عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
آن ماه پری رخ را در خانه نمیبینم
وین طرفه که بی رویش کاشانه نمیبینم
بینم دو جهان یکموی از حلقهٔ گیسویش
وز گیسوی او موئی در شانه نمیبینم
گنجیست که جز جانش ویرانه نمییابم
شمعیست که جز عقلش پروانه نمیبینم
از خویش ز بیخویشی بیگانه شدم لیکن
جز خویش در آن حضرت بیگانه نمیبینم
هر چند که جانانه در دیدهٔ باز آید
تا دیده نمیدوزم جانانه نمیبینم
چون دانه ببیند مرغ از دام شود غافل
من در ره او دامی جز دانه نمیبینم
چندانکه بسر گردم چون اشک درین دریا
جز اشک درین دریا دردانه نمیبینم
اینست که مجنونرا دیوانه نهد عاقل
ورنی من مجنونش دیوانه نمیبینم
تخفیف کن از دورم ساقی دو سه پیمانه
کز غایت سرمستی پیمانه نمیبینم
بفروش بمی خواجو خود را که درین معنی
جز پیر مغان کس را فرزانه نمیبینم
وین طرفه که بی رویش کاشانه نمیبینم
بینم دو جهان یکموی از حلقهٔ گیسویش
وز گیسوی او موئی در شانه نمیبینم
گنجیست که جز جانش ویرانه نمییابم
شمعیست که جز عقلش پروانه نمیبینم
از خویش ز بیخویشی بیگانه شدم لیکن
جز خویش در آن حضرت بیگانه نمیبینم
هر چند که جانانه در دیدهٔ باز آید
تا دیده نمیدوزم جانانه نمیبینم
چون دانه ببیند مرغ از دام شود غافل
من در ره او دامی جز دانه نمیبینم
چندانکه بسر گردم چون اشک درین دریا
جز اشک درین دریا دردانه نمیبینم
اینست که مجنونرا دیوانه نهد عاقل
ورنی من مجنونش دیوانه نمیبینم
تخفیف کن از دورم ساقی دو سه پیمانه
کز غایت سرمستی پیمانه نمیبینم
بفروش بمی خواجو خود را که درین معنی
جز پیر مغان کس را فرزانه نمیبینم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱
خرم آنروز که از خطهٔ کرمان بروم
دل و جان داده ز دست از پی جانان بروم
با چنین درد ندانم که چه درمان سازم
مگر این کز پی آن مایهٔ درمان بروم
منکه در مصر چو یعقوب عزیزم دارند
چه نشینم ز پی یوسف کنعان بروم
بعد از این قافله در راه بکشتی گذرد
چو من دلشده با دیدهٔ گریان بروم
گر چه از ظلمت هجران نبرم جان بکنار
چون سکندر ز پی چشمهٔ حیوان بروم
تا نگویند که چون سوسن ازو آزادم
همچو باد از پی آن سرو خرامان بروم
چون سرم رفت و بسامان نرسیدم بی دوست
شاید اندر عقبش بی سر و سامان بروم
اگرش دور مخالف به عراق اندازد
من به پهلو ز پیش تا به سپاهان بروم
همچوخواجو گرم از گنج نصیبی ندهند
رخت بر بندم و زین منزل ویران بروم
دل و جان داده ز دست از پی جانان بروم
با چنین درد ندانم که چه درمان سازم
مگر این کز پی آن مایهٔ درمان بروم
منکه در مصر چو یعقوب عزیزم دارند
چه نشینم ز پی یوسف کنعان بروم
بعد از این قافله در راه بکشتی گذرد
چو من دلشده با دیدهٔ گریان بروم
گر چه از ظلمت هجران نبرم جان بکنار
چون سکندر ز پی چشمهٔ حیوان بروم
تا نگویند که چون سوسن ازو آزادم
همچو باد از پی آن سرو خرامان بروم
چون سرم رفت و بسامان نرسیدم بی دوست
شاید اندر عقبش بی سر و سامان بروم
اگرش دور مخالف به عراق اندازد
من به پهلو ز پیش تا به سپاهان بروم
همچوخواجو گرم از گنج نصیبی ندهند
رخت بر بندم و زین منزل ویران بروم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
این چه بادست کزو بوی شما میشنوم
وین چه بویست که از کوی شما میشنوم
مرغ خوش خوان که کند شرح گلستان تکرار
زو همه وصف گل روی شما میشنوم
از سهی سرو که در راستیش همتا نیست
صفت قامت دلجوی شما میشنوم
پیش گیسوی شما راست نمیآرم گفت
آنچه پیوسته ز ابروی شما میشنوم
چشم آهو که کند صید پلنگ اندازان
عیبش این لحظه ز آهوی شما میشنوم
شرح آن نکته که هاروت کند تفسیرش
