عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
صنف هفتم که برات است و کم براست
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ دویم وزیر برات است
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ سیم ده برات است
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ پنجم هشت برات است
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ نهم چهار برات است
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ دهم سه برات است
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ یازدهم دو برات است
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ دوازدهم یک برات است
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ سوم ده قماش
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ دهم سه قماش
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ یازدهم دو قماش
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ دوازدهم یک قماش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱
نمی بینیم در عالم نشاطی کاسمان ما را
چو نور از چشم نابینا ز ساغر رفت صهبا را
مکن ناز و ادا چندین دلی بستان و جانی ما
دماغ نازک من بر نمی تابد تقاضا را
سراب آتش از افسردگی چون شمع تصویرم
فریب عشقبازی می دهم اهل تماشا را
من و ذوق تماشای کسی کز تاب رخسارش
جگر بر تابه چسبد آفتاب عالم آرا را
چه لب تشنه ست خاکم کاستین گرد باد من
چو اشک از چهره از روی زمین برچید دریا را
خیالش را بساطی بهر پاانداز می جستم
پسندیدم به مستی محمل خواب زلیخا را
دل مأیوس را تسکین به مردن می توان دادن
چه امیدست آخر خضر و ادریس و مسیحا را
بهاران است و خاک از جلوه گل امتلا دارد
به رگ نشتر زن از موج خرام ناز صحرا را
سر و کارم بود با ساقیی، کز تندی خویش
نفس در سینه می لرزد ز موج باده مینا را
خطی بر هستی عالم کشیدیم از مژه بستن
ز خود رفتیم و هم با خویشتن بردیم دنیا را
در آغوش تغافل عرض یکرنگی توان دادن
تهی تا می کنی پهلو به ما بنموده ای جا را
نمی رنجد که در دام تغافل می تپد صیدش
نمی دانم چه پیش آمد نگاه بی محابا را
زمین گویی است کو مجنون که من بردم ز میدانش
غبارم در نورد خود فرو پیچید صحرا را
ازین بیگانگی ها می تراود آشنایی ها
حیا می ورزد و در پرده رسوا می کند ما را
حذر از زمهریر سینه آسودگان غالب
چه منتها که بر دل نیست جان ناشکیبا را
چو نور از چشم نابینا ز ساغر رفت صهبا را
مکن ناز و ادا چندین دلی بستان و جانی ما
دماغ نازک من بر نمی تابد تقاضا را
سراب آتش از افسردگی چون شمع تصویرم
فریب عشقبازی می دهم اهل تماشا را
من و ذوق تماشای کسی کز تاب رخسارش
جگر بر تابه چسبد آفتاب عالم آرا را
چه لب تشنه ست خاکم کاستین گرد باد من
چو اشک از چهره از روی زمین برچید دریا را
خیالش را بساطی بهر پاانداز می جستم
پسندیدم به مستی محمل خواب زلیخا را
دل مأیوس را تسکین به مردن می توان دادن
چه امیدست آخر خضر و ادریس و مسیحا را
بهاران است و خاک از جلوه گل امتلا دارد
به رگ نشتر زن از موج خرام ناز صحرا را
