عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۷
سیل غمی که داد جهان خراب داد
خاکم به باد داد به رنگی که آب داد
راحت درین بساط جنونخیز مشکلست
مخمل اگر شوی نتوان تن به خواب داد
یارب چه مشربم که درین شعله انجمن
گردون میام به ساغر اشک باب داد
اینست اگر شمار تب و تاب زندگی
امروز میتوان به قیامت حساب داد
بر موج آفتی که امید کنار نیست
تدبیر رخت اینقدرم اضطراب داد
سستی چه ممکن است رود از بنای عمر
نتوان به هپچ پیچ و خم این رشته تاب داد
وقت ترحم استکنون ای نسیم صبح
کان شوخ اختیار به دست نقاب داد
صد نوبهار خون شد و یک غنچه رنگ بست
تا بوسه رخش ناز ترا بر رکاب داد
یارب چه سحر کرد خط عنبرین یار
کزجوی شب به مزرع خورشید آب داد
تا می به لعل او رسد از خویش رفته است
شبنم نمیتوان به کف آفتاب داد
انجام کار باده کشان جز خمار نیست
خمیازههای جام میام این شراب داد
ببدل سوال چشم بتان را طرف مشو
یعنی که سرمه ناشده باید جواب داد
خاکم به باد داد به رنگی که آب داد
راحت درین بساط جنونخیز مشکلست
مخمل اگر شوی نتوان تن به خواب داد
یارب چه مشربم که درین شعله انجمن
گردون میام به ساغر اشک باب داد
اینست اگر شمار تب و تاب زندگی
امروز میتوان به قیامت حساب داد
بر موج آفتی که امید کنار نیست
تدبیر رخت اینقدرم اضطراب داد
سستی چه ممکن است رود از بنای عمر
نتوان به هپچ پیچ و خم این رشته تاب داد
وقت ترحم استکنون ای نسیم صبح
کان شوخ اختیار به دست نقاب داد
صد نوبهار خون شد و یک غنچه رنگ بست
تا بوسه رخش ناز ترا بر رکاب داد
یارب چه سحر کرد خط عنبرین یار
کزجوی شب به مزرع خورشید آب داد
تا می به لعل او رسد از خویش رفته است
شبنم نمیتوان به کف آفتاب داد
انجام کار باده کشان جز خمار نیست
خمیازههای جام میام این شراب داد
ببدل سوال چشم بتان را طرف مشو
یعنی که سرمه ناشده باید جواب داد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۱
شبکه توفان جوشی چشم ترم آمد به یاد
فکر دل کردم بلای دیگرم آمد به یاد
با کدامین آبرو خاک درش خواهی شدن
داغ شو ای جبهه دامان ترم آمد به یاد
نقش پایی کرد گل بیتابی ام در خون نشاند
پهلویی بر خاک دیدم بسترم آمد به یاد
ذره را دیدم پرافشان هوای نیستی
نقطهای از انتخاب دفترم آمد به یاد
سجده منظورکیام نقش جبینم جوش زد
خاک جولانکه خواهم شد سرم آمد به یاد
در گریبان غوطه خوردم رستم از آشوت دهر
کشتیام میبرد توفان لنگرم آمد به یاد
پیتو عمری در عدم هم ننگ هستی داشتم
سوختم برخویش تا خاکسترم آمد به یاد
تا سحر بیپردهگردد شبنم از خود رفته است
الوداع ای همنشینان دلبرم آمد به یاد
جراتم از خجلت بیدستگاهی داغ کرد
ناله شد پرواز تا عجز پرم آمد به یاد
حسرت توفان بهار عالم مخموریم
هرقدرگردید رنگم ساغرم آمد به یاد
ای فراموشی کجایی تا به فریادم رسی
باز احوال دل غمپرورم آمد به یاد
بیدل اظهار کمالم محو نقصان بوده است
تا شکست آیینه، عرض جوهرم آمد به یاد
فکر دل کردم بلای دیگرم آمد به یاد
با کدامین آبرو خاک درش خواهی شدن
داغ شو ای جبهه دامان ترم آمد به یاد
نقش پایی کرد گل بیتابی ام در خون نشاند
پهلویی بر خاک دیدم بسترم آمد به یاد
ذره را دیدم پرافشان هوای نیستی
نقطهای از انتخاب دفترم آمد به یاد
سجده منظورکیام نقش جبینم جوش زد
خاک جولانکه خواهم شد سرم آمد به یاد
در گریبان غوطه خوردم رستم از آشوت دهر
کشتیام میبرد توفان لنگرم آمد به یاد
پیتو عمری در عدم هم ننگ هستی داشتم
سوختم برخویش تا خاکسترم آمد به یاد
تا سحر بیپردهگردد شبنم از خود رفته است
الوداع ای همنشینان دلبرم آمد به یاد
جراتم از خجلت بیدستگاهی داغ کرد
ناله شد پرواز تا عجز پرم آمد به یاد
حسرت توفان بهار عالم مخموریم
هرقدرگردید رنگم ساغرم آمد به یاد
ای فراموشی کجایی تا به فریادم رسی
باز احوال دل غمپرورم آمد به یاد
بیدل اظهار کمالم محو نقصان بوده است
تا شکست آیینه، عرض جوهرم آمد به یاد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۲
چو ناله گرد نمودم اثر نمیتابد
بهار من هوس رنگ برنمیتابد
به یک نظر ز سراپای من قناعت کن
که داغ عرض مکرر شرر نمیتابد
