عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
مژه چو در نمِ اشک جگر فشار کشم
به جلوهگاه خزان طرح صد بهار کشم
به چهره برگ خزانم ولی به دولت عشق
نهشت گریه که خمیازه بر بهار کشم
سواد خوان خط سبز میتواند شد
به چشم زاهد اگر سرمه زین غبار کشم
به دست وعده مده اختیار قتل مرا
کهنیست طاقت آنم که انتظار کشم
دعا ز صید اجابت چه طرف بربندد
به نالهای که من از سینة فگار کشم
کرشمه سنجی داغم بهار صد چمنست
چه لازمست که حسرت به لالهزار کشم
به این حیات چرا باید از اجل ترسید
چه باده روز کشیدم که شب خمار کشم!
تمام شوقم و در غیرتم نمیگنجد
که آرزوی ترا تنگ در کنار کشم
عروج جلوة بیاعتباریم کافیست
دگر ز چرخ چرا ناز اعتبار کشم!
کنون که خونی صد فرصتم نمیدانم
که انتقام چه حسرت ز روزگار کشم!
تموّج نفسم دام عندلیبانست
به نیم ناله که از جان بیقرار کشم
چنان تزلزل عشق اختیارم از کف برد
که نالهای نتوانم به اختیار کشم
بس است قوت پروازم آنقدر فیّاض
که خویش را به سر راه آن سوار کشم
به جلوهگاه خزان طرح صد بهار کشم
به چهره برگ خزانم ولی به دولت عشق
نهشت گریه که خمیازه بر بهار کشم
سواد خوان خط سبز میتواند شد
به چشم زاهد اگر سرمه زین غبار کشم
به دست وعده مده اختیار قتل مرا
کهنیست طاقت آنم که انتظار کشم
دعا ز صید اجابت چه طرف بربندد
به نالهای که من از سینة فگار کشم
کرشمه سنجی داغم بهار صد چمنست
چه لازمست که حسرت به لالهزار کشم
به این حیات چرا باید از اجل ترسید
چه باده روز کشیدم که شب خمار کشم!
تمام شوقم و در غیرتم نمیگنجد
که آرزوی ترا تنگ در کنار کشم
عروج جلوة بیاعتباریم کافیست
دگر ز چرخ چرا ناز اعتبار کشم!
کنون که خونی صد فرصتم نمیدانم
که انتقام چه حسرت ز روزگار کشم!
تموّج نفسم دام عندلیبانست
به نیم ناله که از جان بیقرار کشم
چنان تزلزل عشق اختیارم از کف برد
که نالهای نتوانم به اختیار کشم
بس است قوت پروازم آنقدر فیّاض
که خویش را به سر راه آن سوار کشم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
میتوانم ای فلک گر دست بر ترکش زنم
از خدنگ نالهای در خرمنت آتش زنم
یاد او در هجر گل میریزدم بی خارِ رشک
باده دُردآمیز بود اکنون من بیغش زنم
میجهم گر چون سپند از آتش خود دور نیست
میکشم میدان که خود را خوب بر آتش زنم
دل مشبک گشت و ناراضی است میخواهم که باز
یک شبیخون دگر بر ناوک ترکش زنم
کار بر من تنگ دارد صحبت زاهد، کجاست
وسعت مشرب که می با ساقی مهوش زنم
آتش افسردهای دارد چراغان مجاز
کو حقیقت تا بغل بر شعلة سرکش زنم
یا صمد دارد به لب فیّاض و در دل یا صنم
آتشی خواهم درین گبر مسلمان وش زنم
از خدنگ نالهای در خرمنت آتش زنم
یاد او در هجر گل میریزدم بی خارِ رشک
باده دُردآمیز بود اکنون من بیغش زنم
میجهم گر چون سپند از آتش خود دور نیست
میکشم میدان که خود را خوب بر آتش زنم
دل مشبک گشت و ناراضی است میخواهم که باز
یک شبیخون دگر بر ناوک ترکش زنم
کار بر من تنگ دارد صحبت زاهد، کجاست
وسعت مشرب که می با ساقی مهوش زنم
آتش افسردهای دارد چراغان مجاز
کو حقیقت تا بغل بر شعلة سرکش زنم
یا صمد دارد به لب فیّاض و در دل یا صنم
آتشی خواهم درین گبر مسلمان وش زنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
آنکه من دارم ندارد همچو او دلبر کسی
بیوفا پرور کسی، ظالم کسی، کافر کسی
تا تواند سوختن داغ جنون بر سر کسی
نیست عاقل گر کشد درد سر افسر کسی
ساده لوحم هر که آید در دلم جا میکند
خانة آیینه را هرگز نبندد در کسی
زاهد و کبر و نماز و عاشق و عجز و نیاز
دل به درگاهش به چیزی میکند خوش هر کسی
از فلک دل خوش به چندین ناخوشیها کردهام
دلخوشی جز من کجا دیدست از چنبر کسی
نامرادم کرد و آخر بر مراد خود نشاند
از فلک این مردمیها کی کند باور کسی
زان دهانم بوسه نه، پیغام نه، دشنام نه
تنگ هم نتوان گرفتن اینقدرها بر کسی
منع زاهد کردمت فیّاض صد بار و نشد
خود تأمل کن چه گوید با تو خود دیگر کسی
بیوفا پرور کسی، ظالم کسی، کافر کسی
تا تواند سوختن داغ جنون بر سر کسی
نیست عاقل گر کشد درد سر افسر کسی
ساده لوحم هر که آید در دلم جا میکند
خانة آیینه را هرگز نبندد در کسی
زاهد و کبر و نماز و عاشق و عجز و نیاز
دل به درگاهش به چیزی میکند خوش هر کسی
از فلک دل خوش به چندین ناخوشیها کردهام
دلخوشی جز من کجا دیدست از چنبر کسی
نامرادم کرد و آخر بر مراد خود نشاند
از فلک این مردمیها کی کند باور کسی
زان دهانم بوسه نه، پیغام نه، دشنام نه
تنگ هم نتوان گرفتن اینقدرها بر کسی
منع زاهد کردمت فیّاض صد بار و نشد
خود تأمل کن چه گوید با تو خود دیگر کسی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح میرداماد
ز باد حادثه آخر باین شدم دلشاد
که برد خاک مرا تا به آستان مراد
سر مرا که لگدکوب فوج حادثه بود
به خاک درگهی افکند و سربلندی داد
ز نور رای شهی کوکبم منور گشت
که آفتاب کند از ضمیرش استمداد
مرا زمانه ز پستی به ذروهای افکند
که پیک وهم فلک پا به پایهاش ننهاد
به حال من که فلک ننگریستی از ننگ
دعا همی کند اکنون که چشم بد مرساد
شب سیاه مرا رشک روز روشن کرد
فروغ ناصیه سید بزرگ نژاد
سپهر ملت و دین آفتاب شرع مبین
ستون قصر یقین باقر علوم رشاد
به سعی فطرت ابای فضل را فرزند
به زور طبع، عروس کمال را داماد
هزار مرتبه در بزم قدسگاه عروج
زبان عقل ندای تقدمش درداد
ز عذر سوده زبان شد معلم اول
ازین که پیشتر ازوی قدم به راه نهاد
ولی به جاده عرفان هزار مرحله پیش
بماند واپس ازو از قصور استعداد
به گرد قصر جلالش نمیرسد گردون
ز نفس نامیه جوید اگر به فرض امداد
سپهر با همهشان از نسیم مصر ولاش
به خود ببالد از شوق همچو مشک از باد
نه واجب است ولی هست شکر او واجب
نه شارع است ولی هست شرع ازو آباد
به باغ خاطر من غنچههای مشکل را
نسیم فکرت او تا وزید، جمله گشاد
ز رشک گلبن ازو خارخار داشت به دل
ز پای تا سر از آن جمله خار بیرون داد
صبا به باغ به وصفش گشوده دفتر گل
هزار در چمن از مدح او کند انشاد
زبان سوسن از اوصاف او به ذکر خفی است
دهان غنچه به ذکر مدایحش پر باد
خدایگانا آنی که در فضایل تو
وفا به حصر مراتب نمیکند اعداد
اگرنه امر ترا بوده در الست مطیع
وگرنه حکم ترا گشته از ازل منقاد!
که کرد تیر شعاع آفتاب را در چشم!
فلک به گردنش این بند کهکشان که نهاد!
اگر به تربیت ساکنان باغ شوی
که آبشان دهی از جویبار استعداد
ز فیض عام تو شاید که میوه آرد سرو
ز یمن لطف تو زیبد که گل کند شمشاد
نسیم فکر تو در باغ طبع تا نوزید
نقاب، غنچه معنی به روی کس نگشاد
مقدمی به شرف از معلم اول
چه باک مادر ایامت ار مؤخّر زاد
تأخر تو بود از اکابر حکما
تأخری که خدا ز انبیا به خاتم داد
بزرگی تو چو قدر نبی خداداد است
حسود گو ندهد سعیهای خود بر باد
بود خیال عدوی تو همسری ترا
نظیر دعوی همبالی هما از خاد
ضعیف پایهترست از قوای جسمانی
قویترست ز نفس مجرد اجساد
رجوع جمله خلایق به تست در دنیا
چنانکه روز قیامت به مبدأست معاد
اگر به عهد تو بودی محقق حلی
فراگرفتی از تو قواعد ارشاد
تو چون افاده نمایی هزار شیخ مفید
کشد به دامن خاطر لطیفههای مفاد
قضا به محضر تقدیر مهر ثبت نکرد
رقم ز نام تو تا بهر طغریش ننهاد
به دشت ذهن چو تازی سمند فطنت را
پی شکار غزالان قدس چون صیاد
کمند فکر کنی حلقه حلقه در کف فهم
چو زلف خم به خم مهوشان حورنژاد
شکار معنی بکر آن قدر کنی که شود
حوالی در و بام خیال قدس آباد
ز جهل تیرهدلان را شفا به قانون داد
اشارهای که نمودی پی نجات معاد
بسان نقطه سهو این نجوم را حک کن
چو درنوردی طومارهای سبع شداد
محبت تو به هر سینه حصهای دارد
بسان نوع که ساریست در همه افراد
اگرچه عام عرض شد ولیک در معنی
چو جزو ذاتی با جوهر تو شد ایجاد
به ذات تو همه اوضاع شرع و دین محتاج
چو حاجتی که به سوی صور بود ز مواد
قوام دین به تو شد چون قوام جنس به فصل
همیشه نوع شریعت ز تو محصل باد
ز تست کشور ایران خلاصه عالم
ز تست شهر صفاهان به رتبه خیر بلاد
تبارکالله ازین گلشن بهشت آیین
که میدهد به صفا از بهشت رضوان یاد
قضا چو زد رقم این سواد شد معلوم
که کار دست چپ اوست روضه شداد
ز آب روی ارم آب میدهد دوران
به چار باغ صفاهان به گلبن و شمشاد
بهشت روی زمین است از آن بود که مدام
در آن کسی که بود نیست از بهشتش یاد
شها مقدس از آنی که فکر همچو منی
ستایش تو کند با قصور استعداد
ترا عظیم بود شان وگرنه من در مدح
هزار بار به حسان گرفتهام ایراد
ز خجلت تو دهانم چو غنچه شد بسته
وگرنه سحبان دارد فصاحت از من یاد
پس از ستایش ذاتت دعای تو لازم
چنانکه بعد ادای فریضهها اوراد
همیشه تا که بود ابر دایه گلشن
به شیر شبنم تا هست طفل گل معتاد
به چارباغ جهان گلشن فضیلت را
ز شبنم سر کلکت زمانه آب دهاد
که برد خاک مرا تا به آستان مراد
سر مرا که لگدکوب فوج حادثه بود
به خاک درگهی افکند و سربلندی داد
ز نور رای شهی کوکبم منور گشت
که آفتاب کند از ضمیرش استمداد
مرا زمانه ز پستی به ذروهای افکند
که پیک وهم فلک پا به پایهاش ننهاد
به حال من که فلک ننگریستی از ننگ
دعا همی کند اکنون که چشم بد مرساد
شب سیاه مرا رشک روز روشن کرد
فروغ ناصیه سید بزرگ نژاد
سپهر ملت و دین آفتاب شرع مبین
ستون قصر یقین باقر علوم رشاد
به سعی فطرت ابای فضل را فرزند
به زور طبع، عروس کمال را داماد
هزار مرتبه در بزم قدسگاه عروج
زبان عقل ندای تقدمش درداد
ز عذر سوده زبان شد معلم اول
ازین که پیشتر ازوی قدم به راه نهاد
ولی به جاده عرفان هزار مرحله پیش
بماند واپس ازو از قصور استعداد
به گرد قصر جلالش نمیرسد گردون
ز نفس نامیه جوید اگر به فرض امداد
سپهر با همهشان از نسیم مصر ولاش
به خود ببالد از شوق همچو مشک از باد
نه واجب است ولی هست شکر او واجب
نه شارع است ولی هست شرع ازو آباد
به باغ خاطر من غنچههای مشکل را
نسیم فکرت او تا وزید، جمله گشاد
ز رشک گلبن ازو خارخار داشت به دل
ز پای تا سر از آن جمله خار بیرون داد
صبا به باغ به وصفش گشوده دفتر گل
هزار در چمن از مدح او کند انشاد
زبان سوسن از اوصاف او به ذکر خفی است
دهان غنچه به ذکر مدایحش پر باد
خدایگانا آنی که در فضایل تو
وفا به حصر مراتب نمیکند اعداد
اگرنه امر ترا بوده در الست مطیع
وگرنه حکم ترا گشته از ازل منقاد!
که کرد تیر شعاع آفتاب را در چشم!
فلک به گردنش این بند کهکشان که نهاد!
