عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
چیست‌این باغ و این شکفتنها
سرآبی وسیرروغنها
موج‌رم‌می‌زندچه‌کوه‌وچه دشت
چین گرفته‌ست طرف دامنها
نرهید از امل تجرد هم
رشته دارد قفای سوزنها
شب ما را چراغ فرصت‌کو
خانه روشن‌کن است روزنها
اعتبار زمانه بیکاریست
قطره گوهر شد از فسردنها
کو فضایی‌که واکنیم پری
رفت پرواز با نشیمنها
خاک گردم ره طلب بندم
سرمه بالم به‌کام شیونها
فکر خود بی‌دماغی هوس است
سرگران شد خمیدگردنها
حیف نشکافتیم پردهٔ دل
دانه بوده‌ست مهر خرمنها
یارب از سعی بی‌اثر تا چند
آب‌کوبدکسی به هاونها
گر ننالم‌کجا روم بیدل
ششجهت بیکسی ومن‌تنها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
زهی چون‌گل به یاد چیدن از شوق تو دامانها
چو صبح آوارهٔ چاک تمنایت‌گریبانها
ز محفل رفتگان در خاک هم دارند سامانها
مشو غافل ز موسیقار خاموشی نیستانها
ز چشمم‌چون نگه‌بگذشتی و از زخم‌محرومی
جدایی ماند چون خمیازه در آغوش مژگانها
در آن محفل‌که رسوایی دهدکام دل عاشق
چوگل دامان مقصد جوشد از چاک‌گریبانها
به فکر تازهگویان گر خیالم پرتو اندازد
پر طاووس گردد جدول اوراق دیوانها
در آن وادی‌که‌گرد وحشتم بر خویش می‌بالد
رم هر ذره‌گیرد در بغل چندین بیابانها
به اوج همتم افزود پستیهای عجزآخر
که در خورد شکست خود بود معراج دامانها
چه شدگرتنگ شد بربسملم جولانگه هستی
در آغوش پسر وامانده دارم طرح میدانها
به‌چندین حسرت ازوضع خموش دل‌نی‌ام ایمن
که این یک‌قطره خون در خود فروبرده‌ست توفانها
چنین‌کز شوق نیرنگ خیالت می‌روم از خود
توان‌کردن ز رنگ رفته‌ام طرح گلستانها
دل وارسته با کون و مکان الفت نبست آخر
نشست این مصرع ازبرجستگی بیرون دیوانها
به روی چهرهٔ بی‌مطلبی‌گر چشم بگشایی
دو عالم از ره نظاره بر؟یزد چو مژگانها
ز عشق شعله‌خو برخاست دود از خرمن امکان
تب این شیر آتش ریخت بیدل در نیستانها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
ای موجزن بهار خیالت ز سینه‌ها
جوش پری نشسته برون ز ابگینه‌ها
جور ته‌ر پنبه‌کارگلستان داغ دل
تیغت زبان ده دهن زخم سینه‌ها
سودایی تو با گهر تاج خسروان
جوید ز جوش آبلهٔ پا قرینه‌ها
ازفضل ورحمت تولب رشک می‌ گزد
بر ناخن شکسته‌کلید خزینه‌ها
در خرقهٔ نیازگدایان درگهت
نازد به شوخی پر طاووس پینه‌ها
نازکدلان باغ تو چون شبنم سحر
برروی برگ‌گل شکنند آبگینه‌ها
در قلزم خیال تو نتوان‌کنار جست
خلقی در آب آینه دارد سفینه‌ها
دل را محبت تو همان خاکسار داشت
ویرانه را غنا نرسد از دفینه‌ها
چوبیدل آنکه مهررخت دلنشین اوست
نقش نگین نمی‌شودش حرف‌کینه‌ها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
ای بهارستان اقبال، ای چمن سیما بیا
فصل سیر دل‌گذشت اکنون به‌چشم مابیا
می‌کشد خمیازهٔ صبح‌، انتظار آفتاب
در خمار آباد مخموران قدح‌پیما بیا
