عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱
ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم
وگر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم
کنون کز پای میافتم ز مدهوشی و سرمستی
بجز ساغر کجا گیرد کسی از همدمان دستم
اگر مستان مجلس را رعایت میکنی ساقی
ازین پس بادهٔ صافی بصوفی ده که من مستم
منه پیمانه را از دست اگر با می سری داری
که من یکباره پیمانرا گرفتم جام و بشکستم
مریز آب رخم چون من بمی آب ورع بردم
ز من مگسل که از مستی ز خود پیوند بگسستم
اگر من دلق ازرق را بمی شستم عجب نبود
که دست از دنیی و عقبی بخوناب قدح شستم
چه فرمائی که از هستی طمع برکن که برکندم
چرا گوئی که تا هستی بغم بنشین که بنشستم
اسیر خویشتن بودم که صید کس نمیگشتم
چو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستم
مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا
که صد چون من بدام آرد کسی کو میکشد شستم
خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید
کزان چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم
چو باد از پیش من مگذر وگر جان خواهی از خواجو
اشارت کن که هم دردم بدست باد بفرستم
وگر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم
کنون کز پای میافتم ز مدهوشی و سرمستی
بجز ساغر کجا گیرد کسی از همدمان دستم
اگر مستان مجلس را رعایت میکنی ساقی
ازین پس بادهٔ صافی بصوفی ده که من مستم
منه پیمانه را از دست اگر با می سری داری
که من یکباره پیمانرا گرفتم جام و بشکستم
مریز آب رخم چون من بمی آب ورع بردم
ز من مگسل که از مستی ز خود پیوند بگسستم
اگر من دلق ازرق را بمی شستم عجب نبود
که دست از دنیی و عقبی بخوناب قدح شستم
چه فرمائی که از هستی طمع برکن که برکندم
چرا گوئی که تا هستی بغم بنشین که بنشستم
اسیر خویشتن بودم که صید کس نمیگشتم
چو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستم
مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا
که صد چون من بدام آرد کسی کو میکشد شستم
خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید
کزان چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم
چو باد از پیش من مگذر وگر جان خواهی از خواجو
اشارت کن که هم دردم بدست باد بفرستم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
تخفیف کن از دور من این باده که مستم
وزغایت مستی خبرم نیست که هستم
بر بوی سر زلف تو چون عود برآتش
میسوزم و میسازم و با دست بدستم
در حال که من دانهٔ خال تو بدیدم
در دام تو افتادم و از جمله برستم
دیشب دل دیوانهٔ بگسسته عنانرا
زنجیر کشان بردم و در زلف تو بستم
با چشم تو گفتم که مکن عربده جوئی
گفت از نظرم دور شو این لحظه که مستم
زان روز که رخسار چو خورشید تو دیدم
چون سنبل هندوی تو خورشید پرستم
آهنگ سفر کردی و برخاست قیامت
آن لحظه که بی قامت خوبت بنشستم
شاید که ز من خلق جهان دست بشویند
گر در غمت از هر دو جهان دست نشستم
هر چند شکستی دل خواجو بدرستی
کان عهد که با زلف تو بستم نشکستم
وزغایت مستی خبرم نیست که هستم
بر بوی سر زلف تو چون عود برآتش
میسوزم و میسازم و با دست بدستم
در حال که من دانهٔ خال تو بدیدم
در دام تو افتادم و از جمله برستم
دیشب دل دیوانهٔ بگسسته عنانرا
زنجیر کشان بردم و در زلف تو بستم
با چشم تو گفتم که مکن عربده جوئی
گفت از نظرم دور شو این لحظه که مستم
زان روز که رخسار چو خورشید تو دیدم
چون سنبل هندوی تو خورشید پرستم
آهنگ سفر کردی و برخاست قیامت
آن لحظه که بی قامت خوبت بنشستم
شاید که ز من خلق جهان دست بشویند
گر در غمت از هر دو جهان دست نشستم
هر چند شکستی دل خواجو بدرستی
کان عهد که با زلف تو بستم نشکستم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
رند و دردی کش و مستم چه توان کرد چو هستم
بر من ای اهل نظر عیب مگیرید که مستم
