عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۶
از خود سری مچینید ادبار تا به‌گردن
خلقی‌ست زین چنین سر بیزار تا به‌گردن
ای غافلان گر این است آثار سربلندی
فرقی نمی‌توان یافت از دار تا به گردن
تسلیم تیغ تقدیر زین بیشتر چه بالد
چون موست پیکر ما یک تار تا به‌گردن
زین سرکشی چه دارد طبع جنون سرشتت
آفات همچو سیل‌ست درکار تابه گردن
تمکین نمی‌پسندد هنگامهٔ رعونت
زین وضع زیر تیغ‌ست کهسار تا به گردن
فرداست خاک این‌دشت پا بر سر شکسته‌ست
امروز در ته پاش انگار تا به گردن
خلقی‌ست زین جنونزار عریان بی‌تمیزی
دستار تا به زانو شلوار تا به گردن
رنج خلاب دنیا مست بهار خوبی‌ست
تا پا نهی که رفتی یک بار تا به گردن
مینای این خرابات بی می نمی‌توان یافت
در خون نشستگانند بسیار تا به گردن
از حرص ما تعلق دارد سر تملق
چندیش پای در گل بگذار تا به گردن
موج‌گهر چه مقدار از آب سر برآرد
دارد بنای اقبال دیوار تا به گردن
تا بند بندت از هم چون سبحه وا نگردد
عقد انامل یأس بشمار تا به گردن
تا زندگی ست چون شمع‌ ایمن نمی‌توان زیست
یک‌کوچه آتش از پاست این خار تا به‌گردن
در خلق اگر به این بعد بی ربطی وفاق‌ست
پیغام سر توان برد دشوار تا به گردن
کو سیلی ضروری یا تیغ امتحانی
خلقی نشسته اینجا بیکار تا به گردن
کو طاعتی‌که ما را تاکوی او رساند
تسبیح تا زبان‌ست زنار تا به‌ گردن
بید بهار یأسیم از بی‌بری مپرسید
اعضا به خم شکستیم زین بار تا به‌ گردن
رنگ حنایش امشب سیر بهار نازست
پابوس و منت خون بردار تا به گردن
زان جرأتی که سودم دستی به تیغ نازش
بردم ز هر سر انگشت زنهار تا به‌گردن
چون شعله برده بودم بر چرخ بار طاقت
رنگ شکسته‌ام کرد هموار تا به گردن
سودایی هوس را کم نیست موی سر هم
بپدل مپیچ ازین بیش دستار تا به ‌گردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۸
چه دارد این گیر و دار هستی‌ گداز صد نام و ننگ خوردن
شکست آیینه جمع‌ کردن فریب تمثال رنگ خوردن
خوشست از ترک خودنمایی دمی ز ننگ هوس برآیی
به‌ کسوت ریش روستایی ز شانه تا چند چنگ خوردن
شرار تا سر ز خود برآرد نه روز بیند نه شب شمارد
دماغ‌کمفرصتان ندارد غم شتاب و درنگ خوردن
مزاج همت نمی‌شکیبد که ساز نخلش نظر فریبد
به صد فلک دست و دل نزیبد فشار یک چشم تنگ خوردن
کم تلاش هوس شمردم قدم به عجز طلب فشردم
به کعبهٔ امن راه بردم ز تیشه بر پای لنگ خوردن
طمع به هر جا فشرد دندان ز آفتش نیست باک چندان
به اشتهای غرض‌پسندان زبان ندارد تفنگ خوردن
چه سان به تدبیر فکر خامت خمار حسرت رود ز جامت
که در نگین هم به قدر نامت فزوده خمیازه سنگ خوردن
اگر جهان جمله لقمه زاید ز فکر جوع تو برنیاید
مگر چو آماج لب گشاید ز عضو عضوت خدنگ خوردن
به ظلمت آباد ملک صورت دلست سرمایهٔ کدورت
ندارد ای بیخبر ضرورت به ذوق آیینه زنگ خوردن
به سعی تحقیق پر دویدی به عافیت هرزه خط کشیدی
