عبارات مورد جستجو در ۵۰۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
چنین سروِ روان دیگر نباشد
بر و بالا ازین خوش تر نباشد
چو تو سروی اگر آید در آغوش
کسی را این هوس در سر نباشد
که را باشد چنین ماهی که چون او
خورم سوگند ماه و خور نباشد
بدین شکل و شمایل آدمی زاد
اگر باشد مرا باور نباشد
قراری می دهم که الّا به کویش
قرارم بعد ازین دیگر نباشد
مکن عیب ار نزاری بی قرارست
شکیبِ مزهر از ازهر نباشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
دورم دریغ موسمِ عشرت ز دوستان
نزدیک شد که باز شود تازه بوستان
یارم نمی خورد غم من هیچ و من همه
خون می¬خورم به جای مِی آخر نکوست آن
هرگز نداشت بی گره کینه ابروان
سبحانه تعالی آخر چه خوست آن
ای رشکِ آفتابِ جهان تاب روی تو
یا رب چه آفتاب و چه ماه وچه روست آن
گر بر رسند کآفت خورشید و ماه کیست
خورشید و ماه هر دو بگویند اوست آن
از نورِ محض خلقتِ او آفریده اند
چون خلقِ خاکیان نه ز نشو و نموست آن
عشّاق را ز سنگ ملامت حجاب نیست
آن کو نداشت طاقتِ سنگی سبوست آن
یا رب بود که یاد نزاری همی کنند
در بارگاهِ خسرو آفاق دوستان
آن شاهِ سرفراز که در جنب رایتش
بر چرخ نیست اتلس ازرق رگوست آن
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
خطی بر سوسن از عنبر کشیدی
سر خورشید در چنبر کشیدی
همه خطهای خوبان جهانرا
بخطّ خود قلم بر سر کشیدی
شکستی پشت سنبل را بدین خط
که از ناگه برویش برکشیدی
کنار نسترن پر سبزه کردی
پر طوطی سوی شکّر کشیدی
مگر فهرست نیکوییست آن خط
که بی پرگار و بی مسطر کشیدی؟
غبار مشک بر سوسن فشاندی
طراز لاله از عنبر کشیدی
مه اندر خط شد از رشکت که از مشک
هلالی بر کنار خور کشیدی
کشد بر چهره هر خوبی خطی لیک
تو خود از گونۀ دیگر کشیدی
بگرد خرمن مه آن خط سبز
ز صد قوس قزح خوشتر کشیدی
ز زلف بس نبود آن ترک تازی
که هندویی دگر را برکشیدی
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
زهی از روی تو گل شرمساری
بنفشه از سر زلف تو تاری
کشیده خطبت از عنبر هلالی
گرفته لعلت از باده عیاری
ز لشکرگاه خوبی بر نیامد
بدل بردن چو تو چابک سواری
بنا میزد!رخی داری و قدّی
چو بر سروی شکفته لاله زاری
سر زلفت چو عقد حسن گیرد
نیاید آفتاب اندر شماری
رخ و خطّت بچشم من چنانست
که بر گلبرگ از عنبر غباری
ز قدّ تو بمانده پای در گل
کجا سروی بود در جویباری
ز شرم روی تو هر روز خورشید
برآید سرخ همچون شرمساری
ز بهر بندگیّت ماه هر ماه
شود در گوس گردون گوشواری
چو تیغ و غمزة تو یار کردند
نماند زندگانی را قراری
همه لطفی سراسر، چشم بد دور
نباشد از تو خرّم تر نگاری
مرا در دولت وصل تو می رفت
باقبال تو خوش روزگاری
دل من شاد بود آخر که هر روز
بخدمت می رسیدم یک دوباری
فلک چون زلف تر بر من بشورید
چو رخسارت برونق کار و باری
مرا از خدمتت بگسست ایّام
همین صنعت کند ایّام آری
جهان را در جهان کام دل اینست
که می گردد جدا یاری ز یاری
پی هر تندیی آرد نشیبی
پی هر مستیی آرد خماری
بقصد جان من برخاست اکنون
سپاه حادثات از هر گناری
کنون تا تو بشادی باز گردی
من و درد دلی و انتظاری
