عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح منصور بن سعید
شب آمد و غم من گشت یک دو تا فردا
چگونه ده صد خواهد شد این عنا و بلا
چرا خورم غم فردا وزآن چه اندیشم
که نیست یک شب جان مرا امید بقا
چو شمع زارم و سوزان و هر شبی گویم
نماند خواهم چون شمع زنده تا فردا
همی بنالم چون چنگ و خلق را از من
همی به کار نیاید جز این بلند نوا
همی کند سرطان وار باژگونه به طبع
مسیر نجم مرا باژگونه چرخ دو تا
اگر ز ماه وز خورشید دیدگان سازم
به راه راست درآیم به سر چو نابینا
ضعیف گشته در این کوهسار بی فریاد
غریب مانده برین آسمان بی پهنا
گر آنچه هست بر این تن نهند بر کهسار
ور آنچه هست درین دل زنند بر دریا
ز تابش آب شود در در میان صدف
ز رنج خون شودی لعل در دل خارا
مرا چون تیغ دهد آب آبگون گرودن
هر آنگهی که بنالم به پیش او ز ظما
چو تیغ نیک بتفساندم ز آتش دل
در آب دیده کند غرق تا به فرق مرا
قضا به من نرسد زآنکه نیست از من دور
نشسته با من هم زانوی منست این جا
به هر سپیده دمی و به هر شبانگاهی
ز نزد من به زمین بر پراکنند قضا
ز تاب و تف دمم سنگ خاره خاک شدست
در آب چشمم از آن خاک بردمید گیا
نبشتنی را خاکستر است دفتر من
چون خامه نقش وی انگشت من کند پیدا
بماند خواهد جاوید کز بلندی جای
نه ممکن است که بروی جهد شمال و صبا
مکن شگفت ز گفتار من که نیست شگفت
از این که گفتم اندیشه کن شگفت چرا
عمید مطلق منصور بن سعید که چرخ
ز آستانه درگاه او ستد بالا
جواد کفی عادل دلی که در قسمت
ز بخل و ظلم نیامد نصیب او الا
که جام باده به ساقی دهد به دست تهی
به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا
به مکرمات تو دعوی اگر کند گردون
بسنده باشد او را دو کف تو دو گوا
امام عالم و مطلق تو را شناختمی
اگر شناختمی طبع جهل و اصل جفا
نهادمی همه گل را به خلق تو نسبت
اگر ز گلها درنامدی گل رعنا
بهاری ابر به کف تو نیک مانستی
به رعد اگر نزدی در زمانه طبل سخا
شبی به اصل خود از خار و از صدف گل و در
ز روزگار بهاری و ز آفتاب ضیا
ز چرخ گردون مهری ز کوه ثابت زر
ز چشم ابر سرشکی ز حد تیغ مضا
درست و راست صفات تو گویم و نه شگفت
درست و راست شنیدن ز مردم شیدا
شگفت از آنکه همه مغز من محبت توست
ار آنکه کوه رسیل است مرمرا به صدا
چون من به سنت در اطاعت تو دارم تن
فضایل تو به من بر فریضه کرد ثنا
دلیروار همی وصف تو نیارم گفت
ز کفر ترسم زیرا که نیستت همتا
چه روز باشد کانجاه سازدت گردون
که من درآیم و گویم تو را ثنا به سزا
مرا نگویی از اینگونه چند خواهم دید
سپید و چنگ ز روز و ز شب زمین ز هوا
فلک به دوران گه آسیا و گه دولاب
زمین ز گردون گه کهربا گه مینا
همی چه گویم و دانم همی کجا بینم
من آنچه گویم اینست عادت شعرا
دعای من ز دو لب راست تر همی نشود
بدان سبب که رسیدم به جایگاه دعا
ز بس بلندی ظل زمین به من نرسد
نه ام سپید صباح است و نه سیاه مسا
مدار چرخ کند آگهم ز لیل و نهار
مسیر چرخ خبر گویدم ز صیف و شتا
نگر به دیده چگونه نمایدم خورشید
چو آفتاب نماید مرا به دیده سها
گر استعانت و راحت جز از تو خواستمی
دو چنگ را زدمی در کمرگه جوزا
همیشه بادی بر جای تا همیشه بود
به جای مرکز غبرا و گنبد خضرا
چو چرخ مرکز جاه تو را شتاب و سکون
چو طبع آتش رأی تو را سنا و ضیا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶ - مدح سیف الدوله محمود بن ابراهیم
زهی موفق و منصور شاه بی همتا
زهی مظفر و مشهور خسرو والا
زهی جهان سعادت به تو فزوده خطر
زهی سپهر جلالت به تو گرفته ضیا
زهی به عالی امرت اسیر کشته قدر
زهی به نافذ حکمت مطیع گشته قضا
زهی سپهر به اقبال تو فکنده امید
زهی زمانه به فرمان تو بداده رضا
زهی سخای مصور به روز بزم و نشاط
زهی قضای مجسم به روز رزم و وغا
تو سیف دولتی و دولت از تو یافته فر
تو عز ملتی و ملت از تو برده بها
تو آن امیری کز روزگار آدم باز
همی بخواست زمانه تو را به جهد دعا
ز بس دعا که زمانه بکرد کرد آخر
خدای عزوجل حاجت زمانه روا
خدایگانی چون تو بیافرید که چرخ
تو را به شاهی ناورد و ناورد همتا
هزار شیری بر باره روز جنگ و نبرد
هزار بحری بر تخت روز جود و سخا
زمین نماید با قدر و رای تو گردون
شمر نماید با طبع و دست تو دریا
برفت کین تو بر آب ازو بخاست غبار
گذشت مهر تو بر نار ازو برست گیا
اگر رسولان آیند ز پی تو از ملکان
و گرچه نامه نویسند سوی تو امرا
تو را رسولان باشند تیرهای خدنگ
جواب نامه بود تیغ های روهینا
کجا گریزد دشمن اگر چه مرغ شود
عقاب هیبت تو چون گرفت روی هوا
اگر مواجهه آید عدوت نشناسی
که هیچ وقت ندیدی ازو مگر که قفا
خدایگانا هر روز بر فزون گشته است
بقا و ملک تو افزونت باد ملک و بقا
ابوالمظفر شاه زمانه ابراهیم
که پادشاه زمین است و خسرو دنیا
به تازگیت فرستاد خلعتی عالی
که عاجز است ازو وهم و فکرت شعرا
قبای خاصه و پشتی خود نسیج به زر
یکی مکلل کرده کمر به گوهرها
ستام زر و مرصع به گوهر الوان
که چرخ پیر نداند همیش کرد بها
ز بس بدایع چون بوستان پر از انوار
ز بس جواهر چون آسمان پر از انوا
ز پشت مرکب تازی همی بتافت چنانک
ستاره نیم شب از روی گنبد خضرا
بسان باد صبا مرکبی که اندر تک
ازو بماند حیران و خیره باد صبا
برو سرینش در زیر آن ستام چنان
ز در و گوهر مانند نقطه جوزا
بسی سلاح و بسی خود و جوشن و خفتان
که در خزینه اش بود از خزاین خلفا
پیام داد که ای چشم ما به تو روشن
به مهر دل ز همه بر گزیده ایم تو را
به هند رفتی و رسم غزا بجا آورد
کشید نفس عزیز تو شدت گرما
سپه کشیدی هر سوی و دشمنان کشتی
به هند کردی آثار خنجرت پیدا
جهان بگشتی و چندان نگشت اسکندر
فتوح کردی و چندان نکرده بد دارا
خبر رسید که نفس عزیز تو شاها
همی بنالید اکنون ز رنج یافت شفا
خدای داند کز بهر تو همی ناسود
نه نفس ما ز غمان و نه چشم ما ز بکا
چو صحت تو مبشر بگفت ما کردیم
دهان او همه پر در و لؤلؤ لالا
تو نور مجلس انسی به روز مجلس انس
به روز جستن پیکار پشت بازوی ما
بداده ایم امارت تو را و در خور توست
سپرده ایم به تو هند و مر توراست سزا
بگیر قبضه شمشیر عدل و جنبش کن
بگرد گرد همه هند پادشاه آسا
کسی که اشهد ان لااله الاالله
نگوید از تن او کن تو سر به تیغ جدا
از آنچنان پدر آری چنین پسر زاید
از آفتاب نتیجه شگفت نیست ضیا
خدایگانا شاها مظفرا ملکا
تو را که داند گفتن به حق مدیح و ثنا
خجسته بادت فرخنده و مبارک باد
نواز و خلعت و تشریف شاه کام روا
بقات بادا چندان که کام و نهمت توست
مباد هرگز ملک تو را زوال و فنا
مساعد تو به هر جایگاه بخت جوان
منابع تو به هر شغل دولت برنا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷ - وصف بهار و مدح سلطان محمود
به نو بهاران غواص گشت ابر هوا
که می برآرد ناسفته لؤلؤ از دریا
به لؤلؤ ابر بیاراست روی صحرا را
مگر نشاط کند شهریار زی صحرا
مگر که راغ سپهر است و نرگسان انجم
مگر که باغ بهشت است و گلبنان حورا
زمین به خوبی چون روی دلبر گلرخ
هوا به خوشی چون طبع مردم دانا
ز سبزه گویی دریای سبز گشت زمین
درو پدید شده شگل گنبد خضرا
شکوفه ها همه انوار باغ گردونست
که چون پدید شدند افتتاح کرد سما
زمین ز گریه ابر است چون بهشت برین
هوا ز خنده برق است چون که سینا
یکی بگرید بر بیهده چو مردم مست
یکی بخندد خیره چو مردم شیدا
