عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
هرکه چون صورت چین دیده بروی تو گشاد
چشم دیگر ز تماشای تو بر هم ننهاد
مگر آن لحظه رقیب تو زمن پوشد چشم
که رود خاک وجود من دلخسته بباد
آنچنان شادم از آنشب که بخوابت دیدم
که نمیآیدم از شادی آن خواب بیاد
یارب آن آهوی مشکین بیابان امید
کس چو مجنون تو گمگشته ببوی تو مباد
گر حریفان تو ساقی، بمی از دست شدند
اهلی دلشده ناخورده می از پای افتاد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
هرکس که چشم مست تو نظاره میکند
مژگان بصد سنان جگرش پاره میکند
جاییکه صد هزار سر افتاده هر طرف
در آن میان که زخم مرا چاره میکند؟
رحمی بکن بمردم عالم که هر که هست
فریاد از آن دو نرگس خونخواره میکند
تا ننگرند روی تو چاووش غیرتت
خلق از وجود در عدم آواره میکند
من خود ننالم از تو بجور و جفا ولی
داد از ستم که بخت ستمکاره میکند
شیرین برفت از نظر و کوهکن هنوز
چون صورت ایستاده و نظاره میکند
اهلی که پاره پاره دل از خویش میبرید
این بار ترک خویش به یکباره میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
گرفتم آنکه بشکل تو دیگری باشد
کجا بشیوه ناز تو دلبری باشد
تو گر کنی ز شهیدان خویش روزی یاد
قیامتی شود و روز محشری باشد
بدور سرو صنوبر خرامت ای دلبر
دلی کجاست مگر در صنوبری باشد
اگر تو در خم چوگان سرآوری چون گوی
چرا دریغ کند هر کرا سری باشد
تو جمله جوهر جانی و در خزاین روح
گمان مبر که دگر چون تو جوهری باشد
نظر بکعبه و مسجد دل از در تو نکرد
که هرزه گرد بود گر بهر دری باشد
کنون که اهلی ما راست بیوفایی کار
نه کار او بود این کار دیگری باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
شوخی که خون من چو می ناب مبخورد
شاخ گلی است کز دل من آب میخورد
هرگه فکند بر گل رخ زلف تابدار
مارا چو شمع رشته جان تاب میخورد
دل باخراش ناوک او خوش بود مرا
عود آنزمان خوش است که مضراب میخورد
باور مکن که گوشه نشین گشت چشم او
مست است و می بگوشه محراب میخورد
دل صید زخم دار وز دست و زبان خلق
هرجا که رفت ناوک پرتاب میخورد
بهر خدا مگوی بدشمن حدیث تلخ
کاین نیش زهر بر دل احباب میخورد
اهلی ز اضطراب تو دانی که آگه است
صیدی که تشنه خنجر قصاب میخورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
چو دل بوصل نهم جور یار نگذارد
چو یار رحم کند روزگار نگذارد
کنار من فلک از گریه خون کند جیحون
که آرزوی دلم در کنار نگذارد
تو غنچه لب چو شکفتی ز دست من رفتی
چو گل شکفت کس اورا بخار نگذارد
سموم هجر تو خواهم که تشنه لب میرم
مگر برحمت خود کردگار نگذارد
به بیقراری اهلی رقیب کرد قرار
ولی فلک همه بر یک قرار نگذارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
چو گلت شکفت از می عرق از کناره سرزد
ز مهت شفق برآمد ز شفق ستاره سرزد
بتفرج از سرکو چو برآمدی خرامان
مه نو ببام گردون ز پی نظاره سرزد
بنما چو ماه عیدم ز کنار بام ابرو
که کم از کنار بامی چو تو ماه پاره سرزد
ز سرشک چشم مجنون گل حسرت و ندامت
نه ز گل دمید تنها که ز سنگ خاره سرزد
بزمین فرو ز خجلت رود آفتاب گردون
مگر از کنار میدان مه من سواره سر زد
بکنایه گفت مستی که یکیست با تو اهلی
سخن حقیقت آخر ز شراب خواره سرزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
سگ آن طیب انفاسم که رشک مشک چین باشد
نسیمی کز چنان گلزار خیزد اینچنین باشد
چنان از شوق او مستم که یکسان است پیش من
اگر در غایت یاری اگر در عین کین باشد
وصال مار اگر جویم حریفی بوالهوس باشم
من و گنج خیال او وصال من همین باشد
از آن لب بسته ام دایم کزین آتش که من دارم
نفس گر میزنم ترسم که آه آتشین باشد
حریف عاشقان اهلی نه از راه سلامت شد
ملامت کش کسی باشد که با همنشین باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
