عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۹
کی دل بیدردی از داغ گزندی سوخته
هر کجا دیدیم عشقت دردمندی سوخته
و ه چه شمعست این که پیش عاشقان پروانه وار
صدهزار افتاده چتدی مرده چندی سوخته
تا بود شمع ایمن از چشم بدان گرد سرش
هر نفس پروانه گان مشت سپندی سوخته
میشود دودی بلند و میدمد بویی عجب
تا کجا آنشوخ جان مستمندی سوخته
آه ازین نازک پسندیهای دل کاین جان زار
هر دم از نازک دلی مشکل پسندی سوخته
پیش من فرهاد و مجنون مرم آزاده اند
کم چو من دیوانه یی در قید و بندی سوخته
گر زمین و آسمان دشمن شود اهلی چه باک
آه من بسیار ازین پست و بلندی سوخته
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۲
جدایی از درت جانا بزهر آلوده تیرم به
که چون دور از تو خواهم ماند باری گر بمیرم به
روا باشد که چون یادت دهند از حال من گویی
گذاریدش که گر هرگر نیاید ضمیرم به
شدم دیوانه از شوقت جهان خواهم زدن برهم
بزنجیرای پری رخسار اگر سازی اسیرم به
ز خوبان دیدم ناگه برآید سر بشیدایی
اگر در کنج محنت سر ز زانو برنگیرم به
ببرم من منه اهلی عبیر وعود بر آتش
چو دل میسوزد از بویش ز صد عود و عبیرم به
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۳
سرو من بنمای قد و خجلت شمشاد ده
برفشان دستی برقص و عالمی بر باد ده
تو نه آن مرغی که صید کس شوی از مامرم
دام صحبت شو زمانی بازی صیاد ده
ما چنین لب تشنه و تو جرعه میریزی بخاک
اینکه میریزی بدست عاشق ناشاد ده
ای حریف بزم شیرین یاد خسرو تابکی
گر توانی یادش از جان کندن فرهاد ده
ایکه می با یار مینوشی بشکر این مراد
زینهار از اهلی بیچاره او را یاد ده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۴
تا ساقی گلهذار رفته
دست و دل ما ز کار رفته
منت چه نهم که شد فدایش
جانی که هزار بار رفته
عالم همه صید خویش چون کرد
دیگر چه پی شکار رفته
تا عشق بباد داد خاکم
از آینه ام غبار رفته
هر چند که کارم انتظارست
کار من از انتظار رفته
تا در دل ما قرار بگرفت
از جان و دلم قرار رفته
یاران پی کار خویش رفتند
اهلی بفدای یار رفته
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۵
زلف سیه شانه کن جام مدامی بده
سلسله عشق را باز نظامی بده
روز قیامت کسی گر نبود باورش
سروقد خویش را خیز و خرامی بده
کشته هجر توام پرسش من کی دمی
اولم از لطف خویش جان بسلامی بده
مرغ دل رفته را تا بکف آرم دگر
از خط و خال خودت دانه و دامی بده
بر من مخمور غم رحم کن ای میفروش
گر نبود صاف می دردی جامی بده
سلطنت جاودان دولت عشقست و بس
یارب از این دولتم بخش تمامی بده
حسرت شیرین لبان تا بکی ای بخت بد
اهلی ناکام را زینهمه کامی بده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۶
ساقیا می بقدح ریز و ببد مست مده
مصلحت نیست جز این مصلحت از دست مده
بیخطا سنگدلان شیشه دل می شکنند
دل بدینطایفه تا صبر و توان هست مده
ماهی شست بتانیم و بدین دام خوشیم
یارب آزادی ما هرگز ازین شست مده
گر شوی کشته پی سرو بلندی باری
همت از دست بهر مرتبه پست مده
گه گهی نوش وصالی بچشان جان مرا
تلخی زهر فراقم همه پیوست مده
مدعی را بهل از دام غمت تا بجهد
باسیران محبت ره وارست مده
اهلی از دست تو گر چرخ ستاند همه چیز
همه عالم بده و ساقی سرمست مده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۷
نوح اگر طوفان او افسانه مردم شده
صد چو آن طوفان در آب دیده ما گم شده
شهسوارا، تا تو جولان میکنی بر رخش ناز
بس سر پاکان که خاک راه و زیر سم شده
تند میرانی و بس کز هر طرف آهیست گرم
مرکبت غرق عرق از فرق سر تا دم شده
سوختم تا شب سگش را خفته دیدم بر زمین