کنار جوی پر از جام های یاقوت است
که شد به جوی درون رنگ آب چون صهبا
ز بس که خورد از آن آب همچو صهبا باغ
شده است راز دل باغ سر به سر پیدا
ز بس که دیبه و خز داد شاه شرق همی
هوا شده همه خز و زمین شده دیبا
ز بهر چیست که دیبا و خز همی پوشند
کنون که آمد گرما فراز و شد سرما
جهان برنا گر پیر شد نبود عجب
عجب تر آن که کنون پیر بوده شد برنا
شده چو مجلس سیفی ز خرمی بستان
غزل سرایان بر شاخ گل هزار آوا
مگر که شعر سراید همی به مجلس شاه
امیر غازی محمود خسرو دنیا
خدایگانی شاهی مظفری ملکی
که ابر روز نوال و شیر روز وغا
نه حکم او به تهور نه عدل او به نفاق
نه حلم او به تکلف نه جود او به ریا
به هر دیار که بگذشت مرکب میمونش
در آن دیار جز انبا نیاید از ابنا
به هر دیار که آثار جود او برسید
گذر نیارد کردن در آن دیار وبا
تو آفتابی شاها جهان شاهی را
سپهر دولت و دین از تو یافت نور و ضیا
تو کوه حلمی چون بر تو مدح خوانم من
به گوشم از تو بشارت رسید به جای صدا
بدانچه حکم تو باشد سپهر گشته مطیع
بدانچه رأی تو بیند داده رضا
یقین بدان که اگر بحر چون دلت بودی
نخاستیش همیشه بخار جز که سخا
وگر به همت و قدرت بدی سپهر بلند
ازو نمودی همواره آفتاب سها
همیشه جوزا در آسمان کمر بسته است
از آنکه خدمت تو رای می کند جوزا
مگر که پروین بر آسمان سپاه تو شد
که هیچ حادثه آن را ز هم نکرد جدا
سنان توست قدر گر مجسم است قدر
حسام توست قضا گر مصور است قضا
اگر قدر نشد این چون نترسد از فتنه
وگر قضا نشد آن چون رسد به هر مأوا
خدایگانا فرخنده نوبهار آمد
وز آمدنش جهان را فزود فر و بها
ز شادمانی هر ساعتی کنون بزند
هزاردستان بر هر گلی هزار نوا
ز لاله راغ همه پر ز زرمه حله
ز سبزه باغ همه پر ز توده مینا
خجسته بادت نوروز و نوبهار گزین
هزار سالت بادا به عز و ناز بقا
جهان به پیش مراد تو دست کرده به کش
فلک به پیش رضای تو پشت کرده دوتا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸ - مدح سلطان مسعود بن ابراهیم
زلفین سیاه آن بت زیبا
گشته است طراز روی چون دیبا
آن سرو که نیستش کسی همسر
وان ماه که نیستش کسی همتا
بر عاج شکفته بینمش لاله
در سیم نهفته یابمش خارا
بر تخته سیم اوفتد بر هم
از سایه دو توده عنبر سارا
در درج عقیق او پدید آمد
از خنده دو رشته لؤلؤ لالا
شد خسته دلم نشانه تیرش
در معرض زخم او منم تنها
ناگاهم تیر غمزه زد بر دل
زان ابروی چفته کمان آسا
بگذشت ز سینه تیر دلدوزش
دل پاره و زخم تیر ناپیدا
دیدمش به راه دی کمر بسته
مانند مه دو هفته در جوزا
گفتم که چگونه جستی از رضوان
این بچه نازدیده حورا
دانی که به عشق تو گرفتارم
بر ساخته تو خویشتن عمدا
نه نرم شود دلت به صد لابه
نه گرم شود سرت به صد مینا
جز با پریان نبوده ای گویا
وز آدمیان نزاده ای مانا
زنجیر شدست زلف مشکینت
وافکنده مرا ز دور در سودا
شیدا شده ام چرا همی ننهی
زنجیر دو زلف بر من شیدا
بر من ز تو جور و تو بدان راضی
با من تو دو تا و من به دل یکتا
این جور مکن که از تو نپسندد
سلطان زمانه خسرو والا
مسعود بلند همت آن شاهی
کز همت او فلک ستد بالا
طیره ز علو قدر او گردون
شرمنده ز غور طبع او دریا
این در شاهی ز نعت مستغنی
وی از شاهان به جاه مستثنا
چون قدر تو نیست چرخ با رفعت
چون طبع تو نیست بحر با پهنا
طبع تو و علم خسرو و شیرین
دست تو وجود وامق و عذرا
آراسته از تو حضرت غزنین
همچون ز رسول مکه و بطحا
ای ذات تو شمس و ذاتها انجم
وی ملکت تو کل و ملک ها اجزا
آنی که به هیچ وقت خود گردون
رای تو عصا نکرد چون اعضا
با خشم تو دم زند دل دوزخ
با حلم تو بر زند که سینا
کرده خورشید صبح ملک تو
روز همه دشمنان شب یلدا
وزیدن کین در این جهان با تو
ای شاه جهان کرا بود یارا
در خواب عدوی تو نبیند شب
جز چنگ پلنگ و یشک اژدرها
آن کز تو گرفت کینه اندر دل
شد بر سر خلق در جهان رسوا
در دلش چو ناز شعله زد کینه
بر تنش چو مار کینه زد اعضا
چون چهره غفره گشته از زردی
بوده چمنی چو صورت غفرا
چون سوی چمن گذر کنی بینی
بگریخت ز بیم لشکر گرما
شاها سپه خزان پدید آمد
هم گونه کهربا شده مینا
در جمله به یک دگر نکو ماند
از زردی برگ و گونه اعدا
گویی که ز خلق دشمنت خیزد
هنگام سپیده دم دم سرما
انگور و مخالف تو همچون هم
از رنگ بگشته هر دو را سیما
نزدیک شده که خون این و آن
بی شک همه ریخته شود فردا
خون دل این به پای در خانه
خون تن آن به تیغ در صحرا
باقی بادی که از بداندیشان
تیغت نکند به هیچ وقت ابقا
غوغاست مخالف تو را شیوه
با هیبت تو چه خیزد از غوغا
روزی که ز نعل مرکبان افتد
در زلزله جرم مرکز غبرا
از تیره غبار چشمه روشن
تاریک شود چو چشم نابینا
دل دوزد نوک نیزه خطی
جان سوزد حد تیغ روهینا
از چتر تو سایه همای افتد
وز گرد سپاه سایه عنقا
رعد آوا مرکب تو از هر سو
هر ساعت برکشد چو نفخ آوا
ای شاه عجم تو زیر ران آری
رخشی که نخواندش خرد عجما
زیرا که بود به وقت کر و فر
عزم و حزمش چو مردم دانا
دریابد اگر به دل کنی فکرت
بشناسد اگر کنی به چشم ایما
پرورده تنی چو کوهی اندر تن
بر رفته سری چو نخلی اندر وا
چون باد که دست و پای را با او
حاجت نبود به هیچ استقصا
اندر تک دور تاز چون صرصر
در جولان گرد گرد چون نکبا
گر قصد کنی چو وهم یک لحظه
از جابلقا رسید به جابلسا
واثق تو بدان که چون برانگیزی
در حمله تست عروة الوثقی
اندر مه دی بهاری آرایی
بر روی بساط ساحت پیدا
کز چهره و خون دشمنان گردد
چون بارگه تو پر گل رعنا
این هست ولیک نیستت حاجت
تا از پی رزم ها شوی کوشا
نه نفس نفیس را چه رنجانی
ای نفس تو فخر آدم و حوا
واجب نکند به هیچ اندیشه
بر طبع عزیز خود نهی حاشا
من بنده به فتح ها همی گویم
هر هفته یکی قصیده غرا
تا گردد فتح نامه ها پران
از هر سو سوی مجلس اعلا
از نصرت فتح مطلع و مخلص
طنان و بدیع و مقطع و مبدا
دل شعبده ها گشاده از فکرت
جان معجزه ها نموده در انشا
هر لفظی از آن چو صورتی دلکش
هر بیتی از آن چو لعبتی زیبا
شاها تو گزین مالک الملکی
هستی تا حشر مالک دنیا
بنده ز سروش یافت این تلقین
این لفظ ز خود نگفت بر عمدا
تا یابد هال مرکز سفلی
تا دارد دور گنبد خضرا
ایوان تو باد ملک را مکمن
درگاه تو باد عدل را مأوا
تا دولت و دانش است جان پرور
از دانش پیر و دولت برنا
تو شاد نشسته بر گه دولت
با حشمت و فر خسرو دارا
در چشم عزیز چهره دلبر
بر دست خجسته ساغر صهبا
سازنده کار گنبد اخضر
خنیاگر بزم زهره زهرا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹ - هم در مدح او
تا از بر من دور شد آن لعبت زیبا
از هجر نیم یک شب و یک روز شکیبا
بس شب که به یک جای نشستیم و همه شب
زو لطف و لطف بود وز من ناله و نینا
ای آن که تو را زهره و مه نیست همانند
وی آن که تو را حور و پری نامده همتا
نه چون دل من بود به زاری دل وامق
نه چون رخ تو بود به خوبی رخ عذرا
من بی دل و تو دلبر و در زاری و خوبی
تا حشر بخوانند به خوبی سمر ما
وانکس که بخواند سمر ما نه شگفت است
گر بیش نخواند سمر غفره و غفرا
خون راندم از اندیشه هجران و تو حاضر
پس حال چه باشد چو بمانم ز تو تنها
بگذشت مرا عمر به فردا و به امروز
تا کی فکنی وعده امروز به فردا
با چهره پرچینم و با قامت کوژم
وان چهره شیرین تو و قامت زیبا
گمره شود آن کس که همی روی تو بیند
آن روی نکو صورت ما نیست همانا
همرنگ شبه زلف و همرنگ بسد لب
