عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
ای دو چشم خوش پر خواب تو درخوابی خوش
وی دو زلف کژ پر تاب تو درتابی خوش
خفته چون چشم تو در هرطرفی بیماری
وانگه از قند تو درحسرت جلابی خوش
همچو زلف سیه و روی جهان افروزت
نتوان دید شبی تیره و مهتابی خوش
نرگست فتنهٔ هر گوشه نشینست مقیم
خوابگه ساخته بر گوشهٔ محرابی خوش
تا برفت از نظرم چشم خوش پرخوابت
در شب هجر نکردم نفسی خوابی خوش
بجز از مردم چشمم که بخونم تشنه‌ست
بیتو برلب نچکاندست کسم آبی خوش
گوش کن شرح شرف نامهٔ مهر از خواجو
زانکه باشد صفت مهر رخت بابی خوش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
ای حلقه زده افعی مشکین تو بر دوش
وی خنده زده شکر شیرین تو بر نوش
از کوه نتابد چو تو خورشید کمربند
وز باغ نخیزد چو تو شمشاد قبا پوش
چون دوش شبی تیره ندیدم بدرازی
الا شب زلفت که زیادت بود از دوش
ماندست مرا حسرت دیدار تو در دل
کردست دلم حلقهٔ گیسوی تو در گوش
دارم ز تو دلبستگی و مهر و وفا چشم
لیکن چکنم گر تو نداری دل من گوش
خاموش که چون گل بشکر خنده در آید
با بلبل بیدل نتوان گفت که خاموش
زان داروی بیهوشی اگر صبح توانی
در ده قدحی تا ز حریفان ببرد هوش
تخفیف کن از دور من سوخته جامی
کاتش چو زیادت شود از سر برود جوش
خواجو اگرت دست دهد دولت وصلش
زنهار مگو با کس و بر می‌خور و می‌پوش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
چو جام لعل تو نوشم کجا بماند هوش
چو مست چشم تو گردم مرا که دارد گوش
منم غلام تو ور زانکه از من آزادی
مرا بکوزه کشان شرابخانه فروش
به بوی آنکه ز خمخانه کوزه‌ئی یابم
روم سبوی خراباتیان کشم بر دوش
ز شوق لعل تو سقای کوی میخواران
بدیده آب زند آستان باده فروش
مرا مگوی که خاموش باش و دم درکش
که در چمن نتوان گفت مرغ را که خموش
اگر نشان تو جویم کدام صبر و قرار
وگر حدیث تو گویم کدام طاقت و هوش
مکن نصیحت و از من مدار چشم صلاح
که من بقول نصیحت کنان ندارم گوش
شراب پخته بخامان دل فسرده دهید
که باده آتش تیزست و پختگان در جوش
نعیم روضهٔ رضوان بذوق آن نرسد
که یار نوش کند باده و تو گوئی نوش
مرا چو خلعت سلطان عشق می‌دادند
ندا زدند که خواجو خموش باش و بپوش
میسرم نشود خامشی که در بستان
نوای بلبل مست از ترنمست و خروش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
آورده ایم روی بسوی دیار خویش
باشد که بنگریم دگر روی یار خویش
صوفی و زهد و مسجد و سجاده و نماز
ما و می مغانه و روی نگار خویش
چون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیار
مجنونم ار ز دست دهم اختیار خویش
کردم گذار برسرکویش وزین سپس
تا خود چه بر سرم گذرد از گذار خویش
چون هیچ برقرار نمی‌ماند از چه روی
ماندست بیقراری من برقرار خویش
زانرو که هر چه دیده‌ام از خویش دیده‌ام
هر دم کنم ز دیده سزا در کنار خویش
در بندگی چو کار من خسته بندگیست
تا زنده‌ام چگونه کنم ترک کار خویش
چون ما شکار آهوی شیرافکن توئیم
گر می‌کشی بدور میفکن شکار خویش
خواجو چو کرده‌ئی سبق خون دل روان
از لوح کائنات فرو شو غبار خویش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
