عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ظهور نعمت منعم بود گدایی ما
نوای عالم معنی است بینوایی ما
زمانه افسر شاهی به روی خاک انداخت
چو دید شوکت و شأن برهنه پایی ما
بیار باده و با ما مصاحبت انگیز
که بیخودی است ره و رسم آشنایی ما
نه زهد خشک فروشیم آبرو خواهیم
نه ترک دنیی دون است پارسایی ما
چو بحر عشق شود چارموجه می دانی
که در سفینهٔ دل چیست ناخدایی ما
نه گل نه بلبل و نی سرو در نظر داریم
به یاد روی تو باشد غزلسرایی ما
همین بس است که افشانده دست از دو جهان
دگر چه کار کند دست نارسایی ما
به حق دوست که اظهار خودنمایی نیست
اگر چه نیست پسندیده خود ستایی ما
نسیم را نفس صبحدم دهد تعلیم
ز دود مجمرهٔ سینه عطرسایی ما
زمانه داند اگر باشدش تمیز سخن
که کس نگفته سخن را به خوش ادایی ما
دلیل عالم معنی است عالم صورت
که مثبت است به یکتاییش دوتایی ما
تو گر ز سایهٔ نابود بگذری یابی
سعادتی که نهان است در همایی ما
به ره نرفته دو گامی برهنه پا شده اند
نصیب نیست به هر کس برهنه پایی ما
جفا مکش پی آرایش خود ای طناز
ندارد این همه در کار دلربایی ما
حکایت است سعیدا که بشنوید از نی
شکایت است که اظهار کرده نایی ما
نوای عالم معنی است بینوایی ما
زمانه افسر شاهی به روی خاک انداخت
چو دید شوکت و شأن برهنه پایی ما
بیار باده و با ما مصاحبت انگیز
که بیخودی است ره و رسم آشنایی ما
نه زهد خشک فروشیم آبرو خواهیم
نه ترک دنیی دون است پارسایی ما
چو بحر عشق شود چارموجه می دانی
که در سفینهٔ دل چیست ناخدایی ما
نه گل نه بلبل و نی سرو در نظر داریم
به یاد روی تو باشد غزلسرایی ما
همین بس است که افشانده دست از دو جهان
دگر چه کار کند دست نارسایی ما
به حق دوست که اظهار خودنمایی نیست
اگر چه نیست پسندیده خود ستایی ما
نسیم را نفس صبحدم دهد تعلیم
ز دود مجمرهٔ سینه عطرسایی ما
زمانه داند اگر باشدش تمیز سخن
که کس نگفته سخن را به خوش ادایی ما
دلیل عالم معنی است عالم صورت
که مثبت است به یکتاییش دوتایی ما
تو گر ز سایهٔ نابود بگذری یابی
سعادتی که نهان است در همایی ما
به ره نرفته دو گامی برهنه پا شده اند
نصیب نیست به هر کس برهنه پایی ما
جفا مکش پی آرایش خود ای طناز
ندارد این همه در کار دلربایی ما
حکایت است سعیدا که بشنوید از نی
شکایت است که اظهار کرده نایی ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
ای خیره چو نرگس ز جمال تو نظرها
چون غنچه پر از خون ز خیال تو جگرها
بس سنگدلانی که در این راه ز دوری
چون کوه گرفتند به هر گوشه کمرها
ایام جوانی است مرادی طلب از حق
در نالهٔ پیش از دم صبح است اثرها
نی حرف زدی با کس و نی حرف شنیدی
ای از تو به هر کوچه و بازار خبرها
تا آب رخی گوهر مقصود نریزد
کردند بسان صدف سینه سپرها
از بسکه ز هر سو به رهت منتظرانند
راه نظری نیست در این راه گذرها
هشدار، زبان را سخن عشق نسوزد
در باطن این نکته نهان است شررها
تاب سخنی سخت ندارد دل نازک
بر شیشهٔ نازک بود از باد خطرها
آن را که خدا خواست به دنیا ندهد دل
بر گردن خر بسته نمودند گهرها
