عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
هرکه با نرگس سرمست تو در کار آید
روز وشب معتکف خانهٔ خمار آید
صوفی از زلف تو گر یک سر مودر یابد
خرقه بفروشد و در حلقهٔ زنار آید
تو مپندار که از غایت زیبائی و لطف
نقش روی تو در آئینه پندار آید
هر گره کز شکن زلف کژت بگشایند
زو همه نالهٔ دلهای گرفتار آید
گر دم از دانهٔ خال تو زند مشک فروش
سالها زو نفس نافهٔ تاتار آید
زلف سرگشته اگر سر ز خطت برگیرد
همچو بخت من شوریده نگونسار آید
من اگر در نظر خلق نیایم سهلست
مست کی در نظر مردم هشیار آید
عیب بلبل نتوان کردن اگر فصل بهار
نرگست بیند و سرمست به گلزار آید
یوسف مصری ما را چو ببازار برند
ای بسا جان عزیزش که خریدار آید
ذره‌ئی بیش نبیند ز من سوخته دل
آفتاب من اگر بر سر دیوار آید
همچو خواجو نشود از می و مستی بیکار
هر که با نرگس سرمست تو در کار آید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
سحر چو بوی گل از طرف مرغزار برآید
نوای زیر و بم از جان مرغ زار برآید
بیار ای بت ساقی می مروق باقی
که کام جان من از جام خوشگوار برآید
چو در خیال من آید لب چو دانه نارت
ببوستان روانم درخت نار برآید
خط تو چون بخطا ملک نیمروز بگیرد
خروش ولوله از خیل زنگبار برآید
برآید از نفسم بوی مشک اگر بزبانم
حدیث آن گره زلف مشکبار برآید
چو هندوان رسن باز هردم این دل ریشم
بدان کمند گرهگیر تابدار برآید
بود که کام من خسته دل برآید اگر چه
بروزگار مرادی ز روزگار برآید
ببخت شور من بینوا ز گلبن ایام
اگر گلی بدمد صد هزار خار برآید
دعا و زاری خواجو و آه نیم شبانش
اگر نه کارگر آید چگونه کار برآید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
پیداست که از دود دم ما چه برآید
یا خود ز وجود و عدم ما چه برآید
ای صبح جهانتاب دمی همدم ما باش
وانگاه ببین تا ز دم ما چه برآید
نقد دل ما را چه زنی طعنه که قلبست
بی ضرب قبول از درم ما چه برآید
باز آی و قدم رنجه کن و محنت ما بین
ورنی ز قدوم و قدم ما چه برآید
گفتی که کرم باشد اگر بگذری از ما
داند همه کس کز کرم ما چه برآید
گر عشق تو در پردهٔ دل نفکند آواز
از زمزمهٔ زیر و بم ما چه برآید
ور مجلس ما ز آتش عشقت نشود گرم
از سوز دل و ساز غم ما چه برآید
هر لحظه بگوش آیدم از کعبهٔ همت
کایا ز حریم حرم ما چه برآید
گفتم که قلم شرح دهد قصه خواجو
لیکن ز زبان و قلم ما چه برآید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
گوئی بت من چون ز شبستان بدر آید
حوریست که از روضهٔ رضوان بدر آید
دیگر متمایل نشود سرو خرامان
چون سرو من از خانه خرامان بدر آید
هر صبحدم آن ترک پری رخ ز شبستان
چون چشمهٔ خورشید درخشان بدر آید
آبیست که سرچشمه‌اش از آتش سینه‌ست
اشکم که ازین دیدهٔ گریان بدر آید
تا کی کشم از سوز دل این آه جگر سوز
هر چند که دود از دل بریان بدر آید
شرطست نه بر چشمه که بر چشم نشانند
مانند تو سروی که ز بستان بدر آید
زینسان که دلم در رسن زلف تو آویخت