نه او شدی نی به خود رسیدی چه لازمت بود بنگ خوردن
به کیش آن چشم فتنه مایل به فتوی آن نگاه قاتل
بحل گرفتند خون بیدل چو می به دین فرنگ خوردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۹
چه بود سر و کار غلط سبقان در علم و عمل به فسانه زدن
ز غرور دلایل بیخردی همه تیر خطا به نشانه زدن
تب و تاب قیامت و غلغل آن به حیا رها کن و قصه مخوان
حذر از نفسی ‌که در اهل زمان رسد آتش دل به زبانه زدن
ز مزاج جهان غرور نفس غلط است نشاندن جوش هوس
که ز مزرع فتنه نمو نبرد سر و گردن خوشه و دانه زدن
همه ‌گر تک و تاز جنون طلبی‌ کشدت به وصول بساط غنا
چو طبیعت موج‌ گهر نسزد ز محیط ادب به ‌کرانه زدن
مژه از توقع‌ کار جهان به هم آر و غبار هوس بنشان
. به‌کشودن چشم طمع نتوان صف حلقه به هر در خانه زدن
عقبات جهنم و رنج ابد نرسد به عذاب نفاق و حسد
تو امان طلب از در خلد و درآ به تغافل از اهل زمانه زدن
اگرم به فلک طلبد ز زمین وگرم به زمین فکند ز فلک
به قبول و اطاعت حکم قضا نتوان در عذر و بهانه زدن
دل عاشق و عجز مزاج‌ گدا سر حسن و غرور دماغ جفا
من و آینه داری عرض وفا، تو و طره عربده شانه زدن
به دماغ تغیر ناز بتان ز خرابی بیدل ما چه زیان
که به‌کلفت طبع غنی نزند غم پینه به دلق گدا نزدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۷
خلقی‌ست غافل اینجا از کشتن و درودن
چون خوشه‌ های‌ گندم صد چشم و یک غنودن
گل‌ کردن حقیقت چندین مجاز جوشاند
بر خویش پرده‌ ها بست این نغمه از سرودن
گر نوبهار هستی این رنگ جلوه دارد
نتوان زد از خجالت‌ گل بر سر نمودن
آن به‌ که همچو طاووس از بیضه بر نیایی
چشم هزار دام‌ست در راه پر گشودن
رفع صداع هستی در سجده صندلی داشت
بر عافیت تنیدیم آخر زجبهه سودن
گوش از فسانهٔ ما پیش از تمیز بربند
حرف زبان شمعیم داغ دل شنودن
ای حرص جبهه‌واری عرض حیا نگهدار
تاکی به رنگ سوهان سرتا قدم ربودن
سیلاب خانه اینجا تشویش رفت و در بست
غارتگری ندارد آیینه جز زدودن
تحقیق موج بی‌آب صورت نمی‌پذیرد
از خویش نیز خالیست آغوش‌ بی‌تو بودن
بر رشتهٔ تعلق چندین مپیچ بیدل
جز درد سر ندارد از موی سر فزودن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۳
چون ربشه در این باغ به افسون دمیدن
سر بر نکشی تا نخوری پای دویدن
تا فاش شود معنی‌گلزار حقیقت
از رفتن رنگ آینه باید طلبیدن
در باغ خیالی‌که‌گذشتن ثمر اوست
انگارکه من نیز رسیدم به رسیدن
تدبیرخرد محرم نیرنگ جنون نیست
نقاش ندارد قلم ناله کشیدن
تا هست نفس صرفهٔ راحت نتوان برد
بال است و همان زحمت انداز پریدن
چون رنگ عبث سلسله اظهار شکستم
یعنی نرساندیم صدایی به شنیدن
ما هیچکسان فارغ از آرایش نازیم
تمثال ندارد سر آیینه خریدن
تا پیرهنی چند به نیرنگ ببالیم
چون شمع کفاف‌ست سر انگشت مکیدن
طاووس من احرام تماشای که دارد
دل گشت سراپای من از آینه چیدن
دست هوسم شیفتهٔ دامن کس نیست
