عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۵
اتفاق است آنکه هردشوار را آسان نمود
ورنه از تدبیر یک ناخن ‌گره نتوان‌ گشود
گر به شهرت مایلی با بی‌نشانی ساز کن
دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
آرزو از نفی ما اثبا یار ایجاد کرد
هرچه ازآثار مجنون‌ کاست بر لیلی فزود
صافی دل تهمت‌آلودکلف شد از حسد
رنگ آب از سیلی امواج می‌گردد کبود
حیف طبعی‌کز وبال‌کبر وکین آگاه نیست
خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود
راحت این بزم برترک طمع موقوف بود
دستها بر هم نهادیم از طلب‌، مژگان غنود
حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال
جای زنگارت همین آیینه می‌باید زدود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۸
مطلبی‌ گر بود از هستی همین آزار بود
ورنه در کنج عدم آسودگی بسیار بود
زندگی‌جز نقد وحشت درگره چیزی نداشت
کاروان رنگ و بو را رفتنی در بار بود
غنچه‌ای پیدا نشد بوی گلی صورت نبست
هر چه دیدم زین چمن یا ناله یا منقار بود
دست همت ‌کرد از بی‌جرأتیها کوتهی
ورنه چون گل‌ کسوت ما یک گریبان‌وار بود
سوختن هم مفت عشرتهاست امّا چون شرار
کوکب ‌کم‌فرصت ما یک نگه سیار بود
غفلت سعی طلب بیرون نرفت از طینتم
خواب پایی داشتم چشمم اگر بیدار بود
عافیت در مشرب من بارگنجایش نداشت
بس که جامم چون شرر از سوختن سرشار بود
این دبستان چشم قربانی‌ست ‌کز بی‌مطلبی
نقش لوحش بیسواد و خامه‌ها بیکار بود
قصرگردون را ز پستی رفعت یک پایه نیست
گردن منصور را حرف بلندش دار بود
مصدر تعظیم شد هرکس ز بدخویی گذشت
نردبان اوج عزت وضع ناهموار بود
دل به‌حسرت خون‌شد و محرم‌نوایی برنخاست
نالهٔ فرهاد ما بیرون این ‌کهسار بود
شوخی نظاره بر آیینهٔ ما شد نفس
چشم بر هم بسته بیدل خلوت دیدار بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۲
در ادبگاهی ‌که لب نامحرم تحریک بود
عافیت چون معنی عالی به دل نزدیک بود
مقصد خلق ازتب وتاب هوس موهوم ماند
پی غلط ‌کردند از بس جاده‌ها باریک بود
نفخ منعم ته شد از نم خوردن‌ کوس و دهل
باد و آب انفعالی در دماغ خیک بود
ناکجا غثیان نخندد بر دماغ اهل جاه
جام و صهبای تعین نیکدان و نیک بود
ساز نافهمیدگی‌کوک است‌،‌کو علم و چه فضل
هرکجا دیدیم بحث ترک با تاجیک بود
دل چه سازد جسم خاکی محرم رازش نخواست
آینه رو از که تابد خانه پُر تاریک بود
عشق ورزیدیم بیدل با خیالات هوس
این نفسها یکقلم از عالم تشکیک بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۴
نقش هستی جز غبار وهم نیرنگی نبود
چون سحر در کلک نقاش نفس رنگی نبود
منحرف شد اعتدال از امتحان بیش و کم
در ترازویی که ما بودیم‌، پاسنگی نبود
اینقدر از پردهٔ بی‌خواست توفان کرده‌ایم
ساز ما را با هزار آهنگ آهنگی نبود