هر شبم چشم تو در خواب نمایند که گویند
نیست از باده شکیبم چکنم باده پرستم
ترک سر گفتم و از پای تو سر بر نگرفتم
در تو پیوستم و از هر دو جهان مهر گسستم
دست شستم ز دل و دیده خونبار ولیکن
نقش رخسار تو از لوح دل و دیده نشستم
گفتی از چشم خوش دلکش من نیستی آگه
بدو چشمت که ز خود نیستم آگاه که هستم
تا دل اندر گره زلف پریشان تو بستم
دست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستم
تا قیامت تو مپندار که هشیار توان شد
زین صفت مست می عشق تو کز جام الستم
چشم میگون ترا دیدم و سرمست فتادم
گره زلف تو بگشادم و زنار ببستم
تو اگر مهرگسستی و شکستی دل خواجو
بدرستی که من آن عهد که بستم نشکستم
بر من ای اهل نظر عیب مگیرید که مستم
هر شبم چشم تو در خواب نمایند که گویند
نیست از باده شکیبم چکنم باده پرستم
ترک سر گفتم و از پای تو سر بر نگرفتم
در تو پیوستم و از هر دو جهان مهر گسستم
دست شستم ز دل و دیده خونبار ولیکن
نقش رخسار تو از لوح دل و دیده نشستم
گفتی از چشم خوش دلکش من نیستی آگه
بدو چشمت که ز خود نیستم آگاه که هستم
تا دل اندر گره زلف پریشان تو بستم
دست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستم
تا قیامت تو مپندار که هشیار توان شد
زین صفت مست می عشق تو کز جام الستم
چشم میگون ترا دیدم و سرمست فتادم
گره زلف تو بگشادم و زنار ببستم
تو اگر مهرگسستی و شکستی دل خواجو
بدرستی که من آن عهد که بستم نشکستم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
روزگاری روی در روی نگاری داشتم
راستی را با رخش خوش روزگاری داشتم
همچو بلبل میخروشیدم بفصل نوبهار
زانکه در بستان عشرت نوبهاری داشتم
خوف غرقابم نبود و بیم موج از بهرآنک
کز میان قلزم محنت کناری داشتم
از کمین سازان کسی نگشود بر قلبم کمان
چون بمیدان زان صفت چابک سواری داشتم
گر غمم خون جگر میخورد هیچم غم نبود
از برای آنکه چون او غمگساری داشتم
درنفس چون بادم از خاطر برون بردی غبار
گر بدیدی کز گذار او غباری داشتم
داشتم یاری که یکساعت ز من غیبت نداشت
گر چه هر ساعت نشیمن در دیاری داشتم
چرخ بد مهرش کنون کز من به دستان در ربود
گوئیا در خواب میبینم که یاری داشتم
همچو خواجو با بد و نیک کسم کاری نبود
لیک با او داشتم گر زانکه کاری داشتم
راستی را با رخش خوش روزگاری داشتم
همچو بلبل میخروشیدم بفصل نوبهار
زانکه در بستان عشرت نوبهاری داشتم
خوف غرقابم نبود و بیم موج از بهرآنک
کز میان قلزم محنت کناری داشتم
از کمین سازان کسی نگشود بر قلبم کمان
چون بمیدان زان صفت چابک سواری داشتم
گر غمم خون جگر میخورد هیچم غم نبود
از برای آنکه چون او غمگساری داشتم
درنفس چون بادم از خاطر برون بردی غبار
گر بدیدی کز گذار او غباری داشتم
داشتم یاری که یکساعت ز من غیبت نداشت
گر چه هر ساعت نشیمن در دیاری داشتم
چرخ بد مهرش کنون کز من به دستان در ربود
گوئیا در خواب میبینم که یاری داشتم
همچو خواجو با بد و نیک کسم کاری نبود
لیک با او داشتم گر زانکه کاری داشتم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
بدانکه بوی تو آورد صبحدم بادم
وگرنه از چه سبب دل بباد میدادم
عنان باد نخواهم ز دست داد کنون
ولی چه سود که در دست نیست جز بادم
مرا حکایت آن مرغ زیرک آمد یاد
بپای خویش چو در دام عشقت افتادم
ز دست دیده دلم روز و شب بفریادست
اگر چه من همه از دست دل بفریادم
مگر که سر بدهم ورنه من ز سر ننهم
امید وصل درین ره چو پای بنهادم
چو دجله گشت کنارم در آرزوی شبی
که باد صبحدم آرد نسیم بغدادم
گمان مبر که فراموش کردمت هیهات
ز پیشم ار چه برفتی نرفتی از یادم
مگر بگوش تو فریاد من رساند باد
وگرنه گر تو توئی کی رسی بفریادم
مگو که شیفته بر گلبنی شدی خواجو
که بیتو از گل و بلبل چو سوسن آزادم
وگرنه از چه سبب دل بباد میدادم
عنان باد نخواهم ز دست داد کنون
ولی چه سود که در دست نیست جز بادم
مرا حکایت آن مرغ زیرک آمد یاد