بحر هرسو رو نهد امواج‌گرد راه اوست
هردو عالم در رکابت می‌دود تنها بیا
خلوت اندیشه حیرت‌خانهٔ دیدار تست
ای‌کلید دل در امید ما بگشا بیا
عرض‌تخصیص ازفضولیهای آداب‌وفاست
چون نگه در دیده یا چون روح دراعضا بیا
بیش ازاین نتوان حریف دا‌غ حرمان زیستن
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا
فرصت هستی ندارد دستگاه انتظار
مفت امروزیم پس ای وعدة فردا بیا
رنگ‌و بوجمع است در هرجا چمن دارد بهار
ما همه پیش توایم ای جمله ما با ما بیا
وصل مشتاقان زاسباب دگر مستغنی است
احتیاج این است‌کای سامان استغنا بیا
کو مقامی کز شکوه معنی‌ات لبریز نیست
غفلت است اینهاکه بیدل‌گویدت اینجا بیا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
اگر برافکنی از روی ناز طرف نقاب
بلرزد آینه برخود چوچشمهٔ سیماب
به یاد شبنم‌گلزار عارضت عمری‌ست
خیال مشق شنا می‌کند به موج‌گلاب
زبرق حیرت حسنت چوموج درگوهر
درآب آینه محوند ماهیان‌کباب
خیال وصل توپختن دلیل غفلت ماست
کتان چه صرفه برد در قلمرو مهتاب
عروج همت ما خاک شد زشرم نفس
کسی چه خیمه فرازد به این‌گسسته طناب
در این چمن همه‌گر صد بهارپیش آید
ز رنگ رفتهٔ ما می‌توان‌گرفت حساب
چه غفلت است‌که از ما به موج تیغ نرفت
وگرنه قطرهٔ آبی‌ست نشتر رگ خواب
به طبع قطره تپش آرمید وگوهرشد
چه فیضها که ندارد طریقهٔ آداب
فضای بیخودی‌ات خالی از بهاری نیست
برون خرام ز خود، رنگ رفته را دریاب
ز بسکه محوتماشای او شدم بیدل
هزارآینه از حیرتم رسید به آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
به‌روی‌نسخهٔ‌هستی‌که نیست جز تب وتاب
نوشته‌اند خط عافیت به موج سراب
گرآرزو شکنی می‌شود عمارت دل
شکست موج بود باعث بنای حباب
دلیل غفلت ما نیست غیروحشت عمر
صدای آب ندارد به جز فسانهٔ خواب
که می‌خورد غم ویرانی عمارت هوش
بنای خانهٔ زنجیر ما مباد خراب
به‌جز شکستگی‌ام قبلهٔ نیازی نیست
سرحباب مرا موج بس بود محراب
درین چمن‌که‌گلش پرفشانی رنگست
گشودن مژه مفت است جلوه‌ای دریاب
ز موج، پرده به روی محیط نتوان بست
تو چشم بسته‌ای‌، ای بیخبر کجاست نقاب
به حبیب ساخت هوس تا تلاش پیش نرفت
کمند موج به چین آرمید و شد گرداب
غم ثبات طرب زین بساط نتوان خورد
بس است ریگ روان ‌گوهر محیط سراب
به فکر مزرع بیدل چرا نپردازی
اگر به ابر کرم صرفه‌ای‌ست برق عتاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
تا نمی‌دزدد غبار غفلت هستی خطاب
بایدم از شرم این خاک پریشان‌گشت آب
در طلسم حیرت این بحریک وارسته نیست
موج هم داردگره بر بال پرواز از حباب
نالهٔ عشاق و آه بوالهوس با هم مسنج
فرقها دارد شکوه برق تا مد شهاب
ازتلاش آسود دل چون بر هوس دامن فشاند
شعلهٔ بی‌دود را چندان نباشد پیچ و تاب
آه از آن روزی‌که عرض مدعا سایل شود
بی‌صدا زین کوهسارم سنگ می‌آید جواب
گر به مخموران نگاهم هم نپردازد بلاست