مقصد دل هر قدم چندین مراحل داشته است
عمرها شد گرد خود گشتیم و فرسنگی نبود
هرکجا رفتیم پا در دامن دل داشتیم
سعی جولان نفس جز کوشش لنگی نبود
نام از شهرت کمینی شد گرفتار نگین
یاد ایّامی که پیش پای ما سنگی نبود
از فضولی چون نفس آوارهٔ دشت و دریم
ورنه دل هم آنقدرها خانهٔ تنگی نبود
دل ز پرخاش خروسان جمع باید داشتن
تاجداری این تقاضا می‌کند جنگی نبود
خاک را وهم سلیمانی به پستی داغ‌کرد
خوشتر از بر باد رفتن هیچ اورنگی نبود
ذوق تمثال است کاین مقدار کلفت می‌کشیم
گر نمی‌بود آینه در دست ما زنگی نبود
اینقدر وهمی که بیدل در دماغ زند‌ست
بی‌گمان معلوم شد کاین نسخه بی‌بنگی نبود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۵
یکدو دم هنگامهٔ تشویش مهر و کینه بود
هرچه دیدم میهمان خانهٔ آیینه بود
ابتذال باغ امکان رنگ گردیدن نداشت
هرگلی ‌کامسالم آمد در نظر پارینه بود
منفعل می‌شد ز دنیا هوش اگر می‌داشت خلق
صبر و حنظل در مذاق‌گاو و خر لوزینه بود
هیچ شکلی بی‌هیولا قابل صورت نشد
آدمی هم پیش از آن‌ کادم شود بوزینه بود
امتحان اجناس بازار ریا می‌داد عرض
ریشها دیدیم با قیمت‌تر از پشمینه بود
هرکجا دیدیم صحبتهای گرم زاهدان
چون نکاح دختر رز در شب آدینه بود
خاک‌شد فطرت‌ز پستی لیک‌مژگان برنداشت
ورنه از ما تا به بام آسمان یک زینه بود
تختهٔ مشق حوادث‌کرد ما را عاجزی
زخم دندان بیشتر وقف لب زیرینه بود
در جهان بی‌تمیزی چاره از تشویش نیست
ما به صد جا منقسم‌کردیم و دل در سینه بود
آرزوها ماند محو ناز در بزم وصال
پاس ناموس تحیّر مهر این ‌گنجینه بود
هرکجا رفتیم بیدل درد ما پنهان نماند
خرقهٔ دروبشی ما لختی از دل پنبه بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۶
چون شرر اقبال هستی بسکه فرصت‌کاه بود
هر کجا گل ‌کرد روز ما همان بیگاه بود
بر خیال پوچ خلقی تردماغ ناز سوخت
شعله هم مغرور گل از پرده ‌های کاه بود
فهم ناقص رمز قرآن محبت درنیافت
ورنه یک سر نالهٔ دل مد بسم‌الله بود
فقر با ان ‌جز بی‌نقش غنا صورت نبست
تاگداگفتیم نامش در نگین شاه بود
در غرور آباد نقش هستی امکان چه یافت
هر کجا عرض کتان دادند نور ماه بود
هیچ کافر مبتلای ناقبولیها مباد
یاد ایامی‌که ما را در دل کس راه بود
دل به جیب محرمی آخر نفس را ره نداد
ییچ و تاب ربسمان از خشکی این چاه بود
گرد دامانی نیفشاندیم و فرصتها گذشت
دست فقر از آستین هم یک دو چین‌ کوتاه بود
جیب خجلت می‌درد ناقدردانیهای درد
چون سحر ما خنده دانستیم و در دل آه بود
تا کجا هنگامهٔ طبع فضول آراستن
عمر مستعجل ز ننگ وضع ما آگاه بود
می‌تند بیدل جهانی بر تک و تاز امل
نه فلک یک‌گردش ما سورهٔ جولاه بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۷