بپای خویش چو در دام عشقت افتادم
ز دست دیده دلم روز و شب بفریادست
اگر چه من همه از دست دل بفریادم
مگر که سر بدهم ورنه من ز سر ننهم
امید وصل درین ره چو پای بنهادم
چو دجله گشت کنارم در آرزوی شبی
که باد صبحدم آرد نسیم بغدادم
گمان مبر که فراموش کردمت هیهات
ز پیشم ار چه برفتی نرفتی از یادم
مگر بگوش تو فریاد من رساند باد
وگرنه گر تو توئی کی رسی بفریادم
مگو که شیفته بر گلبنی شدی خواجو
که بیتو از گل و بلبل چو سوسن آزادم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
در چمن دوش ببوی تو گذر میکردم
قدح لاله پر از خون جگر میکردم
پای سرو از هوس قد تو میبوسیدم
در گل از حسرت روی تو نظر میکردم
سخن طوطی خطت به چمن میگفتم
نسبت پسته تنگت بشکر میکردم
چشم نرگس به خیال نظرت میدیدم
وانگه از ناوک چشم تو حذر میکردم
چون صبا سلسلهٔ سنبل تر میافشاند
یاد آن گیسوی چون عنبر تر میکردم
هر زمانم که نظر بر رخ گل میافتاد
صفت روی تو با مرغ سحر میکردم
چون کمانخانهٔ ابروی تو میکردم یاد
تیرآه از سپر چرخ بدر میکردم
مشعل مه بدم سر فرو میکشتم
شمع خاور ز دل سوخته بر میکردم
چون فغان دل خواجو بفلک بر میشد
کار دل همچو فلک زیر و زبر میکردم
قدح لاله پر از خون جگر میکردم
پای سرو از هوس قد تو میبوسیدم
در گل از حسرت روی تو نظر میکردم
سخن طوطی خطت به چمن میگفتم
نسبت پسته تنگت بشکر میکردم
چشم نرگس به خیال نظرت میدیدم
وانگه از ناوک چشم تو حذر میکردم
چون صبا سلسلهٔ سنبل تر میافشاند
یاد آن گیسوی چون عنبر تر میکردم
هر زمانم که نظر بر رخ گل میافتاد
صفت روی تو با مرغ سحر میکردم
چون کمانخانهٔ ابروی تو میکردم یاد
تیرآه از سپر چرخ بدر میکردم
مشعل مه بدم سر فرو میکشتم
شمع خاور ز دل سوخته بر میکردم
چون فغان دل خواجو بفلک بر میشد
کار دل همچو فلک زیر و زبر میکردم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱
عشق آن بت ساکن میخانه میگرداندم
جان غمگین در پی جانانه میگرداندم
آشنائی از چه رویم دور میدارد ز خویش
چون ز خویش و آشنا بیگانه میگرداندم
ترک رومی روی زنگی موی تازی گوی من
هندوی آن نرگس ترکانه میگرداندم
بسکه میترساند از زنجیر و پندم میدهد
عاقل بسیار گو دیوانه میگرداندم
دانهٔ خالش که بر نزدیک دام افتاده است
با چنان دامی اسیر دانه میگرداندم
آتش دل هر شبی دلخسته و پر سوخته
گرد شمع روش چون پروانه میگرداندم
آرزوی گنج بین کز غایت دیوانگی
روز و شب در کنج هر ویرانه میگرداندم
با خرد پیمان من بیزاری از پیمانه بود
ویندم از پیمان غم پیمانه میگرداندم
من بشعر افسانه بودم لیکن این ساعت بسحر
نرگس افسونگرش افسانه میگرداندم
اشتیاق لعل گوهر پاش او در بحر خون
همچو خواجو از پی دردانه میگرداندم
جان غمگین در پی جانانه میگرداندم
آشنائی از چه رویم دور میدارد ز خویش
چون ز خویش و آشنا بیگانه میگرداندم
ترک رومی روی زنگی موی تازی گوی من
هندوی آن نرگس ترکانه میگرداندم
بسکه میترساند از زنجیر و پندم میدهد
عاقل بسیار گو دیوانه میگرداندم
دانهٔ خالش که بر نزدیک دام افتاده است
با چنان دامی اسیر دانه میگرداندم
آتش دل هر شبی دلخسته و پر سوخته
گرد شمع روش چون پروانه میگرداندم
آرزوی گنج بین کز غایت دیوانگی
روز و شب در کنج هر ویرانه میگرداندم
با خرد پیمان من بیزاری از پیمانه بود
ویندم از پیمان غم پیمانه میگرداندم
من بشعر افسانه بودم لیکن این ساعت بسحر
نرگس افسونگرش افسانه میگرداندم
اشتیاق لعل گوهر پاش او در بحر خون
همچو خواجو از پی دردانه میگرداندم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
با روی چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم
با زلف عنبر بارش از مشک ختن باز آمدم
تا آن نگار سیمبر شد شمع ایوانی دگر
مردم چو شمع انجمن وز انجمن باز آمدم
گفتم ببینم روی او یا راه یابم سوی او
رفتم ز جان در کوی او وز جان و تن باز آمدم
