عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
ای تتق بسته از تیره شب برقمر
طوطی خطت افکنده پر برشکر
خورده تاب از خم دلستانت کمند
گشته آب از لب درفشانت گهر
آهویت کرده بر شیر گردون کمین
افعیت گشته بر کوه سیمین کمر
هندویت رانده برشاه خاور سپه
لشکر زنگت آورده بر چین حشر
چشم پرخواب و رخسار همچون خورت
برده زین عاشق خسته دل خواب و خور
گشته هندوی خال تومشک ختن
گشته لالای لفظ تو لؤلؤی تر
نافه را از کمند تو دل در گره
لعل را از عقیق تو خون در جگر
ایکه هر لحظه در خاطرم بگذری
یک زمان از سر خون ما در گذر
سرنهادیم بر پایت از دست دل
تا چه آید ز دست تو ما را به سر
سکهٔ روی زردم نبینی درست
زانکه نبود ترا التفاتی به زر
تا تو شام و سحر داری از موی و روی
شام هجران خواجو ندارد سحر
طوطی خطت افکنده پر برشکر
خورده تاب از خم دلستانت کمند
گشته آب از لب درفشانت گهر
آهویت کرده بر شیر گردون کمین
افعیت گشته بر کوه سیمین کمر
هندویت رانده برشاه خاور سپه
لشکر زنگت آورده بر چین حشر
چشم پرخواب و رخسار همچون خورت
برده زین عاشق خسته دل خواب و خور
گشته هندوی خال تومشک ختن
گشته لالای لفظ تو لؤلؤی تر
نافه را از کمند تو دل در گره
لعل را از عقیق تو خون در جگر
ایکه هر لحظه در خاطرم بگذری
یک زمان از سر خون ما در گذر
سرنهادیم بر پایت از دست دل
تا چه آید ز دست تو ما را به سر
سکهٔ روی زردم نبینی درست
زانکه نبود ترا التفاتی به زر
تا تو شام و سحر داری از موی و روی
شام هجران خواجو ندارد سحر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
بوستان جنتست و سروم حور
تیره شب ظلمتست و ما هم نور
آب در پیش و ما چنین تشنه
باده در جام و ما چنین مخمور
دلبر از ما جدا و دل بر او
ما ز می مست و می ز ما مستور
بگذر از نرگسش که نتوان داشت
چشم بیمار پرسی از رنجور
هیچ غمخور مباد بی غمخوار
هیچ ناظر مباد بی منظور
ای رخت در نقاب شعر سیاه
همچو خورشید در شب دیجور
عین معتل عبهرت مفتوح
جیم مجرور طرهات مکسور
لؤلؤات عقد بسته با یاقوت
عنبرت تکیه کرده بر کافور
با تو همراهم و ز غیر ملول
بتو مشغولم و ز خویش نفور
گر شدم تشنهٔ لبت چه عجب
کاب خواهد طبیعت محرور
ای تو نزدیک دل ولی خواجو
همچو چشم بد از جمال تو دور
تیره شب ظلمتست و ما هم نور
آب در پیش و ما چنین تشنه
باده در جام و ما چنین مخمور
دلبر از ما جدا و دل بر او
ما ز می مست و می ز ما مستور
بگذر از نرگسش که نتوان داشت
چشم بیمار پرسی از رنجور
هیچ غمخور مباد بی غمخوار
هیچ ناظر مباد بی منظور
ای رخت در نقاب شعر سیاه
همچو خورشید در شب دیجور
عین معتل عبهرت مفتوح
جیم مجرور طرهات مکسور
لؤلؤات عقد بسته با یاقوت
عنبرت تکیه کرده بر کافور
با تو همراهم و ز غیر ملول
بتو مشغولم و ز خویش نفور
گر شدم تشنهٔ لبت چه عجب
کاب خواهد طبیعت محرور
ای تو نزدیک دل ولی خواجو
همچو چشم بد از جمال تو دور
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
دوری از ما مکن ای چشم بد از روی تو دور
زانکه جانی تو و از جان نتوان بود صبور
بی ترنج تو بود میوهٔ جنت همه نار
لیک با طلعت تو نار جهنم همه نور
بنده یاقوت ترا از بن دندان لؤلؤ
در خط از سنبل مشکین سیاهت کافور
چشمت از دیدهٔ ما خون جگر میطلبد
روشنست این که به جز باده نخواهد مخمور
سلسبیلست می از دست تو در صحن چمن
خاصه اکنون که جان باغ بهشتست و تو حور
خیز تا رخت تصوف بخرابات کشیم
که ز تسبیح ملولیم و ز سجاده نفور
از پی پرتو انوار تجلی جمال
همچو موسی ارنی گوی رخ آریم بطور
هر که نوشید می بیخودی از جام الست
مست و مدهوش سر از خاک برآرد بنشور
چون مغان از تو بصد پایه فرا پیشترند
تو بدین زهد چهل ساله چه باشی مغرور
ساقیا باده بگردان که بغایت حیف است
ما بدینگونه ز می مست و می از ما مستور