وین هر دو به دل بردن عشاق مسما
در دو شبه تو دو گل سرخ شکفته
در بسد تو دو رده لؤلؤ لالا
غوغای چنان روی و چنان موی بسوزد
منمای چنان روی و چنان موی به غوغا
خورشید به مویه شود و روی بپوشد
کان روی چو خورشید بیارایی عمدا
از مشک چلیپا است بر آن رومی رویت
در روم ازین روی پرستند چلیپا
بر نقره خام تو بتا خامه خوبی
بنگاشته از غالیه دو خط معما
بر مشک زنم بوسه و بر سیم نهم روی
ای مشکین زلفین من ای سیمین سیما
در چاه چو معشوق زلیخایم ازین عشق
ای خوبی تو خوبی معشوق زلیخا
تاریست ز دیبا تن من تا نظر من
ناگاه فتاد است بر آن روی چو دیبا
با واقعه عشقم و با حادثه هجر
در عشوه وسواسم و در قبضه سودا
طبعم ز تو پر کار و دل از رنج تو پربار
رازم ز تو پیدا و تن از ضعف نه پیدا
عاشق ز تو شیداشد و باشد که بنالد
پیش ملک از جور تو این عاشق شیدا
جورت نکشد بنده آن شاه که امروز
در روی زمین نیست چو او شاه توانا
خورشید زمین سایه یزدان فلک ملک
سلطان جهان داور دین خسرو دنیا
مسعود جهانگیر جهاندار که ایزد
داد است بدو ملک مهیا و مهنا
ای شاه بپیمود زمین را و فلک را
جاه تو و قدر تو به بالا و به پهنا
نه دیده معالی تو را گردون غایت
نه کرده ایادی تو را گردون احصا
دانا و توانایی و آباد بود ملک
چون شاه توانا بود و خسرو دانا
هر شاه که او ملک تو و ملک تو بیند
از ملک مبرا شود از ملک معرا
تا آدم و حوا که شدند اصل تناسل
هستی ملک و شاه به اجداد و به آبا
وین آدم و حوا سبب اصل تو بودند
ای اصل تو فخر و شرف آدم و حوا
هر گل که تو را بشکفد اندر چمن ملک
خاری شود اندر جگر و دیده اعدا
بر فرق عدوی تو کشد خنجر گردون
در خدمت قدر تو کمر بندد جوزا
رخش تو و تیغ تو بسی معرکه دیده
تا داشته بأسا را بأس تو بیاسا
نه بوده گه حمله بی رخش مقصر
نه کرده گه زخم سر تیغ محابا
هر پیل که ران تو برانگیخت به حمله
با تازش صرصر شد و با گردش نکبا
وانگاه که با شیر دژاگاه کنی رزم
با گردش گردون شود و جوشش دریا
باشد چو دمان دیوی اندر دم پیکار
گردد چو روان حصنی اندر صف هیجا
از بن بکند کوه چو زی صحرا تازد
گویی که روان کوهی گشته است به صحرا
کین تو برآمد به ثریا و به عیوق
لرزان شد و پیچان شد عیوق و ثریا
مهر تو برافتاد به خارا و به سندان
گل رست و سمن رست ز سندان و ز خارا
هر دل که نه از مهر تو چون نار بود پر
از ترس و هراس تو دگر گرددش اعضا
چون مار همه بر تن او بترکد اندام
چون نار همه در شکمش خون شود احشا
بر مرکز غبرا همه در حکم تو باشد
هر جاه که باقی است در این مرکز غبرا
بر قبه خضرا همه بر امر تو گردد
هر سعد که جاریست بر این گنبد خضرا
هر روز فزون گرددت از گردون ملکی
فاللیل بما یطلب من جدک حبلی
شاها می سوری نوش ایرا به چمن در
بگرفت می سوری جای گل رعنا
هر باغ مگر خلد برین است که هر شاخ
با خوبی حورا شد و با زیور حورا
از باد برآمیخته شنگرف به زنگار
در ابر درآویخته بیجاده به مینا
برخاسته هنگام سپیده نفس گل
چونان که به مجمر نفس عود مطرا
گوئی که گیا قابل جان شد که چنین شد
روی گل و چشم شکفه تازه و بینا
این جمله ز آثار نسیم است مگر هست
آثار نسیم سحر انفاس مسیحا
ای ملک تو کلی که از آن هست به گیتی
فخر و شرف و دولت و فتح و ظفر اجزا
دارالکتب امروز به بنده است مفوض
این عز و شرف گشت مرا رتبت والا
پس زود چو آراسته گنجی کنمش من
گر تازه مثالی شود از مجلس اعلا
اندیشه آن دارم و هر هفته ای آرم
زی صدر رفیع تو یکی مدحت غرا
اشعار من آن است که در صنعت نظمش
نه لفظ معار است و نه معنیش مثنا
انشا کندش روح و منقح کندش عقل
گردون کند املا و زمانه کند اصغا
تا چرخ دو تا گردد بر بنده و آزاد
این چرخ دو تا باد تو را بنده یکتا
هر چیز که خواهی همه از دهر میسر
هر کام که جویی همه از بخت مهیا
داده همه احکام تو را گردون گردن
کرده همه فرمان تو را گیتی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - وصف شب و ستارگان آسمان و ستایش علی الخاص
دوش در روی گنبد خضرا
مانده بود این دو چشم من عمدا
لون انفاس داشت پشت زمین
رنگ زنگار داشت روی هوا
کلبه ای بود پر ز در یتیم
پرده ای پر ز لؤلؤ لالا
آینه رنگ عیبه ای دیدم
راست بالاش در خور پهنا
مختلف شکل ها همی دیدم
کامد از اختران همی پیدا
افسری بود بر سر اکلیل
کمری داشت بر میان جوزا
راست پروین چو هفت قطره شیر
بر چکیده به جامه خضرا
فرقدان همچو دیدگان هژبر
شد پدید از کران چرخ دو تا
بر کران دگر بنات النعش
شد گریزان چون رمه ز ظبا
همچو من در میان خلق ضعیف
در میان نجوم نجم سها
گاه گفتم که مانده شد خورشید
گاه گفتم که خفت ماه سما
که نه این می برآید از پس خاک
که نه این می بجنبد اندر وا
من بلا را نشانده پیش و بدو
شده خرسند اینت هول و بلا
همت من همه در آن بسته
که مرا عمر هست تا فردا
مویها بر تنم چو پنجه شیر
بند بر پای من چو اژدرها
ناله زار کرد نتوانم
که همه کوه پر شد ز صدا
اشک راندم ز دیدگان چندان
کز دل سنگ بر دمید گیا
گر بخواهد از این همه غم و رنج
برهاند به یک حدیث مرا
خاصه شهریار شرق علی
آن چو خورشید فرد و بی همتا
آن که در نام ها خطابش هست
از عمیدان عصر مولانا
دولت از رأی او گرفته شرف
عالم از رأی او گرفته ضیا
خنجر عدل از او نموده هنر
گوهر ملک از او فزوده بها
رأی او را ذلیل گشته قدر
عزم او را مطیع گشته قضا
تیغ او بر فنای عمر دلیل
جود او بر بقای عیش گوا
بس نباشد سخاوت او را
زاده کوه و داده دریا
گر جهانی به یک عطا بدهد
از کف خویش نشمرد به سخا
دیده عالم از تو شد روشن
نامه دولت از تو شد والا
ملک را رتبتی نماند بلند
که نفرمود شهریار تو را
جز یکی مرتبت نماند که هست
جایگاه نشستن وزرا
بشتاب اندر آن که تا بکنی
روی داری همیشه در بالا
ای چو بارنده ابر در مجلس
وی چو آشفته شیر در هیجا
باز سالی دو شد که در حضرت
نه ای از پیش تخت شاه جدا
نه همی افتدت مراد سفر
نه همی آیدت نشاط غزا
باز بر ساز جنگ ایرا هست
خون به جوش آمده به مرگ و فنا
زین کن آن رزم کوفته شبدیز
کار بند آن زدوده روهینا
دشت را کن به خنجرت جیجون
کوه را کن به لشگرت صحرا
من از این قسم خویش می جویم
بازیی دیده ام درین زیبا
که به هر سو گذر کند سپهت
به هوا بر شود غبار و هبا
من بگیرم غبار موکب تو
که بود درد را علاج و شفا
در دو دیده کشم که دیده من
گشت خواهد ز گریه نابینا
در غم زال مادری که شده است
از غم و درد و رنج من شیدا
نیل کرده رخش ز سیلی غم
کرده کافور دیدگان ز بکا
چون عصا خشک و رفت نتواند
در دو گام ای عجب مگر به عصا
راست گویی همی در آن نگرم
که چه ناله کند صباح و مسا
زار گوید همی کجایی پور
کز غمت مرد مادرت اینجا
من بر این گونه مانده در فریاد
زآشنایان و دوستان تنها
بستد از من زمانه هر چه بداد
با که کرده است خود زمانه وفا
زآن نیارد ستد همی جانم
که تو بخریده ایش و داده بها
تا ضمیری است مرمرا به نظام
تا زبانی است مرمرا گویا
همتت را کنم به واجب مدح
دولتت را کنم به خیر دعا
از چون من کس در این چنین جایی
چه بود نی جز دعا و ثنا
مر مرا داد رأی تو آرام
مر مرا کرد جود تو به نوا
دستم از بخشش تو پر دینار
تنم از خلعت تو پر دیبا
شبی از من بریده نیست صلات
روزی از من بریده نیست عطا
مر مرا آنچنان همی داری
که ز من هم حسد برند اعدا
کرد گفتار من به دولت تو
آب و خون مغز و دیده شعرا
ایمنم زآنکه قول دشمن من
