عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : تشنه طوفان
دیدار
عمری گذشت و عشق تو از یاد من نرفت؛ دل‌، همزبانی از غم تو خوب‌تر نداشت
این درد جانگداز زمن روی برنتافت، وین رنج دلنواز زمن دست برنداشت
تنها و نامراد در این سال‌های سخت، من بودم و نوای دل بینوای من
دردا که بعد از آن همه امید و اشتیاق، دیر آشنا دل تو‌، نشد آشنای من
از یاد تو کجا بگریزم که بی‌گمان، تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهرهٔ خود می‌کنم نگاه، کاین صورت مجسم، رنج است یا منم‌؟
امروز این تویی که به یاد گذشته‌ها، در چشم رنجدیدهٔ من می‌کنی نگاه
چشم گناهکار تو گوید که «آن زمان، نشناختم صفای تو را» آه ازین گناه‌!
امروز این منم که پریشان و دردمند، می ‌سوزم و ز عهد کهن یاد می‌ کنم
فرسوده شانه‌های پر از داغ و درد را، نالان ز بار عشق تو آزاد می‌ کنم
گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانه‌ای، بنگر که غم به وادی مرگم کشانده است
تنها مرا به «تشنه طوفان» من مبین، ای بس حدیث تلخ که ناگفته مانده است
گفتم‌: به سرنوشت بیندیش و آسمان، گفتی‌: غمین مباش که آن کور و این کر است!
دیدی که آسمان کر و سرنوشت کور، صدها هزار مرتبه از ما قوی‌تر است‌؟
فریدون مشیری : تشنه طوفان
نوای بی نوایی
مرا می ‌خواستی، تا شاعری را، ببینی روز و شب دیوانهٔ خویش
مرا می‌ خواستی، تا در همه شهر، ز هر کس بشنوی افسانهٔ خویش
‌مرا می ‌خواستی، تا از دل من، برانگیزی نوای بی نوایی
به افسون‌ها دهی هر دم فریبم، به دل ‌سختی کنی بر من خدایی!
‌مرا می‌ خواستی، تا در غزل‌ها، تو را «زیبا‌تر از مهتاب» گویم
تنت را در میان چشمهٔ نور، شبانگاهان مهتابی بشویم
مرا می ‌خواستی، تا پیش مردم، تو را الهام‌بخش خویش خوانم
به بال نغمه‌های آسمانی، به بام آسمان‌هایت نشانم
مرا می‌ خواستی امّا چه حاصل؟، برایت هر چه کردم، باز کم بود
مرا روزی رها کردی در این شهر، که این یک قطره دل، دریای غم بود
تو را می‌ خواستم، تا در جوانی، نمیرم از غم بی همزبانی!
غم بی همزبانی سوخت جانم، چه می‌خواهم دگر زین زندگانی؟
فریدون مشیری : گناه دریا
شب های شاعر
می وزد باد سردی از توچال
در سکوتی عمیق و رویا‌خیز
برف و مهتاب و کوهسار بلند
جلوه‌ها می کند خیال‌انگیز
خاصه بر عاشقی که در دلِ خویش
دارد از عشق خاطرات عزیز
داند آن کس که درد من دارد.
خورده در جام شب شراب نشاط
ساقی آسمان مینایی
شهر، آرام. خانه‌ها خاموش
جلوه‌گاه سکوت و زیبایی
نیمه‌شب زیر این سپهر کبود
من و آغوشِ بازِ تنهایی
در اتاقی چراغ می‌سوزد.
ماه مانند دختری عاشق
سر به دامان آسمان دارد.
چشم او گرم گوهر‌افشانی ست
در دل شب ستاره می بارد
گوییا درد دوری از خورشید
ماه را نیمه‌شب می آزارد.
آه، او هم چون من گرفتار است!