بهر او خاکستر من بستر قاقم شده
پیش رندان قصه قارون مگو در میکده
زانکه صد قارون نهان در پای خاک خم شده
میرمد آهوی چشم مست او از مردمان
زان سبب اهلی چو مجنون وحشی از مردم شده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۸
ای با سگت فرشته دم از بندگی زده
تنها نه او که هرکه دم از زندگی زده
پیش رخ تو گل نشکفت بلکه باغ
آتش بنو بهار ز شرمنگی زده
مه با تو بر نیاید از آنرو هلال شد
یعنی که حلقه بر در درماندگی زده
در کوی عشق افسر جم باد می برد
خرم کسی که لاف سر افکندگی زده
اهلی تو کیستی که در محرمی زنی
در حضرتی که کعبه در بندگی زده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۹
بیا و ساقی جان شو به تشنه آبی ده
بعشق ساقی کوثر بما شرابی ده
کنونکه جام مرادت پرست سرو سهی
بنوش و جرعه خود را بدل کبابی ده
حیات خضر بگو بهترست یا می لعل
سوال میکنم از لعل خود جوابی ده
دراز دستی زلفت ز حد گذشت آخر
بگیر هندوی کج طبع را و تابی ده
ز ذره ذره گلم ساغری بساز ایچرخ
بدست شاه وشی همچو آفتابی ده
مفرح دلم از لعل ای حکیم مساز
ز لعل ناب چه حاصل شراب نابی ده
ز گنج حسن بزاهد خبر مده اهلی
نشان آن بدل افتاده خرابی ده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۰
بیمارم و لب تشنه و از قافله مانده
آبی که بود در جگرم ز آبله مانده
بگشا سر آن زلف چو زنجیر و نگه کن
جان داده صد آشفته و در سلسله مانده
تن غرقه بخون دل و محبوب نه راضی
ما خسته و پا در گل و او در گله مانده
رفتند رقیبان همه در کعبه مقصود
عاجز صفتانند درین مرحله مانده
جان رخت ببست از تن پر درد و هنوزش
در گوش و دل از ناله من غلغله مانده
فریادرس ایعقل گرانمایه که اهلی
در چنگ حریفان تنگ حوصله مانده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۱
مرغ غافل چه دل آسوده بنظاره شده
که بهر غنچه ازین باغ دلی پاره شده
صحبت خلق جهان مایه آزار دل است
ای خوش آندل که بکوی عدم آواره شده
از ستمهای تو ایماه که نالد بفلک
که فلک همچو تو بد مهر و ستمکاره شده
عاشقان تو بشبگیر در آن قافله اند
که چراغ رهشان ثابت و سیاره شده
آه ازین سنگدلی وه که اثر در تو نکرد
آب چشمم که رهش در جگر خاره شده
جان همه لطف تو اهلی سگ تو
چاره او کن از الطاف که بیچاره شده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۳
در حسرت تو مردن ما از حیات به
بی التفاتیت ز هزار التفات به
صد جان فدای باده عشقت که این شراب
هرچند آتش است ز آب حیات به
کی نیشکر چو قد تو شیرین شمایل است
کاین نخل میدهد رطبی از نبات به
بازی خورد فرشته از آنرخ چه جای عقل
ایشاه حسن، عقل درین عرصه مات به
اهلی کسیکه عاشق و مست است و پاکباز
انصاف اگر بود ز ملک در صفات به
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۵
از خواب جامه چاک و پریشان برآمده
صبح قیامتش ز گریبان برآمده
ای مردم دو دیده به کشتی چشم من
بنشین که از فراق تو طوفان برآمده
دور از گل رخ تو چو مجنون گریستم
چندانکه گل ز خار مغیلان برآمده
هرگه که آهی از غم داغت کشیده ام
دودی ز خرمن مه تابان برآمده
تا خط دمید گرد رخ روحپرورت
چون من هزار سوخته از جان برآمده
جان خوش بود بپای تو دادن بهر طرف
هرجا که بیتو مانده پریشان برآمده
اهلی چو کوهکن چه کنی ناله از هلاک
کاین کار سخت برتو خوش آسان برآمده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۶
ای ز ملاحت آتشی بر جگر ملک زده
خون شده از ملاحتت صد جگر نمکزده
مردمک دو چشم من نیست قدمگه سگت
وای که کعبتین من جای دو شش دو یک زده
از عدم آمدست جان در طلب دهان تو
لب بگشا که بهر تو اینهمه راه تک زده
تا تو ملول از منی بر سر حرف هستی ام