حور با شاهد ما لاف لطافت میزد
لیکن از منظر او معترف آمد بقصور
بینم آیا که طبیبم بسر آید روزی
من بر چشم خوشش مرده و چشمش رنجور
برو از منطق خواجو بشنو قصهٔ عشق
زانکه خوشتر بود از لهجهٔ داود زبور
زانکه جانی تو و از جان نتوان بود صبور
بی ترنج تو بود میوهٔ جنت همه نار
لیک با طلعت تو نار جهنم همه نور
بنده یاقوت ترا از بن دندان لؤلؤ
در خط از سنبل مشکین سیاهت کافور
چشمت از دیدهٔ ما خون جگر میطلبد
روشنست این که به جز باده نخواهد مخمور
سلسبیلست می از دست تو در صحن چمن
خاصه اکنون که جان باغ بهشتست و تو حور
خیز تا رخت تصوف بخرابات کشیم
که ز تسبیح ملولیم و ز سجاده نفور
از پی پرتو انوار تجلی جمال
همچو موسی ارنی گوی رخ آریم بطور
هر که نوشید می بیخودی از جام الست
مست و مدهوش سر از خاک برآرد بنشور
چون مغان از تو بصد پایه فرا پیشترند
تو بدین زهد چهل ساله چه باشی مغرور
ساقیا باده بگردان که بغایت حیف است
ما بدینگونه ز می مست و می از ما مستور
حور با شاهد ما لاف لطافت میزد
لیکن از منظر او معترف آمد بقصور
بینم آیا که طبیبم بسر آید روزی
من بر چشم خوشش مرده و چشمش رنجور
برو از منطق خواجو بشنو قصهٔ عشق
زانکه خوشتر بود از لهجهٔ داود زبور
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
برافکن سایبان ظلمت از نور
که باد از روی خوبت چشم بد دور
رخت در چشم ما نورست در چشم
نظر بر طلعتت نور علی نور
بیاقوتت برات آورده سنبل
ز ریحان تو در خط رفته کافور
ترا بر جان من فرمان روانست
که سلطان آمرست و بنده مامور
بهشتی روی اگر در گلشن آید
تو پنداری که این خلدست و آن حور
گرم روی زمین گردد مصور
نبیند ناظرم جز روی منظور
ز بادامش حریفان نیمه مستند
ولی آنماهرخ در پرده مستور
ز لعلش بوسهئی میخواستم گفت
نباید داد شیرینی برنجور
از آن خواجو بیاقوتش کند میل
که دایم آب خواهد طبع محرور
که باد از روی خوبت چشم بد دور
رخت در چشم ما نورست در چشم
نظر بر طلعتت نور علی نور
بیاقوتت برات آورده سنبل
ز ریحان تو در خط رفته کافور
ترا بر جان من فرمان روانست
که سلطان آمرست و بنده مامور
بهشتی روی اگر در گلشن آید
تو پنداری که این خلدست و آن حور
گرم روی زمین گردد مصور
نبیند ناظرم جز روی منظور
ز بادامش حریفان نیمه مستند
ولی آنماهرخ در پرده مستور
ز لعلش بوسهئی میخواستم گفت
نباید داد شیرینی برنجور
از آن خواجو بیاقوتش کند میل
که دایم آب خواهد طبع محرور
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
بیار باده که شب ظلمتست و شاهد نور
شراب کوثر و مجلس بهشت و ساقی حور
کمینه خادمهٔ بزمگاه ماست نشاط
کهینه خادم خلوتسرای ماست سرور
معطرست دماغ معاشران ز بخار
معنبرست مشام صبوحیان ز بخور
ببند خادم ایوان در سراچه که ما
بدوست مشتغلیم و ز غیر دوست نفور
ز نور عشق برافروز شمع منظر دل
به حکم آنکه مه از مهر میپذیرد نور
دلی که همدم مرغان لن ترانی نیست
کجا بگوش وی آید صفیر طایر طور
مرا ز میکده پرهیز کردن اولیتر
که گفتهاند بپرهیز به شود رنجور
ولی چنین که منم بیخود از شراب الست
بهوش باز نیایم مگر بروز نشور
ز شکر تو مرا صبر به که شیرینی
طبیب منع کند از طبیعت محرور
ولی ز لعل تو صبرم خلاف امکانست
که می پرست نباشد ز جام باده صبور
فروغ چهرهات از تاب طره پنداری
که آفتاب شود طالع از شب دیجور
چه دور باشد ارت ذره ئی نباشد مهر
که ماه چارده دایم ز مهر باشد دور
به روی همنفسی خوش بود نظر ور نی
ز ناظری چه تمتع که نبودش منظور
ز جام عشق تو خواجو چنین که مست افتاد
بروز حشر سر از خاک برکند مخمور
شراب کوثر و مجلس بهشت و ساقی حور
کمینه خادمهٔ بزمگاه ماست نشاط
کهینه خادم خلوتسرای ماست سرور
معطرست دماغ معاشران ز بخار
معنبرست مشام صبوحیان ز بخور
ببند خادم ایوان در سراچه که ما
بدوست مشتغلیم و ز غیر دوست نفور
