عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۱
مشنو که از تو سلسله مو در شکایتیم
دیوانه ایم و با دل خود در حکایتیم
جان بر لبست و منتظر یک اشارتست
موقوف یک نگاه تو ای بیعنایتیم
زین در نمیرویم بمیریم غایتش
بنگر که در مقام وفا تا چه غایتیم
جان از وفا حمایت تیغت خرید باز
تا زنده ایم بنده این یک حمایتیم
با غم خوشیم کز ستم بی نهایتت
در کنج بیکران ز غم بی نهایتیم
در ظلمتی که خضر بامید میرود
ما هم امیدوار ببرق هدایتیم
اهلی طمع بخرمن عالم نمیکنیم
ما خوشه چین خرمن شاه ولایتیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۴
ز رقیب او چه سازم که کند نظر بکین هم
چه رخی گشاده دارد که کند گره جبین هم
ز غم بهشت رویی من خسته را چه دوزخ
جگریست پر ز آتش نفسی است آتشین هم
بکشد هزار عاشق نکشیده تیغ و شاید
که برون چو غنچه نارد سر دست و آستین هم
سگ آهوان چشمت به نیاز صد چو مجنون
نه همین نیازمندان که هزار نازنین هم
چه کنم کجا گریزم ز کمان ابروی او
گر ازین کمان گریزم اجلست در کمین هم
بنشاط و ناز خلقی گل وصل باز چیدند
من و جور باغبانان نه همان گل و همین هم
همه عمر چشم اهلی بجمال یار بازست
نه نظر بر آسمانش نه نگاه بر زمین هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۶
ذره خاکم و در کوی تو گر گم باشم
به که یکذره غبار دل مردم باشم
اینچه مستی است که چونغنچه ببوی تو مرا
چاک گردد دل و در عین تبسم باشم
صاف می گر نبود درد سفالیست بسم
من نه آنم که مقید به تنعم باشم
گر کشندم نکنم ناله که مردن به از آن
کز رقیبان تو در بند ترحم باشم
اهلی از میکده بیرون نروم تا بابد
بلکه گر خاک شوم خشت سر خم باشم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۷
چند این دل سودازده را پند بگویم
دیوانه شدم بیهده تا چند بگویم
سوگند دهندم که کنم ترک تو ای بت
کفرست که ترک تو بسوگند بگویم
درد دل دیوانه بدیوانه توان گفت
سودی ندهد گر بخردمند بگویم
هرگز نرود از دل من تلخی حسرت
هر چند کزان لعل شکر خند بگویم
شیرین نشود جز بگزیدن لبم از قند
تا کی بزبان من سخن قند بگویم
هرگز که غم بنده خورد؟ به ز خداوند
آن به که غم خود بخداوند بگویم
اهلی لب او کی دلم از بند گشاید
هرچند که صد نکته دلبند بگویم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۸
بپای سرو تو افتاده ایم و مدهوشیم
بیاد قد تو با سایه ات هم آغوشیم
بدام کس نفتد طایر فلک هرگز
تو صید ما نشوی ما بهر زه میکوشیم
حقوق صحبت دیرینه یاد کن ساقی
که سالهاست که از خاطرت فراموشیم
اگر بحلقه بزمت نه ایم ایشه حسن
بر آستان ز غلامان حلقه در گوشیم
رقیب با تو بگفتار و ما چو شمع از دور
زبان بریده بحسرت نشسته خاموشیم
چنان ز هجر تو ما تشنه هلاک خودیم
که زهر خوشتر از آب حیات مینوشیم
اگر ز عشق کسی عیب ما کند اهلی
مگو خموش که ما عیب خود نمی پوشیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۰
خواهم غبار گردم از کوی او بر آیم
... از کوی او بر آیم
در صحبت حریفان از چشم اشکبارم
طوفان غم برآید چون من ز در درآیم
سوزم ز شوق رویت وز رشک همدمانت
هرچند بیش سوزم پیش تو کمتر آیم
من ذره حقیرم در خاک ره فتادم
ای آفتاب بنگر کز خاک ره برآیم
گوش تو با حریفان من در فغان چو بلبل
باد است پیشت ایگل حرفی که من سرایم
از طعنه حسودان جانم بر آید از تن
هرگاه همچو اهلی سوی تو دلبر آیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۱
اگر تو دور کنی از درم صبور شوم
ولی خدا نگذارد که از تو دور شوم
سرم ز سجده این در چه خوش حضوری یافت
خوش آنکه خاک درت از سر حضور شوم
شبی چو آبحیات از درم درآ ای شمع
که گرچه ظلمت محضم تمام نور شوم