نشود هیچ گونه بر تو روا
زآنکه هرگز گزیده رأی تو را
هیچ وقتی نیوفتاد خطا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - وصف ابر و ثنای سیف الدوله محمود بن ابراهیم
سپاه ابر نیسانی ز دریا رفت بر صحرا
نثار لؤلؤ لالا به صحرا برد از دریا
چون گردی کش برانگیزد سم شبدیز شاهنشه
ز روی مرکز غبرا به روی گنبد خضرا
گهی ماننده دودی مسطح بر هوا شکلش
گهی ماننده کوهی معلق گشته اندر وا
چو گردون گشت باغ و بوستان از ابر نیسانی
گل از گلبن همی تابد بسان زهره زهرا
از این پر مشک شد گیتی وزآن پر در همه عالم
از این پر بوی شد بستان وزآن پر نور شد صحرا
گهی چون تخته تخته ساده سیم اندر هوا بر هم
گهی چون توده توده سوده کافور بر بالا
گهی ماننده خنگی لگام از سر فرو کنده
شده تا زنده اندر مرغزاری خرم و خضرا
گهی برقش درخشنده چو نور تیغ رخشنده
گهی رعدش خروشنده چو شیر شرزه در بیدا
فلک در سندس نیلی هوا در چادر کحلی
زمین در فرش زنگاری که اندر حله خضرا
زمین خشک شد سیراب و باغ زرد شد اخضر
هوای تیره شد روشن جهان پیر شد برنا
کنون بینی تو از سبزه هزاران فرش میناگون
کنون بینی تو از گلبن هزاران کله دیبا
زمین چون روی مه رویان به رنگ دیبه رومی
هوا چون زلف دلجویان به بوی عنبر سارا
ز پستی لاله شد خندان چو روی دلبر گلرخ
ز بالا ابر شد گریان بسان عاشق شیدا
ز خندان لاله شد گیتی چو خلق خسرو مشرق
ز گریان ابر شد دنیا چو طبع خسرو دنیا
ملک محمود ابراهیم مسعود بن محمود آن
که هستش حشمت جمشید و قدر و قدرت دارا
بدو سنت شده روشن بدو ملت شده تازه
بدو دولت شده عالی بدو ملکت شده والا
نتابد آفتاب کین او هرگز بر آن کس کو
بیابد از درخت نعمت او سایه نعما
چو ابر دولت مهرش بقا بارد گه مجلس
چو باد هیبت و کینش فنا آرد گه هیجا
از این گردد بهار و گل به سرخی چون رخ ناصح
وزان برگ خزان گردد به زردی گونه اعدا
شب نیکو سگال او شده چون روز رخشنده
چنان چون روز بدخواهش شده همچون شب یلدا
خیال خنجر او را شبی مه دید ناگاهان
به هر ماهی شود آن شب مه از دیدار ناپیدا
ایا شاهی خداوندی جهانگیری جهانداری
که گشته همت تو آسمان عالم علیا
به تیغ ای شه جدا کردی بنات النعش را از هم
به تیر و ناوک و بیلک به هم بردوختی جوزا
ببرد تیغ تو خارا بدرد تیر تو سندان
نه سندان پیش آن سندان نه خارا پیش آن خارا
بهاران آمد و آورد باد و ابر نیسانی
چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا
نسیم باغ شد بیزان به بستان عنبر اشهب
بحار بحر شد ریزان به صحرا لؤلؤ لالا
به پیروزی و بهروزی نشین می خور به کام دل
به لحن چنگ و طنبور و رباب و بربط و عنقا
ز دست دلبر گلرخ دلارامی پری چهره
عیاری یاسمین عارض نگاری مشتری سیما
همایون باد نوروزت که بر گیتی همایون شد
از آن فرخنده دیدار و همایون طلعت غرا
تو بادی شادمان دایم مبادا هرگزت خالی
نه گوش از نغمه رود و نه دست از ساغر صهبا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - مدح سلطان مسعود
نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب
توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب
همی نخسبم شبها و چون تواند خفت
کسی که دارد بالین و بستر آتش و آب
همه بکردم هر حیلتی که دانستم
مرا نشد ز دل و دیده کمتر آتش و آب
ز آب عارض دارد بتم ز آتش رخ
نه بس شگفت بود بر صنوبر آتش و آب
بدیع و نغز برآراسته است چهره او
به آب و آتش و عنبر معنبر آتش و آب
چو آب و آتش راند سخن به صلح و به جنگ
چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب
نبست صورت ما به جمال صورت او
نشد پدید که گردد مصور آتش و آب
نکرد یاد من و یادگار داد مرا
خیال آن صنم ماه منظر آتش و آب
برفت یارم و من ماندم و برفت و بماند
ز رنج در دل و از درد در بر آتش و آب
بسا شبا که در او رشک برد و رنگ آورد
ز گونه می و از لون ساغر آتش و آب
نشستم و ز دل و چشم خویش بنشاندم
به وصل آن بت دلجوی دلبر آتش و آب
بسا فراوان روزا که از سراب و سموم
گرفت روی همه دشت یکسر آتش و آب
بخواست جست ز من عقل و هوش چو در من جست
ز چپ و راست چو برق و چو صرصر آتش و آب
در آب و آتش راندم همی و گشت مرا
به مدح شاه چو دیبای ششتر آتش و آب
علاء دولت مسعود کار و نهیش را
مطیع گشت به صنع کروکر آتش و آب
سپهر قوت شاهی که سهم و صولت او
همی فشاند بر چرخ و اختر و آتش و آب
زدوده تیغش بارید بر نواحی کفر
چو تیغ حیدر بر حصن خیبر آتش و آب
نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک
نبست هرگز راه سکندر آتش و آب
چو خاک میدان گیرد ز باد حمله سخت
به زخم صاعقه انگیز خنجر آتش و آب
ز باد خاک در آمیخته برون نگرد
سوار جنگی بیند برابر آتش و آب
سبک زبانه زد ناگه و ستونه کند
ز تیغ و نیزه سلطان صفدر آتش و آب
به دست گوهربارش در آب و آتش رزم
کشیده گوهرداری به گوهر آتش و آب
شرار موجش باشد بر آسمان و زمین
که درد و حدش گشتست مضمر آتش و آب
نگاه کرد نیارند چون برانگیزد
در آن تناور کوه تکاور آتش و آب
به حمله بندد بر شور و فتنه راه گذر
به تیغ بارد بر درع و مغفر آتش و آب
چو مار افعی بر خویشتن همی پیچید
ز بیم ضربت آن مار پیکر آتش و آب
شها چو آید دریای کینه تو به جوش
ز هیچ روی نبینند معبر آتش و آب
ز نوک ناوک تو گر کند غضنفر یاد
بخیزد از دل و چشم غضنفر آتش و آب
اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد
شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب
ز عنف و لطف خصال تو خواستند مدد
بلی دگر نه بماندندی ابتر آتش و آب
به طوع خدمت شمشیر و حربه تو کنند
اگر شوند ز گردون مخیر آتش و آب
چو تو عزیمت پیکار و قصد رزم کنی
روند با تو برابر دو لشکر آتش و آب
اگر کژ افتد رهبر ز راه درماند
شوند پیش سپاه تو رهبر آتش و آب
تو را به هر جا فرمان برند و مأمورند
اگر چه دارند اقدام منکر آتش و آب
مثل ز باختر و خاور ار بجوییشان
دوند پست کنان کوه و کر در آتش و آب
وگر مخالف حصنی کشد ز آهن و سنگ
بر او تگ آرند از روزن و در آتش و آب
اگر به ضد تو شاهی رسد به افسر و تخت
کنندش زیر و زبر تخت و افسر آتش و آب
وگر بنام عدوی تو هیچ خطبه کنند
ز چپ و راست درافتد به منبر آتش و آب
وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر
ز هر سوییش درآید چو چنبر آتش و آب
تبارک الله سلطان امر و نهی تو را
چگونه تابع و رامند بنگر آتش و آب
به چین و روم گذر کرد هیبت تو گرفت
دماغ و دیده فغفور و قیصر آتش و آب
بر آن سپه که کشد دشمن تو حمله برند
ز شرق باختر و حد خاور آتش و آب
در آب و آتش چون بنگریست حشمت تو
به چشمش آمد سست و محقر آتش و آب
ز مهر و کین تو روزی دو نکته بستیدند
ز لفظ نظم نکردند باور آتش و آب
خیال خشم تو ناگاه خویشتن بنمود
فتاد لرزه چو دیوانگان بر آتش و آب
ز رفعت کله و بأس سطوت تو کنند
اگر برند خصومت به داور آتش و آب
ز اوج قدر تو دیدست پستی اختر و چرخ
ز حد تیغ تو بر دست کیفر آتش و آب
به ساق عزم تو و کعب حزم تو نرسد
اگر بگیرد تا قلب و محور آتش و آب
نسیم خلق تو بر آب و آتش ار بوزد
چو مشک و عنبر گردد معطر آتش و آب
شگفت نیست که از رای عدل گستر تو
شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب
تو کامران ملکی و به نام تو ملکی است
که درگهش را بنده است و چاکر آتش و آب
به عمر خویش ندیدند پادشاه چو تو