سر و کارم بود با ساقیی، کز تندی خویش
نفس در سینه می لرزد ز موج باده مینا را
خطی بر هستی عالم کشیدیم از مژه بستن
ز خود رفتیم و هم با خویشتن بردیم دنیا را
در آغوش تغافل عرض یکرنگی توان دادن
تهی تا می کنی پهلو به ما بنموده ای جا را
نمی رنجد که در دام تغافل می تپد صیدش
نمی دانم چه پیش آمد نگاه بی محابا را
زمین گویی است کو مجنون که من بردم ز میدانش
غبارم در نورد خود فرو پیچید صحرا را
ازین بیگانگی ها می تراود آشنایی ها
حیا می ورزد و در پرده رسوا می کند ما را
حذر از زمهریر سینه آسودگان غالب
چه منتها که بر دل نیست جان ناشکیبا را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲
سوزد ز بس که تاب جمالش نقاب را
دانم که در میان نپسندد حجاب را
پیراهن از کتان و دمادم ز سادگی
نفرین کند به پرده دری ماهتاب را
تا خود شبی به همدمی ما به سر برد
در چشم بخت غیر رها کرد خواب را
نارفته، دم ز وعده باز آمدن زند
تا در وصال یاد دهد اضطراب را
در دل خزد لابه و از جان بدر کشد
دیرینه شکوه ستم بی حساب را
جرأت نگر که هرزه به پیش آمد سؤال
گیرم به بوسه زان لب نازک جواب را
نازم فروغ باده ز عکس جمال دوست
گویی فشرده اند به جام آفتاب را
سوزد ز گرمیش می و او همچون به لهو
ریزد ز آبگینه به ساغر شراب را
آبش دهم به باده و او هر دم از تمیز
نوشد می و ز جام فرو ریزد آب را
آسوده باد خاطر غالب که خوی اوست
آمیختن به باده صافی گلاب را
دانم که در میان نپسندد حجاب را
پیراهن از کتان و دمادم ز سادگی
نفرین کند به پرده دری ماهتاب را
تا خود شبی به همدمی ما به سر برد
در چشم بخت غیر رها کرد خواب را
نارفته، دم ز وعده باز آمدن زند
تا در وصال یاد دهد اضطراب را
در دل خزد لابه و از جان بدر کشد
دیرینه شکوه ستم بی حساب را
جرأت نگر که هرزه به پیش آمد سؤال
گیرم به بوسه زان لب نازک جواب را
نازم فروغ باده ز عکس جمال دوست
گویی فشرده اند به جام آفتاب را
سوزد ز گرمیش می و او همچون به لهو
ریزد ز آبگینه به ساغر شراب را
آبش دهم به باده و او هر دم از تمیز
نوشد می و ز جام فرو ریزد آب را
آسوده باد خاطر غالب که خوی اوست
آمیختن به باده صافی گلاب را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای گل از نقش کف پای تو دامان ترا
گل فشان کرده قبا سرو خرامان ترا
تا ز خون که ازین پرده شفق باز دمد؟
رونق صبح بهارست گریبان ترا
هر قدر شکوه که در حوصله گرد آمده بود
گوی گردید به مستی خم چوگان ترا
جذبه زخم دلم کارگر افتاد، مباد
عطسه غربال کند مغز نمکدان ترا
ندمد بوی کباب از نفس غیر و خوشم
می شناسم اثر گرمی پنهان ترا
راحت دائمی ذوق طلب را نازم
گرد نمناک بود سایه بیابان ترا
چشم آغشته به خون بین و ز خلوت بدر آی
اینک ابر شفق آلوده گلستان ترا
آیی از بزم رقیب و سر راهت میرم
تا ربایم دل از ناز پشیمان ترا
چه غم ار سیلی سنگ ستمش کرد کبود
سبزه زاری تنم طرف خیابان ترا
فرصتت باد که سر در سر کارت کردیم
آفتاب لب بامیم شبستان ترا
هر حجابی که دهد روی به هنگامه شوق
پرده ساز بود زمزمه سنجان ترا
فارغش ساخته از حسرت پیکان غالب