چو ابروی تو پیوسته بلایی
چو زلفین تو در هم بسته کاری
نه جز وصل تو مارا هیچ درمان
نه جز یاد تو ما را غمگساری
خبر پرسان و آب از دیده ریزان
نشسته بر سر هر رهگذاری
منم کز مهربانی بر نتابم
بسمّ اسب تو اسیب خاری
بنامه گه گهی یاد آور از من
که نه ننگی ازین خیزد نه عاری
مکن یکبارگی ما را فراموش
که چون من بد نباشد دوستاری
اگر من زنده مانم خیره، ورنی
بود این گفته از من یادگاری
سلامت همرهت بادا همه راه
سعادت یار تو در هر دیاری
ز هر گامی که اسبت برگرفته
گشاده چشمه یی در مرغزاری
مرادت حاصل و باز آمدن زود
مبارک آمده هر اختیاری
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
داری ز پی چشم بد ای درّ خوشاب
یک نرگس ناشکفته در زیر نقاب
وین از همه طرفه تر که از بادۀ حسن
یک چشم تو مستت ودگر چشم خواب
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۵
آن شاخ سمن که روی خندان دراد
می نتواند که سیم پنهان دارد
وان غنچۀ تنگ خولب آورده بهم
زر تعبیه در جامۀ خلقان دارد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۲
گر باد در آن طرّة دلخواه شود
از بس خم و پیچ و تاب گمراه شود
وان هم ز شکستگی اندام بود
کوگاه دراز و گاه کوتاه شود
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۶
در هم زده یی ز زلف و رخ رنگی خوش
بر برده بطاق ابرو آهنگی خوش
تنگست دلم همچو دهان تو ولیک
این تنگی ناخوش است و آن تنگی خوش
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۱۹
آن قامت همچو سرو آزاد به بین
وان زلف پراگندۀ بر باد ببین
بر چهرۀ تو زلف و بر آن زلف گره
سبحان الله چه۹ بر چه افتاد ببین
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۲ - وله ایضا
الحق این مطرب اگر چه زند چنگی بد
لیکن این خاصیتش هست که ناخوش گوید
شکل انگشت درازش چو زند چنگ ببین
همچو خرچنگ که بر بوی گیا می پوید
کمال‌الدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - و قال ایضاً یمدحه
تا زلف مشکبار برخ برفکنده یی
سوزی ز رشک در دل مجمر فکنده یی
در گردنم فکن، که کمندیست عنبرین
آن گیسوی دراز که در برفکنده یی
چون غنچه تا قبای نکویی ببسته یی
صد باره لاله را کله از سر فکنده یی
چندین هزار دل که ز عشّاق برده یی
در زلف بسته یی و گره برفکنده یی
گر دل دهد ترا دل من باز ده یکی
وانگار کز هزار یکی درفکنده یی
در ارزوی آنکه لبی بر لبت نهند
خون در دل پیاله و ساغر فکنده یی
ما همچو غنچه ایم که دل در تو بسته ایم
تو نرگسی نظر همه برزر فکنده یی
برما دراز دستی زلف تو از قضاست
این تنگ باری لب لعل تو از کجاست؟
کارم چو زلف یار پریشان و در همست
پشتم بسان ابروی دلدارم بر خمست
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت :
این شادی کسی که در این دور خرّمست
تنها دل منست گرفتار غم چنین
یا خود درین زمانه دل شادمان کمست؟
زینسان که می دهد دل من داد هر غمی
انصاف، ملک دعالم عشقش مسلّم است
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت؟
یا رب! کجاست این که شب و روز شبنمست
خواهی چو روز روشن احوال در دمن؟
از تیره شب بپرس ، که او نیز محرمست