ز نور عشق برافروز شمع منظر دل
به حکم آنکه مه از مهر میپذیرد نور
دلی که همدم مرغان لن ترانی نیست
کجا بگوش وی آید صفیر طایر طور
مرا ز میکده پرهیز کردن اولیتر
که گفتهاند بپرهیز به شود رنجور
ولی چنین که منم بیخود از شراب الست
بهوش باز نیایم مگر بروز نشور
ز شکر تو مرا صبر به که شیرینی
طبیب منع کند از طبیعت محرور
ولی ز لعل تو صبرم خلاف امکانست
که می پرست نباشد ز جام باده صبور
فروغ چهرهات از تاب طره پنداری
که آفتاب شود طالع از شب دیجور
چه دور باشد ارت ذره ئی نباشد مهر
که ماه چارده دایم ز مهر باشد دور
به روی همنفسی خوش بود نظر ور نی
ز ناظری چه تمتع که نبودش منظور
ز جام عشق تو خواجو چنین که مست افتاد
بروز حشر سر از خاک برکند مخمور
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲
فتادهام من دیوانه در غم تو اسیر
بیا و طره برافشان که بشکنم زنجیر
برآید از قلمم بوی مشک تاتاری
اگر بوصف خطت شمهئی کنم تحریر
چه خوابهای پریشان که دیدهام لیکن
معبرم همه زلف تو میکند تعبیر
چنین که باز گرفتی زبان ز پرسش من
زبان خامه ازین دل شکسته باز مگیر
اگر چنانکه توانی جدا شدن ز نظر
گمان مبر که توانی برون شدن ز ضمیر
ز بوستان نعیمم گزیر هست ولیک
ز دوستان قدیمم نه ممکنست گزیر
حکایت دل از آن رو کنم بدیده سواد
که درد عشق فزون آید از بیان دبیر
اگر به نامه کنم وصف آه و زاری دل
برآید از سر کلکم هزار نالهٔ زیر
کند شکایت هجر تو یک بیک خواجو
بخون دیدهٔ گرینده دمبدم تحریر
بیا و طره برافشان که بشکنم زنجیر
برآید از قلمم بوی مشک تاتاری
اگر بوصف خطت شمهئی کنم تحریر
چه خوابهای پریشان که دیدهام لیکن
معبرم همه زلف تو میکند تعبیر
چنین که باز گرفتی زبان ز پرسش من
زبان خامه ازین دل شکسته باز مگیر
اگر چنانکه توانی جدا شدن ز نظر
گمان مبر که توانی برون شدن ز ضمیر
ز بوستان نعیمم گزیر هست ولیک
ز دوستان قدیمم نه ممکنست گزیر
حکایت دل از آن رو کنم بدیده سواد
که درد عشق فزون آید از بیان دبیر
اگر به نامه کنم وصف آه و زاری دل
برآید از سر کلکم هزار نالهٔ زیر
کند شکایت هجر تو یک بیک خواجو
بخون دیدهٔ گرینده دمبدم تحریر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
با عقیق لب او لعل بدخشان کم گیر
با گل عارض او لالهٔ نعمان کم گیر
سخن سرکشی سرو سهی بیش مگوی
قد یارم نگر و سرو خرامان کم گیر
با وجود لب لعل و خط مشگ آسایش
یاد ظلمت مکن و چشمهٔ حیوان کم گیر
شب تاریک اگرت وصل میسر گردد
با رخش چشمهٔ خورشید درخشان کم گیر
میلت ار جز بتماشای گلستان نکشد
در جمالش نگر و طرف گلستان کم گیر
غمزهاش بین و دگر شوخی عبهر کم گوی
خط سبزش نگر و سبزهٔ بستان کم گیر
وصل آن حور پریچهره گرت دست دهد
نام جنت مبر وملک سلیمان کم گیر
گوش بر قول مغنی کن و برطرف چمن
صبحدم نغمهٔ مرغان خوش الحان کم گیر
خواجو این منزل ویرانه به اندازهٔ تست
از اقالیم جهان خطهٔ کرمان کم گیر
با گل عارض او لالهٔ نعمان کم گیر
سخن سرکشی سرو سهی بیش مگوی
قد یارم نگر و سرو خرامان کم گیر
با وجود لب لعل و خط مشگ آسایش
یاد ظلمت مکن و چشمهٔ حیوان کم گیر
شب تاریک اگرت وصل میسر گردد
با رخش چشمهٔ خورشید درخشان کم گیر
میلت ار جز بتماشای گلستان نکشد
در جمالش نگر و طرف گلستان کم گیر
غمزهاش بین و دگر شوخی عبهر کم گوی
خط سبزش نگر و سبزهٔ بستان کم گیر
وصل آن حور پریچهره گرت دست دهد
نام جنت مبر وملک سلیمان کم گیر
گوش بر قول مغنی کن و برطرف چمن
صبحدم نغمهٔ مرغان خوش الحان کم گیر
خواجو این منزل ویرانه به اندازهٔ تست
از اقالیم جهان خطهٔ کرمان کم گیر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
دامن خرگه برافکن ای بت کشمیر
سرو قباپوش و آفتاب جهانگیر
چهرهٔ خوب تو رشک لعبت نوشاد
نرگس مستت بلای جادوی کشمیر