کس نیست که داغی ز تو بر سینه ندارد
دادند ز خورشید به هر ذره شررها
هر چیز سعیدا که در او فایده ای بود
دادیم به اغیار گرفتیم ضررها
چون غنچه پر از خون ز خیال تو جگرها
بس سنگدلانی که در این راه ز دوری
چون کوه گرفتند به هر گوشه کمرها
ایام جوانی است مرادی طلب از حق
در نالهٔ پیش از دم صبح است اثرها
نی حرف زدی با کس و نی حرف شنیدی
ای از تو به هر کوچه و بازار خبرها
تا آب رخی گوهر مقصود نریزد
کردند بسان صدف سینه سپرها
از بسکه ز هر سو به رهت منتظرانند
راه نظری نیست در این راه گذرها
هشدار، زبان را سخن عشق نسوزد
در باطن این نکته نهان است شررها
تاب سخنی سخت ندارد دل نازک
بر شیشهٔ نازک بود از باد خطرها
آن را که خدا خواست به دنیا ندهد دل
بر گردن خر بسته نمودند گهرها
کس نیست که داغی ز تو بر سینه ندارد
دادند ز خورشید به هر ذره شررها
هر چیز سعیدا که در او فایده ای بود
دادیم به اغیار گرفتیم ضررها
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
نگاهی جانب ما کن که قربانت شود جان ها
از آن چشمی که مجنون گشته آهو در [بیابان ها]
ز مشتاقان چرا پوشیده ای عارض به رنگ گل
نوای بلبل شیداست زان رو در گلستان ها
کمان ابروانت بسته زه گویا که پی در پی
گذر دارد ز هر سو بر دل من تیر مژگان ها
نمود از عارضش خالی سودا فقر پیدا شد
که عقل کل از آن سوداست سر زد در بیابانها
غبار خط چو پیدا گشت بر گرد رخش یارب
پی اثبات دین هر سو روان کردند فرمان ها
به نامش گشت فخر هر دو عالم صورت آدم
که بی اسمش ندارد [رونقی] عنوان دیوان ها
ز یک موجی که زد بحرش دو عالم در خروش آمد
صفاتش کی رقم گردد به امداد شبستان ها
ز مجنون پرس، پیر عقل نادان است در این ره
که طفل عشق، استاد جهان شد در دبستان ها
ز نقش پای مشتاقان فلک تسبیح گردان شد
که گردیدند چون پرگار بر این نقطه دوران ها
نمی آیند با خود جرعه نوشان ازل هرگز
که با مستی از آن پیمانه بربستند پیمان ها
کسی فیض از شمیم طرهٔ دلدار می یابد
که چون گل در بر خود چاک زد از تن گریبان ها
ز ناهمواری جسمی که داری پیشتر پا نه
به مطلب کی رسی حاجی تو در قطع بیابان ها
نه مژگان است گرد چشم آن بدخو که از غیرت
نگاهش تیز می سازد به جانم نیش پیکان ها
سعیدا چون به سر خود رسیدم شد مرا ظاهر
که بر هر یک سر از گنج کرم دادند سامان ها
از آن چشمی که مجنون گشته آهو در [بیابان ها]
ز مشتاقان چرا پوشیده ای عارض به رنگ گل
نوای بلبل شیداست زان رو در گلستان ها
کمان ابروانت بسته زه گویا که پی در پی
گذر دارد ز هر سو بر دل من تیر مژگان ها
نمود از عارضش خالی سودا فقر پیدا شد
که عقل کل از آن سوداست سر زد در بیابانها
غبار خط چو پیدا گشت بر گرد رخش یارب
پی اثبات دین هر سو روان کردند فرمان ها
به نامش گشت فخر هر دو عالم صورت آدم
که بی اسمش ندارد [رونقی] عنوان دیوان ها
ز یک موجی که زد بحرش دو عالم در خروش آمد
صفاتش کی رقم گردد به امداد شبستان ها
ز مجنون پرس، پیر عقل نادان است در این ره
که طفل عشق، استاد جهان شد در دبستان ها
ز نقش پای مشتاقان فلک تسبیح گردان شد
که گردیدند چون پرگار بر این نقطه دوران ها
