عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
دل قبلهٔ جان، جمال روی تو کند
جان از دو جهان روی به سوی تو کند
در دیده و جان مردمک دیده و دل
خاک کف پای سگ کوی تو کند
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
ای آنکه نشسته اید پیرامن شمع
قانع گشته به خوشه از خرمن شمع
پروانه صفت نهید جان بر کف دست
تابوک کنید دست در گردن شمع
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
عمری است که در راه تو پای است سرم
خاک قدمت به دیدگان می سپرم
ز آن روی کنون آینهٔ روی توام
از دیدهٔ تو به روی تو می نگرم
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
از عشق مهی چو برلب آمد جانم
گفتم بکنی به وصل خود درمانم
گفتا اگرت وصال ما می باید
رو هیچ ممان تو تا همه من مانم
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
شمع است رخ خوب تو پروانه منم
دل خویش غمان تست بیگانه منم
زنجیر سر زلف که بر گردن تست
بر گردن بنده نه که دیوانه منم
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
در بحر عمیق غوطه خواهم خوردن
یا غرقه شدن یا گهری آوردن
کار تو مخاطره است خواهم کردن
یا سرخ کنم روی ز تو یا گردن.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
فردا که مقدسان خاکی مسکن
چون روح شوند راکب مرکب تن
چون لاله به خون جگر آلوده کفن
از خاک سر کوی تو بر خیزم من.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
ای دل بیدل به نزد آن دلبر رو
در بارگه وصال او بی سر رو
پنهان ز همه خلق چو رفتی به درش
خود را به درش بمان و آنگه در رو.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
ای سلسله زلف تو دلها بسته
وی غمزهٔ خونخوار تو جانها خسته
یا رب منم این چنین به تو پیوسته
بر خاسته من زمن تویی بنشسته.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
شمع ازلی دل منت پروانه
جان همه عالمی مرا جانانه
از شور سر زلف چو زنجیر تو خاست
دیوانگی دل من دیوانه.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
ای لعل لبت به خون دلها تشنه
چشم تو به دیدار تو چون ما تشنه
هر دم چشمم به روی تو تشنه تر است
این طرفه که دریا شد و دریا تشنه
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
تا شد دل خسته فتنهٔ روی کسی
باریک ترم ز تارهٔ موی کسی
دست همه کس نمی رسد سوی کسی
من خود چه کسم هیچ کس کوی کسی.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
ای عاشق اگر به کوی ما گام زنی
هر دم باید که ننگ بر نام زنی
سر رشتهٔ روشنی به دست تو دهند
گر تو آتش چو شمع در کام زنی.
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۹
دل بی تو ز تو خبر ندارد
در عشق تو خواب و خور ندارد
با یار بگوی عاشقان را
زین بیش بلند بر ندارد
از رحمت عاشقان به رویت
باد سحری گذر ندارد
از غیرت عاشقان به کویت
جبریل امین گذر ندارد
بار غمت ارچه بس گران است
عاشق چه کند که بر ندارد
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۱
بر آتش عشق تو بسوزم
گر سوختن منت بسازد
گفتی که بباز جان چو مردان
عاشق چه کند که جان نبازد
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۸
بکشم به جان جفایش نکشم سر از وفایش
طلبم همه رضایش دل و جان دهم برایش
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۱
من سوخته دل تا کی چون شمع سر اندازم
وز سوز دل خونین در جان شرر اندازم؟
درد دل من هر دم از عرش گذر گیرد
در شهر ز عشق تو صد شور و شر اندازم
هر شب من بیچاره تا وقت سپیده دم
بر خاک سر کویت تا کی گهر اندازم؟
زین دیدهٔ در بارم از آرزوی رویت
در پای سگ کویت خون جگر اندازم
شمعا! من دیوانه تا چند چو پروانه
در آتش عشق تو شه بال و پر اندازم؟
تا کی تو غم عالم بر جان من انباری
ز آن مرده نیم دانی کز غم سپر اندازم
هر تیر بلا شاها کانداخته ای بر من
جان را هدفش کردم بار دگر اندازم
یکبار چو پروانه جان بر کف دست آرم
خود را به برت جانا باشد که در اندازم
یک شب تو حریفم شو مهمان شریفم مشو
زر را چه محل باشد تا بر تو زر اندازم
جان پیش کشم حالی گر ز آنکه قبول افتد
در پات به شکرانه دستار و سر اندازم
عمر من سر گشته سرباز به کوی وصل
بردار نقاب از رخ تا یک نظر اندازم
ز آن باده دهم ساقی کین هستی من باقی
از سطوت آن باده از خود به در اندازم
من «نجم» و تو خورشیدی من فانی و تو باقی
وز نور و تجلیت زیر و زبر اندازم
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۴
در عشق یار بین که چه عیار می رویم
سر زیر پا نهاده چه شطار می رویم
در نقطهٔ مراد بدین دور ما رسیم
زیرا به سر همیشه چو پرگار می رویم
جانی که هست مان فدی یار کرده ایم
ور حکم می کند به سردار می رویم
مرگ ار کسی به جان بفروشد همی خریم
عیاروار ز آنکه بر یار می رویم
ما را چه غم ز دوزخ و باخلدمان چه کار؟
دلداده ایم ما بر دلدار می رویم
بار امانتش به دل و جان کشیده، پس
در بارگاه عزت بی بار می رویم
با ظلمت نفوس و طبایع در آمدیم
در جان هزارگونه ز انوار می رویم
ز آن پس که بوده ایم بسی در حریم جهل
این فضل بین که محرم اسرار می رویم
عمری اگر چه در ظلمات هوا بدیم
آب حیات خورده خضروار می رویم
گرچه چو چرخ کور و کبود آمدیم لیک
با صد هزار دیده فلک سار می رویم
در نقطهٔ مراد بدین دور ما رسیم
زیرا به سر همیشه چو پرگار می رویم
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۹
به صبا پیام دادم که ز روی مهربانی
سحری به کوی آن بت گذری کن ار توانی
چو رسی به آستانش ز ادب زمین ببوسی
ز من ای صبا پیامی بدهی بدو نهانی
سر زلف مشکبارش به ادب مگر گشایی
ز نسیم زلف بویی به مشام ما رسانی
گر با خردی و زنده جانی
بر کن دل از این جهان فانی
آب رخ دین خود چه ریزی
از آتش شهوت جوانی
آتش در زن به هر دو عالم
خود را مگر از خودی رهانی
گر باز رهی زهستی خود
خود را به خدای خود رسانی
نجم‌الدین رازی : ملحقات
شمارهٔ ۲
با شمع رخت دمی چو دمساز شوم
پروانهٔ مستمند جانباز شوم
و آن روز که این قفص بباید پرداخت
چون شهبازی به دست شه باز شوم