به طبع بختم اگر خواب غالب است چه سود
که پنجهٔ مژهام هیچ برنمیتابد
اشاره میکند از پا نشستن کهسار
که بار نالهٔ دل هرکمر نمیتابد
گرفته است خیالت فضای امکان را
چه مهر و ماه که بر بام و در نمیتابد
گشاد و بست نگاهی ز دل غنیمت دان
چراغ راه نفس آنقدر نمیتابد
نصیب نالهٔ ما هیچ جا رسیدن نیست
نهال یاس خیال ثمر نمیتابد
طراوت عرق شرم ما سیه کاریست
که این ستاره به شام دگر نمیتابد
غبار آینه اظهار جوهر است اینجا
صفای طبع غرور هنر نمیتابد
طلسمخویش شکستن علاج کلفت ماست
که شب نمیگذرد تا سحر نمیتابد
نگاه ما ز تماشای غیر مستغنی است
برون خوبش چراغگهر نمیتابد
حباب سخت دلیرانه میزند بر موج
دلگرفته ز شمشیر سر نمیتابد
چو اشک درگره خود چکیدنی دارم
دماغ آبله تنن بیش برنمیتابد
خیال بسمل نیرنگ حیرتم بیدل
به خون تپیدن من بال و پر نمیتابد
بهار من هوس رنگ برنمیتابد
به یک نظر ز سراپای من قناعت کن
که داغ عرض مکرر شرر نمیتابد
به طبع بختم اگر خواب غالب است چه سود
که پنجهٔ مژهام هیچ برنمیتابد
اشاره میکند از پا نشستن کهسار
که بار نالهٔ دل هرکمر نمیتابد
گرفته است خیالت فضای امکان را
چه مهر و ماه که بر بام و در نمیتابد
گشاد و بست نگاهی ز دل غنیمت دان
چراغ راه نفس آنقدر نمیتابد
نصیب نالهٔ ما هیچ جا رسیدن نیست
نهال یاس خیال ثمر نمیتابد
طراوت عرق شرم ما سیه کاریست
که این ستاره به شام دگر نمیتابد
غبار آینه اظهار جوهر است اینجا
صفای طبع غرور هنر نمیتابد
طلسمخویش شکستن علاج کلفت ماست
که شب نمیگذرد تا سحر نمیتابد
نگاه ما ز تماشای غیر مستغنی است
برون خوبش چراغگهر نمیتابد
حباب سخت دلیرانه میزند بر موج
دلگرفته ز شمشیر سر نمیتابد
چو اشک درگره خود چکیدنی دارم
دماغ آبله تنن بیش برنمیتابد
خیال بسمل نیرنگ حیرتم بیدل
به خون تپیدن من بال و پر نمیتابد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۸
ز ننگ منت راحت به مرگم کار میافتد
همهگر سایه افتد بر سرم دیوار میافتد
دماغ نازکی دارم حراجت پرور عشقم
اگر بر بویگل پا مینهم بر خار میافتد
جنون خودفروشی بسکه دارد گرمی دکان
ز هر جنس آتش دیگر درین بازار میافتد
متاعی جز سبکروحی ندارد کاروان من
همین رنگست اگر بر دوش شمعم بار میافتد
مزاج ناتوانان ایمن است از آفت امکان
اگر بر سنگ افتد سایه بیآزار میافتد
قضا ربطی دگر داده است با هم کفر و ایمان را
ز خود هم میرمد گر سبحه بیزنار میافتد
نخستین سعی روزی فکر روزی خوار میباشد
نگاه دانه پیش از ریشه بر منقار میافتد
نشاید نکتهسنجان را زبان در کام دزدیدن
نوا در سکته میرد چون گره در تار میافتد
مکن سوی فلک مژگان بلند ای شمع ناقصپی
که زیر پا سراپای تو با دستار میافتد
ز یک دم تهمت ایجاد رسوای قیامت شو
به دوش این بار چون برداشتی دشوار میافتد
قفای مردگان نامرده باید رفت درگورم
چه سازم خاک این ره بر سرم بسیار میافتد
دو روزی با غم و رنج حوادث صبر کن بیدل
جهان آخر چو اشک از دیدهات یکبار میافتد
همهگر سایه افتد بر سرم دیوار میافتد
دماغ نازکی دارم حراجت پرور عشقم
اگر بر بویگل پا مینهم بر خار میافتد
جنون خودفروشی بسکه دارد گرمی دکان
ز هر جنس آتش دیگر درین بازار میافتد
متاعی جز سبکروحی ندارد کاروان من
همین رنگست اگر بر دوش شمعم بار میافتد
مزاج ناتوانان ایمن است از آفت امکان
اگر بر سنگ افتد سایه بیآزار میافتد
قضا ربطی دگر داده است با هم کفر و ایمان را
ز خود هم میرمد گر سبحه بیزنار میافتد
نخستین سعی روزی فکر روزی خوار میباشد
نگاه دانه پیش از ریشه بر منقار میافتد
نشاید نکتهسنجان را زبان در کام دزدیدن
نوا در سکته میرد چون گره در تار میافتد
مکن سوی فلک مژگان بلند ای شمع ناقصپی
که زیر پا سراپای تو با دستار میافتد
ز یک دم تهمت ایجاد رسوای قیامت شو
به دوش این بار چون برداشتی دشوار میافتد
قفای مردگان نامرده باید رفت درگورم
چه سازم خاک این ره بر سرم بسیار میافتد
دو روزی با غم و رنج حوادث صبر کن بیدل
جهان آخر چو اشک از دیدهات یکبار میافتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۱
ساغرم بی تو داغ می گردد
نقش پای چراغ میگردد
لالهسان هرگلی که می کارم
آشیان کلاغ میگردد