روزی‌ که عشق رنگ جهان نقش بسته بود
تقدیر، نوک خامهٔ صنعت شکسته بود
عیش و غمی که نوبر باغ تجدد است
چندین هزار مرتبه ازیاد جسته بود
خاک تلاش‌ کرد به سر، خلق بی‌تمیز
ورنه غبار وادی مطلب نشسته بود
این اجتماع وهم بهار دگر نداشت
رنگ پریدهٔ گل تحقیق دسته بود
ربط‌ کلام خلق نشد کوک اتفاق
تاری‌ که داشت ساز تعین ‌گسسته بود
عمری‌ست پاس وضع قناعت وبال ماست
وارستگی هم از غم دنیا نرسته بود
کس جان به در نبرد زآفات ما و من
سرها فکنده دم تیغ دو دسته بود
دیدیم عرض قافلهٔ اعتبارها
جمعیتی که داشت همین بار بسته بود
بیدل نه رنگ بود و نه بویی در چمن
رسواییی به چهره عبرت نشسته بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۸
هرکه را دیدم ز لاف ما و من شرمنده بود
شخص‌هستی‌چون‌سحر هرجانفس‌زد خنده‌بود
ماجرای چرخ با دلها همین امروز نیست
دانه‌ای گر داشت دایم آسیا گردنده بود
خودفروشان خاک گردیدند و نامی چند ماند
عالمی عنقاست اینجا نیستی پاینده بود
خلق از بی‌اتفاقی ننگ خفت می‌کشد
پنبه‌ها ربطی اگر می‌داشت دلق و ژنده بود
آرزوها در کمین نقب شهرت خاک شد
نام هم بهر فرورفتن زمینی‌ کنده بود
صورت آیینه جز مستقبل تمثال نیست
بی‌تکلف رفتهٔ ما بود اگر آینده بود
نرگسستانهاست گلجوش از غبار این چمن
خوش نگاهی از حیا چشمی به‌ خاک افکنده بود
بر سر فرهاد تا محشر قیامت می‌کند
تیشه‌ای ‌کز بی‌تمیزی روی شیرین‌ کنده بود
عالمی‌ زین انجمن‌در خود نفس‌دزدید و رفت
تا کجا بوی چراغ زندگانی ‌گنده بود
مستی و مخموری این بزم بی‌تغییر نیست
باده تا بوده است یکسر رنگ گرداننده بود
نُه فلک دیدیم و نگرفتیم ایراد دویی
از دم یک ‌شیشه‌گر این‌ شیشه‌ها آکنده بود
دوش جبر و اختیاری مبحث تحقیق داشت
جز به حیرت دم نزد بیدل چه سازد بنده بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۹
جایی‌که سعی حرص جنون‌آفرین دود
در سنگ نقب ریشه چو نقش نگین دود
تردامنی‌ست پایهٔ معراج انفعال
این موج چون بلند شود برجبین دود
بر جادهء ادب‌روشان پا شمرده نه
لغزش بهانه‌جوست مباد از کمین دود
خسٌت به منع جود خبیسان مقدم است
هرچند دست پیش‌کنند آستین دود
ای مایل تتبع دونان چه ذلت است
دم نیست فطرتت‌که قفای سرین دود
گرد سواد وادی حسرت نشاندنی‌ست
اشکی خوش است با نگه واپسین دود
تحصیل دستگاه تنعم دنائت است
چندان‌که ریشه موج زند در زمین دود
آزار دل مخواه کزین چینی لطیف
مو گر دمد ز هند شبیخون به چین دود
شوخی به چر‌‌ب و نرمی اخلاق عیب نیست
روغن به روی آب بهارآفرین دود
راه طواف مرکز تحقیق بسته نیست
پرگار اگر شوی قدم آهنین دود
شرم است دستگاه فلکتازی نگاه
در دامن آنکه پا شکند اینچنین دود
بیدل غنیمت است‌که عمر جنون عنان
پا در رکاب خانه بدوشان زین دود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۴