بیدل چو نسیمم همه تن‌گرد رمیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۶
از خاک یک دو پایه فروتر نزول ‌کن
سرکوبی عروج دماغ فضول‌کن
تاب و تب غرور من و ما به سکته‌گیر
رقص خیال آبله پا بی‌اصول کن
نقصان گل اعادهٔ باغ کمان تست
آدم شو و تلاش ظلوم و جهول‌کن
خلقی فتاده درگو غفلت زکسب علم
چندی تو نیز سیر چراغان غول‌کن
سعی نفس به خلوت دل ره نمی‌برد
گو صد هزار سال خروج و دخول‌کن
فکر رسا مقید اغلاق لفظ چند
چندانکه‌کم شودگرهت رشته طول‌کن
ای خط مستقیم ادبگاه راستی
فطرت نخواهدت ‌که ز مسطر عدول‌ کن
تا هرکس از تو در خور فطرت اثر برد
چون شوق در طبیعت عالم حلول‌کن
افراط جاه نیز ز افلاس نیست کم
صبح سفید را به‌تکلف ملول‌کن
تا غره کمال نسازد قناعتت
بیدل ز خلق منت احسان قبول‌کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۸
از خودآرایی به‌جنس جاودان لنگر مکن
آبرو را سنگسار صنعت‌ گوهر مکن
خار جوهر زحمت‌گلبرک تمثالت مباد
پردهٔ چشم تر آیینه را بستر مکن
تا توان درکسوت همواری آیینه زیست
دامن ابروی خود چون تیغ پر جوهر مکن
ای ادب‌، بگذار مژگانی به رویش واکنم
جوهر پرواز ما را چین بال و پر مکن
انفعال معصیت فردوس تعمیر است و بس
گر جبین دارد عرق اندیشهٔ ‌کوثر مکن
آب‌ورنگ حسن معنی‌نشکند بیجوهری
آسمان گو نسخه‌ام را جدولی از زر مکن
از محیط رحمتم اشک ندامت مژده‌ای‌ست
یا رب این نومید را محروم چشم ترمکن
ای سپند از سرمه هم اینجا صدا وا می‌کشد
نا توان بر باد رفتن سعی خاکستر مکن
تا به‌کی چون خامه موی حسرتت بایدکشید
اینقدر خود را به ذوق فربهی لاغر مکن
درد سر بسیار دارد نسخهٔ تحقیق خویش
جز فراموشی اگر درسی‌ست هیچ از بر مکن
خامشی دل را همان شیرازهٔ جمعیت‌ست
نسخهٔ آیینه از باد نفش ابتر مکن
حیف اوقاتی‌که صرف حسرت جاهش‌کنند
آدمی‌، آدم‌! وطن در فکرگاو و خر مکن
تاکجا بیدل به افسون امل خواهی تنید
قصهٔ ما داستان مار دارد سر مکن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۹
ای به عشرت متهم سامان درد سر مکن
صاف و دردی نیست اینجا وهم در ساغر مکن
شمع این محفل وبال گردن خویش است و بس
تا بود ممکن ز جیب خامشی سر بر مکن
زندگی مفتست اگر بی‌فکر مردن بگذرد
شعلهٔ خود را بیابان مرگ خاکستر مکن
تا توانی درکمین زحمت دلها مباش
همچو سیل از خاک این ویرانه‌ها سر بر مکن
لب‌ گشودن‌ کشتی عمرت به توفان می‌دهد
در چنین بحر بلای خامشی لنگر مکن
قسمتت زین گردخوان بی‌انتظار آماده است
خاک کن بر دیده اما حلقه بر هر در مکن
تا کجا خواهی به افسون نفس پرواز کرد
این ورق گردانده گیر آرایش دفتر مکن
ای هوس فرسای جولان خون جمعیت مریز
بر رگ هر جاده نقش پای خود نشتر مکن
هرکس اینجا قاصد پیغام اسرار خود است
از زبانم حرف او گر بشنوی باور مکن
دود دل تا خانهٔ خورشید خواهد شد بلند
یا رب این آیینه رو را محرم جوهر مکن