ز آن دو افسونگر جادوی شما میشنوم
نافهٔ مشک تتاری که ز چین میخیزد
بویش از سلسلهٔ موی شما میشنوم
آن سوادی که بود نسخهٔ آن در ظلمات
شرحش از سنبل هندوی شما میشنوم
حال خواجو که پریشان تر ازو ممکن نیست
مو بمو ازخم گیسوی شما میشنوم
وین چه بویست که از کوی شما میشنوم
مرغ خوش خوان که کند شرح گلستان تکرار
زو همه وصف گل روی شما میشنوم
از سهی سرو که در راستیش همتا نیست
صفت قامت دلجوی شما میشنوم
پیش گیسوی شما راست نمیآرم گفت
آنچه پیوسته ز ابروی شما میشنوم
چشم آهو که کند صید پلنگ اندازان
عیبش این لحظه ز آهوی شما میشنوم
شرح آن نکته که هاروت کند تفسیرش
ز آن دو افسونگر جادوی شما میشنوم
نافهٔ مشک تتاری که ز چین میخیزد
بویش از سلسلهٔ موی شما میشنوم
آن سوادی که بود نسخهٔ آن در ظلمات
شرحش از سنبل هندوی شما میشنوم
حال خواجو که پریشان تر ازو ممکن نیست
مو بمو ازخم گیسوی شما میشنوم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵
حکایت رخت از آفتاب میشنوم
حدیث لعل لبت از شراب میشنوم
ز آب چشمه هر آن ماجرا که میرانم
ز چشم خویش یکایک جواب میشنوم
کسی که نسخهٔ خط تو میکند تحریر
ز خامهاش نفس مشک ناب میشنوم
شبی که نرگس میگون بخواب میبینم
ز چشم مست تو تعبیر خواب میشنوم
ز حسرت گل رویت چو اشک میریزم
ز آب دیده نسیم گلاب میشنوم
چنان بچشمهٔ نوشت تعطشی دارم
که مست میشوم ار نام آب میشنوم
فروغ خاطر خویش از شراب مییابم
نوای نغمهٔ دعد از رباب میشنوم
حدیث ذره اگر روشنت نمیگردد
ز من بپرس که از آفتاب میشنوم
گهی کز آتش دل آه میزند خواجو
در آن نفس همه بوی کباب میشنوم
حدیث لعل لبت از شراب میشنوم
ز آب چشمه هر آن ماجرا که میرانم
ز چشم خویش یکایک جواب میشنوم
کسی که نسخهٔ خط تو میکند تحریر
ز خامهاش نفس مشک ناب میشنوم
شبی که نرگس میگون بخواب میبینم
ز چشم مست تو تعبیر خواب میشنوم
ز حسرت گل رویت چو اشک میریزم
ز آب دیده نسیم گلاب میشنوم
چنان بچشمهٔ نوشت تعطشی دارم
که مست میشوم ار نام آب میشنوم
فروغ خاطر خویش از شراب مییابم
نوای نغمهٔ دعد از رباب میشنوم
حدیث ذره اگر روشنت نمیگردد
ز من بپرس که از آفتاب میشنوم
گهی کز آتش دل آه میزند خواجو
در آن نفس همه بوی کباب میشنوم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
نسیم زلف تو از نوبهار میشنوم
نشان روی تو از لالهزار میشنوم
ز چین زلف تو تاری مگر بدست صباست
کزو شامه مشک تتار میشنوم
بهر دیار که دور از تو میکنم منزل
ندای عشق تو از آن دیار میشنوم
لطیفهئی که خضر نقل کرد از آب حیات
از آن دو لعل لب آبدار میشنوم
حدیث این دل شوریده بین که موی بموی
از آن دو هندوی آشفته کار میشنوم
گلی بدست نمیآیدم برنگ نگار
ولی ز غالیه بوی نگار میشنوم
هنوز دعوی منصور همچنان باقیست
چرا که لاف انا الحق ز دار میشنوم
اثر نماند ز فرهاد کوهکن لیکن
صدای نالهاش از کوهسار میشنوم
سرشک دیدهٔ خواجو که آب دجله برد
حکایتش ز لب جویبار میشنوم
نشان روی تو از لالهزار میشنوم
ز چین زلف تو تاری مگر بدست صباست
کزو شامه مشک تتار میشنوم
بهر دیار که دور از تو میکنم منزل
ندای عشق تو از آن دیار میشنوم
لطیفهئی که خضر نقل کرد از آب حیات
از آن دو لعل لب آبدار میشنوم
حدیث این دل شوریده بین که موی بموی
از آن دو هندوی آشفته کار میشنوم
گلی بدست نمیآیدم برنگ نگار
ولی ز غالیه بوی نگار میشنوم
هنوز دعوی منصور همچنان باقیست
چرا که لاف انا الحق ز دار میشنوم
اثر نماند ز فرهاد کوهکن لیکن
صدای نالهاش از کوهسار میشنوم
سرشک دیدهٔ خواجو که آب دجله برد
حکایتش ز لب جویبار میشنوم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷
مدتی شد که درین شهر گرفتار توایم
پای بند گره طره طرار توایم
کار ما را مکن آشفته و مفکن در پای
که پریشان سر زلف سیه کار توایم
طرب افزای مقیمان درت زاری ماست
زانکه ما مطرب بازاری بازار توایم
گر کنی قصد دل خستهٔ یاران سهلست
ترک یاری مکن ای یار که ما یار توایم
تو بغم خوردن ما شادی و از دشمن دوست
هیچکس را غم ما نیست که غمخوار توایم
آخر ای گلبن نو رسته بستان جمال
پرده بگشای که ما بلبل گلزار توایم
تا ابد دست طلب باز نداریم از تو
زانکه از عهد ازل باز طلبکار توایم
بده ای لعبت ساقی قدحی باده که ما
مست آن نرگس مخمور دلازار توایم
آب برآتش خواجو زن و ما را مگذار
بر سر خاک بخواری که هوا دار توایم
پای بند گره طره طرار توایم
کار ما را مکن آشفته و مفکن در پای
که پریشان سر زلف سیه کار توایم
طرب افزای مقیمان درت زاری ماست
زانکه ما مطرب بازاری بازار توایم
گر کنی قصد دل خستهٔ یاران سهلست
ترک یاری مکن ای یار که ما یار توایم
تو بغم خوردن ما شادی و از دشمن دوست
هیچکس را غم ما نیست که غمخوار توایم
آخر ای گلبن نو رسته بستان جمال
پرده بگشای که ما بلبل گلزار توایم
تا ابد دست طلب باز نداریم از تو
زانکه از عهد ازل باز طلبکار توایم
بده ای لعبت ساقی قدحی باده که ما
مست آن نرگس مخمور دلازار توایم
آب برآتش خواجو زن و ما را مگذار
بر سر خاک بخواری که هوا دار توایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸
با لعل او ز جوهر جان در گذشتهایم
با قامتش ز سرو روان در گذشتهایم
پیرانه سر به عشق جوانان شدیم فاش
وز عقل پیر و بخت جوان در گذشتهایم
از ما مجوی شرح غم عشق را بیان
زیرا که ما ز شرح و بیان در گذشتهایم
چون موی گشتهایم ولیکن گمان مبر
کز شاهدان موی میان در گذشتهایم
در آتشیم بر لب آب روان ولیک
از تاب تشنگی ز روان در گذشتهایم
از ما نشان مجوی و مبر نام ما که ما
از بیخودی ز نام و نشان در گذشتهایم
بر هر زمین که بیتو زمانی نشستهایم
صد باره از زمین و زمان در گذشتهایم
خواجو اگر چنانکه جهانیست از علو
زو در گذر که ما ز جهان در گذشتهایم
با قامتش ز سرو روان در گذشتهایم
پیرانه سر به عشق جوانان شدیم فاش
وز عقل پیر و بخت جوان در گذشتهایم
از ما مجوی شرح غم عشق را بیان
زیرا که ما ز شرح و بیان در گذشتهایم
چون موی گشتهایم ولیکن گمان مبر
کز شاهدان موی میان در گذشتهایم
در آتشیم بر لب آب روان ولیک
از تاب تشنگی ز روان در گذشتهایم
از ما نشان مجوی و مبر نام ما که ما
از بیخودی ز نام و نشان در گذشتهایم
بر هر زمین که بیتو زمانی نشستهایم
صد باره از زمین و زمان در گذشتهایم
خواجو اگر چنانکه جهانیست از علو
زو در گذر که ما ز جهان در گذشتهایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹
ما حاصل از جهان غم دلبر گرفتهایم
وز جان به جان دوست که دل برگرفتهایم
زین در گرفتهایم بپروانه سوز عشق
چون شمع آتش دل ازین در گرفتهایم
با طلعتت ز چشمهٔ خور دست شستهایم
با پیکر تو ترک دو پیکر گرفتهایم
بر ما مگیر اگر ز پراکندگی شبی
آن زلف مشکبار معنبر گرفتهایم
تا همچو شمع از سر سر در گذشتهایم
هر لحظه سوز عشق تو از سر گرفتهایم
بی روی و قامت و لب جانبخش دلکشت
ترک بهشت و طوبی و کوثر گرفتهایم
چون دل اگر چه پیش تو قلب و شکستهایم
از رخ درست گوی تو در زر گرفتهایم
هشیار کی شویم که از ساقی الست
بر یاد چشم مست تو ساغر گرفتهایم
از خود گذشتهایم و چو خواجو ز کاینات
دل برگرفته و پی دلبر گرفتهایم
وز جان به جان دوست که دل برگرفتهایم
زین در گرفتهایم بپروانه سوز عشق
چون شمع آتش دل ازین در گرفتهایم
با طلعتت ز چشمهٔ خور دست شستهایم