ای به دور نرگست رم‌کرده مستی از شراب
بی‌بلایی نیست شمشیر مژه خواباندنت
فتنهٔ‌چشم سیاهت را چه بیداری چه خواب
هرکه را دیدم چو مژگان بال بسمل می‌زند
عالمی‌راکشت چشمت خانهٔ مستی خراب
گرگشادکار خواهی از طلسم خود برآ
هست برخاک پریشان ششجهت یک فتح باب
از فریب و مکر دنیا اهل ترک آسوده‌اند
دام راه تشنگان می‌باشد امواج سراب
هستی ما پردهٔ‌ساز تغافلهای اوست
سایه مژگان بود هرجا چشم پوشید آفتاب
ذره تا خورشید اسباب جهان سوزنده است
بیدل ازگلخن شراری‌کرده باشی انتخاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
بی‌لطافت نیست‌از بس‌وحشت آهنگ است آب
گر در راحت زد همچون‌گهر سنگ است آب
فتنه توفان است عرض رنگ وبوی این چمن
در طلسم خاک حیرانم چه نیرنگ است آب
نشئهٔ روشندلی پر بی‌خمار افتاده است
از صفای طبع دایم شیشه در چنگ است آب
چون‌گریبانگیر شد، یار موافق دشمن است
گر بپیچد درگلوبا تیغ یکرنگ است آب
با گداز یأس از خود رفتنم دل می‌برد
نغمه‌ها دارد چکیدن هرکجا چنگ است آب
محمل ما عاجزان بر دوش لغزش بسته‌اند
صد قدم از موج اگر پیداکند لنگ است آب
دوری مرکز جهانی راست تکلیف نزاع
تا جدا از سنگ‌شد با شعله‌در جنگ‌است آب
بی‌کدورت نیست درکثرت صفای وحدتم
تا به‌گلشن راه‌دارد صرف صد؟نگ است آب
آبرونتوان به پیش ناکسان چون شمع ریخت
ای‌طمع شرمی‌که‌اینجا شعل؟ ‌چنگ‌است‌آب
خانه داری داغ‌کلفت می‌کند وارسته را
در دل آیینه بیدل سر به سر زنگ است آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
ای منت عرق زجبینت برآفتاب
ساغر زند مگر به چنین‌کوثر آفتاب
بر صفحه‌ای‌که وصف جمالت رقم زنند
از رشتهٔ شعاع‌کشد مسطر آفتاب
هیهات بی‌رخت شب ما تیره روز ماند
خون شد دل و نتافت بر این‌کشور آفتاب
دریای بیقراری ما راکنار نیست
هرگزبه هیچ جا نکند لنگرآفتاب
مقصد ز بس‌گم است درین تیرگی سواد
شبگیر می‌کند ته خاک اکثر آفتاب
از وضع این بساط جنون انجمن مپرس
تهمت‌کش است صبح وگریبان درآفتاب
دست هوس به دامن مطلب چسان رسد
غواص طاقت بشر وگوهر آفتاب
بگذر ز محرمی‌که درین عبرت نجمن
چون حلقه داغ‌گشت برون در آفتاب
زنهارگوشه گیر ز هنگامهٔ فساد
پریکّه می‌زند به صف محشرآفتاب
جز باده نیست چارهٔ دمسردی زمان
سرمازده چرا ننشیند در آفتاب
یاران درین زمانه نمانده‌ست بوی مهر
پیداکنید بر فلک دیگر آفتاب
از راستی خلاف طبیعت قیامت است
توفان دمد چو بگذرد از محور آفتاب
اهل‌کمال خفت نقصان نمی‌کشند
مشکل‌که همچو ماه شود لاغر آفتاب
وضع نیاز ما چمنستان ناز اوست
غافل مشو ز سایهٔ‌گل بر سر آفتاب
دور شرابخانهٔ تحقیق دیگر است
خود را کشد دمی که کشد ساغر آفتاب
بیدل به کنه عشق‌کسی‌کم رسیده است
از دور بسته‌اند سیاهی بر آفتاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
ای چیده نقش پای تو دکان آفتاب
در سایهٔ تو ریخته سامان آفتاب