دل شکسته ما گنجی از وفا دارد
بخر شکسته ما را که سودها دارد
مکن کناره ز عاشق اگرچه درویش است
که پرتو نظرش فیض کیمیا دارد
جفا و خشم تو ما را وفا و مهر افزود
کرشمه های محبت لطیفه ها دارد
بلب حواله ما کن حواله بچشم
که چشم مست تو پروای ما کجا دارد
تو آفتاب جهانی نظر دریغ مدار
ز حال سوخته یی کز جهان ترا دارد
مراد دوست بدست آر و غم مخور اهلی
که هرچه خصم کند دوست کی روا دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
نه هر دل کز نوا دم زد قبول دلنواز افتد
سر محمود میباید که در پای ایاز افتد
اگر از بام عرش افتد سرم بر خاک راه تو
ز شادی برجهد از جای و در پای تو باز افتد
سگانت بر نیاز نازنینان نازها دارند
مباد آنروز کایشانرا بناز کس نیاز افتد
تو را هر گه که میبینم چراغ مجلس یاران
چو شمع از رشک مغز استخوانم در گداز افتد
بپای هر خس و خاری چو آب دیده زان افتم
که باشد سایه یی بر ما ز سرو و سرفراز افتد
من از غیرت نمیخواهم که تا بد بر تو مهر و مه
که ترسم سایه ات بر دیگری ای سرو ناز افتد
بفتراک حقیقت گفته یی اهلی که یا بددست؟
حقیقت پرسی آن عاشق که در دام مجاز افتد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
ز بسکه گرد رهت جان عاشقان دارد
نسیم کوی تو پیوسته بوی جان دارد
دو نرگس تو ز مژگان بصد زبان در حرف
چرا چه غنچه لبت مهر بر دهان دارد
بسینه دل که طپید از خیال غمزه تو
کبوتری است که شاهین هم آشیان دارد
بکوی عشق زیان هرچه میشود سودست
کسی که سود طمع میکند زیان دارد
رخ چو ماه کند اقتضای بد مهری
گمان مبر که کسی ماه مهربان دارد
نعیم هردو جهان کوثر است و آب حیات
شهید عشق هم این دارد و هم آن دارد
بر آستان تو اهلی است سر بلند اما
اگر بعرش رسد سر بر آستان دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
دلم از شوق او مصحف چو بهر فال بگشاید
برویم مژده وصلش در اقبال بگشاید
چو مجنون گر نه مشتی استخوان گردم ز هجرانش
همای وصل او کی بر سر من بال بگشاید
چه جای آنکه عاشق را شکایت باشد از محنت
که عاشق نیست گر لب هم بشرح حال بگشاید
دلم از بند و جان از آتشم گاهی برون آید
که ترک مست من بند قبای آل بگشاید
گشاد از بخت اگر خواهی مروزین آستان اهلی
تحمل کن که گر نگشود پار امسال مگشاید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
گرم چو شمع برد یار سر چه خواهد شد
بغیر از آن که بمیرم دگر چه خواهد شد
بیک نگاه تو از قید جان توان رستن
اگر نگاه کنی اینقدرچه خواهد شد
مبند در بمن ای گلشن جمال که من
گدای یک نظرم یک نظر چه خواهد شد
من از تو روی نتابم ز بیم رسوایی
چنانکه من شده ام زین بتان بتر چه خواهد شد
مدار دست ز زنار زلف او اهلی
اگرچه دین ببرد گو ببر چه خواهد شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
دل کارزوی وصل تو در سینه او بود
تیغ تو کلید در گنجینه او بود
چون لاله بهر دل که نگه کردم ازین باغ
داغ کهنش از غم دیرینه او بود
ماهیت خورشید چو دریافتم آخر
عکسی ز جمال تو در آیینه او بود
آه از ستم چرخ که با هرکه نشستم
گویا غم عالم همه در سینه او بود
آن شیخ که میگفت که ما فاسق و مستیم
فسق همه در یک شب آدینه او بود
ای برهمن از خرقه چو صوفی بدر آمد
زنار تو یکموی ز پشمینه او بود
غافل مشو از اهلی مسکین که همه عمر
چرخ از سبب مهر تو در کینه او بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
محرومی ما جز گنه بخت نباشد
ورنی دل کس نیز چنین سخت نباشد
گر در سر و سامان زدم آتش مکنم عیب
آنرا که جگر سوخت غم رخت نباشد
هرگز نپذیرد رقم نقش محبت
هر سینه که چون آینه یک لخت نباشد
از شوق تو در سر هوس خاک نشینی است
آنرا که سر تاج و دل تخت نباشد
از تیرگی بخت شدی اهلی از او گم
یارب که کسی چون تو سیه بخت نباشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