اگر به تربیت ساکنان باغ شوی
که آبشان دهی از جویبار استعداد
ز فیض عام تو شاید که میوه آرد سرو
ز یمن لطف تو زیبد که گل کند شمشاد
نسیم فکر تو در باغ طبع تا نوزید
نقاب، غنچه معنی به روی کس نگشاد
مقدمی به شرف از معلم اول
چه باک مادر ایامت ار مؤخّر زاد
تأخر تو بود از اکابر حکما
تأخری که خدا ز انبیا به خاتم داد
بزرگی تو چو قدر نبی خداداد است
حسود گو ندهد سعیهای خود بر باد
بود خیال عدوی تو همسری ترا
نظیر دعوی همبالی هما از خاد
ضعیف پایهترست از قوای جسمانی
قویترست ز نفس مجرد اجساد
رجوع جمله خلایق به تست در دنیا
چنانکه روز قیامت به مبدأست معاد
اگر به عهد تو بودی محقق حلی
فراگرفتی از تو قواعد ارشاد
تو چون افاده نمایی هزار شیخ مفید
کشد به دامن خاطر لطیفههای مفاد
قضا به محضر تقدیر مهر ثبت نکرد
رقم ز نام تو تا بهر طغریش ننهاد
به دشت ذهن چو تازی سمند فطنت را
پی شکار غزالان قدس چون صیاد
کمند فکر کنی حلقه حلقه در کف فهم
چو زلف خم به خم مهوشان حورنژاد
شکار معنی بکر آن قدر کنی که شود
حوالی در و بام خیال قدس آباد
ز جهل تیرهدلان را شفا به قانون داد
اشارهای که نمودی پی نجات معاد
بسان نقطه سهو این نجوم را حک کن
چو درنوردی طومارهای سبع شداد
محبت تو به هر سینه حصهای دارد
بسان نوع که ساریست در همه افراد
اگرچه عام عرض شد ولیک در معنی
چو جزو ذاتی با جوهر تو شد ایجاد
به ذات تو همه اوضاع شرع و دین محتاج
چو حاجتی که به سوی صور بود ز مواد
قوام دین به تو شد چون قوام جنس به فصل
همیشه نوع شریعت ز تو محصل باد
ز تست کشور ایران خلاصه عالم
ز تست شهر صفاهان به رتبه خیر بلاد
تبارکالله ازین گلشن بهشت آیین
که میدهد به صفا از بهشت رضوان یاد
قضا چو زد رقم این سواد شد معلوم
که کار دست چپ اوست روضه شداد
ز آب روی ارم آب میدهد دوران
به چار باغ صفاهان به گلبن و شمشاد
بهشت روی زمین است از آن بود که مدام
در آن کسی که بود نیست از بهشتش یاد
شها مقدس از آنی که فکر همچو منی
ستایش تو کند با قصور استعداد
ترا عظیم بود شان وگرنه من در مدح
هزار بار به حسان گرفتهام ایراد
ز خجلت تو دهانم چو غنچه شد بسته
وگرنه سحبان دارد فصاحت از من یاد
پس از ستایش ذاتت دعای تو لازم
چنانکه بعد ادای فریضهها اوراد
همیشه تا که بود ابر دایه گلشن
به شیر شبنم تا هست طفل گل معتاد
به چارباغ جهان گلشن فضیلت را
ز شبنم سر کلکت زمانه آب دهاد
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - مطلع دوم
ای روزگار را به وجود تو خرّمی
بر خویشتن ببال که یکتای عالمی
چون آسمان به عرصة آفاق سروری
چون آفتاب در همه کشور مسلّمی
بر سایة تو سجده برد نور آفتاب
کاندر نسب زاشرف اولاد آدمی
قدر ترا پرستش ایام شد جلال
کز رتبه بر تمامت عالم مقدّمی
بر ذات تست نازش دین و دول که تو
سلطان علم بودی و دستور عالمی
در جنب لاتناهی ابعاد جاه خویش
برهم زن قضیّة برهان سلّمی
حصر فضایل تو نصیب شماره نیست
این جایگه بود که فزونی کند کمی
خاک درت به دیدة افلاک توتیاست
اینجا بلند چون نشود قدر آدمی!
گلزار دولت تو ازلپرور آدمست
زان با ابد درست کند عهد خرّمی
ابر از کجا و تربیت این چمن کجا
دریا درین محیط کند مشق شبنمی
بنیان شوکت تو که همسایة قضاست
باج از سپهر پیر ستاند ز محکمی
تا غم به دولت تو ز دلها کناره کرد
عشرت گرفته است برات مسلّمی
داغ خود آفتاب چرا به نمیکند
اکنون که هست لطف ترا کار مرهمی
گر آفتاب دم زند از نور جبههات
در چارفصل کم نشود فیض خرّمی
سیمای جبهة تو دم از نور میزند
معلوم میشود که به خورشید توأمی
در مجمع مشاهده جسم مروّحی
در محفل مناظره روح مجسّمی
در مجلس تو سامعه از هوش میرود
با عقل همزبانی و با روح همدمی
هر رتبهات که مرتبهسنج مراتبست
کس را ندادهاند تلاش مقدّمی
بر تست اقتدای خلایق که در کمال
چون ذات عقل بر همه عالم مقدّمی
در جاه و در بزرگی و در شان و در شکوه
چون آفتاب در همه عالم مسلّمی
هم در نسب سیادت و هم در حسب کمال
چشم بد از تو دور که ممتاز عالمی
در نزد حسن خلق حریف تو عاجزیست
با سرکشان زیاد و زافتادگان کمی
چون مرحمت به نزد خلایق معزّزی
چون معدلت به پیش شهنشه مکرّمی
بر امتیاز شاه بنازند ماه و مهر
کش در جهان تو صاحب دیوان اعظمی
اقبال شه بلند کش آیین ملک را
دستور اعظمیّ و وزیر معظّمی
بر شغلِ پشت پا زدهات خواند پادشاه
دانست چون به دولت و اقبال توأمی
محتاب بود بخت جوانش به عقل پیر
شاهست آفتاب و تواش صبح همدمی
پایندهتر ز قائمة عرش میسزد
بنیان دولتی که تواش رکن محکمی
از صر صر خزان نکشد زردروییی
گلزار شوکتی که تواش تازه شبنمی
از دیو حادثات جهان را دگر چه بیم
اکنون که پادشاه سلیمان تو خاتمی
اقبال شاه را ز تو هرگز گزیر نیست
گر پادشه جسمت تو هم جام این جمی
هر چند کز تقدّس ذات فرشتهخوی
دانم کزین معامله چو غنچه درهمی
لیکن عموم مصلحت خلق عذر خواست
در گلشن وجود عجب ابر پرنمی
غافل مشو که واسطة فیض اقدسی
دل بد مکن که باعث خیر دمادمی
ختم سخن کنم به دعای تو تا ابد
کاین مدّعا بهست ز هر بیشی و کمی
تا مهر و ماه هست تو باشیّ و پادشاه
چندان که کسب میکند از مهر مه همی
بر خویشتن ببال که یکتای عالمی
چون آسمان به عرصة آفاق سروری
چون آفتاب در همه کشور مسلّمی
بر سایة تو سجده برد نور آفتاب
کاندر نسب زاشرف اولاد آدمی
قدر ترا پرستش ایام شد جلال
کز رتبه بر تمامت عالم مقدّمی
بر ذات تست نازش دین و دول که تو
سلطان علم بودی و دستور عالمی
در جنب لاتناهی ابعاد جاه خویش
برهم زن قضیّة برهان سلّمی
حصر فضایل تو نصیب شماره نیست
این جایگه بود که فزونی کند کمی
خاک درت به دیدة افلاک توتیاست
اینجا بلند چون نشود قدر آدمی!
گلزار دولت تو ازلپرور آدمست
زان با ابد درست کند عهد خرّمی
ابر از کجا و تربیت این چمن کجا
دریا درین محیط کند مشق شبنمی
بنیان شوکت تو که همسایة قضاست
باج از سپهر پیر ستاند ز محکمی
تا غم به دولت تو ز دلها کناره کرد
عشرت گرفته است برات مسلّمی
داغ خود آفتاب چرا به نمیکند
اکنون که هست لطف ترا کار مرهمی
گر آفتاب دم زند از نور جبههات
در چارفصل کم نشود فیض خرّمی
سیمای جبهة تو دم از نور میزند
معلوم میشود که به خورشید توأمی
در مجمع مشاهده جسم مروّحی
در محفل مناظره روح مجسّمی
در مجلس تو سامعه از هوش میرود
با عقل همزبانی و با روح همدمی
هر رتبهات که مرتبهسنج مراتبست
کس را ندادهاند تلاش مقدّمی
بر تست اقتدای خلایق که در کمال
چون ذات عقل بر همه عالم مقدّمی
در جاه و در بزرگی و در شان و در شکوه
چون آفتاب در همه عالم مسلّمی
هم در نسب سیادت و هم در حسب کمال
چشم بد از تو دور که ممتاز عالمی
در نزد حسن خلق حریف تو عاجزیست
با سرکشان زیاد و زافتادگان کمی
چون مرحمت به نزد خلایق معزّزی
چون معدلت به پیش شهنشه مکرّمی
بر امتیاز شاه بنازند ماه و مهر
کش در جهان تو صاحب دیوان اعظمی
اقبال شه بلند کش آیین ملک را
دستور اعظمیّ و وزیر معظّمی
بر شغلِ پشت پا زدهات خواند پادشاه
دانست چون به دولت و اقبال توأمی
محتاب بود بخت جوانش به عقل پیر
شاهست آفتاب و تواش صبح همدمی
پایندهتر ز قائمة عرش میسزد
بنیان دولتی که تواش رکن محکمی
از صر صر خزان نکشد زردروییی
گلزار شوکتی که تواش تازه شبنمی
از دیو حادثات جهان را دگر چه بیم
اکنون که پادشاه سلیمان تو خاتمی
اقبال شاه را ز تو هرگز گزیر نیست
گر پادشه جسمت تو هم جام این جمی
هر چند کز تقدّس ذات فرشتهخوی
دانم کزین معامله چو غنچه درهمی
لیکن عموم مصلحت خلق عذر خواست
در گلشن وجود عجب ابر پرنمی
غافل مشو که واسطة فیض اقدسی
دل بد مکن که باعث خیر دمادمی
ختم سخن کنم به دعای تو تا ابد
کاین مدّعا بهست ز هر بیشی و کمی
تا مهر و ماه هست تو باشیّ و پادشاه
چندان که کسب میکند از مهر مه همی
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - وله
بروج حصن تبر را که سود بر افلاک
به گرز یکسان فرمود عم شه با خاک
فراز او زسماک اوفتاده شد به سمک
نشیب او زسمک پی سپار شد به سماک
به یاد فتح تبر ای بت طبر زد لعل
زنوش لب پسری خواه شیر دختر تاک
مذاق خسرو شاپور کلک شیرین گشت
چو شد ز فرهاد این کوه بیستون صد چاک
الا بنزد قدت کاویان درفش گرو
وزآن دومار تو اندر دمار صد ضحاک
بیارمی که زعم شه فریدون فر
بکوه دشمن ضحاک پیشه گشت هلاک
چه مایه رنج به حکام رفته داد وکسی
نکرد پاک مر آن مرز را از آن ناپاک
مراد سلطان بایست او دهد ورنه
بدی به هیجا سلطان مراد هم چالاک
ستوده معتمدالدوله کاسمان بلند
برآستان ویش نیست دست استدراک
ازو چو خلج فرخ هزار ویران بوم
ازو چو گلشن روشن هزار تیره مغاک
به هوش فطرت رادش زمستی اسراف
بلند طبع جوادش ز پستی امساک
قدر ندرد برآنکه او شود ستار
قضا نپوشد بر آنکه او بود هتاک
زمین اگر همه یاور شود نگردد شاد
فلک اگر همه دشمن بود ندارد باک
بدین جگر نتوان دیدنش قرین هیهات
بدین خطر نتوان جستنش مثل حاشاک
به گرز یکسان فرمود عم شه با خاک
فراز او زسماک اوفتاده شد به سمک
نشیب او زسمک پی سپار شد به سماک
به یاد فتح تبر ای بت طبر زد لعل
زنوش لب پسری خواه شیر دختر تاک
مذاق خسرو شاپور کلک شیرین گشت
چو شد ز فرهاد این کوه بیستون صد چاک
الا بنزد قدت کاویان درفش گرو
وزآن دومار تو اندر دمار صد ضحاک
بیارمی که زعم شه فریدون فر
بکوه دشمن ضحاک پیشه گشت هلاک
چه مایه رنج به حکام رفته داد وکسی
نکرد پاک مر آن مرز را از آن ناپاک
مراد سلطان بایست او دهد ورنه
بدی به هیجا سلطان مراد هم چالاک
ستوده معتمدالدوله کاسمان بلند
برآستان ویش نیست دست استدراک
ازو چو خلج فرخ هزار ویران بوم
ازو چو گلشن روشن هزار تیره مغاک
به هوش فطرت رادش زمستی اسراف
بلند طبع جوادش ز پستی امساک
قدر ندرد برآنکه او شود ستار
قضا نپوشد بر آنکه او بود هتاک
زمین اگر همه یاور شود نگردد شاد
فلک اگر همه دشمن بود ندارد باک
بدین جگر نتوان دیدنش قرین هیهات
بدین خطر نتوان جستنش مثل حاشاک
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - وله
چو شد به لشکر نیسان طلایه دار نسیم
بملک خسرو آذر نه زرنهاد و نه سیم
نه سیم برف بماند و نه زر برگ خزان
چو شد بلشکر نیسان طلایه دار نسیم
فروغ بخش چمن گشت لاله نعمان
بدان چنان که ز دامان طور کف کلیم
بس اعتدال بملک از ربیع جسته مقام
بس انبساط بدهر از بهار گشته مقیم
زباغ خلدکنون یارجو بود عنین
ز بچه حور کنون بارور شده است عقیم
سحاب اشتر گم کرده بچه را ماند
که هی بغرد و ریزد زدیده در یتیم
چمن ز در یتیمش پر از بنات نبات
ولی زغرش وی دل بهر یکی است دو نیم
کنون زناصیت اسخیا گشاده تراست
شمر که بود فرو بسته تر زطبع لئیم
زنه سپهر بود بس فرح بشش جانب
زهشت خلد بود بس طرب بهفت اقلیم
صفای مرغ جهد در غطا چشم ضریر
صفیر مرغ دود در صماخ گوش صمیم
در این بهار که از فیض عیسوی دم باد
شگفت نی شود ار زنده باز عظم رمیم
خوش آن خجسته قلندر که بابتی چون حور
خورد شراب و بغلطد بر وی ناز و نعیم
ولی دریغ که زد بخت من بغربت تخت
و گرنه سودم از این فصل برفلک دیهیم
بکاخ بود نگارم زلعبتان جدید
بجام بود عقارم ز روزگارم قدیم
کنون که پای دیارم نماند و دست بیار
من و ثنای علی اصغر بن ابراهیم
مهینه قدسی قدوسی انتساب که شعر
بعهد مهد ز روح القدس شدش تعلیم
چشیده خاطر ممدوح او شراب طهور
کشیده عنصر مهجو او عذاب الیم
بنزد سرعت فکرش سمند دانش کند
به پیش صحت رایش خیال عقل سقیم
ولای او همه نایب مناب کشتی نوح
سرای او همه قا یم مقام رکن حطیم
زهی بزرگ خردمند خرده دان کز تو
کمال یافت بمانعمت خدای کریم
حکیم شد مگرت عالم از اصالت قدر
که هست برقدم عالم اعتقاد حکیم
بگاه عزم تو کس باد را نخوانده عجول
بوقت حزم تو کس کوه را نگفته حلیم
جحیم راکند انوار رافت تو بهشت
بهشت را کند آثار سطوت تو جحیم
بجنت آورد اوضاع محفل تو ندم
برآسمان پرد از فخر مجلس تو ندیم