از طلعت نقاب طلسم بهار صبح
در جلوهٔ تو آینه‌ها کان آفتاب
سروقدتومصرع موزونی چمن
زلف‌کج تو خط پریشان آفتاب
در مکتبی‌که دفتر حسنت رقم زند
یک نقطه است مطلع دیوان آفتاب
هر دیده نیست قابل برق تجلیت
تیغ‌آزماست پیکر عریان آفتاب
خلق کریم آینهٔ دستگاه اوست
پرتو بس است وسعت دامان آفتاب
شبنم صفت زخویش برآتا نظرکنی
وضع جهان به دیدهٔ حیران آفتاب
هر صبح چاک پیرهنی تازه می‌کند
یارب به دست‌کیست‌گریبان آفتاب
غفلت به چشم صافدلان نورآگهی است
نظاره است لمعهٔ مژگان آفتاب
هر ذره درد ازکف خاک فسرده‌ام
مشق تحیری ز دبستان آفتاب
بیدل زحسن نوخط اوداغ حیرتم
کانجاست دست سایه به دامان آفتاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
گر در این بحر اعتباری از هنر می‌دارد آب
قطرهٔ بی‌قدر ما بیش ازگهر می‌دارد آب
فیض دریای‌کرم با حاجت ما شامل است
تشنگی اصلیم ما را در نظر می‌دارد آب
نرم‌رفتاری به معنی خواب راحت‌کردن است
بستر و بالین هم از خود زیر سر می‌دارد آب
آفت ممسک بود تقلید ارباب‌کرم
کاغذ ابری کجا چون ابر برمی‌دارد آب
زندگانی هم نماند آنجاکه افسرد عتبار
در شکست رنگ‌گلها بال و پر می‌دارد آب
تا نمیری تشنه‌کام ناامیدی‌،‌گریه‌کن
خاک این وادی به قدر چشم تر می‌دارد آب
سیل راحتهاست کسب اعتبارات جهان
خانهٔ آیینه را هم دربه‌در می‌دارد آب
تا نفس‌باقی‌ست ما را باید ازخود رفت وبس
جاده‌های موج دایم در نظر می‌دارد آب
در محبت‌گر هجوم‌گریه را این‌قدرت است
عاقبت چون خشکی‌ام از خاک برمی‌دارد آ‌ب
شور عمررفته سیلاب بنای هوشهاست
از صدا عمری‌ست ما را بیخبر می‌دارد آب
شرم بیدردی‌تری در طبع ما می‌پرورد
تا تهی از ناله شد نی در شکر می‌دارد آب
تختهٔ مشق کدورتهامباش از اعتبار
تیغ در زنگ است بیدل هر قدر می‌دارد آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
از روانی در تحیر هم اثر می‌دارد آب
گر همه آیینه باشد دربه‌در می‌دارد آب
سادهدل را اختلاط پوچ‌مغزان راحت است
صندلی ازکف به دفع دردسر می‌دارد آب
کم زمنعم نیست‌کسب عزت درونش هم
بیشتر از لعل خاک خشک برمی‌دارد آب
نیست از خود رفته را اندیشهٔ پاس قدم
چون روان شدگی به پیش پا نظر می‌دارد آب
هستی عارف به قدر دستگاه نیستی‌ست
ازگداز خویش دارد بحر اگر می‌دارد آب
جوهر از آیینه نتواند قدم بیرون زدن
موج را همچون نگه در چشم تر می‌دارد آب
ظالمان را دستگاه آرد پی‌کسب فساد
مشق خونریزی‌کند تا نیشتر می‌دارد آب
از حوادث نیست‌کاهش طینت آزاد را
زحمت سودن نبیند تاگهر می‌دارد آب
صاف‌طبعان انفعال از ساز هستی می‌کشند
بی‌تریها نیست تا از خود اثر می‌دارد آب
تا عدم از هستی ما قاصدی درکار نیست
هم به قدر رفتن خود نامه برمی‌دارد آب
فقر صاحب جوهر آثارکمال عزت است
تیغ درهرجا تنک شد بیشتر می‌دارد آب
باده بر هر طبع می‌بخشد جدا خاصیتی