از عشق آن جان جهان بگذشتم از جان و جهان
وز مهر آن سرو روان از نارون باز آمدم
چون باد صبح از بوستان آورد بوی دوستان
رفتم ز شوق از خویشتن وز خویشتن باز آمدم
تا برگ گلبرگ رخش دارم ندارم برگ گل
تا آمدم در کویش از طرف چمن باز آمدم
میرفت و میگفت ای گدا از من بیازردی چرا
گر زانکه داری ماجرا بازآ که من باز آمدم
وقتی اگر من پیش ازین با خود ز راه بیخودی
گفتم کزو باز آیم از باز آمدن باز آمدم
خواجو به کام دوستان سوی وطن باز آمدی
ای دوستان از آمدن سوی وطن باز آمدم
با زلف عنبر بارش از مشک ختن باز آمدم
تا آن نگار سیمبر شد شمع ایوانی دگر
مردم چو شمع انجمن وز انجمن باز آمدم
گفتم ببینم روی او یا راه یابم سوی او
رفتم ز جان در کوی او وز جان و تن باز آمدم
از عشق آن جان جهان بگذشتم از جان و جهان
وز مهر آن سرو روان از نارون باز آمدم
چون باد صبح از بوستان آورد بوی دوستان
رفتم ز شوق از خویشتن وز خویشتن باز آمدم
تا برگ گلبرگ رخش دارم ندارم برگ گل
تا آمدم در کویش از طرف چمن باز آمدم
میرفت و میگفت ای گدا از من بیازردی چرا
گر زانکه داری ماجرا بازآ که من باز آمدم
وقتی اگر من پیش ازین با خود ز راه بیخودی
گفتم کزو باز آیم از باز آمدن باز آمدم
خواجو به کام دوستان سوی وطن باز آمدی
ای دوستان از آمدن سوی وطن باز آمدم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵
رخشندهتر از مهر رخش ماه ندیدم
خوشتر ز ره عشق بتان راه ندیدم
عمریست که آن عمر عزیزم بشد از دست
ماهیست که آن طلعت چون ماه ندیدم
دل خواسته بود از من دلداده ولیکن
جان نیز فدا کردم و دلخواه ندیدم
آتش زدم از آه درین خرگه نیلی
چون طلعت او بر در خرگاه ندیدم
تا در شکن زلف سیاه تو زدم دست
از دامن دل دست تو کوتاه ندیدم
در مهر تو همره به جز از سایه نجستم
در عشق تو همدم به جز از آه ندیدم
دلگیرتر از چاه زنخدان تو بر ماه
در گوی زنخدان مهی چاه ندیدم
آشفتهتر از موت که بر موی کمر گشت
من موی کسی تا بکمرگاه ندیدم
از خرمن سودای تو سرمایهٔ خواجو
حاصل بحز از گونه چون کاه ندیدم
خوشتر ز ره عشق بتان راه ندیدم
عمریست که آن عمر عزیزم بشد از دست
ماهیست که آن طلعت چون ماه ندیدم
دل خواسته بود از من دلداده ولیکن
جان نیز فدا کردم و دلخواه ندیدم
آتش زدم از آه درین خرگه نیلی
چون طلعت او بر در خرگاه ندیدم
تا در شکن زلف سیاه تو زدم دست
از دامن دل دست تو کوتاه ندیدم
در مهر تو همره به جز از سایه نجستم
در عشق تو همدم به جز از آه ندیدم
دلگیرتر از چاه زنخدان تو بر ماه
در گوی زنخدان مهی چاه ندیدم
آشفتهتر از موت که بر موی کمر گشت
من موی کسی تا بکمرگاه ندیدم
از خرمن سودای تو سرمایهٔ خواجو
حاصل بحز از گونه چون کاه ندیدم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
نکنم حدیث شکر چو لبت گزیدم
چه کنم نبات مصری چو شکر مزیدم
بتو کی توان رسیدن چو ز خویش رفتم
ز تو چون توان بریدن چو ز خود بریدم
چه فروشی آب رویم که بملک عالم
نفروشم آرزویت که بجان خریدم
ندهم کنون ز دستت که ز دست رفتم
نروم ز پیش تیغت که بجان رسیدم
چه نکردم از وفا تا بتو میل کردم
چه ندیدم از جفا تا ز تو هجر دیدم
که برد خبر به یارم که ز اشتیاقش
ز خبر برفتم از وی چو خبر شنیدم
نکشیده زلف عنبر شکنش چو خواجو
نتوان بشرح گفتن که چها کشیدم
چه کنم نبات مصری چو شکر مزیدم
بتو کی توان رسیدن چو ز خویش رفتم
ز تو چون توان بریدن چو ز خود بریدم
چه فروشی آب رویم که بملک عالم
نفروشم آرزویت که بجان خریدم
ندهم کنون ز دستت که ز دست رفتم
نروم ز پیش تیغت که بجان رسیدم
چه نکردم از وفا تا بتو میل کردم
چه ندیدم از جفا تا ز تو هجر دیدم
که برد خبر به یارم که ز اشتیاقش
ز خبر برفتم از وی چو خبر شنیدم
نکشیده زلف عنبر شکنش چو خواجو
نتوان بشرح گفتن که چها کشیدم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
بلبلان که رساند نسیم باغ ارم
بتشنگان که دهد آب چشمهٔ زمزم