ز پادشاهان این دو معمر آتش و آب
تو آن توانگر جاهی که عور و درویشند
به پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب
اگر بخواهد عدلت جهان کند صافی
به نیم لحظه از این دو ستمگر آتش و آب
همیشه تا به جهان هست عالی و سافل
به امر مقضی و حکم مقدر آتش و آب
به گرد گوی هوا و به گرد گوی زمین
محیط گشته دو گوی مدور آتش و آب
به حرق و غرق تن و جان دشمنت بادند
تو را به طبع مطیع مسخر آتش و آب
بدیع مدحی گفتم بدان نهاد که هست
ز لفظ و معنی آن نقش و دفتر آتش و آب
شنیده ام که کمالی قصیده ای گفته است
همه بناء ردیفش چندین در آتش و آب
به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن
ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - ستایش سلطان ظهیرالدوله ابراهیم
مرا ازین تن رنجور و دیده بی خواب
جهان چو پر غرابست و دل چو پر ذباب
ز بهر تیرگی شب مرا رفیق چراغ
ز بهر روشنی دل مرا ندیم کتاب
رخم چو روی سطرلاب زرد و پوست بر او
ز زخم ناخن چون عنکبوت اسطرلاب
دو دیده همچو دو ثقبه گشاده ام شب و روز
ولیک بی خبر از آفتاب و از مهتاب
حسام را که زند غم کنم ز روی سپر
سؤال را که کند دل دهم به اشک جواب
چو چوب عنابم چین برگرفته روی همه
گرفته اشکم در دیده گونه عناب
مرا ز سر زدگی کز فلک شدم در دل
به جز مدیح ملک فکرتی نماند صواب
خدایگان جهان پادشاه هفت اقلیم
سر ملوک زمین مالک قلوب و رقاب
ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم
که خسروان را درگاه او بود محراب
چو سوی کعبه ملوک جهان بپیوستند
به سوی درگه عالی او مجی و ذهاب
ظهیر دولت و ملک و نصیر دولت و دین
به راستی و سزا بودش از خلیفه خطاب
مفاخر ملکان زمانه از لقب است
بدوست باز همیشه مفاخر القاب
روا بود که فزاید جهان بدو رامش
سزا بود که نماید فلک بدو اعجاب
خدایگانا از مدح و خدمت تو همی
همه سعادت محض آمده جلالت ناب
ز رأی تست فروغ و مضای آتش و آب
ز طبع تست صفا و ثبات باد و تراب
حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان
بخیل باشد باد و کف تو بحر و سحاب
به بزمگاه تو شاهان و خسروان خدام
به رزمگاه تو خانان و ایلکان حجاب
نهیب خنجر بران تو عدوی تو را
ببست بر دل و بردیده راه شادی و خواب
ز مهر و کین تو چرخ و فلک دو گوهر ساخت
که هر دو مایه عمران شدند و اصل خراب
بجست ذره زین و چکید قطره زان
شد این فروزان آتش شد آن گوارا آب
کمیتت اندر تک گنبدیست اندر دور
حسامت اندر زخم آتشی است اندر تاب
چه مرکبان را بر هم زند طراد نبرد
چه سرکشان را درهم کند طعان و ضراب
زمین و کوه بپوشد ز خون تازه لباس
سپهر و مهر ببندد ز گرد تیره نقاب
دل مبارز گیرد ز تیر و نیزه غذا
سر مخالف یابد ز تیغ و گرز و شراب
به میغ ظلمت رزمت ز قبضه وز زره
جهد ز خنجر برق ورود ز تیر شهاب
تو را که یارد دیدن به گاه رزم دلیر
که نیزه داری در چنگ و تیر در پرتاب
نیافت یارد از هیبت تو خاک درنگ
نکرد یارد با حمله تو چرخ شتاب
ز زخم خنجر و از گرد موکب تو شود
زمین چو چشم همای و هوا چو پر غراب
از آن فروزی آتش همی به رزم اندر
که کرد خواهی دلها به تیغ تیز کباب
ز نوک رمح تو کندی گرفت چنگ هژبر
ز سم رخش تو کندی نمود پر عقاب
همیشه تا فلک اندر سه وقت هر سالی
شود به گشت رحا و حمایل و دولاب
چو چرخ گردان بر تارک اعادی گرد
چو مهر تابان بر طلعت موالی تاب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح سیف الدوله محمود
چو باغ گشت خراب از خزان نماندش آب
نماند آب مرآنجای را که گشت خراب
چو شد رحایی کافور سوده بیخت فلک
گر آب ریخت کجا داشت گردش دولاب
دو چشم روشن بگشاد نرگس از شرمش
به ابر تاری بربست آفتاب نقاب
چو پاره پاره صدف گشت آب جوی و ازو
میان جوی درون پر ز لؤلؤ خوشاب
اگر ببرد کافور نسل ها بی شک
چنین به کافور آبستن از چه گشت سحاب
اگر نه صانع را آب حوض شد منکر
چرا شدست چنین سنگ در میانش آب
نبات زرین گردد ز آب چون نقره
زمین حواصل پوشد ز ابر چون سیماب
ز برگ و برف پر از زر و سیم گردد باغ
چو خانه ولی شهریار نصرت یاب
خجسته طالع محمود خسرو ایران
که طالعش را خورشید زیبد اسطرلاب
خدایگان جهان سیف دولت آنکه ازو
خدایگانی تازه شدست و دولت شاب
خدایگانا آنی که روز رزمت هست
قضا به زیر عنان و قدر به زیر رکاب
مخالفت زنشاب تو آنچنان جسته است
که از کمان تو در روز کارزار نشاب
به شب نیارد خفتن عدوی تو ملکا
که جز حسام تو چیزی نبیند اندر خواب
چه آتش است حسامت که چون فروخته شد
بدو دل و جگر دشمنان کنند کباب
در آن زمان که به هیجا سپیدرویان را
مبارزان و دلیران به خون کنند خطاب
ز خون نماید روی زمین چو چشم همای
ز گرد گردد روی هوا چو پر غراب
چو باد و خاک نجویی مرگ شتاب و درنگ
چو رمح و سیف ندانی مگر طعان و ضراب
رخ عدوت زراندود گشت از پی آبک
مرکب است حسامت ز آتش و سیماب
اگر کبوتر گردد مخالفت ملکا
ز دام تو نجهد چون کبوتر از مضراب
چو تیر و تیغ تو در مغز و دیده دشمن
نجست هیچ درخش و نرفت هیچ شهاب
چو کوه و بادی لیکن چو کوه و بادتر است
به گاه حلم درنگ و به گاه حمله شتاب
چو از طبایع آتش برآمدی به جهان
ملوک در وی مانده چو باد و آب و تراب
بلند گرودن زیبدت درگه عالی
که زهره حاجب باشدش مشتری بواب
سخا و عدل تو اندر جهان به روز و به شب
چنان رود که به روز آفتاب و شب مهتاب
تو قطب عدلی و محراب ملک راست به تست
به قطب راست شود بی خلاف هر محراب
نه هیچ گردون با همت تو ساید سر
نه هیچ آتش با هیبت تو گیرد تاب
ز عدل تو بکند رنگ ناخنان هژبر
ز امن تو بکند کبک دیده های عقاب
بسنده نیست به بزم تو گر فلک سازد
ز برگ ها دینار و ز ابرها اثواب
جهان دو قسمت باید ز بهر جود تو را
یکی همه وزان و یکی همه ضراب
خدایگانا آنی که از تو و به تو شد
زدوده روی حقیقت گشاده چشم صواب
خجسته بادت تشریف و خلعت سلطان
فزونت بادا هر روز خلعت ایجاب
بسان چرخ سرافراز و بر زمانه بگرد
چو آفتاب برافروز و بر زمانه بتاب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - هم در مدح سیف الدوله محمود
بخاست از دل و از دیده من آتش و آب
که دید سوخته و غرقه جز من اینت عجاب
از آتش دل و از آب دیده در دل و چشم
همی نیاید فکرت همی نگنجد خواب
خیال دوست همه روز در کنار منست
گهی به صلح درآید گهی به جنگ و عتاب
چنان نمایدم از آب دیده صورت او
که چهره پری از زیر مهره لبلاب
بدید گونه خود را در آب نیلوفر
چو باز کرد همی چشم خود ز مستی خواب
بدید گونه زرد و رخ کبود مرا
فروفکند سر خویش و دیده کرد پر آب
به گاه رفتنم از در درآمد آن دلبر
ز بهر جنگ میان بسته و گشاده نقاب
چو دید عزم مرا بر سفر درست شده
فرو شکست به لؤلؤ کناره عناب
ز دست و دیده ش بگسسته و بپیوسته
به سینه و دو رخش بر دو رسته در خوشاب
همی گرست و همی گفت عهد من مشکن
مسوز جانم و در رفتن سفر مشتاب
کجا توانی رفتن بر امر محمودی
که اوست همبر تقدیر ایزد وهاب
فروگذاری درگاه شهریار جهان
فراق جویی از اولیا و از احباب
جواب دادم و گفتم که روز بودن نیست
صواب شغل من این است و هم نبود صواب
چه کار باشدم اندر دیار هندستان
که هست بر من شاهنشه جهان در تاب
چو این جواب نگارین من ز من بشنید
فرو فکند سر از انده و نداد جواب
برفت از بر من هوش من برفت و نماند
حدیث چون نمک او بر این دل چو کباب
رهی گرفتم در پیش برکه بود در او