با پیکر تو ترک دو پیکر گرفتهایم
بر ما مگیر اگر ز پراکندگی شبی
آن زلف مشکبار معنبر گرفتهایم
تا همچو شمع از سر سر در گذشتهایم
هر لحظه سوز عشق تو از سر گرفتهایم
بی روی و قامت و لب جانبخش دلکشت
ترک بهشت و طوبی و کوثر گرفتهایم
چون دل اگر چه پیش تو قلب و شکستهایم
از رخ درست گوی تو در زر گرفتهایم
هشیار کی شویم که از ساقی الست
بر یاد چشم مست تو ساغر گرفتهایم
از خود گذشتهایم و چو خواجو ز کاینات
دل برگرفته و پی دلبر گرفتهایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰
ما قدح کشتی و دل را همچو دریا کردهایم
چون صدف دامن پر از للی لالا کردهایم
خرقهٔ صوفی بخون چشم ساغر شسته ایم
دین و دنیا در سر جام مصفا کردهایم
عیب نبود گر ترنج از دست نشناسیم از آن
کز سر دیوانگی عیب زلیخا کردهایم
تا سواد خط مشکین تو بر مه دیدهایم
سر سودای ترا نقش سویدا کردهایم
وصف گلزار جمالت در گلستان خواندهایم
بلبل شوریده را سرمست و شیدا کردهایم
راستی را تا ببالای تو مائل گشتهایم
خانهٔ دل را چو گردون زیر و بالا کردهایم
هرشبی از مهر رخسار تو تا هنگام صبح
دیدهٔ اختر فشانرا در ثریا کردهایم
با شکنج زلف مشک آسای عنبر سای تو
هیچ بوئی میبری کامشب چه سودا کردهایم
اشک خواجو دامن دریا از آن گیرد که ما
از وطن با چشم گریان رو بدریا کردهایم
چون صدف دامن پر از للی لالا کردهایم
خرقهٔ صوفی بخون چشم ساغر شسته ایم
دین و دنیا در سر جام مصفا کردهایم
عیب نبود گر ترنج از دست نشناسیم از آن
کز سر دیوانگی عیب زلیخا کردهایم
تا سواد خط مشکین تو بر مه دیدهایم
سر سودای ترا نقش سویدا کردهایم
وصف گلزار جمالت در گلستان خواندهایم
بلبل شوریده را سرمست و شیدا کردهایم
راستی را تا ببالای تو مائل گشتهایم
خانهٔ دل را چو گردون زیر و بالا کردهایم
هرشبی از مهر رخسار تو تا هنگام صبح
دیدهٔ اختر فشانرا در ثریا کردهایم
با شکنج زلف مشک آسای عنبر سای تو
هیچ بوئی میبری کامشب چه سودا کردهایم
اشک خواجو دامن دریا از آن گیرد که ما
از وطن با چشم گریان رو بدریا کردهایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
چون ما بکفر زلف تو اقرار کردهایم
تسبیح و خرقه در سر زنار کردهایم
خلوت نشین کوی خرابات گشتهایم
تا خرقه رهن خانه خمار کردهایم
شوریدگان حلقهٔ زنجیر عشق را
انکار چون کنیم چو این کار کردهایم
ما را اگر چه کس به پشیزی نمیخرد
نقد روان فدای خریدار کردهایم
از ما مپرس نکتهٔ معقول از آنکه ما
پیوسته درس عشق تو تکرار کردهایم
ادرار ما روان ز دل و دیده دادهاند
هر دم که یاد اجری و ادرار کردهایم
گر خواب ما به نرگس پرخواب بستهئی
ما فتنه را بعهد تو بیدار کردهایم
در راه مهر سایهٔ دیوار محرمست
زان همچو سایه روی بدیوار کردهایم
خواجو ز یار اگر طلب کام دل کنند
ما کام دل فدای رخ یار کردهایم
تسبیح و خرقه در سر زنار کردهایم
خلوت نشین کوی خرابات گشتهایم
تا خرقه رهن خانه خمار کردهایم
شوریدگان حلقهٔ زنجیر عشق را
انکار چون کنیم چو این کار کردهایم
ما را اگر چه کس به پشیزی نمیخرد
نقد روان فدای خریدار کردهایم
از ما مپرس نکتهٔ معقول از آنکه ما
پیوسته درس عشق تو تکرار کردهایم
ادرار ما روان ز دل و دیده دادهاند
هر دم که یاد اجری و ادرار کردهایم
گر خواب ما به نرگس پرخواب بستهئی
ما فتنه را بعهد تو بیدار کردهایم
در راه مهر سایهٔ دیوار محرمست
زان همچو سایه روی بدیوار کردهایم
خواجو ز یار اگر طلب کام دل کنند
ما کام دل فدای رخ یار کردهایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲
به گدائی به سر کوی شما آمدهایم
دردمندیم و بامید دوا آمدهایم