دور این بزم رنگگردانیست
ششجهت یک ایاغ میگردد
خلق آسودل در عدم عمریست
به وداع فراغ میگردد
در بساطی که من طرب دارم
مطربش بانگ زاغ میگردد
من اگر سر ز خاک بردارم
نقش پا بیدماغ میگردد
شرر کاغذ است فرصت عیش
میپرد رنگ و باغ میگردد
منع پرواز از تپش مکنید
سوختن بیچراغ میگردد
همچو عنقا کجا روم بیدل
گم شدن هم سراغ میگردد
نقش پای چراغ میگردد
لالهسان هرگلی که می کارم
آشیان کلاغ میگردد
دور این بزم رنگگردانیست
ششجهت یک ایاغ میگردد
خلق آسودل در عدم عمریست
به وداع فراغ میگردد
در بساطی که من طرب دارم
مطربش بانگ زاغ میگردد
من اگر سر ز خاک بردارم
نقش پا بیدماغ میگردد
شرر کاغذ است فرصت عیش
میپرد رنگ و باغ میگردد
منع پرواز از تپش مکنید
سوختن بیچراغ میگردد
همچو عنقا کجا روم بیدل
گم شدن هم سراغ میگردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۹
بر این ستمکده یارب چه سنگ میبارد
که دل شکستگی و دیده رنگ میبارد
نصیبهٔ دل روشن بود کدورت دهر
همین به خانهٔ آیینه زنگ میبارد
چو غنچه واننمودند بیگره گشتن
که رنگ امن به دلهای تنگ میبارد
بیا که بیتو به بزم از ترانههای حزین
دل شکسته ز گیسوی چنگ میبارد
ژ خاککوی تو مشق نزاکتی دارم
که بوی گل به دماغم خدنگ میبارد
گذشت فرصت وصل وز نارسایی وهم
نگه ز اشک همان عذر لنگ میبارد
به چشم شوق نگاهیکه در بهار نیاز
شکست حال ضعیفان چه رنگ میبارد
به ذوق پرورش وهم آب میگردیم
سحاب ما همه برکشت بنگ میبارد
دلیل عبرت دل صبح نادمیده بس است
که ضبط آه بر آیینه زنگ میبارد
هجوم سایهٔ گل دامگاه راحت نیست
بر این چمن همه داغ پلنگ میبارد
زبس بهکشت حسد خرمن است آفتها
دمیکه تیر نبارد تفنگ میبارد
ز دام حادثه بیدل رهایی امکان نیست
که قطرهٔ تو بهکام نهنگ میبارد
که دل شکستگی و دیده رنگ میبارد
نصیبهٔ دل روشن بود کدورت دهر
همین به خانهٔ آیینه زنگ میبارد
چو غنچه واننمودند بیگره گشتن
که رنگ امن به دلهای تنگ میبارد
بیا که بیتو به بزم از ترانههای حزین
دل شکسته ز گیسوی چنگ میبارد
ژ خاککوی تو مشق نزاکتی دارم
که بوی گل به دماغم خدنگ میبارد
گذشت فرصت وصل وز نارسایی وهم
نگه ز اشک همان عذر لنگ میبارد
به چشم شوق نگاهیکه در بهار نیاز
شکست حال ضعیفان چه رنگ میبارد
به ذوق پرورش وهم آب میگردیم
سحاب ما همه برکشت بنگ میبارد
دلیل عبرت دل صبح نادمیده بس است
که ضبط آه بر آیینه زنگ میبارد
هجوم سایهٔ گل دامگاه راحت نیست
بر این چمن همه داغ پلنگ میبارد
زبس بهکشت حسد خرمن است آفتها
دمیکه تیر نبارد تفنگ میبارد
ز دام حادثه بیدل رهایی امکان نیست
که قطرهٔ تو بهکام نهنگ میبارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۶
مگو دل از غم و صبر از جفا خبر دارد
سر بریده ز تیغش جدا خبر دارد
چه آرزو که به ناکامی از جهان نگذشت
ز یاس پرس کزین ماجرا خبر دارد
نگار دست بتان بیلباس ماتم نیست
مگر ز خون شهیدان حنا خبر دارد
فضولی من و تو در جهان یکتایی
دلیل بیخبریهاست تا خبر دارد
در این هوسکده گر ذوق گردنافرازیست
سری برآر که از پیش پا خبر دارد
تمیز خشک و تر آثار بینیازی نیست
گداست آنکه ز بخل و سخا خبر دارد
پیام عالم امواج میبرد به محیط
تپیدنی که ز پهلوی ما خبر دارد
غرور و عجز طبیعی است چرخ تا دل خاک
نه دانه مجرم و نی آسیا خبر دارد
به پیش خویش بنالید و لاف عشق زنید
گل از ترانهٔ بلبلکجا خبر دارد
مباد در صف محشر عرق به جوش آیم
که از تباهیکارم حیا خبر دارد
از این فسانه که بیاو نمردهام بیدل
قیامت است گر آن دلربا خبر دارد
سر بریده ز تیغش جدا خبر دارد
چه آرزو که به ناکامی از جهان نگذشت
ز یاس پرس کزین ماجرا خبر دارد
نگار دست بتان بیلباس ماتم نیست
مگر ز خون شهیدان حنا خبر دارد
فضولی من و تو در جهان یکتایی
دلیل بیخبریهاست تا خبر دارد
در این هوسکده گر ذوق گردنافرازیست
سری برآر که از پیش پا خبر دارد
تمیز خشک و تر آثار بینیازی نیست
گداست آنکه ز بخل و سخا خبر دارد
پیام عالم امواج میبرد به محیط
تپیدنی که ز پهلوی ما خبر دارد
غرور و عجز طبیعی است چرخ تا دل خاک
نه دانه مجرم و نی آسیا خبر دارد
به پیش خویش بنالید و لاف عشق زنید