حق بود بر جگر ریش تو دندان ترا
گل فشان کرده قبا سرو خرامان ترا
تا ز خون که ازین پرده شفق باز دمد؟
رونق صبح بهارست گریبان ترا
هر قدر شکوه که در حوصله گرد آمده بود
گوی گردید به مستی خم چوگان ترا
جذبه زخم دلم کارگر افتاد، مباد
عطسه غربال کند مغز نمکدان ترا
ندمد بوی کباب از نفس غیر و خوشم
می شناسم اثر گرمی پنهان ترا
راحت دائمی ذوق طلب را نازم
گرد نمناک بود سایه بیابان ترا
چشم آغشته به خون بین و ز خلوت بدر آی
اینک ابر شفق آلوده گلستان ترا
آیی از بزم رقیب و سر راهت میرم
تا ربایم دل از ناز پشیمان ترا
چه غم ار سیلی سنگ ستمش کرد کبود
سبزه زاری تنم طرف خیابان ترا
فرصتت باد که سر در سر کارت کردیم
آفتاب لب بامیم شبستان ترا
هر حجابی که دهد روی به هنگامه شوق
پرده ساز بود زمزمه سنجان ترا
فارغش ساخته از حسرت پیکان غالب
حق بود بر جگر ریش تو دندان ترا
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ای به خلا و ملا خوی تو هنگامه زا
با همه در گفتگو بی همه با ماجرا
شاهد حسن ترا در روش دلبری
طره پر خم صفات موی میان ماسوا
دیده وران را کند دید تو بینش فزون
از نگه تیزرو گشته نگه توتیا
آب نبخشی به زور خون سکندر هدر
جان نپذیری به هیچ نقد خضر ناروا
بزم ترا شمع و گل خستگی بوتراب
ساز ترا زیر و بم واقعه کربلا
نکبتیان ترا قافله بی آب و نان
نعمتیان ترا مائده بی اشتها
گرمی نبض کسی کز تو به دل داشت سوز
سوخته در مغز خاک ریشه دارو گیا
مصرف زهر ستم داده به یاد توام
سبز بود جای من در دهن اژدها
کم مشمر گریه ام زانکه به علم ازل
بوده در این جوی آب گردش هفت آسیا
ساده ز علم و عمل، مهر تو ورزیده ایم
مستی ما پایدار، باده ما ناشتا
خلد به غالب سپار زان که بدان روضه در
نیک بود عندلیب خاصه نوآیین نوا
با همه در گفتگو بی همه با ماجرا
شاهد حسن ترا در روش دلبری
طره پر خم صفات موی میان ماسوا
دیده وران را کند دید تو بینش فزون
از نگه تیزرو گشته نگه توتیا
آب نبخشی به زور خون سکندر هدر
جان نپذیری به هیچ نقد خضر ناروا
بزم ترا شمع و گل خستگی بوتراب
ساز ترا زیر و بم واقعه کربلا
نکبتیان ترا قافله بی آب و نان
نعمتیان ترا مائده بی اشتها
گرمی نبض کسی کز تو به دل داشت سوز
سوخته در مغز خاک ریشه دارو گیا
مصرف زهر ستم داده به یاد توام
سبز بود جای من در دهن اژدها
کم مشمر گریه ام زانکه به علم ازل
بوده در این جوی آب گردش هفت آسیا
ساده ز علم و عمل، مهر تو ورزیده ایم
مستی ما پایدار، باده ما ناشتا
خلد به غالب سپار زان که بدان روضه در
نیک بود عندلیب خاصه نوآیین نوا
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵
سپردم دوزخ و آن داغهای سینه تابش را
سرابی بود در ره تشنه برق عتابش را
ز پیدایی حجاب جلوه سامان کردنش نازم
کف صهباست گویی پنبه مینای شرابش را
ندانم تا چه برق فتنه خواهد ریخت بر هوشم
تصور کرده ام بگسستن بند نقابش را
دم صبح بهار این مایه مدهوشی نمی ارزد
صبا بر مغز دهر افشاند گویی رختخوابش را
سوارش داغ حیرانی غبارش عرض ویرانی
جهان را دیدم و گردیدم آباد و خرابش را