آفرید این جهان به خاطر عشق
آن‌که ایجاد کرد هستی را.
تا مگر آدمی زند بر آب
رقمِ نقشِ خود‌پرستی را.
عشق، آتش به کائنات افکند
تا نشان داد چیره‌دستی را
با دل شاعری چه‌ها که نکرد!
در اتاقی چراغ می سوزد
کنج فقری ز محنت آکنده.
شاعری غرق بحر اندیشه
کاغذ و دفتری پراکنده.
رفته روحش به عالمِ ملکوت
دل از این تیره خاکدان کنده.
خلوتِ عشق عالمی دارد.
نقش روی پریرخی زیبا
نقشبندان صفحه دل اوست.
پرتوی از تبسمی مرموز
روشنی بخش و شمع محفل اوست
دیدگانی میان هالهٔ نور
همه‌جا، هر زمان مقابل اوست.
هر طرف روی دوست جلوه‌گر است
شاعر رنجیده در دلِ شب
پنجه در پنجهٔ غم افکنده،
گوییا عشق بر تنی تنها
محنت و رنج عالم افکنده.
دل به دریای حسرت افتاده
جان به گرداب ماتم افکنده.
در تب اشتیاق می‌سوزد.
سوخته پای تا به سر چون شمع
می‌چکد اشک غم به دامانش
می‌گذارد ز درد ناکامی
درد عشقی که نیست درمانش
دختر شعر با جمال و جلال
می‌کند جلوه در شبستانش
در کَفَش جامی از شراب سخن.
دامن دوست چون به دست آمد،
دل به صد شوق راز می‌گوید
گاه سرمست از شرابِ امید
نغمه‌ای دلنواز می‌گوید
گاه از رنج‌های تلخ و فراق
قصه‌ای جانگداز می‌گوید.
تا دلی هست، های و هویی هست
می‌وزد باد سردی از توچال
می‌خرامد به سوی مغرب ماه
شاعری در سکوت و خلوت شب
کاغذی بی‌شمار کرده سیاه.
به نگاه پریرخی زیبا
می‌کند همچنان نگاه، نگاه
آه، این روشنی سپیده‌دم است!
فریدون مشیری : گناه دریا
شباهنگ
باور نداشتم که گل آرزوی من، با دست نازنین تو بر خاک اوفتد
با این‌همه، هنوز به جان می پرستم؛ بالله اگر که عشق چنین پاک اوفتد
می بینمت هنوز به دیدار واپسین، گریان درآمدی که: «فریدون خدا نخواست!»
غافل که من به جز تو خدایی نداشتم، اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست!
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست، گوید به من: «هر آن‌چه که او کرد، خوب کرد»
«فردای ما» نیامد و خورشید آرزو؛ تنها سپیده‌ای زد و آنگه ... غروب کرد
بر گورِ عشق خویش شباهنگ ماتمم، دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم؟
تو صحبت محبت من باورت نبود، من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود، این واپسین ترانه تو را یادگار باد
ماند به سینه‌ام غم تو یادگار تو، هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد.
دیگر ز پا فتاده‌ام ای ساقیِ اجل، لب تشنه‌ام، بریز به کامم شراب را
ای آخرین پناه من، آغوش باز کن؛ تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را.
فریدون مشیری : گناه دریا
برای آخرین رنج
ای آخرین رنج،
تنهای تنها می کشیدم انتظارت
ناگاه دستی خشمگین مشتی به در کوفت.
دیوارها در کام تاریکی فرو ریخت،
لرزید جانم از نسیمی سرد و نمناک.
آنگاه دستی در من درآویخت !

