عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
در خاطری که آن بت عیار بگذرد
تا خود چها زسینهٔ افگار بگذرد
دیگر سرشک من پی او گم نمی کند
یک بار گر به چشم گهربار بگذرد
اشک مرا به کشت رسان و روا مدار
این بحر موج خیز که بیکار بگذرد
غافل مشو ز دل که مبادا از این طریق
آن شوخ بی قرار به یکبار بگذرد
پاکم کن از ریا و خدایا روا مدار
تسبیح من ز رشتهٔ زنار بگذرد
آخر شود چو شمع دلیل شب وصال
در سینه ای که آه شرربار بگذرد
اهل کرم کسی است که در رهگذار دوست
چون چشم اشبکبار ز ایثار بگذرد
گیرایی عجوزهٔ دنیا ز ابلهی است
بردار دست خواهش و بگذار بگذرد
باور مکن که مالک دینار اگر بود
در این زمانه از سر دینار بگذرد
خوش آمده است مصرع صائب، سعید را
«کو سرگذشته ای که ز دستار بگذرد»
آشکار ز نظر یار نهان می گذرد
حیف از این عمر که چون آب روان می گذرد
کس چسان وصف کند قامت دلجوی تو را
سرو قد تو که از مد بیان می گذرد
رفعت قد تو را هر که تماشا کرده است
همچو منصور ز دار دو جهان می گذرد
نه ز غم باش ملول و نه ز شادی دلخوش
که چنین است جهان گاه چنان می گذرد
دم مزن ای می گلگون ز لطافت زنهار
که در این جا سخن از لعل بتان می گذرد
پیشتر زان که از این خانه برون سازندش
ای خوش آن کاو ز جهان گذران می گذرد
چشم حیرت زده را محو تماشا می دار
که چو بر هم زده ای دیده، جهان می گذرد
در نهاد فلک سفله ندانیم که چیست
باز بر ما غم ایام گران می گذرد
پیچ و تابی است سعیدا کمر دل را باز
دست فکر که بر آن موی میان می گذرد؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
از یک نظر لطف که آن مهر لقا کرد
چون [صبحدمی] هستی من رو به فنا کرد
در صومعه بودم همهٔ عمر مقید
نازم به خرابات که از قید رها کرد
تفریق مزاج دل ما را نتوانست
مردی که به حکمت شکر از شیر جدا کرد
هر غنچه مرا شد به نظر صورت پیکان
تا در دل من تیر غم عشق تو جا کرد
تا عشق تو از هر دو جهان کرد خلاصم
هر کس که مرا دید تو را خیر دعا کرد
هر رنج و جفایی که رسد از دل داناست
از حق مگذر آن که ندانست صفا کرد
جز پیر مغان کس هنر خویش نپوشید
هرگز به کسی گفت فلان عیب چرا کرد
نی دوش که گلبانگ مرا راست نمی گفت
آوازهٔ عشاق تو بی برگ و نوا کرد
در خدمت میخانه به سر برد سعیدا
کس را خبری نیست که او کار خدا کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
رفت از حریم دیده و دل را کباب کرد
این کعبه را به سنگ جدایی خراب کرد
نگذاشت تا نمود کند رنگ عیش ما
از بسکه نوبهار جوانی شتاب کرد
ما را مراد او ز میان سوزش است و بس
با ما اگرچه ناز و به دشمن عتاب کرد
غیر از دل شکستهٔ ما و خیال دوست
کس دیده است بحر که جا در حباب کرد؟
با آن که می فروش فلاطون شعار ما
در باده آب کرد جهان را خراب کرد
تا دید اعتبار ورق در شکستن است
دوران صحیفهٔ دل ما انتخاب کرد
آیندهٔ حیات به چشمم گذشته است
از بسکه عمر رفته سعیدا شتاب کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
نشئهٔ سرشار چشم مست ساقی کار کرد
راه ناهموار هستی را به ما هموار کرد