نمی آیند با خود جرعه نوشان ازل هرگز
که با مستی از آن پیمانه بربستند پیمان ها
کسی فیض از شمیم طرهٔ دلدار می یابد
که چون گل در بر خود چاک زد از تن گریبان ها
ز ناهمواری جسمی که داری پیشتر پا نه
به مطلب کی رسی حاجی تو در قطع بیابان ها
نه مژگان است گرد چشم آن بدخو که از غیرت
نگاهش تیز می سازد به جانم نیش پیکان ها
سعیدا چون به سر خود رسیدم شد مرا ظاهر
که بر هر یک سر از گنج کرم دادند سامان ها
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
سرگشتهٔ تو خم نکند سر به هیچ باب
از آسمان فتد نفتد قدر آفتاب
دیروز طرفه صحبت گرمی نداشتیم
ما و خدنگ غمزهٔ او زلف و پیچ و تاب
واعظ بیا ز حق مگذر خوب قسمتی است
ما و شراب ناب، تو و مست و احتساب
پستان داغ سینه به طفلی مکیده ام
کی می رود ز ذایقه ام لذت کباب؟
امروز زلف [و] طرهٔ شب را گشوده است
در آسمان آینه کن سیر ماهتاب
بی او مدان که باده کشان باده می کشند
چشمی است پر ز گریهٔ خم ساغر شراب
بالله از عمارت کونین بهتر است
تعمیر پایهٔ در و بام دل خراب
خواهی شوی نهان ز اجل پیشتر ز موت
زودی بپوش چشم سعیدا برو بخواب
از آسمان فتد نفتد قدر آفتاب
دیروز طرفه صحبت گرمی نداشتیم
ما و خدنگ غمزهٔ او زلف و پیچ و تاب
واعظ بیا ز حق مگذر خوب قسمتی است
ما و شراب ناب، تو و مست و احتساب
پستان داغ سینه به طفلی مکیده ام
کی می رود ز ذایقه ام لذت کباب؟
امروز زلف [و] طرهٔ شب را گشوده است
در آسمان آینه کن سیر ماهتاب
بی او مدان که باده کشان باده می کشند
چشمی است پر ز گریهٔ خم ساغر شراب
بالله از عمارت کونین بهتر است
تعمیر پایهٔ در و بام دل خراب
خواهی شوی نهان ز اجل پیشتر ز موت
زودی بپوش چشم سعیدا برو بخواب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
کاکل کمند زلف تو شد دام آفتاب
تا شد غزال چشم سیه رام آفتاب
زان دم که ماه روی تو را دیده ام به خواب
هرگز نبرده ام به غلط نام آفتاب
زان رو که ناز گوشهٔ ابرو بود بلند
مه می شود هلال به پیغام آفتاب
لعل لبش به چشم سیاهش نمی رسد
نسبت به جام می نکنم جام آفتاب
آغاز مهر نیم دمی صبح صادق است
یک شام بیش نیست سرانجام آفتاب
هر شب برای داشتن [پاس] خاطر است
مشعل فروزی فلک و بام آفتاب
هرگز نیافت روزی خود غیر قرص نور
تا لقمه خوار خوان تو شد کام آفتاب
هرگز ندیده ایم سعیدا ز مفلسی
یک خرقهٔ درست بر اندام آفتاب
تا شد غزال چشم سیه رام آفتاب
زان دم که ماه روی تو را دیده ام به خواب
هرگز نبرده ام به غلط نام آفتاب
زان رو که ناز گوشهٔ ابرو بود بلند
مه می شود هلال به پیغام آفتاب
لعل لبش به چشم سیاهش نمی رسد
نسبت به جام می نکنم جام آفتاب
آغاز مهر نیم دمی صبح صادق است
یک شام بیش نیست سرانجام آفتاب
هر شب برای داشتن [پاس] خاطر است
مشعل فروزی فلک و بام آفتاب
هرگز نیافت روزی خود غیر قرص نور
تا لقمه خوار خوان تو شد کام آفتاب
هرگز ندیده ایم سعیدا ز مفلسی
یک خرقهٔ درست بر اندام آفتاب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
عشق پرشور است و ما پراضطراب
یار بی رحم است و ما بی آب و تاب