زهی به توسن تندر صهیل تو که بتگ
گمان بری که خدا آفریده برق جسیم
عدو زجنبش او چون کمان کند بتو پشت
بدان چنان که زتیر شهاب دیو رجیم
همیشه تا که دلیل است بر تحول شمس
بنزد اهل رصد لام وسین در تقویم
بود محب تو از گنج راست قد چو الف
بود خصیم تو از رنج سر فکنده چو جیم
بملک خسرو آذر نه زرنهاد و نه سیم
نه سیم برف بماند و نه زر برگ خزان
چو شد بلشکر نیسان طلایه دار نسیم
فروغ بخش چمن گشت لاله نعمان
بدان چنان که ز دامان طور کف کلیم
بس اعتدال بملک از ربیع جسته مقام
بس انبساط بدهر از بهار گشته مقیم
زباغ خلدکنون یارجو بود عنین
ز بچه حور کنون بارور شده است عقیم
سحاب اشتر گم کرده بچه را ماند
که هی بغرد و ریزد زدیده در یتیم
چمن ز در یتیمش پر از بنات نبات
ولی زغرش وی دل بهر یکی است دو نیم
کنون زناصیت اسخیا گشاده تراست
شمر که بود فرو بسته تر زطبع لئیم
زنه سپهر بود بس فرح بشش جانب
زهشت خلد بود بس طرب بهفت اقلیم
صفای مرغ جهد در غطا چشم ضریر
صفیر مرغ دود در صماخ گوش صمیم
در این بهار که از فیض عیسوی دم باد
شگفت نی شود ار زنده باز عظم رمیم
خوش آن خجسته قلندر که بابتی چون حور
خورد شراب و بغلطد بر وی ناز و نعیم
ولی دریغ که زد بخت من بغربت تخت
و گرنه سودم از این فصل برفلک دیهیم
بکاخ بود نگارم زلعبتان جدید
بجام بود عقارم ز روزگارم قدیم
کنون که پای دیارم نماند و دست بیار
من و ثنای علی اصغر بن ابراهیم
مهینه قدسی قدوسی انتساب که شعر
بعهد مهد ز روح القدس شدش تعلیم
چشیده خاطر ممدوح او شراب طهور
کشیده عنصر مهجو او عذاب الیم
بنزد سرعت فکرش سمند دانش کند
به پیش صحت رایش خیال عقل سقیم
ولای او همه نایب مناب کشتی نوح
سرای او همه قا یم مقام رکن حطیم
زهی بزرگ خردمند خرده دان کز تو
کمال یافت بمانعمت خدای کریم
حکیم شد مگرت عالم از اصالت قدر
که هست برقدم عالم اعتقاد حکیم
بگاه عزم تو کس باد را نخوانده عجول
بوقت حزم تو کس کوه را نگفته حلیم
جحیم راکند انوار رافت تو بهشت
بهشت را کند آثار سطوت تو جحیم
بجنت آورد اوضاع محفل تو ندم
برآسمان پرد از فخر مجلس تو ندیم
زهی به توسن تندر صهیل تو که بتگ
گمان بری که خدا آفریده برق جسیم
عدو زجنبش او چون کمان کند بتو پشت
بدان چنان که زتیر شهاب دیو رجیم
همیشه تا که دلیل است بر تحول شمس
بنزد اهل رصد لام وسین در تقویم
بود محب تو از گنج راست قد چو الف
بود خصیم تو از رنج سر فکنده چو جیم
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - وله
ظل شه را چو زری سوی صفاهان شد رای
چرخ گردید زمین سای و زمین چرخ آسای
زیر خرگاه وی از بخت هزاران بختی
گرد اردوی وی ازچرخ دوصد پرده سرای
چهر خورشید همی تافت زآئینه پیل
بانگ ناهید همی خاست زآهنگ درای
هرکجا کرد مکان شد چو ارم محنت کاه
هر کجا گشت مکین شد چو حرم مجد افزای
ای بسا پهنه که شد صارم او پیل افکن
ای بسا بیشه که شد نیزه او شیر ربای
ری بنالید که مشتاق توام زود مپوی
جی ببالید که مفتون توام دیر مپای
او همی رفت و همی بخت دویدش درپی
او همی راند و همی چرخ فتادش برپای
بخت گفتا که غریبم مگذار و مگذر
چرخ گفتا که به خلیم بگمار و بگرای
شه بدلداری بخت و بطرف گیری چرخ
هر دو را گشت بظل علمش راهنمای
سرکشانش بپذیرائی و از بیم و امید
گاه از راه گریزان وگهی ره پیمای
این بدان گفت که ازسطوت او ترس و مرو
آن بدین گفت که بر رافت او بین و بیای
این دژم حال که خود را که برد نزد نهنگ
اف اگر حمله اش ازخشم شود کام گشای
آن فرحناک که سودیست اگر زین دریاست
وه اگر موجه اش از مهر شود گوهر زای
شاه نیز از قبل فطرت خود در این فکر
که چسان از دل هر قوم شود غم فرسای
گه بتدبیر که افزوده کند گنج غنی
گه بتمهید که بزدوده کند رنج گدای
همتش را سرآبادی در ملک ملک
غیرتش را دل آزادی برخلق خدای
شب و روزی دو بدینگونه یکران انگیخت
شد صفاهان را چون پیش نزاهت بخشای
برسر تخت چو خورشید فرا رفت بر او
من چو برجیس بدین چامه شدم مدح سرای
چرخ گردید زمین سای و زمین چرخ آسای
زیر خرگاه وی از بخت هزاران بختی
گرد اردوی وی ازچرخ دوصد پرده سرای
چهر خورشید همی تافت زآئینه پیل
بانگ ناهید همی خاست زآهنگ درای
هرکجا کرد مکان شد چو ارم محنت کاه
هر کجا گشت مکین شد چو حرم مجد افزای
ای بسا پهنه که شد صارم او پیل افکن
ای بسا بیشه که شد نیزه او شیر ربای
ری بنالید که مشتاق توام زود مپوی
جی ببالید که مفتون توام دیر مپای
او همی رفت و همی بخت دویدش درپی
او همی راند و همی چرخ فتادش برپای
بخت گفتا که غریبم مگذار و مگذر
چرخ گفتا که به خلیم بگمار و بگرای
شه بدلداری بخت و بطرف گیری چرخ
هر دو را گشت بظل علمش راهنمای
سرکشانش بپذیرائی و از بیم و امید
گاه از راه گریزان وگهی ره پیمای
این بدان گفت که ازسطوت او ترس و مرو
آن بدین گفت که بر رافت او بین و بیای
این دژم حال که خود را که برد نزد نهنگ
اف اگر حمله اش ازخشم شود کام گشای
آن فرحناک که سودیست اگر زین دریاست
وه اگر موجه اش از مهر شود گوهر زای
شاه نیز از قبل فطرت خود در این فکر
که چسان از دل هر قوم شود غم فرسای
گه بتدبیر که افزوده کند گنج غنی
گه بتمهید که بزدوده کند رنج گدای
همتش را سرآبادی در ملک ملک
غیرتش را دل آزادی برخلق خدای
شب و روزی دو بدینگونه یکران انگیخت
شد صفاهان را چون پیش نزاهت بخشای
برسر تخت چو خورشید فرا رفت بر او
من چو برجیس بدین چامه شدم مدح سرای
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹ - گویا در مدح منتجب الدین حسین بن ابی سعد ورامینی گفته
آنکه دولت بنده ی ایام اوست
شکر خلق عالم از انعام اوست
پایه ی دولت ز قدر و جاه اوست
سایه ی ملت ز بانگ و نام اوست
جود او شخصیست بر روی زمین
شکل هفت اقلیم هفت اندام اوست
آب حیوان زان خط چون ظلمت است
معجزات خضر در اقلام اوست
پادشاه چرخ شد خورشید از آنک
پاسبان وارش گذر بر بام اوست
فضل او جامیست بر دست خرد
راحت ارواح در ایام اوست
تا چنین جامی است او را زان جهان
جان کیخسرو فدای جام اوست
عقل او سیمرغ پنهان صورتست
کوه قافش خلقت پدرام اوست
کس نبیند در جهان سیمرغ را
از برای آنکه اندر دام اوست
مادرت شیراز پی اطفال ملک
از سر پستان عدل عام اوست
آفرینش دوستان را چون بود!؟
که افتخار دشمنان دشنام اوست
شکر خلق عالم از انعام اوست
پایه ی دولت ز قدر و جاه اوست
سایه ی ملت ز بانگ و نام اوست
جود او شخصیست بر روی زمین
شکل هفت اقلیم هفت اندام اوست
آب حیوان زان خط چون ظلمت است
معجزات خضر در اقلام اوست
پادشاه چرخ شد خورشید از آنک
پاسبان وارش گذر بر بام اوست
فضل او جامیست بر دست خرد
راحت ارواح در ایام اوست
تا چنین جامی است او را زان جهان
جان کیخسرو فدای جام اوست
عقل او سیمرغ پنهان صورتست
کوه قافش خلقت پدرام اوست
کس نبیند در جهان سیمرغ را
از برای آنکه اندر دام اوست
مادرت شیراز پی اطفال ملک
از سر پستان عدل عام اوست
آفرینش دوستان را چون بود!؟
که افتخار دشمنان دشنام اوست
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۲ - در موعظت و نصیحت و دعوت به زهد در دنیا و رغبت به آخرت گوید
ای شده عمر تو ضایع در تمنای محال
تا نگردانی نیت بر تو نگردانند حال
حال گردان ایزدست احوال دان ایزدپرست
کی جلالت یابد آن کو نیست مرد ذوالجلال
پادشاهی کز کمال قدرت و حکمت نمود
علم بی نقصان او در آفرینشها کمال
عزش از تخت ازل تاج ابد آویخته
در سرای لم یزل بر بارگاه لایزال
عدل او در مصلحت بینی منزه ز انتقام
ذات او در مملکت داری مبرا ز انتقال
لوح علمش بی تغیر عرش عزش بی ستون
نور ذاتش بی فنا خورشید ملکش بی زوال
ای ز فرمانش گریزان نعمتش را ناشکور
چشم بند عقل بفکن تا نیابی گوشمال
روزها خدمت کنی در بارگاه ناکسان
یک شبی خلوت گزین یک دم برین درگه بنال
مرد را دل برگشاید جستن توحید حق
شاخ را گل بشکفاند جستن باد شمال
دل به ایمان کن قوی در راه طاعت نه قدم
سغبه زهد و ورع شو دور باش از قیل و قال
دل چو ایمان خانه شد توحید باشد کدخدای
آسمان چون قلعه شد خورشید باشد کوتوال
دل مبند ای بی خرد در عالم پرشعبده
تا نباشی سرفرازان خرد را پایمال
شب چو هند و ساحری بینی همی گر شامگاه
از شبه گون پرده در چشم تو بنماید خیال
روز چون مشاطه چابک به گاه صبحدم
کش عروس از لاژوردین کله بنماید جمال
چندخواهی کردن اندر دشت فانی کشت و ورز
هیچ ننشانی همی در باغ باقی یک نهال
دانه عمر تو را منقارها بگشاده اند
زین معلق مرغزار آبگون مرغان لال
چون سگان به چه پرور چند خواهی ساخت جای
اندرین دلگیر ساخت گلخن بسیار سال
حور دیداری به صورت،غول کرداری به فعل
از برون بس با جمالی، وز درون بس بانکال
از شراب جهل مستی و از خمار آز پست
قرعه طاعت بگردان کت نیاید خوب فال
فال گیری می مخور باری که زشت آید ز عقل
قرعه گردان بر یمین و جرعه ریزان بر شمال
صحبت حورات باید دور بفکن سیم و زر
گر همی مهمان کنی بر چین زره سنگ و سفال
گرد جاه و مال کمتر گرد از آن معنی که هست
جاه در دنیا حسرت، مال در عقبی و بال
از عقوبتهای جاه و مال تو فردا ترا
چاه تیره به ز جاه و مار افعی به ز مال
با بدان پیوسته از نیکان گسسته ای عجب
با ملایک در فراقی با شیاطین در وصال
دیو اگر دیده نه ای من رایگان بنمایمت
یک زمان اندیشه کن زان نفس زشت بدفعال
دیو را خواهی ببین کردار مرد بدسرشت
ور فرشته خواهی اینک مردم نیکو خصال
ای به دنبال هوی شهوت پرست و آزورز
در ضلالت گشته غولان بیابان را همال
در هوس عمری بسر بردی چه مردی باشد این
روزگار خویشتن را خرج کردن بر محال
علم دین آموز و فضل اندوز تا مردم شوی
بیهده تا کی کنی چون دام و دد جنگ و جدال
مرد بس مسکین بود کورا نباشد علم و فضل
مرغ بس عاجز بود کورا نباشد پر و بال
چند پوئی بر در باطل به راه حق در آی
مانده ای بی ظل ایزد در بیابان ضلال
حق پرستی کن که معلوم است کاندر هیچ وقت
هیچ ناورد است بر سر مردم باطل سکال
مال با شبهت خوری گوئی حلال و طیب است
زانکه داری از ره تأویل در فتوی مجال
مال دنیا هست مردار و تو از بیچارگان
پس هم از بیچارگی مردار شد برتو حلال
بازماندستی ز طاعت از پی فرزند و زن
پس همی سوزی به غم تا از کجا سازی منال
این یکی من با توام گرچه نشاید این به عذر
شیر مردان جهان را بشکند رنج عیال
جان تو حمال غم زان شد که بهر هوی
خویشتن را هم به دست خویش کردی در جوال
برگ «و» ساز راه کن پیرا که وقت رفتن است
مرد عقبی شو مکن با اهل دنیا اتصال
گرچه پیری برگ مرگت نیست معذوری بلی
آدمی را ای شگفت از عمر کی خیزد ملال
این که هفتاد سالست هفتصد گیر ای عجب
عاقبت هم بفکنند این تازی اسبانت نعال
عمر بیهوده چه سود ای پیر بی حاصل بگوی
جز گنه حاصل چه کردستی درین هفتاد سال
هیچ شرمت نیست در دیده بگفت عمر و زید
هیچ دردت نیست اندر دل به مرگ عم و خال
کی شود خود سینه های تیره گون روشن ز پند
کی پذیرد رویهای زنگیان خوبی ز خال
پادشاه و پاسبان و شیرمرد و پیرزن
در در مرگند وقت عاجزی بر یک مثال
تیغ جان آهنج عزرائیل چون عکس افکند
پیش زخم او یکی دان پیر زال و پور زال
ترسکار از خشم حق باش و به عفوش دار امید
کرده در خوف و رجادل چون الف قامت چو دال
رحمت او باسیه رویان عصیان طرفه نیست
رانکه باشد چاه تاری منبع آب زلال
ای قوامی تاقیامت ماند نامت درجهان
زهد و توحید تو شد سرمایه جاه و جلال
شاعر نان پز توئی کرده خمیر از طبع خویش
قوت بهتر شاعر از دو کان تو نان رذال
چون تنور وآتش تو کی بود چرخ و نجوم
یا چونان و کلبتینت کی بود بدر و هلال
جرم خورشید از برای نان تو گشت است قرص
چون کنندش منکسف باشد تنورت را ز گال
آورند از بیشه اندیشه سیمرغان عقل
در تنور خاطرت هیزم به منقار مقال
ای که دانی قدر نان من به نزدیک من ای
بر دری دیگر چه حاجت باشدت کردن سؤال
از دکان عقل ما هر روز برنامی نه نان
تا نباشی در صف جهل از رجال لارجال