دانستم این ناخوانده، مرگ است
از سالهای پیش با من آشنا بود
بسیار او را دیده بودم
اما نمی دانم کجا بود!

فریاد تلخم در گلو مرد!
با خود مرا در کام ظلمت ها فرو برد،
در دشت ها، در کوه ها،
در دره های ژرف و خاموش،
بر روی دریا های خون در تیرگی ها،
در خلوت گردابهای سرد و تاریک
در کام اوهام،
در ساحل متروک دریاهای آرام،
شبهای جاویدان مرا در بر گرفتند .

ای آخرین رنج،
من خفته ام بر سینهء خاک
بر باد شد آن خاطره از رنج خرسند
کنون تو تنها مانده ای ای آخرین رنج!
برخیز برخیز،
از من بپرهیز،
برخیز، از این گور وحشت زا حذر کن.
گر دست تو کوتاه شد از دامن من.
بر روی بال آرزویهایم سفر کن
با روح بیمارم بیامرز،
بر عشق ناکامم بپیوند!
فریدون مشیری : گناه دریا
نغمه ها
دل از سنگ باید که از درد عشق، ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت، که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود، مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت، که آهنگ خود را فراموش کرد
نمی‌دانم این چنگی سرنوشت، چه می‌خواهد از جان فرسوده‌ام
کجا می ‌کشانندم این نغمه‌ها، که یکدم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان بر‌گرفتم دریغ، هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظهٔ زندگی، هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب، شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ، شرابی که هرگز نیابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او، مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمهٔ ‌ماتم است، نمی‌خواهم این ناخوش آهنگ را
فریدون مشیری : گناه دریا
سرگذشت گل غم
تا در این دهر دیده کردم باز
گل غم در دلم شکفت به ناز
بر لبم تا که خنده پیدا شد
گل او هم به خنده‌ای وا شد
هر‌چه بر من زمانه می‌افزود
گل غم را از آن نصیبی بود
همچو جان در میان سینه نشست
رشتهٔ عمرِ ما به هم پیوست
چون بهار جوانی‌ام پژمرد
گفتم این گل ز غصه خواهد مُرد
یا دلم را چو روزگار شکست
گفتم او را چو من شکستی هست
می کنم چون درون سینه نگاه
آه از این بخت بد چه بینم آه
گل غم، مست جلوهٔ خویش است
هر نفس تازه‌روتر از پیش است
زندگی تنگنای ماتم بود
گل گلزار او همین غم بود
او گلی را به سینهٔ من کاشت
که بهارش خزان نخواهد داشت
فریدون مشیری : گناه دریا
بعد از من
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم؛ عاقبت دل بر مَنَت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی
فریدون مشیری : گناه دریا
گل خشکیده
بر نگه سرد من به گرمی خورشید، می‌ نگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنهٔ این چشمه‌ام چه سود خدا را، شبنم مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشکیده‌ای و برق نگاهی، از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم، یک نفس از دست غم قرار ندارم
ای گل زیبا بهای هستی من بود، گر گل خشکیده‌ای ز کوی تو بردم
گوشهٔ تنها چه اشک‌ها فشاندم، وان گل خشکیده را به سینه فشردم
آن گل خشکیده شرح حال دلم بود، از دل پُر درد خویش با تو چه گویم؟
جز به تو درمان درد از که بجویم؟، من دگر آن نسیتم به خویش مخوانم!
من گل خشکیده‌ام به هیچ نیرزم، عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم
پای امید دلم اگر‌چه شکسته است، دست تمنای جان همیشه دراز است
تا نفسی می‌کشم ز سینهٔ پر‌درد، چشم خدا‌بین من به روی تو باز است
فریدون مشیری : گناه دریا
پرستو
ستاره گم شد و خورشید سر زد
پرستویی به بام خانه پر زد
در آن صبحم صفای آرزویی
شبِ اندیشه را رنگِ سحر زد


پرستو باشم و از دام این خاک
گشایم پَر به سوی بام افلاک
ز چشم‌انداز بی ‌پایان گردون
در‌آویزم به دنیایی طربناک


پرستو باشم و از بام هستی
بخوانم نغمه‌های شوق و مستی
سرودی سر کنم با خاطری شاد
سرود عشق و آزادی ‌پرستی


پرستو باشم از بامی به بامی
صفای صبح را گویم سلامی
بهاران را برم هر جا نَویدی
جوانان را دهم هر سو پیامی