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندیی چنین که میان من و غمست
با آنکه دل بحلقۀ زلف تو اندرست
پیوسته از وصال تو چون حلقه بر درست
طفلی و مرد عشق تو گردون پیر نیست
جانی و هیچکس را از جان گزیر نیست
خونم بیک کرشمۀ ابرو بریختی
آنی که با کمان تو حاجت به تیر نیست
حسنت خطی نوشت علی الوجه کز خوشی
اقرار میدهند که به زو دبیر نیست
این باد فتنه جوی چه خواهد ز زلف تو؟
اندر جهان نه تودۀ مشک و عبیر نیست
تا میرود سخن ز قد تو حدیث سرو
هر چند راستست ولی دلپذیر نیست
در خشکسالی عشق تو از فتح باب اشک
چون آستین و دامن من آبگیر نیست
مژگانت جای در دل هر کس چگونه یافت
گر عکس نوک خامۀ صدر کبیر نیست؟
مسعود صاعد آنکه فلک زیر دست اوست
تیر فلک کمینه یک انداز شست اوست
لفظ تو رشک نظم ثریّا همی شود
قدر تو تاج گنبد خضرا همی شود
بارای تو چه سود کند صبح را جز آنک
جان میکند بهرزه و رسوا همی شود
شوریّ آب دریا دانی که از چه خاست؟
از اشک دشمنت که بدریا همی شود
کلک سخن سرای تو بس طرفه صورتیست
مرغی که جان ندارد و گویا همی شود
تا دست درفشان تو دیدش خرد، چه گفت؟
همتا نگر که چون بر همتا همی شود
سودای دختران ضمیر تو می پزد
راز دلش ز اشک هویدا همی شود
هنگام سرزنش بزبان صریر گفت:
بس سرکه خیره درسر سودا همی شود
این تیره خاکدان بمکان تو گلشنست
چشم ستارگان بوجود تو روشنست
قهرت بکار خصم چو دندان فرو برد
تا پشت گاو و ماهیش آسان فرو برد
بادفنا برآر چو آتش ز جانشان
حلمت چو خاک تا کی از ایشان فرو برد؟
فصّاد دهر دست حسود تو زان ببست
کش نشتر اجل به رگ جان فرو برد
زور آزمای عزم تو از قوّت گشاد
پیکان غنچه در دل سندان فرو برد
با نور رای تو ید بیضای موسوی
حالی ز شرم سر بگریبان فرو برد
گر معجزست آنکه عصای پیمبری
یک دشت چوب و رشته چو ثعبان فرو برد
از نیزه و کمند که چون مارو اژدهاست
کلک تو هر زمان دو سه چندان فرو برد
زانگه که هست دست شریعت نشیمنت
تو دست او گرفته و او نیز دامنت
ای اهل فضل را بقدوم تو انتعاش
بر آستان تو من و اقبال خواجه تاش
تیغ بلارک ار چه ز گوهر توانگرست
همواره هم ز پهلوی کلکت کند تراش
از دست بندگان تو هر لحظه می چکد
در حلق دشمنان تو آبی جگر خراش
تا در قفای حکم تو چون سایه نیستاد
در دست آفتاب ندادند دور باش
گر کلک را زبان ببری جان آنش هست
زیرا که میکند همه اسرار غیب فاش
هر ناتوانیی که ترا بود در سفر
اکنون همه سلامت و خیرست در قفاش
شد دور از آفتاب هلال ضعیف گشت
زیبا و تندرست و قوی حال و نورپاش
خورشید را ز هیبت تو دل ز جا برفت
وانک دلیل، زردی رخسار وارتعاش
مقهور گشت دشمن و منصور گشت دوست
وین مطلعست کار ترا خود هنوز باش
شهباز دولت تو که پرواز می کند
خود صبر کن که چشم کنون باز می کند
ای دیده گوشمال ز جود تو مالها
پاینده باد دولت تو دیر سالها
ننگاشته بخامۀ اندیشه تا ابد
نقّاش ذهن مثل تو اندر خیالها
بر چرخ مشتری که سعادت ازو برند
گیرد همی ز طالع مسعود فالها
آنی که عاجزست ز نقض عزایمت
گردون که مولعست بتبدیل حالها
تا ز آسمان شرع بتابد چو تو هلال
خمها در آورند به پشت هلالها
تا اقتضای مثل تو صاحب قرآن کند