مقیم در طیرانست مرغ خاطر ما
بگرد کوی تو همچون کبوتران حرم
مرا بناوک مژگان اگر کشی غم نیست
شهید تیغ غمت را ز نوک تیر چه غم
به نامه بهر جگر خستگان دود فراق
بساز شربتی آخر ز آب چشم قلم
کجا بطعنهٔ دشمن ز دوست برگردم
که غرق بحر مودت نترسد از شبنم
گرم عنایت شه دستگیر خواهد بود
منم کنون و سرخاکسار و پای علم
بیار نکهت جان بخش بوستان وصال
که جان فدای تو باد ای نسیم عیسی دم
کسی که ملک خرد باشدش بزیر نگین
ز جام می ندهد جرعهئی به ملکت جم
چگونه در ره مستی قدم نهد خواجو
اگر نه بر سر هستی نهاده است قدم
بتشنگان که دهد آب چشمهٔ زمزم
مقیم در طیرانست مرغ خاطر ما
بگرد کوی تو همچون کبوتران حرم
مرا بناوک مژگان اگر کشی غم نیست
شهید تیغ غمت را ز نوک تیر چه غم
به نامه بهر جگر خستگان دود فراق
بساز شربتی آخر ز آب چشم قلم
کجا بطعنهٔ دشمن ز دوست برگردم
که غرق بحر مودت نترسد از شبنم
گرم عنایت شه دستگیر خواهد بود
منم کنون و سرخاکسار و پای علم
بیار نکهت جان بخش بوستان وصال
که جان فدای تو باد ای نسیم عیسی دم
کسی که ملک خرد باشدش بزیر نگین
ز جام می ندهد جرعهئی به ملکت جم
چگونه در ره مستی قدم نهد خواجو
اگر نه بر سر هستی نهاده است قدم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰
ایدل ار خواهی به دولتخانهٔ جانت برم
ور حدیث جان نگوئی پیش جانانت برم
شمسهٔ ایوان عقلی ماه برج عشق باش
تا بپیروزی برین پیروزه ایوانت برم
گر چنان دانی که از راه خطا بگذشتهئی
پای در نه تا به خلوتخانهٔ خانت برم
گوهر شهوار خواهی بر لب بحر آرمت
دامن گل بایدت سوی گلستانت برم
از کف دیو طبیعت باز گیر انگشتری
تا بگیرم دست و بر تخت سلیمانت برم
نفس کافر کیش را گر بندهٔ فرمان کنی
هر چه فرمائی شوم تعلیم و فرمانت برم
در گذر زین ارقم نه سر که گر دل خواهدت
دست گیرم بر سر گنجینهٔ جانت برم
گر شوی با من چوآه صبحگاهی همنفس
از دل پر مهر بر ایوان کیوانت برم
چون درین راه از در بتخانه مییابی گشاد
مست و لایعقل درآ تا پیش رهبانت برم
ور جدا گردی ز خواجو با بهشتی پیکران
از پی نزهت بصحن باغ رضوانت برم
ور حدیث جان نگوئی پیش جانانت برم
شمسهٔ ایوان عقلی ماه برج عشق باش
تا بپیروزی برین پیروزه ایوانت برم
گر چنان دانی که از راه خطا بگذشتهئی
پای در نه تا به خلوتخانهٔ خانت برم
گوهر شهوار خواهی بر لب بحر آرمت
دامن گل بایدت سوی گلستانت برم
از کف دیو طبیعت باز گیر انگشتری
تا بگیرم دست و بر تخت سلیمانت برم
نفس کافر کیش را گر بندهٔ فرمان کنی
هر چه فرمائی شوم تعلیم و فرمانت برم
در گذر زین ارقم نه سر که گر دل خواهدت
دست گیرم بر سر گنجینهٔ جانت برم
گر شوی با من چوآه صبحگاهی همنفس
از دل پر مهر بر ایوان کیوانت برم
چون درین راه از در بتخانه مییابی گشاد
مست و لایعقل درآ تا پیش رهبانت برم
ور جدا گردی ز خواجو با بهشتی پیکران
از پی نزهت بصحن باغ رضوانت برم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
بزن بنوک خدنگم که پیش دست تو میرم
چو جان فدای تو کردم چه غم ز خنجر و تیرم
اسیر قید محبت سر از کمند نتابد
گرم بتیغ برانی کجا روم که اسیرم
بحضرتی که شهانرا مجال قرب نباشد
من شکسته بگردش کجا رسم که فقیرم
ز خویشتن بروم چون تو در خیال من آئی
ولی عجب که خیالت نمیرود ز ضمیرم
چو شمع مجلسم ار زانکه میکشی شب هجران
چو صبح پرده برافکن که پیش روی تو میرم
کمال شوق بجائی رسید و حد مودت
که از دو کون گزیرست و از تو نیست گزیرم
بود بگاه صبوحی در آرزوی جمالت
نوای نالهٔ زارم ادای نغمهٔ زیرم
نظیر نیست ترا در جهان بحسن و لطافت
چنانکه گاه لطایف بعهد خویش نظیرم
قلم چو شرح دهد وصف گلستان جمالت
نوای نغمهٔ بلبل شنو بجای صریرم
مرا مگوی که خواجو بترک صحبت ما کن
چو از تو صبر ندارم چگونه ترک تو گیرم
منم درین چمن آن مرغ کز نشیمن وحدت
بیان عشق حقیقی بود نوای صفیرم
چو جان فدای تو کردم چه غم ز خنجر و تیرم
