عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۳
آشفته ام از هجر و تو آشفته تر از من
من بیخبر از خویش و تو هم بیخبر از من
گفتم که صنوبر غم قدت برد از دل
او نیز خرابست بصد دل بتر از من
از پند عزیزان زره خواری عشقت
گر من گذرم عشق ندارد گذر از من
گرد دل از آهستگی خواهش جورت
عشق تو فرو شست بخون جگر از من
چونشمع من استاده بجان بهر هلاکم
میرم ز فرح گر بودت میل سر از من
کارم چو مه نو بتمنا می کشد از هجر
خورشید صفت گر نکنی کم نظر از من
اهلی قدری دامنم آلوده گر از می
شاید که قضا عفو کند اینقدر از من
من بیخبر از خویش و تو هم بیخبر از من
گفتم که صنوبر غم قدت برد از دل
او نیز خرابست بصد دل بتر از من
از پند عزیزان زره خواری عشقت
گر من گذرم عشق ندارد گذر از من
گرد دل از آهستگی خواهش جورت
عشق تو فرو شست بخون جگر از من
چونشمع من استاده بجان بهر هلاکم
میرم ز فرح گر بودت میل سر از من
کارم چو مه نو بتمنا می کشد از هجر
خورشید صفت گر نکنی کم نظر از من
اهلی قدری دامنم آلوده گر از می
شاید که قضا عفو کند اینقدر از من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۴
ای سنبل زلف سیهت چین همه بر چین
از داغ تو شد نافه جگر سوخته در چین
با مدعیان نیست جز آلایش دامن
دامان خود از صحبت اینطایفه برچین
مجنون صفتم دید سگان صف زده گردم
گفتا برو از کوی من این معرکه برچین
ای زلف بر آن سرو چه پیچی که مرا گفت
کز شاخ امید من دلسوخته برچین
پاس گل روی تو مراد است که دایم
در دیده اهلی است ز خار مژه برچین
از داغ تو شد نافه جگر سوخته در چین
با مدعیان نیست جز آلایش دامن
دامان خود از صحبت اینطایفه برچین
مجنون صفتم دید سگان صف زده گردم
گفتا برو از کوی من این معرکه برچین
ای زلف بر آن سرو چه پیچی که مرا گفت
کز شاخ امید من دلسوخته برچین
پاس گل روی تو مراد است که دایم
در دیده اهلی است ز خار مژه برچین
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۵
بآرزوی تو خوشحال میتوان بودن
بیک نگاه تو صد سال میتوان بودن
قبول بخت بباید که کشته تو شوم
شهید عشق باقبال میتوان بودن
اگر بر آن کف پاروی خود توان مالید
چو خاک بهر تو پامال میتوان بودن
گهی که رخ چو گل آتشین بر افروزی
سپند روی تو چون خال میتوان بودن
منال اهلی اگر از غمی پریشان حال
مگو همیشه بیک حال میتوان بودن
بیک نگاه تو صد سال میتوان بودن
قبول بخت بباید که کشته تو شوم
شهید عشق باقبال میتوان بودن
اگر بر آن کف پاروی خود توان مالید
چو خاک بهر تو پامال میتوان بودن
گهی که رخ چو گل آتشین بر افروزی
سپند روی تو چون خال میتوان بودن
منال اهلی اگر از غمی پریشان حال
مگو همیشه بیک حال میتوان بودن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۷
دل شکستند بسنگین دلیم سیمتنان
آه از این سنگدلان وای ازین دلشکنان
چشم من گر سپر ناوک مژگان سازی
به که در دیده مردم گذری غمزه زنان
گر چو فرهاد شوم کشته خوبان چه غمست
جان شیرین بفدای لب شیرین دهنان
خار از آنیم که با خاک برابر شده است
زرد رخساره ما در ره سیمین بدنان
اهلی از آتش سودای بتان خواهد شد