باشد که از آن چاه ز نخدان بدر آید
گر نرگس خونخوار تو خون دل من ریخت
شک نیست که بس فتنه ز مستان بدر آید
آید همه شب زلف سیاه تو بخوابم
تا خود چه ازین خواب پریشان بدر آید
از کوی تو خواجو بجفا باز نگردد
بلبل چه کند گر ز گلستان بدر آید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
به خشم رفتهٔ ما گر به صلح باز آید
سعادت ابدی از درم فراز آید
حکایت شب هجر و حدیث طره دوست
اگر سواد کنم قصه‌ئی دراز آید
چو یاد قامت دلجوی او کند شمشاد
رود بطرف لب جوی و در نماز آید
برآید از دل مشتاق کعبه نالهٔ زار
اگر بگوش وی آوازه حجاز آید
کجا بملک جهان سردر آورد محمود
اگر چنانک گدای در ایاز آید
زهی سعادت آنکس که از پی مقصود
رود بطالع سعد و سعید باز آید
کی از هوای تو باز آیدم دل مجروح
که پشه باز نیاید چو صید باز آید
دلی که در خم زلفت فتاد اگر سنگست
ز مهر روی تو چون موم در گداز آید
چو عود هر که ز عشاق دم زند خواجو
ز سوز فارغ و از ساز بی نیاز آید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
بلبل دلشده از گل به چه رو باز آید
که دلش هر نفس از شوق بپرواز آید
آنکه بگذشت و مرا در غم هجران بگذاشت
باز ناید وگر آید ز سر ناز آید
همدمی کو که برو عرضه کنم قصه شوق
هم دل خسته مگر محرم این راز آید
از سر کوی تو هر مرغ که پرواز کند
جان من نعره زنان پیش رهش باز آید
هر نسیمی که از آن خطه نیاید با دست
خنک آن باد که از جانب شیراز آید
ما دگر در دهن خلق فتادیم ولیک
چاره نبود زر اگر در دهن گاز آید
لاله رخساره بخون شوید و سیراب شود
سرو کوتاه کند دست و سرافراز آید
بلبلی را که بود برگ گلش در دم صبح
بجز از ناله شبگیر که دمساز آید
گر سگ کوی تو بر خاک من آواز دهد
جان من با سگ کوی تو به آواز آید
ور چو چنگم بزنی عین نوازش باشد
ساز بی ضرب محالست که بر ساز آید
بلبل دلشده گلبانگ زند خواجو را
که درین فصل کسی از گل و می باز آید ؟
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید
از تیره شبم صبح درخشان بنماید
از بس دل سرگشته که بربود در آفاق
امروز دلی نیست که دیگر برباید
زین بیش مپای ای مه بی مهر کزین بیش
پیداست که عمر من دلخسته چه پاید
گر کام تو اینست که جانم بلب آری
خوش باش که مقصود تو این لحظه برآید
در زلف تو بستم دل و این نقش نبستم
کز بند سر زلف تو کارم نگشاید
هر صبحدم از نکهت آن زلف سمن سای
برطرف چمن باد صبا غالیه ساید
در ده می چون زنگ که آئینه جانست
تا زنگ غمم ز آینه جان بزداید
مرغان خوش الحان چمن لال بمانند
چون بلبل باغ سخنم نغمه سراید
در دیدهٔ خواجو رخ دلجوی تو نوریست
کز دیدن آن نور دل و دیده فزاید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
نسیم باد صبا چون ز بوستان آید
مرا ز نکهت او بوی دوستان آید
برو دود ز ره دیده اشک گرم روم
ز بسکه از دل پرخون من بجان آید
قلم چه شرح دهد زانکه داستان فراق
نه ممکنست که یک شمه در بیان آید
اگر بجانب کرمان روان کنم پیکی