گل از ترانهٔ بلبلکجا خبر دارد
مباد در صف محشر عرق به جوش آیم
که از تباهیکارم حیا خبر دارد
از این فسانه که بیاو نمردهام بیدل
قیامت است گر آن دلربا خبر دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۴
نشئهٔ یأسم غم خمار ندارد
دامن افشاندهام غبار ندارد
نیستحوادث شکست پایهٔ عجزم
آبله از خاکمال عار ندارد
شبنم طاقت فروش گلشن اشکم
آب در آیینهام قرار ندارد
پیش که نالم ز دور باش تحیر
جلوه در آغوش و دیده بار ندارد
عبرت و سیر سواد نسخهٔ هستی
نقش دگر لوح این مزار ندارد
شوخی نشو و نمای شمع گدازست
مزرع ما جز خود آبیار ندارد
کینه به سیلاب ده زنرمی طینت
سنگ چو شد مومیا شرار ندارد
هرچهتواندید مفتچشم تماشاست
حیرت ما داغ نور و نار ندارد
کیست برون تازد از غبار توهم
عرصهٔ شطرنج ما سوار ندارد
نی شرر اظهارم و نی ذرهفروشم
هیچکسیهای من شمار ندارد
خواه به بادم دهند خواه به آتش
خاک من از هیچکس غبار ندارد
چند کنم فکر آب دیدهٔ بیدل
قطرهٔ این بحر هم کنار ندارد
دامن افشاندهام غبار ندارد
نیستحوادث شکست پایهٔ عجزم
آبله از خاکمال عار ندارد
شبنم طاقت فروش گلشن اشکم
آب در آیینهام قرار ندارد
پیش که نالم ز دور باش تحیر
جلوه در آغوش و دیده بار ندارد
عبرت و سیر سواد نسخهٔ هستی
نقش دگر لوح این مزار ندارد
شوخی نشو و نمای شمع گدازست
مزرع ما جز خود آبیار ندارد
کینه به سیلاب ده زنرمی طینت
سنگ چو شد مومیا شرار ندارد
هرچهتواندید مفتچشم تماشاست
حیرت ما داغ نور و نار ندارد
کیست برون تازد از غبار توهم
عرصهٔ شطرنج ما سوار ندارد
نی شرر اظهارم و نی ذرهفروشم
هیچکسیهای من شمار ندارد
خواه به بادم دهند خواه به آتش
خاک من از هیچکس غبار ندارد
چند کنم فکر آب دیدهٔ بیدل
قطرهٔ این بحر هم کنار ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
سعی نفس جز شمار گام ندارد
قاصد ما نامه و پیام ندارد
هر سر و چندین جنون هواست در اینجا
منزل کس احتیاج بام ندارد
این علما جمله تابع جهلایند
پختگی اقبال طبع خام ندارد
بیسروپا میرویم حاصل ماکو
سبحهٔ ریگ روان امام ندارد
خواه بنالیم و خواه بال فشانیم
صید گرفتار شوق دام ندارد
گر همه عنقا شویم حاصل ما کو
نقش نیگن خیال نام ندارد
سجده خاکست اوج عزت گردون
خواجه چه دارد اگر غلام ندارد
نفرت ازین مزبله به قدر تمیز است
مفت دماغی که جز زکام ندارد
تا به دلت کین کس بود مژه مگشا
تیغ غضب جز حیا نیام ندارد
سوخت دل اما نکرد آینه روشن
حیف چراغی که هیچ شام ندارد
خواه نفس گوی خواه عمر گرامی
شاهد ما غیر یک خرام ندارد
عالم بیچارگیست پیش که نالیم
عشق مکافات و انتقام ندارد
طاس فلک پوچ و نقش ما همه باطل
بگذر ازین بازیی تمام ندارد
بیدلازینما ومنخموشیاتاولیست
هستی ما جز صدای جام ندارد
قاصد ما نامه و پیام ندارد
هر سر و چندین جنون هواست در اینجا
منزل کس احتیاج بام ندارد
این علما جمله تابع جهلایند
پختگی اقبال طبع خام ندارد
بیسروپا میرویم حاصل ماکو
سبحهٔ ریگ روان امام ندارد
خواه بنالیم و خواه بال فشانیم
صید گرفتار شوق دام ندارد
گر همه عنقا شویم حاصل ما کو
نقش نیگن خیال نام ندارد
سجده خاکست اوج عزت گردون
خواجه چه دارد اگر غلام ندارد
نفرت ازین مزبله به قدر تمیز است
مفت دماغی که جز زکام ندارد
تا به دلت کین کس بود مژه مگشا
تیغ غضب جز حیا نیام ندارد
سوخت دل اما نکرد آینه روشن
حیف چراغی که هیچ شام ندارد
خواه نفس گوی خواه عمر گرامی
شاهد ما غیر یک خرام ندارد
عالم بیچارگیست پیش که نالیم
عشق مکافات و انتقام ندارد
طاس فلک پوچ و نقش ما همه باطل
بگذر ازین بازیی تمام ندارد
بیدلازینما ومنخموشیاتاولیست
هستی ما جز صدای جام ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۳
غبار ما به جز این پر شکستنیکه ندارد
کجا رود به امید نشستنیکه ندارد
هزار قافله پا درگل است و میرود از خود
به فرصت و نفس بار بستنیکه ندارد
چه زخمهاکه نچیدهست دل به فرقت یاران
ز ناخن المی سینه خستنی که ندارد
سپند مجمر تصویرهمچو من بهکه نالد
ز وحشتیکه فسردهست و جستنیکه ندارد
گذشته است جهانی ز اوج منتظر عنقا
به بال دعوی از خویش رستنی که ندارد
