عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
ای بزیر زلف تو سایه نشین خورشید و ماه
زلف و رویت در نقاب عنبرین خورشید و ماه
سایه زلف چو ابر از پیش رویت دور کن
تا ببیند آسمان اندر زمین خورشید و ماه
گر مه و خور بر نیاید پرده از رخ برفگن
آینه برگیر و اندر روی بین خورشید و ماه
روز و شب گو ماه و خور را بعد ازین جلوه مکن
کز مه و خور بی نیازم من بدین خورشید و ماه
گر همی خواهد امان این از زوال آن از خسوف
گو برو در سایه زلفش نشین خورشید و ماه
از کلهداران که دارد وز نکورویان کراست
در قبا سرو و صنوبر بر جبین خورشید و ماه
گفته بر قدت بسی مدح و ثنا شمشاد و سرو
گفته بر رویت هزاران آفرین خورشید و ماه
خود کجا دارد کمند عنبرین شمشاد و سرو
خود کجا دارد لبان شکرین خورشید و ماه
روی چون آتش نمودی تا چراغ خویشتن
می برافروزند از آن نور مبین خورشید و ماه
ذره اندر سایه تو همچو ماه و خور شود
ای ترا از چاکران کمترین خورشید و ماه
سیف فرغانی چنین سلطان عالم گیر را
آسمان انگشتری زیبد نگین خورشید و ماه
زلف و رویت در نقاب عنبرین خورشید و ماه
سایه زلف چو ابر از پیش رویت دور کن
تا ببیند آسمان اندر زمین خورشید و ماه
گر مه و خور بر نیاید پرده از رخ برفگن
آینه برگیر و اندر روی بین خورشید و ماه
روز و شب گو ماه و خور را بعد ازین جلوه مکن
کز مه و خور بی نیازم من بدین خورشید و ماه
گر همی خواهد امان این از زوال آن از خسوف
گو برو در سایه زلفش نشین خورشید و ماه
از کلهداران که دارد وز نکورویان کراست
در قبا سرو و صنوبر بر جبین خورشید و ماه
گفته بر قدت بسی مدح و ثنا شمشاد و سرو
گفته بر رویت هزاران آفرین خورشید و ماه
خود کجا دارد کمند عنبرین شمشاد و سرو
خود کجا دارد لبان شکرین خورشید و ماه
روی چون آتش نمودی تا چراغ خویشتن
می برافروزند از آن نور مبین خورشید و ماه
ذره اندر سایه تو همچو ماه و خور شود
ای ترا از چاکران کمترین خورشید و ماه
سیف فرغانی چنین سلطان عالم گیر را
آسمان انگشتری زیبد نگین خورشید و ماه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
از آن شکر که تو در پسته دهان داری
سزد که راتبه جان من روان داری
ببوسه تربیتم کن که من برین درگه
نه آن سگم که تو تیمار من بنان داری
نظر در آینه کن تا ترا شود روشن
چو دیگران که چه رخسار دلستان داری
اگر کسی ندهد دل بچون تو دلداری
تو خویشتن بستانی که دست آن داری
جماعتی که در اوصاف تو همی گویند
که قد سرو و رخ همچو گلستان داری
نظر در آن گل رو می کنند، بی خبرند
ز غنچها که بر اطراف بوستان داری
پیام داد بمن عاشقی که ای مسکین
که همچو من بسخن رسم عاشقان داری
بروی گل دگران خرمند چون بلبل
تو از محبت او تا بکی فغان داری؟
چو عاشقان همه احوال خویش عرض کنند
تو نیز قصه خود باز گو، زبان داری!
ببوسه یی چو رسیدی از آن دهان زنهار
ممیر کز لب لعلش غذای جان داری
چو دوست گفت سخن گفت سیف فرغانی
حدیث یا شکرست آنکه در دهان داری
سزد که راتبه جان من روان داری
ببوسه تربیتم کن که من برین درگه
نه آن سگم که تو تیمار من بنان داری
نظر در آینه کن تا ترا شود روشن
چو دیگران که چه رخسار دلستان داری
اگر کسی ندهد دل بچون تو دلداری
تو خویشتن بستانی که دست آن داری
جماعتی که در اوصاف تو همی گویند
که قد سرو و رخ همچو گلستان داری
نظر در آن گل رو می کنند، بی خبرند
ز غنچها که بر اطراف بوستان داری
پیام داد بمن عاشقی که ای مسکین
که همچو من بسخن رسم عاشقان داری
بروی گل دگران خرمند چون بلبل
تو از محبت او تا بکی فغان داری؟
چو عاشقان همه احوال خویش عرض کنند
تو نیز قصه خود باز گو، زبان داری!
ببوسه یی چو رسیدی از آن دهان زنهار
ممیر کز لب لعلش غذای جان داری
چو دوست گفت سخن گفت سیف فرغانی
حدیث یا شکرست آنکه در دهان داری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
ای جهان ازتو مزین چو بهشت از حوری
همه عالم ظلماتست وتو در وی نوری
گر ببیند رخ خوب تو بماند خیره
درگل عارض تو نرگس چشم حوری
دل در اوصاف تو گر چند که دوراندیشست
همچو اندیشه ترا کی بود از دل دوری
دل کس جمع نماند چو پریشان گردد
زلف چون سنبل تو بر بدن کافوری
بیم آنست که در عهد تو گم نام شود
مه نام آور و خورشید بدان مشهوری
وقت ما خوش نشود جز بسماع نامت
ورچه در مجلس ما زهره بود طنبوری
لب شیرین تو خواهم که دهان خوش کند
مگسان شکرت را عسل زنبوری
وصل تو عافیتست و من بیمار از هجر
دورم از صحت چون عافیت از رنجوری
سیف فرغانی ناگاه درآید ز درت
سگ چو دریافت گشاده نخوهد دستوری
همه عالم ظلماتست وتو در وی نوری
گر ببیند رخ خوب تو بماند خیره
درگل عارض تو نرگس چشم حوری
دل در اوصاف تو گر چند که دوراندیشست
همچو اندیشه ترا کی بود از دل دوری
دل کس جمع نماند چو پریشان گردد
زلف چون سنبل تو بر بدن کافوری
بیم آنست که در عهد تو گم نام شود
مه نام آور و خورشید بدان مشهوری
وقت ما خوش نشود جز بسماع نامت
ورچه در مجلس ما زهره بود طنبوری
لب شیرین تو خواهم که دهان خوش کند
مگسان شکرت را عسل زنبوری
وصل تو عافیتست و من بیمار از هجر
دورم از صحت چون عافیت از رنجوری
سیف فرغانی ناگاه درآید ز درت
سگ چو دریافت گشاده نخوهد دستوری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
ایا بدور تو از مثل تو جهان خالی
کدام دور ز تو بود یک زمان خالی
تو در میان نه و ذکر تو در میان همه
تو در مکان نه و نبود ز تو مکان خالی
زبان که نیست بذکر تو در دهان گردان
ببرمش که ازو به بود دهان خالی
دلم ز معنی عشقت تهی نخواهد شد
اجل اگر چه کند صورتم ز جان خالی
گداخت بر تن من گوشت همچو پیه از آنک
ز مغز مهر توم نیست استخوان خالی
رهی بکوی تو چون در نیاید و برود
ولیک از او نبود هرگز آستان خالی
ز چنگ عشق تو همچون رباب می نالم
چو دم دهیش نباشد نی از فغان خالی
در آن زمان که ز هستی خویش پر بودم
نبود همتم از قید این و آن خالی
از آفتاب رخت ذره ذره کم گشتم
شود بروز ز استاره آسمان خالی
همای عشق تو پرواز کرد گرد جهان
ندید در خور خود هیچ آشیان خالی
تو وصف خویش همی گو که سیف فرغانیست
بسان صورت دیوار از زبان خالی
کدام دور ز تو بود یک زمان خالی
تو در میان نه و ذکر تو در میان همه
تو در مکان نه و نبود ز تو مکان خالی
زبان که نیست بذکر تو در دهان گردان
ببرمش که ازو به بود دهان خالی
دلم ز معنی عشقت تهی نخواهد شد
اجل اگر چه کند صورتم ز جان خالی
گداخت بر تن من گوشت همچو پیه از آنک
ز مغز مهر توم نیست استخوان خالی
رهی بکوی تو چون در نیاید و برود
ولیک از او نبود هرگز آستان خالی
ز چنگ عشق تو همچون رباب می نالم
چو دم دهیش نباشد نی از فغان خالی
در آن زمان که ز هستی خویش پر بودم
نبود همتم از قید این و آن خالی
از آفتاب رخت ذره ذره کم گشتم
شود بروز ز استاره آسمان خالی
همای عشق تو پرواز کرد گرد جهان
ندید در خور خود هیچ آشیان خالی
تو وصف خویش همی گو که سیف فرغانیست
بسان صورت دیوار از زبان خالی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
ای (که) تو جان جهانی و جهان جانی
گر بجان و بجهانت بخرند ارزانی
عشق تو مژده ور جان بحیات ابدی
وصل تو لذت باقی ز جهان فانی
خوب رویان جهان کسب جمال از تو کنند
آفتاب ار نبود مه نشود نورانی
زآسمان گر بزمین در نگری چون خورشید
غیر مه هیچ نباشد که بدو می مانی
ماه در معرض روی تو برآید چه عجب
شب روان را چو عسس سخت بود پیشانی
ظاهر آنست که در باغ جمال کس نیست
خوبتر زین گل حسنی که تواش بستانی
از سلاطین جهان همت من دارد عار
گر تو یک روز گدای در خویشم خوانی
شرمسارست توانگر ز زرافشانی خود
چون گدای تو کند دست بجان افشانی
از چنین داد و ستد سود چه باشد چو بمن
ندهی بوسه، وگر من بدهم نستانی
خسته تیغ غمت را ببلا بیم مکن
کشته را چند بشمشیر همی ترسانی
سیف فرغانی از عشق بپرهیز و منه
پا در آن کار که بیرون شد از آن نتوانی
گر بجان و بجهانت بخرند ارزانی
عشق تو مژده ور جان بحیات ابدی
وصل تو لذت باقی ز جهان فانی
خوب رویان جهان کسب جمال از تو کنند
آفتاب ار نبود مه نشود نورانی
زآسمان گر بزمین در نگری چون خورشید
غیر مه هیچ نباشد که بدو می مانی
ماه در معرض روی تو برآید چه عجب
شب روان را چو عسس سخت بود پیشانی
ظاهر آنست که در باغ جمال کس نیست
خوبتر زین گل حسنی که تواش بستانی
از سلاطین جهان همت من دارد عار
گر تو یک روز گدای در خویشم خوانی
شرمسارست توانگر ز زرافشانی خود
چون گدای تو کند دست بجان افشانی
از چنین داد و ستد سود چه باشد چو بمن
ندهی بوسه، وگر من بدهم نستانی
خسته تیغ غمت را ببلا بیم مکن
کشته را چند بشمشیر همی ترسانی
سیف فرغانی از عشق بپرهیز و منه
پا در آن کار که بیرون شد از آن نتوانی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
ایا بحسن رخت را لوای سلطانی
بروی صورت زیبای حسن را جانی
فراز کرسی افلاک شاه خورشیدست
خلیفه رخ تو بر سریر سلطانی
خطیست بر رخ تو از مداد نورالله
نه از حروف مرکب، چو خط پیشانی
برآن زمین که تویی با تو مرد میدان نیست
بگوی مهر ومه این آسمان چوگانی
من ازلطافت جان تو چون کنم تعبیر
که جسم تو زصفا عالمیست روحانی
دل منست زعالم حواله گاه غمت
حواله چند کنی گنج را بویرانی
غم تو در دل از آثار فیض رحمانست
چو خاطر ملکی در نفوس انسانی
من از تعصب دین دشمن ترا کافر
بگویم و نکند رخنه در مسلمانی
هوای چون تو پری روی در سر چومنی
بدست دیو بود خاتم سلیمانی
مرا سخن زتو در دل همی شود پیدا
که در درون من اندیشه وار پنهانی
من ازتو چون مگس از خوان جدا نخواهم شد
وگر چنانکه زنندم بسان سر خوانی
بسان نکته از یاد رفته بازآیم
ورم بتیغ زبان چون سخن همی رانی
بشرح صفحه رویت کتابها سازم