هم آب دیده که در دم بسر دوان آید
برون رود ز درونم روان باستقبال
چو بانگ دمدمهٔ کوس کاروان آید
چو خونیان بدود اشک و دامنم گیرد
که باش تا خبر یار مهربان آید
سرم بباد رود گر چو شمع از سر سوز
حدیث آتش دل بر سر زبان آید
در آرزوی کنار تو از میان بروم
گهی که وصف میان تو در میان آید
بدین صفت که توئی آب زندگانی را
ز شوق لعل لبت آب در دهان آید
سفر گزید و آگه نبودی ای خواجو
که سیر جان شود آنکو بسیر جان آید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
یا رب این هدهد میمون ز کجا می‌آید
ظاهر آنست که از سوی سبا می‌آید
بوی روح از دم جانبخش سحرمی‌شنوم
یا دم عیسوی از باد صبا می‌آید
از ختن می‌رسد این نفحهٔ مشکین که ازو
نکهت نافهٔ آهوی ختا می‌آید
می‌دهد نکهتی از مصر و دلم می‌گوید
کاین بشیر، از بر گمگشتهٔ ما می‌آید
تا که در حضرت شه نام گدا می‌راند
یا کرا در بر مه یاد سها می‌آید
در دلم می‌گذرد کاین دم جان پرور صبح
زان دو مشگین رسن غالیه سا می‌آید
این چه پرده‌ست که این پرده‌سرا می‌سازد
وین چه نغمه ست کزین پرده‌سرا می‌آید
تاب آن سنبل پرتاب کرا می‌باشد
خواب آن نرگس پرخواب کرا می‌آید
آخر ای پیک همایون که پیام آوردی
هیچ در خاطر شه یاد گدا می‌آید
ما از آن خال بدین حال فتادیم که مرغ
دانه می‌بیند و در دام بلا می‌آید
خواجو ار اهل دلی سینه سپر باید ساخت
پیش هر تیر که از شست قضا می‌آید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
این چه بادست که از سوی چمن می‌آید
وین چه خاکست کزو بوی سمن می‌آید
این چه انفاس روان بخش عبیر افشانست
که ازو رایحهٔ مشک ختن می‌آید
دمبدم مرغ دلم نعره برآرد ز نشاط
کان سهی سرو چمانم ز چمن می‌آید
هیچ دانید که از بهر دل ریش اویس
کیست کز جانب یثرب بقرن می‌آید
آفتابست که از برج شرف می‌تابد
یا سهیلست که از سوی یمن می‌آید
از کجا می‌رسد این رایحهٔ مشک نسیم
کز گذارش نفسی با تن من می‌آید
یا رب این نامه که آورد که از هر شکنش
بوی جان پرور آن عهد شکن می‌آید
بلبل آن لحظه که از غنچه سخن می‌گوید
یادم از پسته آن تنگ دهن می‌آید
چو بیان می‌کند از عشق حدیثی خواجو
همه اجزای وجودش بسخن می‌آید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
کدام دل که ز دوری به جان نمی‌آید
کدام جان که ز غم در فغان نمی‌آید
سرشک من بکجا می‌رود که همچون آب
دو دیده ناز ده برهم روان نمی‌آید
ز شوق عارض و رخسار او چنان مستم
که یادم از سمن و ارغوان نمی‌آید
بسی شکایتم از سوز سینه در جانست
ولی ز آتش دل بر زبان نمی‌آید
چنان سفینه صبرم شکست وآب گرفت
که هیچ تخته از آن بر کران نمی‌آید
کسی که نام لبش می‌برد عجب دارم
که آب زندگیش در دهان نمی‌آید
معبانئی که در آن صورت دلافروزست
ز من مپرس که آن در بیان نمی‌آید
براستی قد سرو سهی خوشست ولیک
براستان که به چشمم چنان نمی‌آید
نمی‌رود سخنی در میان او خواجو
که از فضول کمر در میان نمی‌آید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