دوش زلفش در خیال من گذشت
تا سحر شب مار می دیدم به خواب
چشم او را در نظر آورده ام
می توانم کرد عالم را خراب
می روم از هوش و می گوید دلم
یا شراب و یا شراب و یا شراب
قصد جان دارد بت عیار من
کافری را می کشد بهر ثواب
شام گفتا صبح می آیم برون
ای خدایا کی برآید آفتاب؟
می پرستی از جوانان عیب نیست
طرفه ایامی است ایام شباب
جملهٔ آیات قرآن نازل است
از برای مدح آن عالی جناب
از می عشق آنچه می خواهی بنوش
هیچ کس را نیست دست احتساب
این غزل بر وزن بیت مثنوی است
«خشم مردان خشک گرداند سحاب»
خود دعای خود سعیدا می کند
شاه ما بادا ز جانان کامیاب
یار بی رحم است و ما بی آب و تاب
دوش زلفش در خیال من گذشت
تا سحر شب مار می دیدم به خواب
چشم او را در نظر آورده ام
می توانم کرد عالم را خراب
می روم از هوش و می گوید دلم
یا شراب و یا شراب و یا شراب
قصد جان دارد بت عیار من
کافری را می کشد بهر ثواب
شام گفتا صبح می آیم برون
ای خدایا کی برآید آفتاب؟
می پرستی از جوانان عیب نیست
طرفه ایامی است ایام شباب
جملهٔ آیات قرآن نازل است
از برای مدح آن عالی جناب
از می عشق آنچه می خواهی بنوش
هیچ کس را نیست دست احتساب
این غزل بر وزن بیت مثنوی است
«خشم مردان خشک گرداند سحاب»
خود دعای خود سعیدا می کند
شاه ما بادا ز جانان کامیاب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
شبی که مست بیاید به خواب من مطلوب
دهد به غمزه شراب و کباب من مطلوب
از آن دو لعل شکرخا چو مدعا پرسم
به غیر بوسه چه گوید جواب من مطلوب؟
حواله ام به دو زلف سیاه خواهد کرد
چو بیند از غم خود پیچ و تاب من مطلوب
ز پرتو رخ او نور دیده بوده و دل
نمی نموده به من از حجاب من مطلوب
چو دید از همه سو روی من به خود گفتا
صد آفرین به خیال صواب من مطلوب
چه سینه هاست که نشد داغ و خانه ها که نسوخت
چو پا گذاشت به بیت الخراب من مطلوب
چه احتیاج سعیدا مرا به صرف و به نحو
نوشته صورت خود در کتاب من مطلوب
دهد به غمزه شراب و کباب من مطلوب
از آن دو لعل شکرخا چو مدعا پرسم
به غیر بوسه چه گوید جواب من مطلوب؟
حواله ام به دو زلف سیاه خواهد کرد
چو بیند از غم خود پیچ و تاب من مطلوب
ز پرتو رخ او نور دیده بوده و دل
نمی نموده به من از حجاب من مطلوب
چو دید از همه سو روی من به خود گفتا
صد آفرین به خیال صواب من مطلوب
چه سینه هاست که نشد داغ و خانه ها که نسوخت
چو پا گذاشت به بیت الخراب من مطلوب
چه احتیاج سعیدا مرا به صرف و به نحو
نوشته صورت خود در کتاب من مطلوب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
روی تو چو از پیش نظر پرده برانداخت
آتشکدهٔ مهر به دور قمر انداخت
بی روی تو هر قطرهٔ اشکی که برون شد
از دل همه را دیدهٔ من از نظر انداخت
در عین سخن خندهٔ آن لب نه ز عقل است
از مستی بسیار نمک در شکر انداخت
از عاشق بیچاره چه خواهند که بلبل
یک مشت پری داشت در این رهگذر انداخت
هر حلقه که کوتاه شد از دام کمندی
واکرد از آن زلف و گره در کمر انداخت
طبع تو اگر کان نمک نیست سعیدا
پس شور چرا شعر تو در بحر و بر انداخت؟
آتشکدهٔ مهر به دور قمر انداخت