اجرام را بسی که بود اتّصالها
تا سایه دار گردد ازین گونه دوحه یی
از بیخ برکشتد فراوان نهالها
در صدر کامرانی دست تو پیش باد
یا رب ز هر چه هست ترا عمر بیش باد
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
رخساره نازنینت ای سرو سهی
هم نام سعادت است و هم روز بهی
پهلو که کند ازو چو زلف تو بهی؟
کورا نه چو خال تو بود روسیهی؟
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
گوشه چشم پر خمارش بین
سر دستان پر نگارش بین
خط سبز زمردین نگرش
سر دندان آبدارش بین
نرگس مست دل رباش نگر
لب لعل شکر نثارش بین
در خم زلف مشک افشانش
نیفه نافه تتارش بین
سرو سیمین برش نگر عمدا
بر سر سرو لاله زارش بین
گل نسرین عارضش دیدی
نوک مژگان هم چو خارش بین
از میانش مگو نزاری باز
گو میان بی میان کنارش بین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۰
ای چون قدت نخاسته در جوی‌بار سرو
نارُسته چون تو در چمن روزگار سرو
سروِ پیاده در چمنِ باغ دیده‌اید
چون تو چمن ندید و نبیند سوار سرو
ناممکن است و ممتنع این خود که هم چو تو
صیدِ دل ملوک کند در شکار سرو
بر سرو سیب نبود و شفتالوی و انار
بر سروِ تست هر سه زهی باردار سرو
هرگز نداشته‌ست زنخدانِ هم‌چو سیب
هرگز نداشته‌ست ز خونِ انار سرو
شیرین‌ترست بوسۀ تو از نباتِ مصر
هرگز نباتِ مصر کی آورد بار سرو
هیچِ دگر مگیر که دیده‌ست در جهان
نسرین‌بر و بنفشه‌خط و گل‌عذار سرو
بگرفت هم‌چو لاله ز جان جامِ مُل به دست
بنشست هم‌چو خرمنِ گل در کنار سرو
دارد قبایِ سبز و ندارد برِ چو سیم
همواره ز آن خجل بود و شرم‌سار سرو
سرسبز و تازه‌روی بود در خزان از آن
می‌زیبدش که فخر کند بر چنار سرو
گر دعویِ ثبات کند دارد این قدم
با گرم و سرد ساخته مردانه‌وار سرو
بر راستی قامت چالاک و چست‌ِ دوست
این‌جا ردیف کرد نزاریِ زار سرو
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۴ - تعریف باغ و بهار و سرسبزی کشمیر
چرا افسرده‌ای قدسی و دل‌گیر؟
نظر بگشای، کشمیرست، کشمیر!
تماشا کن که هنگام تماشاست
خریدار متاع عین، اینجاست
زند مرغ چمن هر سو منادی
که فصل گل، بود ایام شادی
سر دیوارش از گل رشک چین است
سر سبزی که می‌گویند، این است
به جای سبزه، در دامان کهسار
کشیده سرو، سر بر چرخ دوّار
نوایی بلبلش در چنگ دارد
که در یک پرده صد آهنگ دارد
درختانش ز بس دارند آزرم
چنارش ساق خود پوشیده از شرم
گلش را یک به یک می‌بردمی نام
زبان را گر بقا می‌بود در کام
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۷ - اوصاف دلربایی باغ فرح‌بخش
مرا باغ فرح‌بخش است منظور
ندارم آرزوی روضه حور
گرفته سروش از آزادگان باج
رسانده سرفرازی را به معراج
ز هر برگش گلستانی نمایان
چو از آیینه عکس روی جانان
زمینش سبزه را پاینده دارد
رطوبت را هوایش زنده دارد
خیابانش بود فردوس اکبر
لبالب شاه نهر از آب کوثر
که دیده جز درین فردوس ثانی؟
خیابانی ز آب زندگانی
به پای شاه‌نهر افتاده دریا
دُر شهوار ازو دارد تمنا
جدا گردد چو آب از چشمه‌سارش
کشد دریا به عزت در کنارش
درین گلشن برای هر نهالی
بهار آورده تشریف کمالی