دل ز پی‌اش عمرهاست سجده‌ کمین می‌رود
سایه به ره خفته است لیک چنین می‌رود
قافله بانگ جرس دارد و گرد فسوس
پیش تو آن رفته است بعد تو این می رود
با تک و تاز نفس عزم عنان تاب نیست
امدن اینجا کجاست عمر همین می‌رود
نقب به ‌کهسار برد نالهٔ شهرت‌ کمین
نام شهان زین هوس زیر نگین می‌رود
خواجه جه دارد ز جاه جز دو سه دم‌ کر و فر
پشه چو بالش نماند ناز طنین می‌رود
شیخ ‌گر این سودن است دست تو بر حال ما
آبلهٔ سبحه‌ات ازکف دین می‌رود
تازه بکن چون سحر زخم دل ای بیخبر
گرد خرام نفس پر نمکین می‌رود
خاک عدم مرجع خجلت بی ‌مایگی‌ست
کوشش آب تنک زیر زمین می‌رود
گر همه سر بر هواست نقش قدم مدعاست
قاصد ما همچو شمع آینه‌بین می‌رود
فرصت این دشت و در نیست اقامت اثر
حال مقیمان مپرس خانه چو زین می‌رود
بیدل اگر این بود ناز هوس چیدنت
دامت آخر چو صبح درپی چین می‌رود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۰
غرور ناز تو تهمت‌کش ادا نشود
به هیچ رنگ‌، می جامت آشنا نشود
طرف اگر همه شوق است ننگ یکتایی‌ست
شکستم آینه تا جلوه بی‌صفا نشود
به گلشنی ‌که شهیدان شوق بیدادند
جفاست بر گل زخمی که خون‌بها نشود
به راستی قدمی‌ گر زنی چو تیر نگاه
به هر نشان‌که توجه‌کنی خطا نشود
ز فیض رتبهٔ عجز طلب چه امکان است
که نقش پا به ره او جبین‌نما نشود
خموشی‌ام به‌ کمالی‌ست ‌کز هجوم شکست
صدا چو رنگ ز مینای من جدا نشود
امید صندل دردسر هوسها نیست
مباد دست تو با سودن آشنا نشود
اگر به ساز نفس تا ابد زنی ناخن
جز آن گره که در این رشته نیست وانشود
به هستی آن همه رنگ اثر نباخته‌ایم
که هر که خاک شود گلفروش ما نشود
بنای وحشت ما کیست تا کند تعمیر
به آن غبار که پامال نقش پا نشود
امید عافیتی هست در نظر بیدل
شکست رنگ مبادا گره‌گشا نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۶
کجاست سایه که هستیش دستگاه شود
حساب ما چقدر بر نفس‌ کلاه شود
مگر عدم برد از سایه تیرگی ورنه
چه ممکن است‌ که بیگاه ما پگاه شود
شکست دل نشود بی‌گداز عشق درست
رود به آتش اگر شیشه دادخواه شود
به نور جلوهٔ او ناز زندگی داریم
نفس‌کجاست اگر شمع بی‌نگاه شود
بر آفتاب قیامت برات خواب برد
کسی که سایهٔ دست تواش پناه شود
در این بساط ندانم چه بایدم‌ کردن
چو آن فقیر که یکباره پادشاه شود
کسی ستم‌زدهٔ حکم سرنوشت مباد
چو صفحه پی سپر خامه شد سیاه شود
خراش جبههٔ تسلیم عذرخواه خطاست
به سر دوید چو پا منحرف ز راه شود
عروج عالم اقبال زندگی در دست
نفس به عالم دیگر رسد چو آه شود
خروش بی‌مزهٔ صوفیان کبابم کرد
دعا کنید که میخانه خانقاه شود
مخواه روکش این دوستان خنده‌کمین
تبسمی‌که چو بالید قاه‌قاه شود
چو شمع سر به هوا گریه می‌کنم بیدل