تو هم روزی اگر پرسی ز حالم
لب بامت ز حال دل بنالم
وگر پروا کنم بر من نگیری
که می‌ترسم زنی سنگی به بالم
فریدون مشیری : گناه دریا
آفتاب پرست
در خانهٔ خود نشسته‌ ام ناگاه؛ مرگ آید و گویدم ز جا برخیز!
این جامهٔ عاریت به دور افکن؛ وین بادهٔ جانگزا به کامت ریز
خواهم که مگر ز مرگ بگریزم، می‌ خندد و می ‌کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می ‌گیرم، می ‌لرزم و با هراس می ‌نوشم
آن دور در آن دیار هول‌انگیز؛ بی روح فسرده خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدم‌ها، بازیچهٔ مار و طعمهٔ مورم
در ظلمت نیمه ‌شب که تنها مرگ، بنشسته به روی دخمه‌ها بیدار
واماندهٔ مار و مور و کژدم را، می کاود و زوزه می‌ کشد کفتار
روزی دو به روی لاشه غوغایی است، آن‌گاه سکوت می ‌کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند، پوشد رخ آن مغاک وحشت‌زا
سالی نگذشته استخوان من، در دامن گور، خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بی‌انجام، این قصه دردناک خواهد شد
ای رهگذران وادی هستی! از وحشت مرگ می ‌زنم فریاد
بر سینهٔ سرد گور باید خفت، هر لحظه به مار بوسه باید داد
ای وای چه سرنوشت جانسوزی! این‌ست حدیث تلخ ما، این است
ده روزهٔ عمر با همه تلخی؛ انصاف اگر دهیم، شیرین است
از گور چگونه رو نگردانم؟! من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم، از کردهٔ خویشتن پشیمانم
من تشنهٔ این هوای جان‌بخشم، دیوانهٔ این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامدست برخیزم، در دامن زندگی بیاویزم
فریدون مشیری : ابر و کوچه
اشک زهره
با مرگ ماه، روشنی از آفتاب رفت
چشم و چراغ عالم هستی به خواب رفت
الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت
نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت
این تابناک تاج خدایان عشق بود
در تندباد حادثه همچون حباب رفت
این قوی نازپرور دریای شعر بود
‌در موج خیز علم به اعماق آب رفت
این مه که چون منیژه لب چاه می‌نشست
‌گریان به تازیانهٔ افراسیاب رفت
بگذار عمر دهر سرآید که عمر ما
چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت
ای دل بیا سیاهی شب را نگاه کن
در اشک گرم زهره ببین یاد ماه کن
فریدون مشیری : ابر و کوچه
خورشید و جام
چون خندهٔ جام است درخشیدن خورشید
جامی به من آرید که خورشید درخشید
جامی که نهد بند به خمیازهٔ آفاق
جامی که رسد روح به دروازهٔ خورشید
با خندهٔ نوروز همی باید خندید
با خندهٔ خورشید همی باید نوشید
‌خوش با قدم موکب نوروز نهد گام
‌ماه رمضان باده‌پرستان بخروشید
ای ساقی گلچهره در این صبح دل‌انگیز
لبریز بده جام مرا شادی جمشید
هر جا که گلی خندد، با دوست بخندید
هر گه که بهار آید، با عشق بجوشید
فریدون مشیری : بهار را باورکن
سفر در شب
همچون شهاب میگذرم در زلال شب...

از دشت های خالی و خاموش
از پیچ و تاب گردنه ها،
قعر دره ها...
نور چراغها،
چون خوشه های آتش
در بوته های دود
راهی میان ظلمت شب باز میکند
همراه من، ستاره غمگین و خسته ای
در دور دست ها
پرواز میکند.

نور غریب ماه
نرم و سبک به خلوت آغوش دره ها
تن میکند رها.

بازوی لخت گردنه، پیچیده کامجو
بر دور سینهء هوس انگیزه تپه ها
باد از شکاف دامنه فریاد میزند...

من همچون بادمی گذرم روی بال شب...

در هر سوی راه
غوغای شاخه ها و گریز درخت هاست
با برگ های سوخته،
با شاخه های خشک
سر میکشند در پی هم خارهای گیج

گاهی دو چشم خونین از لای بوته ها،
مبهوت می درخشد و محسور می شود!
گاهی صدای وای کسی از فراز کوه
در های و هوی همهمه ها دور می شود.