عاقبت خاک تو آتشکده برهمنان
آه از این سنگدلان وای ازین دلشکنان
چشم من گر سپر ناوک مژگان سازی
به که در دیده مردم گذری غمزه زنان
گر چو فرهاد شوم کشته خوبان چه غمست
جان شیرین بفدای لب شیرین دهنان
خار از آنیم که با خاک برابر شده است
زرد رخساره ما در ره سیمین بدنان
اهلی از آتش سودای بتان خواهد شد
عاقبت خاک تو آتشکده برهمنان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۹
سگ این درم بسنگی دل من صبور میکن
وگر از درم برانی نگهی ز دور میکن
تو اگر چو گل بسوزی دل صد هزار عاشق
چه غمت بود ولیکن حذر از غرور میکن
من اگر چو ابر گریم ز جفای غیبت تو
تو چو برق خنده باری ز سر حضور میکن
بکمند عشق ایدل چه سر سرور داری
سر خود برون بر آنگه طلب سرور میکن
من از آنرخ چو حورم ببهشت نقد زاهد
تو بنسیه حور عین را طلب از قصور میکن
ز غبار تن برون آی پس از آن بدیده جان
نگه از چراغ حسنش لمعات نور میکن
به خمار هجر اهلی همه شب چرا نشینی
ز خیال او صبوری بمی طهور میکن
وگر از درم برانی نگهی ز دور میکن
تو اگر چو گل بسوزی دل صد هزار عاشق
چه غمت بود ولیکن حذر از غرور میکن
من اگر چو ابر گریم ز جفای غیبت تو
تو چو برق خنده باری ز سر حضور میکن
بکمند عشق ایدل چه سر سرور داری
سر خود برون بر آنگه طلب سرور میکن
من از آنرخ چو حورم ببهشت نقد زاهد
تو بنسیه حور عین را طلب از قصور میکن
ز غبار تن برون آی پس از آن بدیده جان
نگه از چراغ حسنش لمعات نور میکن
به خمار هجر اهلی همه شب چرا نشینی
ز خیال او صبوری بمی طهور میکن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۰
دل که جای تست چون سازیم جای دیگران
چون تو را بیرون کنیم از دل برای دیگران
ما خود اندر کنج غم سوزان به تاریکی ز بخت
برق آه ما بود شمع سرای دیگران
ذره ذره گر کند خورشید عشقش جان ما
ذره یی هرگز نبینی در هوای دیگران
درد خود را از خموشی ساختم درمان ولی
سوزم از طعن و نمیدانم دوای دیگران
دور افکندی ز خود چون مرغ بسمل وقت قتل
می طپم در خون که میمیرم به پای دیگران
هرکه شد بی بهره از نور رخت ای آفتاب
سایه وار افتد به غیبت در قفای دیگران
غرقه غم اهلی از بیگانگیهای تو شد
ور به خون گردد نگردد آشنای دیگران
چون تو را بیرون کنیم از دل برای دیگران
ما خود اندر کنج غم سوزان به تاریکی ز بخت
برق آه ما بود شمع سرای دیگران
ذره ذره گر کند خورشید عشقش جان ما
ذره یی هرگز نبینی در هوای دیگران
درد خود را از خموشی ساختم درمان ولی
سوزم از طعن و نمیدانم دوای دیگران
دور افکندی ز خود چون مرغ بسمل وقت قتل
می طپم در خون که میمیرم به پای دیگران
هرکه شد بی بهره از نور رخت ای آفتاب
سایه وار افتد به غیبت در قفای دیگران
غرقه غم اهلی از بیگانگیهای تو شد
ور به خون گردد نگردد آشنای دیگران
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۱
ایشوخ پر کرشمه کم التفات من
تلخست بی لب شکرینت حیات من
من جرعه حیات هوس داشتم ز خضر
خط لبت نوشت بکوثر برات من
آب دهان بخاک فکندی و خضر گفت
ایخاک رهگذار تو آب حیات من
با آن فسون غمزه چه سنجد فسانه ام
باطره ات چکار کند ترهات من