بیدل اندر هر زمین طعم دگر می‌دارد آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
سایه اندازد اگر بخت سیاه من در آب
فلس ماهی دیدهٔ آهوکند خرمن در آب
هر نگه در دیدهٔ من ناله‌است اما چه سود
حلقهٔ زنجیر نومید است از شیون درآب
کی توانم در دل سنگین خوبان جاکنم
من‌که نتوانم فروبردن سر سوزن درآب
راه غربت عارفان را در وطن پوشیده نیست
گوهر ازگرداب دارد هر طرف روزن در آب
ظاهر و باطن به‌گرد عرض یکدیگرگم است
آب درگلشن نمایان است چون‌گلشن در آب
پوچ می‌آیی برون ازلاف هستی دم مزن
نیست‌بی‌عرض‌حباب‌از قطره‌خندیدن در آب
ما ضعیفان شبنم واماندهٔ این‌گلشنیم
از نم اشکی‌ست ما را دیده تا دامن در آب
گر چنین جوشد عرق از هرزه‌تازیهای فکر
نسخهٔ ما را خجالت خواهد افکندن درآب
غرق دنیاییم‌کو ساز منزه زیستن
جبههٔ‌فطرت تر است‌از دامن‌افشردن‌در آب
نرمی گفتار ظالم بی‌فسون‌کینه نیست
صنعتی دارد حسد از شعله پروردن درآب
هوش می‌باید قوی با چشم بیناکار نیست
جز به پا ممکن نباشد پیش پا دیدن در آب
یک نگه نادیده رخسار عرق‌آلوده‌اش
چون تری عمری‌ست بیدل‌کرده‌ام مسکن درآب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
گرشود آن نرگس میگون مقابل با شراب
می‌شود چون آب‌گوهر خشک‌در مینا شراب
جام‌را همچشمی آن نرگس مخمورنیست
از هجوم موج‌گر مژگان‌کند انشا شراب
عشرتی‌گر هست‌دلها را به‌هم‌جوشیدن است
کم شود یک دانهٔ انگور را تنها شراب
غیر تقوا نیست اصل‌کار رندیهای ما
ازگداز سبحه پیداکرده‌اند اینجا شراب
عمرها شد بیخود از خواب غرور دانشیم
لیک‌گا‌هی می‌زند آبی به روی ما شراب
بسکه‌گفت‌وگوی مستان وقف ذکر باده است
تا لب ساغر ندارد جز خروش یا شراب
تا خیال توست در دل عیشها آماده است
نیست خامش شمع‌ما تا هست درمینا شراب
مشرب ما خاکساران فارغ ازآلودگی‌ست
نیست نقصان‌گر رسد بر دامن صحرا شراب
ما به زور می پرستی زندگانی می‌کنیم
چون حباب می بنای ماست سر تا پا شراب
حسن تشریف بهار است آب را در برگ‌گل
می‌کند در ساغر اندازد اگر پیدا شراب
آه از آن افسرده‌ای‌کز جوش صهبا نشکفد
همچو مینا خامشی را می‌کندگویا شراب
در سواد سرمه‌کن نظارهٔ چشم بتان
عشرت‌افروز است بیدل در دل شبها شراب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
به نیم‌گردش آن چشم فتنه رنگ شراب
شکست بر سرمن شیشه صد فرنگ شراب
ز خود تهی شدن آغوش بی‌نیازی اوست
به رنگ شیشه برآ، نیست باب سنگ شراب
دماغ مشرب عشاق قطره حوصله‌ نیست
محیط جرعه شود تا کشد نهنگ شراب
نگه بهار وتصوربهشت وهوش چمن
ز نشئه می‌رسد امروزگل به چنگ شراب
به قهقهی‌که ز مینای ما برون زده است
هزار رنگ عرق می‌کند ز ننگ شراب
خیال آب ده ز ساغر تحیر من
به قدر بوی‌گل آورده‌ام به رنگ شراب
خمار وحشتم از چشم آهوان نشکست
مگر به ساغر داغم دهد پلنگ شراب
گرانی ا‌ز مژه واچید شوخی نگهش
زدود ز آینهٔ برگ تاک زنگ شراب
