عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۰ - در مدح سید اجل نقیب النقباء شرف الدین محمدبن علی مرتضی گوید
ای دست برده از همه خوبان به دلبری
وز دست برد تو شده مردان ز دل بری
از رشگ چشم تو است که پیدا نگشت حور
وز شرم روی تو است که پنهان رود پری
عشقت چو بی نیازی هر لحظه برتر است
تا تو چو زندگانی هر روز خوشتری
نامی شنیده ام ز تو سیمرغ وار از آن
چون عندلیب سوخته ام بر گل طری
تو جوهری شدست فراقت ز چشم من
از رخ همی کنم به زر عشق زرگری
جانا جز از من و تو در آفاق دیده نیست
کس عندلیب زرگر و سیمرغ جوهری
خون دل از فراق تو چون باده می خورم
وین باده را تو نیستی ای دوست مشتری
گر اشک باده رنگ همی ریزم از غمت
شاید که جرعه شرط بود در معاشری
من باده خوار خون دل از جام دیده ام
بر یاد نقل آن لب چون لعل شکری
در کین من مگیر به دندان لب ای نگار
گر می نمی خوری ز چه نقلم همی خوری
از هجر تو توانگر وز وصل مفلسم
بس نادرست مفلسی اندر توانگری
هرگز نگوییم چو صراحی که خوش بخند
پیوسته همچو راوق گویی که خون گری
دادم به دست تو دل و نفروختم به تو
تا تو دل از رهی بر میر اجل بری
میر اجل سید سادات عز دین
کش نیست همسری به بزرگی و سروری
فخر زمانه تاج الاسلام صدر دهر
خورشید شرع ذوالحسین اصل مهتری
بوالقاسم اجل شرف الدین مرتضی
کورا عنایت ازلی داد یاوری
آزاده زاده که نبودست در جهان
با جود و جد و جدش کس را برابری
آن سید لطیف که او را مسلم است
اصل بزرگواری و دست سخاگری
پیش دل و کف و همم و حلم آن بزرگ
دریا و ابر و چرخ و زمین کرده چاکری
با پایه ی سیادت و با مایه ی ادب
با کمترین کسی کند از خلق کهتری
گر با هنر کسی متواضع بود بدان
کان از فروتنی بودش نه از فروتری
او باشد ار مقدمه ی فضل در رسد
صبح است اگر طلایه ی خورشید بنگری
منشور نور ظلمت گیسوی عرضه کرد
تا بی دریغ تیغ زنی و در سخنوری
از گوهر مطهر سلجوقیان «و» وحی
با چتر شرع و نوبت دین شاه لشکری
ای یار حق و یاور هر مستحق شده
از جور عام پروری و نام گستری
از بهر این سبب به همه کار در تو را
جبار کرد یاری و اقبال یاوری
یک علم نیست در همه دفتر که تو ز بر
ز انگشت عقل خویش ورق وار نشمری
مانند لوح محفوظ آمد ضمیر تو
کز سر علم جان قلم عقل را سری
تا خشم تو عرض شد و حلم تو جسم گشت
جوهر صفت شدست تو را نفس گوهری
اندر جهان تو اصل جهانی بدان سبب
کز خشم و حلم و دل عرض و جسم و جوهری
هرگز نه ممکن است که چون تو بشر بود
گویی فرشته ای که همه خیر بی شری
از غایت لطافت تو ناورد به هم
گر تو سوار بر مژه ی مور بگذری
گر بر رخ زمین فکنی سایه زحلم
یک باره کوهها به زمینها فرو بری
از رای تو شگفت نیاید فروغ عقل
از آفتاب طرفه نباشد منوری
ای بوده نیک خواه تو بر تخت بخت یاب
وی دیده بدسگال تو ز اختر بد اختری
از نسل مصطفای معلای معظمی
وز پشت مرتضای مزکای صفدری
دشمن چه مردت است که تا در بر و دهانت
منشور احمدی بود و تیغ حیدری
بر عرشت ار زنند سراپرده ی شرف
شاید که تو مشرف «هر» هفت کشوری
از نفس پاک همچو هنر خوب سیرتی
وز لفظ خوب همچو خرد روح پروری
تابان ز تو است نور جوانمردی و سخا
چون فر پادشاهی و مهر پیمبری
تاوانی و غرامتی و باقئیت نیست
در مهتری و مردمی و نیک محضری
فرزند شیر حقی و روباه حلم تو
از خوی گرگ باز کند پوستین دری
بدخواه بادسار رکیب سبک سر است
آری ز باد طرفه نباشد سبک سری
بادت مقدمی بهتر بر همه بشر
تا خصم را بود بخری در مؤخری
نازان و شادمان همه خویشان تو به تو
تا عالم است و آدمی و آدمیگری
وز دست برد تو شده مردان ز دل بری
از رشگ چشم تو است که پیدا نگشت حور