چون میرم از هوای تو خوانند عاشقان
درس وفای عشق ز لوح وفات من
عیسی دمی که میکشد و زنده میکند
او را چه غم بود ز حیات و ممات من
اهلی بعشقبازی و منصوبه غمت
مجنون که شاه عرصه عشق است مات من
تلخست بی لب شکرینت حیات من
من جرعه حیات هوس داشتم ز خضر
خط لبت نوشت بکوثر برات من
آب دهان بخاک فکندی و خضر گفت
ایخاک رهگذار تو آب حیات من
با آن فسون غمزه چه سنجد فسانه ام
باطره ات چکار کند ترهات من
چون میرم از هوای تو خوانند عاشقان
درس وفای عشق ز لوح وفات من
عیسی دمی که میکشد و زنده میکند
او را چه غم بود ز حیات و ممات من
اهلی بعشقبازی و منصوبه غمت
مجنون که شاه عرصه عشق است مات من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۲
کام دلم از وصل بیک سجده روا کن
اینکار نه از بهر من از بهر خدا کن
محنت زده و تیره دل از شام فراقم
ای صبح سعادت نظری جانب ما کن
داغیست ز تبخاله می بر لب لعلت
زخم دل مارا هم ازین داغ دوا کن
گر عرضه کنی حال خود ای باد بر آنگل
درد دل ما از سخن خویش ادا کن
چون زلف بتان کار ز تدبیر به پیچست
خواهی که شود راست بتقدیر رها کن
گر یار کند ناز، ترا کار نیازست
هرچند که دشنام دهد دوست دعا کن
اهلی نه تو گفتی که شوم کشته بپایش
بر عمر وفا نیست تو بر عهد وفا کن
اینکار نه از بهر من از بهر خدا کن
محنت زده و تیره دل از شام فراقم
ای صبح سعادت نظری جانب ما کن
داغیست ز تبخاله می بر لب لعلت
زخم دل مارا هم ازین داغ دوا کن
گر عرضه کنی حال خود ای باد بر آنگل
درد دل ما از سخن خویش ادا کن
چون زلف بتان کار ز تدبیر به پیچست
خواهی که شود راست بتقدیر رها کن
گر یار کند ناز، ترا کار نیازست
هرچند که دشنام دهد دوست دعا کن
اهلی نه تو گفتی که شوم کشته بپایش
بر عمر وفا نیست تو بر عهد وفا کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۴
لبز غم تو خشک شد دیده تر هم آنچنان
سوخت جگر بداغ دل خون جگر هم آنچنان
ایگل خوش نسیم من رفتی و بلبل ترا
گریه شب بحال خود آه سحر هم آنچنان
سبزه دمید و خشک شد لاله شکفت و برگ ریخت
نرگس مست را بگل میل نظر هم آنچنان
عمر گذشت و خاطرم باز نیامد از غمت
خانه جان خراب شد دل بسفر هم آنچنان
نوش تو برد هوش ما سیر نمیشویم از آن
مست شدند طوطیان ذوق شکر هم آنچنان
آب ببرد بحر و بر خاک بخورد گنج زر
گوهر اشک من همان روی چو زر هم آنچنان
اهلی بت پرست اگر گشت بتو به حقپرست
توبه شکست و مست شد مست دگر هم آنچنان
سوخت جگر بداغ دل خون جگر هم آنچنان
ایگل خوش نسیم من رفتی و بلبل ترا
گریه شب بحال خود آه سحر هم آنچنان
سبزه دمید و خشک شد لاله شکفت و برگ ریخت
نرگس مست را بگل میل نظر هم آنچنان
عمر گذشت و خاطرم باز نیامد از غمت
خانه جان خراب شد دل بسفر هم آنچنان
نوش تو برد هوش ما سیر نمیشویم از آن
مست شدند طوطیان ذوق شکر هم آنچنان
آب ببرد بحر و بر خاک بخورد گنج زر
گوهر اشک من همان روی چو زر هم آنچنان
اهلی بت پرست اگر گشت بتو به حقپرست
توبه شکست و مست شد مست دگر هم آنچنان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۵
شاه حسنی یکنظر سوی گدای خود ببین
ای سر من خاک پایت زیر پای خود ببین