مرا دلیست که تا جان برون نمی‌آید
تاب طره جانان برون نمی‌آید
چو ترک مهوش کافر نژاد من صنمی
ز خیلخانه خاقان برون نمی‌آید
چو روی او سمن از بوستان نمی‌روید
چو لعل او گهر از کان برون نمی‌آید
نمی‌رود نفسی کان نگار کافر دل
بقصد خون مسلمان برون نمی‌آید
تو از کدام بهشتی که با طراوت تو
گلی ز گلشن رضوان برون نمی‌آید
برون نمی‌رود از جان دردمند فراق
امید وصل تو تا جان برون نمی‌آید
حسود گو چو شکر می‌گداز و میزن جوش
که طوطی از شکرستان برون نمی‌آید
ببوی یوسف مصر ای برادران عزیز
روانم از چه کنعان برون نمی‌آید
به قصد جان گدا هر چه می‌توان بکنید
که او ز خلوت سلطان برون نمی‌آید
چه سود در دهن تنگ او سخن خواجو
که هیچ فایده از آن برون نمی‌آید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
کسی را از تو کامی برنیاید
که این از دست عامی برنیاید
بنا کام از لبت برداشتم دل
که از لعل تو کامی برنیاید
برون از عارض و زلف سیاهت
به شب صبحی ز شامی برنیاید
بیار آن می که در خمخانه باقیست
که کار ما به جامی برنیاید
به ترک نیک نامی کن که در عشق
نکونامی به نامی برنیاید
حدیث سوز عشق از پختگان پرس
که دود دل ز خامی برنیاید
چو نون قامتم در مکتب عشق
ز نوک خامه لامی برنیاید
بسوز نالهٔ زارم ز عشاق
نوای زیر و بامی برنیاید
چه سروست آنکه بر بامست لیکن
سهی سروی ببامی برنیاید
برو خواجو که وصل پادشاهی
ز دست هر غلامی برنیاید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
مهی چون او به ماهی برنیاید
شهی ز انسان بگاهی برنیاید
چو زلف هندوی زنگی نژادش
هندوستان سیاهی برنیاید
به اورنگ لطافت تا به محشر
چو آن گلچهر شاهی برنیاید
دل افروزی چو آن خورشید خوبان
ز طرف بارگاهی برنیاید
مهش خوانم ولیکن روشنست این
که ماهی با کلاهی برنیاید
ور او را سرو گویم راست نبود
که سروی در قباهی برنیاید
زمانی نگذرد کز خاک کویش
نفیر دادخواهی برنیاید
گنهکارم چرا کان آتشم نیست
کزو دود گناهی برنیاید
برو خواجو که آواز درائی
درین کشور ز راهی برنیاید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
در پای تو هرکس که سر انداز نیاید
چون هندوی زلف تو سرافراز نیاید
گر سر نکشد ز آتش دل شمع جگر سوز
مانندهٔ زر در دهن گاز نیاید
گفتم بگریزم ز کمند تو ولیکن
مرغی که سوی دام رود باز نیاید
جان کی برم از آهوی صیاد تو هیهات
گنجشک مگر در نظر باز نیاید
مرغ دل غمگین بهوای سر کویت
جز در قفس سینه بپرواز نیاید
صاحب‌نظر از ضربت شمشیر ننالد
کانکس که بمیرد ز وی آواز نیاید
افغان مکن از ضرب که هر ساز که باشد
بی ضرب یقینست که برساز نیاید
گرمهر نباشد نرود روز بپایان
لیکن همه کس محرم این راز نیاید
آه از دل خواجو که کسی در غم هجرش
جز آه دل سوخته دمساز نیاید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
جز ناله کسی مونس و دمساز نیاید
جز سایه کسی همره و همراز نیاید
ای خواجه برو باد مپیمای که بلبل
در فصل بهاران ز چمن باز نیاید
گفتم که ز من سرمکش ای سرو روان گفت