غنچه شد آشفته و زاری کنان از خویش رفت
بسکه بلبل در گلستان ناله های زار کرد
خواب غفلت برده بود از هوش ما را لیک دوش
گفتگوی مردم چشم بتان بیدار کرد
سر دگر بیرون نیارد همچو گنج از زیر خاک
هر که عیب مفلسی ها را به ما اظهار کرد
بادهٔ شب برده بود از کار ما را لیک صبح
طرفه جام پر ز آب و آتشی در کار کرد
همچو خفاش از رخ خورشید تابان کور بود
عشق بازی های ما را آن که او انکار کرد
دست بی باکان سعیدا کی رسد بر دامنش
نازنینی را که عصمت گرد او دیوار کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
در سواد خط خوبان بسکه دل شبگیر کرد
همچو صبح صادقم در این سیاحت پیر کرد
زلف خوبان بسکه در این گوشه واگردیده است
جذبه را در خلوت ما عشق در زنجیر کرد
خواب دیدم زلف معشوقی به دست آورده ام
هر که را گفتم پریشانی مرا تعبیر کرد
چون صبا با ناتوانی عقده ها واکرده ایم
شیرچشمان را نگاه عجز ما نخجیر کرد
در خم زلفش ز بس دل بر سر دل کرده جا
دلبری از دلبری آن شوخ را دلگیر کرد
تا کمان ابروش دیدیم و مژگان سیاه
روبرو ما را قضا با ناوک تقدیر کرد
می نماید صورت و معنی سعیدا هر چه هست
تا به دل کلک خیالم نقش او تصویر کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
کام تا هست تو را کامروا نتوان کرد
تا تو هستی به میان، هیچ صفا نتوان کرد
جذبهٔ عشق چنان کرده سبک روح مرا
که تنم را ز پر کاه جدا نتوان کرد
می توان از دو جهان بهر خدا بگذشتن
ترک نظارهٔ خوبان جهان نتوان کرد
دایه چون کرد جدا لعل تو را از پستان؟
که به صنعت شکر از شیر جدا نتوان کرد
باغبان گر فلک و اهل جهان سیاره اند
می توان خاک شد و نشو و نما نتوان کرد
از برای دم آب و لب نان با مردم
می توان مرد و مدارا و ریا نتوان کرد
وجد و رقص و طرب و سجده و قربان گشتن
گر [نمایی] تو مرا روی [چها] نتوان کرد
گرچه رفتم به خطا در طلب مشک خطت
بازگشتم که دگرباره خطا نتوان کرد
دست می باید و طالع که سعیدا برسد
ورنه کار از مدد آه رسا نتوان کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
دی صبا قصهٔ آن کاکل پیچان می کرد
جمع می کرد دل خلق و پریشان می کرد
نگهش هر دل آشفته که می برد از راه
می گرفتش خم زلف از ره و پنهان می کرد
سخت مشکل شده از دست خرد، کار مرا
کو می صاف که می آمد و آسان می کرد؟
سخن از معجزهٔ آن لب خندان چه کنم
سنگ را بی سخن آن لعل بدخشان می کرد
هر شمیمی که نسیم از ره او می آورد
می گرفتش گل و در چاک گریبان می کرد
در خرابات مغان هم دگر آن باده نماند
که دو جامش به صفت جانور انسان می کرد
خم نشین گشته فلاطون ز مسیحا پرسید
هر که درد خودی داشت چه درمان می کرد
موج زد خاطر بحر و به نظر زود آمد
ورنه چشم گهرافشان تو طوفان می کرد
قابل فیض نبودیم سعیدا در اصل
لیکن آن مبدأ فیض از کرم احسان می کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
چون ز خون عاشق آن رخساره گل، مل می خورد
صد گره بالای هم از ناز کاکل می خورد
می کند از عاشقان، معشوق جذب رنگ را
دایماً در این چمن گل خون بلبل می خورد
وحشی دل تازه دارد کام از زلف بتان