ترشح‌های ابر نوبهاری
چمن را روز و شب در تازه‌کاری
درختان در روش پر کرده بیرون
ازان روی فلک سر کرده بیرون
ز شاخ گلبنش تا غنچه‌ای زاد
شکفتن را شکفتن می‌دهد یاد
ز خاکش تا نهال تازه‌ای جست
به رعنایی صنوبر را کمر بست
کند بوی بهش رنجور را نغز
سخن را حرف بادامش دهد مغز
نباشد سیب او را تاب دندان
مگر خورد آب از چاه زنخدان؟
ز امرودش بچش کاین شهد نایاب
مکرر قند را از شرم کرد آب
به رنگ و بو سزد گر سیب این باغ
سمرقند و صفاهان را کند داغ
ندارد هیچ سیب این دلپذیری
خلاف است آن که آرد سیب، سیری
ازان شد شاه آلو، نام گیلاس
که نیکو داشت عرض میوه را پاس
کسی کاو لعل را رنگین شمارد
خبر از رنگ شاه آلو ندارد
شود لعل بدخشانت فراموش
ز شاه آلو کنی گر حلقه در گوش
ازان نخلش برآرد لعل رخشان
که دارد ریشه در کوه بدخشان
درین بستان بود پیوسته در کار
به شفتالوربایی بوسه یار
ازان عنّاب را شد لاله وصّاف
که از عنّاب گردد رنگ خون صاف
ز بس تاکش کشیده سر بر افلاک
خورد بر خوشه پروین، سر تاک
حدیث میوه‌اش گفتم ز هر باب
چو بردم نام شفتالو، شدم آب
نهال جعفری با سرو همسر
شده سوسن هم‌آغوش صنوبر
چو از شبنم دهان غنچه وا شد
تبسم خنده دندان‌نما شد
ز بس هر سو دوید و شمع افروخت
چراغ لاله را در دل نفس سوخت
چنان برگ گلش پر آب و تاب است
که گویی غنچه مینای گلاب است
نهال تازه‌اش چندان قد افراخت
که قمری سرو خود را دید و نشناخت
درین گلشن، نگاه چشم بینا
بود کابین عروسان چمن را
نسیم این چمن در دیده خار
گلستان ارم را کرده بیدار
کسی از فیض این گلشن چه گوید
که جای گل بهار از خاک روید
سرشته از دماغِ تر، هوایش
گریزان بی‌دماغی از فضایش
ز گلبن، گل به چندان رنگ زد جوش
که شد عیب گل رعنا فراموش
حباب اینجا هوا را می‌فشارد
که بحر آبی به روی کار آرد
ز شبنم بس که خاکش کامیاب است
بر او نقش قدم نقشی بر آب است
ز دیگر بوستان‌ها، این گلستان
بود ممتاز، چون یوسف ز اخوان
گلش آسوده از صوت هزارست
که مدهوش از صدای آبشارست
مگر فواره سر بر اوج سوده
نگاری ساعد سیمین نموده
پی صرف چمن، فواره بی‌تاب
دمادم سیم ساعد می‌کند آب
دهد گر آبشار آبی به نازش
همان ساعت دهد فواره بازش
درین گلشن به رغم یزد و کاشان
بود هر ماه، سی روز آب‌پاشان
چو در خلد، آن چه بایستی ندیدند
ازان باغ فرح‌بخش آفریدند
فرح‌بخش است نام این بوستان را
ازان بخشد فرح، خلق جهان را
ز شوخی نرگس این باغ شاید
که مژگان تماشایی رباید
ارم در پشت دیوارش نشسته
خجل چون عندلیب پرشکسته
فرح‌بخش از دو عالم دل‌پذیرست
بهشت و شاه‌نهرش جوی شیر است
ندیده در جهان کس این چنین جای
فرح‌بخش و فرحناک و فرح‌زای
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۹ - اوصاف باغ شاهزاده
بود برجی به باغ شاهزاده
که با قردش بود گردون پیاده
نه برج است این به گردون سرکشیده
عروس ملک، گردن برکشیده
فضای عالم قدس از هوایش
قرار ربع مسکون از بنایش
فلک در سایه‌اش تا آرمیده
دگر روی حوادث را ندیده
نباشد عرش را افزون ز یک ساق
به یکتایی ازان این برج شد طاق
گلش چون از تجلی برفروزد
سپند آرد چراغ طور و سوزد
بهار صد چمن را درشکستند