تا نگردانی نیت بر تو نگردانند حال
حال گردان ایزدست احوال دان ایزدپرست
کی جلالت یابد آن کو نیست مرد ذوالجلال
پادشاهی کز کمال قدرت و حکمت نمود
علم بی نقصان او در آفرینشها کمال
عزش از تخت ازل تاج ابد آویخته
در سرای لم یزل بر بارگاه لایزال
عدل او در مصلحت بینی منزه ز انتقام
ذات او در مملکت داری مبرا ز انتقال
لوح علمش بی تغیر عرش عزش بی ستون
نور ذاتش بی فنا خورشید ملکش بی زوال
ای ز فرمانش گریزان نعمتش را ناشکور
چشم بند عقل بفکن تا نیابی گوشمال
روزها خدمت کنی در بارگاه ناکسان
یک شبی خلوت گزین یک دم برین درگه بنال
مرد را دل برگشاید جستن توحید حق
شاخ را گل بشکفاند جستن باد شمال
دل به ایمان کن قوی در راه طاعت نه قدم
سغبه زهد و ورع شو دور باش از قیل و قال
دل چو ایمان خانه شد توحید باشد کدخدای
آسمان چون قلعه شد خورشید باشد کوتوال
دل مبند ای بی خرد در عالم پرشعبده
تا نباشی سرفرازان خرد را پایمال
شب چو هند و ساحری بینی همی گر شامگاه
از شبه گون پرده در چشم تو بنماید خیال
روز چون مشاطه چابک به گاه صبحدم
کش عروس از لاژوردین کله بنماید جمال
چندخواهی کردن اندر دشت فانی کشت و ورز
هیچ ننشانی همی در باغ باقی یک نهال
دانه عمر تو را منقارها بگشاده اند
زین معلق مرغزار آبگون مرغان لال
چون سگان به چه پرور چند خواهی ساخت جای
اندرین دلگیر ساخت گلخن بسیار سال
حور دیداری به صورت،غول کرداری به فعل
از برون بس با جمالی، وز درون بس بانکال
از شراب جهل مستی و از خمار آز پست
قرعه طاعت بگردان کت نیاید خوب فال
فال گیری می مخور باری که زشت آید ز عقل
قرعه گردان بر یمین و جرعه ریزان بر شمال
صحبت حورات باید دور بفکن سیم و زر
گر همی مهمان کنی بر چین زره سنگ و سفال
گرد جاه و مال کمتر گرد از آن معنی که هست
جاه در دنیا حسرت، مال در عقبی و بال
از عقوبتهای جاه و مال تو فردا ترا
چاه تیره به ز جاه و مار افعی به ز مال
با بدان پیوسته از نیکان گسسته ای عجب
با ملایک در فراقی با شیاطین در وصال
دیو اگر دیده نه ای من رایگان بنمایمت
یک زمان اندیشه کن زان نفس زشت بدفعال
دیو را خواهی ببین کردار مرد بدسرشت
ور فرشته خواهی اینک مردم نیکو خصال
ای به دنبال هوی شهوت پرست و آزورز
در ضلالت گشته غولان بیابان را همال
در هوس عمری بسر بردی چه مردی باشد این
روزگار خویشتن را خرج کردن بر محال
علم دین آموز و فضل اندوز تا مردم شوی
بیهده تا کی کنی چون دام و دد جنگ و جدال
مرد بس مسکین بود کورا نباشد علم و فضل
مرغ بس عاجز بود کورا نباشد پر و بال
چند پوئی بر در باطل به راه حق در آی
مانده ای بی ظل ایزد در بیابان ضلال
حق پرستی کن که معلوم است کاندر هیچ وقت
هیچ ناورد است بر سر مردم باطل سکال
مال با شبهت خوری گوئی حلال و طیب است
زانکه داری از ره تأویل در فتوی مجال
مال دنیا هست مردار و تو از بیچارگان
پس هم از بیچارگی مردار شد برتو حلال
بازماندستی ز طاعت از پی فرزند و زن
پس همی سوزی به غم تا از کجا سازی منال
این یکی من با توام گرچه نشاید این به عذر
شیر مردان جهان را بشکند رنج عیال
جان تو حمال غم زان شد که بهر هوی
خویشتن را هم به دست خویش کردی در جوال
برگ «و» ساز راه کن پیرا که وقت رفتن است
مرد عقبی شو مکن با اهل دنیا اتصال
گرچه پیری برگ مرگت نیست معذوری بلی
آدمی را ای شگفت از عمر کی خیزد ملال
این که هفتاد سالست هفتصد گیر ای عجب
عاقبت هم بفکنند این تازی اسبانت نعال
عمر بیهوده چه سود ای پیر بی حاصل بگوی
جز گنه حاصل چه کردستی درین هفتاد سال
هیچ شرمت نیست در دیده بگفت عمر و زید
هیچ دردت نیست اندر دل به مرگ عم و خال
کی شود خود سینه های تیره گون روشن ز پند
کی پذیرد رویهای زنگیان خوبی ز خال
پادشاه و پاسبان و شیرمرد و پیرزن
در در مرگند وقت عاجزی بر یک مثال
تیغ جان آهنج عزرائیل چون عکس افکند
پیش زخم او یکی دان پیر زال و پور زال
ترسکار از خشم حق باش و به عفوش دار امید
کرده در خوف و رجادل چون الف قامت چو دال
رحمت او باسیه رویان عصیان طرفه نیست
رانکه باشد چاه تاری منبع آب زلال
ای قوامی تاقیامت ماند نامت درجهان
زهد و توحید تو شد سرمایه جاه و جلال
شاعر نان پز توئی کرده خمیر از طبع خویش
قوت بهتر شاعر از دو کان تو نان رذال
چون تنور وآتش تو کی بود چرخ و نجوم
یا چونان و کلبتینت کی بود بدر و هلال
جرم خورشید از برای نان تو گشت است قرص
چون کنندش منکسف باشد تنورت را ز گال
آورند از بیشه اندیشه سیمرغان عقل
در تنور خاطرت هیزم به منقار مقال
ای که دانی قدر نان من به نزدیک من ای
بر دری دیگر چه حاجت باشدت کردن سؤال
از دکان عقل ما هر روز برنامی نه نان
تا نباشی در صف جهل از رجال لارجال
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۶ - در منقبت امیرالمؤمنین علی علیه السلام و عدل خدای تعالی و مدح سید فخرالدین و پدر او سید شمس الدین که هر دو رئیس شیعه در ری بوده اند گوید
مرتضی باید که بعد از مصطفی فرمان دهد
تابدین در علم دارووار او درمان دهد
هرکه منبر جز علی را سازد او باشد چو آن
کس که مصحف را به دست کودک نادان دهد
هرکه دین آور بود در حق به حق پرور شود
هرکه دریا بر شود کشتی به کشتیبان دهد
ای که اندر دین علی را باز پس داری همی
این چنین رخصت بدستت دیو پردستان دهد
من نگویم مرتضی را تو نمی دانی امام
که این زیادت بر تو بستن علم را نقصان دهد
مرتضی کز پیش بوبکر و عمر باشد به علم
کی روا داری که فرمان از پس «عقمان» دهد
یار اهل البیت حق باش و بدان غره مشو
گر به باطل یاری امروزت همی سلطان دهد
یاری سلطان یک روزه ندارد قیمتی
یاری آن یاری است کان سلطان جاویدان دهد
گر همی دانی که نوشروان ز عدل ایوان فراشت
عدل کن تا در بهشت ایزد تو را ایوان دهد
ظلم بر یزدان همی بندی روا داری چرا
ظلم تو یزدان کند عدل تو نوشروان دهد
خیره بدها کردن و آنگاه بستن بر خدای
اینت نازیبا غروری کز هوی شیطان دهد
کمترازکبری چه باید بودکو گوید همی
راهها شیطان زند توفیقها یزدان دهد
گر به سامانی در ایمان پس مدان ایمان عطا
زانکه عشوه خویشتن را مرد بی سامان دهد
خود به قول تو نشاید خواند مؤمن بنده را
چون بود مؤمن کسی کورا خدای ایمان دهد
بنده را گوئی عطای داده بستاند خدای
تاش در دوزخ شراب درد بی پایان دهد
مدخلی باشد که داده باز بستاند عطا
حق به ما حاشا و کلا گر عطا زین سان دهد
طاعت و عصیان بنده کی کند سود و زیان
چون نداند کش ملک توفیق یا خذلان دهد
دل همی سوزد به زاهد بر درین مذهب مرا
تاچرا در صومعه بیهوده مسکین جان دهد
ای برادر زین تعصب دور شو تا کردگار
روز حق ز ابر کرم کشت تو را باران دهد
تاکی اندر بغض حیدر هر زمان شیطان جهل
در سرای دل به ایوان تو شاد روان دهد
غصه جان است نادان را علی که اندر مثل
«درد جاهل علم باشد رنج خر پالان دهد»
هرچه اندازی به دنیا بازیابی روز حشر
هرچه کاری در زمستان بربه تابستان دهد
هرزمان گوئی به سخره مهدیت را گو بیای
تا جهان را گاه عدل ارایش بستان دهد
معتقد باید که حال مهدیش باور کند
مرد چون یعقوب کوتایوسفش هجران دهد
هرکه دارد حب مهدی را ند در مهدی رسید
مالش فرعونیان هم موسی عمران دهد
نرم گردن باش حق را تا میان ما و تو
شاخ ایمان سایه بخشد باغ دین ریحان دهد
در سؤال من ترش روئی مکن که اندر بهار
گل جواب عندلیب از باغها خندان دهد
گفت سلمان مصطفی راکه ایزد اندر عهد تو
مرتضی را چون رسولان معجزالوان دهد
گه چو آدم در بهشت حضرتت معصوم وار
مالش ابلیس کفر از عیبها عریان دهد
گه چو نوح از کشتی عصمت به تیغ آب رنگ
دشمنان را هم ز خون دشمنان طوفان دهد
گه چو ابراهیم فرزند هوی را پیش عقل
از برای قرب ایزد فتوی قربان دهد
گه چو خضر از ظلمت دنیا به اهل شرع و دین
علمهای سودمندش چشمه حیوان دهد
گاه چون موسی به صف جنگ فرعونان کفر
مر نهنگ آهنین را قوت ثعبان دهد
گه چو عیسی در دیار روم رهبانان جهل
مردگان شبهه را جان از دم برهان دهد
گه سلیمان وار بر مرغان و دیوان حسد
در صفا از خاتم عهد و وفا فرمان دهد
گه چو یوسف در چه گیتی ز رغم گرگ حرص
ازپی اسلام تن در خدمت اخوان دهد
گه چو یونس از عبادتها ز پیش کردگار
روح را در بطن حوت بحر تن زندان دهد
همچو سلمان گو فضیلتهای میرمؤمنین
تا جهاندارت درج چون بوذر و سلمان دهد
آن امام نص معصوم آنکه زیرساق عرش
بوسه بر تعلین قدر او همی کیوان دهد
حامل تنزیل قرآن حافظ شرع رسول
کش به فضل اندر گوائی آیت قرآن دهد
درسخا و فضل و فرهنگ و شجاعت چون علی
کو سواری کاسب جدو جهد را جولان دهد
علم گوید، زهد ورزد، سرپذیرد، سرنهد
تیغ بخشد درقه پاشد جان فشاند، نان دهد
ای قوامی شعر رنگین از بهار طبع تو است
نقش زیبا راچنین چشم از نگارستان دهد
آفرین برطبع خوبت کز صدفهای خرد
همچو بحر علم فخرالدین گهر آسان دهد
صدر عالی قدر فخرالدین که گاه مرتبه
رشوت جاه رفیعش گنبد گردان دهد
مفخر سادات هفت اقلیم شمس الدین که شمس
نامه اقبال او رابوسه برعنوان دهد
یافت تشریفی ز همنامیش در تدویر شمس
جمله اجرام فلک را روشنائی زان دهد
سیدی صدری بزرگی سروری نیک اختری
کو زباد نعل اسب افلاک را دوران دهد
دولتش را بی وفائی حیلت حاسد کند
بوستان را بینوائی باد مهریگان دهد
هرکه غمگین خواهدش بی شک هم او غمگین شود
هرکه کاری بد کند لابد هم او تاوان دهد
هست حضرتها بسی لیکن شرف اینجا بود
هست دریاها بسی لیکن گهر عمان دهد
ای که چوگان مرادت را زمین گوئی شود
وای که گوی دولتت را آسمان چوگان دهد
در خم چوگان جاهت گرچه گوی است آسمان
باش تا چون گوی و چوگان دولتت میدان دهد
چرخ را گیتی ز پیش تیر عزمت روز و شب
لاژوردین جوشن و پیروزه گون خفتان دهد
میغ را گردون به جنگ خصمت از باران وبرف
تیغ زراندود و تیر سیمگون پیکان دهد
از غرائب زان بیان مدح تو شاعرکند
کز عجائب خودنشان بحر بازرگان دهد
کشت دشمن را جهان زان توبری ء الساحه ای
شربتش را رنج تن گر چرخ و گر ارکان دهد
رنجه دل کردت عدو تا جان او رنجور شد
این قدر داند که چون مهمان خورد مهمان دهد
نعمت بدخواه ناپاینده زان شد کایدری است
بی مدد باشد بلی نرگس که نرگسدان دهد
دولتی داری خدائی همچنین پاینده باد
دون ازآن که اینجا فلان را از هوس بهمان دهد
بخشش مخلوق کی چون خلعت خالق بود
همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد
هرکه این خدمت به دیگر خدمتی بدهد بود
همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد
صدر چون تو مادر ملت نه از بطن آورد
شیر مقبل دایه دولت نه از پستان دهد
مصطفی خلقی به خلقت مرتضی واری به شکل
چون صدف یک رنگ باشد در همه یکسان دهد
هم رئیس شیعتی هم سید سادات عصر
دولت از جاهت همی سرمایه اعیان دهد
هم سیادت هم ریاست هم سیاست زیبدت
این چنین فضل و شرف حنان دهد منان دهد
ای که اندر ری صبای سایه اقبال تو
رازیان را چون درختان خلعت نیسان دهد
تو محمد نسبتی آمد قوامی تا ز خود
دایه احسانت او را پایه حسان دهد
شاعران آیند هر وقتی قوامی گه گهی
دردسر گر کم دهد چاکر نه از عصیان دهد
آنکه شیرآرد ز بیشه پای او سنگی بود
آن سبک دستی کند کو گربه ازانبان دهد
شاعر نان پز به جز من کیست کو ممدوح را
از معانی گندم آرد و ز عبارت نان دهد
حکمتش سرمایه باشد دولتش یاری کند
فکرتش مزدور بخشد خاطرش دو کان دهد
ماه چون سنگی شود مهتاب از اوویزان چو آرد
که آسیابان سپهر از عقربش قبان دهد
آفتایش در تنور افروختن آتش برد
آسمانش در ترازو داشتن میزان دهد
طبعش ازوهم و خیال و حفظ و فکرت نان نظم
نیک ورزد، پاک دارد، خوش پزد، ارزان دهد
نه چنان ارزان به یک باره که باشد رایگان
کان که نان شعرخواهد گندم احسان دهد
تا ز روی عقل باشد جاهل و بیدادگر
آنکه داد شهر آباد از ده ویران دهد
بدسگالت در دهی ویران به حالی زار باد
تا تو را دولت هزاران شهر آبادان دهد
هر سعادت که آسمان خویشانت را داد از درج
