عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۷
بعد ازین از صحبت این دیو مردم رم کنم
غول چندی در بیابان پرورم آدم‌کنم
در مزاج بدرگان جز فحش کم دارد اثر
زخم سگ را بی لعاب سگ چسان مرهم‌کنم
عالمی رنج توقعهای بیجا می‌کشد
کوس شهرت انتظاران بشکنم یا نم‌کنم
چون خبیث افتاد طبع از طینت ناپاک او
خوک را حلواکشم در پیش تا ملزم‌کنم
با فساد جوهر ذاتی چه پردازد صلاح
آدمیت کو اگر از خرس مویی کم کنم
هرزه‌کاریها درین دل مردگان از حد گذشت
بعد ازین آن به که گر کاری کنم ماتم کنم
هیچم اما در طلسم قدرت نیرنگ دهر
چون عدم‌کاری‌که نتوان‌کرد اگر خواهم‌کنم
صنعتی دارد خیال من ‌که در یک دم زدن
عالمی را ذره سازم ذره را عالم‌کنم
حکم تقدیر دگر در پردهٔ‌ کلک منست
هر لئیمی راکه خواهم‌بی‌کرم حاتم‌کنم
ننگ همت‌گر نباشد پوچ بافیهای وهم
بر سماروغی نویسم جاه و چتر جم‌کنم
تا خجالت بشکند باد بروت سرکشی
موی چینی بر علمهای شهان پرچم‌کنم
از صفا آیینه‌دار یک جهان دل می‌شود
سنگ خشتی راکه من با نقش خود محرم‌کنم
بسکه در ساز کلامم فیض آگاهی است عام
محرم انصاف گرددگرکسی را ذم کنم
عبرت ایجادست بیدل تنگی آغوش شرم
بی‌گریبان نیستم هر چند مژگان خم‌کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۵
بس که در شغل ندامت روز و شب جان می‌کنم
گر نگین پیدا کنم نقشش به دندان می‌کنم
درطلب چون ریشه نتوان شد حریف منع من
پیش راهم ‌کوه اگر باشد به مژگان می کنم
سعی دانش برنمی‌آید به مویی از خمیر
مست اگر باشم به ناخن روی سندان می‌کنم
پیش همت رشتهٔ آمال پشمی بیش نیست
مژده ای رندان‌که ریش زاهد آسان می‌کنم
با همه طفلی درین‌ گلشن ‌که وحشت رنگ و بوست
قدر دان اتفاقم بال مرغان می‌کنم
سیبی از باغ خیال آن زنخدان کنده‌ام
تا ابد لب می‌گزم از شرم و دندان می‌کنم
یوسف مقصد ندارد هیچ جاگرد سراغ
بعد ازین چون شمع چاهی در گریبان می‌کنم
تا کجا هموار گردد گرد آثار نفس
عمرها شد خشت ازین بنیاد ویران می‌کنم
از بهار مدعایم هیچکس آگاه نیست
گل کجا و غنچه کو، دل زین گلستان می‌کنم
بیدل از قحط قناعت فکر آب رو کراست
نیم جانی دارم و در حسرت نان می‌کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۶
آه دود آخته‌ای می‌خواهم
روز شب ساخته‌ای می‌خواهم
زین محیطم هوس گوهر نیست
دل نگداخته‌ای می‌خواهم
فارغ از طوق وفا نتوان زیست
گردن فاخته‌ای می‌خواهم
تا شوم محرم خاک قدمت
سر افراخته‌ای می‌خواهم
صافی آینه منظورم نیست
خانه پرداخته‌ای می‌خواهم
به متاع تپش آباد هوس
آتش انداخته‌ای می‌خواهم
رنگها جمله سراغ ‌هوسند
گرد پی باخته‌ای می‌خواهم
ساز این انجمن آزادی نیست
آنطرف تاخته‌ای می‌خواهم
چشم زخمست شناسایی خلق
قدر نشناخته‌ای می‌خواهم