اسیر حرص چهکوششکند به ناز رهایی
بر این دکان هوس دل نبستنی که ندارد
به حیرتم چه فسون است دام حیرت بیدل
تعلقی که نبودش، گسستنی که ندارد
کجا رود به امید نشستنیکه ندارد
هزار قافله پا درگل است و میرود از خود
به فرصت و نفس بار بستنیکه ندارد
چه زخمهاکه نچیدهست دل به فرقت یاران
ز ناخن المی سینه خستنی که ندارد
سپند مجمر تصویرهمچو من بهکه نالد
ز وحشتیکه فسردهست و جستنیکه ندارد
گذشته است جهانی ز اوج منتظر عنقا
به بال دعوی از خویش رستنی که ندارد
اسیر حرص چهکوششکند به ناز رهایی
بر این دکان هوس دل نبستنی که ندارد
به حیرتم چه فسون است دام حیرت بیدل
تعلقی که نبودش، گسستنی که ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۴
شرمقصورم از سخن، شکوهاعتبار برد
آینهدرای عرق از نفسم غبار برد
جز خط جاده ادب قاصد مدعا نبود
لغزش پا به دامنم نامه به کوی یار برد
بسکه به بارگاه فضل، رسم قبول عام بود
هرکه بضاعتی نداشت آرزوی نثار برد
عبرت میکشان یاس سوخت دماغ مستیام
هرکه قدح به سنگ زد ازسر من خمار برد
بیرخت از هجوم درد بسکه جنون بهانهام
رنگم اگر پری شکست ناله بهکوهسار برد
حرص در آرزوی جاه رنگ حضور فقر باخت
نقد بساط عالمی فکر همین قمار برد
زبنعملیکه وهم خلق غره طاقت خود است
جز به عدم نمیتوان حسرت مزد کار برد
شعل هوس به هیچکس نوبت آگهی نداد
ذوق حنا ز دست ما دامن آن نگار برد
چون نفس از فسون دل آبله پای حیرتم
جز غمکوتهی نبود ازگره آنچه تار برد
آه که گوش عبرتی محرم راز ما نشد
ناله به هرکجا دمید، ریشه به پنبهزار برد
تا رقم چه مدعا سرخطکلک آرزوست
دیده سیاهیی که داشت کاتب انتظار برد
بیدل ازبن دو دم نفس کایت عبرت است و بس
شخص عدم ز نام من خجلت اشتهار برد
آینهدرای عرق از نفسم غبار برد
جز خط جاده ادب قاصد مدعا نبود
لغزش پا به دامنم نامه به کوی یار برد
بسکه به بارگاه فضل، رسم قبول عام بود
هرکه بضاعتی نداشت آرزوی نثار برد
عبرت میکشان یاس سوخت دماغ مستیام
هرکه قدح به سنگ زد ازسر من خمار برد
بیرخت از هجوم درد بسکه جنون بهانهام
رنگم اگر پری شکست ناله بهکوهسار برد
حرص در آرزوی جاه رنگ حضور فقر باخت
نقد بساط عالمی فکر همین قمار برد
زبنعملیکه وهم خلق غره طاقت خود است
جز به عدم نمیتوان حسرت مزد کار برد
شعل هوس به هیچکس نوبت آگهی نداد
ذوق حنا ز دست ما دامن آن نگار برد
چون نفس از فسون دل آبله پای حیرتم
جز غمکوتهی نبود ازگره آنچه تار برد
آه که گوش عبرتی محرم راز ما نشد
ناله به هرکجا دمید، ریشه به پنبهزار برد
تا رقم چه مدعا سرخطکلک آرزوست
دیده سیاهیی که داشت کاتب انتظار برد
بیدل ازبن دو دم نفس کایت عبرت است و بس
شخص عدم ز نام من خجلت اشتهار برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۷
ما را به در دل ادب هیچکسی برد
تمثال در آیینه، ره از بینفسی برد
زین دشت هوس منت سیلی نکشیدیم
خاروخس ما را عرق شرم خسی برد
بیگانهٔ عشقیم ز شغل هوسی چند
آب رخ عنقایی ما را مگسی برد
فریادکه محملکش یک ناله نگشتیم
دل خون شد ودر خاک غبار جرسی برد
دور همه چون سبحه یکیکرد تسلسل
زین قافلهها پیش وپسی ، پیش وپسی برد
آخر پی تحقیق به جایی نرساندم
بیرونم از این دشت اقامت هوسی برد
دل نیز نشد چون نفسم دام تسلی
جمعیت بالم الم بیقفسی برد
بیدل ثمر باغکمالم چه توانکرد
پیش از همه در خاک مرا پیش رسیبرد
تمثال در آیینه، ره از بینفسی برد
زین دشت هوس منت سیلی نکشیدیم
خاروخس ما را عرق شرم خسی برد
بیگانهٔ عشقیم ز شغل هوسی چند
آب رخ عنقایی ما را مگسی برد
فریادکه محملکش یک ناله نگشتیم
دل خون شد ودر خاک غبار جرسی برد
دور همه چون سبحه یکیکرد تسلسل
زین قافلهها پیش وپسی ، پیش وپسی برد
آخر پی تحقیق به جایی نرساندم
بیرونم از این دشت اقامت هوسی برد
دل نیز نشد چون نفسم دام تسلی
جمعیت بالم الم بیقفسی برد
بیدل ثمر باغکمالم چه توانکرد
پیش از همه در خاک مرا پیش رسیبرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۳
زین گلستان که گلش رنگ ندامت دارد
شبنمی نیست که بیدیدهٔ تر میگذرد
از نفس چند پی قافلهٔ دلگیریم
سنگ عمریستکه بردوش شرر میگذرد
دام دل نیست به جز دیده که مینای شراب