نخل‌ گلزار جنون از ریشه بیرون خوشنماست
ای خموشی نالهٔ ما را نفس پرور مکن
ترک زحمت گیر اگر زنگار خورد آیینه‌ات
انفعال سعی بیجا مزد روشنگر مکن
احتراز از شور امکان درس هر مجهول نیست
فهم در کار است اگر گوشی نداری‌ کر مکن
تا سلامت جان بری بیدل ازین‌ گرداب یأس
تشنه چون‌ گشتی بمیر اما لب خود تر مکن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۲
به وهم این و آن خون شد دل غفلت‌پرست من
وگرنه همچو صحرا دامن خود داشت دست من
تحیر در جنون می غلتد از نیرنگ تصویرم
ز پرواز نگاه‌کیست یارب رنگ بست من
سلامت متهم دارد به‌کمظرفی حبابم را
محیطی می‌کنم تعمیر اگر بالد شکست من
حریف بیخودیها کیست ‌کز چشم جنون پیما
خمستان در سر و پیمانه در دست است مست من
رفیقان چون نگه رفتند و من چون اشک درخاکم
زمینگیر ندامت ماند کوششهای پست من
ز برق آه دارم ناوکی درکیش نومیدی
حذر از جرأت ای ظالم‌که پر صاف‌ست شست من
به این سستی‌ که می‌بینم ز بخت نارسا بیدل
کشد نقاش مشکل هم به دامان تو دست من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۸
بی‌سراغی نیست ‌گرد هستی وحشت ‌کمین
نقش پای جلوه‌ای داریم در خط جبین
بندگی ننگ‌ کجی از طینت ما می‌برد
می تراود راستی در سجده از نقش نگین
وضع نخوت خاکیان را صرفهٔ آرام نیست
گردباد آشفتگی می‌چیند از چین جبین
جلوهٔ اسباب منظور تغافل خوشتر است
سخت مکروه‌ست دنیا چشم اگر داری ببین
اهل دنیا در تلاش غارت یکدیگرند
خانهٔ شطرنج را همسایه نگذارد کمین
اعتبارات غرور و عجز ما پیداست چیست
از نفس یک پیرهن بالیده‌تر آه حزین
خاکساری طینت‌ گل ‌کردن تشویش نیست
گر قیامت خیزد از جا بر نمی‌خیزد زمین
از حلاوتهای دنیا سوختن خرمن ‌کنید
کو حصول شمع‌،‌ گیرم موم دارد انگبین
زندگانی دامگاه اینقدر تزویر نیست
از شمار سبحهٔ زاهد عرق ریز است دین
وضع خاموشی محیط عافیت موج است و بس
از حباب اینجا نفس دارد حصاری آهنین
دوری اصل اینقدر کلفت سراغ نیستی است
کرد آتش را وداع سنگ خاکستر نشین
بیدل امشب در هوای دامنش‌گل می‌کند
همچو شاخ‌ گل مرا صد پنجه از یک آستین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۶
گرگدا دست طمع دزدد ز هم در آستین
می‌کشد خشکی کف اهل کرم در آستین
در قمار زندگی یا رب چه باید باختن
چون حبابم از نفس نقد عدم در آستین
برگ و ساز بی‌بری غیر از ندامت هیچ‌ نیست
سرو چندین دست می‌سابد بهم در آستین
ناله ‌گر بر لوح هستی خط‌ کشد دشوار نیست
خامه‌ام زپن دست دارد صد رقم در آستین
آنقدرکاهیدم از درد سخن کز پیکرم
نال دارد پیرهن همچون قلم در آستین
بسکه چون شمعم تنک سرمایهٔ این انجمن
یک ‌گلم هم درگریبانست و هم در آستین
این زمان در کسوت رنگم گریبان می درّد
همچو گل دستی‌ که بر سر می‌زدم در آستین
وضع آسایش رواج عالم ایثار نیست
پنجهٔ اهل کرم خفته‌ست کم در آستین
بی‌قناعت کیسهٔ حرصت نخواهد پر شدن
