عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
دو دیده در ره آن مه که کی سواره در آید
کجا بطالع من هرگز این ستاره بر آید
اگر براه امیدش هزار سال نشینم
هزار ساله مرادم بیک نظاره بر آید
وگرچه در دل من دوزخی است زآتش عشق
بسوزم و نگذارم که یک شراره بر آید
ز بسکه سینه خراشم ز خار خار فراقش
به ناخنم چو گل از تن هزار پاره بر آید
زمین معرکه پیدا نمی شود ز حریفان
مگر که ماه من از گوشه یی سواره بر اید
دل رقیب ندارد فروغ نور محبت
چگونه آتش موسی ز سنگ خاره بر آید
مترس اهلی از افغان شیخ و یارب صوفی
مهل که ناله رند شرابخواره بر آید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
مستی و گر فرشته ز لعل تو بو برد
دندان بدین رطب که تو داری فرو برد
در دور چشم مست تو ایشوخ، شیخ شهر
گردن نهاد کز پی رندان سبو برد
چشم تو جادویی است که هاروت را بسحر
از جوی تشنه آرد و بازش بجو برد
نام پری ز شوق تو گه گاه می برم
کس را چه حد که نام تو ای تندخو برد
پیشت نهاد پنجه خورشید پشت دست
با آنکه حسنش از همه آفاق گو برد
سودی نداشت گریه که بر روی زرد من
رنگی نریختی که کس از شستشو برد
چون میرم از غمش بمسیحم چه حاجت است
اهلی همین بسم که کسی نام او برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
حدیث ما و تو هر بوالهوس نمیداند
زبان عاشق و معشوق کس نمیداند
من از حدیث تو مستم رقیب از شکرت
سخن سرایی طوطی مگس نمیداند
دل ترا چه غم از من که مرغ آزادست
بلای عشق و جفای قفس نمیداند
چنان گرفت دلم بی تو خو به تنهایی
که غیر ناله خود همنفس نمیداند
گذشت ناله اهلی ز عرش رحمی کن
که جز وصال تو فریاد رس نمیداند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
هر کس که طاق ابروی او سجده گه کند
رویش ز قبله گردد اگر روبه مه کند
آن بت کسی که منکر من از نگاه اوست
دین و دلش ز دست برد تا نگه کند
گر شد گناه سجده همچون تو آدمی
حقا که گر فرشته بود این گنه کند
چشمت سواد دیده ما ساخت توتیا
اینها بود که خانه مردم سیه کند
بوسی طمع کند بکنایت ز لعل تو
اهلی که چون لبان تو را دیده وه کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
حسن کس از دلم آن شکل و شمایل نبرد
مرهم درد توام وصل کس از دل نبرد
هیچ دل جان نبرد از غم عشق تو برون
هیچکس کشتی ازین ورطه بساحل نبرد
دل هر کس که قبول تو نشد مقبل نیست
حسن مقبول تو غیر از دل قابل نبرد
عشرت همنفسان ناله من ماتم کرد
هیچ عاقل من دیوانه به محفل نبرد
بار در کعبه دل یافت بخدمت اهلی
هرکه خدمت نکند بار بمنزل نبرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
بر شمع فلک حسنت آن لحظه که ناز آرد
از جلوه گه نازش با خاک نیاز آرد
گر طایر قدسی را بر خال تو چشم افتد
از سیر حقیقت رو در دام مجاز آرد
جانبخش لبی داری کاندم که سخن گوید
از وادی خاموشی صد گمشده باز آرد
ای ظالم کافر دل وی کافر ظالم خو
داغ تو مرا تا کی در سوز و گداز آرد
هرچند ز ناز آن مه آزرده کند دلها
اهلی تو نیاز آورد شاید که بناز آرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
گرچه اشک من خبر از بیگناهی میدهد
چشم او فتوی بخون از دل سیاهی میدهد
دل گواهی میدهد کان غمزه ریزد خون من
کی برم جان از کفش چون دل گواهی میدهد
مزد شب بیداری بلبل نگر کش هر سحر
گل بدست خود شراب صبحگاهی میدهد
خضر اگر بخشش کند یکجرعه بخشد تشنه را
وقت ساقی خوش که می چندانکه خواهی میدهد
هر که در بحر غم از بی لنگری طوفان کند