ای روشنایی سحر ای آفتاب پاک!
ای مرز جاودانه نیکی!
من با بمید وصل تو شب را شکسته ام
من در هوای عشق تو از شب گذشته ام
بهر تو دست و پا زئده ام در شکنج راه
سوی تو بال و پر زده ام در ملال شب!
فریدون مشیری : بهار را باورکن
بهت
میگذرم از میان رهگذران مات
مینگرم در نگاه رهگذران کور
اینهمه اندوه در وجودم و من لال
اینهمه غوغاست در کنارم و من دور
دیگر در قلب من نه عشق نه احساس
دیگر در جان من نه شور نه فریاد
دشتم اما در او ناله مجنون
کوهم اما در او نه تیشه فرهاد
هیچ نه انگیزه ای که هیچم
پوچم
هیچ نه اندیشه ای که سنگم
چوبم

همسفر قصه های تلخ غریبم
رهگذر کوچه های تنگ غروبم
آنهمه خورشید ها که در من می سوخت
چشمه اندوه شد
ز چشم ترم ریخت
کاخ امیدی که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ریخت

زورق سرگشته ام که در دل امواج
هیچ نبیند نه خدا نه ناخدا را
موج ملالم که در سکوت و سیاهی
میکشم این جان از امید جدا را

می گذرم از میان رهگذران مات
میشمرم میله های پنجره ها را
مینگرم در نگاه رهگذران کور
میشنوم قیل و قال زنجره ها را 
فریدون مشیری : بهار را باورکن
جادوی بی اثر
پُر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز همرهم
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره که عقابم نمی برد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را 
فریدون مشیری : بهار را باورکن
حصار
خوش گرفتی از من بیدل سراغ
یاد من کن تا سوزد این چراغ
خائفی جان بر تو هم از من درود
داروی غم های من شعر تو بود
ای ز جام شعر تو شیراز مست
پیش حافظ بینمت جامی به دست
طبع تو آنجا که پر گیرد به اوج
می زند دریا در آغوش تو موج
پیش این آزرده جان بسته به لب
شکوه از شیراز کردی ای عجب
گرچه ما در این چمن بیگانه ایم
قول تو چون بودم در ویرانه ایم
باز هم تو در دریا دیگری
شاعر شیراز رویا پروری
لاله و نیلوفرش شعرآفرین
و آن گل نارنج و ناز نازنین
دیده ام افسون سرو ناز را
باغهای پر گل شیراز را
بوی گل هرگز نسازد پیرتان
آه از آن خار دامنگیرتان
یک برادر دارم از جان خوبتر
هر چه محبوب است از آن محبوبتر
جان ما با یکدیگر پیوند داشت
هر دومان را عشق در یک بند داشت
چند سالی هست در شهر شماست
آنچه دریادش نمانده یاد ماست
باری از این گفتگوها بگذریم
گفتگوی خویش را پایان بریم
گر به کار خویشتن درمانده ای
یا زهر درگاه و هر در رانده ای
سعدی و حافظ پناهت می دهند
در حریم خویش راهت می دهند
من چه می گویم در این رویین حصار
من چه می جویم در این شبهای تار
من چه می پویم در این شهر غریب
پای این دیوارهای نانجیب
تا نپنداری گلم در دامن است
گل در اینجا دود قیر و آهن است
قلب هامان آشیانه ای خراب
خانه هامان : خلوت و بی آفتاب
موی ما بسته به دم اسب غرب
گر نیابی می برد با زور و ضرب
بمان پاکان خسته از این آفت است
روزگار مرگ انسانیت است
با کسی هرگز نگویم درد دل
روح پاکت را نمی سازم کسل
آرزوی همزبانم می کشد
همزبانم نیست آنم می کشد
کرده پنهان در گلو غوغای خویش
مانده ام با نای پر آوای خویش
سوت و کورم شوق و شورم مُرده است
غم نشاطم را به یغما برده است
عمر ما در کوچه های شب گذشت
زندگی یک دم به کام ما نگشت
بی تفاوت بی هدف بی آرزو
می روم در چاه تاریکی فرو
عاقبت یک شب نفس گوید که : بس
وز تپیدن باز میماند نفس
مرغ کوری می گشاید بال خویش
می کشد جان مرا دنبال خویش
باد سردی می وزد در باغ یاد
برگ خشکی می رود همراه باد 
فریدون مشیری : از خاموشی
زمزمه ای در بهار
دو شاخه نرگست، ای یار دلبند
چه خوش عطری درین ایوان پراکند
اگر صد گونه غم داری، چو نرگس
به روی زندگی لبخند! لبخند!
*
گل نارنج و تُنگ آب و ماهی
صفای آسمان صبحگاهی.
بیا تا عیدی از «حافظ» بگیریم
که از او می ستانی هر چه خواهی
*
سحر دیدم: درخت ارغوانی
کشیده سر به بام خسته جانی!
به گوش ارغوان آهسته گفتم:
بهارت خوش که فکر دیگرانی
*
سری از بوی گلها، مست داری
کتاب و ساغری در دست داری
دلی را هم اگر خشنود کردی
به گیتی هرچه شادی هست داری.
*
چمن، دلکش، زمین خرم، هوا تر
نشستن پای گندم زار خوشتر.
امید تازه را دریاب و دریاب
غم دیرینه را بگذار و بگذر. 
فریدون مشیری : ریشه در خاک
نیایش
آفتابت
ــ که فروغ رخ «زرتشت» در آن گل کرده‌ست
آسمانت
ــ که ز خمخانه «حافظ» قدحی آورده‌ست
کوهسارت
ــ که بر آن همت «فردوسی» پر گسترده‌ست
بوستانت
ــ کز نسیم نفس «سعدی» جان پرورده‌ست
همزبانان من‌اند.
*
مردم خوب تو، این دل به تو پرداختگان
سر و جان باختگان، غیر تو نشناختگان
پیش شمشیر بلا
قد برافراختگان،سینه سپرساختگان
مهربانان من‌اند.
*
نفسم را پر پرواز از توست
به دماوند تو سوگند که گر بگشایند
بندم از بند ببینندکه:
آواز از توست!
*
همه اجزایم با مهر تو آمیخته است
همه ذراتم با جان تو آمیخته باد
خون پاکم که در آن عشق تو می‌جوشد وبس
تا تو آزاد بمانی
به زمین ریخته باد!
فریدون مشیری : ریشه در خاک
ریشه در خاک
تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشک من تو را بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده ست.
دلت را خارخارِ ناامیدی سخت آزرده ست.
غمِ این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است!