تا به کی چون مار می‌گردی شکم در آستین
پیرگشتی‌، غافل از قطع تعلقها مباش
صبح دارد از نفس تیغ دو دم در آستین
تا به رنگ مدعا دست هوس افشانده‌ام
کرده‌ام بیدل گلستان ارم در آستین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۹
تا به‌کی باشی قفس فرسودهٔ شان نگین
ای خوش آن نامی ‌که نقشش نیست بهتان نگین
گر نه‌ای‌محکوم حرص‌افسانهٔ اوهام چند
بگذر از جام جم و حرف سلیمان نگین
غیر مخموری چه دارد ساغر اقبال جاه
یکقلم خمیازه می‌بالد ز عنوان نگین
هوش اگر آیینه پردازد دلیل عبرت است
خودفروشیهای نام و قید زندان نگین
کاش رسوایی همین‌جا در خور زحمت دهند
رشته واری می‌کشد نام ازگریبان نگین
بس که تخمیر مزاج همت ما وحشت است
نام ما چون‌گرد می‌خیزد ز دامان نگین
چون هلال از پیکر خم سر به گردون سوده‌ام
خاتم است اینجا دلیل عزت وشان نگین
سنگ را هم شیشه می‌سازد تهی از خود شدن
سود نامی هست در اجزای نقصان نگین
صحبت ارباب دنیا مفلسان را می‌گزد
ظاهر است از روی کاغذ نقش دندان نگین
تا کجا وسعت کند پیدا بساط اعتبار
ناقصان گو پهن‌تر چینند دکان نگین
با همه شهرت‌فروشی‌ها بضاعت هیچ نیست
خون همان نام است در زخم نمایان نگین
اعتبارات جهان رنگ پرواز است و بس
در پر طاووس کن سیر چراغان نگین
وحشت تقلید هم بیدل کم از تحقیق نیست
نشئهٔ پرواز دارد چین دامان نگین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۶
بسکه یاد قامتت بر باد داد اجزای سرو
نالهٔ قمری شد آخر قدکشیدنهای سرو
چیدن دامن دربن‌گلشن‌ گل آزادگی است
کیست تا فهمد زبان عافیت ایمای سرو
مطلب آزادگیها پر بلند افتاده است
عالمی خم شد به فکر بار ناپیدای سرو
باغبانان قدر آزادی ندانستند حیف
ناله بایستی درین‌گلشن نشاندن جای سرو
باده را در دامن مینا بهاری دیگر است
آب دارد آبرو تا می‌رود در پای سرو
شعلهٔ ادراک خاکسترکلاه افتاده است
نیست غیر از بال قمری پنبهٔ مینای سرو
بسکه موزونان ز شرم قامتت ‌گشتند آب
صورت فواره باید ربخت از اجزای سرو
اینقدر رعنا نمی‌بالد نهال این چمن
سایهٔ نخل که افتاده‌ست بر بالای سرو
پای در زنجیر دورش گفتگو آزادگی
بیدل این سطر تکلف نیست جز انشای سرو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۹
بسکه می‌جوشد ازین دریای حسرت حب جاه
قطره هم سعی حبابی دارد از شوق ‌کلاه
می‌رود خلقی به‌کام اژدر از افسون جاه
شمع را سرتا قدم در می‌کشد آخر کلاه
گیرودار محفل امکان طلسم حیرتی‌ست
تا مژه خط می‌کشد این صفحه می‌گردد سیاه
گرد صحرا از رم آهو سراغی می‌دهد
رفتن دل را شکست رنگ می‌باشد گواه
عالمی در انتظار جلوه‌ات فرسوده است
جوهر آیینه هم می‌ریزد از دیوار کاه
اینقدر جهدم به ذوق نشئهٔ عجز است و بس
همچو پرواز از شکست بال می‌جویم پناه
نیست غافل معنی آسایش از بیطاقتان
درکمین‌کاروان خفته‌ست منزل سر به راه
بسکه پیچ‌ و تاب حسرت در نفس خون کرده‌ام