وز شرم روی تو است که پنهان رود پری
عشقت چو بی نیازی هر لحظه برتر است
تا تو چو زندگانی هر روز خوشتری
نامی شنیده ام ز تو سیمرغ وار از آن
چون عندلیب سوخته ام بر گل طری
تو جوهری شدست فراقت ز چشم من
از رخ همی کنم به زر عشق زرگری
جانا جز از من و تو در آفاق دیده نیست
کس عندلیب زرگر و سیمرغ جوهری
خون دل از فراق تو چون باده می خورم
وین باده را تو نیستی ای دوست مشتری
گر اشک باده رنگ همی ریزم از غمت
شاید که جرعه شرط بود در معاشری
من باده خوار خون دل از جام دیده ام
بر یاد نقل آن لب چون لعل شکری
در کین من مگیر به دندان لب ای نگار
گر می نمی خوری ز چه نقلم همی خوری
از هجر تو توانگر وز وصل مفلسم
بس نادرست مفلسی اندر توانگری
هرگز نگوییم چو صراحی که خوش بخند
پیوسته همچو راوق گویی که خون گری
دادم به دست تو دل و نفروختم به تو
تا تو دل از رهی بر میر اجل بری
میر اجل سید سادات عز دین
کش نیست همسری به بزرگی و سروری
فخر زمانه تاج الاسلام صدر دهر
خورشید شرع ذوالحسین اصل مهتری
بوالقاسم اجل شرف الدین مرتضی
کورا عنایت ازلی داد یاوری
آزاده زاده که نبودست در جهان
با جود و جد و جدش کس را برابری
آن سید لطیف که او را مسلم است
اصل بزرگواری و دست سخاگری
پیش دل و کف و همم و حلم آن بزرگ
دریا و ابر و چرخ و زمین کرده چاکری
با پایه ی سیادت و با مایه ی ادب
با کمترین کسی کند از خلق کهتری
گر با هنر کسی متواضع بود بدان
کان از فروتنی بودش نه از فروتری
او باشد ار مقدمه ی فضل در رسد
صبح است اگر طلایه ی خورشید بنگری
منشور نور ظلمت گیسوی عرضه کرد
تا بی دریغ تیغ زنی و در سخنوری
از گوهر مطهر سلجوقیان «و» وحی
با چتر شرع و نوبت دین شاه لشکری
ای یار حق و یاور هر مستحق شده
از جور عام پروری و نام گستری
از بهر این سبب به همه کار در تو را
جبار کرد یاری و اقبال یاوری
یک علم نیست در همه دفتر که تو ز بر
ز انگشت عقل خویش ورق وار نشمری
مانند لوح محفوظ آمد ضمیر تو
کز سر علم جان قلم عقل را سری
تا خشم تو عرض شد و حلم تو جسم گشت
جوهر صفت شدست تو را نفس گوهری
اندر جهان تو اصل جهانی بدان سبب
کز خشم و حلم و دل عرض و جسم و جوهری
هرگز نه ممکن است که چون تو بشر بود
گویی فرشته ای که همه خیر بی شری
از غایت لطافت تو ناورد به هم
گر تو سوار بر مژه ی مور بگذری
گر بر رخ زمین فکنی سایه زحلم
یک باره کوهها به زمینها فرو بری
از رای تو شگفت نیاید فروغ عقل
از آفتاب طرفه نباشد منوری
ای بوده نیک خواه تو بر تخت بخت یاب
وی دیده بدسگال تو ز اختر بد اختری
از نسل مصطفای معلای معظمی
وز پشت مرتضای مزکای صفدری
دشمن چه مردت است که تا در بر و دهانت
منشور احمدی بود و تیغ حیدری
بر عرشت ار زنند سراپرده ی شرف
شاید که تو مشرف «هر» هفت کشوری
از نفس پاک همچو هنر خوب سیرتی
وز لفظ خوب همچو خرد روح پروری
تابان ز تو است نور جوانمردی و سخا
چون فر پادشاهی و مهر پیمبری
تاوانی و غرامتی و باقئیت نیست
در مهتری و مردمی و نیک محضری
فرزند شیر حقی و روباه حلم تو
از خوی گرگ باز کند پوستین دری
بدخواه بادسار رکیب سبک سر است
آری ز باد طرفه نباشد سبک سری
بادت مقدمی بهتر بر همه بشر
تا خصم را بود بخری در مؤخری
نازان و شادمان همه خویشان تو به تو
تا عالم است و آدمی و آدمیگری
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۱ - در حسن صورت و سؤ سیرت غلامی و کیفیت خرید و فروش او گوید
خریدم از در عشرت غلامکی چو نگار
که گاه بیع مرا دست و دل برفت از کار
غلامکی به حدیث جمال فوق الوصف
نداده بر در حسن آفتاب و مه را بار
چو صورتی که نگارد بهین نگارگری
به صد هزار تکلف به خامه بر دیوار