به شهریار بگوئید حال این درویش
به شهریار برید آگهی از این دل ریش
مدد کنید که دورست آب و ما تشنه
حرامی از عقب و روز گرم و ره در پیش
توانگران چو علم برکنار دجله زنند
مگر دریغ ندارند آبی از درویش
اگر تو زهر دهی همچو شهد نوش کنم
به حکم آنکه ز دست تو نوش باشد نیش
به نوک ناوک چشم تو هر که قربان شد
ازو چه چشم توان داشتن رعایت کیش
از آستان تو دوری نکردم اندیشه
چرا که گوش نکردم بعقل دور اندیش
اگر گرفت دلم ترک خویش و بیگانه
غریب نیست که بیگانه گشته است از خویش
به عشوه آهوی روباه باز صیادت
چنان برد دل مردم که گرگ گرسنه میش
بیا و پرده برافکن که هست خواجو را
شکیب کم ز کم و اشتیاق بیش از بیش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
به بزمگاه صبوحی کنون بمجلس خاص
حیات بخش بود جام می بحکم خواص
ز شوق مجلس مستان نگر ببزم افق
که زهره نغمه سرایست و مشتری رقاص
بسوز مجمر عود ای مقیم خلوت انس
بساز بزم صبوح ای ندیم مجلس خاص
بگو که فاتحهٔ باب صبح خیزان را
سپیده دم بدمد حرزی از سر اخلاص
تو از جراحت دلهای خسته نندیشی
که در ضمیر نیاری که الجروح قصاص
محب روی تو رویم نمی‌تواند دید
که گفته‌اند که القاص لا یحب القاص
نه در جمال تو مشتاق را مجال نظر
نه از کمند تو عشاق را امید خلاص
ز قید عشق تو می‌خواستم که بگریزم
گرفت پیش ره اشکم که لات حین مناص
غریض لجهٔ دریای عشق شد خواجو
ولی چو در بکف آرد چه غم خورد غواص
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
بده آن راح روان بخش که در مجلس خاص
مایهٔ روح فزائی بود از روی خواص
دوستان شمع شبستان و پریوش ساقی
ماه خوش نغمه نواساز و حریفان رقاص
عقل را ره نبود بر در خلوتگه عشق
عام را بار نباشد به سراپرده خاص
ای بسا در گرانمایه که آید به کنار
تا درین بحر بود مردم چشمم غواص
آخر ای فاتحهٔ صبح به اخلاص بدم
که خلاص از شب هجران نبود بی اخلاص
وحشی از قید تو نگریزد ارش تیغ زنی
که گرفتار کمندت نکند یاد خلاص
خالص آید چو زر از روی حقیقت خواجو
گرتو در بوته عشقش بگدازی چو رصاص
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
بسوز سینه رسند اهل دل بذوق سماع
که شمع سوخته دل را از آتشست شعاع
حدیث سوز درون از زبان نی بشنو
ولی چو شمع نباشد چه آگهی ز سماع
بچشم آهوی لیلی نظر کن مجنون
گهی که برسر خاکش چرا کنند سباع
برو طبیب و صداعم مده که مخمورم
مگر بباده رهائی دهی مرا ز صداع
بیا و جام عقارم بده که تا بودم
نه با عقار تعلق گرفته‌ام نه ضیاع
چگونه از خط حکم تو سر بگردانم
که من مطیعم و حکم تو پیش بنده مطاع
شدی و بیتو بهر شارعی که بگذشتم
ز دود سینه هوا برسرم ببست شراع
به روشنی نتوان بار بر شتر بستن
که همچو شام بود تیره بامداد وداع
برقعه‌ئی دل ما شاد کن که در غم تو
بسی بخون جگر نسخ کرده‌ایم رقاع
مرا از آنچه که گیرد حرامی از پس و پیش
چو ترک خویش گرفتم چه غم خورم ز متاع
بمهد خاک برد با تو دوستی خواجو
که شیر مهر تو خوردست در زمان رضاع
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
شمیم باغ بهشتست با نسیم عراق