آهوی این دشت دایم برگ سنبل می خورد
گرچه مدحم پیش قدر مرتضی برگ که است
نیست ضایع خاطرم جمع است دلدل می خورد
می برد چون خس سعیدا آخرش سیل فنا
با وجود می کسی غم زیر این پل می خورد؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
فیض از کوچهٔ معشوقه هوا می گیرد
نکهت از طرهٔ او باد صبا می گیرد
به دم صبح فنا هر که شبی هستی داد
فیض ها از نفس صبح بقا می گیرد
جای در دیدهٔ افتادهٔ خود ساز که سرو
در کنار لب جو نشو و نما می گیرد
نشود گم پی اش از دیدهٔ عاشق که ز لطف
هر کجا پای نهد رنگ حنا می گیرد
خرمن سوخته طالع دل بی صبر و سکون
آتش از سنگ اثر از فر هما می گیرد
خط مشکین تو هر چند که آمد ز خطا
نکته بر روی تو از روی خطا می گیرد
دشمن از دست سعیدا نتواند که رود
گر رود از ره تقدیر قضا می گیرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
صدای خستگان جان و دل اندوهگین سوزد
که نی را خانهٔ خالی ز آواز حزین سوزد
چو شمعم پردهٔ فانوس پیراهن کجا گردد
که گر تصویر دست من کشی در آستین سوزد
غبار جسم سوزانم اگر بر روی بحر آید
هر آن موجی که آید از پی گردم جبین سوزد
چسان تا وادی ایمن توانم رفت با موسی
که گر بر طور مانم پای کوه آتشین سوزد
مرا چون بخت با جانان کند نزدیک می میرم
که خس را باد با آتش اگر سازد قرین سوزد
دل مشتاق تیغش بوسه ای ز آن لب نمی خواهد
که حلق تشنه را البته جوش انگبین سوزد
سعیدا زیر خاک اندیشه دارد لالهٔ داغش
مبادا سر کشد یکبارگی روی زمین سوزد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
اگر تو را هوس آیینه دار برخیزد
غبار از آینه تا زنگبار برخیزد
اگر به قلب نظرهای آشنا تازی
هزار ساله ز دل ها غبار برخیزد
شبی که بر کف پایت شود حنابندان
نگار بسته ز دست بهار برخیزد
یکی شود به نظر دیگر آسمان و زمین
وگر ز سینه تو را خارخار برخیزد
به حیرتم که مبادا میان دیده و دل
ز ترکتازی جانان غبار برخیزد
چو جام باده درآید نمی دهد دستور
که کس ز بزم، بغیر از خمار برخیزد
چو مو ندیده اگر آتشی ز رخسارش
به پیچ و تاب چرا زلف یار برخیزد؟
دل شکستهٔ زلف تو را اگر بیند
فغان و درد ز دندان مار برخیزد
به پایداری یک حرف حق سر منصور
ز پا اگر فتد از پای دار برخیزد
دل شکسته سعیدا درست کی گردد؟
اگر برای مدد، روزگار برخیزد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
تا چون نیم به لب، لب جانان نمی رسد
آوازه ای به گوش من از جان نمی رسد
باری است اوفتاده حمایل به گردنم
این دست تا به دامن خوبان نمی رسد
هم صحبتان پخته طلب کن که چون کباب
جز سوختن ز صحبت خامان نمی رسد
ما را چه احتیاج به دارالشفای دل
دردی است درد ما که به درمان نمی رسد
از دست کوتهی است سعیدا اشارتی
تا دامنی که چاک گریبان نمی رسد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
به ناز دل ز تو بردن خوش است خوش باشد
ز ما نیاز سپردن خوش است خوش باشد
شراب صبح که خورشید داغ نشئهٔ اوست
قسم به روی تو خوردن خوش است خوش باشد
چنانچه با تو مرا زندگی [خوشایند] است
به یاد وصل تو مردن خوش است خوش باشد