نظر مهر ز ما باز مگیرید چو صبح
که درین ره ز سر صدق و صفا آمدهایم
دیگران گر ز برای زر و سیم آمدهاند
ما برین در بتمنای شما آمدهایم
گر برانید چو بلبل ز گلستان ما را
از چه نالیم چو بی برگ و نوا آمدهایم
آفتابیم که از آتش دل در تابیم
یا هلالیم که انگشت نما آمدهایم
به قفا بر نتوان گشتن از آن جان جهان
کز عدم پی بپی او را ز قفا آمدهایم
گر چو مشک ختنی از خط حکمش یک موی
سر بتابیم ز مادر بخطا آمدهایم
نفس را بر سر میدان ریاضت کشتیم
چون درین معرکه از بهر غزا آمدهایم
غرض آنستکه در کیش تو قربان گردیم
ورنه در پیش خدنگ تو چرا آمدهایم
دل سودازده در خاک رهت میجوئیم
همچو گیسوی تو زانروی دوتا آمدهایم
ایکه خواجو بهوای تو درین خاک افتاد
نظری کن که نه از باد هوا آمدهایم
دردمندیم و بامید دوا آمدهایم
نظر مهر ز ما باز مگیرید چو صبح
که درین ره ز سر صدق و صفا آمدهایم
دیگران گر ز برای زر و سیم آمدهاند
ما برین در بتمنای شما آمدهایم
گر برانید چو بلبل ز گلستان ما را
از چه نالیم چو بی برگ و نوا آمدهایم
آفتابیم که از آتش دل در تابیم
یا هلالیم که انگشت نما آمدهایم
به قفا بر نتوان گشتن از آن جان جهان
کز عدم پی بپی او را ز قفا آمدهایم
گر چو مشک ختنی از خط حکمش یک موی
سر بتابیم ز مادر بخطا آمدهایم
نفس را بر سر میدان ریاضت کشتیم
چون درین معرکه از بهر غزا آمدهایم
غرض آنستکه در کیش تو قربان گردیم
ورنه در پیش خدنگ تو چرا آمدهایم
دل سودازده در خاک رهت میجوئیم
همچو گیسوی تو زانروی دوتا آمدهایم
ایکه خواجو بهوای تو درین خاک افتاد
نظری کن که نه از باد هوا آمدهایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
باز هشیار برون رفته و مست آمدهایم
وز می لعل لبت باده پرست آمدهایم
تا ابد باز نیائیم بهوش از پی آنک
مست جام لبت از عهد الست آمدهایم
از درت بر نتوان خاست از آنروی که ما
بر سر کوی تو از بهرنشست آمدهایم
با غم عشق تو تا پنجه در انداختهایم
چون سر زلف سیاهت بشکست آمدهایم
سر ما دار که سر در قدمت باختهایم
دست ما گیر که در پای تو پست آمدهایم
بر سر کوی تو زینگونه که از دست شدیم
ظاهر آنستکه آسانت بدست آمدهایم
عیب سرمستی خواجو نتوان کرد چو ما
باز هشیار برون رفته و مست آمدهایم
وز می لعل لبت باده پرست آمدهایم
تا ابد باز نیائیم بهوش از پی آنک
مست جام لبت از عهد الست آمدهایم
از درت بر نتوان خاست از آنروی که ما
بر سر کوی تو از بهرنشست آمدهایم
با غم عشق تو تا پنجه در انداختهایم
چون سر زلف سیاهت بشکست آمدهایم
سر ما دار که سر در قدمت باختهایم
دست ما گیر که در پای تو پست آمدهایم
بر سر کوی تو زینگونه که از دست شدیم
ظاهر آنستکه آسانت بدست آمدهایم
عیب سرمستی خواجو نتوان کرد چو ما
باز هشیار برون رفته و مست آمدهایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴
ما بدرگاه تو از کوی نیاز آمدهایم
به هوایت ز ره دور و دراز آمدهایم
قدحی آب که برآتش ما افشاند
که درین بادیه با سوز و گداز آمدهایم
بینوا گرد عراق ار چه بسی گردیدیم
راست از راه سپاهان بحجاز آمدهایم
غسل کردیم به خون دل و از روی نیاز
بعبادتگه لطفت بنماز آمدهایم
تا نسیم سمن از گلشن جان بشنیدیم
همچو مرغ سحری نغمه نواز آمدهایم
بیش ازین برگ چمن بود چو بلبل ما را
شاهبازیم کنون کز همه باز آمدهایم
همچو محمود نداریم سر ملکت و تاج
که گرفتار سر زلف ایاز آمدهایم
تا چه صیدیم که در چنگ پلنگ افتادیم
یا چه کبکیم که در چنگل باز آمدهایم
برگ خواجو اگر از لطف بسازی چه شود
کاندرین راه نه با توشه و ساز آمدهایم
به هوایت ز ره دور و دراز آمدهایم
قدحی آب که برآتش ما افشاند
