عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۹
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۱
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۸
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۱
من سوخته دل تا کی چون شمع سر اندازم
وز سوز دل خونین در جان شرر اندازم؟
درد دل من هر دم از عرش گذر گیرد
در شهر ز عشق تو صد شور و شر اندازم
هر شب من بیچاره تا وقت سپیده دم
بر خاک سر کویت تا کی گهر اندازم؟
زین دیدهٔ در بارم از آرزوی رویت
در پای سگ کویت خون جگر اندازم
شمعا! من دیوانه تا چند چو پروانه
در آتش عشق تو شه بال و پر اندازم؟
تا کی تو غم عالم بر جان من انباری
ز آن مرده نیم دانی کز غم سپر اندازم
هر تیر بلا شاها کانداخته ای بر من
جان را هدفش کردم بار دگر اندازم
یکبار چو پروانه جان بر کف دست آرم
خود را به برت جانا باشد که در اندازم
یک شب تو حریفم شو مهمان شریفم مشو
زر را چه محل باشد تا بر تو زر اندازم
جان پیش کشم حالی گر ز آنکه قبول افتد
در پات به شکرانه دستار و سر اندازم
عمر من سر گشته سرباز به کوی وصل
بردار نقاب از رخ تا یک نظر اندازم
ز آن باده دهم ساقی کین هستی من باقی
از سطوت آن باده از خود به در اندازم
من «نجم» و تو خورشیدی من فانی و تو باقی
وز نور و تجلیت زیر و زبر اندازم
وز سوز دل خونین در جان شرر اندازم؟
درد دل من هر دم از عرش گذر گیرد
در شهر ز عشق تو صد شور و شر اندازم
هر شب من بیچاره تا وقت سپیده دم
بر خاک سر کویت تا کی گهر اندازم؟
زین دیدهٔ در بارم از آرزوی رویت
در پای سگ کویت خون جگر اندازم
شمعا! من دیوانه تا چند چو پروانه
در آتش عشق تو شه بال و پر اندازم؟
تا کی تو غم عالم بر جان من انباری
ز آن مرده نیم دانی کز غم سپر اندازم
هر تیر بلا شاها کانداخته ای بر من
جان را هدفش کردم بار دگر اندازم
یکبار چو پروانه جان بر کف دست آرم
خود را به برت جانا باشد که در اندازم
یک شب تو حریفم شو مهمان شریفم مشو
زر را چه محل باشد تا بر تو زر اندازم
جان پیش کشم حالی گر ز آنکه قبول افتد
در پات به شکرانه دستار و سر اندازم
عمر من سر گشته سرباز به کوی وصل
بردار نقاب از رخ تا یک نظر اندازم
ز آن باده دهم ساقی کین هستی من باقی
از سطوت آن باده از خود به در اندازم
من «نجم» و تو خورشیدی من فانی و تو باقی
وز نور و تجلیت زیر و زبر اندازم
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۴
در عشق یار بین که چه عیار می رویم
سر زیر پا نهاده چه شطار می رویم
در نقطهٔ مراد بدین دور ما رسیم
زیرا به سر همیشه چو پرگار می رویم
جانی که هست مان فدی یار کرده ایم
ور حکم می کند به سردار می رویم
مرگ ار کسی به جان بفروشد همی خریم
عیاروار ز آنکه بر یار می رویم
ما را چه غم ز دوزخ و باخلدمان چه کار؟
دلداده ایم ما بر دلدار می رویم
بار امانتش به دل و جان کشیده، پس
در بارگاه عزت بی بار می رویم
با ظلمت نفوس و طبایع در آمدیم
در جان هزارگونه ز انوار می رویم
ز آن پس که بوده ایم بسی در حریم جهل
این فضل بین که محرم اسرار می رویم
عمری اگر چه در ظلمات هوا بدیم
آب حیات خورده خضروار می رویم
گرچه چو چرخ کور و کبود آمدیم لیک
با صد هزار دیده فلک سار می رویم
در نقطهٔ مراد بدین دور ما رسیم
زیرا به سر همیشه چو پرگار می رویم
سر زیر پا نهاده چه شطار می رویم
در نقطهٔ مراد بدین دور ما رسیم
زیرا به سر همیشه چو پرگار می رویم
جانی که هست مان فدی یار کرده ایم
ور حکم می کند به سردار می رویم
مرگ ار کسی به جان بفروشد همی خریم
عیاروار ز آنکه بر یار می رویم
ما را چه غم ز دوزخ و باخلدمان چه کار؟
دلداده ایم ما بر دلدار می رویم
بار امانتش به دل و جان کشیده، پس
در بارگاه عزت بی بار می رویم
با ظلمت نفوس و طبایع در آمدیم
در جان هزارگونه ز انوار می رویم
ز آن پس که بوده ایم بسی در حریم جهل
این فضل بین که محرم اسرار می رویم
عمری اگر چه در ظلمات هوا بدیم
آب حیات خورده خضروار می رویم
گرچه چو چرخ کور و کبود آمدیم لیک
با صد هزار دیده فلک سار می رویم
در نقطهٔ مراد بدین دور ما رسیم
زیرا به سر همیشه چو پرگار می رویم
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۹
به صبا پیام دادم که ز روی مهربانی
سحری به کوی آن بت گذری کن ار توانی
چو رسی به آستانش ز ادب زمین ببوسی
ز من ای صبا پیامی بدهی بدو نهانی
سر زلف مشکبارش به ادب مگر گشایی
ز نسیم زلف بویی به مشام ما رسانی
گر با خردی و زنده جانی
بر کن دل از این جهان فانی
آب رخ دین خود چه ریزی
از آتش شهوت جوانی
آتش در زن به هر دو عالم
خود را مگر از خودی رهانی
گر باز رهی زهستی خود
خود را به خدای خود رسانی
سحری به کوی آن بت گذری کن ار توانی
چو رسی به آستانش ز ادب زمین ببوسی
ز من ای صبا پیامی بدهی بدو نهانی
سر زلف مشکبارش به ادب مگر گشایی
ز نسیم زلف بویی به مشام ما رسانی
گر با خردی و زنده جانی
بر کن دل از این جهان فانی
آب رخ دین خود چه ریزی
از آتش شهوت جوانی
آتش در زن به هر دو عالم
خود را مگر از خودی رهانی
گر باز رهی زهستی خود
خود را به خدای خود رسانی
نجمالدین رازی : ملحقات
شمارهٔ ۲