به جای سبزی سنگ و به جای آب سراب
زمین چو کام نهنگ و گیا چو پنجه شیر
سپهر چون دم طاووس و شب چو پر غراب
مرا ز رشک بپوشیده کسوتی چون شب
هوای روشن پوشیده کسوت حجاب
نگاه کردم از دور من تلی دیدم
که چاه ژرف نماید از آن بلند عقاب
که گر منجم بر وی شود چنان بیند
بر اوج چرخ که بی غم شود ز اسطرلاب
رهی دراز بگشتم که اندران همه راه
ز فر شاه ندیدم یکی به دست خراب
جهان سراسر دیدم بسان خلد برین
ز عدل خسرو محمودشاه نصرت یاب
خدایگانی کز فر او همی بکند
ز پنجه و دهن شیر رنگ ناخن و ناب
به جود و رأی بکرده است خلق را بی غم
به عدل و داد گشاده است بر جهان ابواب
خدایگان جهان سیف دولت آنکه به طبع
نهاده اند به فرمان او ملوک رقاب
برنده تیغش در طبع و رنگ سیماب است
که کرد روی بداندیشگانش پر ز خضاب
همی قرار نیابد به جای بر تیغش
بلی قرار نیابد به جای بر سیماب
خدایگانا داند خدای یار نشاط
چگونه گشتم تا دیدم آن خجسته خطاب
خدای داند پای برهنه از جیلم
بیامدم به بلهیاره نیم شب به شتاب
به برشکال شبی من چنان گذشته ام
که تا به گردن آب است و تا به حلق خلاب
کجا توان شدن از پیش تخت تو ملکا
کجا توان شدن از آفتاب در مهتاب
که گر گریخته درگه تو مرغ شود
هوا سراسر در گرد او شود مضراب
مگر که خدمت تو طاعت خدای شده ست
که هست بسته در و خلق را ثواب و عقاب
خدایگانا دریافت مرمرا انده
ز غم قرار ندارم همی مرا دریاب
درخت دولت من بی خلاف خشک شود
اگر نبارد کف برو به جای سحاب
همیشه تا که یکی اول حساب بود
مباد آخر عمر تو را به سال حساب
بقات بادا در ملک تا به پیروزی
جهان چو هند بگیری به عمر و دولت شاب
هزار قصر چو ایران بنا کنی در هند
هزار شاه چو کسری بگیری از اعقاب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - هم در مدح سلطان محمود
چیست آن کاتشش زدوده چو آب
چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب
نیست سیماب و آب و هست درو
صفوت آب و گونه سیماب
نه سطرلاب و خوبی و زشتی
بنماید تو را چو اسطرلاب
نه زمانه ست و چون زمانه همی
شیب پیدا کند همی ز شباب
نیست محراب و بامداد کنند
سوی او روی چون سوی محراب
نیست نقاش و شبه بنگارد
صورت هر چه بیند از هر باب
همچو مشاطگان کند بر چشم
جلوه روی خوب و زلف بتا
صافی آبست و تیره رنگ شود
گر بدو هیچ راه یابد آب
ماه شکل و چو تافت مهر بر او
آید از نور عکس او مهتاب
چون هوا روشن و به اندک دم
پر شود روی او ز تیره سحاب
روشن و راست گو گویی نیست
جز دل و خاطر اولوالالباب
همچو رای ملک پدید آرد
کژی از راستی خطا ز صواب
نام او باژگونه آن لفظی است
که بگویند چون خورند شراب
شاه محمود سیف دولت و دین
که نبیند چو او زمانه به خواب
آنکه اندر جهان نماند دیو
گر شود خشم او به جای شهاب
خسروان پیش او کمر بندند
همچو در پیش خسروان حجاب
چون زمین و فلک به بزم و به رزم
نشناسد مگر درنگ و شتاب
نیست معجب به جود خویش و جهان
می نماید به جود او اعجاب
ای شهنشاه خسروی که شده ست
زیر امر تو گردش دولاب
نه عجب گر ز بنده محجوبی
سازد از ابر آفتاب حجاب
همه اعدای من زمن گیرند
آنچه سازند با من از هر باب
از عقاب است پر آن تیری
که بدو می بیفکنند عقاب
دستهایم به رشته ای بستست
کش ندادست جز دو دستم تاب
در سکون برترم ز کوه که من
در جواب عدو نگیرم تاب
هر چه گویند مر مرا بی شک
زو نیابند خوب و زشت جواب
هست بنده نبیره آدم
در همه چیز اثر کند انساب
گفته بدسگال چون ابلیس
دور کردم از آن چو خلد جناب
شهریارا مبین تو دوری من
مدح من بین چو لولؤ خوشاب
در صافی نزاد هیچ صدف
زر ساده نزاد هیچ تراب
تا من از خدمت تو گشتم دور
کم شد از محتسب مرا ایجاب
همچو حرفی شدم نحیف و بلا
گرد من همچو گرد حرف اعراب
می فرو باردم چو باران اشک
می برآید دمم بسان سحاب
نیستم چون ذباب شوخ چرا
دلم از ضعف شد چو پر ذباب
چون غرابم ز دور بینی از آن
تیره شد روز من چو پر غراب
کافری نعمتت نبوده مرا
دوزخ خشمت از چه کرد عذاب
بر بد و نیک از تو در همه سال
خلق عالم معاقبند و مثاب
آنکه بی خدمتی ثواب دهیش
دید بایدش بی گناه عقاب
من از آن بندگانم ای خسرو
که نبندند طمع در اسباب
زیست دانند باستام و کمر
رفت دانند با عصا و جراب
گر کمانم کند فلک نجهد
سخنم جز به راستی نشاب
در شوم گر مرا بفرمایی
در دهان هژبر تیز انیاب
بنهم از برای نام تو را
دیدگان زیر سکه ضراب
خسروا بر رهیت تیز مشو
سیفی اندر بریدنم مشتاب
این نهال نشانده را مشکن
مکن آباد کرد خویش خراب
تا بپوشد زمین ز سبزه لباس
تا ببندد هوا ز ابر نقاب
عزی و همچو عز محبب باش
سیفی و همچو سیف نصرت یاب
بر تو فرخنده باد ماه صیام
خلد بادت ز کردگار ثواب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - وصف بهار و ستایش سیف الدوله محمود
مگر مشاطه بستان شدند با دو سحاب
که این ببستش پیرایه وان گشاد نقاب
به در و گوهر آراسته پدید آمد
چو نوعروسی در کله از میان حجاب
برآمد ابر به کردار عاشق رعنا
کشیده دامن و افراشته سر از اعجاب
گهی لآلی پاشد همی و گه کافور
گهی حواصل پوشد همی و گه سنجاب
ز چرخ گردان دولاب وار آب روان
به گاه و بی گاه آری چنین بود دولاب
ز زیر قطره شکوفه چنان نماید راست
که از بلور نمایند صورت لبلاب
گل مورد خندان و دیده بگشاده
دو طبع مختلفش داده فعل با دو سحاب
بسان دوست که یابد وصال یار عزیز
پس از فراق دراز و پس از عنا و عذاب
ز لهو آمده رنج و ز وصل دیده فراق
لبان خویش کند پر ز خنده دیده پر آب
به بوی نافه آهوست سنبل بویا
به روی رنگ تذروست لاله سیراب
از آن خجسته و شاه اسپرغم هر دو شدند
یکی چو دیده چرخ و یکی چو چنگ عقاب
ز شاخ خویش سمن تافت چو ستاره روز
ز باغ همچو شب از روز شد رمنده غراب
هزار دستان با فاخته گمان بردند
که گشت باران در جام لاله باده ناب
به رسم رفته چو رامشگران خوش دستان
یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب
چو گفت بلبل بانگ نماز غنچه گل
بسان مستان بگشاد چشم خویش از خواب
به پیش لاله بنفشه سجود کرد چو دید
که هر دو برگی از لاله شد یکی محراب
مگر که بود دم جبرئیل باد صبا
که همچو عیسی مریم بزاد گل ز تراب
کنون مگر دم عیسی است بوی گل به سحر
که زنده گشت ازو خاطر اولوالالباب
دهان گل را کرده است ابر پر لؤلؤ
به مژده ای که ازو باز یافتست شباب
چه مژده گفت که امروز شاه خواهد کرد
به شادمانی و رامش نشاط جام و شراب
خدایگان جهان سیف داد و دولت و دین
به شادمانی و رامش میان باغ و سراب
ملک به اصل و به آدم رساند نسبت ملک
کراست از ملکان در جهان چنین انساب
چه سائلست حسامش که چون سؤال کند
نباشد او را جز حال بدسگال جواب
ز برق و آبست الماس وین شگفت نگر
کز آب و الماسش برق خاست روز حراب
بتافتند بر آتش سنان و حربه او
گرفت آتش از آن روز باز نیرو و تاب
چگونه خاست ز پیکان همچو سیمابش
شهاب از آنکه ز سیماب نیست اصل شهاب
تو آن مظفر شاهی که باز تو شد گه رزم
قضا عدیل عنان و قدر رفیق رکاب
چو بازگردی از حمله باشی آهسته
به گاه حمله که حمله بری شوی پرتاب
بلی تو سیفی و سیف این چنین بود دایم
که بازگردد به درنگ و در رود به شتاب
خدای را چو به کاری ارادتی باشد
به صنع و حکمت خویشش بسازدش اسباب
چو کرد خطبه به نامت خطیب بر منبر
گشاده کرد به رحمت بر آسمان ابواب
اگر نه همت تو داشتی گرفته هوا