بی روی تو هر قطرهٔ اشکی که برون شد
از دل همه را دیدهٔ من از نظر انداخت
در عین سخن خندهٔ آن لب نه ز عقل است
از مستی بسیار نمک در شکر انداخت
از عاشق بیچاره چه خواهند که بلبل
یک مشت پری داشت در این رهگذر انداخت
هر حلقه که کوتاه شد از دام کمندی
واکرد از آن زلف و گره در کمر انداخت
طبع تو اگر کان نمک نیست سعیدا
پس شور چرا شعر تو در بحر و بر انداخت؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
یار را از من چه می پرسی بپرس از دل کجاست
محفل لیلی ز مجنون پرس در محمل کجاست
عالمی شد کشتهٔ شمشیر غم کو شاهدی
تا برآید از میان گوید به ما قاتل کجاست
سیر دارم تا سحر امشب کنشت و کعبه را
تا چراغ بی ریا روشن در این محفل کجاست
ای که صد گل می کنی هر لحظه در این بوستان
جز تو در زیر زمین یک دانه بی حاصل کجاست
جنگ هفتاد و دو ملت بر سر راه است و بس
ورنه غیریت میان خلق در منزل کجاست
نسبت سرو چمن با قامتش عین خطاست
قامت موزون او چون سرو پا در گل کجاست
طرفه عالم هاست در انفس که در آفاق نیست
آنچه پنهان کرده در دل باغبان در گل کجاست
ای که می گویی سعیدا را ز جان و دل گذر
جان فدایت باد لیکن عاشقان را دل کجاست
محفل لیلی ز مجنون پرس در محمل کجاست
عالمی شد کشتهٔ شمشیر غم کو شاهدی
تا برآید از میان گوید به ما قاتل کجاست
سیر دارم تا سحر امشب کنشت و کعبه را
تا چراغ بی ریا روشن در این محفل کجاست
ای که صد گل می کنی هر لحظه در این بوستان
جز تو در زیر زمین یک دانه بی حاصل کجاست
جنگ هفتاد و دو ملت بر سر راه است و بس
ورنه غیریت میان خلق در منزل کجاست
نسبت سرو چمن با قامتش عین خطاست
قامت موزون او چون سرو پا در گل کجاست
طرفه عالم هاست در انفس که در آفاق نیست
آنچه پنهان کرده در دل باغبان در گل کجاست
ای که می گویی سعیدا را ز جان و دل گذر
جان فدایت باد لیکن عاشقان را دل کجاست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
آه گرمی که به یاد تو ز دل ها برخاست
مرده ای بود ز اعجاز مسیحا برخاست
نرگس از مستی چشم تو چنین شد بیمار
سرو آزاد به تعظیم تو از جا برخاست
هر کجا بزم طرب ساز تو شد از راه ادب
زود بنشست ز پا ساغر و مینا برخاست
به هوای گل رخسار تو از پردهٔ غیب
غنچه بیرون شد و نرگس به تماشا برخاست
هر دو جا رفتم و دیدم که ز بدنامی من
مؤمن از کعبه و کافر ز کلیسا برخاست
وای بر حال کسی کاو به جهان دل بربست
ای خوشا آن که به دل از سر دنیا برخاست
از سر کون و مکان از ته دل بر سر دل
به امیدی که نشینی تو سعیدا برخاست
مرده ای بود ز اعجاز مسیحا برخاست
نرگس از مستی چشم تو چنین شد بیمار
سرو آزاد به تعظیم تو از جا برخاست
هر کجا بزم طرب ساز تو شد از راه ادب
زود بنشست ز پا ساغر و مینا برخاست
به هوای گل رخسار تو از پردهٔ غیب
غنچه بیرون شد و نرگس به تماشا برخاست
هر دو جا رفتم و دیدم که ز بدنامی من
مؤمن از کعبه و کافر ز کلیسا برخاست
وای بر حال کسی کاو به جهان دل بربست
ای خوشا آن که به دل از سر دنیا برخاست
از سر کون و مکان از ته دل بر سر دل