گشاده جبهت و پاکیزه روی و خرم چشم
لطیف خلقت و شیرین زبان و خوش گفتار
نکرده هیچ کس را دو زلف او تمکین
نداده هیچ دلی را دو چشم او زنهار
ز گل نموده جمالش به ماه بر تصویر
ز مشگ کرده دو زلفش بر آفتاب نگار
قیاس نیست نکوئیش را ولیکن هست
از این یکی عجمی غمرسار بی هنجار
ستور عادت،گوساله طبع،گاو سرشت
خرد رمیده، مدهوش رای، ناهشیار
به خیره رائی از خوک خوکتر صد ره
به خامکاری از گاو گاوتر بسیار
گرش بگویم: کفشم بنه، نهد جبه
ورش بگویم: موزه بده، دهد دستار
به نانباش فرستم شود به کفشی گر
به گازرش بدوانم دود بر عصار
حدیث آب کشیدن ز جوی؛ باز آمد
سبو شکسته و تر کرده جامه چندین بار
به مستراح درون یک تنش همی باید
که . . . بشوید و گرنه تبه کند شلوار
هزار بار زیادت شکست کاسه و خوان
شکسته گردد آری به کار دست افزار
گر از قضا به مهمی فرستمش گه صبح
نماز خفتن کرده به من دهد دیدار
یکی دو بار به گرمابه بردمش دیدم
برهنه . . . وبه سر بر نهاده سطل و ازار
ز حال خانه چو پرسم مرا جواب دهد
بسی است خواجه برون و درون تو را گفتار
به مجلس اندر ساقیش چون کنم که مرا
بلند گوید سیکی بگیر و سیل بیار
چه بر خوریم ز پالیز نارسیده اوی
که نیست خربزه او به جایگاه خیار
سه مه بود که خریدم دو ماهه بیمار است
چو زر وزیر وزریر است زرد و زار و نزار
کسان من به تعهد نشسته بر سر او
چو کرکسان که نشینند برسر مردار
به تندرستی در مرده بود نالان گشت
شگفتم آید تا مرده چون بود بیمار
کنون کجابرم این مرده ریگ را که مرا
نه مرد فضل و ادب شد نه اهل بوس و کنار
هزار تیز به ریشش که این فروخت به من
مشعبد آمد قواد جلد دولت یار
اگر حکایت آنت کنم که اندر بیع
چه رنج دیدم از آن قلتبان ناهموار
چنان شود که تو را دل چنان شود در غم
که «چون» نی از تو برآید هزار ناله زار
به روز اول پیش اجل نجیب الدین
که داشته است بهر کار در مرا تیمار
بیامدند سه نخاس چون سه اشتر مرغ
گرفته دست دو منحوس چون دو بوتیمار
چو بوم شوم پی و چون کلاغ بانگ آور
چو زاغ بسته صف و چون کلنگ گشته قطار
سپرده دست به دست نجیب از پی بیع
گرفته ریش گریبان من ز بهر قرار
کشیده دست نجیب و گسسته پنجه من
یکی ز رنج تباه و یکی ز درد فگار
فریب و حیله نخاس و زرق بازرگان
بباخت با من بیچاره چند گونه قمار
به خاکساری نخاس . . . فروش دغل
ز من سبک بدو سرزر گرفت در یک بار
نهان ز عامل و سلطان به سالی اندر شهر
همی زنند مرا کارها چنین دو هزار
مرا چه سود پشیمان شدن که اول روز
دخیل بودم و آن روسبی زنان طرار
بهر دو پای فتد مرغ زیرک اندر دام
بهر دو دست بود مرد ابله اندر کار
بخاصه خواجه این قلتبان کیا حاشا
که جمله لعنت بر «بار» باد و برسر بار
مشنعیست از این مد بری صداع دهی
دروغگوی و تعنت نمای و بدکردار
ز کیسه من اگر چند سودمند شدند
یکی نداد مرا یاوری به یک دینار
به من حریف بر ایشان چگونه سود کنند
که ایمن است ز تلبیس خفتگان بیدار
رسید کار به جائی ز صیدگاه سپهر
که زیر کان را دارند خربطان بشکار
ز مرد خامش باید همی بتر ترسید
کز آب ساکن خیزد نهنگ مردم خوار
بهر چه گفتم دانم که کس نخواهد گفت
مگوی چیزی کت واجب آید استغفار
خدای باد بهر کار با نجیب الدین
کزو شد آسان کار چنین شده دشخوار
صداعها بکشید و غلام را بخرید
بداد خط و زر از کیسه داد مهتروار
منم قوای نان پز شعار شیرین شعر
مراست خاطر خباز شکل گرده شمار
ز بهر نان من است آن گهر صفت گندم
به خوشه صدف اندر بکشت زار بحار
بدن دکان و خرد دستگاه و طبع تنور
ضمیر هیزم و اندیشه دود و خاطر نار
زمانه حمال ارکان وال و دهر قفیز
ستاره گندم و مه مهر و آسمان انبار