اسیر قید محبت سر از کمند نتابد
گرم بتیغ برانی کجا روم که اسیرم
بحضرتی که شهانرا مجال قرب نباشد
من شکسته بگردش کجا رسم که فقیرم
ز خویشتن بروم چون تو در خیال من آئی
ولی عجب که خیالت نمیرود ز ضمیرم
چو شمع مجلسم ار زانکه میکشی شب هجران
چو صبح پرده برافکن که پیش روی تو میرم
کمال شوق بجائی رسید و حد مودت
که از دو کون گزیرست و از تو نیست گزیرم
بود بگاه صبوحی در آرزوی جمالت
نوای نالهٔ زارم ادای نغمهٔ زیرم
نظیر نیست ترا در جهان بحسن و لطافت
چنانکه گاه لطایف بعهد خویش نظیرم
قلم چو شرح دهد وصف گلستان جمالت
نوای نغمهٔ بلبل شنو بجای صریرم
مرا مگوی که خواجو بترک صحبت ما کن
چو از تو صبر ندارم چگونه ترک تو گیرم
منم درین چمن آن مرغ کز نشیمن وحدت
بیان عشق حقیقی بود نوای صفیرم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵
بیا که هندوی گیسوی دلستان تو باشم
قتیل غمزهٔ خونخوار ناتوان تو باشم
گرم قبول کنی بندهٔ کمین تو گردم
ورم به تیر زنی ناظر کمان تو باشم
کنم بقاف هوای تو آشیانه چو عنقا
بدان امید که مرغی ز آشیان تو باشم
دلم چو غنچه بخندد چو سر ز خاک برآرم
ببوی آنکه گیاهی ز بوستان تو باشم
ز خوابگاه عدم چون بحشر باز نشستم
براستان که همان خاک آستان تو باشم
اگر به آب حیاتم هزار بار برآرند
هنوز سوخته آتش سنان تو باشم
تو شمع جمعی و خواهم که پیش روی تو میرم
تو پادشاهی و آیم که پاسبان تو باشم
مرا بهر زه در آئی مران که در شب رحلت
درای راه نوردان کاروان تو باشم
چو از میان تو یک موی در کنار نبینم
چو موی گردم از آنرو که چون میان تو باشم
اگر هزار شکایت بود ز دور زمانم
چگونه شکر نگویم که در زمان تو باشم
غلام خویشتنم خوان بحکم آنکه چو خواجو
بخاک راه نیرزم اگر نه زان تو باشم
قتیل غمزهٔ خونخوار ناتوان تو باشم
گرم قبول کنی بندهٔ کمین تو گردم
ورم به تیر زنی ناظر کمان تو باشم
کنم بقاف هوای تو آشیانه چو عنقا
بدان امید که مرغی ز آشیان تو باشم
دلم چو غنچه بخندد چو سر ز خاک برآرم
ببوی آنکه گیاهی ز بوستان تو باشم
ز خوابگاه عدم چون بحشر باز نشستم
براستان که همان خاک آستان تو باشم
اگر به آب حیاتم هزار بار برآرند
هنوز سوخته آتش سنان تو باشم
تو شمع جمعی و خواهم که پیش روی تو میرم
تو پادشاهی و آیم که پاسبان تو باشم
مرا بهر زه در آئی مران که در شب رحلت
درای راه نوردان کاروان تو باشم
چو از میان تو یک موی در کنار نبینم
چو موی گردم از آنرو که چون میان تو باشم
اگر هزار شکایت بود ز دور زمانم
چگونه شکر نگویم که در زمان تو باشم
غلام خویشتنم خوان بحکم آنکه چو خواجو
بخاک راه نیرزم اگر نه زان تو باشم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
ای روی تو چشمهٔ خور چشم
ابروی تو طاق اخضر چشم
بالای بلند و چشم مستت
شمشاد روان و عبهر چشم
لعل تو شراب مجلس روح
روی تو چراغ منظر چشم
خاک قدم تو سرمهٔ حور
لعل لبت آب کوثر چشم
پیکان غم تو ناوک دل
نوک مژهٔ تو نشتر چشم
از غایت مهر گشته حیران
در پیکر تو دو پیکر چشم
لعل تو بهای جوهر جان
دندان تو عقد گوهر چشم
ابروت هلال ماه خوبی
رخسار تو مهر انور چشم
در ورطهٔ خون فتاده ما را
دور از رخ تو شناور چشم
از شوق خط تو این مقله
در آب فکند دفتر چشم
تا بی تو بروی ما چه آید
زین مردمک بد اختر چشم
دریا شودم ز اشک خونین
هر لحظه سواد کشور چشم
از چشم شد آب روی خواجو
بر باد که خاک بر سر چشم
ابروی تو طاق اخضر چشم
بالای بلند و چشم مستت
شمشاد روان و عبهر چشم
لعل تو شراب مجلس روح
روی تو چراغ منظر چشم
خاک قدم تو سرمهٔ حور
لعل لبت آب کوثر چشم
پیکان غم تو ناوک دل
نوک مژهٔ تو نشتر چشم
از غایت مهر گشته حیران
در پیکر تو دو پیکر چشم
لعل تو بهای جوهر جان
دندان تو عقد گوهر چشم
ابروت هلال ماه خوبی
رخسار تو مهر انور چشم
در ورطهٔ خون فتاده ما را
دور از رخ تو شناور چشم
از شوق خط تو این مقله
در آب فکند دفتر چشم
تا بی تو بروی ما چه آید