نقش جمالت نگارخانهٔ مانی
خط سیاه تو روزنامهٔ تقدیر
ترک پری روی من ندانمت امروز
خاطر صحراست یا عزیمت نخجیر
خط کله برشکن گلاله برافشان
بند قبا برگشای و جام طرب گیر
از در خویشم مران که از خم گیسو
حلق دلم بستهئی بحلقهٔ زنجیر
درد و غمم چون ز پا فکند چه درمان
کار دلم چون ز دست رفت چه تدبیر
کشتن عشاق را چه حاجت شمشیر
قصهٔ مشتاق را چه حاجت تقریر
فصل بهاران نه ممکنست خموشی
بلبل شب خیز را ز نالهٔ شبگیر
هر که فرو خواند عشق نامهٔ خواجو
کرد پر از خون دیده طی طوامیر
سرو قباپوش و آفتاب جهانگیر
چهرهٔ خوب تو رشک لعبت نوشاد
نرگس مستت بلای جادوی کشمیر
نقش جمالت نگارخانهٔ مانی
خط سیاه تو روزنامهٔ تقدیر
ترک پری روی من ندانمت امروز
خاطر صحراست یا عزیمت نخجیر
خط کله برشکن گلاله برافشان
بند قبا برگشای و جام طرب گیر
از در خویشم مران که از خم گیسو
حلق دلم بستهئی بحلقهٔ زنجیر
درد و غمم چون ز پا فکند چه درمان
کار دلم چون ز دست رفت چه تدبیر
کشتن عشاق را چه حاجت شمشیر
قصهٔ مشتاق را چه حاجت تقریر
فصل بهاران نه ممکنست خموشی
بلبل شب خیز را ز نالهٔ شبگیر
هر که فرو خواند عشق نامهٔ خواجو
کرد پر از خون دیده طی طوامیر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
بستیم دل در آن سر زلف دراز باز
گشتیم صید آن صنم دلنواز باز
مرغی که بود بلبل بستانسرای شوق
همچون تذرو گشت گرفتار باز باز
با ما اساس عربده و کین نهاده است
آن چشم مست تیغ کش ترکتاز باز
فلفل فکنده است برآتش بنام ما
آن خال هندوئی سیه مهره باز باز
اکنون که در کشاکش زلفت فتادهایم
ما و کمند عشق و شبان دراز باز
مجنون دلش بحلقهٔ زنجیر میکشد
دارد مگر بطره لیلی نیاز باز
با دوستان ز بهر چه در بستهئی زبان
باز آی و برگشای سر درج راز باز
با ما بساز یکنفس آخر که همچو عود
ما را بسوخت مطربهٔ پردهساز باز
خواجو دگر بدام غمت پای بند شد
محمود گشت فتنه روی ایاز باز
گشتیم صید آن صنم دلنواز باز
مرغی که بود بلبل بستانسرای شوق
همچون تذرو گشت گرفتار باز باز
با ما اساس عربده و کین نهاده است
آن چشم مست تیغ کش ترکتاز باز
فلفل فکنده است برآتش بنام ما
آن خال هندوئی سیه مهره باز باز
اکنون که در کشاکش زلفت فتادهایم
ما و کمند عشق و شبان دراز باز
مجنون دلش بحلقهٔ زنجیر میکشد
دارد مگر بطره لیلی نیاز باز
با دوستان ز بهر چه در بستهئی زبان
باز آی و برگشای سر درج راز باز
با ما بساز یکنفس آخر که همچو عود
ما را بسوخت مطربهٔ پردهساز باز
خواجو دگر بدام غمت پای بند شد
محمود گشت فتنه روی ایاز باز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
چون کوتهست دستم از آن گیسوی دراز
زین پس من و خیالش و شبهای دیر باز
امروز در جهان به نیازست ناز ما
و او از نیاز فارغ و از ناز بی نیاز
عشاق را اگر بحرم ره نمیدهند
از ره چرا برند به آوازهٔ حجاز
محمود اگر چنانکه مسخر کند دو کون
نبود ز هر دو کون مرادش به جز ایاز
رو عشق را بچشم خرد بین که ظاهرست
در معنیش حقیقت و در صورتش مجاز
ای رود چنگ زن که چو عودم بسوختی
چون سوختی دلم نفسی با دلم بساز
در دام زلف سرزدهات مرغ جان من
همچون کبوتریست که افتد بچنگ باز
سرو سهی که هست شب و روز در قیام
چون قامتت بدید بر او فرض شد نماز
خواجو نظر ببعد مسافت مکن که نیست
راه امید بسر قدم رهروان دراز
زین پس من و خیالش و شبهای دیر باز
امروز در جهان به نیازست ناز ما
و او از نیاز فارغ و از ناز بی نیاز
عشاق را اگر بحرم ره نمیدهند
از ره چرا برند به آوازهٔ حجاز
محمود اگر چنانکه مسخر کند دو کون
نبود ز هر دو کون مرادش به جز ایاز
رو عشق را بچشم خرد بین که ظاهرست
در معنیش حقیقت و در صورتش مجاز
ای رود چنگ زن که چو عودم بسوختی
چون سوختی دلم نفسی با دلم بساز
در دام زلف سرزدهات مرغ جان من