گوشه چشمی فکن ای آفتاب و ذره وار
جان ما جمعی پریشان در هوای خود ببین
دیده شد جای تو ز آن آرایمش چون لعل و در
نور چشم من بیا در دیده جای خود ببین
جان فدایت میکنم ایکعبه جان رخ مپوش
پرده بگشا هر طرف خلقی فدای خود ببین
یار اگر مارا کشد یک دیدنش صد خونبهاست
کشتن خود منگر ایدل خونبهای خود ببین
آنکه رخ تابید و سنبل بر قفا افکند و رفت
صد هزاران دود دل گو در قفای خود ببین
جام جم شو اهلی از عشق و مکش منت ز غیر
هرچه خواهی در دل خود از صفای خود ببین
ای سر من خاک پایت زیر پای خود ببین
گوشه چشمی فکن ای آفتاب و ذره وار
جان ما جمعی پریشان در هوای خود ببین
دیده شد جای تو ز آن آرایمش چون لعل و در
نور چشم من بیا در دیده جای خود ببین
جان فدایت میکنم ایکعبه جان رخ مپوش
پرده بگشا هر طرف خلقی فدای خود ببین
یار اگر مارا کشد یک دیدنش صد خونبهاست
کشتن خود منگر ایدل خونبهای خود ببین
آنکه رخ تابید و سنبل بر قفا افکند و رفت
صد هزاران دود دل گو در قفای خود ببین
جام جم شو اهلی از عشق و مکش منت ز غیر
هرچه خواهی در دل خود از صفای خود ببین
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۶
خواهی که عاشقانه سماعت کند خوشان
جانرا بر آستین نه و بر دوست برفشان
صحبت خوشست و ناخوشم از غیر می کجاست
تا کم کنند درد سر خویش ناخوشان
تا کی عذاب جان کشم از زاهدان خشک
بد دوزخیست صحبت افسرده آتشان
ما زهر غم خوریم و حسودان بفکر ما
یارب حسود را هم ازین چاشنی چشان
ایشمع حسن بهر چه برخاستی بخشم
بنشین بلطف و آتش کین را فرونشان
کشتی به بی نشانی ام اما بخون چو مرغ
چندان طپم که دامنت از خون کنم نشان
اهلی تو با بتانی و ما با سگان در
با سرکشان خوشی تو و ما با جفا کشان
جانرا بر آستین نه و بر دوست برفشان
صحبت خوشست و ناخوشم از غیر می کجاست
تا کم کنند درد سر خویش ناخوشان
تا کی عذاب جان کشم از زاهدان خشک
بد دوزخیست صحبت افسرده آتشان
ما زهر غم خوریم و حسودان بفکر ما
یارب حسود را هم ازین چاشنی چشان
ایشمع حسن بهر چه برخاستی بخشم
بنشین بلطف و آتش کین را فرونشان
کشتی به بی نشانی ام اما بخون چو مرغ
چندان طپم که دامنت از خون کنم نشان
اهلی تو با بتانی و ما با سگان در
با سرکشان خوشی تو و ما با جفا کشان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۷
سخن بگو و دل از من بیک سخن بستان
بیک کرشمه شیرین مرا ز من بستان
بیک حکایت شیرین هلاک کن خسرو
تو شاه حسنی ازو داد کوهکن بستان
مده بدست اجل کز ستم کشد زارم
چو دادنیست مرا جان ز خویشتن بستان
بخنده یی ببر از یوسف و زلیخا دل
بیک کرشمه دل از دست مرد و زن بستان
بجان اگر دهد آنشوخ بوسه یی اهلی
هزار جان ده و یکبوسه زان دهن بستان
بیک کرشمه شیرین مرا ز من بستان
بیک حکایت شیرین هلاک کن خسرو
تو شاه حسنی ازو داد کوهکن بستان
مده بدست اجل کز ستم کشد زارم
چو دادنیست مرا جان ز خویشتن بستان
بخنده یی ببر از یوسف و زلیخا دل
بیک کرشمه دل از دست مرد و زن بستان
بجان اگر دهد آنشوخ بوسه یی اهلی
هزار جان ده و یکبوسه زان دهن بستان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۸