که یک شاخ گل این جا نقش بستند
چنار از حسن بالادست خود شاد
که باشد زیر دستش سرو و شمشاد
نسیمش در بغل گیری چو کوشد
گلاب از غنچه چون فواره جوشد
ارم دارد درین گلشن تمنا
که در چشم تماشایی کند جا
دل مجنون شد از بیدش تسلی
که دارد بید مجنون، حسن لیلی
کبودی یاسمن را می‌فشارد
خیالش را که در بر تنگ دارد؟
بلند اختر ز سروش، سرفرازی
مدار سنبلش بر نافه‌سازی
فراغت را درین گلشن کمی نیست
غمی دیگر به غیر از بی‌غمی نیست
طریق مدح این گلشن ندانم
که در وصفش بود عاجز زبانم
بهاری این چنین، جای دگر کو؟
به قدر سیر این گلشن، نظر کو؟
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۲۷ - در توصیف جلد کتابی سلطنتی
صدف‌وار این جلد گوهرنگار
لبالب بود از در شاه‌وار
به حسن و صفا می‌برد دل ز چنگ
کجا نقش ارژنگ و این آب و رنگ
چنین صنعتی کس نبرده به کار
به جز صانع دست صنعت‌نگار
کسی کاین چنین لعبتی ساز کرد
مگویید نیرنگ، اعجاز کرد
در او درج اوراق هفت آسمان
که گنجد در آن ذکر شاه جهان
سزد لاف معجز ز صورت نگار
که کرد این چنین صورتی آشکار
به صنعت، ندانم که این نقش بست؟
که بهزاد را بست بر تخته، دست
که دیده جز این جلد گوهرنگار؟
که گیرد صدف بحر را در کنار
بهار ارم کرده اینجا بهار
شکفته گل از پوستش غنچه‌وار
ز شرم مقواش دارد حجاب
که نام ورق می‌برد آفتاب
از آن جا گرفته‌ست در طاق دل
که باشد مقواش ز اوراق دل
گرو برده این لعبت دل‌فریب
ز رخسار خورشیدرویان به زیب
چه چست است و در دلربایی دلیر
نمی‌گردد از دیدنش دیده سیر
به حسن است افزون ز خورشید و ماه
به اندازه دیدنش کو نگاه؟
ز رخ رنگ خورشید روزی پرید
که شکل ترنجش قضا می‌برید
شبیه ترنجش چو می‌ساختند
به ترکیب خورشید پرداختند
مریزاد دستی که این گل برید
که از غیرتش گل گریبان درید
بود سرنوشتش ز روز نخست
که ربطش کند ربط اجزا درست
نیابی به جمعیتش دیگری
که در جمع افراد دارد سری
کسی شکر چون گوید آن دوست را
که داد اینقدر مغز یک پوست را
به نقش و نگارست زیبا و نغز
ندیده چنین پوستی هیچ مغز
ترنجش بود آفتابی دگر
خطوط شعاعیش تحریر زر
حدیثش به هر صدر مجلس بلند
مربع‌نشین و مربع‌پسند
به گیتی گرفت آنقدر اعتبار
که شد ذکر شاه جهان را حصار
فلک روزی از قدرش آگاه شد
که جلد کتاب شهنشاه شد
به غیر از ترنج زر این کتاب
ندیده‌ست ثابت کسی آفتاب
کتابی که باشد چنین جلد آن
بود درخور ذکر شاه جهان
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۴
مرا بود از دوستان دوستی
که بودیم چون مغز در پوستی
مدقّق چنان در خفیّ و جلی
که از دقتش دق کند بوعلی
رصدبند قانون ناز و نیاز
ز دل ره به دل کن چو تسبیح ساز
سر صدق کیشان ز جوش و خروش
چو صبح از گریبان برآید به جوش
چو افکند صبح ضمیرش نقاب
نهد بر زمین پشت دست آفتاب
نیرزد به سیم دغل بی خلاف
برش تیزبازاری موشکاف
شفا، یک مسیحادم از کوی او
اشارات، درسی ز ابروی او
بود علم اشفاق بر طاق ازو
رسیده به معراج، اشراق ازو
به مشّائیان دامنی برفشاند
کزان فلسفی را بر آتش نشاند
تن بخردی، جان فهمیدگی
ازو تازه، ایمان فهمیدگی
بر علم او، علم‌ها جهل محض
..............................