همچون کبوتریست که افتد بچنگ باز
سرو سهی که هست شب و روز در قیام
چون قامتت بدید بر او فرض شد نماز
خواجو نظر ببعد مسافت مکن که نیست
راه امید بسر قدم رهروان دراز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
خادمهٔ عود سوز مطربهٔ عود ساز
شمع نه و عود سوز چنگ زن و عود ساز
صبح برآمد ببام مرغ درآمد بزیر
صبح تبسم نمای مرغ ترنم نواز
مجلسیان سحر محرم اسرار عشق
خلوتیان صبوح غرقهٔ دریای راز
قاتل مشتاق گو تیغ مکش در حرم
رهزن عشاق گو چنگ مزن در حجاز
دلبر شیرین سخن بیش نماید عتاب
شاهد سیمین بدن بیش کند کبر و ناز
یار چو غمخوار گشت غم چه بود غمگسار
بنده چو محمود شد شاه که باشد ایاز
صورت معنی کجا کشف شود برخرد
عشق حقیقی کرا دست دهد در مجاز
آن مه طوبی خرام گر بچمن بگذرد
سرو خرامان برد قامت او را نماز
خواجو اگر عاشقی از همه آزاد باش
زانکه به آزادگی سرو بود سرفراز
شمع نه و عود سوز چنگ زن و عود ساز
صبح برآمد ببام مرغ درآمد بزیر
صبح تبسم نمای مرغ ترنم نواز
مجلسیان سحر محرم اسرار عشق
خلوتیان صبوح غرقهٔ دریای راز
قاتل مشتاق گو تیغ مکش در حرم
رهزن عشاق گو چنگ مزن در حجاز
دلبر شیرین سخن بیش نماید عتاب
شاهد سیمین بدن بیش کند کبر و ناز
یار چو غمخوار گشت غم چه بود غمگسار
بنده چو محمود شد شاه که باشد ایاز
صورت معنی کجا کشف شود برخرد
عشق حقیقی کرا دست دهد در مجاز
آن مه طوبی خرام گر بچمن بگذرد
سرو خرامان برد قامت او را نماز
خواجو اگر عاشقی از همه آزاد باش
زانکه به آزادگی سرو بود سرفراز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
ای شده بر مه ز شبه مهره ساز
با شبهات مار سیه مهره باز
جادوی هاروت وشت دلفریب
هندوی زنگی صفتت ترکتاز
بزم صبوحی ز قدح برفروز
رایت عشرت به چمن برفراز
وصل گل و بلبل و فصل بهار
زلف تو و ماه و شبان دراز
شعله فروزان بفروزند شمع
پرده نوازان بنوازند ساز
مرغ شد از نالهٔ من در خروش
شمع شد از آتش من در گداز
باده پرستان شراب الست
مست می لعل بتان طراز
شاهد مستان شده دستان نمای
بلبل خوشخوان شده دستان نواز
خادمهٔ پردهسرا عود سوز
مطربهٔ پردهسرا عود ساز
مجلسیان محرم اسرارعشق
همنفسان غرقهٔ دریای راز
خاطر خواجو و خیال حبیب
دیدهٔ محمود و جمال ایاز
با شبهات مار سیه مهره باز
جادوی هاروت وشت دلفریب
هندوی زنگی صفتت ترکتاز
بزم صبوحی ز قدح برفروز
رایت عشرت به چمن برفراز
وصل گل و بلبل و فصل بهار
زلف تو و ماه و شبان دراز
شعله فروزان بفروزند شمع
پرده نوازان بنوازند ساز
مرغ شد از نالهٔ من در خروش
شمع شد از آتش من در گداز
باده پرستان شراب الست
مست می لعل بتان طراز
شاهد مستان شده دستان نمای
بلبل خوشخوان شده دستان نواز
خادمهٔ پردهسرا عود سوز
مطربهٔ پردهسرا عود ساز
مجلسیان محرم اسرارعشق
همنفسان غرقهٔ دریای راز
خاطر خواجو و خیال حبیب
دیدهٔ محمود و جمال ایاز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
کجا بود من مدهوش را حضور نماز
که کنج کعبه ز دیر مغان ندانم باز
مرا مخوان به نماز ای امام و وعظ مگوی
که از نیاز نمیباشدم خبر ز نماز
چو صوفی از می صافی نمیکند پرهیز
مباش منکر دردیکشان شاهد باز
بساز مطرب مجلس نوای سوختگان
که بلبل سحری میکند سماع آغاز
اگر چو عود توام در نفس بخواهی سوخت
مرا ز ساز چه میافکنی بسوز و بساز
بدان طمع که کند مرغ وصل خوبان صید
دو دیدهام نگر از شام تا سحرگه باز
خیال زلف سیاه تو گر نگیرد دست
که بر سرآرد ازین ظلمتم شبان دراز
تو در تنعم و نازی ز ما چه اندیشی
که ناز ما بنیازست و نازش تو بناز
اگر ز خط تو چون موی سر بگردانم
ببند و چون سر زلفم برآفتاب انداز
امید بندهٔ مسکین بهیچ واثق نیست
مگر بلطف خداوندگار بنده نواز
خرد مجوی ز خواجو که اهل معنی را
نظر به عشق حقیقتی بود نه عقل مجاز