گر با من مستی حذر از بیهده گو کن
در سینه من آی و در فتنه فرو کن
چون غنچه دمد بوی ترا ایگل ز دل من
زنهار که بشکاف دل ریشم و بو کن
ای قبله پرست از بت ما شرم نداری
تا چند کنی سجده گل روی باو کن
کاری نکنی دیده زهاد که شورست
ساقی می ازین طایفه پنهان بسبو کن
چوگان سر زلف بر آور بسر دوش
سرهای عزیزان همه در معرکه گو کن
ای تشنه می شیره رز آب حیاتست
تا زهر نگردد حذر از عربده جو کن
رخسار نکو آینه صنع الهی است
اهلی به ادب سجده آن روی نکو کن
در سینه من آی و در فتنه فرو کن
چون غنچه دمد بوی ترا ایگل ز دل من
زنهار که بشکاف دل ریشم و بو کن
ای قبله پرست از بت ما شرم نداری
تا چند کنی سجده گل روی باو کن
کاری نکنی دیده زهاد که شورست
ساقی می ازین طایفه پنهان بسبو کن
چوگان سر زلف بر آور بسر دوش
سرهای عزیزان همه در معرکه گو کن
ای تشنه می شیره رز آب حیاتست
تا زهر نگردد حذر از عربده جو کن
رخسار نکو آینه صنع الهی است
اهلی به ادب سجده آن روی نکو کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۹
بر توسن ناز آنپسر میتاخت چون برق یمان
تا دیدمش رفت از نظر دیدن همان رفتن همان
چون پیر کنعان از جهانبستم نظر از یار خود
جاییکه نور دیده ام شد از نظر پنهان روان
اول بلطف و مردمی صید خودم کرد آن پری
اکنون بجورم میکشد اینم نبود از وی گمان
گر خواب راحت بایدت مست در میخانه شو
کز همت پیر مغان میخانه شد دارالامان
اهلی من مجنون صفت در وادی غم چون صبا
سرگشته ام زین غم که شد آن نوغزال از من رمان
تا دیدمش رفت از نظر دیدن همان رفتن همان
چون پیر کنعان از جهانبستم نظر از یار خود
جاییکه نور دیده ام شد از نظر پنهان روان
اول بلطف و مردمی صید خودم کرد آن پری
اکنون بجورم میکشد اینم نبود از وی گمان
گر خواب راحت بایدت مست در میخانه شو
کز همت پیر مغان میخانه شد دارالامان
اهلی من مجنون صفت در وادی غم چون صبا
سرگشته ام زین غم که شد آن نوغزال از من رمان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۰
وقت مرگ از سخنی درد مرا تسکین کن
تلخی زهر اجل در دل من شیرین کن
من نگویم که مرا عشوه وصل تو دواست
تو بهر شیوه که خواهی دل من تسکین کن
سیرت از غمزه دیدار نشاید دیدن
یکنفس خواب کن و دیده من بالین کن
گر بر آنی که پس از مرگ به کوثر برسم
یک دو حرف از لب شیرین خودت تلقین کن
دیده ام پاس خیالت تو بخار مژه داشت
ناوک خود همه در دیده من پرچین کن
زرد رویم مهل ایگریه درین آخر عمر
چونخزان چهره ام از خونجگر رنگین کن
در خم زلف تو اهلی دل مسکین خون کرد
زلف مشکین بگشا فکر دل مسکین کن
تلخی زهر اجل در دل من شیرین کن
من نگویم که مرا عشوه وصل تو دواست
تو بهر شیوه که خواهی دل من تسکین کن
سیرت از غمزه دیدار نشاید دیدن
یکنفس خواب کن و دیده من بالین کن
گر بر آنی که پس از مرگ به کوثر برسم
یک دو حرف از لب شیرین خودت تلقین کن
دیده ام پاس خیالت تو بخار مژه داشت
ناوک خود همه در دیده من پرچین کن
زرد رویم مهل ایگریه درین آخر عمر
چونخزان چهره ام از خونجگر رنگین کن
در خم زلف تو اهلی دل مسکین خون کرد