وگرچه زمن چون ورق بگردانی
فدای (تو)چه نکردند جان گران جانان
بهر بها که ترا می خرند ارزانی
همی خوهم که مرا از جهانیان باشد
فراغتی که تو داری زسیف فرغانی
بروی صورت زیبای حسن را جانی
فراز کرسی افلاک شاه خورشیدست
خلیفه رخ تو بر سریر سلطانی
خطیست بر رخ تو از مداد نورالله
نه از حروف مرکب، چو خط پیشانی
برآن زمین که تویی با تو مرد میدان نیست
بگوی مهر ومه این آسمان چوگانی
من ازلطافت جان تو چون کنم تعبیر
که جسم تو زصفا عالمیست روحانی
دل منست زعالم حواله گاه غمت
حواله چند کنی گنج را بویرانی
غم تو در دل از آثار فیض رحمانست
چو خاطر ملکی در نفوس انسانی
من از تعصب دین دشمن ترا کافر
بگویم و نکند رخنه در مسلمانی
هوای چون تو پری روی در سر چومنی
بدست دیو بود خاتم سلیمانی
مرا سخن زتو در دل همی شود پیدا
که در درون من اندیشه وار پنهانی
من ازتو چون مگس از خوان جدا نخواهم شد
وگر چنانکه زنندم بسان سر خوانی
بسان نکته از یاد رفته بازآیم
ورم بتیغ زبان چون سخن همی رانی
بشرح صفحه رویت کتابها سازم
وگرچه زمن چون ورق بگردانی
فدای (تو)چه نکردند جان گران جانان
بهر بها که ترا می خرند ارزانی
همی خوهم که مرا از جهانیان باشد
فراغتی که تو داری زسیف فرغانی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
زمهر روی توای سرو ماه پیشانی
همی نهم همه برخاک راه پیشانی
بر آن بساط که سرباخت بایدم چکنم
که برزمین ننهم پیش شاه پیشانی
ببوی آنکه درم واکنی همی مالم
برآستان تو گه روی و گاه پیشانی
نماز خدمت تو می کنم بدان نیت
که برنگیرم ازآن سجده گاه پیشانی
تو آشکار شدی ناگهان وپنهان کرد
زشرم روی تو گل درگیاه پیشانی
چوشب سیاه شود آفتاب اگر هر صبح
برآستان تو ننهد پگاه پیشانی
بدین بهانه فلک لاجرم بهر مدت
همی کند بخسوفش سیاه پیشانی
در آن زمان که عرق کرده بود آدم را
بروی زرد زشرم گناه پیشانی
چو درحمایت روی توآمد اوراشد
چوآفتاب(ز)ثم اجتباه پیشانی
کسی که روی زدرگاه تو بگرداند
بداغ غیر توبادش تباه پیشانی
چو سر بسجده خدمت نهند عشاقت
که هست اصل درآن پایگاه پیشانی
زسوز آتش دل صدهزار آینه را
سیه کنند بیک دود آه پیشانی
بگرد خرمن حسنت ز سم گاو فلک
چو خوشه کوب خورد ماه کاه پیشانی
چو وصف روی(تو) اینجا رسید گفتم سیف
مکن بخیره درین جایگاه پیشانی
چو او غایت خوبی بکس نمی ماند
توخواه روی کن اندیشه خواه پیشانی
همی نهم همه برخاک راه پیشانی
بر آن بساط که سرباخت بایدم چکنم
که برزمین ننهم پیش شاه پیشانی
ببوی آنکه درم واکنی همی مالم
برآستان تو گه روی و گاه پیشانی
نماز خدمت تو می کنم بدان نیت
که برنگیرم ازآن سجده گاه پیشانی
تو آشکار شدی ناگهان وپنهان کرد
زشرم روی تو گل درگیاه پیشانی
چوشب سیاه شود آفتاب اگر هر صبح
برآستان تو ننهد پگاه پیشانی
بدین بهانه فلک لاجرم بهر مدت
همی کند بخسوفش سیاه پیشانی
در آن زمان که عرق کرده بود آدم را
بروی زرد زشرم گناه پیشانی
چو درحمایت روی توآمد اوراشد
چوآفتاب(ز)ثم اجتباه پیشانی
کسی که روی زدرگاه تو بگرداند
بداغ غیر توبادش تباه پیشانی
چو سر بسجده خدمت نهند عشاقت
که هست اصل درآن پایگاه پیشانی
زسوز آتش دل صدهزار آینه را
سیه کنند بیک دود آه پیشانی
بگرد خرمن حسنت ز سم گاو فلک
چو خوشه کوب خورد ماه کاه پیشانی
چو وصف روی(تو) اینجا رسید گفتم سیف
مکن بخیره درین جایگاه پیشانی
چو او غایت خوبی بکس نمی ماند
توخواه روی کن اندیشه خواه پیشانی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
زهی خورشید را داده رخ تو حسن و زیبایی
در لطف تو هرکس بر من نبندد گر تو بگشایی
بزیورها نکورویان بیارایند گر خود را
تو بی زیور چنان خوبی که عالم را بیارایی
ترا همتا کجا باشد که در باغ جمال تو
کند پسته شکرریزی کند سنبل سمن سایی
اگر نز بهر آن باشد که در پایت فتد روزی
که باشد گل که در بستان برآرد سر بر عنایی
هم از آثار روی تست اگر گل راست بازاری
ادب نبود ترا گفتن که چون گل حور سیمایی
اگر روزی ز درویشی دلی بردی زیان نبود
که گر دولت بود یکشب بوصلش جان بیفزایی
چه باشد حال مسکینی که او را با غنای تو
نه استحقاق وصل تست و نی از تو شکیبایی
من مسکین بدین حضرت بصد اندیشه می آیم
ز بیم آنک گویندم که حضرت را نمی شایی
اگر چه دیده مردم بماند خیره در رویت
ببخشی دیده را صد نور اگر تو روی بنمایی
تو از من نیستی غایب که اندر جان خیال تو
مرا در دل چو اندیشه است و در دیده چو بینایی
مرا با تو وصال ای جان میسر کی شود هرگز
که من از خود روم آن دم که گویندم تو می آیی
چنان شیرینی ای خسرو که چون فرهاد در کویت
جهانی چون مگس جمعند بر دکان حلوایی
کنون ای سیف فرغانی که پایت خسته شد در ره
برو بار سر از گردن بیفگن تا بیاسایی
در لطف تو هرکس بر من نبندد گر تو بگشایی
بزیورها نکورویان بیارایند گر خود را
تو بی زیور چنان خوبی که عالم را بیارایی
ترا همتا کجا باشد که در باغ جمال تو
کند پسته شکرریزی کند سنبل سمن سایی
اگر نز بهر آن باشد که در پایت فتد روزی
که باشد گل که در بستان برآرد سر بر عنایی
هم از آثار روی تست اگر گل راست بازاری
ادب نبود ترا گفتن که چون گل حور سیمایی
اگر روزی ز درویشی دلی بردی زیان نبود
که گر دولت بود یکشب بوصلش جان بیفزایی
چه باشد حال مسکینی که او را با غنای تو
نه استحقاق وصل تست و نی از تو شکیبایی
من مسکین بدین حضرت بصد اندیشه می آیم
ز بیم آنک گویندم که حضرت را نمی شایی
اگر چه دیده مردم بماند خیره در رویت
ببخشی دیده را صد نور اگر تو روی بنمایی
تو از من نیستی غایب که اندر جان خیال تو
مرا در دل چو اندیشه است و در دیده چو بینایی
مرا با تو وصال ای جان میسر کی شود هرگز
که من از خود روم آن دم که گویندم تو می آیی
چنان شیرینی ای خسرو که چون فرهاد در کویت
جهانی چون مگس جمعند بر دکان حلوایی
کنون ای سیف فرغانی که پایت خسته شد در ره
برو بار سر از گردن بیفگن تا بیاسایی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
ز دلبران همه شهر دل پذیر تویی
مرا ز جمله گزیر است و ناگزیر تویی
ز دیگران سخنی بر زبان رود هر وقت
ولی مدام چو اندیشه در ضمیر تویی
پیاده اند نکویان ز نطع دل بیرون
کنون چو شاه درین خانه جایگیر تویی
سمن بران همه با کثرتی که ایشانراست
ترا رعیت فرمان برند امیر تویی
همه روایت منظومه حکایاتند
ترا چه شرح دهم جامع کبیر تویی
بنام حسن تو از بهر شعر چون زر خرد
زدیم سکه که سلطان این سریر تویی
بدین جمال (چو) خورشید می توانی گفت
که آفتاب منم ذره حقیر تویی
زمین بدور تو چون آسمان شد و در وی
مه تمام بدان روی مستدیر تویی
اگر سراج منیرست بر فلک بر ما
قمر بلمعه چراغی بود منیر تویی
لبت بنکته بسی آب و خمر در هم ریخت
مگر ز جوی بهشت انگبین و شیر تویی
ز بعد آن همه الفاظ مدح در حق تو
که از معانی آن یک بیک خبیر تویی
رقیب بی نمکت را سزد اگر گویم
که بهر کوفتن ای ترش روی سیر تویی
مرا هوای تو دی گفت سیف فرغانی
ز قید ما دگران مطلقند اسیر تویی
برای وقت جوانان کنون که سعدی رفت
سخن بگو که درین خانقان پیر تویی
ملک مجیر و ملک دم بدم ظهیرت باد
که زیر چرخ نخستین دوم اثیر تویی
مرا ز جمله گزیر است و ناگزیر تویی
ز دیگران سخنی بر زبان رود هر وقت
ولی مدام چو اندیشه در ضمیر تویی
پیاده اند نکویان ز نطع دل بیرون
کنون چو شاه درین خانه جایگیر تویی
سمن بران همه با کثرتی که ایشانراست
ترا رعیت فرمان برند امیر تویی
همه روایت منظومه حکایاتند
ترا چه شرح دهم جامع کبیر تویی
بنام حسن تو از بهر شعر چون زر خرد
زدیم سکه که سلطان این سریر تویی
بدین جمال (چو) خورشید می توانی گفت
که آفتاب منم ذره حقیر تویی
زمین بدور تو چون آسمان شد و در وی
مه تمام بدان روی مستدیر تویی
اگر سراج منیرست بر فلک بر ما
قمر بلمعه چراغی بود منیر تویی
لبت بنکته بسی آب و خمر در هم ریخت
مگر ز جوی بهشت انگبین و شیر تویی
ز بعد آن همه الفاظ مدح در حق تو
که از معانی آن یک بیک خبیر تویی
رقیب بی نمکت را سزد اگر گویم
که بهر کوفتن ای ترش روی سیر تویی
مرا هوای تو دی گفت سیف فرغانی
ز قید ما دگران مطلقند اسیر تویی
برای وقت جوانان کنون که سعدی رفت
سخن بگو که درین خانقان پیر تویی
ملک مجیر و ملک دم بدم ظهیرت باد
که زیر چرخ نخستین دوم اثیر تویی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
آن روی نگر بدان نکویی
پرگشته ازو جهان نکویی
ای از رخ تو خجل مه وخور
دیگر مفزا برآن نکویی
این آمدن تو در جهان هست
در حق جهانیان نکویی
بر روی زمین نمی دهد کس
جز دررخ تو نشان نکویی
درعهد تو بر زمین چو باران
می بارد از آسمان نکویی
ازبهر لب تو گفته یاقوت
چون لعل بصد زبان نکویی
عاشق نبود کسی که ازدل
با تو نکند بجان نکویی
بر باد مده مرا که گشتست
چون آب زتو روان نکویی
عاشق بکند بهر چه دارد
درکوی تو با سگان نکویی
درحق من ای نگار می کن
چون کرد همی توان نکویی
دانی که همی رسد بدرویش
ازمال توانگران نکویی
از خوان خود ای توانگر حسن
در حق گدا بنان نکویی
می کن که همی کنند مردم
با کلب باستخوان نکویی
از روی تو می خوهم نشانی
ای روی ترا نشان نکویی
سیف از سخن تو سودها کرد
هرگز نکند زیان نکویی
پرگشته ازو جهان نکویی
ای از رخ تو خجل مه وخور
دیگر مفزا برآن نکویی
این آمدن تو در جهان هست
در حق جهانیان نکویی
بر روی زمین نمی دهد کس
جز دررخ تو نشان نکویی
درعهد تو بر زمین چو باران
می بارد از آسمان نکویی
ازبهر لب تو گفته یاقوت
چون لعل بصد زبان نکویی
عاشق نبود کسی که ازدل
با تو نکند بجان نکویی
بر باد مده مرا که گشتست
چون آب زتو روان نکویی
عاشق بکند بهر چه دارد
درکوی تو با سگان نکویی
درحق من ای نگار می کن
چون کرد همی توان نکویی
دانی که همی رسد بدرویش