به امیدی که نشینی تو سعیدا برخاست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
به طوف کوی تو آن شب که دل ز جان برخاست
به یاد وصل تو از مرد و زن فغان برخاست
برای آن که کند بوسه آستان تو را
زمین نشست به تمکین و آسمان برخاست
غبار نیست در این راه بلکه این گردی است
که از فشاندن عصیان عصیان برخاست
به ذوق نشئهٔ احرام طوف مرقد تو
عصا فکند ز کف پیر چون جوان برخاست
چو روبروی حریمت شدم به استقبال
یقین ز باب سلام آمد و گمان برخاست
شفاعت تو اگر دست ما به حشر نگیرد
ز بار معصیت از خاک، کی توان برخاست؟
ز بار منت گردون کسی شود آزاد
که همچو سرو به تعظیم گلرخان برخاست
به ذوق خویش سعیدا ز کوی یار نرفت
که هچو آه ز دل های ناتوان برخاست
به یاد وصل تو از مرد و زن فغان برخاست
برای آن که کند بوسه آستان تو را
زمین نشست به تمکین و آسمان برخاست
غبار نیست در این راه بلکه این گردی است
که از فشاندن عصیان عصیان برخاست
به ذوق نشئهٔ احرام طوف مرقد تو
عصا فکند ز کف پیر چون جوان برخاست
چو روبروی حریمت شدم به استقبال
یقین ز باب سلام آمد و گمان برخاست
شفاعت تو اگر دست ما به حشر نگیرد
ز بار معصیت از خاک، کی توان برخاست؟
ز بار منت گردون کسی شود آزاد
که همچو سرو به تعظیم گلرخان برخاست
به ذوق خویش سعیدا ز کوی یار نرفت
که هچو آه ز دل های ناتوان برخاست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
هر زمان دل را هوای کوی جانان بر سر است
ذوق جانبازی است دل را تا مرا جان در بر است
کوه را خون جگر شد آب در راه فنا
شاهد این رمز، اندوه دل و چشم تر است
ای جمالت جنت و سرو قدت طوبای او
وی زنخدان تو زمزم، ای دهانت کوثر است
گر از آن مژگان آن رخساره می خواهی مراد
نقد جانی هست اینک سنجر است و خنجر است
عقبهٔ هستی چو طی خواهی کنی میخانه رو
تا به ملک نیستی یک ساغر می رهبر است
عشقبازی گر نه آیین مسلمانی بود
اندرین بتخانه پس اول سعیدا کافر است
ذوق جانبازی است دل را تا مرا جان در بر است
کوه را خون جگر شد آب در راه فنا
شاهد این رمز، اندوه دل و چشم تر است
ای جمالت جنت و سرو قدت طوبای او
وی زنخدان تو زمزم، ای دهانت کوثر است
گر از آن مژگان آن رخساره می خواهی مراد
نقد جانی هست اینک سنجر است و خنجر است
عقبهٔ هستی چو طی خواهی کنی میخانه رو
تا به ملک نیستی یک ساغر می رهبر است
عشقبازی گر نه آیین مسلمانی بود
اندرین بتخانه پس اول سعیدا کافر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
به پیش چشم من دریا چه چیز است
به ذوق خاطرم صحرا چه چیز است
اگر امروز چیزی نیست حاصل
بگو ای زاهدا فردا چه چیز است
صفات آن لب شیرین ز من پرس
مگس داند که در حلوا چه چیز است
تماشای تو باشد حاصل چشم
وگرنه دیدهٔ بینا چه چیز است
در اول داو، عقبی را ببازند
قمار عشق را دنیا چه چیز است
به غیر از شهره از خلوت چه باشد
که جز آوازه از عنقا چه چیز است
سعیدا کام خواهی یافت از او
به کویش این همه غوغا چه چیز است
به ذوق خاطرم صحرا چه چیز است
اگر امروز چیزی نیست حاصل
بگو ای زاهدا فردا چه چیز است
صفات آن لب شیرین ز من پرس
مگس داند که در حلوا چه چیز است