از سر جام به صد خون جگر میگذرد
رغبت جاه چه و نفرت اسباب کدام
زین هوسها بگذر یا مگذر میگذرد
انجمن در قدمی، هرزه به هر سو مخرام
هرکجا پا فشرد شمع ز سر میگذرد
عشق شد منفعل از طینت بیحاصل ما
برق از این مزرعهٔ سوختهتر میگذرد
خودنمایی چقدر زحمت دل خواهد داد
آخر این جلوهات از آینه درمیگذرد
همچو تصویر به آغوش ادب ساختهایم
عمر پرواز ضعیفان ته پر میگذرد
بیدل ما به وداع تو چرا خون نشود
عرق از روی تو با دیدهٔ تر میگذرد
شبنمی نیست که بیدیدهٔ تر میگذرد
از نفس چند پی قافلهٔ دلگیریم
سنگ عمریستکه بردوش شرر میگذرد
دام دل نیست به جز دیده که مینای شراب
از سر جام به صد خون جگر میگذرد
رغبت جاه چه و نفرت اسباب کدام
زین هوسها بگذر یا مگذر میگذرد
انجمن در قدمی، هرزه به هر سو مخرام
هرکجا پا فشرد شمع ز سر میگذرد
عشق شد منفعل از طینت بیحاصل ما
برق از این مزرعهٔ سوختهتر میگذرد
خودنمایی چقدر زحمت دل خواهد داد
آخر این جلوهات از آینه درمیگذرد
همچو تصویر به آغوش ادب ساختهایم
عمر پرواز ضعیفان ته پر میگذرد
بیدل ما به وداع تو چرا خون نشود
عرق از روی تو با دیدهٔ تر میگذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۶
اول دل ستمزده قطع امیدکرد
آخرشکست چینی من مو سفید کرد
میلرزد از نفس دم تقریر احتیاج
دست تهی زبان مرا مرگ بید کرد
بخت سیاه اگر بلد اعتبارهاست
خود را به هیچ آینه نتوان سفیدکرد
تدبیر زهد مایهٔ تشویش کس مباد
صابون خشک جامهٔ ما را پلید کرد
تا اشک ربط سبحهٔ انفاس نگسلد
پیری مرا به حلقهٔ قامت مریدکرد
چون نال خامه تا دمد از مغز استخوان
فکرم در آفتاب قیامت قدیدکرد
از قبض و بسط حیرت آیینهام مپرس
قفلی زدم به خانهکه نازکلیدکرد
دارد رسایی مژه ی خون بهگردنش
برگشتنیکه آنسوی حشرم شهیدکرد
بیدل تو هم به ذوق خطش سینه چاک زن
کاین شام نادمیده مرا صبح عید کرد
آخرشکست چینی من مو سفید کرد
میلرزد از نفس دم تقریر احتیاج
دست تهی زبان مرا مرگ بید کرد
بخت سیاه اگر بلد اعتبارهاست
خود را به هیچ آینه نتوان سفیدکرد
تدبیر زهد مایهٔ تشویش کس مباد
صابون خشک جامهٔ ما را پلید کرد
تا اشک ربط سبحهٔ انفاس نگسلد
پیری مرا به حلقهٔ قامت مریدکرد
چون نال خامه تا دمد از مغز استخوان
فکرم در آفتاب قیامت قدیدکرد
از قبض و بسط حیرت آیینهام مپرس
قفلی زدم به خانهکه نازکلیدکرد
دارد رسایی مژه ی خون بهگردنش
برگشتنیکه آنسوی حشرم شهیدکرد
بیدل تو هم به ذوق خطش سینه چاک زن
کاین شام نادمیده مرا صبح عید کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۲
گرد مرا تحیّر، صبح جنون سبق کرد
دستی نداشت طاقت، جیبم چنین که شق کرد
دل تشنهٔ جنونهاست از وهم و ظن مپرسید
زین دست مشق بسیار مجنون بر این ورق کرد
پیداست شغل زاهد، وقت دگر چه باشد
سرها به یکدگرکوفت هرگهکه یاد حقکرد
دل با کمال تحقیق از شبههام نپرداخت
آیینه ساخت امّا پرداز بینسق کرد
زبن باغ تا دمیدم جز خون دل نچیدم
گلگون قبای نازی صبح مرا شفقکرد
از انفعالم آخر شستند دست قاتل
خونم روان نگردید رنگ حنا عرقکرد
مهمان این بساطیم اما چه سود بیدل
دیدار نعمتی بود آیینه در طبق کرد
دستی نداشت طاقت، جیبم چنین که شق کرد
دل تشنهٔ جنونهاست از وهم و ظن مپرسید
زین دست مشق بسیار مجنون بر این ورق کرد
پیداست شغل زاهد، وقت دگر چه باشد
سرها به یکدگرکوفت هرگهکه یاد حقکرد
دل با کمال تحقیق از شبههام نپرداخت
آیینه ساخت امّا پرداز بینسق کرد
زبن باغ تا دمیدم جز خون دل نچیدم
گلگون قبای نازی صبح مرا شفقکرد
از انفعالم آخر شستند دست قاتل
خونم روان نگردید رنگ حنا عرقکرد
مهمان این بساطیم اما چه سود بیدل
دیدار نعمتی بود آیینه در طبق کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۲
ناتوانی در تلاش حرص بهتانم نکرد
قدردانیهای طاقت آنچه نتوانم نکرد
شمع خامش وارهید از اشک و آه و سوختن
بیزبان بودن چه مشکلهاکه آسانم نکرد
تا مبادا خون خورد تمثالی از پیداییام
نیستی در خانهٔ آیینه مهمانم نکرد
زینچمن عمریست پنهانمیروم چونبویگل
شرم هستی در لباس رنگ عریانم نکرد
درگهر هم موج من زحمتکش غلتیدنیست
سودن دست آبله بست و پشیمانم نکرد
