عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۶
نسازد توبه از کردار خود جانی که من دارم
نمی آید به خود تا حشر نسیانی که من دارم
نمی گنجد به عالم جرم پنهانی که من دارم
زند پهلو به گردون کوه عصیانی که من دارم
به صد دریا نگردد پاک دامانی که من دارم
در آن وادی که من هستم به جز گردون نمی گردد
برای دستگیری رهبری بیرون نمی گردد
یقینم شد که لیلی همدمم اکنون نمی گردد
ز وحشت سایه یی بر گرد من مجنون نمی گردد
ندارد کعبه گرد خود بیابانی که من دارم
درین ایام گردون حاجتم بیرون نمیارد
هوس دیگر ز کنج عزلتم بیرون نمیارد
به تکلیف آفتاب از صحبتم بیرون نمیارد
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمیارد
به است از جنت در بسته زندانی که من دارم
مرا در گوشه محنت فگنده گردش دوران
به پای افگنده ام زنجیر از کوتاهی دامان
نباشد در دل من آرزوی میوه بستان
ز اکسیر قناعت می شمارم نعمت الوان
اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم
کمانداری که از بیمش سر خورشید می لرزد
به دامنگیریی او بازوی امید می لرزد
به خود از غیرت او رستم و جمشید می لرزد
ز سهمش پنجه شیران چو برگ بید می لرزد
درون سینه از تیرش نیستانی که من دارم
مرا چون سیدا برد آن نگار خرگهی صایب
نباشد هیچ کس را آن پری رو آگهی صایب
به زلفش می توان چون خضر کردن همرهی صایب
ز مد عمر جاویدان ندارد کوتهی صایب
ز دست تیغ او زخم نمایانی که من دارم
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
سبب نظم رباعی اینست: عبدالرحمن بکاول برادر جاوم بی اتالیق محرمی داشته که او را خواجه بامیر می گفته اند ملا این رباعی را به او گفته اند.
در کوی تو خویش را عدم فرض کنم
صد جان دگر به پای تو قرض کنم
عمریست به حال من نمی پردازی
از دست تو با میر روم عرض کنم
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵ - اسبیات
اسپی دارم کز غمش سوخته ام
با عیب سراپاش نظر دوخته ام
گفتم که به صاحبش روم رد سازم
گفتا که به کل عیب بفروخته ام
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
ای قبله زخدمتت بسی مهجورم
عمریست از این فیض سعادت دورم
رنجوریم از راه کسل نیست مرا
چون دور ز دیدار توام رنجورم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲ - چرچین فروش
به کف چقماق چون برگیرد آن چرچین فروش من
رسد چون سنگ آواز خریداران به گوش من
ز عکس او دکان از بس که چون آئینه روشن شد
ندارد طاقت نظاره او چشم و هوش من
روم در پیش او هر روز پرسم نقد هر جنسی
بود افزونتر از سوداگران جوش و خروش من
به دستش سیدا چون شانه را با صد زبان بینم
در آید در سخن از رشک لب‌های خموش من
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۴ - زرگر
هر که یک دم همدم آن دلبر زرگر شود
سنگ گیرد لعل گردد خاک گیرد زر شود
چشم قلابی که با آن سیمتن من دیده ام
رفته رفته همچو طفل اشک سیماور شود
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۷ - زرگر
دلبر زرگر که باشد رشک ماه و مشتری
خانه خود بردم او را بر زبان زرگری
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۸ - زرگر
دلم را آن مه زرگر چون زر در تاب می‌سازد
به دستش هرچه می‌افتد همان دم آب می‌سازد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۵ - بافنده
هر که با آن دلبر بافنده شد یار سخن
نیست در عالم دگر او را غم گور و کفن
با اصول شانه هر دم دست و پایی می زند
عاشقان واکرده می گردند چون ماکو دهن
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۷ - قناد
تا نمود آن دلبر قناد شکر خند را
ریختم جام عسل را آب کردم قند را
از حجاب او نبات از شیشه سر بیرون نکرد
نیشکر برید از غیرت ز خود پیوند را
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۲ - کلال
آن کلال امرد که او را بود منزل جان و دل
خانه بردم ماند دستش در میان آب و گل
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۳ - پا یکی
پا یکی امرد چلیم نقره یی بر کف رسید
آتش سودای او دود از دماغ او کشید
سوختم مانند تماکو چو نی بر لب نهاد
آتشم گل کرد و از خاکسترم سنبل دمید
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۵ - درزی
از غم آن شوخ درزی جامه خود سوختم
چشم چون سوزن به چاک دامن او دوختم
زین هنر هرگز نشد چاک گریبانم درست
رفته رفته کوی او کار عجب آموختم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۴۵ - جامه باف
جامه باف امرد خط رخسار خود را شانه کرد
عشقبازان را اصول شانه اش دیوانه کرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۴۷ - جامه باف
جامه باف امرد بود دیوانه او بی حساب
می کند با عشقبازان کار در یک جامه خواب
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۴۸ - کله پز
آن بت سیرابه پز آید ز دیگش بوی مشک
از غم او پاچه ها باریک و سرها گشته خشک
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۵۴ - شسته گر
شسته گر امرد که رفتارش بود آب روان
عاشقانش چون لب دریا همه تردامنان
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۶۱ - طاقی دوز
شوخ طاقی دوز را در بزم ساقی می کنند
بر سر او عشقبازان جنگ طاقی می کنند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۶۸ - بقال
دلبر بقال با من کرد سودا دلگشاد
چشم پوشید و به زیر سر سبدها را نهاد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۶۹ - بقال
تا دل به آن جهود پسر مات کرده‌ام
ایمان خود درست به تورات کرده‌ام
او را به خانه هرشب شنید که برده‌ام
ترسا شدن به خویشتن اثبات کرده‌ام