تماشای تو باشد حاصل چشم
وگرنه دیدهٔ بینا چه چیز است
در اول داو، عقبی را ببازند
قمار عشق را دنیا چه چیز است
به غیر از شهره از خلوت چه باشد
که جز آوازه از عنقا چه چیز است
سعیدا کام خواهی یافت از او
به کویش این همه غوغا چه چیز است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
در خرابات مغانم جا بس است
از دو عالم ساغر و مینا بس است
کیست آرد طاقت نظاره اش
یک نگاه او به عالم ها بس است
شاهد همت بلندی های ما
در نظر آن قامت رعنا بس است
چون دهم فردا جواب نامه را
بی زبانی های ما گویا بس است
نیست مأوایی مرا جز بحر دل
جای گوهر در دل دریا بس است
قامت او عرش را پامال کرد
عشق را معراج آن بالا بس است
از جنونم کون بر هم می خورد
عالمی را این دل شیدا بس است
در نظر داریم دایم لعل یار
شاهد ما چشم خون پالا بس است
در مذاق من سعیدا تا ابد
ذوق آن یکتای بی همتا بس است
از دو عالم ساغر و مینا بس است
کیست آرد طاقت نظاره اش
یک نگاه او به عالم ها بس است
شاهد همت بلندی های ما
در نظر آن قامت رعنا بس است
چون دهم فردا جواب نامه را
بی زبانی های ما گویا بس است
نیست مأوایی مرا جز بحر دل
جای گوهر در دل دریا بس است
قامت او عرش را پامال کرد
عشق را معراج آن بالا بس است
از جنونم کون بر هم می خورد
عالمی را این دل شیدا بس است
در نظر داریم دایم لعل یار
شاهد ما چشم خون پالا بس است
در مذاق من سعیدا تا ابد
ذوق آن یکتای بی همتا بس است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
حرف آن لب شنفتنم هوس است
سخن از باده گفتنم هوس است
سر او را که اظهر است از شمس
باز در دل نهفتنم هوس است
چون صبا خاک راه جانان را
به دم خویش رفتنم هوس است
عمرها غنچه خسب باید بود
نفسی گر شکفتنم هوس است
پرده از روی کار من بردار
گل داغم شکفتنم هوس است
در شب وصل، می به صرفه مده
مست با یار خفتنم هوس است
ای سعیدا ز حافظ امدادی
«شعر رندانه گفتنم هوس است»
سخن از باده گفتنم هوس است
سر او را که اظهر است از شمس
باز در دل نهفتنم هوس است
چون صبا خاک راه جانان را
به دم خویش رفتنم هوس است
عمرها غنچه خسب باید بود
نفسی گر شکفتنم هوس است
پرده از روی کار من بردار
گل داغم شکفتنم هوس است
در شب وصل، می به صرفه مده
مست با یار خفتنم هوس است
ای سعیدا ز حافظ امدادی
«شعر رندانه گفتنم هوس است»
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
هر شیوهای که هست در اینجا، به جا خوش است
از گل صفا و رنگ، ز بلبل نوا خوش است
یک دم حضور را به جهانی نمیدهیم
عالم به کام ماست اگر وقت ما خوش است
دلبر که یار شد مزه از عشق میرود
معشوق پُرستیزه و ناآشنا خوش است
دل موج خیز گریه و چشمم ز خون پُر است
ساقی بیار باده صفا و هوا خوش است
مجنون من زیاده جنون میکند ز پند
بی درد را کمان که به دردم دوا خوش است
خوش دولتی است خدمت مردان راه عشق
نشنیده ای که سایهٔ بال هما خوش است؟
بگذر ز کار عالم و بگذار با فلک
کاین خانهٔ نفاق به این کدخدا خوش است
سلطان به حال خویش سعیدا گر خوش است
غمگین مشو که نیز به حالش گدا خوش است