که گشت زنده ز انفاس او دل مشتاق
برون ز خامه که او هم زبان بود ما را
که دستگیر تواند شد از سر اشفاق
ترا بقتل احبا مواخذت نکنند
مگر بخون شهیدان ضرب تیغ فراق
کجا رسد بکمندت که لاشه‌ئی که مراست
اگر چه برق شود کی رسد بگرد فراق
درآن زمان که بود قالبم عظام رمیم
کنند نفحهٔ عشقت ز خاکم استنشاق
بتلخی ار چه بشد خسرو از جهان او را
حلاوت لب شیرین نمی‌رود ز مذاق
تو آفتاب بلندی ولی برون ز زوال
تو ماه مهر فروزی ولی بری ز محاق
دلم ز بهر چه با طره تو بندد عهد
که هندواست و بیک موی بشکند میثاق
کسی که سرور جادوگران بود پیوست
بود چو ابروی شوخت بچشم بندی طاق
ترا که این همه قول مخالفست رواست
که یاد می‌نکنی هیچ نوبت از عشاق
نوازشی بکن از اصفهان که گشت روان
از آب دیده ما زنده رود سوی عراق
کمال رتبت خواجو همین قدر کافیست
که هست بنده‌ئی از بندگان بواسحق
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶
ای برده عارضت به لطافت ز مه سبق
دل غرق خون دیده ز مهر رخت شفق
خورشید بر زمین زده پیش رخت کلاه
ریحان درآب شسته ز شرم خطت ورق
دینار جسته از زر و رخسار من طلا
وانگاه از درست رخم کرده سکه دق
اشک منست یا می گلرنگ در قدح
یا روی تست یا گل خود روی برطبق
مه را بهیچ وجه نگویم که مثل تست
با جبههٔ پرآبله و روی پر بهق
دانی که چیست قطره باران نوبهار
ابر از حیای دیدهٔ ما می‌کند عرق
من بعد ازین دیار به کشتی گذر کنند
مارا گر آب دیده بماند برین نسق
پیوسته بیتو مردم بحرین چشم من
در باب آب دیده روان می‌کند سبق
خواجو خرد که واضع قانون حکمتست
در پیش منطق تو نیارد زدن نطق
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲
نکهت روضهٔ خلدست که می‌بیزد مشک
یا از آن حلقه زلفست که می‌ریزد مشک
خیزد از چین سر زلف تو مشک ختنی
وین سخن نیست خطا زانکه ز چین خیزد مشک
خون شود نافهٔ آهوی تتاری ز حسد
کان مه از گوشهٔ خورشید درآویزد مشک
آن چه نعلست که لعل تو برآتش دارد
وین چه حالست که حالت ز مه انگیزد مشک
گر نخواهد که کشد گرد مهت گرد عبیر
از چه رو خط تو با غالیه آمیزد مشک
زلف عنبر شکن از روی تو سر می‌پیچید
چکند ز آتش اگر زانکه نپرهیزد مشک
همچو خواجو نکشد سر ز خطت مشک ختا
چون خط سبز تو بر برگ سمن بیزد مشک
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
وه چه شیرینست لعلش اندرو پنهان نمک
کس نمی‌بینم که دارد در جهان چندان نمک
اندکی با چشمهٔ نوشش بشیرینی شکر
گر چه دارد نسبتی لیکن ندارد آن نمک
می نماید خط مشک افشانش از عنبر مثال
می‌فشاند پستهٔ خندانش از مرجان نمک
شد بدور سنبل مشکین او عنبر فراخ
گشت در عهد لب شیرین او ارزان نمک
لعل شکر پاش گوهر پوش شورانگیز او
درج یاقوتست گوئی وندرو پنهان نمک
ای ز شکر خنده‌ات صد شور در جان شکر
وی ز شور شکرت پیوسته در افغان نمک
بر دل بریان من تا کی نمک ریزد غمت
گر چه عیبی نیست ار ریزند بر بریان نمک
درد دل را دوش می‌جستم دوائی از لبت
گفت خواجو کی جراحت را بود درمان نمک
تا بود در چشمم آن لب خواب چون آید مرا
زانکه گوئی دارم اندر دیدهٔ گریان نمک
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴
دیدم از دور بتی کاکلکش مشکینک
دهنش تنگک و چون تنگ شکر شیرینک
لبک لعل روان پرور کش جان بخشک
سرک زلفک عنبر شکنش مشکینک
در سخن لعلک در پوشک اودر پاشک
بر سمن سنبل پرچینک او پرچینک
چشمکش همچو دل ریشک من بیمارک
دستکان کرده بخون دلکم رنگینک
هست مرجان مرا قوت ز مرجانک او
ای دریغا که نبودی دلکش سنگینک
نرگسش مستک و عاشق کشک و خونخوارک
سنبلش پستک و شورید گک و پرچینک
زلفکش دلکشک و غمزه ککش دلدوزک
برکش ناز کک و ساعد کش سیمینک
گفتمش در غم عشقت دل خواجو خونشد
بیش از این چند بگو صبر کند مسکینک
رفت در خنده و شیرین لبک از هم بگشود
گفت داروی دل و مرهم جانش اینک
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵
ای روان از شکر تنگ تو شکر تنگ تنگ
گل برآورده ز شرم آن رخ گلرنگ رنگ
هست در زنجیر زلف دلربایت دل فراخ
لیک دل همچون دل ریش من دلتنگ تنگ
ناوک چشمت چو باد آرم ز خون چشم من
لعل پیکانی شود فرسنگ در فرسنگ سنگ
ای بت گلرخ بگردان بادهٔ گلرنگ را
تا برد ز آئینهٔ جانم می چون زنگ زنگ
بلبل دستان سرا را گو برآر آوای نای
مطرب بلبل نوا را گو بزن در چنگ چنگ
باز چون گلگون می ساقی بمیدان در فکند
ای حریفان برکشید اسب طرب را تنگ تنگ
نام و ننگ ار عاشقی در باز خواجو در رهش
زانکه باشد عشق بازانرا ز نام و ننگ ننگ
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
گشت معلوم کنون قیمت ایام وصال
که وصالت متصور نشود جز بخیال
گر میسر نشود با توام امکان وصول
نیست ممکن که فراموش کنم عهد وصال
هر سحر چاک زنم دامن جانرا چون صبح
تا گریبان تو شد مطلع خورشید جمال
هست چون خال سیاه تو مرا روز سپید
گشت چون زلف تو آشفته مرا صورت حال
شکرت شور جهانی و جهانی مشتاق
عالمی تشنه و عالم همه پرآب زلال
تا نگوئی که حرامست مرا بیتو نظر
که حرامست نظر بیتو و می با توحلال
تنم از شوق جمالت شده از مویه چو موی
دلم از درد فراقت شده از ناله چو نال
قامتم نون و دل از غم شده چون حلقهٔ میم
لیک برحال دلم جیم سر زلف تو دال
نه بحالم نظری می‌کنی ای نرگس چشم
نه ز حالم خبری می‌دهی ای مشکین خال
مهر من برمه رویت نپذیرد نقصان
مهر را گرچه میسر نشود دفع زوال
عیش من بی لب شیرین تو تلخست ولیک
تو ملولی و مرا هست ز غیر تو ملال
ظاهر آنست که از خود برود بلبل مست
چو نسیم چمن آرد نفس باد شمال
خوش بود نالهٔ عشاق بهنگام صبوح
خواجو ار عاشقی از پردهٔ عشاق بنال
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
زهی ز بادهٔ لعلت در آتش آب زلال
یکی ز حلقهٔ بگوشان حاجب تو هلال
ندای عشق چو در داد خال مشکینت
بگوش جان من آمد ز روضه بانگ بلال
تو کلک منشی تقدیر بین بدان خوبی
نهاده بر سر نون خط تو نقطهٔ خال
چودر خیال خیال آید آن خیال چو موی
نرفت یکسر مو نقشش از خیال خیال
منال بلبل بیدل چو می‌شود حاصل
ترا بکام دل از بوستان عشق منال
اگر ز کوی تو دورم نمی‌شوم نومید
چرا که مرد بهمت بود چو مرغ ببال
ترا حرام نباشد که خون ما ریزی
که هست پیش خداوند خون بنده حلال
چنان بچشمهٔ نوش تو آرزومندم
که راه بادیه مستسقیان به آب زلال
ز من چه دید که هردم که آید از کویت