ز حرف و صوت جهان در خمار دردسرم
دگر چه جوشد ازین شیشه جزترنگ شراب
حذرکنید ز انجام عیش این محفل
کدام شیشه‌که آخر نزد به سنگ شراب
فشارآب بقاکم زتیغ قاتل نیست
گلوی شیشهٔ ما راگرفته تنگ شراب
قدح به سرخوشی وهم می‌زنم بیدل
درین بهار چه دارد به غیر بنگ شراب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
باز درگلشن ز خویشم می‌برد افسون آب
در نظر طرز خرامی دارم از مضمون آب
شورش امواج این دریا خروش بزم‌کیست
نغمه‌ای تر می‌فشارد مغزم از قانون آب
برنمی‌دارد دورنگی طینت روشندلان
در رگ‌موجش همان‌آب است رنگ خون آب
همچو شبنم اشک ما آیینهٔ آه است و بس
بر هوا ختم است اینجا وحشت مجنون آب
شد عرق شبنم طرازگلستان شرم یار
این‌گهر بود انتخاب نسخهٔ موزون آب
آرزوگر تشنهٔ رفع غبار حسرت است
با وجود تیغ او نتوان شدن ممنون آب
نیست سیر عالم نیرنگ جای دم زدن
عشق دریاهای آتش دارد و هامون آب
معنی آسودگی نفس طلسم خامشی‌ست
برمن ازموج‌گهرشد روشن این مضمون آب
طبعم از آشفتگی دام صفای دیگر است
درخور امواج باشد حسن روزافزون آب
قلزم امکان نم موج سرابی هم نداشت
تشنگیهاکرد ما را اینقدر مفتون آب
وحدت‌از خودداری‌ما تهمت‌آلود دویی‌ست
عکس در آب است تا استاده‌ای بیرون آب
صاف‌طبعانند بیدل بسمل شوق بهار
جادهٔ رگهای گل دارد سراغ خون آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
صبحدم سیاره بال افشاند از دامان شب
وقت پیری ریخت از هم عاقبت دندان شب
اشک حسرت لازم ساز رحیل فتاده است
شبنم صبح است آثار نم مژگان شب
برنمی‌آید بیاض چشم آهو از سواد
صبح اقبال جنونم نشکند پیمان شب
در هوای دود سودا هوشم از سر رفته است
آشیان از دست داد این مرغ در طیران شب
در خم آن‌زلف خون‌شد طاقت‌دلهای چاک
صبح ما آخرشفق‌گردید در زندان شب
با جمالش داد هرجا دست بیعت‌آفتاب
طرهٔ مشکین او هم تازه‌کرد ایمان شب
از حوادث فیض معنی می‌برند اهل صفا
می‌فروزد شمع صبح از جنبش دامان شب
مژده‌ای ذوق گرفتاری که بازم می‌رسد
نکهت زلف‌کسی از دشت مشک‌افشان شب
خط او بر صبح پنداری شبیخون‌نامه‌ای‌سث
روی او فردی‌ست‌گویی د‌ر شکست‌شان شب
لمعهٔ صبحی‌که می‌گویند د‌ر عالم‌کجاست
اینقدرها خواب غفلت نیست جزبرهان شب
گوشه‌گیر وسعت‌آباد غبار جهل باش
پرده‌پوش یک جهان عیب است هندستان شب
بیدل ازپیچ وخم زلفش رهایی مشکل است
برکریمان سهل نبود رخصت مهمان شب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
طرب در این باغ می‌خرامد ز ساز فرصت پیام بر لب
ز نرگس اکنون مباش غافل‌که نی‌گرفته‌ست جام بر لب
اگر به معنی رسیده باشی خروش مستان شنیده باشی
چو برگ تاک‌اند اهل مشرب نهفته ذکر مدام بر لب
رساند خلقی ز هرزه رایی به عرصهٔ قدرت‌آزمایی
هجوم اشغال ژاژخابی چو توسن بی‌لجام بر لب
به‌خودفروشی‌ست عزت‌و شان‌به‌حرف و صوت‌است فخر یاران