جان فدایطفل خوشخوییکه پرواییش نیست
عمرها گرد سرم گرداند و قربانم نکرد
انفعالم آب کرد اما همان آوارهام
گل شدن شیرازهٔ خاک پریشانم نکرد
وقت هر مژگانگشودن یک جهان دیدار بود
آه از این چشمی که واگردید و حیرانم نکرد
دیده گر بیاشک گردید از حیا امیدهاست
جبهه آسان میکندکاریکه مژگانم نکرد
زین نُه آتشخانه بیدل هرچه برهم چید حرص
یأس جز تکلیف پشت دست و دندانم نکرد
قدردانیهای طاقت آنچه نتوانم نکرد
شمع خامش وارهید از اشک و آه و سوختن
بیزبان بودن چه مشکلهاکه آسانم نکرد
تا مبادا خون خورد تمثالی از پیداییام
نیستی در خانهٔ آیینه مهمانم نکرد
زینچمن عمریست پنهانمیروم چونبویگل
شرم هستی در لباس رنگ عریانم نکرد
درگهر هم موج من زحمتکش غلتیدنیست
سودن دست آبله بست و پشیمانم نکرد
جان فدایطفل خوشخوییکه پرواییش نیست
عمرها گرد سرم گرداند و قربانم نکرد
انفعالم آب کرد اما همان آوارهام
گل شدن شیرازهٔ خاک پریشانم نکرد
وقت هر مژگانگشودن یک جهان دیدار بود
آه از این چشمی که واگردید و حیرانم نکرد
دیده گر بیاشک گردید از حیا امیدهاست
جبهه آسان میکندکاریکه مژگانم نکرد
زین نُه آتشخانه بیدل هرچه برهم چید حرص
یأس جز تکلیف پشت دست و دندانم نکرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۸
تدبیر عنان من پر شور نگیرد
هر پنبه سر شیشهٔ منصور نگیرد
دارد ز سر و برگ غنا دامن فقرم
چینی که به مویی سر فغفور نگیرد
در خلق خجالتکش تحصیلکمالم
برخرمن من خرده مگر مور نگیرد
با من چو کلف بخت سیاهیست که صدسال
در ماهش اگر غوطه دهم نور نگیرد
نزدیکتر آیید سرابم نه محیطم
معیار کمالم کسی از دور نگیرد
محرومی شوق ارنی سخت عذابیست
جهدیکه خروش تو ره طور نگیرد
عریانی از اسباب جهان مغتنم انگار
تا بند گریبان تو هر گور نگیرد
قطع امل الفت دل عقد محال است
چندان ببر این تاک که انگور نگیرد
ای مرده دل آرایش مرقد چه تمناست
نام تو همان به که لب گور نگیرد
بر منتظر وصل مفرما مژه بستن
انصاف، قدح از کف مخمور نگیرد
بیدل هدف ناوک آفات بزرگیست
مه تا به کمالش نرسد نور نگیرد
هر پنبه سر شیشهٔ منصور نگیرد
دارد ز سر و برگ غنا دامن فقرم
چینی که به مویی سر فغفور نگیرد
در خلق خجالتکش تحصیلکمالم
برخرمن من خرده مگر مور نگیرد
با من چو کلف بخت سیاهیست که صدسال
در ماهش اگر غوطه دهم نور نگیرد
نزدیکتر آیید سرابم نه محیطم
معیار کمالم کسی از دور نگیرد
محرومی شوق ارنی سخت عذابیست
جهدیکه خروش تو ره طور نگیرد
عریانی از اسباب جهان مغتنم انگار
تا بند گریبان تو هر گور نگیرد
قطع امل الفت دل عقد محال است
چندان ببر این تاک که انگور نگیرد
ای مرده دل آرایش مرقد چه تمناست
نام تو همان به که لب گور نگیرد
بر منتظر وصل مفرما مژه بستن
انصاف، قدح از کف مخمور نگیرد
بیدل هدف ناوک آفات بزرگیست
مه تا به کمالش نرسد نور نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۳
نه هستی از نفسهایم شمار ناله میگیرد
عدم هم از غبار من هم عیار ناله میگیرد
نمیدانم دل آزردهام یا شو ق مایوسم
که هرجا میروم راهم غبار ناله میگیرد
بم و زیر دگر دارد نوای ساز مشتاقان
نفس دزدیدن اینجا اختصار ناله میگیرد
عرق گل کردهام از شرم مطلب لیک استغنا
همان چون موج اشکم آبیار ناله میگیرد
نینگیزد چرا دود از سپند ناتوان من
نیستانها در آتش خار خار ناله میگیرد
اگر مطلق عنان گردد سپاه اضطراب دل
دو عالم شوخی یک نیسوار ناله میگیرد
ادب هرچند محو سرمه گرداند غبارم را
جنون شوق راه انتظار ناله میگیرد
فنا مشکل که گردد پردهدار ناکسیهایم
خس من آتش از رنگ بهار ناله میگیرد
شکست ساز هم آهنگها دارد در این محفل
چوکامل شد خموشی اشتهار ناله میگیرد
نمیدانم که را گم کرده است آغوش امیدم
که حسرت عالمی را در کنار ناله میگیرد
ز خاکسترگذشت افسانهٔ داغ سپند من
هنوزم آرزو شمع مزار ناله میگیرد
فلکتازیست بیدل ترک وضع خویشتن داری
که هرکس رفت از خود اعتبار ناله میگیرد
عدم هم از غبار من هم عیار ناله میگیرد
نمیدانم دل آزردهام یا شو ق مایوسم
که هرجا میروم راهم غبار ناله میگیرد
بم و زیر دگر دارد نوای ساز مشتاقان
نفس دزدیدن اینجا اختصار ناله میگیرد