که پیش پای ندیدن مباد چاه شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲
جوهر تمکین مرد از لاف برهم می‌شود
ما و من چون بیش‌ می‌گردد حیاکم می‌شود
نیست آسان ربط قیل وقال ناموزون خلق
سکته می‌خواند نفس تا لب فراهم می‌شود
رفت ایامی‌که تقلید انفعال خلق بود
صورت‌سنگ این‌زمان عیسی‌و مریم می‌شود
ریشه‌ها دارد جنون تخم نیرنگ خیال
می‌کشد گندم‌ سر از فردوس و آدم می‌شود
دستگاه‌عشرت و اندوه این‌محفل دل‌است
شمع هنگام خموشی نخل ماتم می‌شود
حرف بسیار است اما هیچکس آگاه نیست
چون‌دو دل با یکدگر جوشد دو عالم می‌شود
جهد می‌باید،‌فسردن یک‌ قلم‌ بی‌جوهریست
تیغ چون ابرو ز بیکاری تبردم می‌شود
ای فقیر از کفهٔ تمکین منعم شرم دار
گر به تعظیم تو برخیزد ز جا کم می شود
کاروان سبحه‌ام اندوه واماندن کراست
هرکه پس ماند دم دیگر مقدم می‌شود
برنگرداند فنا اخلاق صافی‌طینتان
پنبه بعد از سوختنها نیز مرهم می‌شود
بار شرم جرأت دیدار سنگین بوده است
چشم برمی‌دارم و دوش مژه خم می‌شود
وصل خوبان مغتنم گیرید کز اجزای صبح
در بر گل ‌گریه دارد هرچه شبنم می‌شود
بگذرید ازحق‌که بر خوان مکافات عمل
دعوی‌ باطل قسم‌ گر می‌خورد سم می‌شود
با خموشی ساز کن بیدل که در اهل زمان
گر همه مدح است تا بر لب رسد نم می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۹
طرهٔ او در خیالم ‌گر پریشان می‌شود
از نفس هم دل پریشانتر پریشان می‌شود
ای بسا طبعی ‌که در جمعیتش آوارگی‌ست
شعله از گل‌کردن اخگر پریشان می‌شود
از شکست خاطر ما هیچکس آگاه نیست
این غبار از عالم آنسوتر پریشان می‌شود
چون فنا نزدیک شد مشکل بود ضبط حواس
در دم پرواز بال و پر پریشان می‌شود
ای سحر بر گیر و دار جلوهٔ هستی مناز
این تجمل تا دم دیگر پریشان می‌شود
اینقدر گرد جهان ‌گشتن جنون آوارگیست
چرخ را هر صبح مغز سر پریشان می‌شود
هرزه‌گردی شاهد بی‌انفعالیهای ماست
خاک ما گر نم‌ کشد کمتر پریشان می‌شود
ای چراگاه هوس از آدمیت شرم دار
خرمنت در فکر گاو و خر پریشان می‌شود
خاکدان دهر بیدل مرکز آرام نیست
خواب ما آخر بر این بستر پریشان می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۸
آفات از هوس به سرت هاله می‌شود
این شعله‌ها ز دست تو جواله می‌شود
زبن‌کاروان چه سودکه هرکس چونقش پا
از سعی پیش تاخته دنباله می‌شود
بی‌شغل فتنه نیست چو نفس از فساد ماند
چون قحبهٔ عجوز که دلاله می‌شود
از محتسب بترس‌ که این فتنه‌زاده را
چون وارسند دختر رز خاله می‌شود
بی ‌سحر نیست هیأ‌ت شیخ از رجوع خلق
این خر تناسخی‌ست که گوساله می‌شود
سوداییان بخت سیه را ترانه‌هاست
طوطی هزار رنگ به بنگاله می‌شود
ما را قرینه دولت بیدار داده است
صبحی‌که در شب‌، او شفق لاله می‌شود
در وقت احتیاج‌، ز اظهار، شرم دار
چون شد بلند دست دعا ناله می‌شود