گذشت شعر ز شعری و شورش از گردون
چرا که از پی آوازه میرود آواز
که کنج کعبه ز دیر مغان ندانم باز
مرا مخوان به نماز ای امام و وعظ مگوی
که از نیاز نمیباشدم خبر ز نماز
چو صوفی از می صافی نمیکند پرهیز
مباش منکر دردیکشان شاهد باز
بساز مطرب مجلس نوای سوختگان
که بلبل سحری میکند سماع آغاز
اگر چو عود توام در نفس بخواهی سوخت
مرا ز ساز چه میافکنی بسوز و بساز
بدان طمع که کند مرغ وصل خوبان صید
دو دیدهام نگر از شام تا سحرگه باز
خیال زلف سیاه تو گر نگیرد دست
که بر سرآرد ازین ظلمتم شبان دراز
تو در تنعم و نازی ز ما چه اندیشی
که ناز ما بنیازست و نازش تو بناز
اگر ز خط تو چون موی سر بگردانم
ببند و چون سر زلفم برآفتاب انداز
امید بندهٔ مسکین بهیچ واثق نیست
مگر بلطف خداوندگار بنده نواز
خرد مجوی ز خواجو که اهل معنی را
نظر به عشق حقیقتی بود نه عقل مجاز
گذشت شعر ز شعری و شورش از گردون
چرا که از پی آوازه میرود آواز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
بنده محمودست و سلطان در ره معنی ایاز
کار دینداران نمازست و نماز ما نیاز
ایکه از بهر نمازت گوش جان بر قامتست
قامتی را جوی کاید سرو پیشش در نماز
گر ز دست ساقی تحقیق جامی خوردهئی
می پرستی را حقیقت دان وهستی را مجاز
حاجیان چون روی در راه حجاز آوردهاند
مطرب عشاق گو بنواز راهی از حجاز
هر گروهی مذهبی دارند و هر کس ملتی
مذهب ما نیست الا عشق خوبان طراز
پیش رامین هیچ گل ممکن نباشد غیر ویس
پیش سلطان هیچکس محمود نبود جز ایاز
سوختیم ای مطرب بربط نواز چنگ زن
ساز را بر ساز کن و امشب دمی با ما بساز
بلبل دلسوز بین از نالهٔ ما در خروش
شمع بزم افروز بین از آتش ما در گداز
ای خوشا در مجلس روحانیان گاه صبوح
دلنوازان عود سوز و پرده سازان عود ساز
گفتمش بازآ که هرشب چشم من بازست گفت
مرغ وصلم صید نتوان کرد با این چشم باز
باز پرسیدم ز زلفش کز چه رو آشفتهئی
گفت خواجو قصهٔ شوریدگان باشد دراز
کار دینداران نمازست و نماز ما نیاز
ایکه از بهر نمازت گوش جان بر قامتست
قامتی را جوی کاید سرو پیشش در نماز
گر ز دست ساقی تحقیق جامی خوردهئی
می پرستی را حقیقت دان وهستی را مجاز
حاجیان چون روی در راه حجاز آوردهاند
مطرب عشاق گو بنواز راهی از حجاز
هر گروهی مذهبی دارند و هر کس ملتی
مذهب ما نیست الا عشق خوبان طراز
پیش رامین هیچ گل ممکن نباشد غیر ویس
پیش سلطان هیچکس محمود نبود جز ایاز
سوختیم ای مطرب بربط نواز چنگ زن
ساز را بر ساز کن و امشب دمی با ما بساز
بلبل دلسوز بین از نالهٔ ما در خروش
شمع بزم افروز بین از آتش ما در گداز
ای خوشا در مجلس روحانیان گاه صبوح
دلنوازان عود سوز و پرده سازان عود ساز
گفتمش بازآ که هرشب چشم من بازست گفت
مرغ وصلم صید نتوان کرد با این چشم باز
باز پرسیدم ز زلفش کز چه رو آشفتهئی
گفت خواجو قصهٔ شوریدگان باشد دراز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
در جهان قصه حسن تو نشد فاش هنوز
تو دل خلق جهان صید کنی باش هنوز
هیچ دل سوخته کام دل شوریده نیافت
زان عقیق لب در پوش گهر پاش هنوز
باش تا نقش ترا سجده کند لعبت چین
زانکه فارغ نشد از نقش تو نقاش هنوز
تا دلم صید نگشتی بکمند غم عشق
سنبلت سلسله بر گل نزدی کاش هنوز
گرچه فرهاد نماندست ولیکن ماندست
شور لعل لب شیرین شکر خاش هنوز
چند گوئی که شدی فتنهٔ رویم خواجو
نشدم در غمت افسانهٔ او باش هنوز
عاقبت فاش شود سر من از شور غمت
گر به شیدائی و رندی نشدم فاش هنوز
تو دل خلق جهان صید کنی باش هنوز
هیچ دل سوخته کام دل شوریده نیافت
زان عقیق لب در پوش گهر پاش هنوز
باش تا نقش ترا سجده کند لعبت چین
زانکه فارغ نشد از نقش تو نقاش هنوز
تا دلم صید نگشتی بکمند غم عشق
سنبلت سلسله بر گل نزدی کاش هنوز
گرچه فرهاد نماندست ولیکن ماندست