دان که فرزند عزیزت رابه صد چندان دهد
تابدین در علم دارووار او درمان دهد
هرکه منبر جز علی را سازد او باشد چو آن
کس که مصحف را به دست کودک نادان دهد
هرکه دین آور بود در حق به حق پرور شود
هرکه دریا بر شود کشتی به کشتیبان دهد
ای که اندر دین علی را باز پس داری همی
این چنین رخصت بدستت دیو پردستان دهد
من نگویم مرتضی را تو نمی دانی امام
که این زیادت بر تو بستن علم را نقصان دهد
مرتضی کز پیش بوبکر و عمر باشد به علم
کی روا داری که فرمان از پس «عقمان» دهد
یار اهل البیت حق باش و بدان غره مشو
گر به باطل یاری امروزت همی سلطان دهد
یاری سلطان یک روزه ندارد قیمتی
یاری آن یاری است کان سلطان جاویدان دهد
گر همی دانی که نوشروان ز عدل ایوان فراشت
عدل کن تا در بهشت ایزد تو را ایوان دهد
ظلم بر یزدان همی بندی روا داری چرا
ظلم تو یزدان کند عدل تو نوشروان دهد
خیره بدها کردن و آنگاه بستن بر خدای
اینت نازیبا غروری کز هوی شیطان دهد
کمترازکبری چه باید بودکو گوید همی
راهها شیطان زند توفیقها یزدان دهد
گر به سامانی در ایمان پس مدان ایمان عطا
زانکه عشوه خویشتن را مرد بی سامان دهد
خود به قول تو نشاید خواند مؤمن بنده را
چون بود مؤمن کسی کورا خدای ایمان دهد
بنده را گوئی عطای داده بستاند خدای
تاش در دوزخ شراب درد بی پایان دهد
مدخلی باشد که داده باز بستاند عطا
حق به ما حاشا و کلا گر عطا زین سان دهد
طاعت و عصیان بنده کی کند سود و زیان
چون نداند کش ملک توفیق یا خذلان دهد
دل همی سوزد به زاهد بر درین مذهب مرا
تاچرا در صومعه بیهوده مسکین جان دهد
ای برادر زین تعصب دور شو تا کردگار
روز حق ز ابر کرم کشت تو را باران دهد
تاکی اندر بغض حیدر هر زمان شیطان جهل
در سرای دل به ایوان تو شاد روان دهد
غصه جان است نادان را علی که اندر مثل
«درد جاهل علم باشد رنج خر پالان دهد»
هرچه اندازی به دنیا بازیابی روز حشر
هرچه کاری در زمستان بربه تابستان دهد
هرزمان گوئی به سخره مهدیت را گو بیای
تا جهان را گاه عدل ارایش بستان دهد
معتقد باید که حال مهدیش باور کند
مرد چون یعقوب کوتایوسفش هجران دهد
هرکه دارد حب مهدی را ند در مهدی رسید
مالش فرعونیان هم موسی عمران دهد
نرم گردن باش حق را تا میان ما و تو
شاخ ایمان سایه بخشد باغ دین ریحان دهد
در سؤال من ترش روئی مکن که اندر بهار
گل جواب عندلیب از باغها خندان دهد
گفت سلمان مصطفی راکه ایزد اندر عهد تو
مرتضی را چون رسولان معجزالوان دهد
گه چو آدم در بهشت حضرتت معصوم وار
مالش ابلیس کفر از عیبها عریان دهد
گه چو نوح از کشتی عصمت به تیغ آب رنگ
دشمنان را هم ز خون دشمنان طوفان دهد
گه چو ابراهیم فرزند هوی را پیش عقل
از برای قرب ایزد فتوی قربان دهد
گه چو خضر از ظلمت دنیا به اهل شرع و دین
علمهای سودمندش چشمه حیوان دهد
گاه چون موسی به صف جنگ فرعونان کفر
مر نهنگ آهنین را قوت ثعبان دهد
گه چو عیسی در دیار روم رهبانان جهل
مردگان شبهه را جان از دم برهان دهد
گه سلیمان وار بر مرغان و دیوان حسد
در صفا از خاتم عهد و وفا فرمان دهد
گه چو یوسف در چه گیتی ز رغم گرگ حرص
ازپی اسلام تن در خدمت اخوان دهد
گه چو یونس از عبادتها ز پیش کردگار
روح را در بطن حوت بحر تن زندان دهد
همچو سلمان گو فضیلتهای میرمؤمنین
تا جهاندارت درج چون بوذر و سلمان دهد
آن امام نص معصوم آنکه زیرساق عرش
بوسه بر تعلین قدر او همی کیوان دهد
حامل تنزیل قرآن حافظ شرع رسول
کش به فضل اندر گوائی آیت قرآن دهد
درسخا و فضل و فرهنگ و شجاعت چون علی
کو سواری کاسب جدو جهد را جولان دهد
علم گوید، زهد ورزد، سرپذیرد، سرنهد
تیغ بخشد درقه پاشد جان فشاند، نان دهد
ای قوامی شعر رنگین از بهار طبع تو است
نقش زیبا راچنین چشم از نگارستان دهد
آفرین برطبع خوبت کز صدفهای خرد
همچو بحر علم فخرالدین گهر آسان دهد
صدر عالی قدر فخرالدین که گاه مرتبه
رشوت جاه رفیعش گنبد گردان دهد
مفخر سادات هفت اقلیم شمس الدین که شمس
نامه اقبال او رابوسه برعنوان دهد
یافت تشریفی ز همنامیش در تدویر شمس
جمله اجرام فلک را روشنائی زان دهد
سیدی صدری بزرگی سروری نیک اختری
کو زباد نعل اسب افلاک را دوران دهد
دولتش را بی وفائی حیلت حاسد کند
بوستان را بینوائی باد مهریگان دهد
هرکه غمگین خواهدش بی شک هم او غمگین شود
هرکه کاری بد کند لابد هم او تاوان دهد
هست حضرتها بسی لیکن شرف اینجا بود
هست دریاها بسی لیکن گهر عمان دهد
ای که چوگان مرادت را زمین گوئی شود
وای که گوی دولتت را آسمان چوگان دهد
در خم چوگان جاهت گرچه گوی است آسمان
باش تا چون گوی و چوگان دولتت میدان دهد
چرخ را گیتی ز پیش تیر عزمت روز و شب
لاژوردین جوشن و پیروزه گون خفتان دهد
میغ را گردون به جنگ خصمت از باران وبرف
تیغ زراندود و تیر سیمگون پیکان دهد
از غرائب زان بیان مدح تو شاعرکند
کز عجائب خودنشان بحر بازرگان دهد
کشت دشمن را جهان زان توبری ء الساحه ای
شربتش را رنج تن گر چرخ و گر ارکان دهد
رنجه دل کردت عدو تا جان او رنجور شد
این قدر داند که چون مهمان خورد مهمان دهد
نعمت بدخواه ناپاینده زان شد کایدری است
بی مدد باشد بلی نرگس که نرگسدان دهد
دولتی داری خدائی همچنین پاینده باد
دون ازآن که اینجا فلان را از هوس بهمان دهد
بخشش مخلوق کی چون خلعت خالق بود
همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد
هرکه این خدمت به دیگر خدمتی بدهد بود
همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد
صدر چون تو مادر ملت نه از بطن آورد
شیر مقبل دایه دولت نه از پستان دهد
مصطفی خلقی به خلقت مرتضی واری به شکل
چون صدف یک رنگ باشد در همه یکسان دهد
هم رئیس شیعتی هم سید سادات عصر
دولت از جاهت همی سرمایه اعیان دهد
هم سیادت هم ریاست هم سیاست زیبدت
این چنین فضل و شرف حنان دهد منان دهد
ای که اندر ری صبای سایه اقبال تو
رازیان را چون درختان خلعت نیسان دهد
تو محمد نسبتی آمد قوامی تا ز خود
دایه احسانت او را پایه حسان دهد
شاعران آیند هر وقتی قوامی گه گهی
دردسر گر کم دهد چاکر نه از عصیان دهد
آنکه شیرآرد ز بیشه پای او سنگی بود
آن سبک دستی کند کو گربه ازانبان دهد
شاعر نان پز به جز من کیست کو ممدوح را
از معانی گندم آرد و ز عبارت نان دهد
حکمتش سرمایه باشد دولتش یاری کند
فکرتش مزدور بخشد خاطرش دو کان دهد
ماه چون سنگی شود مهتاب از اوویزان چو آرد
که آسیابان سپهر از عقربش قبان دهد
آفتایش در تنور افروختن آتش برد
آسمانش در ترازو داشتن میزان دهد
طبعش ازوهم و خیال و حفظ و فکرت نان نظم
نیک ورزد، پاک دارد، خوش پزد، ارزان دهد
نه چنان ارزان به یک باره که باشد رایگان
کان که نان شعرخواهد گندم احسان دهد
تا ز روی عقل باشد جاهل و بیدادگر
آنکه داد شهر آباد از ده ویران دهد
بدسگالت در دهی ویران به حالی زار باد
تا تو را دولت هزاران شهر آبادان دهد
هر سعادت که آسمان خویشانت را داد از درج
دان که فرزند عزیزت رابه صد چندان دهد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۳ - در تفکر در آثار قدرت خدای تعالی و در موعظت و نصیحت گوید
خداوندی است عالم را جهان آرای و گیتی بان
که عالم را همی دارد نگاری چون نگارستان
نگه دارنده خلقان؛ پدید آرنده گیتی
که رحمتهاش بی حد است و نعمتهاش بی پایان
جهانداری که می دارد ؛ به ترتیب و نسق عالم
بهر فصلی به دیگر شکل و هر وقتی به دیگر سان
گهی روز آورد گه شب ؛ گهی خورشید و گاهی مه
گهی سرما گهی گرما؛ گهی افزون گهی نقصان
بفصل نوبهار اندر؛ بهشت آئین کند گیتی
عروسان بهاری را؛ ببندد کله در بستان
ز جرم ابر هر ساعت زند بر مه سراپرده
بدست باد هر لحظه کند در باغ شادروان
رخ بستان کند تازه ؛ دل مرغان کند خرم
نهان گل کند پیدا ؛دهان غنچه را خندان
ز نرگس تاج زر سازد ؛ ز گلبن تخت پیروزه
ز برگ لاله ها گلشن ؛ ز شاخ سروها ایوان
ز صنعش عندلیب ازشاخ سوگند دهد گل را
به چشم نرگس سیراب و روی لاله نعمان
گهی ازقطره باران به شاخ ارغوان سازد
کنار لاله پرلؤلؤ میان باغ پرمرجان
چو او بستان بیاراید به گلها راست پنداری
بحورالعین همی بخشد ز جنت حله ها رضوان
چو از گل صورت انگیزد بجنبد باد نوروزی
چو رنگ گل برآمیزد بیاید بوی تابستان
ز تقدیرش به تابستان چنان گرما شود غالب
که گردد ماهی اندر آب و مرغ اندر هوا بریان
چو خورشید درخشنده کله گوشه برافرازد
قبای آتشین گردد به تن برتوزی و کتان
ز گرما و عرق مردم غرق در آب و در آتش
تو گوئی کز تنور نوح برخیزد همی طوفان
کند برگ درختان را به ماه مهرگان زرین
چو گردد ابر گوهر بار بر کهسار سیم افشان
ز صنعش خوشه انگور زیر برگ پنداری
چو شاخ زلف معشوق است در زیر کله پنهان
درون نار خون آلود کرده چون دل عاشق
برون سیب رنگی ساخته چون عارض جانان
ز شاخ آویخته در باغ شکل سیب سیمائی
تو گوئی گوی سیمین است بر پیروزه گون چوگان
یکی چون گوهر اندر زر یکی چون لعل در مینا
یکی چون ماه در عقرب یکی چون زهره در میزان
میان آن چنان گرما کمال قدرت ایزد
یکی سرما پدید آرد که گرما را کند ریحان
جهان آهنگری گردد که خورشیدش بود کوره
به دستش باده چون سوهان به پیشش آب چون سندان
درآید زاغ چون ابلیس در بستان چون جنت
درخت از حله نوروز چون آدم شود عریان
بیاراید به دیباهای چینی باغ و بستان را
ز قطر برف چون کافور و پر زاغ و چون قطران
به امرش آبها در جو فسرده خونها در تن
نفس در حلقها بی جان و جان در شخصها رنجان
جهان را دم فرو رفته فلک را روی بگرفته
هوا چون بیدلی گریان زمین چون مرده بی جان
که را باشد چنین قدرت که داند این همه حکمت
به جز دارنده دانای پیدا بین پنهان دان
جز او از شمس نورانی به میزان و حمل هرگز
که دارد روز و شب را راست بی معیار و بی میزان
همی نوروز مه روزی تماشا را برون رفتم
که تا از دیده عبرت ببینم قدرت یزدان
ز بس گلهای گوناگون جهان دیدم چو طاوسی
که اندر جلوه خوبی خرامد گرد سروستان
به عینه سروها در باغ و گلها در چمن گوئی
نگارانند در ایوان سوارانند در میدان
به داغ عشق هر نوگل نوای مرغکی دیدم
به گرد باغها تازان زنان بر شاخها دستان
سرایان پیش گل بلبل ز سوز عشق و درد دل
تو در خوبی سرافرازی و من در عشق سرگردان
چو دستم سوی گل یازید بلبل گفت از طیره
دریغ آید مرا گوهر به دست مردم نادان
خرد با من به سر گفتا به چشم سرسری منگر
درین گلهای رنگارنگ وین مرغان نغزالحان
چرا بیت و غزل خوانی همی آواز مرغان را
مگو از خویشتن چیزی که معلومت نباشد آن
زبان حال مرغان را به گوش هوش و جان بشنو
که در تسبیح میگویند:«یا حنان و یا منان »
من مسکین بیچاره به اندیشه فرو رفته
ز صنع آفریننده به مانده عاجز و حیران
برآورد از گریبان بحرا بر آستین پر در
کشان از ماه تا ماهی بهیبت دامن خفتان
دلش بر چشمه خورشید و تن بر تارک گردون
سرش بر خوشه پروین و پی بر گوشه عمان
به اسب باد بر تازان کمان قوس قزح کرده
نهیبش رعد و تیغش برق و تیرش قطره باران
همه عالم درو حیران که عالم کی زند برهم
بمانده او درآن عاجز که ایزد کی دهد فرمان
سپاس آن پادشاهی را کزین گونه بیاراید
نگارستان گیتی را به رنگ و صورت الوان
بعلم محض بی حیلت به صنع پاک بی آلت
کواکب تاخت بر گردون و گردون ساخت بر ارکان
مکان و کان چه داند کرد عالم عالمی داند
که کان پردازد اندر کوه و گوهر سازد اندر کان
نگهبانی است عالم را که این ترتیبها داند
چه داند تابش اختر چه باشد قوت دوران
همه کس داند این معنی که آخر آفریننده
نه ناهید است و نه خورشید و نه بهرام و نه کیوان
خدای پاک بی همتاست دور از وهم و از خاطر
که یارش نیست اندر ملک و مثلش نیست در ارکان
شهان بردرگهش بنده جهان از نعمتش خرم
زمین از قدرتش ساکن سپهر از هیبتش لرزان
بزرگ و خرد و نیک و بد به فرمانش کمربسته
که او را بنده فرمانند هم سلطان و هم دربان
چن و فریاد رس باشد بهر وقتی که درمانی
پس او را باش و او را خواه و او را خوان و او را دان