ازمال توانگران نکویی
از خوان خود ای توانگر حسن
در حق گدا بنان نکویی
می کن که همی کنند مردم
با کلب باستخوان نکویی
از روی تو می خوهم نشانی
ای روی ترا نشان نکویی
سیف از سخن تو سودها کرد
هرگز نکند زیان نکویی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴
ای جلوه کرده روی تو خود را در آفتاب
وی گشته نور روی ترا مظهر آفتاب
ای حلقه در تو بهر خانه ماه نو
وی نایب رخ تو بهر کشور آفتاب
گردان ز شوق تست بهر جانب آسمان
تابان بمهر تست برین منظر آفتاب
گردون ز بار عشق تو چندان فغان بکرد
کز بانگ او چو ماه رخت شد کر آفتاب
گیتی ز رنگ و بوی تو هر فصل او بهار
عالم ز عکس روی تو سرتاسر آفتاب
گویم گشاده عالم تاریک روی را
کرده رخ تو روشن و بسته بر آفتاب
نور وجود از تو گرفت و پدید گشت
گر ذره بوذ در عدم ای جان گر آفتاب
گر ذره ز آستان تو بالین کند، ورا
زیر لحاف سایه شود بستر آفتاب
دل از رخت چو ماه منور شود که هست
آیینه یی چو مصقله روشن گر آفتاب
تا در قفای خود مدد از روی تو ندید
اندر زمین نگشت ضیاگستر آفتاب
روی تو نور خویش اگرش کم کند شود
چون ماه گاه فربه و گه لاغر آفتاب
شاهی بپشت گرمی روی تو میکند
بر رقعه فلک ز رخ انور آفتاب
گشته ز شوق روی تو بر دامن فلک
هر شب بدست صبح گریبان در آفتاب
از روزن ار رهش نبود در سرای تو
خود را درافگند ز شکاف در آفتاب
پیش رخ تو در عرق روی خویشتن
غرق آمده در آب چو نیلوفر آفتاب
با موی و روی تو نکند همسری بحسن
بر سر اگر ز مشک نهد افسر آفتاب
در باغ حسن از آن رخ و آن روی مر تراست
بر آفتاب لاله و بر عرعر آفتاب
با آفتاب و ماه چه نسبت کنم ترا
دلبر کجا بود مه و جان پرور آفتاب
طاوس باغ حسن تو چون بال باز کرد
پوشیده شد چو بیضه بزیر پر آفتاب
با خاک کوی تو نبود حاجتی بمشک
با نور روی تو نبود در خور آفتاب
چون خط تو نبات نپرورد اگر چه شد
در بذل روح نامیه را یاور آفتاب
گر سایه جمال تو افتد بر آفتاب
فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب
وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع
پیش رخ تو سجده خدمت هر آفتاب
خورشید را بروی تو نسبت کنم بحسن
ای گشته جان حسن ترا پیکر آفتاب
اما بشرط آنکه نماید چو ماه نو
از پسته دهان لب چون شکر آفتاب
تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد
در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب
گردن ز حلقه سر زلف تو چون کشم
اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب
از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو
ناچار ذره رو بنماید در آفتاب
بر روی همچو دایره شکل دهان تو
یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب
رویت بدان جمال مرا روزگار برد
ره زد بحسن بر پسر آزر آفتاب
بر دل ثنای خویش کند عشق باختن
بر شب بنور خویش کشد لشکر آفتاب
دل از غم تو میل بشادی کجا کند
زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب
گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق
هرگز ندید سایه پیغمبر آفتاب
این عقل کور را بسوی نور روی تو
هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب
اندر دلم نتیجه حسن تو هست عشق
روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب
از صانعان رسته بازار حسن تو
یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب
از سایه تو خاک چو زر می شود چه غم
گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب
گفتم دمی بلطف مرا در کنار گیر
ای نوعروس حسن ترا زیور آفتاب
فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی
تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب
هفت آسمان بحسن تو کردند محضری
چون ماه شاهدیست بر آن محضر آفتاب
بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن
ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب
گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال
ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب
بهر جوابش این همه روبوده چون سپر
بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب
گر بحر ژرف حسن تو موجی برآورد
چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب
گر آسمان بمایه شود کمتر از زمین
ور از زحل بپایه شود برتر آفتاب
جویای کوی تو ننهد پای بر فلک
مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب
ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان
از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب
در ظلمت ار بیاد تو رفتی بسوی آب
بودی دلیل موکب اسکندر آفتاب
هرشب چراغ مه را از نور فیض خویش
کرده رخت منور و نام آور آفتاب
جام می تو در کف ساقی بزم تو
در دست ماه ساغر و در ساغر آفتاب
چون دانه یی که هست شجر مضمر اندرو
در ذرهای خاک درت مضمر آفتاب
با گرد فتنه یی که ز چوگان زلف تو
برخیزد ای غلام ترا چاکر آفتاب
از خاک بر کناره میدان آسمان
گردد چو جرم گوی زمین اغبر آفتاب
گردون که بار حکم تو بر پشت میکشد
از مهر طلعتت زده آتش در آفتاب
از بهر آنکه سرمه ز خاک درت کند
یک چشم او مه است و یکی دیگر آفتاب
وز بهر دیدن رخ تو چشم وام خواست
از آسمان دیده ور این اعور آفتاب
در چشم اعتقاد فلک با وجود تو
مستصغر آمده مه و مستحقر آفتاب
پیش رخت که مطلع خورشید نیکویست
هم ماه عاجز آمده هم مضطر آفتاب
از شرم روی تست که هر شام می شود
در روضه فلک چو گل احمر آفتاب
بهر نثار تست که سر بر زند همی
از بوته افق چو درست زر آفتاب
آب حیا نداشت که می رفت هر شبی
در حوض عین حامیه بی میزر آفتاب
چون تو عروس سر ز افق برنیاورد
زین پس ز شرم روی تو بی چادر آفتاب
تا کهتران خیل ترا چاکری نکرد
بر روشنان چرخ نشد مهتر آفتاب
فردا که چشمهای کواکب شود سپید
وز هول همچو ماه شود اصغر آفتاب
تقدیر منع شیر کند از لبان نور
اطفال ذره را که بود مادر آفتاب
با تاب همچو آتش اگر چند زرگر است
سیماب گردد از فزع اکبر آفتاب
از موج قهر کشتی گردون کند شکاف
وز سیر باز ماند چون لنگر آفتاب
تیغ قضا و تیر قدر بگسلد ز ره
گر آسمان سپر کنی و مغفر آفتاب
دیگ سر ار چه ز آتش او جوشها زند
آخر کنند سرد چو خاکستر آفتاب
چون سایه درخت بلرزد ز فرط مهر
بر عاشقان روی تو در محشر آفتاب
گفتم بمدح تو غزلی کندر آسمان
اندر میان مجلس هفت اختر آفتاب
چون ذره رقص کرد و بصد پرده باز گفت
آنرا بسان زهره خنیاگر آفتاب
خورشید مهر تو چو بزد شعله بر دلم
کردم ردیف این سخن ابتر آفتاب
باور نمی کنند کزین سان طلوع کرد
از آسمان خاطر من بیور آفتاب
نشگفت اگر ز مشرق اندیشه عرض داد
طبعم بوصف روی تو چون خاور آفتاب
چون شد ز تاب مهر تو هر ذره یی ز من
در سایه هوای تو ای دلبر آفتاب
شاخی که هست آبخور او ز نهر نور
اختر دهد شکوفه و آرد بر آفتاب
می دان یقین که در رگ کان خون گهر شود
مر کوه را چو تیغ زند بر سر آفتاب
تا از شعاع خویش عقابان ابر را
رنگین کند چو قوس قزح شهپر آفتاب
من بنده خاک کوی تو شویم بآب چشم
تایخ فروش سایه خوهد گازر آفتاب
وی گشته نور روی ترا مظهر آفتاب
ای حلقه در تو بهر خانه ماه نو
وی نایب رخ تو بهر کشور آفتاب
گردان ز شوق تست بهر جانب آسمان
تابان بمهر تست برین منظر آفتاب
گردون ز بار عشق تو چندان فغان بکرد
کز بانگ او چو ماه رخت شد کر آفتاب
گیتی ز رنگ و بوی تو هر فصل او بهار
عالم ز عکس روی تو سرتاسر آفتاب
گویم گشاده عالم تاریک روی را
کرده رخ تو روشن و بسته بر آفتاب
نور وجود از تو گرفت و پدید گشت
گر ذره بوذ در عدم ای جان گر آفتاب
گر ذره ز آستان تو بالین کند، ورا
زیر لحاف سایه شود بستر آفتاب
دل از رخت چو ماه منور شود که هست
آیینه یی چو مصقله روشن گر آفتاب
تا در قفای خود مدد از روی تو ندید
اندر زمین نگشت ضیاگستر آفتاب
روی تو نور خویش اگرش کم کند شود
چون ماه گاه فربه و گه لاغر آفتاب
شاهی بپشت گرمی روی تو میکند
بر رقعه فلک ز رخ انور آفتاب
گشته ز شوق روی تو بر دامن فلک
هر شب بدست صبح گریبان در آفتاب
از روزن ار رهش نبود در سرای تو
خود را درافگند ز شکاف در آفتاب
پیش رخ تو در عرق روی خویشتن
غرق آمده در آب چو نیلوفر آفتاب
با موی و روی تو نکند همسری بحسن
بر سر اگر ز مشک نهد افسر آفتاب
در باغ حسن از آن رخ و آن روی مر تراست
بر آفتاب لاله و بر عرعر آفتاب
با آفتاب و ماه چه نسبت کنم ترا
دلبر کجا بود مه و جان پرور آفتاب
طاوس باغ حسن تو چون بال باز کرد
پوشیده شد چو بیضه بزیر پر آفتاب
با خاک کوی تو نبود حاجتی بمشک
با نور روی تو نبود در خور آفتاب
چون خط تو نبات نپرورد اگر چه شد
در بذل روح نامیه را یاور آفتاب
گر سایه جمال تو افتد بر آفتاب
فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب
وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع
پیش رخ تو سجده خدمت هر آفتاب
خورشید را بروی تو نسبت کنم بحسن
ای گشته جان حسن ترا پیکر آفتاب
اما بشرط آنکه نماید چو ماه نو
از پسته دهان لب چون شکر آفتاب
تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد
در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب
گردن ز حلقه سر زلف تو چون کشم
اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب
از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو
ناچار ذره رو بنماید در آفتاب
بر روی همچو دایره شکل دهان تو
یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب
رویت بدان جمال مرا روزگار برد
ره زد بحسن بر پسر آزر آفتاب
بر دل ثنای خویش کند عشق باختن
بر شب بنور خویش کشد لشکر آفتاب
دل از غم تو میل بشادی کجا کند
زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب
گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق
هرگز ندید سایه پیغمبر آفتاب
این عقل کور را بسوی نور روی تو
هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب
اندر دلم نتیجه حسن تو هست عشق
روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب
از صانعان رسته بازار حسن تو
یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب
از سایه تو خاک چو زر می شود چه غم
گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب
گفتم دمی بلطف مرا در کنار گیر
ای نوعروس حسن ترا زیور آفتاب
فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی
تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب
هفت آسمان بحسن تو کردند محضری
چون ماه شاهدیست بر آن محضر آفتاب
بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن
ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب
گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال
ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب
بهر جوابش این همه روبوده چون سپر
بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب
گر بحر ژرف حسن تو موجی برآورد
چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب
گر آسمان بمایه شود کمتر از زمین
ور از زحل بپایه شود برتر آفتاب
جویای کوی تو ننهد پای بر فلک
مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب
ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان
از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب
در ظلمت ار بیاد تو رفتی بسوی آب
بودی دلیل موکب اسکندر آفتاب
هرشب چراغ مه را از نور فیض خویش
کرده رخت منور و نام آور آفتاب
جام می تو در کف ساقی بزم تو
در دست ماه ساغر و در ساغر آفتاب
چون دانه یی که هست شجر مضمر اندرو
در ذرهای خاک درت مضمر آفتاب
با گرد فتنه یی که ز چوگان زلف تو
برخیزد ای غلام ترا چاکر آفتاب
از خاک بر کناره میدان آسمان
گردد چو جرم گوی زمین اغبر آفتاب
گردون که بار حکم تو بر پشت میکشد
از مهر طلعتت زده آتش در آفتاب
از بهر آنکه سرمه ز خاک درت کند
یک چشم او مه است و یکی دیگر آفتاب
وز بهر دیدن رخ تو چشم وام خواست
از آسمان دیده ور این اعور آفتاب
در چشم اعتقاد فلک با وجود تو
مستصغر آمده مه و مستحقر آفتاب
پیش رخت که مطلع خورشید نیکویست
هم ماه عاجز آمده هم مضطر آفتاب
از شرم روی تست که هر شام می شود
در روضه فلک چو گل احمر آفتاب
بهر نثار تست که سر بر زند همی
از بوته افق چو درست زر آفتاب
آب حیا نداشت که می رفت هر شبی
در حوض عین حامیه بی میزر آفتاب
چون تو عروس سر ز افق برنیاورد
زین پس ز شرم روی تو بی چادر آفتاب
تا کهتران خیل ترا چاکری نکرد
بر روشنان چرخ نشد مهتر آفتاب
فردا که چشمهای کواکب شود سپید
وز هول همچو ماه شود اصغر آفتاب
تقدیر منع شیر کند از لبان نور
اطفال ذره را که بود مادر آفتاب
با تاب همچو آتش اگر چند زرگر است
سیماب گردد از فزع اکبر آفتاب
از موج قهر کشتی گردون کند شکاف
وز سیر باز ماند چون لنگر آفتاب
تیغ قضا و تیر قدر بگسلد ز ره
گر آسمان سپر کنی و مغفر آفتاب
دیگ سر ار چه ز آتش او جوشها زند
آخر کنند سرد چو خاکستر آفتاب
چون سایه درخت بلرزد ز فرط مهر
بر عاشقان روی تو در محشر آفتاب
گفتم بمدح تو غزلی کندر آسمان
اندر میان مجلس هفت اختر آفتاب
چون ذره رقص کرد و بصد پرده باز گفت
آنرا بسان زهره خنیاگر آفتاب
خورشید مهر تو چو بزد شعله بر دلم
کردم ردیف این سخن ابتر آفتاب
باور نمی کنند کزین سان طلوع کرد
از آسمان خاطر من بیور آفتاب
نشگفت اگر ز مشرق اندیشه عرض داد
طبعم بوصف روی تو چون خاور آفتاب
چون شد ز تاب مهر تو هر ذره یی ز من
در سایه هوای تو ای دلبر آفتاب
شاخی که هست آبخور او ز نهر نور
اختر دهد شکوفه و آرد بر آفتاب
می دان یقین که در رگ کان خون گهر شود
مر کوه را چو تیغ زند بر سر آفتاب
تا از شعاع خویش عقابان ابر را
رنگین کند چو قوس قزح شهپر آفتاب
من بنده خاک کوی تو شویم بآب چشم
تایخ فروش سایه خوهد گازر آفتاب
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶ - و کتب الیه ایضا
دلم از کار این جهان بگرفت
راست خواهی دلم ز جان بگرفت
مدح سعدی نگفته بیتی چند
طوطی نطق را زبان بگرفت
آفتابیست آسمان بارش
که زمین بستد و زمان بگرفت
پادشاه سخن بتیغ زبان
تا بجایی که می توان بگرفت
سخن او که هست آب حیات
چون سکندر همه جهان بگرفت
دیگری جای او نگیرد و او
بسخن جای دیگران بگرفت
بلبل طبع او صفیری زد
همه آفاق گلستان بگرفت
دم سرد چمن ز خجلت آن
آمد و غنچه را دهان بگرفت
دست صیتش که در جهان علمست
دامن آخرالزمان بگرفت
بحر معنیست او وزین سبب است
که چو بحر از جهان کران بگرفت
عرضه کردند بر دلش دو جهان
همتش این بداد و آن بگرفت
سخن او بسمع من چو رسید
مر مرا شوق او چنان بگرفت
که دل من ز خاتم مهرش
همچو شمع از نگین نشان بگرفت
طوطی طبعش از سخن شکری
بدهان شکرفشان بگرفت
زهره از بهر نقل خویش آنرا
در طبقهای آسمان بگرفت
ای بزرگی که طبع وقادت
خرده بر عقل خرده دان بگرفت
وقت تقریر مدحت تو مرا
این معانی ره بیان بگرفت
راست خواهی دلم ز جان بگرفت
مدح سعدی نگفته بیتی چند
طوطی نطق را زبان بگرفت
آفتابیست آسمان بارش
که زمین بستد و زمان بگرفت
پادشاه سخن بتیغ زبان
تا بجایی که می توان بگرفت
سخن او که هست آب حیات
چون سکندر همه جهان بگرفت
دیگری جای او نگیرد و او
بسخن جای دیگران بگرفت
بلبل طبع او صفیری زد
همه آفاق گلستان بگرفت
دم سرد چمن ز خجلت آن
آمد و غنچه را دهان بگرفت
دست صیتش که در جهان علمست
دامن آخرالزمان بگرفت
بحر معنیست او وزین سبب است
که چو بحر از جهان کران بگرفت
عرضه کردند بر دلش دو جهان
همتش این بداد و آن بگرفت
سخن او بسمع من چو رسید
مر مرا شوق او چنان بگرفت
که دل من ز خاتم مهرش
همچو شمع از نگین نشان بگرفت
طوطی طبعش از سخن شکری
بدهان شکرفشان بگرفت
زهره از بهر نقل خویش آنرا
در طبقهای آسمان بگرفت
ای بزرگی که طبع وقادت
خرده بر عقل خرده دان بگرفت
وقت تقریر مدحت تو مرا
این معانی ره بیان بگرفت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۶
غرض از آدم درویشانند
ورکسی آدمیست ایشانند
نزد این قوم توانگر همت
پادشاهان همه درویشانند
گر بخواهند جهان سرتاسر
از سلاطین جهان بستانند
بجز ایشان که سلیمان صفتند
آن دگر آدمیان دیوانند
دگران چون زن و ایشان مردند
دگران چون تن و ایشان جانند
هریکی قطب بتمکین لیکن
چون فلک گرد زمین گردانند
بارکش چون شترو، مرکب سیر
گر بر افلاک خوهی می رانند
خاک ره گشته ولی همچون آب
هرکجا گرد بود بنشانند
شده بیگانه ز خویشان لیکن
همدگر را بمدد خویشانند
از هوا نقش نگیرند چو آب
زآنکه در وجد بآتش مانند
دامن از خلق جهان باز کشند
وآستین بر دو جهان افشانند
با همه درس کتب بی خبری
تو از آن علم که ایشان دانند
هرچه بر لوح ازل مکتوبست
یک یک از صفحه دل می خوانند
با چنین قوم بنان بخل کنی
ور بجانشان بخری ارزانند
سیف فرغانی در مدحتشان
هرچه گویی تو ورای آنند
ورکسی آدمیست ایشانند
نزد این قوم توانگر همت
پادشاهان همه درویشانند
گر بخواهند جهان سرتاسر
از سلاطین جهان بستانند
بجز ایشان که سلیمان صفتند
آن دگر آدمیان دیوانند
دگران چون زن و ایشان مردند
دگران چون تن و ایشان جانند
هریکی قطب بتمکین لیکن
چون فلک گرد زمین گردانند
بارکش چون شترو، مرکب سیر
گر بر افلاک خوهی می رانند
خاک ره گشته ولی همچون آب
هرکجا گرد بود بنشانند
شده بیگانه ز خویشان لیکن
همدگر را بمدد خویشانند
از هوا نقش نگیرند چو آب
زآنکه در وجد بآتش مانند
دامن از خلق جهان باز کشند
وآستین بر دو جهان افشانند
با همه درس کتب بی خبری
تو از آن علم که ایشان دانند
هرچه بر لوح ازل مکتوبست
یک یک از صفحه دل می خوانند
با چنین قوم بنان بخل کنی
ور بجانشان بخری ارزانند
سیف فرغانی در مدحتشان
هرچه گویی تو ورای آنند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۹
ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر
سوی درگاه شه عادل رسان از ما خبر
پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو
کای همه ایام تو میمون تراز روز ظفر
اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین
ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر
مردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدف
نیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمر
هم بتیغی ملک دار و هم بملکی کامران
هم باصلی پادشاه و هم بعدلی نامور
ملک رویست و تویی شایسته بروی همچو چشم
ملک چشمست و تویی بایسته در وی چون بصر
باز را کوته شود از بال او منقار قهر
گر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پر
آمن از چنگال گرگ اندر میان بیشها
آهوی ماده بخسبد در کنار شیر نر
ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم
وی معالی جمع در تو چون معانی در صور
ای بدولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر
وی بشادی مشتغل، انده گنان را غم بخور
هم بدست عدل گردان پشت حال ما قوی
هم بچشم لطف کن در روی کار ما نظر
کندرین ایام ای خاقان کسری معدلت
ظلم حجاج است اندر روم نی عدل عمر
تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان
اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر
عارفان بی جای و جامه عالمان بی نان و آب
خانقه بی فرش و سقف و مدرسه بی بام و در
هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل
هم غذای روح درویشان شده خون جگر
خرقه می پوشند چون مسکین خداوندان مال