تا سر نکشد سرو سرافراز نیاید
هر دل که به دستش نبود رشتهٔ دولت
همبازی آن زلف رسن باز نیاید
باز آی و بسوی من بیدل نظری کن
هر چند مگس در نظر باز نیاید
صاحب‌نظر از نوک خدنگ توننالد
برکشته چو خنجر زنی آواز نیاید
چون بلبل دلسوخته را بال شکستند
برطرف چمن باز بپرواز نیاید
تا زنده بود شمع صفت بر نکند سر
در پای تو هرکس که سرانداز نیاید
خواجو ز سفر عزم وطن کرد ولیکن
مرغی که برون شد ز قفس باز نیاید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
به مهر روی تو در آفتاب نتوان دید
ببوی زلف تودر مشک ناب نتوان دید
دو چشم مست تو دیشب بخواب می‌دیدم
ولی چه سود که آن جز بخواب نتوان دید
اگر چه آب رخت عین آتشست ولیک
فروغ آتش رویت در آب نتوان دید
چو ماه مهر فروزت به زیر سایهٔ شب
به هیچ روی مهی شب نقاب نتوان دید
رخ تو در شکن زلف پرشکن دیدم
اگر چه در شب تار آفتاب نتوان دید
خواص چشمهٔ نوشت که جوهر روحست
بیار باده که جز در شراب نتوان دید
دل شکستهٔ خواجو خراب گشت و وراست
که گنج عشق تو جز در خراب نتوان دید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷
صبح چون گلشن جمال تو دید
برعروسان بوستان خندید
نام لعلت چو بر زبان راندم
از لبم آب زندگانی بچکید
صبحدم حرز هفت هیکل چرخ
از سر مهر بر رخ تو دمید
مرغ جان در هوات پر می‌زد
بال زد وز پیت روان بپرید
هر که شد مشتری مهر رخت
خرمن مه به نیم جو نخرید
وانکه چون دیده دید روی ترا
خویشتن را بهیچ روی ندید
سر مکش زانکه از چمن بیرون
سرو تا سرکشید سرنکشید
در رهت خاک راه شد خواجو
لیک بر گرد مرکبت نرسید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
جادوئی چون نرگس مستت به بیماری که دید
هندوئی چون طرهٔ پستت بطراری که دید
در سواد شام تاری مشک تاتاری که یافت
بر بیاض صبح صادق خط زنگاری که دید
مردم آزاری و هر دم عزم بیزاری کنی
بیگناهی مردم آزاری و بیزاری که دید
چون ندارم زور و زر هم چارهٔ من زاریست
بی زر و زوری بدین مسکینی و زاری که دید
آنکه زو شمشاد را پای خجالت در گلست
راستی را زان صفت سروی بعیاری که دید
تا صبا شد دسته بند سنبل گلپوش او
کار او جز عنبر افشانی و عطاری که دید
گفتمش بینم ترا مست و مرا ساغر بدست
گفت سلطانرا حریف رند بازاری که دید
قصد خواجو کرد و خونش خورد و برخاکش نشاند
ای عزیزان هرگز از خونخواری این خواری که دید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
سبزه پیرامن سرچشمهٔ نوشش نگرید
شبه بر گوشهٔ یاقوت خموشش نگرید
شام شبگون سحر پوش قمر فرسا را
زیور برگ گل غالیه پوشش نگرید
عقل را صید کمند افکن جعدش بینید
روح را تشنهٔ سرچشمهٔ نوشش نگرید
بت ضحاک من آن مه که برخ جام جمست
آن دو افعی سیه بر سر دوشش نگرید
منکه از حلقهٔ گوشش شده‌ام حلقه بگوش
گوشداری من حلقه بگوشش نگرید
جانم از جام لبش گشت بیک جرعه خراب
بادهٔ لعل لب باده فروشش نگرید
خواجو از میکده‌اش دوش بدوش آوردند
اینهمه بیخودی از مستی دوشش نگرید