چون جرس تا ننمایم بیدل
نالهٔ ساخته‌ای می‌خواهم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۷
ای نرگست حیاکدهٔ صلح و جنگ هم
ساز غزال رام تو خشم پلنگ هم
دنباله‌های ابروت از دل گذشته است
می‌آید ازکمان توکار خدنگ هم
تنها نه دف ز حلقه به‌گوشان بزم تست
دارد سری به فکر سجود تو چنگ هم
رنگینی لباس چه مقدار دلکش است
گل‌کرده است این هوس از طبع سنگ هم
از آگهی به مغز خرد جمع‌کرده‌ایم
کیفیتی‌ که نیست در اوهام ننگ هم
زانو زدن ز خصم مپندار عاجزیست
پیداست این ادا دم‌ کین از تفنگ هم
ای خستت عقوبت جاوید، هوش‌دار
بدتر ز قبر می‌فشرد جسم تنگ هم
راهیست راه عمرکه خود قطع می‌شود
وصل فنا شتاب ندارد درنگ هم
عجزیست در مزاج تحیر سرشت من
کز خویش رفتنم نشکسته‌ست رنگ هم
درکارگاه عشق سلامت چه می‌کند
اینجا به طبع شیشه خزیده‌ست سنگ هم
بی‌الفت لباس ز عریان تنی چه باک
جنس دکان فخرپرستی‌ست ننگ هم
بیدل مباد منکر جام تهی شوی
دارد حضور قلقل مینا ترنگ هم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۰
چون سبحه یک دو روز که با هم نشسته‌ایم
از یکدگر گسسته فراهم نشسته‌ایم
باز است چشم ما به رخ انجمن چو شمع
اما در انتظار فنا هم نشسته‌ایم
هر چند طور عجز به غیر از صواب نیست
زحمت‌کشی خیال خطا هم نشسته‌ایم
دود سپند مجلس تصویر حیرت است
هر چند گل کنیم صدا هم نشسته‌ایم
غافل نه‌ایم از غم درماندگان خاک
چندی چو آبله ته پا هم نشسته‌ایم
نا قدردان راحت عریان تنی مباش
گاهی برون بند قبا هم نشسته‌ایم
خواب غرور مخمل و دیبا ز ما مخواه
بر فرش بوریای گدا هم نشسته‌ایم
دارد دماغ تخت سلیمان غبار ما
بی پا و سر به روی هوا هم نشسته‌ایم
دود چراغ محفل امکان بهانه‌جوست
در راه باد ما و شما هم نشسته‌ایم
آسایشی به ترک مطالب نمی‌رسد
در سایه‌های دست دعا هم نشسته‌ایم
گر التفات نقش قدم شیوهٔ حیاست
بر خاک آستان تو ما هم نشسته‌ایم
بیدل به رنگ توأم بادام ما و تو
هر چند یک دلیم جدا هم نشسته‌ایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۹
دور هستی پیش از گامی تمامش کرده‌ایم
عمر وهمی بود قربان خرامش کرده‌ایم
شیشه‌ها باید عرق برجبههٔ ما بشکند
کز تری‌های هوس تکلیف جامش کرده‌ایم
ماجرای صبح و شبنم دیدی از هستی مپرس
صد نفس شد آب‌ کاین مقدار رامش کرده‌ایم
خواب عیش زندگی پرمنفعل تعبیر بود
شخص فطرت را جنب از احتلامش‌ کرده‌ایم
زندگی تلخست از تشویش استقبال مرگ
آه از فکر ادایی آن چه وامش کرده‌ایم
تیره‌بختی هم به آسانی نمی‌آید به دست
تا شفق خورده‌ست خون‌، صبحی‌ که شامش‌ کرده‌ایم
ما اسیران چون شرارکاغذ آتش زده
مشق آزادی ز چشمکهای دامش کرده‌ایم
چشم ما مژگان ندزدیده‌ست ز آشوب غبار
در ره او هر چه پیش آمد سلامش کرده‌ایم