لقمه می خواهند چون سایل نگهبانان زر
قحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روز
کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر
مردم تشنه جگر از زندگانی گشته سیر
چون سگان گرسنه افتاده اندر یکدگر
ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحه کنا
هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحه گر
ظالمان خون ریز چون فصاد وزیشان خلق را
خون دل سر بر رگ جان می زند چون نیشتر
هتک استار مسلمانان چنین تا کی کنند
ظالمان خانه سوز و کافران پرده در
از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار
یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیده تر
اشکم گورست و پهلوی لحد بر پشت خاک
گر کسی خواهد که اندر مأمنی سازد مقر
چون نزول عیسی اندر عهد مانا ممکنست
عدل غازانست ما را همچو مهدی منتظر
عدل تو در شان ما دولت بود در شان تو
در شود روزی چو در حلق صدف افتد مطر
دست لطفی بر سر این یک جهان بیچاره دار
کین نماند پایدار آنگه که عمر آید بسر
از برای مال حاجت نیست شاهان را بظلم
واز برای بار حاجت نیست عیسی را بخر
نام ظالم بدبود امروز و فردا حال او
آن نکرده نیک با کس جایش از حالش بتر
چون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدو
اندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدر
محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک
ذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقر
باشما بودند چندین ملک جویان همنشین
وز شما بودند چندین پادشاهان پیشتر
حرف گیرانی که خط ظلمشان بودی روان
ملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبر
هریکی مردند و جز حسرت نبردند از جهان
هست عقبی منزل و دنیا ره و ما رهگذر
تو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دان
هرکه او وقتی بمیرد این دمش مرده شمر
روز دولت (را) اگر باشد هزاران آفتاب
شب شمر هرگه که مظلومی بنالد در سحر
بخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیست
ملک دنیا بی زوال و کار دولت بی غیر
عدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشت
اندر آن روزی که گوید آدمی این المفر
ای شهنشاهی که افزونی زافریدون بملک
وی جهانداری که از قارون بمالی بیشتر
سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی باز گفت
باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر
سود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بود
خوش بود در کام اگرچه بی نمک باشد شکر
یاد گیر این پند موزون را که اندر نظم اوست
بیتها بحر معانی لفظها گنج گهر
چون تو مقبل پادشاهی رازوعظ و زجر هست
این قدر کافی که بسیارست در دنیا عبر
من نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را
از برای حق نعمت پند دادم این قدر
خیر و شر کس نگفتم از هوای طبع و نفس
مدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زر
ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم
گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر
تا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد
تا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر
هرکجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان
باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر
همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف
قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر
سوی درگاه شه عادل رسان از ما خبر
پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو
کای همه ایام تو میمون تراز روز ظفر
اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین
ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر
مردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدف
نیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمر
هم بتیغی ملک دار و هم بملکی کامران
هم باصلی پادشاه و هم بعدلی نامور
ملک رویست و تویی شایسته بروی همچو چشم
ملک چشمست و تویی بایسته در وی چون بصر
باز را کوته شود از بال او منقار قهر
گر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پر
آمن از چنگال گرگ اندر میان بیشها
آهوی ماده بخسبد در کنار شیر نر
ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم
وی معالی جمع در تو چون معانی در صور
ای بدولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر
وی بشادی مشتغل، انده گنان را غم بخور
هم بدست عدل گردان پشت حال ما قوی
هم بچشم لطف کن در روی کار ما نظر
کندرین ایام ای خاقان کسری معدلت
ظلم حجاج است اندر روم نی عدل عمر
تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان
اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر
عارفان بی جای و جامه عالمان بی نان و آب
خانقه بی فرش و سقف و مدرسه بی بام و در
هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل
هم غذای روح درویشان شده خون جگر
خرقه می پوشند چون مسکین خداوندان مال
لقمه می خواهند چون سایل نگهبانان زر
قحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روز
کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر
مردم تشنه جگر از زندگانی گشته سیر
چون سگان گرسنه افتاده اندر یکدگر
ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحه کنا
هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحه گر
ظالمان خون ریز چون فصاد وزیشان خلق را
خون دل سر بر رگ جان می زند چون نیشتر
هتک استار مسلمانان چنین تا کی کنند
ظالمان خانه سوز و کافران پرده در
از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار
یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیده تر
اشکم گورست و پهلوی لحد بر پشت خاک
گر کسی خواهد که اندر مأمنی سازد مقر
چون نزول عیسی اندر عهد مانا ممکنست
عدل غازانست ما را همچو مهدی منتظر
عدل تو در شان ما دولت بود در شان تو
در شود روزی چو در حلق صدف افتد مطر
دست لطفی بر سر این یک جهان بیچاره دار
کین نماند پایدار آنگه که عمر آید بسر
از برای مال حاجت نیست شاهان را بظلم
واز برای بار حاجت نیست عیسی را بخر
نام ظالم بدبود امروز و فردا حال او
آن نکرده نیک با کس جایش از حالش بتر
چون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدو
اندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدر
محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک
ذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقر
باشما بودند چندین ملک جویان همنشین
وز شما بودند چندین پادشاهان پیشتر
حرف گیرانی که خط ظلمشان بودی روان
ملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبر
هریکی مردند و جز حسرت نبردند از جهان
هست عقبی منزل و دنیا ره و ما رهگذر
تو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دان
هرکه او وقتی بمیرد این دمش مرده شمر
روز دولت (را) اگر باشد هزاران آفتاب
شب شمر هرگه که مظلومی بنالد در سحر
بخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیست
ملک دنیا بی زوال و کار دولت بی غیر
عدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشت
اندر آن روزی که گوید آدمی این المفر
ای شهنشاهی که افزونی زافریدون بملک
وی جهانداری که از قارون بمالی بیشتر
سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی باز گفت
باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر
سود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بود
خوش بود در کام اگرچه بی نمک باشد شکر
یاد گیر این پند موزون را که اندر نظم اوست
بیتها بحر معانی لفظها گنج گهر
چون تو مقبل پادشاهی رازوعظ و زجر هست
این قدر کافی که بسیارست در دنیا عبر
من نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را
از برای حق نعمت پند دادم این قدر
خیر و شر کس نگفتم از هوای طبع و نفس
مدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زر
ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم
گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر
تا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد
تا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر
هرکجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان
باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر
همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف
قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۳
روی تو عرض داد لشکر حسن
که رخ تست شاه کشور حسن
شاه عشقت ستد ولایت جان
ملک دلها گرفت لشکر حسن
بحر لطفی و چون برآری موج
دو جهان پر شود ز گوهر حسن
همه اجزا چو روی دلبر گل
همه اعضا چو روی مظهر حسن
چون تویی پادشاه سیم بران
سکه دارد ز نام تو زر حسن
ما فقیران صابر عشقیم
شکر نعمت کن ای توانگر حسن
زیر پایت فگند ماه کلاه
چون تو بر سر نهادی افسر حسن
ای که در دور خوبی تو بسیست
دل و جان داده در برابر حسن
وی تو از یک کرشمه در یکدم
داده صد جان نو بپیکر حسن
ما از آن شب در احتراق غمیم
که طلوع از تو کرد اختر حسن
همه منظر بحسن شد زیبا
لیک زیبا بتست منظر حسن
بی رخت مه ندید برج جمال
بی لبت می نداشت ساغر حسن
از عروسان حجله تقدیر
که روان گشته اند از بر حسن
دست مشاطه قضا ناراست
هیچ کس را چو تو بزیور حسن
گر بدیوان لطف خود نگری
ای رخت آفتاب خاور حسن
نقطه یی مه بود ز خط جمال
ورقی گل بود ز دفتر حسن
آن زمانی که از مشیمه غیب