که درین بادیه با سوز و گداز آمدهایم
بینوا گرد عراق ار چه بسی گردیدیم
راست از راه سپاهان بحجاز آمدهایم
غسل کردیم به خون دل و از روی نیاز
بعبادتگه لطفت بنماز آمدهایم
تا نسیم سمن از گلشن جان بشنیدیم
همچو مرغ سحری نغمه نواز آمدهایم
بیش ازین برگ چمن بود چو بلبل ما را
شاهبازیم کنون کز همه باز آمدهایم
همچو محمود نداریم سر ملکت و تاج
که گرفتار سر زلف ایاز آمدهایم
تا چه صیدیم که در چنگ پلنگ افتادیم
یا چه کبکیم که در چنگل باز آمدهایم
برگ خواجو اگر از لطف بسازی چه شود
کاندرین راه نه با توشه و ساز آمدهایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵
ما به نظارهٔ رویت بجهان آمدهایم
وز عدم پی بپیت نعره زنان آمدهایم
چون دل گمشده را با تو نشان یافتهایم
از پی آن دل پرخون بنشان آمدهایم
گر برآریم فغان از غم دل معذوریم
کز فغان دل غمگین بفغان آمدهایم
زخم شمشیر ترا مرهم جان ساختهایم
لیکن از درد دل خسته بجان آمدهایم
قامت از غم چو کمان کرده و دل راست چو تیر
در صف عشق تو با تیر و کمان آمدهایم
بی تو از دوزخ و فردوس چه جوئیم که ما
هم ازین ایمن و هم فارغ از آن آمدهایم
چون نداریم سکون بی نظر مغبچگان
ساکن کوی خرابات مغان آمدهایم
اگر آن جان جهان تیغ زند خواجو را
گو بزن زانکه مبرا ز جهان آمدهایم
وز عدم پی بپیت نعره زنان آمدهایم
چون دل گمشده را با تو نشان یافتهایم
از پی آن دل پرخون بنشان آمدهایم
گر برآریم فغان از غم دل معذوریم
کز فغان دل غمگین بفغان آمدهایم
زخم شمشیر ترا مرهم جان ساختهایم
لیکن از درد دل خسته بجان آمدهایم
قامت از غم چو کمان کرده و دل راست چو تیر
در صف عشق تو با تیر و کمان آمدهایم
بی تو از دوزخ و فردوس چه جوئیم که ما
هم ازین ایمن و هم فارغ از آن آمدهایم
چون نداریم سکون بی نظر مغبچگان
ساکن کوی خرابات مغان آمدهایم
اگر آن جان جهان تیغ زند خواجو را
گو بزن زانکه مبرا ز جهان آمدهایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
اشارت کرده بودی تا بیایم
بگو چون بی سر و بی پا بیایم
من شوریده دل را از ضعیفی
ندانی باز اگر فردا بیایم
گرم رانی بگو تا باز گردم
وگر خوانی بفرما تا بیایم
بهر منزل که فرمائی بدیده
چه جابلقا چه جابلسا بیایم
اگر برفست وگر باران نترسم
اگر بادست وگر سرما بیایم
اگر خواهی که با تنها نباشم
نه با تنها من تنها بیایم
وگر گوئی بیا تا قعر دریا
ز بهر لؤلؤ لالا بیایم
بدان جائی که گوهر میتوان یافت
اگر کوهست و گر دریا بیایم
ایا کوی تو منزلگاه خواجو
چه فرمائی نیایم یا بیایم
بگو چون بی سر و بی پا بیایم
من شوریده دل را از ضعیفی
ندانی باز اگر فردا بیایم
گرم رانی بگو تا باز گردم
وگر خوانی بفرما تا بیایم
بهر منزل که فرمائی بدیده
چه جابلقا چه جابلسا بیایم
اگر برفست وگر باران نترسم
اگر بادست وگر سرما بیایم
اگر خواهی که با تنها نباشم
نه با تنها من تنها بیایم
وگر گوئی بیا تا قعر دریا
ز بهر لؤلؤ لالا بیایم
بدان جائی که گوهر میتوان یافت
اگر کوهست و گر دریا بیایم
ایا کوی تو منزلگاه خواجو
چه فرمائی نیایم یا بیایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹
ما دلی ایثار او کردیم و جانی یافتیم
گوهری در پایش افکندیم و کانی یافتیم
چون نظر کردیم در بستان بیاد قامتش
راستی را از سهی سروی روانی یافتیم
با خیال عارض گلرنگ و قد سرکشش
بر سر هر شاخ عرعر گلستانی یافتیم
گر چه چون عنقا به قاف عشق کردیم آشیان
مرغ دلرا هر نفس در آشیانی یافتیم
ترک عالم گیر و عالمگیر شو زیرا که ما
هر زمانی خویشتن را در مکانی یافتیم
در جهان بی نشانی تا نیاوردیم روی
ظن مبر کز آن بت مه رو نشانی یافتیم
