج و خرج به سلطان نمی دهیم
عریان تنی است جامه احرام شوق ما
دامن به دست خار مغیلان نمی دهیم
یوسف به سیم قلب فروشی نه کار ماست
از دست، نقد وقت خود آسان نمی دهیم
باشد سبکتر از همه ایام درد ما
روزی که درد سر به طبیبان نمی دهیم
بی پرده عیبهای خود اظهار می کنیم
فرصت به عیبجویی یاران نمی دهیم
جزو تن گداخته ما نمی شود
از رزق خویش هر چه به مهمان نمی دهیم
در کاروان ما جرس قال و قیل نیست
راه سخن به هرزه در ایان نمی دهیم
در بزم اهل حال لب از حرف بسته ایم
جام تهی به باده پرستان نمی دهیم
صائب گهر به سنگ زدن بی بصیرتی است
عرض سخن به مردم نادان نمی دهیم
ما کنج دل به روضه رضوان نمی دهیم
این گوشه را به ملک سلیمان نمی دهیم
خاک مراد ماست دل خاکسار ما
تصدیع آستان بزرگان نمی دهیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۶
افزود گرانباری غفلت ز شتابم
شد آبله پای طلب پرده خوابم
آن سوخته جانم که به هر سوی دواند
مانند سگ هرزه مرس موج سرابم
خونابه اشک است مرا باده گلرنگ
هر چند جهان مست شد از بوی کبابم
در مشرب من تلخ می آب حیات است
از چشمه کوثر نتوان راند به آبم
افسوس بودحاصل تخمی که مرا هست
در شوره زمین صرف شود اشک سحابم
نومید نیم از کرم پیر خرابات
در بحر شکسته است سبو همچو حبابم
چون صبح شمرده است نفس در جگر من
نقدست ز روشن گهری روز حسابم
طول املم بسته به زنجیر اقامت
هر چند چو اوراق خزان پا به رکابم
صائب دگر از هوش و خرد طرف نبندد
هر کس دهنی تلخ کند از می نابم
شد آبله پای طلب پرده خوابم
آن سوخته جانم که به هر سوی دواند
مانند سگ هرزه مرس موج سرابم
خونابه اشک است مرا باده گلرنگ
هر چند جهان مست شد از بوی کبابم
در مشرب من تلخ می آب حیات است
از چشمه کوثر نتوان راند به آبم
افسوس بودحاصل تخمی که مرا هست
در شوره زمین صرف شود اشک سحابم
نومید نیم از کرم پیر خرابات
در بحر شکسته است سبو همچو حبابم
چون صبح شمرده است نفس در جگر من
نقدست ز روشن گهری روز حسابم
طول املم بسته به زنجیر اقامت
هر چند چو اوراق خزان پا به رکابم
صائب دگر از هوش و خرد طرف نبندد
هر کس دهنی تلخ کند از می نابم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۷
روشن ز فروغ می ناب است حیاتم
چون آتش یاقوت ز آب است حیاتم
از کسب هوا نقش بر آب است حیاتم
یک چشم زدن همچو حباب است حیاتم
از رعشه عنان رگ جان رفته ز دستم
وز قامت خم پا به رکاب است حیاتم
از شور جزا شد جگر خاک نمکسود
وز جهل همان مست و خراب است حیاتم
با آن که سیه کرده در او نامه اعمال
در حسرت ایام شباب است حیاتم
مشکل که دهد فرصت برداشتن زاد
زین گونه که سرگرم شتاب است حیاتم
هر چند شوم پیر، شود غفلت من بیش
افسانه شیرینی خواب است حیاتم
از کهنگی افزون شودش مستی غفلت
در شیشه تن همچو شراب است حیاتم
از گریه من چون جگر سنگ نسوزد؟
کز گرمی رفتار کباب است حیاتم
از ساده دلی ریشه کند در جگر خاک
هر چند که چون نقش بر آب است حیاتم
در دیده کوته نظران گر چه بلندست
کوتاهتر از مد شهاب است حیاتم
فریاد که در رفتن ازین پیکر خاکی
بیتاب تر از موج سراب است حیاتم
جایی که بود عمر خضر نقش بر آبی
صائب چو شرر درچه حساب است حیاتم؟
چون آتش یاقوت ز آب است حیاتم
از کسب هوا نقش بر آب است حیاتم
یک چشم زدن همچو حباب است حیاتم
از رعشه عنان رگ جان رفته ز دستم
وز قامت خم پا به رکاب است حیاتم
از شور جزا شد جگر خاک نمکسود
وز جهل همان مست و خراب است حیاتم
با آن که سیه کرده در او نامه اعمال
در حسرت ایام شباب است حیاتم
مشکل که دهد فرصت برداشتن زاد
زین گونه که سرگرم شتاب است حیاتم