عرق گل کردهام از شرم مطلب لیک استغنا
همان چون موج اشکم آبیار ناله میگیرد
نینگیزد چرا دود از سپند ناتوان من
نیستانها در آتش خار خار ناله میگیرد
اگر مطلق عنان گردد سپاه اضطراب دل
دو عالم شوخی یک نیسوار ناله میگیرد
ادب هرچند محو سرمه گرداند غبارم را
جنون شوق راه انتظار ناله میگیرد
فنا مشکل که گردد پردهدار ناکسیهایم
خس من آتش از رنگ بهار ناله میگیرد
شکست ساز هم آهنگها دارد در این محفل
چوکامل شد خموشی اشتهار ناله میگیرد
نمیدانم که را گم کرده است آغوش امیدم
که حسرت عالمی را در کنار ناله میگیرد
ز خاکسترگذشت افسانهٔ داغ سپند من
هنوزم آرزو شمع مزار ناله میگیرد
فلکتازیست بیدل ترک وضع خویشتن داری
که هرکس رفت از خود اعتبار ناله میگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۲
نشئه دودی است که از آتش می میخیزد
نغمه گردیست که ازکوچهٔ نی میخیزد
از لب نو خط او گر سخن ایجادکنم
جام را مو به تن از موجهٔ می میخیزد
پیرگشتی ز اثرهای امل عبرتگیر
ازکمان بهر شکستن رگ وپی میخیزد
پیشتاز است خروس نفس از وحشت عمر
گرد جولان همه را گرچه ز پی میخیزد
چه خیالست به خون تا بهگلو ننشیند
هرکه چون شیشه رگ گردن وی میخیزد
دل اگر آیینهٔ انجمن امکان نیست
اینقدر نقش تحیر ز چه شی میخیزد
عالمی سلسله پیرای جنون است اما
گردباد دگر از وادی حی میخیزد
سعی آه ازدل ما پیچ و خم وهم نبرد
جوهر از آینه با مصقله کی میخیزد
مشو از آفت دمسردی پیری غافل
دود از طبع نفس موسم دی میخیزد
بیدل از بس به غم عشق سراپا گرهم
از دلم ناله به زنجیر چو نی میخیزد
نغمه گردیست که ازکوچهٔ نی میخیزد
از لب نو خط او گر سخن ایجادکنم
جام را مو به تن از موجهٔ می میخیزد
پیرگشتی ز اثرهای امل عبرتگیر
ازکمان بهر شکستن رگ وپی میخیزد
پیشتاز است خروس نفس از وحشت عمر
گرد جولان همه را گرچه ز پی میخیزد
چه خیالست به خون تا بهگلو ننشیند
هرکه چون شیشه رگ گردن وی میخیزد
دل اگر آیینهٔ انجمن امکان نیست
اینقدر نقش تحیر ز چه شی میخیزد
عالمی سلسله پیرای جنون است اما
گردباد دگر از وادی حی میخیزد
سعی آه ازدل ما پیچ و خم وهم نبرد
جوهر از آینه با مصقله کی میخیزد
مشو از آفت دمسردی پیری غافل
دود از طبع نفس موسم دی میخیزد
بیدل از بس به غم عشق سراپا گرهم
از دلم ناله به زنجیر چو نی میخیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۶
مباش غره به سامان این بنا که نریزد
جهان طلسم غبارست ازکجا که نریزد
مکش ز جرات اظهار شرم تهمت شوخی
عرق دمی شود آیینهٔ حیا که نریزد
به جدگرفتن تدبیر انتقام چه لازم
همانقدر دم تیغت تنکنما که نریزد
قدح به خاک زدیم از تلاش صحبت دونان
نداشت آن همه موج آبروی ما که نریزد
بهگوش منتظران ترانهٔ غم عشقت
فسانهٔ شبخون دارد آن صدا که نریزد
دل ستمکش بیحاصلی چو آبله دارم
کسیکجا برد این دانه زیر پا که نریزد
به باد رفتم و بر طبعکس نخورد غبارم
دگر چه سحرکند خاک بیعصا که نریزد
نثار راه تو دیدم چکیدن آینه اشکی
گرفتم از مژهاش برکف دعا که نریزد
خمید پیکرم از انتظار و جان به لب آمد
قدح به یاد توکج کردهام بیا که نریزد
به این حنا که گرفته است خون خلق به گردن
اگر تو دست فشانی چه رنگها که نریزد
غم مروت قاتلگداخت پیکر بیدل
مباد خون کس ارزد به این بها که نریزد
جهان طلسم غبارست ازکجا که نریزد
مکش ز جرات اظهار شرم تهمت شوخی
عرق دمی شود آیینهٔ حیا که نریزد
به جدگرفتن تدبیر انتقام چه لازم
همانقدر دم تیغت تنکنما که نریزد
قدح به خاک زدیم از تلاش صحبت دونان
نداشت آن همه موج آبروی ما که نریزد
بهگوش منتظران ترانهٔ غم عشقت
فسانهٔ شبخون دارد آن صدا که نریزد
دل ستمکش بیحاصلی چو آبله دارم
کسیکجا برد این دانه زیر پا که نریزد
به باد رفتم و بر طبعکس نخورد غبارم
دگر چه سحرکند خاک بیعصا که نریزد
نثار راه تو دیدم چکیدن آینه اشکی
گرفتم از مژهاش برکف دعا که نریزد
خمید پیکرم از انتظار و جان به لب آمد
قدح به یاد توکج کردهام بیا که نریزد
به این حنا که گرفته است خون خلق به گردن
اگر تو دست فشانی چه رنگها که نریزد
غم مروت قاتلگداخت پیکر بیدل
مباد خون کس ارزد به این بها که نریزد