زلف مشکین بگشا فکر دل مسکین کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۱
در غنچه چو گل تا بکیی گوش بمن کن
از پرده برون آی و تماشای چمن کن
بگشود دهن با تو سحر غنچه بدعوی
بلبل بصبا گفت که خاکش بدهن کن
مردم ز هوس شب چو سگت پیرهن خود
در پیش من انداخت که بردار کفن کن
با هرکه ندارد سخن از صورت خوبی
چون صورت دیوار توهم ترک سخن کن
تا کی کنی ایدیده نظر بر رخ یوسف
یک بار نظر نیز در آن چاه ذقن کن
ما را نه سر گیسوی حور و قد طوبی است
با عاشق شیدا سخن از دار و رسن کن
ایمدعی اینطعن و جگر خواریت از چیست
من طوطیم این نکته تو در کار زغن کن
خواهی که دل آسوده شوند از نفست خلق
چون باد صبا بندگی سرو و سمن کن
اهلی طلب خلق حسن گر کنی از خلق
اول تو برو پیشه خود خلق حسن کن
از پرده برون آی و تماشای چمن کن
بگشود دهن با تو سحر غنچه بدعوی
بلبل بصبا گفت که خاکش بدهن کن
مردم ز هوس شب چو سگت پیرهن خود
در پیش من انداخت که بردار کفن کن
با هرکه ندارد سخن از صورت خوبی
چون صورت دیوار توهم ترک سخن کن
تا کی کنی ایدیده نظر بر رخ یوسف
یک بار نظر نیز در آن چاه ذقن کن
ما را نه سر گیسوی حور و قد طوبی است
با عاشق شیدا سخن از دار و رسن کن
ایمدعی اینطعن و جگر خواریت از چیست
من طوطیم این نکته تو در کار زغن کن
خواهی که دل آسوده شوند از نفست خلق
چون باد صبا بندگی سرو و سمن کن
اهلی طلب خلق حسن گر کنی از خلق
اول تو برو پیشه خود خلق حسن کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۲
مزاج زهر اگر کوشش کنی شیرین توان کردن
درون مدعی مشکل که پاک از کین توان کردن
نه از باد هوا هرکس ازین گلشن برد بویی
بصد خون جگر چون گل نفس مشکین توان کردن
اگر خون جگر باشد که مشک چین شود اما
نه هر خون کز جگر پالود مشک چین توان کردن
تو زان من نخواهی شد مگو خواهم شدن باری
بدین حیلت مگر دل را گهی تسکین توان کردن
شنیدم زیر لب دایم دعای مردنم گویی
همه عمر از هوای این دعا آمین توان کردن
مرا یاد تو ایمان است و اینم زنده میدارد
دریغا بعد مرگ این نکته را تلقین توان کردن
میسر کی شود خواب فراغت در جهان اهلی
مگر خشت در میخانه را بالین توان کردن
درون مدعی مشکل که پاک از کین توان کردن
نه از باد هوا هرکس ازین گلشن برد بویی
بصد خون جگر چون گل نفس مشکین توان کردن
اگر خون جگر باشد که مشک چین شود اما
نه هر خون کز جگر پالود مشک چین توان کردن
تو زان من نخواهی شد مگو خواهم شدن باری
بدین حیلت مگر دل را گهی تسکین توان کردن
شنیدم زیر لب دایم دعای مردنم گویی
همه عمر از هوای این دعا آمین توان کردن
مرا یاد تو ایمان است و اینم زنده میدارد
دریغا بعد مرگ این نکته را تلقین توان کردن
میسر کی شود خواب فراغت در جهان اهلی
مگر خشت در میخانه را بالین توان کردن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۳
آن جوان عاجز کش و من ناتوانی اینچنین
چون کشم پیرانه سر جور جوانی اینچنین
گه کند خندان چو شمع از وصل و گه گریان ز هجر
تا زمانی آنچنان سوزم زمانی اینچنین
ابرویش با من بقصد جان کمان زه کرده است
چون کشد بازوی بی زورم کمانی اینچنین
جان بیمارم که دایم بسته درد و غم است