پیش دلدار است دل قاصد دمی‌کانجا رسی
دم نخواهی زدکه ما چیزی پیامش‌کرده‌ایم
غیر خاموشی نمی‌جوشد ز مشت خاک ما
سرمه گردی دارد و فریاد نامش کرده‌ایم
منظر کیفیت‌ گردون هوایی بیش نیست
بارها چون صبح ما هم سیربامش کرده‌ایم
نزد ما بیدل علاج مدعی دشوار نیست
از لب خاموش فکر انتقامش کرده‌ایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۷
پایمالیم و فارغ ازگله‌ایم
سر به بالین شکر آبله‌ایم
منزل و مقصدی معین نیست
لیک در فکر زاد و راحله‌ایم
همه چون اشک می‌رویم به خاک
سرنگونی متاع قافله‌ایم
از سجود دوام وضع نیاز
فرض خوان نماز نافله‌ایم
یک نفس ساز و صد جنون آهنگ
کس چه داند که در چه سلسله‌ایم
پهلوی عجز ما مگردانید
چون زمین خوابگاه زلزله‌ایم
عبرت از بند بند ما پیداست
شکل مربوط جمله فاصله‌ایم
امتحان گلفروش راز مباد
غنچه‌سان یکدلیم و ده دله‌ایم
آخر از یکدگر گسیختن است
خوش معاشان بد معامله‌ایم
ناقبولی رواج معنی ماست
هرزه‌گویان دم زن صله‌ایم
شرم‌دار ازکمال ما بیدل
قطره ظرف و حباب حوصله‌ایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۰
سایه‌وار از نارسایان جهان غربتیم
شخص طاقت رفته وما نقش پای طاقتیم
عجزبینش جوهر ما را به خاک افکنده است
یک مژه‌ گر چشم برداریم‌ گرد فطرتیم
دامن افشاندن ز اسباب جهان بی‌مدار
آنقدرها نیست اما اندکی بی‌جرأتیم
هیچکس چون شمع داغ بی‌تمیزیها مباد
سر به جیب و پا به دامن درتلاش راحتیم
حرص بر خوان قناعت هم همان خون می‌خورد
میهمانان غناییم و فضولی قسمتیم
زبن وبالی‌ کز وفاق حاضران‌ گل می‌کند
همچو یاد رفتگان آیینه‌دار عبرتیم
رفت ایامی‌ که عزلت آبروی ناز داشت
این زمان از اختلاط این و آن بی‌حرمتیم
همچو مینایی نمی از جبههٔ ما کم نشد
آب می‌گردیم اما انفعال خجلتیم
با همه نومیدی اقبال سیه‌بختان رساست
چون شب عصیان ز مشتاقان صبح رحمتیم
خواه عالم نقش بند و خواه عنقاکن خیال
در دماغ خامهٔ نقاش موی صورتیم
نیم چشمک خانه روشن‌کردنی داریم و هیچ
چون شرر بیدل چراغ دودمان فرصتیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۳
فرصت‌کمین پرواز چون نالهٔ سپندیم
چندان که سر به جیبیم چین گشتهٔ کمندیم
طاقت به زیر گردون خفت شکار پستی است
هرگاه پر شکستیم زبن آشیان بلندیم
پرواز خاک غافل در دیده‌ها غبار است
عمری‌ست از فضولی ردیم ناپسندیم
امروز هیچکس نیست شایستهٔ ستودن
مضمون تهمتی چند با ناقصان چه بندیم
از بس رواج دارد افسانه‌های باطل
چون حرف حق درین بزم تلخیم گرچه قندیم
نامحرمان چه دانند شان عسل چه دارد
در خانه‌ها حلاوت بیرون در گزندیم
ظلم است مرهم لطف از ما دربغ‌کردن
چون داغ سوزناکیم چون زخم دردمندیم
از اشک شمع گیرید معیار عبرت ما
آن سر که می‌کشیدیم آخر به پا فکندیم