سالها کردیم قطع وادی عشقش ولیک
تا نپنداری که این ره را کرانی یافتیم
ما نه از چشم گران خواب تو بیماریم و بس
زانکه در هر گوشه از وی ناتوانی یافتیم
در گلستان غم عشق تو از خوناب چشم
هر گیاهی را که دیدیم ارغوانی یافتیم
چون بیاد تیغ مژگان تو بگشودیم چشم
هر سو مو بر تن خواجو سنانی یافتیم
گوهری در پایش افکندیم و کانی یافتیم
چون نظر کردیم در بستان بیاد قامتش
راستی را از سهی سروی روانی یافتیم
با خیال عارض گلرنگ و قد سرکشش
بر سر هر شاخ عرعر گلستانی یافتیم
گر چه چون عنقا به قاف عشق کردیم آشیان
مرغ دلرا هر نفس در آشیانی یافتیم
ترک عالم گیر و عالمگیر شو زیرا که ما
هر زمانی خویشتن را در مکانی یافتیم
در جهان بی نشانی تا نیاوردیم روی
ظن مبر کز آن بت مه رو نشانی یافتیم
سالها کردیم قطع وادی عشقش ولیک
تا نپنداری که این ره را کرانی یافتیم
ما نه از چشم گران خواب تو بیماریم و بس
زانکه در هر گوشه از وی ناتوانی یافتیم
در گلستان غم عشق تو از خوناب چشم
هر گیاهی را که دیدیم ارغوانی یافتیم
چون بیاد تیغ مژگان تو بگشودیم چشم
هر سو مو بر تن خواجو سنانی یافتیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
آنکه لعلش عین آب زندگانی یافتیم
در رهش مردن حیات جاودانی یافتیم
راستی را پیش آن قد سهی سرو روان
نارون را در مقام ناروانی یافتیم
کار ما بی آتش دل در نگیرد زانکه ما
زندگی مانند شمع از جان فشانی یافتیم
گر چه رنگ عاشقان از غم شود چون زعفران
ما همه شادی ز رنگ زعفرانی یافتیم
خسروان گر سروری در پادشاهی میکنند
ما سریر خسروی در پاسبانی یافتیم
اهل معنی از چه رو انکار صورت کردهاند
زانکه صورت را همه گنج معانی یافتیم
ما اگر پیرانه سر در بندگی افتادهایم
همچو سرو آزادگی در نوجوانی یافتیم
جامهٔ صوفی بگیر و جام صافی ده که ما
دوستکامی راز جم دوستکانی یافتیم
رفتن دیر مغان خواجو بهنگام صبوح
از غوانی و شراب ارغوانی یافتیم
در رهش مردن حیات جاودانی یافتیم
راستی را پیش آن قد سهی سرو روان
نارون را در مقام ناروانی یافتیم
کار ما بی آتش دل در نگیرد زانکه ما
زندگی مانند شمع از جان فشانی یافتیم
گر چه رنگ عاشقان از غم شود چون زعفران
ما همه شادی ز رنگ زعفرانی یافتیم
خسروان گر سروری در پادشاهی میکنند
ما سریر خسروی در پاسبانی یافتیم
اهل معنی از چه رو انکار صورت کردهاند
زانکه صورت را همه گنج معانی یافتیم
ما اگر پیرانه سر در بندگی افتادهایم
همچو سرو آزادگی در نوجوانی یافتیم
جامهٔ صوفی بگیر و جام صافی ده که ما
دوستکامی راز جم دوستکانی یافتیم
رفتن دیر مغان خواجو بهنگام صبوح
از غوانی و شراب ارغوانی یافتیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
دو جان وقف حریم حرم او کردیم
و اعتماد از دو جهان بر کرم او کردیم
چون خضر دست ز سرچشمهٔ حیوان شستیم
تا تیمم بغبار قدم او کردیم
آنکه از درد دل خسته دلان آگه نیست
ما دوای دل غمگین بغم او کردیم
بی عنا و الم او نتوانیم نشست
ز آنکه عادت بعنا و الم او کردیم
آن همه نامه نوشتیم و جوابی ننوشت
گوئیا عقد لسان قلم او کردیم
زان جفا جوی ستمکاره نداریم شکیب
گر چه جان در سر جور و ستم او کردیم
اگر از سکهٔ او روی نتابیم مرنج
که فقیریم و طمع در درم او کردیم
پیش آن لعبت شیرین نفس از غایت شوق
جان بدادیم و تمنای دم او کردیم
یا رب آن خسرو خوبان جهان آگه بود
که چه فریاد بپای علم او کردیم
مردم دیدهٔ هندو وش دریائی را
خاک روب سر کوی خدم او کردیم
در دم صبح که خواجو ره مستان میزد
ای بسا ناله که بر زیر و بم او کردیم
و اعتماد از دو جهان بر کرم او کردیم
چون خضر دست ز سرچشمهٔ حیوان شستیم