که گاه بیع مرا دست و دل برفت از کار
غلامکی به حدیث جمال فوق الوصف
نداده بر در حسن آفتاب و مه را بار
چو صورتی که نگارد بهین نگارگری
به صد هزار تکلف به خامه بر دیوار
گشاده جبهت و پاکیزه روی و خرم چشم
لطیف خلقت و شیرین زبان و خوش گفتار
نکرده هیچ کس را دو زلف او تمکین
نداده هیچ دلی را دو چشم او زنهار
ز گل نموده جمالش به ماه بر تصویر
ز مشگ کرده دو زلفش بر آفتاب نگار
قیاس نیست نکوئیش را ولیکن هست
از این یکی عجمی غمرسار بی هنجار
ستور عادت،گوساله طبع،گاو سرشت
خرد رمیده، مدهوش رای، ناهشیار
به خیره رائی از خوک خوکتر صد ره
به خامکاری از گاو گاوتر بسیار
گرش بگویم: کفشم بنه، نهد جبه
ورش بگویم: موزه بده، دهد دستار
به نانباش فرستم شود به کفشی گر
به گازرش بدوانم دود بر عصار
حدیث آب کشیدن ز جوی؛ باز آمد
سبو شکسته و تر کرده جامه چندین بار
به مستراح درون یک تنش همی باید
که . . . بشوید و گرنه تبه کند شلوار
هزار بار زیادت شکست کاسه و خوان
شکسته گردد آری به کار دست افزار
گر از قضا به مهمی فرستمش گه صبح
نماز خفتن کرده به من دهد دیدار
یکی دو بار به گرمابه بردمش دیدم
برهنه . . . وبه سر بر نهاده سطل و ازار
ز حال خانه چو پرسم مرا جواب دهد
بسی است خواجه برون و درون تو را گفتار
به مجلس اندر ساقیش چون کنم که مرا
بلند گوید سیکی بگیر و سیل بیار
چه بر خوریم ز پالیز نارسیده اوی
که نیست خربزه او به جایگاه خیار
سه مه بود که خریدم دو ماهه بیمار است
چو زر وزیر وزریر است زرد و زار و نزار
کسان من به تعهد نشسته بر سر او
چو کرکسان که نشینند برسر مردار
به تندرستی در مرده بود نالان گشت
شگفتم آید تا مرده چون بود بیمار
کنون کجابرم این مرده ریگ را که مرا
نه مرد فضل و ادب شد نه اهل بوس و کنار
هزار تیز به ریشش که این فروخت به من
مشعبد آمد قواد جلد دولت یار
اگر حکایت آنت کنم که اندر بیع
چه رنج دیدم از آن قلتبان ناهموار
چنان شود که تو را دل چنان شود در غم
که «چون» نی از تو برآید هزار ناله زار
به روز اول پیش اجل نجیب الدین
که داشته است بهر کار در مرا تیمار
بیامدند سه نخاس چون سه اشتر مرغ
گرفته دست دو منحوس چون دو بوتیمار
چو بوم شوم پی و چون کلاغ بانگ آور
چو زاغ بسته صف و چون کلنگ گشته قطار
سپرده دست به دست نجیب از پی بیع
گرفته ریش گریبان من ز بهر قرار
کشیده دست نجیب و گسسته پنجه من
یکی ز رنج تباه و یکی ز درد فگار
فریب و حیله نخاس و زرق بازرگان
بباخت با من بیچاره چند گونه قمار
به خاکساری نخاس . . . فروش دغل
ز من سبک بدو سرزر گرفت در یک بار
نهان ز عامل و سلطان به سالی اندر شهر
همی زنند مرا کارها چنین دو هزار
مرا چه سود پشیمان شدن که اول روز
دخیل بودم و آن روسبی زنان طرار
بهر دو پای فتد مرغ زیرک اندر دام
بهر دو دست بود مرد ابله اندر کار
بخاصه خواجه این قلتبان کیا حاشا
که جمله لعنت بر «بار» باد و برسر بار
مشنعیست از این مد بری صداع دهی
دروغگوی و تعنت نمای و بدکردار
ز کیسه من اگر چند سودمند شدند
یکی نداد مرا یاوری به یک دینار
به من حریف بر ایشان چگونه سود کنند
که ایمن است ز تلبیس خفتگان بیدار
رسید کار به جائی ز صیدگاه سپهر
که زیر کان را دارند خربطان بشکار
ز مرد خامش باید همی بتر ترسید
کز آب ساکن خیزد نهنگ مردم خوار
بهر چه گفتم دانم که کس نخواهد گفت
مگوی چیزی کت واجب آید استغفار
خدای باد بهر کار با نجیب الدین
کزو شد آسان کار چنین شده دشخوار
صداعها بکشید و غلام را بخرید
بداد خط و زر از کیسه داد مهتروار
منم قوای نان پز شعار شیرین شعر
مراست خاطر خباز شکل گرده شمار
ز بهر نان من است آن گهر صفت گندم
به خوشه صدف اندر بکشت زار بحار