کشتی دل را بگرداب تباهی میدهد
اهلی از سنگین دلی آن بت نبخشد کام کس
کام ما گر میدهد لطف الهی میدهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
لبت از روزه چرا خشک چو عناب شود
لعل سیراب تو حیف است که بی آب شود
آفتابا بگشا روزه چو بی تاب شوی
حیف از چشمه خورشید که بی تاب شود
گلی از وصل تو چینم مگر آندم که تو را
نرگس مست صبوحی زده در خواب شود
چون شکارت نشود ماهی دل بلکه کباب
چون بر آن آتش رخ موی تو قلاب شود
خون من ریخت رقیب تو و نگذاشت بمرگ
گرگ از آن نیست که موصوف بقصاب شود
سیم اشک اینهمه میریزم و حیرت دارم
که بخاک سر کویت همه سیماب شود
بر در میکده آن به که نشیند اهلی
تا بکی معتکف گوشه محراب شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
با من رقیب دون کسی از همدمی نشد
خود را خراب کردم و او آدمی نشد
از جان گسستم و نگسستم ز عهد تو
هرگز بنای عهد بدین محکمی نشد
شادی دهر اگر چه نیر زد بغم ولی
کسی در زمانه شاد هم از بیغمی نشد
ای پیر میفروش گدای توام که کس
محروم از در تو به بیدرهمی نشد
بوی نشاط بر دل اهلی نمیوزد
گویی نصیب اهل دلان خرمی نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
ای شاه حسن آنکه ترا تخت و تاج داد
ما را بگوشه نظری احتیاج داد
جام جم از حقیقت لعلت خبر نداشت
عشقم نشان بجوهر جام زجاج داد
جانم نماند هیچ تو دانی و تن دگر
تا کی توانم از ده ویران خراج داد
من خسته حریصم و جویم شراب وصل
دلبر طبیب حاذق و صبرم علاج داد
ساقی بیا که رونق ازین بزم رفته بود
اهلی دگر بگوهر نظمش رواج داد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
نسیم باد بهارم بهوش می آرد
نوای فاخته خونم بجوش می آرد
گل امید نخواهد شکفت دل خوشدار
که این پیام به گوشم سروش می آرد
خجل ز موی سفیدم که مو کشان بازم
ز خانقه بدر میفروش می آرد
صبا حدیث تو میگفت و بلبل افغان کرد
خراش این سخنم در خروش می آرد
حریف عربده جو را بکوی دوست فرست
که عشق بازش از آنجا خوش می آرد
مرید پیر مغانم که محتسب پیشش
سبوی دردکشان را به دوش می آرد
مهی که میخورد و چنگ زهره گوش کند
کجا حکایت اهلی به گوش می آرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
رقیب از رشک من هر لحظه در خارها دارد
که آن یوسف رخ از شوخی بمن آزارها دارد
مرا چون بید بنماید بغیر و زیر لب خندد
من از آن خنده میابم که با من کارها دارد
بهرجاییکه بنشیند چو خیزد دامن افشاند
که میداند ز مژگانم بدامن خارها دارد
نگویم با پری ماند پری را من کجا دیدم
همی بینم که نقشی بر در و دیوارها دارد
سگ کوی بتان باشد خورد سنگ جفا اهلی
نه از بیگانه بلک از خویشتن آزارها دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
من مجنون نمی یابم کسی محرم به حال خود
بیار آینه تا گویم حکایت با مثال خود
خیالت اینکه با من باشی و از دیگران پنهان
مگر در سینه چاکم درآیی چون خیال خود
چنان بی طالع از یارم که فالی هم اگر گیرم
فرو شویم باشک نا امیدی نقش فال خود
من خونین جگر را سوخت گویی کوکب طالع
که همچون نافه دور افتادم از مشکین غزال خود
چو اهلی بر سر راهش مدام آیم که تا باری
سلامی گویم و هرگز نمی یابم مجال خود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
گرچه بر ما روزگار تیره مشکل می رود
چون ترا دیدم درد عالم از دل میرود
کعبه معنی دری دارد ز محراب مجاز
هر که این دریافت بی زحمت بمنزل میرود
دیدن گلزار رویت میدهد دلرا صفا