گر رود گور و چه میخواهم ز جانی اینچنین
آنمیان کز ناز کی کس را نگنجد در خیال
چون کشد بار کمر نازک میانی اینچنین
تلخ گوی و شکرش زیر زبان چون نیشکر
جان فدای تلخی شیرین زبانی اینچنین
اهلی آنسرو روان جا در دل من کرده است
کی رود از دل برون سرو روانی اینچنین
چون کشم پیرانه سر جور جوانی اینچنین
گه کند خندان چو شمع از وصل و گه گریان ز هجر
تا زمانی آنچنان سوزم زمانی اینچنین
ابرویش با من بقصد جان کمان زه کرده است
چون کشد بازوی بی زورم کمانی اینچنین
جان بیمارم که دایم بسته درد و غم است
گر رود گور و چه میخواهم ز جانی اینچنین
آنمیان کز ناز کی کس را نگنجد در خیال
چون کشد بار کمر نازک میانی اینچنین
تلخ گوی و شکرش زیر زبان چون نیشکر
جان فدای تلخی شیرین زبانی اینچنین
اهلی آنسرو روان جا در دل من کرده است
کی رود از دل برون سرو روانی اینچنین
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۵
من زار و دل غمزده هم زار تر از من
در عشق تو کس نیست گرفتار از من
کار همه دشوار شد از عشق ولیکن
بر کس نبود عشق تو دشوار تر از من
بیمارم و غیر از دل خود نیست طبیبم
او نیز بصد مرتبه بیمار تر از من
خواهم که بعیاریت از دست برم جان
ترسم که بود چشم تو عیارتر از من
بر جان من آزار رقیبان تو بیشست
هرچند که کس نیست کم آزارتر از من
حال شب و سیر فلک از دیده من پرس
کس نیست درین دایره بیدارتر از من
اهلی همه کس در ره دل خوار شود لیک
خاری ز زمین سر نزند خوارتر از من
در عشق تو کس نیست گرفتار از من
کار همه دشوار شد از عشق ولیکن
بر کس نبود عشق تو دشوار تر از من
بیمارم و غیر از دل خود نیست طبیبم
او نیز بصد مرتبه بیمار تر از من
خواهم که بعیاریت از دست برم جان
ترسم که بود چشم تو عیارتر از من
بر جان من آزار رقیبان تو بیشست
هرچند که کس نیست کم آزارتر از من
حال شب و سیر فلک از دیده من پرس
کس نیست درین دایره بیدارتر از من
اهلی همه کس در ره دل خوار شود لیک
خاری ز زمین سر نزند خوارتر از من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۸
درد از طبیب گرچه نهفتن نمی توان
درد دلی مراست که گفتن نمی توان
خواهم شکفته رو زیم از غم چو گل ولی
هرگز بزهر خنده شکفتن نمی توان
خواب صبوح اگرچه بیوسف رخان خوشست
غافل ز گرگ حادثه خفتن نمی توان
هر در که هست سفته ز الماس همت است
وصل تو گوهریست که سفتن نمی توان
گفتی که لعل من کشد از زهر حسرتت
وه کاین حدیث تلخ شنفتن نمی توان
شد داغ عشق در دل ویرانه ام نهان
گنج وفا بخاک نهفتن نمی توان
اهلی اگرنه بر تو نسیمی وزد ز دوست
گرد غم از جبین تو رفتن نمی توان
درد دلی مراست که گفتن نمی توان
خواهم شکفته رو زیم از غم چو گل ولی
هرگز بزهر خنده شکفتن نمی توان
خواب صبوح اگرچه بیوسف رخان خوشست
غافل ز گرگ حادثه خفتن نمی توان
هر در که هست سفته ز الماس همت است
وصل تو گوهریست که سفتن نمی توان
گفتی که لعل من کشد از زهر حسرتت
وه کاین حدیث تلخ شنفتن نمی توان
شد داغ عشق در دل ویرانه ام نهان
گنج وفا بخاک نهفتن نمی توان
اهلی اگرنه بر تو نسیمی وزد ز دوست
گرد غم از جبین تو رفتن نمی توان