بدن دکان و خرد دستگاه و طبع تنور
ضمیر هیزم و اندیشه دود و خاطر نار
زمانه حمال ارکان وال و دهر قفیز
ستاره گندم و مه مهر و آسمان انبار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۹ - در غزل است
صنما با تو در غم و شادی
بنده بودم نجستم آزادی
وصل پیش آر و داد کن با من
بنه از سر فراق و بیدادی
نرمی از من مخوه که نه مومم
دل مکن سخت اگر نه پولادی
چون در آوردیم به جور از پای
به چه از دست من به فریادی
تو به راحت دری و من در رنج
من بانده درم تو در شادی
ورت گویم چنین مکن گوئی
رو که شیرین منم تو فرهادی
غم تو از کجا و من ز کجا
به من ای جان چگونه افتادی
پس تو شاگرد کیستی آخر
که به دل بردن اندر استادی
استد و داد تو چنین باشد
که دلم بستدی و غم دادی
در نشست تو نیست هیچ ادب
با قوامی مگر در افتادی
بنده بودم نجستم آزادی
وصل پیش آر و داد کن با من
بنه از سر فراق و بیدادی
نرمی از من مخوه که نه مومم
دل مکن سخت اگر نه پولادی
چون در آوردیم به جور از پای
به چه از دست من به فریادی
تو به راحت دری و من در رنج
من بانده درم تو در شادی
ورت گویم چنین مکن گوئی
رو که شیرین منم تو فرهادی
غم تو از کجا و من ز کجا
به من ای جان چگونه افتادی
پس تو شاگرد کیستی آخر
که به دل بردن اندر استادی
استد و داد تو چنین باشد
که دلم بستدی و غم دادی
در نشست تو نیست هیچ ادب
با قوامی مگر در افتادی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۱ - در غزل است
ای مهر تو در میان جانم
و ای نام تو بر سر زبانم
تو خوب چو باغ ارغوانی
من زشت چو کشت زعفرانم
از بردن نام و زلف و خالت
چون نافه مشک شد دهانم
شبها ز غمت همی نخسبم
زین است که زرد و ناتوانم
هندو نیم ار تو را چرا پس
بر بام غم تو پاسبانم
گر نام تو بر سرم نبودی
کس بازنیافتی نشانم
گفتی که کنی تو در سرم جان
حقا که در آرزوی آنم
خود را عجمی چه سازی ای ترک
هرگه ز تو بوسه ای ستانم
گویم که بیار آن لب شیرین
گوئی تو که پارسی ندانم
با گرسنگان به خوان وصلت
گر هیچ کری کند بخوانم
آن رفت که با قوام بودم
امروز قوامیم نه آنم
و ای نام تو بر سر زبانم
تو خوب چو باغ ارغوانی
من زشت چو کشت زعفرانم
از بردن نام و زلف و خالت
چون نافه مشک شد دهانم
شبها ز غمت همی نخسبم
زین است که زرد و ناتوانم
هندو نیم ار تو را چرا پس
بر بام غم تو پاسبانم
گر نام تو بر سرم نبودی
کس بازنیافتی نشانم
گفتی که کنی تو در سرم جان
حقا که در آرزوی آنم
خود را عجمی چه سازی ای ترک
هرگه ز تو بوسه ای ستانم
گویم که بیار آن لب شیرین
گوئی تو که پارسی ندانم
با گرسنگان به خوان وصلت
گر هیچ کری کند بخوانم
آن رفت که با قوام بودم
امروز قوامیم نه آنم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۷ - در غزل است
کسی در عشق تو دلریش باشد
که مسکین عاشق و درویش باشد
ز شادیها شود بیگانه آن دل
که با اندوه عشقت خویش باشد
هر آن کو صحبت سیمرغ جوید
به هر حالی محال اندیش باشد
فغان از چشم مست تو که پیوست
موافق سوز و کافرکیش باشد
بود درمان هجرت درد عاشق
که یاد گرگ رنج میش باشد
پسندی کز لب نوشینت ای جان
جهان را نوش و ما را نیش باشد
هر آن کو عشق بازد با تو معشوق
زهر عاشق بتر دلریش باشد
ندانی پس نگارینا که آن را
که بامش بیش برفش بیش باشد
پس از هر سروری باشد قوامیت
ولی در عشق بیش از پیش باشد
که مسکین عاشق و درویش باشد
ز شادیها شود بیگانه آن دل
که با اندوه عشقت خویش باشد
هر آن کو صحبت سیمرغ جوید
به هر حالی محال اندیش باشد
فغان از چشم مست تو که پیوست
موافق سوز و کافرکیش باشد
بود درمان هجرت درد عاشق
که یاد گرگ رنج میش باشد