شیرینی هوسها فرهاد کرد ما را
فرصت به جانکنی رفت دل از جهان نکندیم
آفاق کسوت شور تا کی به وهم بافد
ماتم خروش عبرت زین نیلگون پرندیم
بیدل درین ستمگاه از درد ناامیدی
بسیار گریه ‌کردیم اکنون بیا بخندیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۵
عمرها شد عرق از هستی مبهم داریم
چون سحر در نفس آیینهٔ شبنم داریم
قدردان چمن عافیت خویش نه‌ایم
چه توان‌ کرد نصیب از گل آدم داریم
یک نفس آینهٔ انس نپرداخت نفس
فهم‌ کن اینهمه بهر چه ز خود رم داریم
کم و بیش آنچه‌کسی داشت رهاکرد و گذشت
فرض ‌کردیم کزین داشته ما هم داریم
زندگی پردهٔ سحر است چه باید کردن
عشرت هر دو جهان زین دو نفس غم داریم
نگسست از دل ما حسرت ایام وصال
دامن رفته ز دستی‌ست‌ که محکم داریم
با همه ذوق طلب طاقت دیدار کراست
این هوس به ‌که بر آیینه مسلم داریم
غیرتسلیم ز ما هیچ نمی‌آید راست
پا و سر چون خط پرگار به یک خم داریم
گر فضولی نشود ممتحن بست و گشاد
گنجها برکف دستی است‌ که بر هم داریم
عذر احباب تلافیگر آزار مباد
کوشش زخم به سامان چه مرهم داریم
با همه ربط وفاق این چه دل افشاریهاست
سبحه سان پا به سر آبله‌ای هم داریم
شکر هم بیدل از آثار نفاق است اینجا
الفت‌، آنگه گله‌؟ پیداست حیا کم داریم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۶
تا خامه‌وار خود را از سعی وا نداریم
مژگان قدم شمار است هر چند پا نداریم
ناموس بی نیازی مهر لب سوالست
کم نیست حاجت اما طبع‌ گدا نداریم
بر ما نفس ستم‌ کرد کز عافیت بر آورد
چون بوی‌گل به هر رنگ تاب هوا نداریم
باید چو موج‌ گوهر آسوده خاک گشتن
در ساحلیم اما غیر آشنا نداریم
زین خاکدان چه لازم بر خاستن به منت
ای سایه خواب مفتست ماهم عصا نداریم
عنقا دماغ امنیم درکنج بی‌نشانی
فردوس هم ندارد جایی‌که ما نداریم
مهمانسرای دنیا خوان گستر نفاق است
بر هم خوریم یاران دیگر غذا نداریم
در گوش ما مخوانید افسانهٔ اقامت
خواب بهار رنگیم پا در حنا نداریم
نیرنگ وهم ما را مغرور ما و من‌ کرد
گر هوش در گشاید کس در سرا نداریم
ناقدردان رازیم از بی تأملی‌ها
عریانی آنقدر نیست بند قبا نداریم
آیینه گرم دارد هنگامهٔ فضولی
آن جلوه بی‌نقاب است یا ما حیا نداریم
زین تنگیی‌که دارد بیدل بساط امکان
ناگشته خالی از خویش امید جا نداریم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۰
خیز کز درس دویی سر خط عاری گیریم
جای شرم‌ست ز آیینه‌ کناری‌ گیریم
دست و پاهای حنا بسته مکرر کردید
بعد ازین دامن بی‌رنگ نگاری‌ گیریم
نیستی صیقل آیینهٔ رحمت دارد
خاک‌گردیم و سر راه بهاری‌ گیریم
تا توان سینه به بوی‌ گل و ریحان مالید
حیف پایی‌ که درین دشت به خاری‌ گیریم
عمرها شد نفس سوخته محمل‌کش ماست
برویم از قدم ناقه شماری‌ گیریم