شور لعل لب شیرین شکر خاش هنوز
چند گوئی که شدی فتنهٔ رویم خواجو
نشدم در غمت افسانهٔ او باش هنوز
عاقبت فاش شود سر من از شور غمت
گر به شیدائی و رندی نشدم فاش هنوز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰
برگ نسرین ترا بی خار مییابم هنوز
باغ رخسارت پر از گلنار مییابم هنوز
دوش میگفتی که چشم ناتوانم خوشترست
خوشترست اما منش بیمار مییابم هنوز
تا نپنداری که بنشست آتش منصور از آنک
سوز عشقش همچنان از دار مییابم هنوز
از سرشک چشم فرهاد ای بسا لعل و گهر
کاین زمان در دامن کهسار مییابم هنوز
همچو خسرو جان شیرین باختم در راه عشق
لیک در دل حسرت دلدار مییابم هنوز
ماه کنعانم برفت از کلبهٔ احزان ولی
عکس رویش بر در و دیوار مییابم هنوز
اول شب بود کان یار از شبستانم برفت
وز نسیم صبح بوی یار مییابم هنوز
جز نسیمی کان به چین زلف او بگذشت دوش
دامنش پر نافهٔ تاتار مییابم هنوز
گر چه خواجو شد مقیم خانقاه اما مدام
خلوتش در خانه خمار مییابم هنوز
باغ رخسارت پر از گلنار مییابم هنوز
دوش میگفتی که چشم ناتوانم خوشترست
خوشترست اما منش بیمار مییابم هنوز
تا نپنداری که بنشست آتش منصور از آنک
سوز عشقش همچنان از دار مییابم هنوز
از سرشک چشم فرهاد ای بسا لعل و گهر
کاین زمان در دامن کهسار مییابم هنوز
همچو خسرو جان شیرین باختم در راه عشق
لیک در دل حسرت دلدار مییابم هنوز
ماه کنعانم برفت از کلبهٔ احزان ولی
عکس رویش بر در و دیوار مییابم هنوز
اول شب بود کان یار از شبستانم برفت
وز نسیم صبح بوی یار مییابم هنوز
جز نسیمی کان به چین زلف او بگذشت دوش
دامنش پر نافهٔ تاتار مییابم هنوز
گر چه خواجو شد مقیم خانقاه اما مدام
خلوتش در خانه خمار مییابم هنوز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲
بگشا بشکر خنده لب لعل شکرریز
با پستهٔ شیرین ز شکر شور برانگیز
تلخست می از دست حریفان ترش روی
در ده قدحی از لب شیرین شکرریز
بنشست ز باد سحری شمع شبستان
ای شمع شبستان من غمزده برخیز
بفشان گره طرهٔ مشکین پریشان
وز سنبل تر غالیه بر برگ سمن ریز
آن دل که بیک تیر نظر صید گرفتی
از سلسلهٔ سنبل شوریده درآویز
ای آب رخم برده از آن لعل چو آتش
وی خون دلم خورده بدان غمزهٔ خونریز
گویند که پرهیز کن از مستی و رندی
با نرگس مستت چه زند توبه و پرهیز
فرهاد اگرش دست دهد دولت شاهی
بی شکر شیرین چه کند ملکت پرویز
خواجو چه کنی ناله و فریاد جگر سوز
گلرا چه غم از نعرهٔ مرغان سحرخیز
با پستهٔ شیرین ز شکر شور برانگیز
تلخست می از دست حریفان ترش روی
در ده قدحی از لب شیرین شکرریز
بنشست ز باد سحری شمع شبستان
ای شمع شبستان من غمزده برخیز
بفشان گره طرهٔ مشکین پریشان
وز سنبل تر غالیه بر برگ سمن ریز
آن دل که بیک تیر نظر صید گرفتی
از سلسلهٔ سنبل شوریده درآویز
ای آب رخم برده از آن لعل چو آتش
وی خون دلم خورده بدان غمزهٔ خونریز
گویند که پرهیز کن از مستی و رندی
با نرگس مستت چه زند توبه و پرهیز
فرهاد اگرش دست دهد دولت شاهی
بی شکر شیرین چه کند ملکت پرویز
خواجو چه کنی ناله و فریاد جگر سوز
گلرا چه غم از نعرهٔ مرغان سحرخیز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
ای دلم را شکر جانپرورت چون جان عزیز
خاک پایت همچو آب چشمهٔ حیوان عزیز
عیب نبود گر ترنج از دست نشناسم که نیست
در همه مصرم کسی چون یوسف کنعان عزیز
یک زمان آخر چو مهمان توام خوارم مکن
زانکه باشد پیش ارباب کرم مهمان عزیز
خستگان زندهدل دانند قدر درد عشق
پیش صاحب درد باشد دارو و درمان عزیز
گر من بیچاره نزدیک تو خوارم چاه نیست
دور نبود گر ندارد بنده را سلطان عزیز
آب چشم و رنگ روی ما ندارد قیمتی
زانکه نبود گوهر اندر بحر و زر در کان عزیز
زلف کافر کیش او ایمان من بر باد داد
ای عزیزان پیش کافر کی بود ایمان عزیز
گر ترا خواجو نباشد آبروئی در جهان