پسندی کز لب نوشینت ای جان
جهان را نوش و ما را نیش باشد
هر آن کو عشق بازد با تو معشوق
زهر عاشق بتر دلریش باشد
ندانی پس نگارینا که آن را
که بامش بیش برفش بیش باشد
پس از هر سروری باشد قوامیت
ولی در عشق بیش از پیش باشد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۵ - در غزل است
همه ای دل بلای ما خواهی
که به رغبت همی جفا خواهی
این چه عادت است و خو که تو راست
این همه رنج و غم چرا خواهی
وصل یاری طلب کنی پیوست
که بدان در صداع ما خواهی
یک جهان آرزو و تو ز جهان
همه سیمرغ و کیمیا خواهی
عمر چون خرج کرده شد عوضش
از که جوئی و از کجا خواهی
ازتو بی کارتر تو باشی هم
گر از این دلبران وفا خواهی
یارت آن است که تو را بیند
گوید ازسخره خه کرا خواهی
به از این دوستی به دست آور
گر همی دوست و آشنا خواهی
پس قوامی به جای آوردم
که بدین تو همی مرا خواهی
که به رغبت همی جفا خواهی
این چه عادت است و خو که تو راست
این همه رنج و غم چرا خواهی
وصل یاری طلب کنی پیوست
که بدان در صداع ما خواهی
یک جهان آرزو و تو ز جهان
همه سیمرغ و کیمیا خواهی
عمر چون خرج کرده شد عوضش
از که جوئی و از کجا خواهی
ازتو بی کارتر تو باشی هم
گر از این دلبران وفا خواهی
یارت آن است که تو را بیند
گوید ازسخره خه کرا خواهی
به از این دوستی به دست آور
گر همی دوست و آشنا خواهی
پس قوامی به جای آوردم
که بدین تو همی مرا خواهی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۷ - در غزل است
ای دل اندوه یار خورده نه ای
جگر مرد کار خورده نه ای
زخم هجران دوست دیده نه ای
تیغ در کارزار خورده نه ای
شربت وصل خورده ای لیکن
ضربت هجر یار خورده نه ای
در بیابان رنج مهجوران
آب ناخوش گوار خورده نه ای
در دبستان عشق معشوقان
چوب آموزگار خورده نه ای
بوده ای یار غار عشق ولیک
زخم دندان مار خورده نه ای
نشمرندت قوامیا عاشق
که غم بی شمار خورده نه ای
گرد این کار زینهار مگرد
با خود ار زینهار خورده نه ای
نازنینی که از کمان فراق
تیر سندان گذار خورد نه ای
سیکی با خمار چشته نه ای
سیلی روزگار خورده نه ای
جگر مرد کار خورده نه ای
زخم هجران دوست دیده نه ای
تیغ در کارزار خورده نه ای
شربت وصل خورده ای لیکن
ضربت هجر یار خورده نه ای
در بیابان رنج مهجوران
آب ناخوش گوار خورده نه ای
در دبستان عشق معشوقان
چوب آموزگار خورده نه ای
بوده ای یار غار عشق ولیک
زخم دندان مار خورده نه ای
نشمرندت قوامیا عاشق
که غم بی شمار خورده نه ای
گرد این کار زینهار مگرد
با خود ار زینهار خورده نه ای
نازنینی که از کمان فراق
تیر سندان گذار خورد نه ای
سیکی با خمار چشته نه ای
سیلی روزگار خورده نه ای
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۹ - در غزل است
عید رسید ای نگار؛ دوستی آغاز کن
در حجره وصل خویش ؛ جای رهی باز کن
عشق دل تنگ تو؛ به روزه در تنگ خورد
تا کی از این خوی تنگ؛ تنگ درآ ناز کن
ماه گرانان برفت ؛روز ظریفان رسید
جای عواشر نماند؛ عشرت را ساز کن
خواهی کز دست غم؛ باز رهی ساعتی
در قدح راز دل ؛باده غماز کن
راز دلت گر بمی؛ ز دل نیاید برون
مسبب عشق را موکل راز کن
جام می آور به کف ؛ جامه طاعت بکن
سینه غمناک را؛ باطرب انباز کن
هر که تو را روز عید؛ گوید سیکی مخور
گر همه قاضی بود؛ عربده آغاز کن
به شادی ماه نو ؛ یک دو قدح باده خور
شعر قوامی نسیب؛ مطرب خوش ساز کن
روزه قلم در شکست؛ عید قدم در نهاد
دفتر شادی بیار؛ زان ورقی باز کن
در حجره وصل خویش ؛ جای رهی باز کن
عشق دل تنگ تو؛ به روزه در تنگ خورد
تا کی از این خوی تنگ؛ تنگ درآ ناز کن
ماه گرانان برفت ؛روز ظریفان رسید