تیغ جوهردار عریان می‌کنم در عرض آه
جوهر آیینه‌ای درگرد پیغامم گم است
نالهٔ من می‌رود جایی‌که می‌گردد نگاه
گر سلامت خواهی از ساز تظلم دم مزن
دادرس در عهد ما سنگ است و مینا دادخواه
این زمان عرض ‌کمال خلق بی‌تزویر نیست
جوهر آیینه آبی دارد اما زیرکاه
طبع‌ روشن بیدل از بخت سیاهش چاره نیست
تا ابد رنگ‌ کلف نتوان زدود از روی ماه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۱
عالم و این تردماغیهای جاه
شبنمی پاشید بر مشتی گیاه
مرگ غافل نیست از صید نفس
آتش از خس برنمی‌دارد نگاه
سرزمین شعله‌کاران گلخن است
کشت ما را دود می‌باشد گیاه
زندگانی از نفس جان می‌کند
عمرها شد می‌کشم یوسف ز چاه
ناامیدی فتح باب عشرت است
خنده لب وا می‌کند از حرف آه
ای زبان لافت افسون سلوک
باشد از مقراض مشکل قطع راه
باده روشن مشربی وانگاه دُرد؟
پرتو خورشید و مه‌، وانگه سیاه
بی‌زبانی از خجالت رستن است
عذر تا باقیست می‌بالد گناه
جستجو آیینه‌دار مقصد است
می شوی منزل اگر افتی به راه
نازکن‌ گر فکر خویشت ره نزد
ازگریبان غافلی بشکن کلاه
نرخ بازارکرم نشکستنی‌ست
گر دلت چیزی نخواهد عذر خواه
بیدل از غفلت ‌کسی را چاره نیست
سایه‌ای دارد گدا تا پادشاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۲
گر نفس چیند به این فرصت بساط دستگاه
چون سحر بر ما شکستن می‌رسد پیش از کلاه
سینه صافی می‌شود بی‌پرده تا دم می‌زنم
در دل ما چون حباب آیینه‌پرداز است آه
ما و من آخر سواد یأس روشن می‌کند
خلقی از مشق نفس آیینه می‌سازد سیاه
صاحب دل کیست حیرانم درین غفلت‌سرا
آینه یک‌ گل زمین است و جهانی خانه خواه
گرگشایی دیدهٔ انصاف بر اقبال ظلم
همچوآتش اخگر است و شعله آن تخت وکلاه
اوج اقبال شهنشاهی توهم کرده است
بر سر مژگان نم اشکی چکیدن دستگاه
استخوان چرب و خشکی هست‌کز خاصیتش
سگ توجه بر گدا دارد هما بر پادشاه
ای هوس رسوایی دیبا و اطلس روشن است
بیش ازین از جامهٔ عریانی‌ام عریان مخواه
با شکوه آسمان‌ گردن نیفرازد زمین
خاک باید بود پیش رفعت آن بارگاه
محرم راز کرم نتوان شدن بی‌احتیاج
در پناه رحمت آخر می‌برد ما را گناه
بی‌گداز نیستی صورت نبندد آگهی
شمع این محفل سراپا سرمه است و یک نگاه
گر به این رنگست بید‌ل رونق بازار دهر
تا قیامت یوسف ما برنمی‌آید زچاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۴
ای نفس مایه درین عرصه چه پرداخته‌ای
نقد فرصت همه رنگست و تو در باخته‌ا‌ی
صفحه آتش زده‌ای ناز چراغان چه بلاست
تا به فهم پر طاووس رسی فاخته‌ای
کاش از آینه ‌کس گرد سراغت یابد
محمل آرا چو سحر بر نفس ساخته‌ای
بیش ازین فتنهٔ هنگامهٔ اضداد مباش
چه شررها که نه با پنبه در انداخته‌ای
اینقدر نیست درین عرصه جهاد نفست
قطع کن زحمت تیغی‌که تواش آخته‌ای
دهر تاراجگه سیل و بنای تو حیات
ای ستمکش نگهی خانه‌کجا ساخته‌ای
عمر در سعی غبار جسد افشاندن رفت