مه و خورشید زاد مادر حسن
با تو همشیره بود پنداری
لطف یعنی کهین برادر حسن
بت آزر بسوخت چون هیزم
تا رخت برافروخت آذر حسن
خود بت بت شکن کجا آراست
همچو تو در زمانه آزر حسن
عشق ما از جمال تو عرضیست
لیک دایم بقا چو جوهر حسن
پادشاهی چو عقل گردن کش
از پی روی تست چاکر حسن
تا رخ تو ندید سجده نکرد
عشق دل داده پیش دلبر حسن
ذره با مهرت ار درآمیزد
راست چون مه شود منور حسن
اندرین موسمی که دست قضا
بر جهان باز می کند در حسن
شاخ مانند بچه طاوس
می برآرد یکان یکان پر حسن
باغ در بر فگند حله سبز
شاخ بر سر نهاد چادر حسن
لاله بر پای خاسته که ز شاخ
غنچه بیرون همی کند سر حسن
بلبل آغاز کرده مدحت گل
راست گویی منم ثناگر حسن
این قیامت نگر که از گل شد
عرصه خاک تیره محشر حسن
خطبه مهر دوست می خواند
روز و شب برفراز منبر حسن
این همه فعلها بتست مضاف
زآنکه اسم تو هست مصدر حسن
که رخ تست شاه کشور حسن
شاه عشقت ستد ولایت جان
ملک دلها گرفت لشکر حسن
بحر لطفی و چون برآری موج
دو جهان پر شود ز گوهر حسن
همه اجزا چو روی دلبر گل
همه اعضا چو روی مظهر حسن
چون تویی پادشاه سیم بران
سکه دارد ز نام تو زر حسن
ما فقیران صابر عشقیم
شکر نعمت کن ای توانگر حسن
زیر پایت فگند ماه کلاه
چون تو بر سر نهادی افسر حسن
ای که در دور خوبی تو بسیست
دل و جان داده در برابر حسن
وی تو از یک کرشمه در یکدم
داده صد جان نو بپیکر حسن
ما از آن شب در احتراق غمیم
که طلوع از تو کرد اختر حسن
همه منظر بحسن شد زیبا
لیک زیبا بتست منظر حسن
بی رخت مه ندید برج جمال
بی لبت می نداشت ساغر حسن
از عروسان حجله تقدیر
که روان گشته اند از بر حسن
دست مشاطه قضا ناراست
هیچ کس را چو تو بزیور حسن
گر بدیوان لطف خود نگری
ای رخت آفتاب خاور حسن
نقطه یی مه بود ز خط جمال
ورقی گل بود ز دفتر حسن
آن زمانی که از مشیمه غیب
مه و خورشید زاد مادر حسن
با تو همشیره بود پنداری
لطف یعنی کهین برادر حسن
بت آزر بسوخت چون هیزم
تا رخت برافروخت آذر حسن
خود بت بت شکن کجا آراست
همچو تو در زمانه آزر حسن
عشق ما از جمال تو عرضیست
لیک دایم بقا چو جوهر حسن
پادشاهی چو عقل گردن کش
از پی روی تست چاکر حسن
تا رخ تو ندید سجده نکرد
عشق دل داده پیش دلبر حسن
ذره با مهرت ار درآمیزد
راست چون مه شود منور حسن
اندرین موسمی که دست قضا
بر جهان باز می کند در حسن
شاخ مانند بچه طاوس
می برآرد یکان یکان پر حسن
باغ در بر فگند حله سبز
شاخ بر سر نهاد چادر حسن
لاله بر پای خاسته که ز شاخ
غنچه بیرون همی کند سر حسن
بلبل آغاز کرده مدحت گل
راست گویی منم ثناگر حسن
این قیامت نگر که از گل شد
عرصه خاک تیره محشر حسن
خطبه مهر دوست می خواند
روز و شب برفراز منبر حسن
این همه فعلها بتست مضاف
زآنکه اسم تو هست مصدر حسن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۰
ای فرستاده بداعی استری
دلدلی دیگر بزیبی و فری
به ز شبدیزی بگامی و تگی
کم ز طاوسی ببالی و پری
نام او پیک صبا شاید که هست
گام او از کشوری تا کشوری
هر کجا یک جفته بر دیوار زد
در دم از دیوار بگشاید دری
سنگ زیر دست آهن سم او
هست چون در زیر سنگی ساغری
حمله یی زو و زگوران گله یی
جفته یی زو وز دشمن لشکری
قطع کن نان سپاهی چون ترا
هست در اصطبل ازین سان صفدری
گر بگویم در صفات او سخن
در عروسی می فزایم زیوری
من شتردل را که ترسانم ز گاو
استری باید بخاموشی خری
معنی این قطعه می دانی که چیست
این زمن بستان بمن ده دیگری
بهتری دارم طمع از خدمتت
زآنک در آخر بود زین بهتری
دلدلی دیگر بزیبی و فری
به ز شبدیزی بگامی و تگی
کم ز طاوسی ببالی و پری
نام او پیک صبا شاید که هست
گام او از کشوری تا کشوری
هر کجا یک جفته بر دیوار زد
در دم از دیوار بگشاید دری
سنگ زیر دست آهن سم او
هست چون در زیر سنگی ساغری
حمله یی زو و زگوران گله یی
جفته یی زو وز دشمن لشکری
قطع کن نان سپاهی چون ترا
هست در اصطبل ازین سان صفدری
گر بگویم در صفات او سخن
در عروسی می فزایم زیوری
من شتردل را که ترسانم ز گاو
استری باید بخاموشی خری
معنی این قطعه می دانی که چیست
این زمن بستان بمن ده دیگری
بهتری دارم طمع از خدمتت
زآنک در آخر بود زین بهتری
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۱
ای زبده جهان ز جهان نازنین تویی
واندر خور ثنای جهان آفرین تویی
در پای تو فشانم اگر دست رس بود
این نازدیده جان که چو جان نازنین تویی
از پشت آسمانت ملک می کند خطاب
کای به ز روی مه مه روی زمین تویی
تو برتری ز وصف و نهاذن نمی توان
حدی درو که گفت توان این چنین تویی
بحریست نعت تو و درو خوض مشکل است
زیرا که گوهر صدف ما وطین تویی
قدرت که پای جمله اشیا بدست اوست
گویی یدالله است و ورا آستین تویی
ای مسندت بلند شده در مقام قرب
بنگر بزیر دست که بالانشین تویی
عالم چو خاتمست در انگشت قبض و بسط
اشیا نفوس خاتم وزیشان نگین تویی
هر رطب ویابسی که رقم دارد از وجود
در خویشتن طلب که کتاب المبین تویی
شد رتبت تو بیشتر اندر حساب حس
همچون الف، اگر چه چویاواپسین تویی
زآن لعل آبدار که همرنگ آتش است
ما تشنه ایم و چشمه ماء معین تویی
بر روی چرخ دیده ای ای جان هلال و بدر
در عشق و حسن آن منم ای جان و این تویی
ای زلف یار، باز رسن باز جان ما
در تو ز دست دست، که حبل المتین تویی
ما جمله دل بمهر تو اسپرده ایم از آنک
دلها خزانه ملک است و امین تویی
بر ما بنور لامع اسلام روشنست
کای عشق یار غیر تو کفرست و دین تویی
علم ار چه صادقست در اخبار خود چو صبح
لیک آفتاب مشرق حق الیقین تویی
یارم صریح گفت اگر چند این زمان
چون عقل در بزرگی ما خرده بین تویی
تا تو تویی ترا نکند عشق ما قبول
کوهست چون فرشته و عجل سمین تویی
خرمهره وار جوهر دل را که هست فرد
بر ریسمان مبند که در ثمین تویی
اندوه عشق گفت که هرگز ترا نبود
نعم الرفیق جز من و بئس القرین تویی
با مرد درد عشق کسی را چه نسبتست
او رشح کوثر ست ونم پارگین تویی
ای زآب چشم شسته بسی آستان دوست
مسکین ز خاک درگه او بوسه چین تویی
وقتست اگر شوی چو زلیخا بوصل شاد
یعقوب وار در غم یوسف حزین تویی
با شعر همچو شهد ازین پس بباغ وصل
بر گل نشین که نحل چنین انگبین تویی
واندر خور ثنای جهان آفرین تویی
در پای تو فشانم اگر دست رس بود
این نازدیده جان که چو جان نازنین تویی
از پشت آسمانت ملک می کند خطاب
کای به ز روی مه مه روی زمین تویی
تو برتری ز وصف و نهاذن نمی توان
حدی درو که گفت توان این چنین تویی
بحریست نعت تو و درو خوض مشکل است
زیرا که گوهر صدف ما وطین تویی
قدرت که پای جمله اشیا بدست اوست
گویی یدالله است و ورا آستین تویی
ای مسندت بلند شده در مقام قرب
بنگر بزیر دست که بالانشین تویی
عالم چو خاتمست در انگشت قبض و بسط
اشیا نفوس خاتم وزیشان نگین تویی
هر رطب ویابسی که رقم دارد از وجود
در خویشتن طلب که کتاب المبین تویی
شد رتبت تو بیشتر اندر حساب حس
همچون الف، اگر چه چویاواپسین تویی
زآن لعل آبدار که همرنگ آتش است
ما تشنه ایم و چشمه ماء معین تویی
بر روی چرخ دیده ای ای جان هلال و بدر
در عشق و حسن آن منم ای جان و این تویی
ای زلف یار، باز رسن باز جان ما
در تو ز دست دست، که حبل المتین تویی
ما جمله دل بمهر تو اسپرده ایم از آنک
دلها خزانه ملک است و امین تویی
بر ما بنور لامع اسلام روشنست
کای عشق یار غیر تو کفرست و دین تویی
علم ار چه صادقست در اخبار خود چو صبح
لیک آفتاب مشرق حق الیقین تویی
یارم صریح گفت اگر چند این زمان
چون عقل در بزرگی ما خرده بین تویی
تا تو تویی ترا نکند عشق ما قبول
کوهست چون فرشته و عجل سمین تویی
خرمهره وار جوهر دل را که هست فرد
بر ریسمان مبند که در ثمین تویی
اندوه عشق گفت که هرگز ترا نبود
نعم الرفیق جز من و بئس القرین تویی
با مرد درد عشق کسی را چه نسبتست
او رشح کوثر ست ونم پارگین تویی
ای زآب چشم شسته بسی آستان دوست
مسکین ز خاک درگه او بوسه چین تویی
وقتست اگر شوی چو زلیخا بوصل شاد
یعقوب وار در غم یوسف حزین تویی
با شعر همچو شهد ازین پس بباغ وصل
بر گل نشین که نحل چنین انگبین تویی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح محمد بن علی خاص از سرداران سلطان ابراهیم غزنوی
چون نای بینوایم ازین نای بینوا
شادی ندید هیچ کس از نای بینوا
با کوه گویم آنچه ازو پر شود دلم
زیرا جواب گفته من نیست جز صدا
شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا
انده چرا برم چو تحمل ببایدم
روی از که بایدم که کسی نیست آشنا
هر روز بامداد بر این کوهسار تند
ابری بسان طور زیارت کند مرا
برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور
آرد همی پدید ز جیب هوا صبا
گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ
ورچه صلاح رهبر من بود چون عصا
بر من نهاد روی و فرو برد سر به سر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها
در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم خود هست بر حصا
چون بازو چرغ چرخ همی داردم به بند
گر در حذر غرابم و در رهبری سبا
بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت
از چنگ روزگار نگردم همی رها
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا
ساقط شدست قوت من پاک اگر نه من
بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا
با غم رفیق طبعم از آنسان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا
چندان کزین دو دیده من رفت روز و شب
هرگز نرفت خون شهیدان کربلا
با روزگار قمر همی بازم ای شگفت
نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا
گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک
از جای خود نجنبم چون قطب آسیا
آن گوهری حسامم در دست روزگار