الا ای بنده گمره به ره باز آی و طاعت کن
مکن چندین گنه تا کی سیه داری دل و دیوان
برین درگه همی باید به جان و دل کمربستن
کزین خدمت به دست آید بقای ملک جاویدان
به خدمت کردن سلطان ز طاعت باز می مانی
اگر گیرد ایزد حمایت کی کند سلطان
بترس از آفت دنیا طلب کن راحت عقبی
که درمانی است این بی درد و آن دردی است بی درمان
به مهر و خلق و خوشخوئی چرا خندان نداری لب
چه گیری کینه اندر دل چه داری در شکم دندان
نباشد مردم دیندار کین دار و جفاپیشه
نپاید نور با ظلمت نسازد کفر با ایمان
تو مرد جبرئیل و مرد میکائیل کی باشی
که با ابلیس هم عهدی و بالاقیس هم پیمان
تو را باکار خیر و کار طاعت نیست کار ای دل
به دنبال هوس می تاز و عیش خویشتن میزان
کسی کو مرد نباشد به دینش کی بود رغبت
که آنجا ماتم و گریه است و اینجا مطرب و مهمان
اگر خواهی که در جنت عزیز مملکت باشی
به رنج نفس در دنیا چو یوسف باش در زندان
ظفر برتو نیابد دیو اگر قرآن سپرسازی
نپاید آیت دیوان ز پیش آیت قرآن
به خدمت کردن سلطان تن اندر داده هرزه
اگرایزد کند قهری حمایت کی کند سلطان
بنای انبان همی مانی ازین گفتار بیهوده
که از راه گلو نائی و از طبل شکم انبان
اگرتو راستی ورزی حقیقت تاجور گردی
که تیر از راستی دارد به سر بر تاج از پیکان
وگر انصاف ده باشی بماند نام تو برجا
که چون سلطان بود عادل بماند عالم آبادان
چو یابند ازتو انصافی بماند نام نیک از تو
به نیکی در جهان ماند است نام عدل نوشروان
به نیکی کوش کز نیکی نجات آخرت باشد
به دارای دوست روزی چند دست از حیله و دستان
همه نیکی بدین اندرز موسی بود و از هارون
همه بدنامی دنیا ز فرعون است و ز هامان
زکاتت می بباید داد و تو رشوت همی گیری
به واجب چون همی ندهی بنا واجب ز کس مستان
خردمندی به جای آور، می نگیز آتش فتنه
وگر ننشیند این آتش به آب عافیت بنشان
همه ساله همی گوئی که مفسد رایتی برکش
نگوئی هیچ یک روزی که مقری آیتی برخوان
به شبها در عبادتها طلب کن جنت باقی
که اندر موضع تاریک باشد چشمه حیوان
به آسانی نشاید یافت ملک جاودانی را
که در دریا غرق گردد به طمع سود بازرگان
نماز و روزه و خیرات و احکام است دینت را
که گرد قلعه در باشد درو در بند شهرستان
تو را دانم شگفت آید اگر شه نامه نشنیدی
حدیث مردی سرخاب و زور رستم دستان
اگرتو هفت خوان دل به تیغ عقل بگشائی
نباشد پهلوان چون تو نه در توران و نه در ایران
جهان چون مادری پیر است و تو چون کودکی خردی
درو آویخته از عشق همچون بچه در پستان
به چشم عشق تو مانند معشوقی است تازنده
چو دیدی راحت وصلش ببینی آفت هجران
تومانی گوسفندی را که باشد در چراگاهی
نمی دانی که خواهی بود عید مرگ را قربان
عمارتها مکن نچندین سرای و باغ دنیا را
که می بینی که از مرگ است خان و مانها ویران
نهنگ مرگ بسیاری بیفکند است مردان را
که ازهر شیرمردی شیرتر بودند در جولان
بسا معشوق زیبا رخ بمانده زیر خاک اندر
که دلداران چین بودند و مه رویان ترکستان
ترا هم باز باید خورد یک روزی همین شربت
اگر تلخ است و گر شیرین گردشوار و گر آسان
اگر مردی و گر نامرد اگر زشتی و گر نیکو
اگر پیری و گر برنا و گر دانا و گر نادان
اجل همچون پلی باشد به راه آن جهان اندر
که آنجا رهگذر دارد همه کس کائنا من کان
غم روزی مخور چندین که ازپیش تو روزی ده
تو را چندانکه می باید فرستاده است صد چندان
غم تو کی توان خوردن کز آنها نیستی آخر
کشیدن باز نتوانی همی یک مرده نان از خوان
چو آمد نوبت پیری ز دنیا دست کوته کن
بیاور اندکی طاعت که خوش ناید همه عصیان
شد آن دولت که بودی تازه همچون شاخ نوروزی
کنون پژمرده و زردی چو باغ ازباد مهریجان
جوانی و جمالت رفت و تو اینک بخواهی شد
چه داری گوش طاعت کن چه باشی کاهل و کسلان
خداوند جهان با تو کرمها کرده چندینی
دلیری کرد با ایزد چنین یکبارگی نتوان
نخواهد کرد برتو کاراگر زین بیشتر گویم
مگر درتو فکند ایزد ز خشم خویشتن خذلان
نصیحتها ز من بشنو اگر چت سخت میآید
چو کری ناقوامیها قوامی را مکن تاوان
قوامی نانبائی شد از بازار توحیدش
به شرق و غرب در نان است و بر هفت آسمان دکان
بدان ده در؛ همی کاندر گندمهای پاکش را
که ملک سرمدی ملک است و فضل ایزدی دهقان
جهان او را جوالی گشت و گردون آسیائی شد
که آنجا آرد مهتابست و اینجا برجها قبان
زرش در کیسه اقبال و نان بر خوانچه دولت
ستاره گفت بستان هین فلک گفتا بیاور هان
شب و روزش دو مزدورند کز خورشید و ماه او را
تنور افروخت در مغرب که از مشرق برآید نان
خردمند از این نان خور که تا جانت بیفزاید
که باشد میده ما را خمیر از عقل و آب از جان
تو را گر نان ما باید به جان و دل بخر ورنه
از این دکان فراتر شو که اینجا نیست نان ارزان
که عالم را همی دارد نگاری چون نگارستان
نگه دارنده خلقان؛ پدید آرنده گیتی
که رحمتهاش بی حد است و نعمتهاش بی پایان
جهانداری که می دارد ؛ به ترتیب و نسق عالم
بهر فصلی به دیگر شکل و هر وقتی به دیگر سان
گهی روز آورد گه شب ؛ گهی خورشید و گاهی مه
گهی سرما گهی گرما؛ گهی افزون گهی نقصان
بفصل نوبهار اندر؛ بهشت آئین کند گیتی
عروسان بهاری را؛ ببندد کله در بستان
ز جرم ابر هر ساعت زند بر مه سراپرده
بدست باد هر لحظه کند در باغ شادروان
رخ بستان کند تازه ؛ دل مرغان کند خرم
نهان گل کند پیدا ؛دهان غنچه را خندان
ز نرگس تاج زر سازد ؛ ز گلبن تخت پیروزه
ز برگ لاله ها گلشن ؛ ز شاخ سروها ایوان
ز صنعش عندلیب ازشاخ سوگند دهد گل را
به چشم نرگس سیراب و روی لاله نعمان
گهی ازقطره باران به شاخ ارغوان سازد
کنار لاله پرلؤلؤ میان باغ پرمرجان
چو او بستان بیاراید به گلها راست پنداری
بحورالعین همی بخشد ز جنت حله ها رضوان
چو از گل صورت انگیزد بجنبد باد نوروزی
چو رنگ گل برآمیزد بیاید بوی تابستان
ز تقدیرش به تابستان چنان گرما شود غالب
که گردد ماهی اندر آب و مرغ اندر هوا بریان
چو خورشید درخشنده کله گوشه برافرازد
قبای آتشین گردد به تن برتوزی و کتان
ز گرما و عرق مردم غرق در آب و در آتش
تو گوئی کز تنور نوح برخیزد همی طوفان
کند برگ درختان را به ماه مهرگان زرین
چو گردد ابر گوهر بار بر کهسار سیم افشان
ز صنعش خوشه انگور زیر برگ پنداری
چو شاخ زلف معشوق است در زیر کله پنهان
درون نار خون آلود کرده چون دل عاشق
برون سیب رنگی ساخته چون عارض جانان
ز شاخ آویخته در باغ شکل سیب سیمائی
تو گوئی گوی سیمین است بر پیروزه گون چوگان
یکی چون گوهر اندر زر یکی چون لعل در مینا
یکی چون ماه در عقرب یکی چون زهره در میزان
میان آن چنان گرما کمال قدرت ایزد
یکی سرما پدید آرد که گرما را کند ریحان
جهان آهنگری گردد که خورشیدش بود کوره
به دستش باده چون سوهان به پیشش آب چون سندان
درآید زاغ چون ابلیس در بستان چون جنت
درخت از حله نوروز چون آدم شود عریان
بیاراید به دیباهای چینی باغ و بستان را
ز قطر برف چون کافور و پر زاغ و چون قطران
به امرش آبها در جو فسرده خونها در تن
نفس در حلقها بی جان و جان در شخصها رنجان
جهان را دم فرو رفته فلک را روی بگرفته
هوا چون بیدلی گریان زمین چون مرده بی جان
که را باشد چنین قدرت که داند این همه حکمت
به جز دارنده دانای پیدا بین پنهان دان
جز او از شمس نورانی به میزان و حمل هرگز
که دارد روز و شب را راست بی معیار و بی میزان
همی نوروز مه روزی تماشا را برون رفتم
که تا از دیده عبرت ببینم قدرت یزدان
ز بس گلهای گوناگون جهان دیدم چو طاوسی
که اندر جلوه خوبی خرامد گرد سروستان
به عینه سروها در باغ و گلها در چمن گوئی
نگارانند در ایوان سوارانند در میدان
به داغ عشق هر نوگل نوای مرغکی دیدم
به گرد باغها تازان زنان بر شاخها دستان
سرایان پیش گل بلبل ز سوز عشق و درد دل
تو در خوبی سرافرازی و من در عشق سرگردان
چو دستم سوی گل یازید بلبل گفت از طیره
دریغ آید مرا گوهر به دست مردم نادان
خرد با من به سر گفتا به چشم سرسری منگر
درین گلهای رنگارنگ وین مرغان نغزالحان
چرا بیت و غزل خوانی همی آواز مرغان را
مگو از خویشتن چیزی که معلومت نباشد آن
زبان حال مرغان را به گوش هوش و جان بشنو
که در تسبیح میگویند:«یا حنان و یا منان »
من مسکین بیچاره به اندیشه فرو رفته
ز صنع آفریننده به مانده عاجز و حیران
برآورد از گریبان بحرا بر آستین پر در
کشان از ماه تا ماهی بهیبت دامن خفتان
دلش بر چشمه خورشید و تن بر تارک گردون
سرش بر خوشه پروین و پی بر گوشه عمان
به اسب باد بر تازان کمان قوس قزح کرده
نهیبش رعد و تیغش برق و تیرش قطره باران
همه عالم درو حیران که عالم کی زند برهم
بمانده او درآن عاجز که ایزد کی دهد فرمان
سپاس آن پادشاهی را کزین گونه بیاراید
نگارستان گیتی را به رنگ و صورت الوان
بعلم محض بی حیلت به صنع پاک بی آلت
کواکب تاخت بر گردون و گردون ساخت بر ارکان
مکان و کان چه داند کرد عالم عالمی داند
که کان پردازد اندر کوه و گوهر سازد اندر کان
نگهبانی است عالم را که این ترتیبها داند
چه داند تابش اختر چه باشد قوت دوران
همه کس داند این معنی که آخر آفریننده
نه ناهید است و نه خورشید و نه بهرام و نه کیوان
خدای پاک بی همتاست دور از وهم و از خاطر
که یارش نیست اندر ملک و مثلش نیست در ارکان
شهان بردرگهش بنده جهان از نعمتش خرم
زمین از قدرتش ساکن سپهر از هیبتش لرزان
بزرگ و خرد و نیک و بد به فرمانش کمربسته
که او را بنده فرمانند هم سلطان و هم دربان
چن و فریاد رس باشد بهر وقتی که درمانی
پس او را باش و او را خواه و او را خوان و او را دان
الا ای بنده گمره به ره باز آی و طاعت کن
مکن چندین گنه تا کی سیه داری دل و دیوان
برین درگه همی باید به جان و دل کمربستن
کزین خدمت به دست آید بقای ملک جاویدان
به خدمت کردن سلطان ز طاعت باز می مانی
اگر گیرد ایزد حمایت کی کند سلطان
بترس از آفت دنیا طلب کن راحت عقبی
که درمانی است این بی درد و آن دردی است بی درمان
به مهر و خلق و خوشخوئی چرا خندان نداری لب
چه گیری کینه اندر دل چه داری در شکم دندان
نباشد مردم دیندار کین دار و جفاپیشه
نپاید نور با ظلمت نسازد کفر با ایمان
تو مرد جبرئیل و مرد میکائیل کی باشی
که با ابلیس هم عهدی و بالاقیس هم پیمان
تو را باکار خیر و کار طاعت نیست کار ای دل
به دنبال هوس می تاز و عیش خویشتن میزان
کسی کو مرد نباشد به دینش کی بود رغبت
که آنجا ماتم و گریه است و اینجا مطرب و مهمان
اگر خواهی که در جنت عزیز مملکت باشی
به رنج نفس در دنیا چو یوسف باش در زندان
ظفر برتو نیابد دیو اگر قرآن سپرسازی
نپاید آیت دیوان ز پیش آیت قرآن
به خدمت کردن سلطان تن اندر داده هرزه
اگرایزد کند قهری حمایت کی کند سلطان
بنای انبان همی مانی ازین گفتار بیهوده
که از راه گلو نائی و از طبل شکم انبان
اگرتو راستی ورزی حقیقت تاجور گردی
که تیر از راستی دارد به سر بر تاج از پیکان
وگر انصاف ده باشی بماند نام تو برجا
که چون سلطان بود عادل بماند عالم آبادان
چو یابند ازتو انصافی بماند نام نیک از تو
به نیکی در جهان ماند است نام عدل نوشروان
به نیکی کوش کز نیکی نجات آخرت باشد
به دارای دوست روزی چند دست از حیله و دستان
همه نیکی بدین اندرز موسی بود و از هارون
همه بدنامی دنیا ز فرعون است و ز هامان
زکاتت می بباید داد و تو رشوت همی گیری
به واجب چون همی ندهی بنا واجب ز کس مستان
خردمندی به جای آور، می نگیز آتش فتنه
وگر ننشیند این آتش به آب عافیت بنشان
همه ساله همی گوئی که مفسد رایتی برکش
نگوئی هیچ یک روزی که مقری آیتی برخوان
به شبها در عبادتها طلب کن جنت باقی
که اندر موضع تاریک باشد چشمه حیوان
به آسانی نشاید یافت ملک جاودانی را
که در دریا غرق گردد به طمع سود بازرگان
نماز و روزه و خیرات و احکام است دینت را
که گرد قلعه در باشد درو در بند شهرستان
تو را دانم شگفت آید اگر شه نامه نشنیدی
حدیث مردی سرخاب و زور رستم دستان