گذشتم از سر دنیا و آخرت هر دو
که ترک غیر تو کردن خوش است خوش باشد
رقیب گرچه ضعیف است در نظر مگذار
که مو ز دیده ستردن خوش است خوش باشد
به هر بهانه سعیدا در این فراق آباد
نفس به ذکر شمردن خوش است خوش باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
می تلخ و چمن پرگل، ساقی نمکین باشد
آیا که چنین گفتم در روی زمین باشد
تا اهرمن نفست زنده است تو غمگینی
گر ملک سلیمانت در زیر نگین باشد
جز فکر خط و خالش باور نکنم هرگز
در کارگه عالم نقشی به از این باشد
ایام بهار آمد گل خیمه به صحرا زد
آرام مگر امروز در خانهٔ زین باشد
بر بازوی پر زورت بر حسن دل افروزت
مغرور مشو زنهار نی آن و نه این باشد
خوشوقت فقیری که صفا داشته باشد
پوشیده ز خود ره به خدا داشته باشد
کس را گذر از سایهٔ کوی تو محال است
گر بر سر خود بال هما داشته باشد
در خاطر من جز غم او هیچ دگر نیست
تا در دل خود یار چها داشته باشد
معشوقهٔ خوبی است جهان لیک به شرطی
کاین هرزهٔ هر پیشه وفا داشته باشد
خون کرده و سرمست روان است مه من
تا باز دگر عزم کجا داشته باشد
بگریزم از آن شهر که دارند خلایق
دردی که نظر سوی دوا داشته باشد
پوشیده تواند رود از هر دو جهان چشم
از جاذبه آن کس که عصا داشته باشد
چون من نشود صبح بدین روز گرفتار
در سینه اگر آه رسا داشته باشد
بی برگی من تا به کمالی است که بالله
بیزارم از آن نی که نوا داشته باشد
یکدل شود از هر دو جهان آن که چو خورشید
در دست تهی زلف دو تا داشته باشد
جز سیر جمال تو سعیدا نکند هیچ
تا در دل و در دیده ضیا داشته باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
سیلی که در این راه گذر داشته باشد
از خانهٔ دیوانه خبر داشته باشد
آزردگی هیچ دلی را نپسندد
رحمی به دل خویش اگر داشته باشد
درمان دلم هیچ مپرسید ز جانان
فکری به دل خویش مگر داشته باشد
دل در بر من نیست ز دلدار بپرسید
از گمشده شاید که خبر داشته باشد
شخصی به تو بیند که چو آیینهٔ فولاد
آهن جگر و سینه سپر داشته باشد
ای بهله مزن دست مبادا که میانی
آن بسته کمر زیر کمر داشته باشد
عیب فلک سفله مسازید که معلوم
یک بی سر و پایی چه هنر داشته باشد
کی می گذرد از سر قربان شدهٔ خود
تا در نفس خویش اثر داشته باشد
زنهار سعیدا که ز دشمن نهراسی
تا چشم کرم با تو نظر داشته باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
به رو تو را چو خط مشکبار پیدا شد
غبار آینه را اعتبار پیدا شد
به دور خط رخت کامیاب شد دل ها
گل مراد در این روزگار پیدا شد
برآید از دل مجروح، آه و نالهٔ گرم
پلنگ دایم از این کوهسار پیدا شد
هزار نقش به دل های عاشقان بربست
هر آن شکن که به زلف نگار پیدا شد
خیال در نظر آورد رنگ آن گلروی
مرا به سینهٔ دل خارخار پیدا شد
ز موج خیز حوادث، اجل خلاصم کرد
که بحر شور فنا را کنار پیدا شد
به دور عارض او فتنه های خوابیده
ز سر کشیدن خط آشکار پیدا شد
چگونه خوانمش آدم کسی که آگه نیست
چه کار دارد و بهر چه کار پیدا شد
کرم نشست سعیدا ز پا و شد معیوب
رواج بخل در این روزگار پیدا شد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