وامانده‌ام به راه تو چندانکه بر لبم
چون شمع حرف آبله تبخاله می‌شود
بیدل به شیب نام حلاوت مبر که نخل
دور اسث از ثمر چوکهن‌ ساله می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۷
ظالم چه خیال است مؤدب به ‌در آید
آن نیست‌ کجی کز دم عقربه به‌در آید
می چاره‌گر کلفت زهاد نگردید
توفان مگر از عهدهٔ مذهب به‌در آید
آرام زمانی‌ست‌ که در علم یقینت
تاثیر ز جمعیت کوکب به‌ در آید
جز سوختن افسرده‌دلان هیچ ندارند
رحم است به خشتی‌ که ز قالب به‌درآید
با بخت سیه چارهٔ خوابم چه خیالست
بیدار شود سایه چو از شب به‌درآید
زین مرحله خوابانده به در زن‌ که مبادا
آواز سوار از سم مرکب به‌درآید
چون ماه‌ نو از شرم زمین‌بوس تو داغم
هرچند که پیشانی‌ام از لب به‌ در آید
خطی ز سیهکاری من ثبت جبین است
ترسم‌که زند جوش و مرکب به‌در آید
آنجا که غبار اثر از خوی تو گیرند
آتش تریش چون عرق از تب به‌درآید
گر پرتو حسن تو به این برق شکوه است
خورشید هم از خانه مگر شب به‌درآید
در خلوت دل صحبت اوهام وبال است
بیزارم از آن حلقه‌ که یارب به‌ در آید
بیدل چقدر تشنهٔ اخفاست معانی
در نگوش خزد هرقدر از لب به‌در آید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۸
دل صبرآزما کمتر ز دار و گیر فرساید
چو آن سنگی ‌که زیر کوه باشد دیر فرساید
گداز سعی کامل نیست بی ایجاد تعمیری
طلا در جلوه آرد هر قدر اکسیر فرساید
به قدر صیقل از آیینهٔ ما می‌دمد کاهش
تحیر نقش دیواری ‌که از تعمیر فرساید
شکست کار مظروف از شکست ظرف می‌جوشد
زبان و لب بهم ساییم تا تقریر فرساید
ز پیمان خیالت ‌نقش امکان ‌گرده‌ای دارد
شکستن نیست ممکن رنگ این تصویر فرساید
به شغل سجده‌ات ‌گردی نماند از ساز اجزایم
چو آن ‌کلکی ‌که سر تا پاش در تحریر فرساید
مسلسل شد نفس سر می‌کنم افسانهٔ زلفت
مگر راهی ‌که من دارم به این شبگیر فرساید
ز حد بردیم رنج جهد و آزادی نشد حاصل
به سعی ناله آخر تا کجا زنجیر فرساید
ز لفظ نارسا خاک‌ست آب جوهر معنی
نیام آنجاکه تنگ افتد دم شمشیر فرساید
تمنا درخور نایابی مطلب نمو دارد
فغان برخوبش بالد هرقدر تأثیر فرساید
به افسون دم پیری املها محو شد بیدل
چو میدان‌کمان کز بوسهٔ زهگیر فرساید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۷
دندان به خنده چون کند آن لعل تر سپید
سیمابی است اگر شود آنجا گهر سپید
بر طبع پختگان نتوان فکر خام بست
مشکل دمد چو نقره و ارز‌بز زر سپید
از اهل جاه ناز جوانی نمی‌رود
چینی چه ممکن است‌کند موی سرسپید
زین دوری تمیز که دارد نگاه خلق
گردد در آفتاب سیاهی مگر سپید
شغل هوس به جوهر تحقیق ظلم‌ کرد
دل شد سیاه چند کنی بام و در سپید
گر وارسی به معنی شیخان روزگار
یکسر چو نافه دل‌سیهانند و سر سپید
شد پیر و ژاژخواهی طبع دنی بجاست