اگرتو هفت خوان دل به تیغ عقل بگشائی
نباشد پهلوان چون تو نه در توران و نه در ایران
جهان چون مادری پیر است و تو چون کودکی خردی
درو آویخته از عشق همچون بچه در پستان
به چشم عشق تو مانند معشوقی است تازنده
چو دیدی راحت وصلش ببینی آفت هجران
تومانی گوسفندی را که باشد در چراگاهی
نمی دانی که خواهی بود عید مرگ را قربان
عمارتها مکن نچندین سرای و باغ دنیا را
که می بینی که از مرگ است خان و مانها ویران
نهنگ مرگ بسیاری بیفکند است مردان را
که ازهر شیرمردی شیرتر بودند در جولان
بسا معشوق زیبا رخ بمانده زیر خاک اندر
که دلداران چین بودند و مه رویان ترکستان
ترا هم باز باید خورد یک روزی همین شربت
اگر تلخ است و گر شیرین گردشوار و گر آسان
اگر مردی و گر نامرد اگر زشتی و گر نیکو
اگر پیری و گر برنا و گر دانا و گر نادان
اجل همچون پلی باشد به راه آن جهان اندر
که آنجا رهگذر دارد همه کس کائنا من کان
غم روزی مخور چندین که ازپیش تو روزی ده
تو را چندانکه می باید فرستاده است صد چندان
غم تو کی توان خوردن کز آنها نیستی آخر
کشیدن باز نتوانی همی یک مرده نان از خوان
چو آمد نوبت پیری ز دنیا دست کوته کن
بیاور اندکی طاعت که خوش ناید همه عصیان
شد آن دولت که بودی تازه همچون شاخ نوروزی
کنون پژمرده و زردی چو باغ ازباد مهریجان
جوانی و جمالت رفت و تو اینک بخواهی شد
چه داری گوش طاعت کن چه باشی کاهل و کسلان
خداوند جهان با تو کرمها کرده چندینی
دلیری کرد با ایزد چنین یکبارگی نتوان
نخواهد کرد برتو کاراگر زین بیشتر گویم
مگر درتو فکند ایزد ز خشم خویشتن خذلان
نصیحتها ز من بشنو اگر چت سخت میآید
چو کری ناقوامیها قوامی را مکن تاوان
قوامی نانبائی شد از بازار توحیدش
به شرق و غرب در نان است و بر هفت آسمان دکان
بدان ده در؛ همی کاندر گندمهای پاکش را
که ملک سرمدی ملک است و فضل ایزدی دهقان
جهان او را جوالی گشت و گردون آسیائی شد
که آنجا آرد مهتابست و اینجا برجها قبان
زرش در کیسه اقبال و نان بر خوانچه دولت
ستاره گفت بستان هین فلک گفتا بیاور هان
شب و روزش دو مزدورند کز خورشید و ماه او را
تنور افروخت در مغرب که از مشرق برآید نان
خردمند از این نان خور که تا جانت بیفزاید
که باشد میده ما را خمیر از عقل و آب از جان
تو را گر نان ما باید به جان و دل بخر ورنه
از این دکان فراتر شو که اینجا نیست نان ارزان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۹ - در توحید و مناجات ومنقبت پیغمبر «ص» و امیرالمؤمنین «ع» و مدح منتجب الدین حسین بن ابوسعد ورامینی «ره» گوید
دارنده گردون و نگارنده اختر
جان پرور و دارای جهان اعظم و اکبر
فردی صمدی لم یلدی راه نمائی
یکی نه چو هریک همه ای از همه برتر
او باشد آخر نه زمین باشد و نه چرخ
او بود ز اول نه عرض بود و نه جوهر
بی او به زمین بر؛ ننهد مورچه ای پای
بی او به هوا در؛ نگشاید مگسی پر
آن باشد کو خواهد و آن بود که او خواست
کس را نبود هیچ شک و شبهه بدین در
هرگز نکند ظلم نه خواهد نه پسندد
زو عدل بلا ظلم بود خیر بلا شر
مؤمن بود آن کس که نهد پای بدین ره
کافر بود آن کس که کند پشت بدین در
دوراست ز تشبیه و ز تعطیل و ز تخییل
فرداست ز انباز و ز همتا و ز همسر
بدبخت کسی بود که تشبیه دروبست
بیچاره ندانست مصور ز مصور
گفتند که بر عرش نشیند ملک العرش
نادان همه اندر سر گفتار کند سر
بر عرش چگونه بود آن خالق بی چون
کز درگه او عرش چو حلقه ست به در بر
جز طاعت او نیست مرا هیچ تمنا
در گردن من طوق «سمعنا و اطعنا»
ای خالق هر جانور و رازق هرکس
لبیک و سعدیک تعالی و تقدس
مردان ترا آه چه در روز و چه در شب
میدان ترا راه، چه از پیش و چه از پس
توحید تو پاکست نکوبد در هر دل
توفیق عزیز است نباشد بر هر کس
از فضل تو هامون شده چون فرش ملمع
وز صنع تو گردون شده چون سقف مقرنس
گلها به بهار از تو شود چون دم طاوس
گلبن به خزان در، تو کنی چون پر کرکس
الا قلم قدرت تو بر سر نرگس
از تاج مدور که کند شکل مسدس
بی لشکر صنع تو سحرگاه نتازد
«واللیل اذا عسعس والصبح تنفس »
ای چاره ما بر من بیچاره ببخشای
فریادرس بنده تو و رحمت تو بس
بیهوده منال ای دل زراق برین در
فریاد چه سود است به فریاد خودت رس
ای پیر چرا سینه چون تیر نداری
با سینه چون تیر به آن پشت مقوس
زان پشت کمان وار به شد عمر تو چون تیر
در جسم مقوس چه کند روح مقدس
جبار دهد لشکر احوال ترا عرض
در معرکه صعب «اذا زلزلت الأرض »
رحم آر بدین بنده خدایا به خدائی
کز رحمت تو بنده مبیناد جدائی
داننده احوالی و کار تو بهر حال
صدقی و حقیقی است نه روئی و رویائی
در خدمت تو بنده سرافکنده نکوتر
در راه خدائی نبود بارخدائی
انده نخورم گرچه مرا بسته بود کار
یک در بنبندی تو که تا صد نگشائی
گوید همه کس آن منی از سر پنداشت
ای آن همه هیچ ندانم که کرائی
هرجا که بخوانند ترا باشی آنجا
یک جای نه بی تو که به رحمت همه جائی
مهر از شرف ظل تو سلطان سپهری
مه در تتق صنع تو خاتون سمائی
عباد ز شوق تو امیران سریری
زهاد ز طوق تو غلامان سرائی
از هیبت تو رفته بزرگان به حقیری
بر درگه تو آمده شاهان به گدائی
با خویشتن از لطف تو گویم مطلب بیش
ترسم که چو جوئی همه از جمله برائی
از دست درافتم اگرم دست نگیری
وز پای درآیم اگرم باز نپائی
تسبیح من اینست چه در صبر و چه در شکر
گفتن گه و بیگاه لک الحمد،لک الشکر
دیوی است جهان ای دل و تو دیوپرستی
از دامگهش گر بجهی جستی و رستی
چت بود که چون دیو بدین دامگهی چت
از خاکی از آنست ترا میل به پستی
آب تو به یکره ببرد آتش شهوت
گر کبر نه ای بیهده آتش چه پرستی
در راه خدای آب دهی آتش کش باش
کز روی هوی خاک نه ای باد به دستی
از نیستی و هستی این عالم غدار
چون هیچ نخیزد تو در و دل بچه بستی
برکن دل ازین غول و دران دامگهی بند
کو اولت از نیستی آورد به هستی
ای پیر کمان پشت چنان دان که ترا جان
چون تیر بپرید که در معرض شستی
با دوزخیان عهد به همکاری شیطان
آن روز ببستی که تو آن توبه شکستی
بس غافلی از کار جوانی و عجب نیست
هشیار چه داند که چه کردست به مستی
آز تو درالحمد و تو اندر ره وسواس
عمر تو رسیده به «من الجنة و الناس »
پیرا بده انصاف گرت می بدهد راه
با زرق نیامیخته لله و فی الله
ای بس که بگریی که نگردد رخ تو تر
وی بس که بنالی که نباشد دلت آگاه
در دین چه نهی پای و به دنیا چه کشی دست
ظاهر چه کنی آه و به باطن چه زنی راه
جاه تو به دنیا چاه است به عقبی
آن نیکتر آید که به اندازه کنی چاه
در راه مناجات گران روتری از کوه
در کفه طاعات سبکسرتری از کاه
چون پیش رسی هیچ نکردی به جوانی
دانم که به پیری نکنی از پس پنجاه
در منزل رحمن بنه نه رخت بیفکن
با لشکر شیطان چه زنی خیمه و خرگاه
باید که به شبها بودت در ره دل پیک
تا عرضه کند قصه راز تو به درگاه
چون طاعت و نیکی نکند مرده بود مرد
چون پیل و فرس برده شود مات شود شاه
ای سست به خیرات قوی باش بدین در
راه تو مخوف است ز دین بدرقه خواه
در درج دل از گوهر دین نور دهد روی
بر تخت شب از کله که جلوه کند ماه
چون با همه آفاق برون آمدی از پوست
خلقت نبود دشمن و باشد همه کس دوست
ای بی خبر از نعمت دارنده آفاق
واله شده از شعبده عالم زراق
از عرف رمان گشته و «ا»ز شرع گریزان
چون دیو لاحول و چو دیوانه ز مخراق
اندر دل و جان و جگرت محنت دنیا
چون آتش سوزنده در افتاد به حراق
مادام ز حق جان و روان تو گریزان
پیوسته به باطل نفس و نفس تو مشتاق
از دوستی دنیا وز غایت شهوت
بیم است که در خالق آفاق شوی عاق
گر بر دل پر جهل تو زنگار نبودی
چون آینه بودی دل زراق تو براق
از شربت جام ملک الموت بیندیش
از دست بتان چند خوری باده به سقراق
دانی که محابا نکند مقرعه مرگ
گر زاهد ایامی و گر خسرو آفاق
دنیا نه چو جنت بود و یار نه چون حور
هرگز نبود خار چو گل زهر چو تریاق
در راه خدائی نرسد پای تو زیرا
تو جفت جهانی و خداوند جهان طاق
امروز همه عهد خداوند شکستی
فردا نگریزی که درست است ترا ساق
پنداشتم ای مهتر من سایه دینی
نه نه که نه ای سایه دین مایه کینی
ای طبع تو ناساخته با ملت تازی
فردات بسوزند گر امروز نسازی
از بهر رسول قرشی جان بفدی کن
کاین کار حقیقی است نه شغلی است مجازی
جوینده او باش اگر طالب حقی
گرد حرمش گرد اگر محرم رازی
آوازه شرعش همه آفاق گرفتست
آخر نتوان داشتن این کار به بازی
تا شرع ندانی نخوری نان حلالی
تا پاک نشوئی نشود جامه نمازی
بی جان بهی ای دل که بدو جان نفزائی
بی سر بهی ای تن که بدو سر نفرازی
آن خواجه دو جهان که گه خلق و تواضع
کاریش نبوده است به جز بنده نوازی
قرآن مبین بر سر او نامه سری
جبریل امین در ره او پیک نیازی
نصرت فکن رایت او ایزد باقی
شمشیرزن لشکر او حیدر غازی
مداح نبی باش که باشی به قیامت
ای شاعر رازی بر پیغمبر تازی
بگذار جهان را و خرافات محالش
از بعد ملک زن در پیغمبر و آلش
پیرایه مردان خدا حیدر کرار
آن هم نسب و هم نفس احمد مختار
آن حاجب بار در اسرار پیمبر
آن میر دلیر سپه دین جهاندار
شاهی شده هم گوهر او احمد مرسل
شیری شده همشیره او جعفر طیار
سلطان شریعت را او بود سپرکش
میدان شجاعت را او بود سپهدار
فتاح در خیبر و مفتاح در علم
جاندار شه ملت و جانبخش شب غار
بنگر درج همت آن سید معصوم
با آنکه سبق برد به هر وقت و به هر کار
جان کرد فدای نبی الله و همی گفت
تقصیر همی باشد و معذور همی دار
از جان و روان سوخته آل رسولم
و اصحاب نبی را به دل و دیده خریدار
آن را که بود دوستی آل پیمبر
یاران نبی را به دل و دیده بود یار
ز اولاد و ز اصحاب پیمبر به همه وقت
تفضیل علی بیش بود لابد و ناچار
زیراکه ز اولاد و ز اصحاب نبی اوست
هم اول این یازده هم آخر آن چار
می گوی دلا منقبت صاحب صفین
و اندر عقبش مدح اجل منتجب الدین
میری که در آفاق نیابند نظیرش
شاهی که توان خواند همی بدر منیرش
پیرایه اسلام شده بخت جوانش
سرمایه اقبال شده دانش پیرش
میری به کفایت ز وزیران جهان بیش
گشته چو وزیری خرد فایده گیرش
گوئی ز لطافت تن او روح مصفاست
گر روح نگشت از چه بود عقل وزیرش
مه گفته به خورشید که رو درد به چینش
دین گفته به دولت که بیا پیش بمیرش
باغی شده جاهش که ز عزست درختش
مرغی شده کلکش که صریرست صفیرش
نه دایره چرخ شده خط شریفش
چار اصل جهان گشته سه انگشت دبیرش
با او چو کمان است بداندیش بکژی
آنگاه شود راست که دوزند به تیرش
همچون رضی الدین پدری کشته معینش
آن صدر یگانه که ملک باد نصیرش
هر دوست که او راست بماناد نشاطش
هر خصم که او راست بگیراد زحیرش
مفتاح فرج منتجب الدین هنرور
فرزانه حسین بن ابی سعد مظفر
ای برهمه احرار جهان گشته مقدم
در غایت اقبال ترا ملک مسلم
در حضرت پاک تو ز فضل ملک العرش
تأیید پیاپی شد و توفیق دمادم
جاه تو رفیع است و درجهای تو عالی
عهد تو درست است و سنخهای «تو» محکم
ای نامه انصاف ز عنوان تو زیبا
وی حله اسلام ز خیرات تو معلم
دلشاد به دیدار تو خلقان زمانه
خشنود ز کردار تو دارنده عالم
از گوهر و فضل و کرم و جود و کفایت
هستی شرف عالم و فخر بنی آدم
دست تو رسیده ست سوی تربت احمد
پای تو سپرده ست ره کعبه اعظم
پیران نکنند آنچه تو کردی به جوانی
از چون تو خلف ما در دین را نبود غم
اندوه مخور کز دل پاک و نیت خوب
دنیات مسلم شد و عقبات شود هم
جان تو بماناد که در حضرت و غیبت
خلقی به تو شادند و جهانی به تو خرم
بادا به تو بر فرخ و میمون و خجسته
شعر من و تشریف تو و ماه محرم
اومید چنانست که در موضع معلوم
جبار کند حشر تو با چارده معصوم
هرگز چو قوامی نبود نان پز چالاک
نانم ز دم گرم و خمیرم ز دل پاک
برزیگر وهمم بخم داس تفکر
گندم درو از مزرعه طبع هوسناک
در آسگه خاطر من ساخته ایزد
سنگ از تن حساسم و دلو از دل دراک
از طبع شرارست مرا در دل انجم
وز عقل تنور است مرا بر سر افلاک
در شهرالهی به دکان نبوی در
از آتش افلاک پزم گرده لولاک