آخر ای روح مقدس ز کجا تاخته‌ای
نقش غیر و حرم عشق چه امکان دارد
صورت‌توست در آن پرده‌که نشناخته‌ای
گردباد آن همه بر خویش نچیند بیدل
در خور گردش سر، گردنی افراخته‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۶
به غبار عالم جستجو ز چه یاس خسته نشسته‌ای
که به پیش پای تو یکدل است و هزار شیشه شکسته‌ای
نبری ز خیال کسان حسد نکنی تخیل ظلم و کد
که ز دستهای دعای بد به‌کمین تیغ دو دسته‌ای
سر وبرگ عشرت صد چمن به حضور غنچه نمی‌رسد
تو بهار رونق خلد شو ز همان دلی‌که نخسته‌ای
به حضور بارگهٔ ادب ستم است دمزدن از طلب
تک و تازگرد نفس مبر به دری‌که آینه بسته‌ای
زگل تعلق این چمن به‌کجاست لالهٔ‌گوش من
چو سحر به دام و قفس متن نفسی و از همه رسته‌ای
ز فضولی هوس بقا شده‌ای به عبرتی آشنا
مژه‌گر رسد به خم حیا چو خیال ز آینه جسته‌ای
نه قوی است مجمع طاقتت نه حواس رابطه جرأتت
به کف تو وهم ازین چمن گل چیده داری و دسته‌ای
نفس از کشاکش مدح و ذم چقدر برآردت از عدم
به تأمل از چه گره خوری که چو رشتهٔ بگسسته‌ای
چه بلاست بیدل بی‌خبر که به ناله هرزه شدی سمر
همه راست درد شکست و تو که به بیدلی چه شکسته‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۱
داد عجز ما ندهد سعی هیچ مشغله‌ای
دسترنج کس نشود مزد پای آبله‌ای
شب خیال آن نگهم‌ گفت نکته‌ها که‌ کنون
صدفغان ادا نکند شکر سرمه‌سا کله ای
غوطه در محیط زند تا حباب باده‌ کشد
در شکست ساغر دل خفته است حوصله‌ای
محمل ثبات قدم دارد آب و دانه بهم
شمع تا عدم نکند فکر زاد و راحله‌ای
نیست ز انقلاب نفس عافیت مسلم‌ کس
در زمین عبرت ما ریشه‌کرد زلزله‌ای
نیست امتداد نفس بگذر از تامل و بس
بر وجود ما ز عدم خط‌ کشید فاصله‌ای
چرخ تیغ زن بفسان خاک بارکرده دهان
هر طرف نظر فکنی فتنه زاست حامله‌ا‌ی
ناقه بی‌صدای جرس نی سراغ پیش و نه پس
می‌رود به‌دوش نفس باد برده قافله‌ای
بیدل این کلام متین پیش کس مزن به زمین
دارد آن لب شکرین‌گوهر آفرین صله‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۶
رفتی چو می از ساغر و دیگر ننشستی
ای اشک دمی بر مژهٔ ‌تر ننشستی
جان سختی حرص اینهمه مقدور که باشد
زد بر کمرت بار دل این در ننشستی
نامحرمی عافیتت طرفه جنون داشت
پرواز هم افسرد و ته پر ننشستی
ای قطره دماغت نکشد ننگ فسردن
خوشباش ‌که بر مسند گوهر ننشستی
چون آتش ازین جاه ‌که خاکست مآلش
گو شعله نبالیدی و اخگر ننشستی
ای سایه چنین پهن ‌که چیده‌ست بساطت
آخر تو ز خاک آنهمه برتر ننشستی
بر مسند اقبال‌ که جز نام ندارد
چون نقش نگین یکدوعرق ‌ننشتی
عالم همه افسانهٔ تکلیف صداع است
آه ازتو درین مجلس اگر بر ننشستی
ناراستی از جادهٔ فهمت به ‌در انداخت
بودی خط تحقیق و به مسطر ننشستی
گر مفلسی و شهرت جاهیست ضرورت
تشهیر کمی نیست ‌که بر خر ننشستی
بیدل همه تن حلقه شدی لیک چه حاصل
در خاک نشستی و بر آن در ننشستی