بر آسمان شدی این خطبه و خطیب و خطاب
خجسته بادت نوروز و این چنین نوروز
هزار جفت شده با مه رجب دریاب
بسان عرعر در بوستان ملک ببال
بسان خورشید از آسمان عمر بتاب
به طوع و رغبت داده تو را زمانه زمان
به امر و نهی نهاده تو را ملوک رقاب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح ابوالمؤید منصور بن سعید بن احمد
شد مشک شب چو عنبر اشهب
شد در شبه عقیق مرکب
زان بیم کافتاب زند تیغ
لرزان شده ز گردون کوکب
ما را به صبح مژده همی داد
آن راست گو خروس مجرب
می زد دو بال خود را بر هم
از چیست آن ندانم یارب
هست از نشاط آمدن روز
یا از تأسف شدن شب
ای ماه روی سلسله زلفین
وی نوش لب سیمین غبغب
پیش من آر باده از آن روی
نزد من آر بوسه از آن لب
دل را نکرد باید مغرور
تن را نداشت باید متعب
در دولت و سعادت صاحب
کاداب ازو شدست مهذب
منصوربن سعید بن احمد
کش بنده اند حران اغلب
آنکو عمید رفت ز خانه
وانکو ادیب رفت به مکتب
در فضل بی نظیر و نه مغرور
در اصل بی قرین و نه معجب
از خلق اوست چشمه خورشید
وز خلق اوست عنبر اشهب
نزدیک کردگار مکرم
در پیش شهریار مقرب
در هر زمان به دانش ممدوح
در هر دلی به جود محبب
ای در اصول فضل مقدم
وی در فنون علم مدرب
تقصیر اگر فتاد به خدمت
من بنده را مدار معاتب
کامد همی راهی را یک چند
دور از جمال مجلس توتب
تا بر زمین بروید نسرین
تا بر فلک برآید عقرب
جاه تو باد میمون طالع
جان تو باد عالی مرقب
در مجلست ز رتبت مفرش
بر آخورت ز دولت مرکب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در ثنای سلطان مسعود
ملک جوان است و شهریار جوان است
کار مهیا و امر و نهی روان است
شغل زمانه مفوضست به شاهی
کز همه شاهان چو آفتاب عیان است
خسرو عالم علاء دولت مسعود
آنکه به انصاف پادشاه جهان است
آنکه کمینه دلیل دولت عالیش
آن ظفر شاه بند شهر ستان است
وآنکه کهینه معین دولت باقیش
صاعقه انگیز تیغ فتنه نشان است
ای بسزا خسروی که گنبد دوار
حکم تو را بنده وار بسته میان است
گردون از بیم تو به جنبش تیزست
ماهی از حلم تو به بار گران است
دهر ز عدل تو با نشاط و سرورست
مال ز جود تو با نفیر و فغانست
عمری کان بی رضای توست هلاک است
سودی کان بی سخای توست زیان است
پی به گمانت نبرد هر چه یقین است
ره به یقینت نیافت هر چه گمان است
هیبت تو نیک سخت زخم است ایرا
بازوی بأس تو بس بلند کمان است
هول تو در دیده زمانه بماندست
تفته دلست از نهیب ورفته روان است
شیر فلک را چو شیر فرش تو بیند
صورت بندد که صورتش حیوان است
ضعف نبیند سیاست تو که آن را
تقویت از رای پیر و بخت جوان است
در صفتت ملک را هزار دهان زاد
هر دهنی را از آن هزار زبان است
در سخنت نظم را هزار سخن خاست
هر سخنی را از آن هزار بیان است
طبع ثنای تو را چنانکه ببایست
خواست که گوید ز هیچ نوع ندانست
عقل کمال تو را در آنچه گمان برد
گشت که در یابد ای عجب نتوانست
باره شبدیز تو به رفتن و جستن
نایب ابر بهار و باد خزان است
گردن او عاشق ارادت دست است
پهلوی او فتنه ارادت ران است
کوه درنگست و نیز باد شتاب است
آنچه رکاب است یارب آنچه عنان است
تیغ به دست تو آتشی است که آن را
از دل و جان عدو شرار و دخان است
بود عذاب مخالفان تو در وی
کز تف حمله همی به دوزخ مانست
صفها از تف تیغ و نیزه و زوبین
گفتی اطراف راه کار کشان است
وز علم گونه گون فکنده همه خاک
گفتنی بازار گاه رنگ رزان است
هر که در آن روز بر مصاف تو بگذشت
خسته دل او هنوز در خفقان است
وآنکه در آن دشت روی منهزمان دید
دیده ش مأخوذ علت یرقان است
ملک به یک حمله ضبط کردی احسنت
این ظفرت بر خلود ملک ضمان است
تیغ بینداز از آنکه تیغ تو بخت است
گنج بپرداز از آنکه گنج تو کان است
خسرو صاحبقران تویی به حقیقت
گر پس این چند صد هزار قران است
خسرو مطلق تو بود خواهی تا حشر
هر چه بگویند ضد این هذیان است
در ازل ایزد فدای جان تو کردست
هرچه به گیتی در آفرینش جان است
حکم فلک شد به اختیار تو مقصور
هر چه بیندیشی و بخواهی آن است
تا همی اندر فلک بروج و نجوم است
تا همی اندر زمین مکین و مکان است
بسته فرمان تو شهور و سنین است
بنده فرمان تو زمین و زمان است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم
چه خوش عیش و چه خرم روزگار است
که دولت عالی و دین استوار است
سخا را نو شکفته بوستان است
امل را نو دمیده مرغزار است
هنر در مد و دانش در زیادت
طرب شادان عشرت خوشگوار است
فراوان شکرها زیبد که بر خلق
فراوان فضل های کردگار است
سریر دولت و دیهیم شاهی
علایی رنگ و مسعودی نگار است
جلالت را فزون تر زین چه روزست
سعادت را روان تر زین چه کار است
که شه مسعود ابراهیم مسعود
به گیتی پادشاه کامگار است
جهانداری که بر درگاه جاهش
جهان اندر پناه زینهار است
فلک با رتبتش یک تیر پرتاب
زمین با همتش یک میل وار است
بلا با حزم او عاجز پیاده ست
قضا با عزم او قادر سوار است
ز هولش صحن های شرزه شیران
به سستی پنجه شاخ چنار است
زمانه شهریارا کس نگوید
که جز تو در زمانه شهریار است
ز تختت مملکت را شادمانی
ز تاجت خسروی را افتخار است
زبان ملک را عدلت عیارست
یمین گنج را جودت یسار است
شب اندر چشم فرمان تو روزست
گل اندر دست انکار تو خار است
فروغ دولتت تابنده نورست
شکوه هیبتت سوزنده نار است
نعیم دولت تو بی زوال است
شراب نعمت تو بی خمار است
محاسب را به یک روزه عطاهات
چو خواهد کرد یک ساله شمار است
منجم را ز بهر ابتداهات
چو بندیشد همه روز اختیار است
به هیجا دشمنت گر شیر زور است
علاجش زخم گرز گاوسار است
به تندی گر حصارش هست خیبر
به تیزی خنجر تو ذوالفقار است
وگرچه هست فرعونی طبیعت
چه شد رمح تو ثعبانی شکار است
وگر هست او به خلقت عاد پیکر
چو آید رخش تو صرصر دمار است
فری کین توز گوهر نقش تیغ است
که نصرت را به کوشش حقگزار است
بلا در باد آن خاکی سرشت است
اجل در آتش آن آبدار است
خرد هر چیز را از وی صفت کرد
به گرد حد او گشتن نیارست
وزان شبدیز تندر شیهه تو
زمانه پر صدا چون کوهسار است
براقی برق جه کز کام زخمش
گنه کاران دین را اعتبار است
سرین و سینه او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است
چون نقش قندهار از حسن لیکن
بلای حسن نقش قندهار است
دز روئین زبانگش پر شکاف است
ره سنگین ز سمش پر شرار است
شتابش عادتی زاده طبیعی است
درنگش بازجویی مستعار است
ز چرخ ار همرکاب افتدش ننگ است
ز باد ار همعنان گرددش عار است
هژبری زشت رویی وقت پیکار
همای خوب فالی روز بار است
به پای دولت آوردت سپرده
سری کش تن ترانه جان سپار است
چو کافر حمله گان خون هیونست
چو منکر جثه گان جنگی حصار است
روان کوهی است وز جنبان شخ او
معلق اژدها در ژرف غار است
دلش بر حرص اغراء عداوت
سرش در عشق شور و کارزار است
میان آبکش فواره او
به جوشیدن چو چشمه پربخار است
به زخم آن عمود خرط کارش
عجب حصن افکن خارا گذار است
شها امروز روز دولت تست
بر اینسان باد تا لیل و نهار است
مراد دین و دنیای تو زین غزو
برآید وین دلیلی آشکار است
که این هفت اختر تابان مطیعند
کلاهی را که ترک او چهار است
به پیروزی برو با طالع سعد
که نصرت خنجرت را دستیار است
همه ابرست هر چت ره نوردست
همه نورست هر چت رهگذار است
زمین از منزلت زرین بساط است
هوا از لشکرت مشگین غبار است
به خارستانت اندر گلستانست
به ریگستانت اندر جویبار است
ره انجام و دل اندر خرمی دار