تا تیمم بغبار قدم او کردیم
آنکه از درد دل خسته دلان آگه نیست
ما دوای دل غمگین بغم او کردیم
بی عنا و الم او نتوانیم نشست
ز آنکه عادت بعنا و الم او کردیم
آن همه نامه نوشتیم و جوابی ننوشت
گوئیا عقد لسان قلم او کردیم
زان جفا جوی ستمکاره نداریم شکیب
گر چه جان در سر جور و ستم او کردیم
اگر از سکهٔ او روی نتابیم مرنج
که فقیریم و طمع در درم او کردیم
پیش آن لعبت شیرین نفس از غایت شوق
جان بدادیم و تمنای دم او کردیم
یا رب آن خسرو خوبان جهان آگه بود
که چه فریاد بپای علم او کردیم
مردم دیدهٔ هندو وش دریائی را
خاک روب سر کوی خدم او کردیم
در دم صبح که خواجو ره مستان میزد
ای بسا ناله که بر زیر و بم او کردیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
گر شدیم از کویت ای ترک ختا باز آمدیم
ور خطائی رفت از آن بازآ که ما باز آمدیم
گر تو صادق نامدی در مهر ما مانند صبح
ما بمهرت از ره صدق و صفا باز آمدیم
تیهوی بی بال و پر بودیم دور از آشیان
شاهبازی تیز پر گشتیم تا بازآمدیم
گرچه کی باز آید آن مرغی که بیرون شد ز دام
ما بعشق دام آن زلف دوتا باز آمدیم
ای طبیب درد دلها این دل مجروح را
مرهمی نه چون بامید دوا باز آمدیم
بعد ازین گر باده در عالم نباشد گو مباش
زانکه با لعلت ز جام جانفزا باز آمدیم
گر ز بستان بینوا رفتیم یک چندی کنون
چون گل و بلبل بصد برگ و نوا باز آمدیم
ور خطائی رفت کان گیسوی عنبر بیز را
مشک چین خواندیم و اکنون از خطا باز آمدیم
خاک کرمان باز خواجو را بدین جانب فکند
تا نپنداری که از باد هوا باز آمدیم
ور خطائی رفت از آن بازآ که ما باز آمدیم
گر تو صادق نامدی در مهر ما مانند صبح
ما بمهرت از ره صدق و صفا باز آمدیم
تیهوی بی بال و پر بودیم دور از آشیان
شاهبازی تیز پر گشتیم تا بازآمدیم
گرچه کی باز آید آن مرغی که بیرون شد ز دام
ما بعشق دام آن زلف دوتا باز آمدیم
ای طبیب درد دلها این دل مجروح را
مرهمی نه چون بامید دوا باز آمدیم
بعد ازین گر باده در عالم نباشد گو مباش
زانکه با لعلت ز جام جانفزا باز آمدیم
گر ز بستان بینوا رفتیم یک چندی کنون
چون گل و بلبل بصد برگ و نوا باز آمدیم
ور خطائی رفت کان گیسوی عنبر بیز را
مشک چین خواندیم و اکنون از خطا باز آمدیم
خاک کرمان باز خواجو را بدین جانب فکند
تا نپنداری که از باد هوا باز آمدیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
شمع بنشست ز باد سحری خیز ندیم
که ز فردوس نشان میدهد انفاس نسیم
گر نباشد گل رخسار تو در باغ بهشت
اهل دلرا نکشد میل به جنات نعیم
برو ای خواجه که صبرم بدوا فرمائی
کاین نه دردیست که درمان بپذیرد ز حکیم
چون بمیرم بره دوست مرا دفن کنید
تا چو بر من گذرد یاد کند یار قدیم
ایکه آزار دل سوختگان میطلبی
بر سرآتش سوزان نتوان بود مقیم
من ازین ورطه هجران نبرم جان بکنار
زانکه غرقاب غم عشق تو بحریست عظیم
بر سر کوت گر از باد اجل خاک شوم
شعلهٔ آتش عشق تو زند عظم رمیم
گرچه خواجو بیقین شعر تو سحرست ولیک
هیچ قدرش نبود با ید بیضای کلیم
که ز فردوس نشان میدهد انفاس نسیم
گر نباشد گل رخسار تو در باغ بهشت
اهل دلرا نکشد میل به جنات نعیم
برو ای خواجه که صبرم بدوا فرمائی
کاین نه دردیست که درمان بپذیرد ز حکیم
چون بمیرم بره دوست مرا دفن کنید
تا چو بر من گذرد یاد کند یار قدیم
ایکه آزار دل سوختگان میطلبی
بر سرآتش سوزان نتوان بود مقیم
من ازین ورطه هجران نبرم جان بکنار
زانکه غرقاب غم عشق تو بحریست عظیم
بر سر کوت گر از باد اجل خاک شوم
شعلهٔ آتش عشق تو زند عظم رمیم
گرچه خواجو بیقین شعر تو سحرست ولیک
هیچ قدرش نبود با ید بیضای کلیم