هر چند شوم پیر، شود غفلت من بیش
افسانه شیرینی خواب است حیاتم
از کهنگی افزون شودش مستی غفلت
در شیشه تن همچو شراب است حیاتم
از گریه من چون جگر سنگ نسوزد؟
کز گرمی رفتار کباب است حیاتم
از ساده دلی ریشه کند در جگر خاک
هر چند که چون نقش بر آب است حیاتم
در دیده کوته نظران گر چه بلندست
کوتاهتر از مد شهاب است حیاتم
فریاد که در رفتن ازین پیکر خاکی
بیتاب تر از موج سراب است حیاتم
جایی که بود عمر خضر نقش بر آبی
صائب چو شرر درچه حساب است حیاتم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۸
آن حال ندارم که به فکر دگر افتم
کو قوت پا تا به خیال سفر افتم
من کز جگر شیر بود توشه راهم
تا کی پی این قافله بیجگر افتم؟
پرسند اگر از حاصل سرگشتگی من
برگرد سرش گردم و از پای در افتم
چون نگسلم از خضر، که در راه توکل
هر گه به عصا راه روم پیشتر افتم
چون گل سر پیوند به بیگانه ندارم
در پای برآرنده خود چون ثمر افتم
آن مشت خسم در کف این قلزم خونین
کز جنبش هر موج به دام دگر افتم
صد نامه حسرت کنم ارسال و ز غیرت
شهباز شوم در عقب نامه برافتم
ای ابر مرا رزق جگر سوخته ای کن
مپسند که در دست بخیل گهر افتم
صائب اگر از گوشه عزلت بدر آیم
چون روزی ارباب هنر در بدر افتم
کو قوت پا تا به خیال سفر افتم
من کز جگر شیر بود توشه راهم
تا کی پی این قافله بیجگر افتم؟
پرسند اگر از حاصل سرگشتگی من
برگرد سرش گردم و از پای در افتم
چون نگسلم از خضر، که در راه توکل
هر گه به عصا راه روم پیشتر افتم
چون گل سر پیوند به بیگانه ندارم
در پای برآرنده خود چون ثمر افتم
آن مشت خسم در کف این قلزم خونین
کز جنبش هر موج به دام دگر افتم
صد نامه حسرت کنم ارسال و ز غیرت
شهباز شوم در عقب نامه برافتم
ای ابر مرا رزق جگر سوخته ای کن
مپسند که در دست بخیل گهر افتم
صائب اگر از گوشه عزلت بدر آیم
چون روزی ارباب هنر در بدر افتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۰
پیش از گل رخسار تو افروخته بودم
چون لاله به داغ تو جگر سوخته بودم
شد مشت شراری و مرا در جگرافتاد
چون غنچه اگر خرده ای اندوخته بودم
چون شمع درین انجمن از ساده دلیها
رفتم که نفس راست کنم، سوخته بودم
بی برگ نمی کرد مرا سردی ایام
گر زان که به کنج قفس آموخته بودم
تا صبحدم از خرمن من دود برآورد
شمعی که به راه تو برافروخته بودم
از من خبر خوبی این باغ مپرسید
چون لاله گرفتار دل سوخته بودم
شد سوخته از گرمروی منزل اول
هر توشه که بهر سفر اندوخته بودم
چون لاله ازو داغ جگر سوز به من ماند
شمعی که به صد خون دل افروخته بودم
بر آتش من حیرت رخسار تو زد آب
ورنه ز پریشان نظری سوخته بودم
شد پرده بیگانگی از جان مجرد
هر پاره که بر خرقه تن دوخته بودم
صائب جگرم داغ شد از ناله بلبل
هر چند درین کار نفس سوخته بودم
چون لاله به داغ تو جگر سوخته بودم
شد مشت شراری و مرا در جگرافتاد
چون غنچه اگر خرده ای اندوخته بودم
چون شمع درین انجمن از ساده دلیها
رفتم که نفس راست کنم، سوخته بودم
بی برگ نمی کرد مرا سردی ایام
گر زان که به کنج قفس آموخته بودم
تا صبحدم از خرمن من دود برآورد
شمعی که به راه تو برافروخته بودم
از من خبر خوبی این باغ مپرسید
چون لاله گرفتار دل سوخته بودم
شد سوخته از گرمروی منزل اول
هر توشه که بهر سفر اندوخته بودم
چون لاله ازو داغ جگر سوز به من ماند
شمعی که به صد خون دل افروخته بودم
بر آتش من حیرت رخسار تو زد آب
ورنه ز پریشان نظری سوخته بودم
شد پرده بیگانگی از جان مجرد
هر پاره که بر خرقه تن دوخته بودم
صائب جگرم داغ شد از ناله بلبل
هر چند درین کار نفس سوخته بودم