تیره بخت آنکس کزین گلزار غافل میرود
من که میگردد سرم از جلوه رفتار او
هر کجا می بینم آن شکل و شمایل میرود
اهلی از آن روی چون آیینه جان یابد ولی
میشود بی جان چو بازش از مقابل میرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
در خواب گنج وصلت جان خراب ببیند
مفلس خراب گنج است اما بخواب بیند
هر گه که مست آیی از بزم غیر بیرون
عاشق ز داغ غیرت خود را کباب بیند
آنرا که ساقیی تو لب تشنه بایدش مرد
گر گرد خود ز گریه صد جوی آب بیند
صاحب نظر چو یابی بر رخ چه پرده پوشی
کو آفتاب رویت از صد حجا بیند
بیند سزای خود را هم در کنار در دم
گر بی تو چشم گریان در آفتاب بیند
بیدار بخت مستی کز خواب سر برآرد
و اندر نظر چو نرگس جام شراب بیند
شیرین لبا، به اهلی لطفی نمای یکره
تا کی ز نوش لعلت زهر عتاب بیند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
تا عشق از آن ما شد بخت از جهان بر افتاد
تا ملک حسن از او شد مهر از میان بر افتاد
حسنش که بود پنهان برقع فکند ناگه
شور از جهان بر آمد عشق نهان بر افتاد
تا خانه کرد آن مه در کوچه خرابات
بسس خانمان فروشند بس خاندان بر افتاد
باران عشق آمد پایم بگل فروشد
سیل بلا بر آمد بنیاد جان بر افتاد
از نام ما نشانی در خاطر که ماند؟
ما را که همچو اهلی نام و نشان بر افتاد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
صید دست آموزم و قدرم نمیدانی چه سود
میزنی سنگم چه بگریزم پشیمانی چه سود
اینزمان آیینه بی گر دست بنما روی دل
ورنه آنروزی که گردش گرد بنشانی چه سود
بر فقیران چون گشایی گوشه چشم از کرم
گر گره بر روزنی از چین پیشانی چه سود
منکه عمری سوده باشم چهره بر خاک رهت
گر بدامن گردی از رویم بیفشانی چه سود
اهلی لب تشنه آنساعت که جان دور از تو داد
جان من سر تا قدم گر آب حیوانی چه سود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
کس از فراغ تو عیش و فراغ را چکند
می طرب چه خورد گشت باغ را چکند
کجا فراغ بود بی رخ تو عاشق را
وگر فراغ بود هم فراغ را چکند
به نوبهار نشاط است باغ و صحرا خوش
خزان رسیده غم باغ و راغ را چکند
دماغ کشته غم را بخور عود چه سود
شنید غمزده عطر دماغ را چکند
غبار غم بزبان گر نیاورد عاشق
چو شمع در غم او سوز و داغ را چکند
ز مهر روی تو اهلی چو شمع شب همه شب
بسوز و گریه خوش است او فراغ را چکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
نیشکر قامت من آنکه دل من دارد
سبز تلخی است که شیرینی ازو می بارد
تا چه برمیدهد آخر غم آن سرو که دل
روزگاری است که این تخم بلا میکارد
شکرین لعل لبش را سپه خط چو گرفت
چون مگس عاشق مسکین پس سر میخارد
آخر ای همنفسان کیست که از راه کرم
خاری از پای من سوخته بیرون آرد
بار دل چند کشی اهلی ازین سنگدلان؟
باری از جان تو این بار خدا بردارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
گویند که با غیری وین گرچه یقین باشد
میدانم و میگویم شاید نه چنین باشد
در پای تو از بختم امید بود مردن
این غایت امید است گر بخت برین باشد
در کوی غم از مجنون پیشیم و تو پس دانی
این پیش و پسی ظاهر در روز پسین باشد
عشق تو نمی گنجد در جان و دل خرم
هر کس که ترا خواهد باید که حزین باشد
چون غمزه چشم تو شد گوشه نشین اکنون
هر فتنه که برخیزد از گوشه نشین باشد
لعلت که به کوثر زد از خاتم خط مهری
گنج دو جهان او را در زیر نگین باشد
شد نکته غم اهلی سر دفتر عشق اول
یک نکته ازین دفتر گفتیم و همین باشد