جای عواشر نماند؛ عشرت را ساز کن
خواهی کز دست غم؛ باز رهی ساعتی
در قدح راز دل ؛باده غماز کن
راز دلت گر بمی؛ ز دل نیاید برون
مسبب عشق را موکل راز کن
جام می آور به کف ؛ جامه طاعت بکن
سینه غمناک را؛ باطرب انباز کن
هر که تو را روز عید؛ گوید سیکی مخور
گر همه قاضی بود؛ عربده آغاز کن
به شادی ماه نو ؛ یک دو قدح باده خور
شعر قوامی نسیب؛ مطرب خوش ساز کن
روزه قلم در شکست؛ عید قدم در نهاد
دفتر شادی بیار؛ زان ورقی باز کن
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۴ - در غزل است
کار تو به آسمان رسیدست
عشقت به همه جهان رسیدست
اسب تو به مرغزار رفتست
مرغ تو به آشیان رسیدست
تو فتنه آخرالزمانی
این پیک به این زمان رسیدست
گستاخ شدست دست عشقت
در کیسه این و آن رسیدست
در عشق تو سود ما زیان است
تا کار به سوزیان رسیدست
امروز مرا که از تو دورم
فریاد به آسمان رسیدست
دریاب که از لب تو دریا
کشتی به میان میان رسیدست
قربان فراق شد قوامی
کش کار ز غم به جان رسیدست
مارا ز غم عشق تو دیرست
تاکارد به استخوان رسیدست
عشقت به همه جهان رسیدست
اسب تو به مرغزار رفتست
مرغ تو به آشیان رسیدست
تو فتنه آخرالزمانی
این پیک به این زمان رسیدست
گستاخ شدست دست عشقت
در کیسه این و آن رسیدست
در عشق تو سود ما زیان است
تا کار به سوزیان رسیدست
امروز مرا که از تو دورم
فریاد به آسمان رسیدست
دریاب که از لب تو دریا
کشتی به میان میان رسیدست
قربان فراق شد قوامی
کش کار ز غم به جان رسیدست
مارا ز غم عشق تو دیرست
تاکارد به استخوان رسیدست
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۹ - در غزل است
دل عاشق ز بیم جان نترسد
گرش کار افتد از سلطان نترسد
چه باک است از بلاها عاشقان را
که نوح از آفت طوفان نترسد
به عشق از جان تقرب کرده عاشق
چو اسماعیل از قربان نترسد
جفاکش وقت رنج از غم ننالد
مبارز روز جنگ از جان نترسد
که اندیشد ز دل آن را که دل نیست
ز دریا مرد کشتیبان نترسد
قوامی را که جان بازی است در عشق
ز رنج فرقت جانان نترسد
همه آفاق دانند این که خشتی
که در آب افتد از باران نترسد
گرش کار افتد از سلطان نترسد
چه باک است از بلاها عاشقان را
که نوح از آفت طوفان نترسد
به عشق از جان تقرب کرده عاشق
چو اسماعیل از قربان نترسد
جفاکش وقت رنج از غم ننالد
مبارز روز جنگ از جان نترسد
که اندیشد ز دل آن را که دل نیست
ز دریا مرد کشتیبان نترسد
قوامی را که جان بازی است در عشق
ز رنج فرقت جانان نترسد
همه آفاق دانند این که خشتی
که در آب افتد از باران نترسد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۳ - در غزل است
دلبر من کودکست ناز نداند همی
روز مراتیره کرد راز نداند همی
درد دل ریش من گر نشناسد سزد
رنج دل «آزورادباز»؟ نداند همی
راست بعینه بتم ؛ به طبع چون آتش است
داند سوزندگی ؛ ساز نداند همی
قدر دلم وصل او؛ داند نه هجر او
قیمت زر چون محک گاز نداند همی
چشم ستمکار او؛ چون لب او کی بود
رفتن خوش همچو کبک، باز نداند همی
کی چو قوامی رهم؛ تا به قیامت ز عشق
کم دل مسکین ز رنج، ناز نداند همی
پای من از جای شد؛ در غم آن بت که او
دست چپ از دست راست؛ باز نداند همی
روز مراتیره کرد راز نداند همی
درد دل ریش من گر نشناسد سزد
رنج دل «آزورادباز»؟ نداند همی
راست بعینه بتم ؛ به طبع چون آتش است
داند سوزندگی ؛ ساز نداند همی
قدر دلم وصل او؛ داند نه هجر او
قیمت زر چون محک گاز نداند همی
چشم ستمکار او؛ چون لب او کی بود
رفتن خوش همچو کبک، باز نداند همی
کی چو قوامی رهم؛ تا به قیامت ز عشق
کم دل مسکین ز رنج، ناز نداند همی
پای من از جای شد؛ در غم آن بت که او