گفتم که جان قربان کنم آن مه چو مهمان در رسد
جان خود کجا ماند دمی کآن آفت جان در رسد
صد جان بهر مویی رود بر باد اگر آن شاخ گل
در جمع سرمستان خود کاکل پریشان در رسد
ایمرغ جان خود نامه بر موقوف قاصد هم مشو
ترسم که تا قاصد رسد ناگاه فرمان در رسد
مارا گریبان گر درد از دست غم نبود عجب
جایی که سرمستی چنین دست و گریبان در رسد
چون سبزه باز از خرمی سر برزنم از خاک اگر
بر خاک آن سرو روان چون آب حیوان در رسد
چوگان زلف او سرم گو کرد، گو باش اینچنین
باشد که یکبار دگر این گو بچوگان در رسد
اهلی کجا دستش دهد گل چیدن از باغی چنین
باشد بخار راه او در باغ رضوان در رسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
کلک قضا که صورت ابروی او کشید
مدی ز مشک بر سر آهوی او کشید
مشکین غزال من ز بر من چه میرود
چون در کمند عشق مرا موی او کشید
شیرین مگر بشربت کوثر کند خدای
این تلخیی که جان من از خوی او کشید
مشنو که کلک صنع بدین نازکی دگر
سروی بشکل قامت دلجوی او کشید
روی گل ارچه باد بصد گونه سرخ ساخت
صد گونه انفعال گل از روی او کشید
مارا ز اوج عرش بدین قعر چاه غم
هاروت وار نرگس جادوی او کشید
مشق جنون زنیم که حرفی مگر توان
در گوش او ز سلسله موی او کشید
در بزم او چه تحفه برد اهلی گدا
جانی که داشت پیش سگ کوی او کشید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
دل از غم زار و یارش صحبت اغیار میباید
هلاک جان عاشق را همین در کار میباید
به لاف عاشقی نتوان ز خیل عشقبازان شد
جگر پرخون و دل پر درد و دل افگار میباید
به اندک عشوه لطفی که از یاری کسی خواهد
تحمل بر جفای دشمنش بسیار میباید
بدان کان نمک یعقوب یوسف را کند همسر
دریغا دیده بینا درین بازار میباید
بهشت و کوثر و غلمان ترا ارزانی ای زاهد
سخن ازیار گو باما که ما را یار میباید
چه سود از این که میگویم فدایت باد جان من
بگفتن راست ناید کار را کردار میباید
سر کوی تو گلزاریست ای سرو از گلندامان
چو اهلی عندلیبی هم در این گلزار میباید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
بر من از دورش بنوبت ساغر می میرسد
نوبت ما یارب از دور فلک کی میرسد
مرهمی تا کی رسد بر ریش دل از لعل او
حالیا زان غمزه ام زخم پیاپی میرسد
عاشق لب تشنه را از ساقی دور فلک
دیده پرخون میشود تا جرعه یی می میرسد
در تحمل جان سخت من چو سنگ خاره است
زینهمه سختی که بر جان من از وی میرسد
باد اگر بر استخوانم میوزد از سوز دل
آتش سوزنده را ماند که بر نی میرسد
صبر کن از زخم دل اهلی که آن ابرو کمان
مرهمی گرمی نهد صد ناوک از پی میرسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
شاید که پرده زان رخ باد صبا گشاید
روی گشاده او کار مرا گشاید
ما را ز بوی یوسف نگشود هیچ کاری
شاید که آن سهی قد بند قبا گشاید
زان آفتاب خوبان یکذره کم نگردد
گر چشم التفاتی بر حال ما گشاید
این ناز و سر بلندی کاین سرو ناز دارد
کی نرگسش سوی ما چشم رضا گشاید
اهلی منال از آن بت کز ناز برتو دربست
یک در اگر به بندد صد در خدا گشاید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
جایم بروز واقعه پهلوی او کنید
او قبله من است رخم سوی او کنید
نخلی برآورید بلند و به سایه اش
خاکم بیاد قامت دلجوی او کنید
محراب وار بر سنگ مزار من
نقشی بصورت خم ابروی او کنید
در بیستون برید مرا پیش کوهکن
جای شهید عشق به پهلوی او کنید
بوی وفا اگر نشنیدید از کسی
بویی بخاک تربتم از بوی او کنید
زنار بت پرستی خود می برم بخاک
یعنی که رشته کفنم موی او کنید
در شیشه یی کنید کلاب سرشک من
وانرا که یار کشت کفن شوی او کنید
تلقین من که هندوی زنار بسته ام
حرفی ز سحر نرگس جادوی او کنید
تعویذ دوستی است که اهلی نوشته است
این را بیاد گار ببازوی او کنید