کاخر برونم آرد یک روز در وغا
در صد مصاف معرکه گر کند گشته ام
روزی به یک صقال بجای آید این مضا
ای طالع نگون من ای کژ رو حرون
ای نحس بی سعادت و ای خوف بی رجا
خرچنگ آبئی و خداوند تو قمر
آبیست سوزش تن و جان از شما چرا
مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی
در گردش حوادث و در پیچش عنا
خودرو چو خس مباش و به هر سرد و گرم دهر
آزاده سرو باش به هر شدت و رخا
می دان یقین که شادی و راحت فرستدت
گر چند گشته ای به غم و رنج مبتلا
جاه محمد علی آن گوهری که چرخ
پرورده ذات پاکش در پرده صفا
چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود
زو روزگار تازه شد و ملک با بها
گردون شده است رتبت او پایه علو
خورشید گشت همت او مایه ضیا
تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر
آمد نبات مدحش در نشو و در نما
تا آفتاب رایش در خط استواست
روز و شب ولی و عدو دارد استوا
تا شد شفای آز عطاهای او نیاز
بیماروار کرد ز نان خوردن احتما
فربه شدست مکرمت و ایمن از گزند
تا در بهار دولت او می کند چرا
ای کودکی که قدر تو کیوان پیر شد
بخت جوان چو دایه همی پرورد تو را
پیران روزگار سپرها بیفکنند
در صف عزم چون بکشی خنجر دها
گویا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل
بینا به نور رای تو شد دیده ذکا
بر هر زبان ثنای تو گشته است چون سخن
در هر دلی هوای تو رسته است چون گیا
چون مهر بی نفاق کنی در جهان نظر
چون ابر بی دریغ دهی خلق را عطا
اقرار کرد مال به جود تو و بسست
دو کف تو گواه و دو باید همی گوا
جاه تو را به گردون تشبیه کی کنم
گفته است هیچ کس به صف راست را دو تا
عزم تو را که تیغ نخوانیم خرده ای ست
زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا
گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر
آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا
تو خاص پادشاه شدی بس شگفت نیست
شد خاص پادشا پسر خاص پادشا
ای عقل را دهای تو چون دیده را فروع
ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا
چون بخت نحس گفته من نشنود همی
نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا
معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان
ماندست یک کریم که دارد مرا وفا
چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد
زهره است چرخ را که نماید مرا جفا
ضعف و کساد بیش نترساندم کزو
بازوی من قوی شد و بازار من روا
ای هر کفایتی را شایسته و امین
وی هر بزرگیی را اندر خور و سزا
تو شاخ آن درختی کاندر زمانه بود
برگش همه شجاعت و بارش همه سخا
اندر پناه سایه او بود مأمنم
تا بر روان پاکش غالب نشد فنا
یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلأام و هم پاک در ملا
هم مدح نادر آید و هم دوستی تمام
مادح چو بی طمع بود و دوست بی ریا
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا
هر چند کز برای جزا بایدت مدیح
والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا
آزاده ای که جوید نام نکو به شعر
چون بندگان ز خلق نباید ستد بها
در مدحت تو از گل تیره کنم گهر
هرگز چو مدحت تو که دیدست کیمیا
امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست
از باغ بخت تو کندم هر زمان بلا
تو آفتاب و ابری کز فر و سعی تو
گلها و لاله ها دمد از خار و از گیا
ابیات من چو تیر است از شست طبع من
زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا
چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست
هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا
بیمار گشت و تیره تن و چشم جاه و بخت
ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا
ای نوبهار سرو نبیند همی تذرو
وی آفتاب نور نیابد همی سها
تا دولت است و نعمت با بخت تو به هم
از لهو از نشاط مشو ساعتی جدا
از ساقی یی چو ماه سما جام باده خواه
بر لحن و نغمه صنمی چون مه سما
زان شادی و طرب که دو رخسار او گل است
بر حسن او بهشت زمان می کند ثنا
اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی
اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا
نالان شود به زاری چون دست نازکش
در چشم گرد او زند انگشت گردنا
تا طبع ها مراتب دارند مختلف
آب است بر زمین و اثیر است بر هوا
بادت چهار طبع به قوت چهار طبع
کرده به ذات اصلی در کالبد بقا
همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط
همچون اثیر اثیر بزرگیت باسنا
همچون زمین زمین مراد تو اصل بر
چون آب آب دولت تو مایه صفا
شادی ندید هیچ کس از نای بینوا
با کوه گویم آنچه ازو پر شود دلم
زیرا جواب گفته من نیست جز صدا
شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا
انده چرا برم چو تحمل ببایدم
روی از که بایدم که کسی نیست آشنا
هر روز بامداد بر این کوهسار تند
ابری بسان طور زیارت کند مرا
برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور
آرد همی پدید ز جیب هوا صبا
گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ
ورچه صلاح رهبر من بود چون عصا
بر من نهاد روی و فرو برد سر به سر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها
در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم خود هست بر حصا
چون بازو چرغ چرخ همی داردم به بند
گر در حذر غرابم و در رهبری سبا
بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت
از چنگ روزگار نگردم همی رها
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا
ساقط شدست قوت من پاک اگر نه من
بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا
با غم رفیق طبعم از آنسان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا
چندان کزین دو دیده من رفت روز و شب
هرگز نرفت خون شهیدان کربلا
با روزگار قمر همی بازم ای شگفت
نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا
گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک
از جای خود نجنبم چون قطب آسیا
آن گوهری حسامم در دست روزگار
کاخر برونم آرد یک روز در وغا
در صد مصاف معرکه گر کند گشته ام
روزی به یک صقال بجای آید این مضا
ای طالع نگون من ای کژ رو حرون
ای نحس بی سعادت و ای خوف بی رجا
خرچنگ آبئی و خداوند تو قمر
آبیست سوزش تن و جان از شما چرا
مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی
در گردش حوادث و در پیچش عنا
خودرو چو خس مباش و به هر سرد و گرم دهر
آزاده سرو باش به هر شدت و رخا
می دان یقین که شادی و راحت فرستدت
گر چند گشته ای به غم و رنج مبتلا
جاه محمد علی آن گوهری که چرخ
پرورده ذات پاکش در پرده صفا
چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود
زو روزگار تازه شد و ملک با بها
گردون شده است رتبت او پایه علو
خورشید گشت همت او مایه ضیا
تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر
آمد نبات مدحش در نشو و در نما
تا آفتاب رایش در خط استواست
روز و شب ولی و عدو دارد استوا
تا شد شفای آز عطاهای او نیاز
بیماروار کرد ز نان خوردن احتما
فربه شدست مکرمت و ایمن از گزند
تا در بهار دولت او می کند چرا
ای کودکی که قدر تو کیوان پیر شد
بخت جوان چو دایه همی پرورد تو را
پیران روزگار سپرها بیفکنند
در صف عزم چون بکشی خنجر دها
گویا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل
بینا به نور رای تو شد دیده ذکا
بر هر زبان ثنای تو گشته است چون سخن
در هر دلی هوای تو رسته است چون گیا
چون مهر بی نفاق کنی در جهان نظر
چون ابر بی دریغ دهی خلق را عطا
اقرار کرد مال به جود تو و بسست
دو کف تو گواه و دو باید همی گوا
جاه تو را به گردون تشبیه کی کنم
گفته است هیچ کس به صف راست را دو تا
عزم تو را که تیغ نخوانیم خرده ای ست
زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا
گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر
آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا
تو خاص پادشاه شدی بس شگفت نیست
شد خاص پادشا پسر خاص پادشا
ای عقل را دهای تو چون دیده را فروع
ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا
چون بخت نحس گفته من نشنود همی
نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا
معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان
ماندست یک کریم که دارد مرا وفا
چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد
زهره است چرخ را که نماید مرا جفا
ضعف و کساد بیش نترساندم کزو
بازوی من قوی شد و بازار من روا
ای هر کفایتی را شایسته و امین
وی هر بزرگیی را اندر خور و سزا
تو شاخ آن درختی کاندر زمانه بود
برگش همه شجاعت و بارش همه سخا
اندر پناه سایه او بود مأمنم
تا بر روان پاکش غالب نشد فنا
یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلأام و هم پاک در ملا
هم مدح نادر آید و هم دوستی تمام
مادح چو بی طمع بود و دوست بی ریا
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا
هر چند کز برای جزا بایدت مدیح
والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا
آزاده ای که جوید نام نکو به شعر
چون بندگان ز خلق نباید ستد بها
در مدحت تو از گل تیره کنم گهر
هرگز چو مدحت تو که دیدست کیمیا
امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست
از باغ بخت تو کندم هر زمان بلا
تو آفتاب و ابری کز فر و سعی تو
گلها و لاله ها دمد از خار و از گیا
ابیات من چو تیر است از شست طبع من
زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا
چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست
هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا
بیمار گشت و تیره تن و چشم جاه و بخت
ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا
ای نوبهار سرو نبیند همی تذرو
وی آفتاب نور نیابد همی سها
تا دولت است و نعمت با بخت تو به هم
از لهو از نشاط مشو ساعتی جدا
از ساقی یی چو ماه سما جام باده خواه
بر لحن و نغمه صنمی چون مه سما
زان شادی و طرب که دو رخسار او گل است
بر حسن او بهشت زمان می کند ثنا
اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی
اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا
نالان شود به زاری چون دست نازکش
در چشم گرد او زند انگشت گردنا
تا طبع ها مراتب دارند مختلف
آب است بر زمین و اثیر است بر هوا
بادت چهار طبع به قوت چهار طبع
کرده به ذات اصلی در کالبد بقا
همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط
همچون اثیر اثیر بزرگیت باسنا
همچون زمین زمین مراد تو اصل بر
چون آب آب دولت تو مایه صفا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲ - در ستایش محمود شاه
شاهان جهان شاهی و شاه جهانیا
در چشم جور و عدل پدید و نهانیا
بایسته تر به خسروی اندر ز دیده ای
شایسته تر به مملکت اندر زجانیا
عقل و روان به لطف نیابد همی تو را
گویی که عقل دیگر و دیگر روانیا
روشن به توست سنت و آیین خسروی
تازه به توست رسم و ره پهلوانیا
گر مذهب تناسخ اثبات گرددی
من گویمی تو بی شک نوشیروانیا
گویم مگر که صورت عقلی عیان شده
چون بنگرم به عقل و حقیقت همانیا
گویی صفات ایزدی اندر صفات توست
کایدون فزون ز وهم و برون از گمانیا
برنده نیازی گویی که دولتی
دارنده زمینی گویی زمانیا
با هر کسی چو با تن مهجور وصلتی
در هر دلی چو در دل مجرم امانیا
شاها نظام یابد هندوستان کنون
زان خنجر زدوده هندوستانیا
صاحبقران تو باشی و اینک خدایگان
دادت به دست خاتم صاحبقرانیا
تا مملکت بماند تو جاودان بمان
اندر میان مملکت جاودانیا
در چشم جور و عدل پدید و نهانیا
بایسته تر به خسروی اندر ز دیده ای
شایسته تر به مملکت اندر زجانیا
عقل و روان به لطف نیابد همی تو را
گویی که عقل دیگر و دیگر روانیا
روشن به توست سنت و آیین خسروی
تازه به توست رسم و ره پهلوانیا
گر مذهب تناسخ اثبات گرددی
من گویمی تو بی شک نوشیروانیا
گویم مگر که صورت عقلی عیان شده
چون بنگرم به عقل و حقیقت همانیا
گویی صفات ایزدی اندر صفات توست
کایدون فزون ز وهم و برون از گمانیا
برنده نیازی گویی که دولتی
دارنده زمینی گویی زمانیا
با هر کسی چو با تن مهجور وصلتی
در هر دلی چو در دل مجرم امانیا
شاها نظام یابد هندوستان کنون
زان خنجر زدوده هندوستانیا
صاحبقران تو باشی و اینک خدایگان
دادت به دست خاتم صاحبقرانیا
تا مملکت بماند تو جاودان بمان
اندر میان مملکت جاودانیا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴ - مدح صاحب اجل العمید منصور بن سعید بن احمد
خردم نمود گردش چرخ چو آسیا
واکنون به خون دیده به سر شد همی مرا
از درد و رنج فرقت جانان شدم چنانک
باد هوا نیم من و شد باد من هوا
چون کهربا به رنگم و آن قوتم نماند
کان کاه بر کشم که ربایدش کهربا
هر چند بیش گریم تشنه ترم به وصل
از آب کس شنید که افزون شود ظما
روی سما زدود دلم گشته چون زمین
پشت زمین ز آب سرم گشته چون سما
چشمم ز خون به سرخی چون چشم باده خوار
رویم ز غم به زردی چون روی پارسا
رستم ز چنگ هجر که هر چند چاره کرد
بیش از خیال باز ندانست مرمرا
تا گاه روز او و من و هجر دوست دوش
پیکار کرده ایم به لشکرگه قضا
از زخم او و هیبت حکمش مرا بس است
پر خون دو دیده من و زردی رخ گوا
ناگه درآمد از در حجره خیال دوست
چون روی او بدیدم گفتمش مرحبا
زانم ضعیف تن که دلم ناتوان شدست
دل ناتوان شد کش از انده بود غذا
هم خوابه ام سهر شد و هم خانه ام فراق
یک لحظه نیستند ز چشم و تنم جدا
شد آشنا هر آنکه مرا بود دوستدار
بیگانه گشت هر که مرا بود آشنا
بی برگ مانده ام من و نی با هزار برگ
من بینوا و فاخته با گونه گون نوا
گر تیره همچو قیر شود روزگار من
ورتنگ چون حصار شود گرد من هوا
اندر شوم ز ظلمت این تیز چون شهاب
بیرون روم ز تنگی آن زود چون صبا
از آتش دل من و از آب دیدگان
نشگفت اگر فزون شودم دانش ودها
گوهر بود کش آب زیادت کند ثمن
گوهر بود که آتشش افزون کند بها
از عمر شاد گردم از بهر نام و ننگ
غمگین شوم چو باز براندیشم از فنا
بسیار عمر خوردست این اژدهای چرخ
او را همی نباشد سیری ز عمر ما
چون است ای عجب که ز چرخ زمردی
دیده برون نمی جهد از چشم اژدها
ای تن ز غم جدا شو می دان که هیچ وقت
یکتا نبود کس را این گنبد دوتا
خواهی که بخت و دولت گردند متصل
با نهمت تو هیچ مکن منقطع رجا
از صاحب موفق منصور بن سعید
آنکش ز حلم پیرهن است از سخا ردا
نفسش به بردباری و رایش به برتری
عزمش به وقت مردی و طبعش گه سخا
کوه است با رزانت و نارست با علو
باد است با سیاست و آب است با صفا
گر بودی از طبیعت او مایه زمین
ور بودی از بزرگی او گوهر سما
نابارور نرستی هرگز ازین درخت
نامستجاب بازنگشتی از آن دعا
ای طبع تو چو بحر وز بحرت مرا گهر
ای رای تو چو مهر وز مهرت مرا ضیا
ای خلق تو چو مشک وز مشکت مرا نسیم
وی لفظ تو چو شهد وز شهدت مرا شفا
هر نهمتی که خیزد طبعت کند تمام
هر حاجتی که افتد رایت کند روا
رای تو بی تغیر و طبع تو بی ملال
حلم تو بی تکلف و جود تو بی ریا
من بنده آنچنانم کز سنگ ها گهر
وز مردمان چنانم کز داس ها گیا
خردم به چشم خلق و بزرگم به نزد عقل
از بخت با حضیضم و از فضل با سنا
آری شگفت نیست که از رتبت بلند
کیوان به چشم خلق بود کم تر از سها
از رنج چون هبا شدم و نیستم پدید
من جز در آفتاب بزرگیت چون هبا
من ناشنیده گویم از خویشتن چو ابر
چون کوه نیستم که بود لفظ او صدا
تاری شده است چشم من از روی ناکسان
از خاک پات خواهم کردنش توتیا
من جز تو را ندانم و دانم یقین که من
چونانکه واجب است ندانم همی تو را
آرم مدیح سوی تو این در خور مدیح
بر تو ثنا کنم همه ای در خور ثنا
گر هیچ ناسزا را خدمت کنم بدانک
هستم سزای هر چه در آفاق ناسزا
تا خط مستویست بر این چرخ منحنی
چرخ استوا نگیرد و خط وی انحنا
از چرخ باد برتر قدرتو و اندرو
کار تو مستقیم در آن خط استوا
جای محل و جاه تو چون چرخ با علو
روز نشاط و لهو تو چون چرخ با سنا
واکنون به خون دیده به سر شد همی مرا
از درد و رنج فرقت جانان شدم چنانک
باد هوا نیم من و شد باد من هوا
چون کهربا به رنگم و آن قوتم نماند
کان کاه بر کشم که ربایدش کهربا
هر چند بیش گریم تشنه ترم به وصل
از آب کس شنید که افزون شود ظما
روی سما زدود دلم گشته چون زمین
پشت زمین ز آب سرم گشته چون سما
چشمم ز خون به سرخی چون چشم باده خوار
رویم ز غم به زردی چون روی پارسا
رستم ز چنگ هجر که هر چند چاره کرد
بیش از خیال باز ندانست مرمرا
تا گاه روز او و من و هجر دوست دوش
پیکار کرده ایم به لشکرگه قضا
از زخم او و هیبت حکمش مرا بس است
پر خون دو دیده من و زردی رخ گوا
ناگه درآمد از در حجره خیال دوست
چون روی او بدیدم گفتمش مرحبا
زانم ضعیف تن که دلم ناتوان شدست
دل ناتوان شد کش از انده بود غذا
هم خوابه ام سهر شد و هم خانه ام فراق
یک لحظه نیستند ز چشم و تنم جدا
شد آشنا هر آنکه مرا بود دوستدار
بیگانه گشت هر که مرا بود آشنا
بی برگ مانده ام من و نی با هزار برگ
من بینوا و فاخته با گونه گون نوا
گر تیره همچو قیر شود روزگار من
ورتنگ چون حصار شود گرد من هوا
اندر شوم ز ظلمت این تیز چون شهاب
بیرون روم ز تنگی آن زود چون صبا
از آتش دل من و از آب دیدگان
نشگفت اگر فزون شودم دانش ودها
گوهر بود کش آب زیادت کند ثمن
گوهر بود که آتشش افزون کند بها
از عمر شاد گردم از بهر نام و ننگ
غمگین شوم چو باز براندیشم از فنا
بسیار عمر خوردست این اژدهای چرخ
او را همی نباشد سیری ز عمر ما
چون است ای عجب که ز چرخ زمردی
دیده برون نمی جهد از چشم اژدها
ای تن ز غم جدا شو می دان که هیچ وقت
یکتا نبود کس را این گنبد دوتا
خواهی که بخت و دولت گردند متصل
با نهمت تو هیچ مکن منقطع رجا
از صاحب موفق منصور بن سعید
آنکش ز حلم پیرهن است از سخا ردا
نفسش به بردباری و رایش به برتری
عزمش به وقت مردی و طبعش گه سخا
کوه است با رزانت و نارست با علو
باد است با سیاست و آب است با صفا
گر بودی از طبیعت او مایه زمین
ور بودی از بزرگی او گوهر سما
نابارور نرستی هرگز ازین درخت
نامستجاب بازنگشتی از آن دعا
ای طبع تو چو بحر وز بحرت مرا گهر
ای رای تو چو مهر وز مهرت مرا ضیا
ای خلق تو چو مشک وز مشکت مرا نسیم
وی لفظ تو چو شهد وز شهدت مرا شفا
هر نهمتی که خیزد طبعت کند تمام
هر حاجتی که افتد رایت کند روا
رای تو بی تغیر و طبع تو بی ملال
حلم تو بی تکلف و جود تو بی ریا
من بنده آنچنانم کز سنگ ها گهر
وز مردمان چنانم کز داس ها گیا
خردم به چشم خلق و بزرگم به نزد عقل
از بخت با حضیضم و از فضل با سنا
آری شگفت نیست که از رتبت بلند
کیوان به چشم خلق بود کم تر از سها
از رنج چون هبا شدم و نیستم پدید
من جز در آفتاب بزرگیت چون هبا
من ناشنیده گویم از خویشتن چو ابر
چون کوه نیستم که بود لفظ او صدا
تاری شده است چشم من از روی ناکسان
از خاک پات خواهم کردنش توتیا
من جز تو را ندانم و دانم یقین که من
چونانکه واجب است ندانم همی تو را
آرم مدیح سوی تو این در خور مدیح
بر تو ثنا کنم همه ای در خور ثنا
گر هیچ ناسزا را خدمت کنم بدانک
هستم سزای هر چه در آفاق ناسزا
تا خط مستویست بر این چرخ منحنی
چرخ استوا نگیرد و خط وی انحنا
از چرخ باد برتر قدرتو و اندرو
کار تو مستقیم در آن خط استوا
جای محل و جاه تو چون چرخ با علو
روز نشاط و لهو تو چون چرخ با سنا