زندگی ‌آب شد از کشمکش حرص و هوا
چند تازبم پی سگ که شکاری‌ گیریم
بنشینیم زمانی پس زانوی ادب
انتقام از تک و دو آبله واری‌ گیریم
ملک آفاق گرفتیم و گدایی باقیست
پادشاهیم اگر کنج مزاری گیریم
دامن دشت عدم منتظر وحشت ماست
کاش از تنگی این کوچه فشاری گیریم
دل سنگین ره صد قافله طاقت زده است
پرگرانیم بیا تا کم باری گیریم
رحم بر بی کسی خویش ضرور است ضرور
مژه پوشیم و سر خود به‌کناری گیریم
خاک این دشت هوس هیچ ندارد بیدل
مگر از هستی موهوم غباری‌ گیریم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۴
بسته‌ام چشم امید از الفت اهل جهان
کرده‌ام پیدا چوگوهر در دل دریا کران
بسکه پستی درکمین دارد بنای اعتبار
بعد ازبن دیوارها بی‌سایه خواهد شد عیان
ازتجمل سفله را ساز بزرگی مشکل‌ست
خاک ‌از سامان بالیدن نگردد آسمان
ای تمنایت خیال اندیش تصویر محال
صید خودکن دیگر از عنقا چه می‌جوبی نشان
نارسایی جادهٔ سر منزل جمعیت است
از شکست بال می‌بالد حضور آشیان
جز تحیر از جنون ما سیه بختان مپرس
حلقهٔ زنجیر گیسو بر نمی‌دارد فغان
عاشق از اهل هوس در صبر دارد امتیاز
کرده‌اند آیینه و شبنم به حیرت امتحان
رفتگان یا رب چه سامان داشتند از درد و داغ
کاین زمانم می‌دهد آتش سراغ کاروان
عیشها دارد عدم فرسایی اجزای من
جوش مهتابست هر جا پنبه شد تار کتان
کوشش‌گردون علاج بی بریهایم نکرد
مشکلست از سرو‌ ،‌گل چیدن بسعی باغبان
در فضای دل مقام عزت و خواری یکی‌ست
نیست صدر خانهٔ آیینه غیر از آستان
بی‌رواجیهای عرض احتیاجم داغ کرد
آبرو چندانکه می‌ربزم نمی‌گردد روان
صبح این هنگامه‌ای از سیر خود غافل مباش
یکنفس پیدایی‌ات از عالمی دارد نشان
چشم اورا نیست بیدل سیری از خون ریختن
جام می از باده پیمایی نگردد سرگران
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۹
تا به کی چون‌ شمع‌ باید تاج زر برداشتن
چند بهر آبرو آتش به‌سر برداشتن
چند باید شد ز غفلت مرکز تشنیع خلق
حرف سنگین تا به کی چون گوش کر برداشتن
از حلاوت بگذر ای نی قدردان درد باش
ناله ناپیداست گر خواهی شکر برداشتن
رنگی از عشرت ندارد نو بهار اعتبار
زین چمن باید چو شبنم چشم تر برداشتن
نالهٔ دردی نمایان از دل صد چاک باش
فیضها دارد سر از جیب سحر برداشتن
پیش دونان چند ربزی آبروی احتیاج
از جهان بردار باید دست اگر برداشتن
نخل هستی ازعلایق ریشه محکم‌ کرده است
چون نفس می‌باید از یکسو تبر برداشتن
ساز بزم ناامیدی پر نزاکت نغمه است
ناله‌ای دارم که نتواند اثر برداشتن
ای سپند از یک صدا آخر کجا خواهی رسید
چون جرس زین جنس باید بیشتر برداشتن
چشم تا واکرده‌ایم از خویش بیرون رفته‌ایم
شعلهٔ ما را قدم برده است سر برداشتن
کلفت احباب ما را زنده زیر خاک ‌کرد