تو هم به قدرنفس پر افشان چو دستگاه‌کلام بر لب
ثبات ناز آنقدر ندارد بنای اقبال بی‌بقایت
گذشته‌گیر اینکه آفتابی رسانده باشی چو بام بر لب
مسایل مفتیان شنیدم به پشت و روی ورق رسیدم
تصرف مال غصب دیدم حلال در دل حرام بر لب
ز خانقه هرکه سر برآرد مراتب جوع می‌شمارد
طریقهٔ صوفیان ندارد به غیر ذکر طعام بر لب
گر از مکافات خبث غیبت شنیده‌ای وعدهٔ ندامت
چرا زمانی ز زخم د‌ندان نمی‌رسانی پیام بر لب
جنون چندین هزارشهرت فسرد درجیب سینه‌چاکی
کسی نشد محرم صدایی از این نگینهای نام بر لب
خروش دیر و حرم در این ره نمود از درد و داغم آگه
خداپرست است و ا‌لله الله‌، برهمن و رام رام بر لب
رقم زدم برتبسم‌گل ز ساعد چین در آستینت
قلم‌کشیدم به موج‌گوهر ازآن خط مشکفام پر لب
جهان به صد رنگ شغل مایل‌من وهمین طرزشوق بیدل
تصورت سال و ماه در دل ترنمت صبح و ‌شام بر لب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
از خامشی مپرس و زگفتار عندلیب
صد غنچه وگل است به منقار عندلیب
دارم دلی به سینه ز داغ خیال دوست
طراح آشیانهٔ گلزار عندلیب
نامحرمی‌که از ادب عشق غافل است
دارد اهانت گل از انکسار عندلیب
بی‌یار جای یار نشان قیامت است
با باغ در خزان نفتد کار عندلیب
دردسر تظلم الفت کجا برد
گر زبر بال هم ندهد بار عندلیب
از دورباش غیرت خوبان حذرکنید
گل خارها نشانده به آزار عندلیب
آیین دلبری به چه رنگش نشان دهند
شاخ‌گلی‌که نیست قفس‌وار عندلیب
بوی‌گلم برون چمن داغ می‌کند
از ناله‌های در پس‌ دیوار عندلیب
من نیز بی‌هوس نی‌ام اما نداد عشق
پروانه را دماغ سر وکار عندلیب
شاید نصیب دردی از اهل وفا برم
بستم دل دو نیم به‌منقار عندلیب
بالین خواب‌گل همه رنگ شکسته بود
آه از ندامت پر بیکار عندلیب
بیدل بهار عشرت عشاق ناله است
امسال نیز می‌گذرد پار عندلیب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
گر به این‌گرمی است آه شعله‌زای عندلیب
شمع روشن می‌توان‌کرد از صدای عندلیب
آفت هوش اسیران برق دیدار است و بس
می‌زند رنگ‌گل آتش در بنای عندلیب
پنبهٔ شبنم به‌گوش غنچه داغ لاله شد
بیش ز این نتوان شنیدن ماجرای عندلیب
عشق را بی‌دستگاه حسن شهرت مشکل است
از زبان برگ گل بشنو نوای عندلیب
جای آن دردکه چون سنبل به رغم باغبان
ریشه درگلشن دواند خار پای عندلیب
دلبران را تنگ دارد فکر صید عاشقان
غنچه سر تا پا قفس شد از برای عندلیب
مطلب عشاق از اظهار هم معلوم نیست
کیست تا فهمد زبان مدعای عندلیب
ساز دلتنگی به این آهنگ هم می‌بوده است
گرم کردم از لب خاموش جای عندلیب
ریشهٔ دلبستگی در خاک این‌گلشن نبود
رفت‌گل هم در قفای ناله‌های عندلیب
مانع قتل ضعیفان جز مروت هیچ نیست
ورنه ازگل کس نخواهد خونبهای عندلیب
در چمن رفتیم ساز ناله سیرآهنگ شد
جلوهٔ‌گل‌کرد ما را آشنای عندلیب
آه مشتاقان نسیم نوبهار یاد اوست
رنگها خفته‌ست بیدل در صدای عندلیب