در مرو عبارت که پزد بهتر ازین قرص
بغداد سخن را نبود بهتر ازین کاک
زین گرده خورد آدمی عاقل دانا
زین نان نخورد خربط و نازیرک و ناپاک
نان چو منی طعمه هر حلق نباشد
کز روی خرد خاک بود در خور خاشاک
شاید که خورد نان مرا مردم فاضل
تا در دهن عقل نهد لقمه ادراک
در علت نادانی و در ابتلی جان
بیمار کهن را چه ازین نان و چه تریاک
آن را که تن نان به چنین آب بگیرد
چون مار به سوراخ در آن به که خورد خاک
چون رکن دکانم نبود قبله اومید
چون قرص ضمیرم نبود قرصه خورشید
ای کعبه دولت در تو قبله دین باد
مانند جمت ملک جهان زیر نگین باد
تا هست زمین و فلک از حشمت و جاهت
آراسته روی فلک و پشت زمین باد
بر پایه کمتر عدوت باد به دنیا
وز جامه دین خلعت تو دست مهین باد
سعد فلکی هر شب و هر روز به نوبت
بر درگه اقبال تو چون اسب بزین باد
هر دل که نپوشد زره مهر تو برجان
از شست بلا بر جگرش ناوک کین باد
بادات کمان طرب از ابروی جوزا
بر جان بداندیش ز اندوه کمین باد
عز تو ز دین است و جلال تو ز دنیا
تا دهر بود باتو همان باد و همین باد
تا هست مددهای نفسها ز هواها
پیشین نفس دشمن تو بازپسین باد
تا خوب شود کار دعا از ره آمین
آمین دعاهات ز جبرئیل امین باد
المنة لله که کارت به نظام است
از کوری بدخواه تو تا باد چنین باد
جان پرور و دارای جهان اعظم و اکبر
فردی صمدی لم یلدی راه نمائی
یکی نه چو هریک همه ای از همه برتر
او باشد آخر نه زمین باشد و نه چرخ
او بود ز اول نه عرض بود و نه جوهر
بی او به زمین بر؛ ننهد مورچه ای پای
بی او به هوا در؛ نگشاید مگسی پر
آن باشد کو خواهد و آن بود که او خواست
کس را نبود هیچ شک و شبهه بدین در
هرگز نکند ظلم نه خواهد نه پسندد
زو عدل بلا ظلم بود خیر بلا شر
مؤمن بود آن کس که نهد پای بدین ره
کافر بود آن کس که کند پشت بدین در
دوراست ز تشبیه و ز تعطیل و ز تخییل
فرداست ز انباز و ز همتا و ز همسر
بدبخت کسی بود که تشبیه دروبست
بیچاره ندانست مصور ز مصور
گفتند که بر عرش نشیند ملک العرش
نادان همه اندر سر گفتار کند سر
بر عرش چگونه بود آن خالق بی چون
کز درگه او عرش چو حلقه ست به در بر
جز طاعت او نیست مرا هیچ تمنا
در گردن من طوق «سمعنا و اطعنا»
ای خالق هر جانور و رازق هرکس
لبیک و سعدیک تعالی و تقدس
مردان ترا آه چه در روز و چه در شب
میدان ترا راه، چه از پیش و چه از پس
توحید تو پاکست نکوبد در هر دل
توفیق عزیز است نباشد بر هر کس
از فضل تو هامون شده چون فرش ملمع
وز صنع تو گردون شده چون سقف مقرنس
گلها به بهار از تو شود چون دم طاوس
گلبن به خزان در، تو کنی چون پر کرکس
الا قلم قدرت تو بر سر نرگس
از تاج مدور که کند شکل مسدس
بی لشکر صنع تو سحرگاه نتازد
«واللیل اذا عسعس والصبح تنفس »
ای چاره ما بر من بیچاره ببخشای
فریادرس بنده تو و رحمت تو بس
بیهوده منال ای دل زراق برین در
فریاد چه سود است به فریاد خودت رس
ای پیر چرا سینه چون تیر نداری
با سینه چون تیر به آن پشت مقوس
زان پشت کمان وار به شد عمر تو چون تیر
در جسم مقوس چه کند روح مقدس
جبار دهد لشکر احوال ترا عرض
در معرکه صعب «اذا زلزلت الأرض »
رحم آر بدین بنده خدایا به خدائی
کز رحمت تو بنده مبیناد جدائی
داننده احوالی و کار تو بهر حال
صدقی و حقیقی است نه روئی و رویائی
در خدمت تو بنده سرافکنده نکوتر
در راه خدائی نبود بارخدائی
انده نخورم گرچه مرا بسته بود کار
یک در بنبندی تو که تا صد نگشائی
گوید همه کس آن منی از سر پنداشت
ای آن همه هیچ ندانم که کرائی
هرجا که بخوانند ترا باشی آنجا
یک جای نه بی تو که به رحمت همه جائی
مهر از شرف ظل تو سلطان سپهری
مه در تتق صنع تو خاتون سمائی
عباد ز شوق تو امیران سریری
زهاد ز طوق تو غلامان سرائی
از هیبت تو رفته بزرگان به حقیری
بر درگه تو آمده شاهان به گدائی
با خویشتن از لطف تو گویم مطلب بیش
ترسم که چو جوئی همه از جمله برائی
از دست درافتم اگرم دست نگیری
وز پای درآیم اگرم باز نپائی
تسبیح من اینست چه در صبر و چه در شکر
گفتن گه و بیگاه لک الحمد،لک الشکر
دیوی است جهان ای دل و تو دیوپرستی
از دامگهش گر بجهی جستی و رستی
چت بود که چون دیو بدین دامگهی چت
از خاکی از آنست ترا میل به پستی
آب تو به یکره ببرد آتش شهوت
گر کبر نه ای بیهده آتش چه پرستی
در راه خدای آب دهی آتش کش باش
کز روی هوی خاک نه ای باد به دستی
از نیستی و هستی این عالم غدار
چون هیچ نخیزد تو در و دل بچه بستی
برکن دل ازین غول و دران دامگهی بند
کو اولت از نیستی آورد به هستی
ای پیر کمان پشت چنان دان که ترا جان
چون تیر بپرید که در معرض شستی
با دوزخیان عهد به همکاری شیطان
آن روز ببستی که تو آن توبه شکستی
بس غافلی از کار جوانی و عجب نیست
هشیار چه داند که چه کردست به مستی
آز تو درالحمد و تو اندر ره وسواس
عمر تو رسیده به «من الجنة و الناس »
پیرا بده انصاف گرت می بدهد راه
با زرق نیامیخته لله و فی الله
ای بس که بگریی که نگردد رخ تو تر
وی بس که بنالی که نباشد دلت آگاه
در دین چه نهی پای و به دنیا چه کشی دست
ظاهر چه کنی آه و به باطن چه زنی راه
جاه تو به دنیا چاه است به عقبی
آن نیکتر آید که به اندازه کنی چاه
در راه مناجات گران روتری از کوه
در کفه طاعات سبکسرتری از کاه
چون پیش رسی هیچ نکردی به جوانی
دانم که به پیری نکنی از پس پنجاه
در منزل رحمن بنه نه رخت بیفکن
با لشکر شیطان چه زنی خیمه و خرگاه
باید که به شبها بودت در ره دل پیک
تا عرضه کند قصه راز تو به درگاه
چون طاعت و نیکی نکند مرده بود مرد
چون پیل و فرس برده شود مات شود شاه
ای سست به خیرات قوی باش بدین در
راه تو مخوف است ز دین بدرقه خواه
در درج دل از گوهر دین نور دهد روی
بر تخت شب از کله که جلوه کند ماه
چون با همه آفاق برون آمدی از پوست
خلقت نبود دشمن و باشد همه کس دوست
ای بی خبر از نعمت دارنده آفاق
واله شده از شعبده عالم زراق
از عرف رمان گشته و «ا»ز شرع گریزان
چون دیو لاحول و چو دیوانه ز مخراق
اندر دل و جان و جگرت محنت دنیا
چون آتش سوزنده در افتاد به حراق
مادام ز حق جان و روان تو گریزان
پیوسته به باطل نفس و نفس تو مشتاق
از دوستی دنیا وز غایت شهوت
بیم است که در خالق آفاق شوی عاق
گر بر دل پر جهل تو زنگار نبودی
چون آینه بودی دل زراق تو براق
از شربت جام ملک الموت بیندیش
از دست بتان چند خوری باده به سقراق
دانی که محابا نکند مقرعه مرگ
گر زاهد ایامی و گر خسرو آفاق
دنیا نه چو جنت بود و یار نه چون حور
هرگز نبود خار چو گل زهر چو تریاق
در راه خدائی نرسد پای تو زیرا
تو جفت جهانی و خداوند جهان طاق
امروز همه عهد خداوند شکستی
فردا نگریزی که درست است ترا ساق
پنداشتم ای مهتر من سایه دینی
نه نه که نه ای سایه دین مایه کینی
ای طبع تو ناساخته با ملت تازی
فردات بسوزند گر امروز نسازی
از بهر رسول قرشی جان بفدی کن
کاین کار حقیقی است نه شغلی است مجازی
جوینده او باش اگر طالب حقی
گرد حرمش گرد اگر محرم رازی
آوازه شرعش همه آفاق گرفتست
آخر نتوان داشتن این کار به بازی
تا شرع ندانی نخوری نان حلالی
تا پاک نشوئی نشود جامه نمازی
بی جان بهی ای دل که بدو جان نفزائی
بی سر بهی ای تن که بدو سر نفرازی
آن خواجه دو جهان که گه خلق و تواضع
کاریش نبوده است به جز بنده نوازی
قرآن مبین بر سر او نامه سری
جبریل امین در ره او پیک نیازی
نصرت فکن رایت او ایزد باقی
شمشیرزن لشکر او حیدر غازی
مداح نبی باش که باشی به قیامت
ای شاعر رازی بر پیغمبر تازی
بگذار جهان را و خرافات محالش
از بعد ملک زن در پیغمبر و آلش
پیرایه مردان خدا حیدر کرار
آن هم نسب و هم نفس احمد مختار
آن حاجب بار در اسرار پیمبر
آن میر دلیر سپه دین جهاندار
شاهی شده هم گوهر او احمد مرسل
شیری شده همشیره او جعفر طیار
سلطان شریعت را او بود سپرکش
میدان شجاعت را او بود سپهدار
فتاح در خیبر و مفتاح در علم
جاندار شه ملت و جانبخش شب غار
بنگر درج همت آن سید معصوم
با آنکه سبق برد به هر وقت و به هر کار
جان کرد فدای نبی الله و همی گفت
تقصیر همی باشد و معذور همی دار
از جان و روان سوخته آل رسولم
و اصحاب نبی را به دل و دیده خریدار
آن را که بود دوستی آل پیمبر
یاران نبی را به دل و دیده بود یار
ز اولاد و ز اصحاب پیمبر به همه وقت
تفضیل علی بیش بود لابد و ناچار
زیراکه ز اولاد و ز اصحاب نبی اوست
هم اول این یازده هم آخر آن چار
می گوی دلا منقبت صاحب صفین
و اندر عقبش مدح اجل منتجب الدین
میری که در آفاق نیابند نظیرش
شاهی که توان خواند همی بدر منیرش
پیرایه اسلام شده بخت جوانش
سرمایه اقبال شده دانش پیرش
میری به کفایت ز وزیران جهان بیش
گشته چو وزیری خرد فایده گیرش
گوئی ز لطافت تن او روح مصفاست
گر روح نگشت از چه بود عقل وزیرش
مه گفته به خورشید که رو درد به چینش
دین گفته به دولت که بیا پیش بمیرش
باغی شده جاهش که ز عزست درختش
مرغی شده کلکش که صریرست صفیرش
نه دایره چرخ شده خط شریفش
چار اصل جهان گشته سه انگشت دبیرش
با او چو کمان است بداندیش بکژی
آنگاه شود راست که دوزند به تیرش
همچون رضی الدین پدری کشته معینش
آن صدر یگانه که ملک باد نصیرش
هر دوست که او راست بماناد نشاطش
هر خصم که او راست بگیراد زحیرش
مفتاح فرج منتجب الدین هنرور
فرزانه حسین بن ابی سعد مظفر
ای برهمه احرار جهان گشته مقدم
در غایت اقبال ترا ملک مسلم
در حضرت پاک تو ز فضل ملک العرش
تأیید پیاپی شد و توفیق دمادم
جاه تو رفیع است و درجهای تو عالی
عهد تو درست است و سنخهای «تو» محکم
ای نامه انصاف ز عنوان تو زیبا
وی حله اسلام ز خیرات تو معلم
دلشاد به دیدار تو خلقان زمانه
خشنود ز کردار تو دارنده عالم
از گوهر و فضل و کرم و جود و کفایت
هستی شرف عالم و فخر بنی آدم
دست تو رسیده ست سوی تربت احمد
پای تو سپرده ست ره کعبه اعظم
پیران نکنند آنچه تو کردی به جوانی
از چون تو خلف ما در دین را نبود غم
اندوه مخور کز دل پاک و نیت خوب
دنیات مسلم شد و عقبات شود هم
جان تو بماناد که در حضرت و غیبت
خلقی به تو شادند و جهانی به تو خرم
بادا به تو بر فرخ و میمون و خجسته
شعر من و تشریف تو و ماه محرم
اومید چنانست که در موضع معلوم
جبار کند حشر تو با چارده معصوم
هرگز چو قوامی نبود نان پز چالاک
نانم ز دم گرم و خمیرم ز دل پاک
برزیگر وهمم بخم داس تفکر
گندم درو از مزرعه طبع هوسناک
در آسگه خاطر من ساخته ایزد
سنگ از تن حساسم و دلو از دل دراک
از طبع شرارست مرا در دل انجم
وز عقل تنور است مرا بر سر افلاک
در شهرالهی به دکان نبوی در
از آتش افلاک پزم گرده لولاک
در مرو عبارت که پزد بهتر ازین قرص
بغداد سخن را نبود بهتر ازین کاک
زین گرده خورد آدمی عاقل دانا
زین نان نخورد خربط و نازیرک و ناپاک
نان چو منی طعمه هر حلق نباشد
کز روی خرد خاک بود در خور خاشاک
شاید که خورد نان مرا مردم فاضل
تا در دهن عقل نهد لقمه ادراک
در علت نادانی و در ابتلی جان
بیمار کهن را چه ازین نان و چه تریاک
آن را که تن نان به چنین آب بگیرد
چون مار به سوراخ در آن به که خورد خاک
چون رکن دکانم نبود قبله اومید
چون قرص ضمیرم نبود قرصه خورشید
ای کعبه دولت در تو قبله دین باد
مانند جمت ملک جهان زیر نگین باد
تا هست زمین و فلک از حشمت و جاهت
آراسته روی فلک و پشت زمین باد
بر پایه کمتر عدوت باد به دنیا
وز جامه دین خلعت تو دست مهین باد
سعد فلکی هر شب و هر روز به نوبت
بر درگه اقبال تو چون اسب بزین باد
هر دل که نپوشد زره مهر تو برجان
از شست بلا بر جگرش ناوک کین باد
بادات کمان طرب از ابروی جوزا
بر جان بداندیش ز اندوه کمین باد
عز تو ز دین است و جلال تو ز دنیا
تا دهر بود باتو همان باد و همین باد
تا هست مددهای نفسها ز هواها
پیشین نفس دشمن تو بازپسین باد
تا خوب شود کار دعا از ره آمین
آمین دعاهات ز جبرئیل امین باد
المنة لله که کارت به نظام است
از کوری بدخواه تو تا باد چنین باد