بیش ازین نتوان غبار یکدگر برداشتن
بار دنیا کی توان بیدل به آسانی کشید
کوه هم می‌نالد از زیر کمر برداشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۲
منفعل خلق را ناز صنم داشتن
زنگی و با آن جمال آینه هم داشتن
خاک خوری خوشتر است زین همه تن‌پروری
تا به‌ کی انبان صفت حلق و شکم داشتن
می‌شکند صد کلاه بر فلک اعتبار
سوی ادبگاه خاک یک مژه خم داشتن
چوب به‌کرباس پیچ‌، طاسی و چرمی و هیچ
نیست جز این دستگاه طبل و علم داشتن
کارگه حیرتی ورنه که داردگمان
دل به بر و حسرت دیر و حرم داشتن
گر طلب عافیت دامن جهدت ‌کشد
آبله واری خوش است پاس قدم داشتن
محرمی وضع دهر بی عرق شرم نیست
آینه صیقل زده‌ست جبهه ز نم داشتن
مهر ازل شامل است با همه ذرات ‌کَو‌ن
ننگ کرم‌ گستریست علم ‌کرم داشتن
بر رخ ما بافتند پردهٔ تصویر صبح
دم زدن را نخواست شرم عدم داشتن
آه سر و برگ ما سوخت غم عافیت
مهلت عیشی نداد ماتم هم داشتن
ای هوس اندوز امن جمع ز آفت شناس
خصم سر ناخن است شکل درم داشتن
بیدل از امید خلد قطع توّهم خوش است
جز دل آسوده نیست باغ ارم داشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۳
پُر ملاف از جوهر باریک بینی داشتن
سرمه می‌خواهد زبان موی چینی داشتن
خفته چندین ملک جم درحلقهٔ‌تسلیم فقر
خاتمی دارد جهان بی‌نگینی داشتن
همت از در یوزهٔ علم و عمل وارستن است
نازکن خرمن زننگ خوشه چینی داشتن
بی مژه بستن رهایی نیست زین آشوبگاه
چون نگه تا کی غم عبرت‌ کمینی داشتن
آنقدر کز فکر استغنا برون آیی بس است
تا کجا خواهی دماغ نازنینی داشتن
شعله را گفتم سرت پا مال خاکستر که‌ کرد
گفت‌: سودای رعونت آفرینی داشتن
تا سوادکلک تقدیر اندکی روشن شود
سرمه‌گیر از چشم بر خط جبینی داشتن
بی‌نیازانی‌که پا بر اوج عزت سوده‌اند
جسته‌اند از پستی و بالا نشینی داشتن
قید جسم‌ آنگه دماغ بی‌نیازی‌؟ شرم دار
آسمان بالیدن وگرد زمینی داشتن
بوی این‌ گلشن هم از غوغای زاغان نیست کم
پنبهٔ گوش اندکی باید به بینی داشتن
گر به لفظ و معنی افکار بیدل وارسی
ترک کن اندیشهٔ سحر آفرینی داشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۱
اشکم ز بیقراری زد بر در چکیدن
افتادن‌ست آخر اطفال را دوبدن
از تیغ مرگ عاشق رنگ بقا نبازد
عمر دوباره گیرد چون ناخن از بریدن
فقرست و نقد تمکین‌، جاه‌ست وموج خفّت
از بحر بیقراری‌، از ساحل آرمیدن
ارباب رنگ دایم محو لباس خویشند
از داغ نیست ممکن طاووس را پریدن
بیدل به جوی شمشیر خون جگر خورد آب
زندان بیقراران نبود جز آرمیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۵
جایی ‌که بود پیش بری پیش نبردن
مفت تو اگر پیش بری بیش نبردن
تا چند توان زیست به افسون رعونت
مکروهتر از سجده‌ به هر کیش نبردن