باختیار چرا در رهت نگردم خاک
که در فراق تو خاک از سر سرور شوم
تو بدگمان مشو ایگل که من نه آنمرغم
که گر بخلد روم بیتو صید حور شوم
سگ رقیب تو غافل ز حلم شیران است
مباد آنکه ز غیرت بر او غیور شوم
برغم کج نظران جرعه یی به اهلی بخش
که از شراب تو مست می طهور شوم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۴
خوش آنکه نهی پای بسر منزل خاکم
آبی زنم دیده دهی بر دل خاکم
شادی که برویم دگر از خاک چو سبزه
گر سایه سرو تو شود مایل خاکم
ای بحر کرم باز بیک موج عنایت
برهان ز جگر تشنگی ساحل خاکم
دل مرغ سر بام تو شد من سگ کویت
او قابل عرش آمد و من قابل خاکم
اهلی چو سر از خاک بر آرم بقیامت
جز سبزه حسرت نبود حاصل خاکم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۵
چو یار رخت سفر بست من چکار کنم
وداع عمر کنم یا وداع یار کنم
توییکه میروی از چشم من چنین سرمست
منم که دوری ازین چشم پرخمار کنم
تو اختیار سفر کردی از نظر رفتی
من از غم تو مگر مردن اختیار کنم
من از میانه یاران اگر کنار کنم
تو در میان دلی از تو چون کنار کنم
هنوز با منی و جان ز بیم هجران سوخت
بروز هجر چه با جان بقرار کنم
اگر بکوه بگویم غم تو شیرین لب
چو کوهکن جگر کوه را فکار کنم
ز روزگار جدایی چه پرسی ام اهلی
بروزگار شکایت ز روزگار کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۷
بهر جا چشم بگشایم جمال یار می بینم
تو گویی صورت یار از در و دیوار می بینم
جهانی عاشق رویش ولیکن رخ ز من تابد
که من در عین بیتابی درو بسیار می بینم
مگر درمان درد من شکیبایی کند ورنه
فزونتر میشود دردم گرش صدبار می بینم
مرا هرگز نباشد بر رخ او طاقت دیدن
مگر چون بگذرد گاهی در او رفتار می بینم
نه تنها اهلی شیدا که مجنون نیز بگریزد
ز رسوایی که من در کوچه و بازار می بینم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۹
رخ بخون سرخ کند دیده گریان خودم
نا بدین رنگ شماری ز شهیدان خودم
میل جانبخشی عیسی نکنم بی لب تو
بلکه در هجر تو بیزار هم از جان خودم
چکنم گر نکنم ناله چو مرغان قفس
مرغ مهجورم و مشتاق گلستان خودم
تا کی از گریه دلم ریش شود هم تو مگر
مرهمی لطف کنی از لب خندان خودم
گر سرم گوی کنی باد فدای سر تو
گو بچوگان که مران از سر میدان خودم
دوستان جمع و من آشفته ز دست دل خود
از که نالم من مسکین که پریشان خودم
همه حیران جمال تو و من چون اهلی
زنده چون مانده ام از هجر تو حیران خودم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۱
از جهان چون لاله داغت ایسهی قد میبریم
از ازل آورده ایم این داغ و با خود میبریم
میرویم ازین چمن با دست خالی همچو گل
داغ دل کاورده ایم اینجا یکی صد میبریم
جان من با عاشقان گر بد کنی نیکو بود
با رقیبان گر نکویی میکنی بد میبریم
ساقیا از غمزه ما را می بحد خود بده
ورنه عیب ما مکن گر مستی از حد میبریم
غلغل عیش حریفان است در طاس فلک
ما همین درد سر از طاق زبرجد میبریم
غم مخور اهلی که آخر در حریم وصل دوست
ره بیمن دولت آل محمد میبریم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۲
ایهمه آرزوی تو فکر من و خیال هم
چند بر آرزو زیم آرزوی محال هم
لعبت چنین مگر تویی کز هوس تو بت پرست
صوفی سالخورده شد کودک خردسال هم
شامگهی ببام خود جلوه ناز اگر کنی
ناز تو ماه بشکند چین جبین هلال هم
ای بکمال نیکویی رشگ فرشته و پری
نیست برین جمال کس کیست بدین کمال هم
شد به سپهر دلبری حسن رخ تو مهر و مه
ماه تو بیکمی ولی مهر تو بی زوال هم
ناز تو میکشد مرا نام وصال چون برم
قطع امید کرده ام از خود و از وصال هم
در حرم وصال تو روح قدس نمیرسد