گه خوردن از چه ترک‌ کند زاغ پر سپید
خجلت سیاهی از رخ زنگی نمی‌برد
هرچند گل‌ کند عرقش در نظر سپید
هر اسم خاص وضع مسمای دیگر ‌است
اشهب مگوچوگشت دم ویال خرسپید
آنجاکه سینه صافی مردان قدم زند
افکندنی‌ست گر همه گردد سپر سپید
کودرد عشق تا به‌ حلاوت علم شویم
می‌گردد از گداز مکرر شکر سپید
عمری‌ست در قفای نفس هرزه می‌دوبم
برما رهی نگشت ازاین راهبر سپید
بیدل به بزم معرفت از لاف شرم دار
شب راکسی ندید به‌پیش سحرسپید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۳
به سعی یأس نفس خامشی بیان‌ گردید
به خود شکستن دل سرمهٔ فغان ‌گردید
در این زمانه ز بس طبع دون رواج‌ گرفت
عنان کسب کمالات سوی نان گردید
گهر به علت خودداری از محیط جداست
نباید این همه بر طبعها گران ‌گردید
چو شعله وحشت ما حیله ‌ساز عافیتی‌ست
به هر کجا پر ما ریخت آشیان ‌گردید
بهار چشمک رنگی نیاز وحشت داشت
شرار کاغذ ما نیز گلفشان گردید
در آن بساط ‌که دل محمل تپش آراست
شکستن جرس اشک کاروان گردید
چو صبح نیم ‌نفس‌ گر ز زندگی باقیست
برون ز گرد کدورت نمی‌توان‌گردید
به روزگار مثل‌گشت بی‌زبانی من
خموشی آنهمه خون شد که داستان‌ گردید
جهان حادثه از وضع من ‌گرفت سبق
بقدر گردش رنگ من آسمان ‌گردید
چو طفل اشک مپرس از رسایی طبعم
ز خود گذشتم اگر درس من روان ‌گردید
عدم سراغ جهان تحیرم بیدل
غبار من به هوای که ناتوان‌گردید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۶
دوستان افسرد دل چندی به آهش خون‌ کنید
کم تلاشی نیست گر این سکته را موزون کنید
زندگی را صفحهٔ انشای قدرت کرده اند
تا نفس پر می‌زند تفسیرکاف و نون‌کنید
هر چه دارد عالم اخلاق بی‌ایثار نیست
دست بسیار است اگر از آستین بیرون‌کنید
منعمان تا چند باید زر به زیر خاک برد
حیف همتها که صرف خدمت قارون کنید
قید گردون ننگ دانایی‌ست گر فهمد کسی
خویش را زین خم برون آرید و افلاطون کنید
عالم از رشک قناعت مشربان خون می‌خورد
از معاش قطرگی جا تنگ بر جیحون‌ کنید
طبع‌ سرکش را به‌ همواری رساندن‌ کار کیست
سر نمی‌گردد جبین‌گرکوه را هامون‌کنید
میکشان گر باده‌ پیمایی‌ست منظور دوام
دور برمی‌گردد آخرکاسه‌ها واژون کنید
زندگی سهل است پاس شرم باید داشتن
جز عرق زین چشمه هر آبی که جوشد خون کنید
کاش سودایی به داغ هرزه ‌فکریها رسد
بی‌دماغ فطرتم بنگی در این معجون‌کنید
سوخت داغ بیکسی درآفتاب محشرم
سایه‌ای بر فرقم از موی سر مجنون‌کنید
هستی من نیست قانع با حساب نیستی
جز عدم یک صفر دیگر بر سرم افزون ‌کنید
میهمان چرخ مفلس بودن ازانصاف نیست
بی‌فضولی نیستم زین خانه‌ام بیرون‌ کنید
در شهیدان وفا تا آبرو پیداکنم
خون ندارم اندکی رخت مراگلگون‌کنید
دوش درمحفل به رنگ رفته شمعی می‌گریست
قدردانان یاد بیدل هم به این قانون کنید