..............................
ز انشای او نقره تازگی
تتبّع ز املای او برملا
نمایان ادافهمی‌اش از ادا
پذیرد ز آشفتگی، خرمی
برش کار درهم، کند درهمی
گلیم ضلالت ازو تارتار
برآورده از جهل، علمش دمار
که دید از خراسان چنین گوهری؟
که هر ذره دارد به مهرش سری
غباری که برخیزد از خاوران
بود سرمه چشم یونانیان
ز یونان فهمیدگی هرکه خاست
بود پیش حرفش الف‌وار، راست
اگر خواند از حکمتش یک ورق
ارسطو بشوید کتاب از عرق
دهد جکمتش می چو در پای خم
فلاطون می‌اش را بود لای خم
به انداز معنی چنان می‌رسد
که جویای گوهر به کان می‌رسد
چو بیند ز کس نقطه‌ای را سقیم
به بالین ز اصلاحش آرد حکیم
نه از کم کند کم، نه از بیش بیش
بود محض انصاف در کار خویش
قبولش ز صد نکته بوالعجب
به تحسین بیجا نجنبانده لب
ز قدر سخن، با سخن اکتساب
کند آنچه با کان کند آفتاب
خمی در نمازش مسلم بود
به این راستی آدمی کم بود
کند زندگی بر مراد سخن
چو او کی رسد کس به داد سخن؟
اگر زر به خروار، اگر در به من
نگیرد ز کس تحفه غیر از سخن
***
شبی شد مرا زالکی میهمان
که زال فلک بود پیشش جوان
ز تاریخ خود یاد آرد همین
که آمد ملک پیش ازو بر زمین
خجل ششدر ابرویش از گشاد
وجودش خیالی چو خال زیاد
همین است از سن خویشش به یاد
که پیش از ازل داده دندان به باد
جهان بود از روز و شب ناامید
که می‌گشت موی سیاهش سفید
به صد قرن پیش از فلک گشته پیر
ازل شسته در پیش او لب ز شیر
لب گور، خندان ز خندیدنش
اجل مویه بر گر خود از دیدنش
ز بس ناتوانی قدش کرده خم
طبق‌زن شده فرج و بینی به هم
به تنگ آمده گوشه‌گیری ازو
کمانی که دیده‌ست تیری ازو؟
کند گر ز گیسوی خود گرد پاک
کند جای چون دانه در زیر خاک
درین خاکش آب و هوا ساخته
چو مشک، آب در پوست انداخته
ز چشمش که از روشنی ساده است
گو افتادن، اندر گو افتاده است
شده میخ‌کوب قدم مشت او
خمیدن خمیده‌ست در پشت او
چو نی پوستش خشک بر استخوان
ز تحریک باد نفس در فغان
ز تحریک گیسو، تنش دردناک
برای اجل، تلّه زیر خاک
فرو ریزد از رعشه دستش ز هم
چو دست لئیمان ز باد کرم
ضعیفیش از پوست برچیده آب
چو مشکی که خشکیده در آفتاب
چو یاران ناساز از یکدگر
ندارند اعضایش از هم خبر
تن از بی‌غذاییش چون نال بود
که قوتش همین خوردن سال بود
نیالوده از لقمه کام هوس
غذایش همین خوردن سال و بس
که دیده‌ست زالی به سامان چنین
ز چین، فرج بالای هم تا جبین
عذارش کبود ابلق از خال نیل
فروهشته بینی چو خرطوم فیل
دو دندان پیشش به حدی دراز
که با آن کند بند شلوار باز
بر اعضای او رسته موی درشت
ز قاقم برش نرم‌تر، خارپشت
ز چرخ کهنسال، بدپیرتر
ز نقد بخیلان زمین‌گیرتر
سرش گشته خالی به سودا ز هوش
زبانش ز شیر سخن، پاک‌دوش
وجودش سبک‌تر ز بال مگس
همین در تنش جان گران بود و بس
ز گند دهانش نفس در گریز
ز نور نظر، دیده‌اش پاک‌بیز
کدویی‌ست از مغز خالی سرش