تو با خون و عرق، این جنگلِ پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است!
تو را با برگ برگِ این چمن پیوندِ پنهان است.

تو را این ابرِ ظلمت گسترِ بی رحمِ بی باران،
تو را این خشک سالی های پی در پی،
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران،
تو را تزویر غمخواران،
ز پا افکند
تو را هنگامهء شوم شغالان،
بانگ بی تعطیل زاغان،
در ستوه آورد.

تو با پیشانیِ پاکِ نجیبِ خویش،
که از آن سویِ گندم زار،
طلوع با شکوهش خوش تر از صد تاج خورشید است؛
تو با آن گونه های سوخته از آفتابِ دشت،
تو با آن چهرهء افروخته از آتش غیرت،
ـ که در چشمان من والاتر از صد جامِ جمشید است،
تو با چشمانِ غم باری،
ـ که روزی چشمه جوشان شادی بود و، ـ
اینک حسرت و افسوس، بر آن
سایه افکنده ست خواهی رفت.
و اشکِ من تو را بدرورد خواهد گفت!

من اینجا ریشه در خاکم.
من اینجا عاشقِ این خاکِ اگر آلوده یا پاکم.
من اینجا تا نفس باقی ست می مانم.
من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم!
امیدِ روشنایی گر چه در این تیره گی ها نیست،
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می رانم.
من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی
گل بر می افشانم.
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید.
سرود فتح می خوانم،
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت!