عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : ترجیعات
شمارهٔ ۲
فصل زمستان رسید و فصل خزان شد
آب رزان خور که آب روی رزان شد
رخت به کاشانه برکه در چمن باغ
زاغ پدید آمد و تذرو نهان شد
باد ز کهسار تیر برف بینداخت
شاخ درختان ز تیر او چو کمان شد
مرغ عقیقین سر از تنوره برآورد
چِنگل او لعل‌‌پاش و مشک‌‌فشان شد
شوشهٔ زر دیده‌ای و دستهٔ لاله
بال و پر او نگاه کن که چنان شد
ای صنم چنگ زن به مجلس عشرت
چنگ سبک زن کنون که جام گران شد
بود پیاله روان به دست حریفان
جام‌ گران از پی پیاله روان شد
داروی ما جز شراب نیست که ما را
قوت دل شد شراب و قوت روان شد
خاصه شرابی که از فروغ و لطافت
درخورِ بزمِ خدایگانِ جهان شد
شاه جهانگیر سنجر بن ملک‌شاه
آن ‌که به دولت شدست بر ملکان شاه
کوه ‌کنون میغ را گرفت به بر در
چادر کافور گون کشید به سر در
خوش‌تر و فرخنده‌تر بود به چنین وقت
باده به سر در مرا و یار به بر در
سلسله زلفی فشانده‌ گل به سمن بر
غالیه جعدی نهفته در به شکر در
شمس و قمر گرچه روشنند و دُرفشان
طعنه زند روی او به شمس و قمر در
زان ‌که حجر چون دلش به‌ کعبه سیاه است
روی بمالند حاجیان به حجر در
هست دل من به زیر حلقهٔ زلفش
همچو میانش به زیر بند کمر در
خوانده‌ام او را ز دوستی پسر خود
تا شدم آسیمه سر به عشق پسر در
بوی دو زلفش همی چو جامهٔ یوسف
روشنی افزون کند به چشم پدر در
حور بهشت است چون سرود سراید
نغمهٔ او خوش بود به ‌گوش بشر در
راست بر آن سان‌ که خوش بود به‌ گه رزم
نعرهٔ کوس ملک به‌گوش ظفر در
شاه جهانگیر سنجربن ملک شاه
آن‌که به دولت شدست بر ملکان شاه
شهرگشایی که خسروست عجم را
کامروایی که داورست اُ‌مم را
آن که به خوارزم و نیمروز و خراسان
کوتهی از عدل اوست دست ستم را
آن‌که به هند و به چین ز هیبت تیغش
کار تبه شد صنم‌پرست و صنم را
از در و دیوار او همی حسد آید
بیت حرم را و بوستان ارم را
از پس نام خدای و نام پیمبر
مرتبه از نام اوست لوح و قلم را
سیرت او پنج چیز را سبب آمد
دانش و فرهنگ و دین و جود و کرم را
هست شرف پنج چیز را زخطابش
خطبه و منشور و شعر و زر و درم را
فخر به آثار اوست تا به قیامت
مرکب و تیغ و سپاه وکوس و علم را
ملک عجم هست زیر مهر نگینش
زانکه سزاوار گشت ملک عجم را
شاه جهانگیر سنجر بن ملک شاه
آن‌که به دولت شدست بر ملکان شاه
پادشهی مال ده که بنده پذیرست
تا جوری داد ده‌که پاک ضمیرست
چون پدر و جد خویش و عم و برادر
درخور ملک و سپاه و تاج و سریرست
دولت او دایره است خطِّ بقا را
نقطهٔ آن دایره سبهر اثیرست
حاسد او جفت آه و نالهٔ زارست
مادح او جفت جام و نالهٔ زیرست
تیر هلاک است برکمان خلافش
دیدهٔ بدخواه او نشانهٔ تیرست
شاه جوان و وزیر شاه جوان است
بندهٔ فرمان هر دو عالم پیرست
از ملک‌العرش بر وزیر نثارست
چون ملک شرق میهمان وزیرست
او ز پدر یادگار شاه جهان است
وز خرد اندر جهان عدیم نظیرست
هست وزیر و مشیر چون پدر خویش
نیک وزیرست و نیک بخت مشیرست
ملک سپهرست و این وزیر مبارک
ماه تمام است و شاه مهر منیرست
شاه جهانگیر سنجر بن ملک شاه
آن‌که به دولت شدست بر ملکان شاه
بار خدایا تورا خدای معین باد
دولت عالی ندیم و بخت قرین باد
ملک همه سرورانت زیر علم باد
گنج همه خسروانت زیرنگین باد
ناصر دین خدای وحافظ ملکی
کار تو ترتیب ملک و نصرت دین باد
بر سر دولت مدام و بر سر ملت
فر تو چون پر جبرئیل امین باد
گر چه ز چین تا به مصر راه درازست
ملک تو از حد مصر تا در چین باد
از فلک و از ملک همیشه خطابت
شاه زمان باد و سهریار زمین باد
هرکه دلش در وفای تو چو کمان است
بر تن و جانس ز حادثات کمین باد
از مه و بروین و از مجره و شعری
اسب تو را نعل وتنگ و مقود و زین باد
ساقی تو حور باد و جام تو کوثر
بزم تو از خرمی چو خلد برین باد
از تو دل و خانهٔ وزیر تو امروز
هست خوش و خرم و همیشه چنین باد
شاه جهانگیر سنجر بن ملک شاه
آن‌که به دولت شدست بر ملکان شاه
امیر معزی : ترجیعات
شمارهٔ ۳
ترک من برگل نقاب از سنبل پرُتاب‌ کرد
لالهٔ نعمان حجاب لولو خوشاب کرد
رنگ لعل شکرین او مرا بی‌رنگ‌کرد
تاب‌زلف عنبرین او مرا در تاب‌کرد
دید در سنجاب و مشک ناب نرمی و خوشی
سینه چون سنجاب‌ و زلفین همچو مشک‌ ناب کرد
فتنه را پیش گل خود روی و پیش سنگ و روی
سایبان از مشک ناب و پردهٔ سنجاب‌کرد
تا به لشکرگه نمود آن شَکَّر عناب رنگ
شَکَّر و عناب در بازار لشکر غاب‌کرد
خون دل صافی‌کند عناب و شکر پس چرا
سوخته خون دل من شکر و عناب‌کرد
تاکه از من‌کرد پنهان آن رخ چون آفتاب
درد هجر او رخ من زرد چون مهتاب‌کرد
تا چو آتش‌ کرد رخسار و چو آب از من‌ گریخت
بستر و بالین من پرآتش و پرآب ‌کرد
چون خیال چشم پرخوابش به چشم من رسید
چشم پرخوابش همه‌شب چشم‌من بی‌خواب‌کرد
صورت او پیش دل محراب کردم همچنانک
بخت فرخ درگه صدر اجل محراب‌کرد
آفرین باد از فلک خورشید عدل وجود را
صدر دنیا احمدبن فضل بن محمود را
چون نگارم خال مشکین بر رخ رنگین زند
نقطه‌ها گویی ز عنبر بر گل و نسرین زند
چون ز شرم و خویشتن‌داری نهد بر هم دو لب
از عقیق و لعل‌ گویی قفل بر پروین زند
گر ببیند روی چون دیبای او بازارگان
طَعنه اندر شُشتر و بغداد و قسطنطین زند
ور به هند و چین فرستد نسختی از روی خویش
آتش اندر جان نقاشان هند و چین زند
بامداد آن لعبت خوش لب ز بهر بوی خوش
چون گلاب پارسی بر زلف مشک‌آگین زند
راست پنداری به‌ دست خویش رضوان در بهشت
آب کوثر برکشد بر روی حورالعین زند
از لب شیرین او هرگه ‌که خواهم بوسه‌ای
برفروزد روی و دندان بر لب شیرین زند
گر ملک بر آسمان و عرش یابد بوی او
آسمان را کِلّه بندد عرش را آذین زند
بر امید دیدن او همچو مرغان پر و بال
گرد لشکرگاه و درگاه معین‌الدین زند
تا همی بیند محل حسن خویش و عشق من
عار دارد زآنکه لاف از خسرو شیرین زند
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمدبن فضل بن محمود را
دوش وقت نیم‌شب پیغام یار آمد مرا
یا به باغ دل گل شادی به بار آمد مرا
وز پس پیغام نزدیک من آمد یار من
یا ز گردون ماه تابان در کنار آمد مرا
راست‌گفتی از هوا در دام من صیدی فتاد
یا به کف ناگاه در شاهوار آمد مرا
موی و روی و اشک من سیم و زر و یاقوت بود
هر سه از بهر وصال او به کار آمد مرا
رنگ رخسار و لب او چون‌گل و چون لاله بود
فصل تابستان همی فصل بهار آمد مرا
ازگل و از لالهٔ او اندر آن ساعت به‌چشم
خانه همچون‌ گلستان و لاله‌زار آمد مرا
بی لب او چون مزاحم سرد بود از باد سرد
از لب او شهد و شکّر سازگار آمد مرا
آفرین بر یار باد و آفرین بر وصل یار
کاین همه شادی زیار و وصل یار آمد مرا
گرچه وصل او مرا هنگام صبح آمد بسر
از دو یاقوتش سه شکّر یادگار آمد مرا
چون جهان را بوی خلد آمد ز باد صبحدم
بوی اقبال وزیر شهریار آمد مرا
آفرین باد از فلک خورشید عدل وجود را
صدر دنیا احمدبن فضل بن محمود را
آن که بخت او علم بر گنبد گردون کشید
آن ‌که رای او رقم بر طارم میمون ‌کشید
گنج‌هایی کز سعادت ساخت هر شب آسمان
رای او هر روز پیش شاه روزافزون کشید
بر لب دریای اقبالش‌ گهر جوید همی
پهلوانی کاو سپاه از ساحل جیحون کشید
گر کشید اسکندر از ظلمت همی یاقوت سرخ
کلک او بس لولو مکنون زظلمت چون‌ کشید
آب حیوان‌ گشت ظلمت در دوات او مگر
کلک او از آب حیوان لولو مکنون‌ کشید
آن‌که در مهرش قدم زد نعمت قارون نهاد
وان‌که درکینش نفس زد محنت قارون‌کشید
در حسود او کشید اخترکمان دشمنی
همچو لیلی‌ کاو کمان قهر در مجنون کشید
او کشید آخر به مردی‌ کینِِ خال از بدسگال
کین جمشید آخر از ضحاک اَفریدون‌ کشید
خلق‌ چون‌ یعقوب و عدلش‌ چون لباس‌ یوسف‌ است
بوی او از بیت اخزان جمله را بیرون‌کشید
پیش یزدان در قیامت بر دهد روز جزا
رنجهایی‌کاو ز بهر ملک و دین اکنون کشید
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را
تا معین‌الدین وزیر خسرو عالم بود
عالم از عدلش بهشتی تازه و خرم بود
در پناه دولت او بنده و آزاد را
ناز و نعمت بیش باشد رنج و محنت کم بود
تا سر او سبز باشد رویها گلگون بود
تا دل او شاد باشد جانها بی‌غم بود
رسم خوب او نظام ملت احمد بود
نفس پاک او جمال‌ گوهر آدم بود
خاتم نصرت بود دست محامد را سزا
تا که نام و کنیت او نقش آن خاتم بود
چون عدو را خیره بایدکرد موسی کف بود
چون ولی‌ را زنده باید کرد عیسی دم بود
تا که باشد مجلس او کعبه ی عز و شرف
پا و دست او مقام و چشمه ی زمزم بود
تا سرای ملک را معمار باشد عدل او
فرع آن باشد بلند و اصل آن محکم بود
هر دلی را کاو جراحت کرد تیغ نائبات
آن جراحت را ز توقیعات او مرهم بود
کلک او را چون صدف خوان و یمینش را چویم
زان که لؤلؤ در صدف باشد صدف در یم بود
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمدبن فضل بن محمود را
هست چشم حاضران در شرق بر آثار او
هست گوش غایبان در غرب بر اخبار او
خواب امن از دولت بیدار او باشد که هست
عالم اندر خواب امن از دولت بیدار او
همچنان کز ابر نیسان تازه گردد بوستان
تازه گردد جان ز لفظ و کلک گوهربار او
نعمت قارون شود پالوده با انعام او
پیکر گردون شود فرسوده با پیکار او
گر فساد و خَمر خوردن بود کار دیگران
نیست اکنون جز صلاح و ختم‌ کردن‌ کار او
سیرت و رفتار ایشان بود کسر دین و داد
جبر آن‌ کسر آمد اکنون سیرت و رفتار او
پشت دین ‌است ار به فضل و هست دولت پشت او
یار خلق است او به عدل و هست خالق ‌یار او
مصلحت باشد سپاهی را ز یک تدبیر او
منفعت باشد جهانی را ز یک‌ گفتار او
تا که او را بخت برنا باشد و فرهنگ پیر
پیر و برنا را سعادت باشد از دیدار او
هر که بر دل کینه و آزار او صورت ‌کند
بشکند بازار خویش از کینه و آزار او
آفر‌ین باد از فلک خورشید عدل وجود را
صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را
سیرت او بر سر آزادگی افسر نهاد
نامهٔ او از شرف هر سروری بر سر نهاد
وز مبارک رای ملک آثار او هر خسروی
روی سوی درگه شاه جهان سنجر نهاد
دست همت در جوانمردی به عالم برگشاد
پای دولت در خداوندی به ‌گردون بر نهاد
عاملان را در ممالک خلعت و منشور داد
عالمان را در مساجد کرسی و منبر نهاد
جان پیغمبر بدو شادست کاو از داد و دین
در شریعت سنت و آیین پیغمبر نهاد
کوه را هست از گران سنگی به حلمش نسبتی
زین سبب درکوه یزدان معدن گوهر نهاد
وز وقارش عاریت دارد زمین آهستگی
در زمین از بهر آن خورشید کان زر نهاد
فال مدح او رهی از دفتر قرآن‌ گرفت
آیه ی رحمت برآمد روی بر دفتر نهاد
مدح او حق است و گردون از پس عهدی دراز
نیک‌عهدی کرد تا حقور کف حق‌ور نهاد
در ضمیرم‌ گاه مدح او همه‌ گوهر نشاند
در دهانم‌ گاه شُکر او همه شَکّر نهاد
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را
از معانی لفظ او پیرایهٔ ایام باد
وز معالی‌ رای او همسایه ی اجرام باد
قاسم الارزاق کرد اقلام او را کردگار
خلق هفت اقلیم را ارزاق از آن اقلام باد
صید صیاد اجل بودند بدخواهان او
پوست بر اندام ایشان بر مثال دام باد
کلک او را از نوشتن یک زمان آرام نیست
ملک را از کلک بی‌آرام او آرام باد
دولتِ پیروز او را دهر سرکش نرم باد
همتِ میمون او را چرخ توسن رام باد
نقش‌ کلک مشک‌بارش زیور ناهید باد
نعل اسب بادپایش افسر بهرام باد
تا بود ناکام و کام دشمنی و دوستی
دوستان او به‌کام و دشمنش ناکام باد
تا که باشد نطق و اوهام ازهمه چیزی فزون
عز و جاه او فزون از نطق و از اوهام باد
تا که باشد قبلهٔ اسلامیان بیت‌الحرام
بارگاه فرخ او قبلهٔ اسلام باد
تا که باشد فرخ و پدرام ایام بهار
روزگار او سراسر فرخ و پدرام باد
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
سرو روان چو کوه به کردار ماه کرد
خط آمد وکنارهٔ ماهش سیاه کرد
آن خط مشک بوی که بر عارضش دمید
بر گل سپاه مورچه‌ گویی که راه کرد
چیره شدیم ما به‌ گنه بر به عشق از آنک
صد ره به عجز توبهٔ ما را تباه‌کرد
وز توبه برکنار فتادیم از آنکه او
رخسارگان چو توبهٔ ما را سیاه کرد
بنمود بامداد زخرگاه روی خویش
خیره بماند هرکه به ‌رویش نگاه کرد
بس طبع را که چشم نژندش نژند کرد
بس پشت را که زلف دوتاهش دو تاه کرد
زان پیش کافتاب برآورد سر زکوه
چون آفتاب روی به ایوان شاه کرد
شاه بزرگوار ملک‌سنجر آنکه بخت
او را سزای مملکت و تاج وگاه کرد
خواند خلیفه ناصر دینش زبهر آنک
هر جاکه رفت نصرت دین اِله‌کرد
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۲
شریف خاطر مسعود سعد سلمان را
مسخرست سخن چون پری سلیمان را
نسیج وحده که نو حُلّه‌ای دهد هر روز
زکارگاه سخن بارگاه سلطان را
ز شادی ادب و عقل او به دار سلام
همه سلامت و سعدست سعدسلمان را
اگر دلیل بزرگی است فضل پس نه عجب
که او دلیل بزرگی است فضل یزدان را
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۳
این منم آمده نزدیک کریمی‌که شدست
شخص او قبله قبول شرف وتمکین را
وین منم دست به من داده بزرگی‌که سپرد
به‌کف پای بزرگی سر علیّین را
وین منم یافته اقبال وزیری‌که زعدل
تازه کردست کنون قاعدهٔ پیشین را
وین منم از پس سی سال به‌کام دل خویش
دیده در صدر خداوند معین‌الدین را
باد در صدر معالیش همه ساله بقا
تا بقا باشد بر چرخ مه و پروین را
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۹
ای وزیری‌ که همت تو همی
عدم سائلان وجود کند
شرم دارد زمانه با چو تویی
که ز حاتم حدیث جود کند
گر سر از خاک برکند حاتم
خاک پای تو را سجود کند
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
بیاید نام او در مَخلَص شعر
چنان کاندر نماز الله اکبر
نه دنیا بهر ما نفع است و ضَرّست
وزو ما را نه نفعستی و نه ‌ضرّ
بدین معنی خرد نپسندد از ما
که با دریا کنیم او را برابر
اگر گردون بپیماید مثنی
و گر کشور بپیماید مکرر
ز قدرش کمتر آید هفت گردون
ز جاهش‌ کمتر آید هفت ‌کشور
ولی چون در وثاق او نهد پای
عدو چون از وفاق او کشد سر
حلال است آن ولی را خون انگور
حرام است آن عدو را شیر مادر
اگر در دولت او دوستانش
توانگر گشته‌اند از زر و گوهر
حسودش هم توانگر شد که دارد
سرشک و چهره همچون گوهر و زر
ایا شاکر ز عدلت شاه و دستور
و یا راضی به دادت ملک و لشکر
چراغ‌ اصل خویشی تا به ‌آدم
جمال نسل خویشی ‌تا به محشر
کسی‌ کاندر ا‌نظرا شخص تو ببیند
سپهری را همی بیند مصور
فلک خواند تو را ابر گهربار
ملک خواند تورا ببر دلاور
به رزم اندر چنان کوشی‌ که هرگز
نکوشد با درختان باد صرصر
اگر ناطق شوندی همچو مردم
به هر وقتی چه ‌گردون و چه اختر
دهندی اختر و گردون گواهی
که در عالم نباشد چون تو دیگر
اگرچه مهتران بسیار دیدم
ندیدم بهتر از تو هیچ مهتر
چو بر دفتر نویسم شکر این قوم
کنم شکر تو را آغاز دفتر
بپیوستند بس عِقْد مدیحت
همه شایسته و زیبا و درخور
که پیوندد چنین عِقدی‌ که تا حشر
بود بر گردن ایام زیور
همی تا بی ‌عرض جوهر نباشد
چنان چون بی‌فلک خورشید ازهر
امارت چون فلک باد و تو خورشید
ریاست چون عَرَض باد و تو جوهر
ز نور رای تو دولت مزین
ز بوی خلق تو دنیا معطر
سرایت چون بهشت و بندگانت
چو حورالعین دمی چون آب کوثر
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
جهان ‌گشاده ثنای تو را چو شیر دهان
زمانه بسته رضای تو را چو تیر کمر
غبار موکب تو کرده چشم گردون کور
صهیل مرکب تو کرده گوش گردون کر
فکند رمح تو هر ساعتی از آن مردم
ربود تیغ تو هر لحظه‌ای از آن لشکر
هزار جوشن و تن در میانهٔ جوشن
هزار مغفر و سر در میانه مغفر
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
دریاست خاطر من و گوهر در او سخن
در مجلس شریف تو گوهر کنم نثار
شعری که خاطرم به معانی بپرورد
باشد یکی طویله پر از در شاهوار
در نقد و در شناختن شعرهای خویش
بر همت و کفایت تو کردم اختصار
تا هست در زمانهٔ فانی بلند و پست
تا هست در میانهٔ ‌گیتی عزیز و خوار
بادی بلند و دشمن تو باد سرنگون
بادی عزیز و حاسد تو باد خاکسار
اقبال همنشین تو بالصیف و الشتاء
توفیق رهنمای تو فی‌ اللیل و النهار
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱۴
شاها قیاس بخت خود از آفتاب گیر
عالم به تیغ دولت و رای صواب‌گیر
کاوس وار تاختنی کن سوی ختن
صد گنج چون خزانهٔ افراسیاب گیر
آباد کرده‌ای همه عالم به عدل خویش
از تیغ خویش خانهٔ اعدا خراب‌گیر
چون بنگری به طالع خویش و دعا کنی
طالع خجسته‌گیر و دعا مستجاب گیر
گه اسب تاز و گاه نشاط شراب کن
گه‌گوی باز و گاه به‌کف بر شراب‌گیر
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱۶
عزیزکرد مرا در محل عز و قبول
ظهیر دولت شاه و شهاب دین رسول
چنان شنید زمن شعر کاحمد مختار
شنید وحی ز روح‌الامین به وقت نزول
چو در ستایش او لفظ من مکرر شد
لَطَف نمود و ز تکرار من نگشت ملول
کجا ملول شود صاحبی که گاه سخن
بود ز خاطر او نفع را فروع و اصول
ایا ستوده کریمی که فضل‌گویان را
ز شکر مکرمت توست فصلها ز فصول
کمال فضل تو داری و من به مجلس تو
چو فضل خویش نمایم بود کمال فضول
اگر هزار زبانم بود به جای یکی
ستایش تو یکی از هزار کیف اقول
چو کرد طبع لطیفت قبول شعر مرا
سزد که رای شریفت دهد نشان قبول
تو بشت آل بتولی و هست نایب من
به مجلس تو خداوند شمع آل بتول
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
ای شاه اگر سکندر دیدی حُسام تو
از سنگ و روی و آهن سدی نساختی
پیش تو پشت مَعْن‌ چو چوگان شدی ز شرم
گر با تو در سخا و کرم‌ گوی باختی
ور دست تو بدیدی محمود زابلی
از خاک سم مرکب تو سر فراختی
من بنده از سخاوت و جود تو یافتم
امروز خلعت تو و نیکو نواختی
رومی و اطلس و قصب و بدره‌های زر
دو استر سبک‌رو و اسبی و ساختی
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۲۸
ای شاه ز شاهان که کند آنچه تو کردی
در ملک به شاهی ز همه شاهان فردی
آنجا که می و بزم بود اصل نشاطی
وانجا که صف رزم بود مرد نبردی
جان پدر و جان برادر به تو شادست
کز هر سه فزونی به جوانی و به مردی
هر رزم که آن هر سه نجستند تو جستی
هرکار که آن هر سه نکردند توکردی
در ملک تو افزود هر آن مال که دادی
در جان تو افزود هر آن باد که خوردی
تا دیر بماند فلک و زود بگردد
خواهم که بمانی و ازین حال نگردی
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۳۰
کردم اندر فتح غزنین ساحری در شاعری
کرد پرگوهر دهانم پادشاه گوهری
دست رادش در دهانم درّ دریایی نهاد
چون ببارید از زبانم پیش او درّ دری
پادشا بخشد به شاعر زرّ و دیبا و قصب
او مرا این هر سه بخشید و جواهر بر سری
درکنارم درّ و فیروزه است و لعل از جود او
در وثاقم جامهٔ رومی و زرّ جعفری
هرگز از محمود غازی این عطا کی یافتند
زینبی و عسجدی و فرخی و عنصری
گر زند از جود محمودی به گیتی داستان
گشت باطل جود محمودی ز جود سنجری
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۳۳
ای شاه عطا بخش که بخشنده‌تر از تو
چشم فلک پیر ندیدست جوانی
درویش به‌درگاه تو بشتافتم امروز
جود تو مرا کرد توانگر به‌ زمانی
شد قصهٔ من قصهٔ موسی‌که همی جست
از روشنی اندر شب تاریک نشانی
در آخر شب‌ گشت‌ کلیمی و رسولی
در اول شب بود کلیمی و شبانی
من شکر توگفتن نتوانم به‌تمامی
گر بر تن من‌گردد هر موی زبانی
همواره مدیح تو سگالم به‌دل و جان
کز بهر مدیح تو دلی دارم و جانی
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۳
ای تاخته از جهان جهانبانان را
برهم زده ملک و خانهٔ خانان را
ای وارث نامدار سلطانان را
فخرست به تو جمله مسلمانان را
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۶
جاوید شها عز و شرف باد تو را
تیغ و قلم و جام به‌ کف باد تو را
از تاجوران هزار صف باد تو را
صد شاه خلیفهٔ خَلَف باد تو را
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۷
مهرست ظفر نگین فرمان تو را
صید است بهشت دام احسان تو را
خاک است ستاره صحن میدان تو را
گوی است زمانه خَمٌ چوگان تورا
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۸
خورشید چو بیند ای ملک رای تورا
وین فر و جمال عالم ارای تورا
جوینده شود بزمگه و جای تو را
تا سجده برد خاک‌کف پای تورا
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
ای شاه چو بیند آسمان رای تو را
وین طبع لطیف رامش افزای تو را
احسنت زند طلعت زیبای تو را
خواهد که شود خاک‌ کف پای تو را