اسیر بلا رعشه در پیکرش
ز سرپنجه با رعشه دارد ستیز
حصار اجل را تنش خاکریز
سر رفته در دوش را، چون کشف
برآرد گهی بهر آب و علف
گه از چرخ نالان بود چرخه‌وار
گه از ضعف پیچان چو تار
گرو برده رویش به سردی ز دی
اجل جان نبرده ز دیدار وی
به نادیدنش زندگی در گرو
کند داس ابروی او جان درو
اجل را ز دیدار او صد فتوح
خط چین پیشانی‌اش قبض روح
زهی رعشه‌ناکی که روز نخست
ز سیماب گردیدش اعضا درست
به ناخن جدا مو ز اندام کرد
تن از کندن مو چو بادام کرد
همین صرفه‌اش بس ز قد دو تا
که موی سرش بافد انگشت پا
بدل گشته صبح امیدش به شام
چراغ دلش کرده روغن تمام
چنان کرده خود را به خال کبود
که آورده گویی فلک را فرود
برون رفته از پوشش خواب و خور
که دیده‌ست انبانی از هیچ پر؟
چو چادر به دوش افکند دم مزن
چه به زان که باشد اجل در کفن؟
***
ازان خم شد از غمزه مژگان یار
که خوابیده، بهتر کند نیزه کار
چه گویم ز باریکی آن کمر؟
ز معنیّ باریک، باریک‌تر
شهیدان خود را کند گر کفن
ببالند بر خویش، یک پیرهن
به زلفش قوی شانه را دست زور
ز عکس لبش چشم آیینه شور
***
نشاط است در آسمان و زمین
به عالم که دیده‌ست سوری چنین؟
فضای جهان پر زر و زیور است
تو گویی فلک یک صدف گوهرست
فلک زین چراغان سورست داغ
که چون لاله از خاک روید چراغ
جهان برگ عشرت ز بس کرده ساز
طرب را دهن مانده از خنده باز
به رقص آسمان شد جدا از زمین
همین است معراج عشرت، همین
کند رقص از ذره تا آفتاب
ندیده چنین روز گیتی به خواب
***
بود نغمه آن غارت هوش‌ها
که جایش طرب رفته در گوش‌ها
چو از پرده ساز، سر بر کند
رود پرده گوش چادر کند
عروسی بود رهزن عقل و هوش
که بی‌پرده از لب نباید به گوش
نزد هرگز از دلبران چگل
به جز نغمه در پرده کس راه دل
زند زلف خوبان به صد اضطراب
ز تحریر آوازشان پیچ و تاب
***
بود با هوا بد، جواهرفروش
که رفت آب گوهر به گرما ز جوش
ز بس در بدن‌ها هوا کرد کار
جهد از بن مو عرق چون شرار
هوا شد چنان گرم از تاب میغ
که شد آتش‌افشان دم سرد تیغ
***
نمایان چو ماه نو از لاغری
چو ابروی خوبان، همه دلبری
***
که دیده جز این توپ گیتی‌گشا؟
که غاری کند کار صد اژدها
***
حریفان خوش از سردی روزگار
که بازی نسوزد ز کس در قمار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
باز عقلم برد از سر کاکل مشکین دوست
بست بر دل بند دیگر کا کل مشکین دوست
در دلاویژی و دلبندی سر یک موی نیست
از کمند زلف کمتر کاکل مشکین دوست
گر نه شمشادست کز باد صبا در تاب رفت
از چه پیچد بر صنوبر کاکل مشکین دوست
چون قبای غنچه و پیراهن گل بر تنش
کرده پوششها معطر کاکل مشکین دوست
همچو خونریزی که از قتل خطا گردد خجل
شد ز خون عاشقان ثر کاکل مشکین دوست
تا بود عمر درازش می کند گم شانه را
در میان مشک و عنبر کا کل مشکین دوست
نیست لعلی و دری زین گفته نازکتر کمال
گر بیندی زیوری بر کاکل مشکین دوست