ز تاب تشنگی جان را نوید آبرو بخشم
کمند جذبه دریا شناسم موج آبش را
ز من کز بیخودی در وصل رنگ از بوی نشناسم
به هر یک شیوه نازش باز می خواهد جوابش را
سوار توسن نازست و بر خاکم گذر دارد
ببال ای آرزو چندان که دریابی رکابش را
شکایت نامه گفتم درنوردم تا روان گردد
همان در راه قاصد ریخت رشکم پیچ و تابش را
ندانم تا چه سان از عهده دردش برون آیم
ز شادی جان بها گفتم متاع کم میابش را
ز خوبان جلوه وز ما بیخودان جان رونما خواهد
خریدارست زانجم تا به شبنم آفتابش را
خیالش صید دام پیچ و تاب شوق بود اما
من از مستی غلط کردم به شوخی اضطرابش را
به نظم و نثر مولانا ظهوری زنده ام غالب
رگ جان کرده ام شیرازه اوراق کتابش را
سرابی بود در ره تشنه برق عتابش را
ز پیدایی حجاب جلوه سامان کردنش نازم
کف صهباست گویی پنبه مینای شرابش را
ندانم تا چه برق فتنه خواهد ریخت بر هوشم
تصور کرده ام بگسستن بند نقابش را
دم صبح بهار این مایه مدهوشی نمی ارزد
صبا بر مغز دهر افشاند گویی رختخوابش را
سوارش داغ حیرانی غبارش عرض ویرانی
جهان را دیدم و گردیدم آباد و خرابش را
ز تاب تشنگی جان را نوید آبرو بخشم
کمند جذبه دریا شناسم موج آبش را
ز من کز بیخودی در وصل رنگ از بوی نشناسم
به هر یک شیوه نازش باز می خواهد جوابش را
سوار توسن نازست و بر خاکم گذر دارد
ببال ای آرزو چندان که دریابی رکابش را
شکایت نامه گفتم درنوردم تا روان گردد
همان در راه قاصد ریخت رشکم پیچ و تابش را
ندانم تا چه سان از عهده دردش برون آیم
ز شادی جان بها گفتم متاع کم میابش را
ز خوبان جلوه وز ما بیخودان جان رونما خواهد
خریدارست زانجم تا به شبنم آفتابش را
خیالش صید دام پیچ و تاب شوق بود اما
من از مستی غلط کردم به شوخی اضطرابش را
به نظم و نثر مولانا ظهوری زنده ام غالب
رگ جان کرده ام شیرازه اوراق کتابش را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶
نهفت شوخی بی پرده شور جنگش را
ز باده تندی این باده برد رنگش را
کدام آینه با روی او مقابل شد
که بی قراری جوهر نبرد زنگش را
چو غنچه جوش صفای تنش ز بالیدن
دریده بر تن نازک قبای تنگش را
ز گرمی نفسش دل در اهتزاز آمد
شراره شهپر پرواز گشت سنگش را
نظاره خط پشت لبش ز خویشم برد
ز باده نشئه فزون داده اند بنگش را
چه نغمه ها که به مرگم سرود و پنداری
ز رشته کفنم تار بود چنگش را
به حشر وعده دیدار کرده بی تابم
شتاب من به سر آرد مگر درنگش را
جگر نشانه نهم بر خود اعتمادم نیست
مباد دل به تپش رد کند خدنگش را
کشیده ایم به دیوانگی ز شوخی دوست
به گونه گونه ادا ناز رنگ رنگش را
ز ظرف غالب آشفته گر نه ای آگاه
بیازما به می تند هوش و هنگش را
ز باده تندی این باده برد رنگش را
کدام آینه با روی او مقابل شد
که بی قراری جوهر نبرد زنگش را
چو غنچه جوش صفای تنش ز بالیدن
دریده بر تن نازک قبای تنگش را
ز گرمی نفسش دل در اهتزاز آمد
شراره شهپر پرواز گشت سنگش را
نظاره خط پشت لبش ز خویشم برد
ز باده نشئه فزون داده اند بنگش را
چه نغمه ها که به مرگم سرود و پنداری
ز رشته کفنم تار بود چنگش را
به حشر وعده دیدار کرده بی تابم
شتاب من به سر آرد مگر درنگش را
جگر نشانه نهم بر خود اعتمادم نیست
مباد دل به تپش رد کند خدنگش را
کشیده ایم به دیوانگی ز شوخی دوست
به گونه گونه ادا ناز رنگ رنگش را
ز ظرف غالب آشفته گر نه ای آگاه
بیازما به می تند هوش و هنگش را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ای روی تو به جلوه درآورده رنگ را
نقش تو تازه کرد بساط فرنگ را
از ناله خیزی دل سخت تو در تبم
در عطسه شرر مفگن مغز سنگ را
از عمر نوح، عرض برد انتظار و تو
در عرض شوق تاب نیاری درنگ را
داغم که در هوای سر دامن کسی ست
در خون من ز ناز فرو برده چنگ را
در بزم، می به جام زمرد نخورده ای
سنجد به دشت جلوه داغ پلنگ را
جوی گشاد شست ترا تا نمانده آب
کاندازه آورد رقم خشم و جنگ را
چون آبگینه ای به جگر در شکسته ایم
آن چشمه چشمه لذت زخم خدنگ را
در گوشه ای خزیده ز اندوه بی کسی
آن بر شکسته خلوت دلهای تنگ را
شوخی که خود ز نام وفا ننگ داشتی
بر باد می دهد به وفا نام و ننگ را
غالب ز عاشقی به ندیمی رسیده ایم
نازم شگرف کاری بخت دو رنگ را
نقش تو تازه کرد بساط فرنگ را
از ناله خیزی دل سخت تو در تبم
در عطسه شرر مفگن مغز سنگ را
از عمر نوح، عرض برد انتظار و تو
در عرض شوق تاب نیاری درنگ را
داغم که در هوای سر دامن کسی ست
در خون من ز ناز فرو برده چنگ را
در بزم، می به جام زمرد نخورده ای
سنجد به دشت جلوه داغ پلنگ را
جوی گشاد شست ترا تا نمانده آب
کاندازه آورد رقم خشم و جنگ را
چون آبگینه ای به جگر در شکسته ایم
آن چشمه چشمه لذت زخم خدنگ را
در گوشه ای خزیده ز اندوه بی کسی
آن بر شکسته خلوت دلهای تنگ را
شوخی که خود ز نام وفا ننگ داشتی
بر باد می دهد به وفا نام و ننگ را
غالب ز عاشقی به ندیمی رسیده ایم
نازم شگرف کاری بخت دو رنگ را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸
چون به قاصد بسپرم پیغام را
رشک نگذارد که گویم نام را
گشته در تاریکی روزم پنهان
کو چراغی تا بجویم شام را
آن میم باید که چون ریزم به جام
زور می در گردش آرد جام را
بی گناهم پیر دیر از من مرنج
من به مستی بسته ام احرام را
از دل تست آنچه بر من می رود
می شناسم سختی ایام را
تا نیفتد هر که تن پرور بود
خوش بود گر دانه نبود دام را
بس که ایمانم به غیبست استوار
از دهان دوست خواهم کام را
ما کجا، او کو، چه سودا در سرست
ذره های آفتاب آشام را
زحمت عامست دائم خاص را
عشرتی خاص است هر دم عام را
دلستان در خشم و غالب بوسه جوی
شوق نشناسد همی هنگام را
رشک نگذارد که گویم نام را
گشته در تاریکی روزم پنهان
کو چراغی تا بجویم شام را
آن میم باید که چون ریزم به جام
زور می در گردش آرد جام را
بی گناهم پیر دیر از من مرنج
من به مستی بسته ام احرام را
از دل تست آنچه بر من می رود
می شناسم سختی ایام را
تا نیفتد هر که تن پرور بود
خوش بود گر دانه نبود دام را
بس که ایمانم به غیبست استوار
از دهان دوست خواهم کام را
ما کجا، او کو، چه سودا در سرست
ذره های آفتاب آشام را
زحمت عامست دائم خاص را
عشرتی خاص است هر دم عام را
دلستان در خشم و غالب بوسه جوی
شوق نشناسد همی هنگام را