زین مردمک بد اختر چشم
دریا شودم ز اشک خونین
هر لحظه سواد کشور چشم
از چشم شد آب روی خواجو
بر باد که خاک بر سر چشم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷
ای لاله برگ خویش نظرت گلستان چشم
یاقوت آبدار تو قوت روان چشم
خیل خیال خال تو بیند بعینه و
در هر طرف که روی کند دیدبان چشم
دور از توام ز دیده نماند نشان ولیک
برخاک درگه تو بماند نشان چشم
یکدم بیاد آن لب و دندان در نثار
خالی نشد ز گوهر و لعلم دکان چشم
روز سپید اگر نه بروی تو دیدهام
یا رب سیاه باد مرا خان و مان چشم
ای بس که ما بسوزن مژگان کشیدهایم
زنجیرههای جعد تو بر پرنیان چشم
چون میروی کجا نشود ملک دل خراب
ما را که رود میرود از ناودان چشم
پستان سیمگون تو با اشک لعل ما
آن نار سینه آمد و این ناردان چشم
خواجو نگر که رستهٔ پروین ز تاب مهر
هر صبح بیتو چون گسلد ز آسمان چشم
یاقوت آبدار تو قوت روان چشم
خیل خیال خال تو بیند بعینه و
در هر طرف که روی کند دیدبان چشم
دور از توام ز دیده نماند نشان ولیک
برخاک درگه تو بماند نشان چشم
یکدم بیاد آن لب و دندان در نثار
خالی نشد ز گوهر و لعلم دکان چشم
روز سپید اگر نه بروی تو دیدهام
یا رب سیاه باد مرا خان و مان چشم
ای بس که ما بسوزن مژگان کشیدهایم
زنجیرههای جعد تو بر پرنیان چشم
چون میروی کجا نشود ملک دل خراب
ما را که رود میرود از ناودان چشم
پستان سیمگون تو با اشک لعل ما
آن نار سینه آمد و این ناردان چشم
خواجو نگر که رستهٔ پروین ز تاب مهر
هر صبح بیتو چون گسلد ز آسمان چشم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹
میدرم جامه و از مدعیان میپوشم
میخورم جامی و زهری بگمان مینوشم
من چو از باده گلرنگ سیه روی شدم
چه غم از موعظهٔ زاهد ازرق پوشم
هرکه از مستی و دیوانگیم نهیکند
گو برو با دگری گوی که من بیهوشم
باده مینوشم و از آتش دل میجوشم
مگر آن آب چو آتش بنشاند جوشم
هر دم ایشمع چرا سر دل آری بزبان
نه من سوخته خون میخورم و خاموشم
مطرب پردهسرا چون بخراشد رگ چنگ
نتوانم که من سوخته دل نخروشم
دامنم دوش گر از خون جگر پر میشد
این چه سیلست که امشب بگذشت از دوشم
یا رب آن باده نوشین ز کجا آوردند
که چنان مست ببردند ز مجلس دوشم
چون من از پای در افتادم و از دست شدم
دارم از لطف تو آن چشم که داری گوشم
طاقت بار فراق تو ندارم لیکن
چون فتادم چکنم میکشم و میکوشم
همچو خواجو دو جهان بی تو بیک جو نخرم
وز تو موئی به همه ملک جهان نفروشم
میخورم جامی و زهری بگمان مینوشم
من چو از باده گلرنگ سیه روی شدم
چه غم از موعظهٔ زاهد ازرق پوشم
هرکه از مستی و دیوانگیم نهیکند
گو برو با دگری گوی که من بیهوشم
باده مینوشم و از آتش دل میجوشم
مگر آن آب چو آتش بنشاند جوشم
هر دم ایشمع چرا سر دل آری بزبان
نه من سوخته خون میخورم و خاموشم
مطرب پردهسرا چون بخراشد رگ چنگ
نتوانم که من سوخته دل نخروشم
دامنم دوش گر از خون جگر پر میشد
این چه سیلست که امشب بگذشت از دوشم
یا رب آن باده نوشین ز کجا آوردند
که چنان مست ببردند ز مجلس دوشم
چون من از پای در افتادم و از دست شدم
دارم از لطف تو آن چشم که داری گوشم
طاقت بار فراق تو ندارم لیکن
چون فتادم چکنم میکشم و میکوشم
همچو خواجو دو جهان بی تو بیک جو نخرم
وز تو موئی به همه ملک جهان نفروشم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷
نیست بی روی تو میل گل و برگ سمنم
تا شدم بندهات آزاد ز سرو چمنم
منکه در صبح ازل نوبت مهرت زدهام
تا ابد دم ز وفای تو زنم گر نزنم
جان من جرعهٔ عشق تو نریزد بر خاک
مگر آنروز که در خاک بریزد بدنم
گر مرا با تو بزندان ابد حبس کنند
طرهات گیرم و زنجیر به هم درشکنم
بار سر چند کشم بی سر زلفت بردوش
وقت آنست که در پای عزیزت فکنم
چون سر از خوابگه خاک برآرم در حشر
بچکد خون جگر گر بفشاری کفنم
آخر ای قبله صاحبنظران رخ بنمای
تا رخ از قبله بگردانم و سوی تو کنم