دل ها به یاد صحبت مستان کباب شد
معموره ها ز دولت خوبان خراب شد
شب بود شمع مجلس ما صبحدم چو شد
بیرون شد از خرابهٔ ما آفتاب شد
دل پیش از این نداشت رواجی به چشم عشق
این شیشه تا شکست به سنگ، انتخاب شد
هر قطرهٔ عرق که چکید از رخش به ناز
پیمانه گشت و جام شکست و گلاب شد
تخمیر ما ز بادهٔ گلرنگ کرده اند
افتاده هر چه در قدح ما شراب شد
آمد چو برف زاهد و بنشست همچو یخ
از همت صراحی و می رفت و آب شد
صبحی دمی جمال تو می خواستم ز حق
برداشتی نقاب و دعا مستجاب شد
می کرد عرض حال سعیدا به پیش او
لیکن زبان گرفت وی از اضطراب شد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
نقاش طرح صورت آن را چسان کشد
آن دسترس کجاست که کس نقش جان کشد
خال و خطش کشد به یقین هر مصوری
اما کمان ابروی آن را چسان کشد
نتوان کشید گفت ملک بار عشق را
اما چه چاره گفت که این ناتوان کشد
عالم وقوع صورت این کارخانه نیست
صانع قلم نخست پی امتحان کشد
دنیا و آخرت به طفیل نیاز اوست
هر عاشقی که ناز تو نامهربان کشد
سودا به غیرعشق تو هر کس که نقش بست
گر سودهاست در نظر آخر زیان کشد
خواهد که تا سبک نشود گفتگوی عشق
خود را بگو به گوشهٔ گوش گران کشد
خوش عاشقی که از دم تیغ شهادتش
بی زحمت خمار، می ارغوان کشد
یارب چه دلبری تو که ننموده روی خویش
تا حشر انتظار تو پیر و جوان کشد
در این زمانه یک جهتی در نهاد نیست
از بیضه مرغ اگر به مثل توأمان کشد
هر ساغری که آن لب می نوش می کشد
دل را ز قید سلسلهٔ هوش می کشد
در هر چمن که سرو کند یاد قامتش
بلبل زبان ناله و گل گوش می کشد
زاهد که دی گناه به گردن نمی گرفت
بار خودی ببین که چه بر دوش می کشد
ابروی او که پنجهٔ خورشید تاب داد
ناز این کمان به قوت بازوش می کشد
تا حرف می بلند نگردد میان خلق
دل بادهٔ سخن ز ره گوش می کشد
جا در دهان شیشهٔ می می کند به ذوق
هر زاهدی که پنبه ای از گوش می کشد
کیفیت شراب دهد چشم مست او
رندی که بی قدح می سر جوش می کشد
ترسم کمان نشان ملامت کند تو را
این گوشه گیر، سخت در آغوش می کشد
حرف نکوی عشق سعیدا چو بوی گل
خود را به غنچهٔ لب خاموش می کشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
آن نگاه آشنای مشکل آسانت چه شد
با اسیران سر آن کوی، احسانت چه شد
نی ترحم با فقیران نی کرم با بندگان
ای سرت گردم دل و جانم به قربانت چه شد
سوختی از گرمی خوی ای سراپا آفتاب
عالمی را آن سحاب لطف بارانت چه شد
از دل پرخون و چشم اشکبارم غافلی
با صراحی عهد و با پیمانه پیمانت چه شد
با لب خشک و دل پرخون مراد خویش را
گر نمی یابی سعیدا چشم گریانت چه شد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
پای بر نرگس نهادی چشم بلبل تازه شد
شاخ سنبل را شکستی خاطر گل تازه شد
آن قدر در راه فقر و نیستی کردیم صبر
تا قناعت سبز گردید و توکل تازه شد
شب سخن از پیچش آن زلف آمد در میان
خاطر مجروح ما را داغ کاکل تازه شد
با هلال عید اشارت کرد سوی جام می
عاشقان را زخم شمشیر تغافل تازه شد
دی جهان آرا و شهرآرا به یاد آمد مرا
دل سعیدا از خیال شهر کابل تازه شد