هر سر مو که بنگری تیغ برای حک زده
نقد دلم شناختی زان نگهم نمیکنی
کی زر قلب من کسی به ز تو بر محک زده
جور فلک بسوخت دل آه که کارگر نشد
تیر بلا که آه من اینهمه بر فلک زده
اهلی از آنپری سبق کس نبرد به نیکویی
زهره چه زهره اش بود گرچه ره ملک زده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۸
دود چراغ خوردنم کرد چو لاله دل سیه
گل ندهد بغیر از این آب و هوای خانقه
مومن و بت پرست را کعبه و دیر قبله شد
کافرم ار مرا بود غیر در تو قبله گه
گرچه بجستجوی مه فتنه شوند مرد و زن
گر تو به بام بر شوی کس نکند نگه به مه
هرکه شراب میخورد بیرخ ساقیی چو تو
عمر عزیز میکند در سر کار می تبه
ای تو بهشت عاشقان حسن تو شد قیامتی
وه وه ازین جمال تو این چه خطست و چهره وه
گر مه و آفتاب من دیده ام از هوای تو
در صف عاشقان تو روسیهم ازین گنه
اهلی از آنپری مکن چشم بحال خویشتن
ترسمت از نظر رود تا تو بخود کنی نگه
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۹
دامی نهاده آنمه از زلف تاب داده
صیاد وار چشمش خود را بخواب داده
دشنام تلخ بوده او را جواب اگر هم
صد ره سلام ما را یکره جواب داده
زان مست گریه ام من کز آن دو لعل میگون
خونابه دلم را رنگ شراب داده
با زهر چشمش ایدل نوش لبش چه جویی
پیکان غمزه بنگر کز زهر آب داده
گر استخوان عاشق بو کرده سگ پس از مرگ
از سوز داغ عشقش بوی کباب داده
هرچند بت پرستم جویم بهشت وصلش
کز دوزخ فراقم عمری عذاب داده
از خنده های نوشین جان داده عاشقانرا
اهلی چه کرده کو را زهر عتاب داده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۰
خطت که لب لعل شکر خای گرفته
نقشی است که در خاتم جان جای گرفته
از چشم و دل ما نرود سرو قد تو
کان سرو در آب و گل و ما پای گرفته
از تابش خورشید رخ تست که دل جای
در سایه آن زلف سمن سای گرفته
مخموری این عاشق لب تشنه چه داند
آنشوخ که جام فرح افزای گرفته
اهلی چمن آرایی گلزار حدیثش
رنگی است کزان روی دل آرای گرفته
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۱
بیا و درد هجران را دوا ده
ز شربتخانه وصلم شفا ده
غم عاشق کشت داد جفا داد
تو بر عکس ایپری داد وفا ده
تراکان ملاحت آفریدند
از آن کان نمک بخشی بما ده
همه حسن و جوانی حق ترا داد
زکوه آن بدین پیر گدا ده
دلا، از گل هوا داری بیاموز
تن و جان جمله بر باد هوا ده
صفای کعبه را با کعبه بگذار
بیا و خانه دل را صفا ده
بتلخی کوهکن میمرد و میگفت
الهی جان شیرین را بقا ده
بخوبان همعنان اهلی چه گردی
عنان در دست تسلیم و رضا ده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۲
آدم و گندم، من و خال لب جانانه یی
من نه آن مرغم که در دام آردم هر دانه یی
درنگیرد صحبت من با دم ارباب عقل
هم مگر در جوشم آرد آتش دیوانه یی
سوختم از صلح و جنگت همچو آتش تا بکی
گه برافروزی چراغی گه بسوزی خانه یی
باده می باید که صافی باشد و ساقی لطیف
بزم شاهی گر نباشد گوشه ویرانه یی
پیش از آن اهلی که خواب واپسین گیرد ترا
حالیا از عشق او فرصت شمار افسانه یی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۳
عالم چو آفتاب پر از نور کرده یی
مارا چو سایه از بر خود دور کرده یی
ای مست نرگس تو جهانی ز جام عیش
ما را بزهر چشم چه مخمورکرده یی
یکذره نیست در دلت ای آفتاب مهر
خود را بمهر بهر چه مشهور کرده یی
آخر سگ توایم چرا ز آستان وصل
ما را بسنگ تفرقه مهجور کرده یی
بازآ که دست هجر ز بنیاد میکند
جان خراب را که تو معمور کرده یی
مردم ز رشک آینه از وی چه دیده یی
کآن را همیشه مونس و منظور کرده یی
اهلی بخواجگی ز ره بندگی رسید
آزاد خویش را بچه دستور کرده یی