بر تنم یک سر مو نیست که در بند تو نیست
گر چه کس باز نداند سر موئی ز تنم
پیرهن پاره کنم تا تو ببینی از مهر
تن چون تار قصب تافته در پیرهنم
بسکه میگریم و بر خویشتنم رحمت نیست
گریه میآید ازین واسطه بر خویشتنم
چون کنم وصف شکر خندهٔ شور انگیزت
از حلاوت برود آب نبات از سخنم
چون حدیث از لب میگون تو گوید خواجو
همچو ساغر شود از باده لبالب دهنم
تا شدم بندهات آزاد ز سرو چمنم
منکه در صبح ازل نوبت مهرت زدهام
تا ابد دم ز وفای تو زنم گر نزنم
جان من جرعهٔ عشق تو نریزد بر خاک
مگر آنروز که در خاک بریزد بدنم
گر مرا با تو بزندان ابد حبس کنند
طرهات گیرم و زنجیر به هم درشکنم
بار سر چند کشم بی سر زلفت بردوش
وقت آنست که در پای عزیزت فکنم
چون سر از خوابگه خاک برآرم در حشر
بچکد خون جگر گر بفشاری کفنم
آخر ای قبله صاحبنظران رخ بنمای
تا رخ از قبله بگردانم و سوی تو کنم
بر تنم یک سر مو نیست که در بند تو نیست
گر چه کس باز نداند سر موئی ز تنم
پیرهن پاره کنم تا تو ببینی از مهر
تن چون تار قصب تافته در پیرهنم
بسکه میگریم و بر خویشتنم رحمت نیست
گریه میآید ازین واسطه بر خویشتنم
چون کنم وصف شکر خندهٔ شور انگیزت
از حلاوت برود آب نبات از سخنم
چون حدیث از لب میگون تو گوید خواجو
همچو ساغر شود از باده لبالب دهنم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸
مدام آن نرگس سرمست را در خواب میبینم
عجب مستیست کش پیوسته در محراب میبینم
اگر خط سیه کارش غباری دارد از عنبر
چرا آن زلف عنبربیز را در تاب میبینم
اگر چه واضع خطست این مقلهٔ چشمم
ولیکن پیش یاقوتت ز شرمش آب میبینم
دلم همچون کبوتر در هوا پرواز میگیرد
چو تاب و پیچ آن گیسوی چون مضراب میبینم
نسیم خلد یا بوی وصال یار مییابم
بهشت عدن یا منزلگه احباب میبینم
مرا گویند کز عناب خون ساکن شود لیکن
من این سیلاب خون زان لعل چون عناب میبینم
برین در پای برجا باش اگر دستت دهد خواجو
که من کلی فتح خویش در این باب میبینم
عجب مستیست کش پیوسته در محراب میبینم
اگر خط سیه کارش غباری دارد از عنبر
چرا آن زلف عنبربیز را در تاب میبینم
اگر چه واضع خطست این مقلهٔ چشمم
ولیکن پیش یاقوتت ز شرمش آب میبینم
دلم همچون کبوتر در هوا پرواز میگیرد
چو تاب و پیچ آن گیسوی چون مضراب میبینم
نسیم خلد یا بوی وصال یار مییابم
بهشت عدن یا منزلگه احباب میبینم
مرا گویند کز عناب خون ساکن شود لیکن
من این سیلاب خون زان لعل چون عناب میبینم
برین در پای برجا باش اگر دستت دهد خواجو
که من کلی فتح خویش در این باب میبینم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹
گلی به رنگ تو در بوستان نمیبینم
باعتدال تو سروی روان نمیبینم
ستارهئی که ز برج شرف شود طالع
چو مهر روی تو برآسمان نمیبینم
ز چشم مست تو دل بر نمیتوانم داشت
که هیچ خسته چنان ناتوان نمیبینم
براستان که غباری چو شخص خاکی خویش
ز رهگذار تو برآستان نمیبینم
ز عشق روی تو سر در جهان نهم روزی
ولی ز عشق رخت در جهان نمیبینم
بقاصدی سوی جانان روان کنم جان را
که پیک حضرت او جز روان نمیبینم
شبم بطلعت او روز میشود ور نی
در آفتاب فروغی چنان نمیبینم
مگر میان ضعیفش تن نحیف منست
که هیچ هستی ازو در میان نمیبینم
ز بحر عشق اگرت دست میدهد خواجو
کنار گیر که آن را کران نمیبینم
باعتدال تو سروی روان نمیبینم
ستارهئی که ز برج شرف شود طالع
چو مهر روی تو برآسمان نمیبینم
ز چشم مست تو دل بر نمیتوانم داشت
که هیچ خسته چنان ناتوان نمیبینم
براستان که غباری چو شخص خاکی خویش
ز رهگذار تو برآستان نمیبینم
ز عشق روی تو سر در جهان نهم روزی
ولی ز عشق رخت در جهان نمیبینم
بقاصدی سوی جانان روان کنم جان را
که پیک حضرت او جز روان نمیبینم
شبم بطلعت او روز میشود ور نی
در آفتاب فروغی چنان نمیبینم
مگر میان ضعیفش تن نحیف منست
که هیچ هستی ازو در میان نمیبینم
ز بحر عشق اگرت دست میدهد خواجو
کنار گیر که آن را کران نمیبینم