اهلی خاکسار را جا که دهد مجال هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۳
من دردمند و ناتوان او سرکش و خونخواره هم
حالم خراب از جور او کار دل بیچاره هم
هجرش همه محنت بود وصل آتش حسرت بود
نی دوریم طاقت بود نی طاقت نظاره هم
ز آهوی چشم آنجوان این پیر زار ناتوان
مجنون صفت شد در جهان سرگشته و آواره هم
رویی چو برگ نسترن چشمی چو آهوی ختن
مردم فریب و راهزن کافر دل و عیاره هم
تا کی بقصد جان ما زلفش کشد باد صبا
ایکاش از آن زلف دوتا ما را رسد یکتاره هم
زد عاشق ناشاد او صد جامه چاک از یاد او
گر این بود بیداد او جانها شود صد پاره هم
با چشم مست دلربا گر بنگرد آن بیوفا
خلوت نشین پارسا عاشق شود میخواره ام
گر من برم زان سرو قد این داغها زیر لحد
گلهای آتش تا ابد خیزد ز خار از خاره هم
دور از رخ آن نازنین اهلی ز آه آتشین
نگذاشت یک گل در زمین بر آسمان استاره هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۷
اگرچه رسم بود دل بدلستان دادن
بدست دل نتوان بیش ازین عنان دادن
سپرده ام دل خود را بدست خونخواری
که راضیم ز رهیدن ازو بجان دادن
ز زهر چشم تو مردم یکی بخند آخر
که زهر نیز بشیرینی توان دادن
بپایبوس تو در بزم وصل اگر رسم
خوش است به بوسه گهی هم بر آستان دادن
نه آنچنان ز تو اهلی شدست خانه خراب
که از خرابی او میتوان نشان دادن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۸
ایکه دین و دلم ایثار تو خواهد بودن
یار من شو که خدا یار تو خواهد بودن
بیتو جایی که قراری بودم ای خورشید
هم مگر سایه دیوار تو خواهد بودن
آن حلاوت دل من از مگس شهد تو دید
که همه عمر گرفتار تو خواهد بودن
کشتن من که هم از جرم خریداری نیست
عاقبت در سر بازار تو خواهد بودن
اهلی آنروز که در بحر فنا غرقه بود
همچنان تشنه دیدار تو خواهد بودن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۹
ایکه میسوزد رخت دلها بداغ خویشتن
بر فروز امروز ازین آتش چراغ خویشتن
اینک اینک میوزد باد خزان ای نوبهار
خیز و فرصت دان گلی چیدن ز باغ خویشتن
ساقیا امروز و فردایی که دوران زان تست
تشنه یی را جرعه یی ده از ایاغ خویشتن
با پریشان بودن عاشق خود او را دل خوش است
نیست عاشق هرکه میجوید فراغ خویشتن
از نسیم زلف او اهلی مجو بوی وفا
این خیال کج برون کن از دماغ خویشتن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۰
ما خود بریده ایم دل از کار خویشتن
لیکن تو رحم کن بگوفتار خویشتن
من جان فروشم و تو بهیچم نمی خری
کس چون تو نیست واقف بازار خویشتن
ما گفته ایم با تو تو با ما مگوی هیچ
شرمنده تو ایم ز گفتار خویشتن
هر عاشقی که خون جگر از نظر بریخت
هرگز گلی نچید ز گلزار خویشتن
اهلی که پیش یار بگوید حدیث تو
یار تو کیست گر نشوی یار خویشتن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۲
پرسشی کن ایطبیب و جان ما را شاد کن
دردمندان توایم از دردمندان یاد کن
خسرو خوبان که شیرین کام باد از جام عیش
رحم گو بر تلخی جان کندن فرهاد کن
شکر این شادی که کردت بخت چون یوسف عزیز
مستمندان غم از بند ستم آزاد کن
گوشه گیران را ز حسرت خانه دل شد خراب
گوشه چشمی فکن صد خانه را آباد کن
ناله کرد از بخت خود اهلی چه خوبش گفت بخت
بنده آن شاه حسنی پیش او فریاد کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۴
ای روی دل افروز تو ماه همه خوبان
خوبان همه شاهند و تو شاه همه خوبان
گر پرده برافتد ز جمالت بقیامت
بخشند بروی تو گناه همه خوبان
ساعد بنما کان ید بیضا که تو داری
در معجزه خوبیست گواه همه خوبان
خاک ره هر طرفه غزالی که سگ تست
شد سرمه کش چشم سیاه همه خوبان
شد شیفته نرگس مستت بنگاهی
اهلی که بود مست نگاه همه خوبان