که روز خرمی این دیار است
تو را هندوستان موروث گاهست
که از خلقت زمستانش بهار است
بزن بیخی که آن را کفر شاخست
ببر شاخی که آن را شرک بار است
قیاس لشکرت نتوان گرفتن
که یک مرد تو در مردی هزار است
بنامیزد تو اینجا ترک داری
که با چرخش چخیدن سهل کار است
به پیکارش تف آتش دمنده
ز پیکارش دل آهن فگار است
تو را مالیدن شیران بیشه
بدان شیران یغما و تتار است
ز تاب تیغ و بانگ کوس امروز
جهان بر بت پرستان تنگ و تار است
درخش برق این در سومنات است
خروش رعد آن در گنگبار است
بدین آوازه هر جایی که شاهیست
به غایت ناشکیب و بی قرار است
ز فکرت نوش این هم طعم زهرست
ز حیرت روز آن هم رنگ قار است
دم اندر حلق او چون تفته شعله
مژه بر پلک او چون تیز خار است
همه بگذاشته گنجی گرفته
تو گویی عابد پرهیزگار است
گهی در خاک چون آهن خزیده
گهی در سنگ چون آتش قرار است
بگیریش از همه در کام شیر است
بر آریش ار چه در سوراخ مار است
بپالایی به پولاد زدوده
زمینی کان ز دیوان یادگار است
بتازی گر ز شیران صد مصافست
بیاری گر ز پیلان صد قطار است
فتوحت را که خواهد بود امسال
نموده فتح دست شهریار است
همی تا مرکز طبعی سکونست
همی تا گنبد والی مدار است
کهینه کار سازت آسمانست
کمینه کار دارت روزگار است
مرادت را ز ملک دهر هر چیز
که تو خواهی نهاده در کنار است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - هم در مدح او
ملک مسعود ابراهیم شاه است
که بر شاهیش هر شاهی گواه است
نه چون عدلش جهان را دستگیر است
نه چون قدرش فلک را پایگاه است
نبیند چون کلاه او جلالت
کلاه او چه فرخنده کلاه است
گهی از فرهی رخشنده مهرست
گهی از خرمی تابنده ماه است
گرفته ست و گشادست و شکسته
ز شمشیرت که دوران را پناه است
به هر جایی که اندر کل عالم
زمینی یا حصاری یا سپاه است
جهانگیرا ملوک این جهان را
به دولت خدمت تو پهن راه است
بر جود تو هر ابری چو گردیست
بر حلم تو هر کوهی چو کاه است
به هر لفظی که گوید در دهانش
ز سهم تیغ تو وای است و آه است
نه چون بنده به گیتی مادحی است
نه چون تو در زمانه پادشاه است
بدین بنده اگر خواهی ببخشای
که حال و کار و بارش بس تباه است
به اطلاقت گشاده چشم مانده
به گیتی هر که او را نیکخواه است
نسنجد نزد تو یک پر پشه
گرش هم سنگ این گیتی گناه است
همی تا خامه خاموش گوید
که زیر هر سپیدی یک سیاه است
تو را هر ساعتی از ملک عزی است
تو را هر لحظه ای از بخت جاه است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدیح
دل از دولت همیشه شاد بادت
که ما شادیم تا بینیم شادت
تو آنی کز خرد چیزی نماندست
درین گیتی که آن ایزد ندادت
ستوده سیرت و پاکیزه طبعت
گزیده فعلت و نیکو نهادت
چو چرخ عالی از رتبت محلت
چو آب صافی از پاکی نژادت
زمین پیراسته است از تیغ تیزت
جهان آراسته است از دست رادت
میان بندگی اقبال بستت
زبان محمدت دولت گشادت
به خدمت بخت هم زانو نشستت
به حرمت فتح در پیش ایستادت
همی تازه شود عالم به نامت
همی باده خورد دولت به یادت
هنرمندی ز تو نادر نباشد
چو ملک شاه باشد اوستادت
همایون باد بر تو عید و هر روز
که از گردون بر آید عید بادت
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح ابونصر پارسی و شرح گرفتاری
از پس من غمست و پیش غم است
ز بر من نمست و زیر نم است
این دل بسته خسته درد است
وین تن خسته بسته الم است
عجبا هر چه بیش می نالم
مرمرا رنج بیش و صبر کم است
بی شمار انده است بر من جمع
این بلا بین کزین شمرده دم است
آتش طبع و دود نیاز
همه از پخت دوزخ شکم است
به فزازنده سپهر بلند
وین شگفت این بزرگتر قسم است
که همه وجه بر من مسکین
از همه کس تعدی و ستم است
چه توان کرد کانچه بود و بود
بوده حکم و رفته قلم است
قصه خویش چند پردازم
به کریمی که صورت کرم است
خواجه بونصر پارسی که چو مهر
به همه فضل در جهان علم است
در هنر تاج گوهر عربست
در نسب فخر دوده عجم است
کف کافیش بحری از جود است
طبع صافیش گنجی از حکم است
در جهانش به مکرمت دست است
بر سپهرش ز مرتبت قدم است
رزمش افروخته تر از سقر است
بزمش آراسته تر از ارم است
از بد روزگار معصوم است
به بر شهریار محترم است
پاسخ من چرا همه لا کرد
چون جواب همه کسش نعم است
دل بدان خوش همی کنم کآخر
به حقیقت وجود را عدم است
باد اقبال در پرستش او
تاشمن در پرستش صنم است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - مدیح عبدالحمید بن احمد
جشن اسلام عید قربانست
شاد ازو جان هر مسلمانست
خانه گویی ز عطر خرخیز است
دشت گویی ز حسن بستانست
باد فرخنده بر خداوندی
که دلش گنج راز سلطانست
خواجه عبدالحمید بن احمد
که به جاه آفتاب دیوانست
نامه ای نیست در کمال و دها
که بر او نام او نه عنوانست
در هنر حله ای نپوشد خلق
که بر خلق او نه خلقانست
نشناسم گرانبها چیزی
که بر جود او نه ارزانست
کف او ابر و رای او مهر است
دل او بحر و طبع او کانست
خامه او پیاده ای است دوان
که سوار هزار میدانست
سر بریده دو نوک نیزه او
خیر و شر است و درد و درمانست
تند ابریست بر ولی و عدو
که درو رحمتست و طوفانست
سر چو بر کلک خط او بنهاد
هر چه در دهر جن و انسانست
گره کلک او چنان دانم
که مگر خاتم سلیمانست
تا سر کلک او به مشک سیاه
بوته سیم ساده بریانست
وز دبیری که در زمانه کند
بر دبیران وبال تاوانست
هر چه در مدح او همی گویند
در برزگی هزار چندانست
ای بزرگی که دامن قدرت
چرخ گردنده را گریبانست
در صفت های عقل تو خاطر
عاجز و ناتوان و حیرانست
دل تو با صفاوت عقل است
تن تو در لطافت جانست
ملک را دانش تو خورشید است
خلق را بخشش تو بارانست
فضل را خاطر تو معیار است
عقل را فکرت تو میزانست
هر امیدی که ره به تو نبرد
رهبرش بی خلاف شیطانست
تا تو را نصرت است هم زانو
همبر دشمن تو خذلانست
مدح کم نایدت که مادح تو
بنده مسعود سعد سلمانست
بر ثناهای تو به هر بستان
با نوای هزار دستانست
در خراسان چو من کجا یابی
که به هر فضل فخر کیهانست
ورنه دشمن چرا همی گوید
که در اندیشه خراسانست
گر ازین نوع در سرم گشته است
نزد من دیو به زیزدانست
تا کیم خانه سمج تاریک است
تا کیم جای کوی ویرانست
راست گویی دو دیده بیدار
در دو چشم آتشین دو پیکانست
چون که بر بند من همی نرسد
آنکه والی بند و زندانست
که ز سرما مرا هر انگشتی
راست چون تیز کرده سوهانست
این دلم چند رنج طبع کشد
نه دل و طبع سنگ و سندانست
نی نگفتم بگو معاذالله
بل همه کار من به سامانست
نه تن من ز بند رنجور است
نه دل من ز بد هراسانست
تکیه بر حسن عهد بوالفتح است
شادی از حفظ و نظم قرآنست
خرد کاریست اینکه هم جنسم
رستم زال پور دستانست
ای کریمی که خوی و عادت تو
خالص بر و محض احسانست
چرخ پندارم آتشین حربه است
که به آزار گشت نتوانست
دید در باب من عنایت تو
زان همه کارها به سامانست
بر من احسان تو فراوان شد
و اندک چون تویی فراوانست
محمدت خر که روز اقبالست
مکرمت کن که روز امکانست
نه همه سال کار هموار است
نه به هر وقت حال یکسانست
بر جهان چند نوع نیرنگ است
بر فلک چند گونه احزانست
پرجفا چرخ سخت پیکار است
بی وفا دهر سست پیمانست
تا در افلاک هفت سیاره است
تا به گیتی چهار ارکانست
دولت و بخت بنده وار تو را
پیشکار است و زیر فرمانست
ناصح ناصح تو برجیس است
حاسد حاسد تو کیوانست
عید قربان رسید و هر روزی
بر عدوی تو عید قربانست