عیب نبود زانکه نبود گنج در ویران عزیز
بر سر میدان عشقش جهان برافشان مردوار
قلب دشمن نشکند آنرا که باشد جان عزیز
خاک پایت همچو آب چشمهٔ حیوان عزیز
عیب نبود گر ترنج از دست نشناسم که نیست
در همه مصرم کسی چون یوسف کنعان عزیز
یک زمان آخر چو مهمان توام خوارم مکن
زانکه باشد پیش ارباب کرم مهمان عزیز
خستگان زندهدل دانند قدر درد عشق
پیش صاحب درد باشد دارو و درمان عزیز
گر من بیچاره نزدیک تو خوارم چاه نیست
دور نبود گر ندارد بنده را سلطان عزیز
آب چشم و رنگ روی ما ندارد قیمتی
زانکه نبود گوهر اندر بحر و زر در کان عزیز
زلف کافر کیش او ایمان من بر باد داد
ای عزیزان پیش کافر کی بود ایمان عزیز
گر ترا خواجو نباشد آبروئی در جهان
عیب نبود زانکه نبود گنج در ویران عزیز
بر سر میدان عشقش جهان برافشان مردوار
قلب دشمن نشکند آنرا که باشد جان عزیز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
ز لعل عیسویان قصهٔ مسیحا پرس
ز چین زلف بتان معنی چلیپا پرس
اگر ملالتت از سرگذشت ما نبود
سرشک ما نگر و ماجرای دریا پرس
دل شکسته مجنون ز زلف لیلی جوی
حدیث مستی وامق ز چشم عذرا پرس
بهای یوسف کنعان اگر نمیدانی
عزیز من برو از دیدهٔ زلیخا پرس
حکایت لب شکرفشان ز من بشنو
حلاوت شکر از طوطی شکرخا پرس
چو هر سخن که صبا نقش میکند با دوست
بیان حسن گل از بلبلان شیدا پرس
کمال طلعت زیبا و لطف منظر خویش
گرت در آینه روشن نگشت از ما پرس
شب دراز به مژگان ستاره می شمرم
ورت ز من نکند باور از ثریا پرس
گهی که از لب لعلت سخن کند خواجو
بیا در آن دم و از قصهٔ مسیحا پرس
ز چین زلف بتان معنی چلیپا پرس
اگر ملالتت از سرگذشت ما نبود
سرشک ما نگر و ماجرای دریا پرس
دل شکسته مجنون ز زلف لیلی جوی
حدیث مستی وامق ز چشم عذرا پرس
بهای یوسف کنعان اگر نمیدانی
عزیز من برو از دیدهٔ زلیخا پرس
حکایت لب شکرفشان ز من بشنو
حلاوت شکر از طوطی شکرخا پرس
چو هر سخن که صبا نقش میکند با دوست
بیان حسن گل از بلبلان شیدا پرس
کمال طلعت زیبا و لطف منظر خویش
گرت در آینه روشن نگشت از ما پرس
شب دراز به مژگان ستاره می شمرم
ورت ز من نکند باور از ثریا پرس
گهی که از لب لعلت سخن کند خواجو
بیا در آن دم و از قصهٔ مسیحا پرس
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
معنی این صورت از صورتگران چین بپرس
مرد معنی را نشان از مرد معنی بین بپرس
کفر دانی چیست دین را قبلهٔ خود ساختن
معنی کفر ار نمیدانی ز اهل دین بپرس
چون تو آگه نیستی از چشم شبپیمای من
حال بیداری شبهای من از پروین بپرس
گر گروهی ویس را با گل مناسب مینهند
نسبت گل با رخ ویس از دل رامین بپرس
گر چه خسرو کام جان از شکر شیرین گرفت
از دل فرهاد شور شکر شیرین بپرس
حال سرگردانی جمعی پریشان موبمو
از شکنج سنبل پرچین چین بر چین بپرس
باغبان دستان بلبل را چه داند گو برو
شورش مرغان شبگیر از گل و نسرین بپرس
قصهٔ درد دل تیهو کجا داند عقاب
از تذرو خسته حال چنگل شاهین بپرس
شعر شورانگیز خواجو را که بردست آب قند
از شکر ریزان پرشور سخن شیرین بپرس
مرد معنی را نشان از مرد معنی بین بپرس
کفر دانی چیست دین را قبلهٔ خود ساختن
معنی کفر ار نمیدانی ز اهل دین بپرس
چون تو آگه نیستی از چشم شبپیمای من
حال بیداری شبهای من از پروین بپرس
گر گروهی ویس را با گل مناسب مینهند
نسبت گل با رخ ویس از دل رامین بپرس
گر چه خسرو کام جان از شکر شیرین گرفت
از دل فرهاد شور شکر شیرین بپرس
حال سرگردانی جمعی پریشان موبمو
از شکنج سنبل پرچین چین بر چین بپرس
باغبان دستان بلبل را چه داند گو برو
شورش مرغان شبگیر از گل و نسرین بپرس
قصهٔ درد دل تیهو کجا داند عقاب
از تذرو خسته حال چنگل شاهین بپرس
شعر شورانگیز خواجو را که بردست آب قند
از شکر ریزان پرشور سخن شیرین بپرس