ای شیخ تو درکشمکشی ورنه بهشتی است
از شانه قیامت به سر ریش نبردن
انبوهی مو نسبت تنزیه ندارد
حکم‌ست به فردوس بز و میش نبردن
برگشتن مژگان بتان قاصد نازی‌ست
ظلم است نویدی به دل ریش نبردن
دردا که دل اگه نشد از لذت دردی
خون می‌خورم از آبله بر نیش نبردن
ساقی خط ییمانه نی‌ام حوصله تا چند
حیف است به موج می‌ام از خویش نبردن
جز در سخن بی‌غرضی راست نیاید
بر خلق ستمنامهٔ تشویش نبردن
بیدل همه دم مزرع اقبال کریمان
سبز است ز آب رخ درویش نبردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۰
بی سیر عبرتی نیست ترک حیا نکردن
چیزی به پیش دارد سر بر هوا نکردن
هنگامهٔ رعونت مندیش خاصهٔ شمع
در هر سرآتشی هست تا نقش پا نکردن
آیینهٔ حضوریم اما چه می‌توان‌کرد
شرمت به‌ دیدهٔ ما زد قفل وا نکردن
در بارگاه اکرام مصنوع بی‌یقینی است
با یک جهان اجابت غیر از دعا نکردن
ازشوخ چشمی ما آن جلوه ماند محجوب
داد از جنون نگاهی آه از حیا نکردن
هر چند رنگ نازت مشاطهٔ غنا بود
بر خون ما ستم‌کرد یاد حنا نکردن
حیفست محرم بحر بر موج خرده‌ گیرد
با خلق‌ بی‌حیایی ‌ست شرم از خدا نکردن
قلقل نواست مینا، ای ساقیان صفیری
بر رنگ رفتهٔ ما تاکی صدا نکردن
وصل‌گهر درین‌بحر، موقوف بی‌تلاشی است
ای موج،‌ مصلحت نیست ترک شنا نکردن
نقد غنایم عمر واجستم از رفیقان
گفتند: دامن هم ازکف رها نکردن
انجام‌کار چون موج منظور هیچکس نیست
عمریست می‌رود پیش رو بر قفا نکردن
محجوب گفتگوییم مقدور جستجوییم
گفتار ما خموشی‌ست کردار ما نکردن
بیدل غم علایق حیف است بار دوشت
سر نیست اینکه باید از تن جدا نکردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۴
دمی ز عبرت اگر خم‌ کند حیا گردن
سر غرور نبندد به دوش ما گردن
ز سر خیال رعونت برآر و ایمن باش
رگی‌ست آنکه ز تن می‌کند جدا گردن
ز خود نمایی طاقت نمی‌توان برخاست
به‌حکم خجلت اگر بشکند عصاگردن
چه ممکن‌ست‌ که ظالم رسد به اوجِ کمال
مگرکشیدن دارش کند رسا گردن
رگی ‌که ساز تو دارد گسستن آهنگ است
چوگردباد مده تاب بر هوا گردن
به جسمت از رگ و پی آن قدر گرفتاری‌ست
که سرکشیده به چندین کمندها گردن
به هر که وانگری هستی ستم ایجاد
ز پشت پاش ‌کشیده‌ست پوست تا گردن
به رنگ دانه درین‌ کشتزار دعوی خیز
فتاده است سر و می‌کشد ز پاگردن
فکنده‌ایم سپر تا قضا چه پیش آرد
ستمگران دم تیغند و عجز ما گردن
تو از حلاوت تسلیم غافلی ورنه
چو نیشکر همه بند است جابجاگردن
اگر نه در دم تیغ محبت اعجازست
سر بریدهٔ قمری‌که دوخت با گردن
فغان‌که حق حضوری بجا نیاوردیم
چو شمع سر به هوا رفت زیر پا گردن
کسی مباد هوس میهمان خوان غرور
ز اشتهای سری‌، می‌خورد قفا گردن
ز ساز قلقل مینا شنیده‌ام بیدل
که سنگ اگر شکنی نیست بی‌صدا گردن