چو باد بگذرد از پیش من نسیم شمال
رسانده‌ام بکمال از محبت تو سخن
اگر چه گفتهٔ خواجو کجا رسد بکمال
شب فراق بگفتیم ترک صبح امید
جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲
ای سواد خط توشرح مصابیح جمال
طاق پیروزهٔ ابروی تو پیوسته هلال
زلف هندوی تو چینی و ترا رومی روی
چشم ترک تو ختائی و ترا زنگی خال
کی شکیبد دلم از چشمهٔ نوشت هیهات
تشنه در بادیه چون بگذرد از آب زلال
گر بود شوق حرم بعد منازل سهلست
هجر در راه حقیقت نکند منع وصال
نتوان گفت که می در نظرت هست حرام
زانکه در گلشن فردوس بود باده حلال
بر بنا گوش تو خال حبشی هر که بدید
گفت بر گوشهٔ خورشید نشستست بلال
چون خیال تو درآید بعیادت ز درم
خویش را باز ندانم من مسکین ز خیال
گفتم از دیده شوم غرقهٔ خون روزی چند
چشم دریا دل من شور برآورد که سال
چه کند گر نکند شرح جمالت خواجو
که بوصف تو رساندست سخن را بکمال
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
زهی گرفته خور از طلعت تو فال جمال
نشانده قد تو در باغ جان نهال جمال
نوشته منشی دیوان صنع لم یزلی
به مشک بر ورق لاله‌ات مثال جمال
خیال روی تو تا دیده‌ام نمی‌رودم
ز دل جمال خیال و ز سرخیال جمال
چو روشنست که هر روز را زوالی هست
مباد روی چو روز ترا زوال جمال
کسی که نیست چو من تشنهٔ جمال حرم
حرام باد برو شربت زلال جمال
هوای یار همائی بلند پروازست
که در دلم طیران می‌کند ببال جمال
خرد چو دید که خواجو فدای او شد گفت
زهی کمال کمال و زهی جمال جمال
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴
زهی زلفت شکسته نرخ سنبل
گلستان رخت خندیده برگل
رسانده خط بیاقوت تو ریحان
کشیده سر ز کافور تو سنبل
عروسی را که او صاحب جمالست
چه دریابد گرش نبود تحمل
چو ریش خستگانرا مرهم از تست
مکن در کار مسکینان تغافل
اگر گل را نباشد برگ پیوند
چه سود از نالهٔ شبگیر بلبل
بجانت کانکه برجان دارم از غم
نباشد کوه سنگین را تحمل
اگر عمر منی ایشب برو زود
وگر جزو منی ای غم برو کل
چو از زلفش بدین روز اوفتادم
تو نیز ای شب مکن بر من تطاول
خوشا آن بزم روحانی که هر دم
کند مستی ببادامش تنقل
منه عود ای بت خوش نغمه از چنگ
که ساغر بانگ می‌دارد که غلغل
بزن مطرب که مستان صبوحی
ز می مستند و خواجو از تامل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
ای دل من بسته در آن زنجیر سمن‌سا دل
کرده مرا در غم عشقت بی سر و بی پا دل
برده ازین قالب خاکی رخت به صحرا جام
رانده ازین دیده پرخون سیل به دریا دل
چون دل ما برنگرفت از لعل لبت کامی
ای بت مهوش تو چرا برداشتی از ما دل
جای من بیدل و دین یا دیر بود یا دار
قصد من بی سر و پا یا دیده کند یا دل
مطرب دل سوختگان گو تا بزند بر چنگ
وای دل ای وای دل و دین وادل من وادل
ای شکری زان لب شیرین کرده تقاضا جان
وی نظری زانرخ زیبا کرده تمنا دل
جادوی عاشق کش چشمت خورده بافسون خون
هندوی زنگی وش زلفت برده بیغما دل
سرنکشد یکسر مو زان جعد مسلسل عقل
روی نتابد نفسی زان روی دلارا دل
چند زنی طعنه که خواجو در غم عشق افتاد
چون دلم افکند درین آتش چکنم با دل