از گل صفا و رنگ، ز بلبل نوا خوش است
یک دم حضور را به جهانی نمیدهیم
عالم به کام ماست اگر وقت ما خوش است
دلبر که یار شد مزه از عشق میرود
معشوق پُرستیزه و ناآشنا خوش است
دل موج خیز گریه و چشمم ز خون پُر است
ساقی بیار باده صفا و هوا خوش است
مجنون من زیاده جنون میکند ز پند
بی درد را کمان که به دردم دوا خوش است
خوش دولتی است خدمت مردان راه عشق
نشنیده ای که سایهٔ بال هما خوش است؟
بگذر ز کار عالم و بگذار با فلک
کاین خانهٔ نفاق به این کدخدا خوش است
سلطان به حال خویش سعیدا گر خوش است
غمگین مشو که نیز به حالش گدا خوش است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
آن را که هوای رخ خوب تو تولاست
کفر است ورا مذهب و اسلام تبراست
با آن که مرا دیدهٔ امید به بالاست
چشمم به امید رخ زیبای تو بیناست
بی خواهش ما هر چه رسد از تو حلال است
در مذهب ما آن حرام است تمناست
هر گرد و غباری که به دل بود ز هجرت
از باغ وصال تو نسیم آمد و برخاست
چشم همه آن سو همه را چشم بدان رو
نازم به بت خویش که در عین تماشاست
در باغ جهان قامت سرو ارچه لطیف است
نازم به قد یار که در لطف، دوبالاست
از بحر شنیدم که به امواج همی گفت
هر کس که به ما رو کند از ماست که بر ماست
آن روز که جنان ازل طرح چمن بست
از گل رخ و از سرو سهی قد تو می خواست
هر دم به بتی تازه کند رسم محبت
تا غیر نداند که خدا یار سعیداست
کفر است ورا مذهب و اسلام تبراست
با آن که مرا دیدهٔ امید به بالاست
چشمم به امید رخ زیبای تو بیناست
بی خواهش ما هر چه رسد از تو حلال است
در مذهب ما آن حرام است تمناست
هر گرد و غباری که به دل بود ز هجرت
از باغ وصال تو نسیم آمد و برخاست
چشم همه آن سو همه را چشم بدان رو
نازم به بت خویش که در عین تماشاست
در باغ جهان قامت سرو ارچه لطیف است
نازم به قد یار که در لطف، دوبالاست
از بحر شنیدم که به امواج همی گفت
هر کس که به ما رو کند از ماست که بر ماست
آن روز که جنان ازل طرح چمن بست
از گل رخ و از سرو سهی قد تو می خواست
هر دم به بتی تازه کند رسم محبت
تا غیر نداند که خدا یار سعیداست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
در خانه ای که جای کسی نیست جای ماست
بامی که بر هواست بنایش بنای ماست
لنگر، جفا و صبر و هوا جذب و موج، اشک
خون بحر و دل سفینه و غم ناخدای ماست
آن را که احتیاج نباشد به بندگی
از بندگان بی سر و سامان خدای ماست
در کارگاه عشق، دل سنگ تیره را
آن صیقلی که آینه سازد جلای ماست
ما را نه دوستیست به دشمن گداز ما
بیگانه هر که شد ز جهان آشنای ماست
مرغی که بال و پر به هوای خدنگ او
از استخوان کشیده سعیدا همای ماست
بامی که بر هواست بنایش بنای ماست
لنگر، جفا و صبر و هوا جذب و موج، اشک
خون بحر و دل سفینه و غم ناخدای ماست
آن را که احتیاج نباشد به بندگی
از بندگان بی سر و سامان خدای ماست
در کارگاه عشق، دل سنگ تیره را
آن صیقلی که آینه سازد جلای ماست
ما را نه دوستیست به دشمن گداز ما
بیگانه هر که شد ز جهان آشنای ماست
مرغی که بال و پر به هوای خدنگ او
از استخوان کشیده سعیدا همای ماست