دست چپ از دست راست؛ باز نداند همی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۴ - در غزل است
سرمایه ای است سنگین؛ زلف تو دلبری را
پیرایه«ای است» نیکو چشمت ستمگری را
تا روی تو پری دید؛ از شرم آن نهان شد
از بهر این نبیند؛ هیچ آدمی پری را
از خنده تو شاید؛ گر جوهری بگرید
در در میان شکر؛ کی بود جوهری را
بی خط و عارض تو؛ نشنیده ام که هرگز
رونق بود در اسلام؛ ای دوست کافری را
دل خون شدست ما را از بس جگر که خوردی
حدی است آخر ای جان ؛نیز این جگر خوری را
سر در سر تو خواهم کرد«ن» که شرط این است
بس قیمتی نباشد؛ یاران سرسری را
ترسی که با قوامی؛ عشق تو بس نیاید
ای جان من که باشد در باغ مشتری را
پیرایه«ای است» نیکو چشمت ستمگری را
تا روی تو پری دید؛ از شرم آن نهان شد
از بهر این نبیند؛ هیچ آدمی پری را
از خنده تو شاید؛ گر جوهری بگرید
در در میان شکر؛ کی بود جوهری را
بی خط و عارض تو؛ نشنیده ام که هرگز
رونق بود در اسلام؛ ای دوست کافری را
دل خون شدست ما را از بس جگر که خوردی
حدی است آخر ای جان ؛نیز این جگر خوری را
سر در سر تو خواهم کرد«ن» که شرط این است
بس قیمتی نباشد؛ یاران سرسری را
ترسی که با قوامی؛ عشق تو بس نیاید
ای جان من که باشد در باغ مشتری را
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۰ - در غزل است
تا کرده ام ای دوست به عشق تو تولا
شد رنج و بلای دلم آن قامت و بالا
شایند تو را جان و روان بنده و چاکر
زیبند تو را حور و پری خادم و مولا
با طلعت میگونی و با دولت میمون
با صورت حورائی و با دیده شهلا
حقا که چو جان دارمت و بلکه به از جان
هست از دل «من» آگه الله تعالی
جانا بنه این خوی بد از سر که پس آنگه
یک باره تبرا شود آن جمله تولا
در هیچ مرادی ز تو آری نشنیدیم
آخر نعمی بایدمان تا کی ازاین لا
ما را ز تو جان و دل و سیم و زر و کالا
هر چند نباشد به همه وقت دریغا
با جور و جفاکردن تو فایده ای نیست
چندان که همی گویمت البته و اصلا
تاروز قیامت ز مقالات قوامی
گویند غزلهای تو دربزم اجلا
شد رنج و بلای دلم آن قامت و بالا
شایند تو را جان و روان بنده و چاکر
زیبند تو را حور و پری خادم و مولا
با طلعت میگونی و با دولت میمون
با صورت حورائی و با دیده شهلا
حقا که چو جان دارمت و بلکه به از جان
هست از دل «من» آگه الله تعالی
جانا بنه این خوی بد از سر که پس آنگه
یک باره تبرا شود آن جمله تولا
در هیچ مرادی ز تو آری نشنیدیم
آخر نعمی بایدمان تا کی ازاین لا
ما را ز تو جان و دل و سیم و زر و کالا
هر چند نباشد به همه وقت دریغا
با جور و جفاکردن تو فایده ای نیست
چندان که همی گویمت البته و اصلا
تاروز قیامت ز مقالات قوامی
گویند غزلهای تو دربزم اجلا
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۲ - در غزل است
معشوق و بهار و باغ و باده
بادا همه را خدای داده
خوش باشد باغ و سبزه خاصه
باحوروشی پری نژاده
جانا سوی باغ کی خرامی
تو گشته سوار و ما پیاده
تا بینی فرشهای مینا
گسترده به دشتهای ساده
بر دامن گل ز لاله ها چرخ
کرد است پیالهای باده
گریان به هوا در ابر و گلها
زان گریه به خنده اوفتاده
گل چو شاهی نشسته بر تخت
نرگس چو غلامی ایستاده
آن جامه پیروزه دریده
این گرزن کهربا نهاده
باز آمد عندلیب مقبل
آن دل شده زبان گشاده
وز باغ برفت زاغ مدبر
آن هیچ کس حرام زاده
گشتند ز ابیات قوامی
شیران نر آهوان ماده
بادا همه را خدای داده
خوش باشد باغ و سبزه خاصه
باحوروشی پری نژاده
جانا سوی باغ کی خرامی
تو گشته سوار و ما پیاده
تا بینی فرشهای مینا
گسترده به دشتهای ساده
بر دامن گل ز لاله ها چرخ
کرد است پیالهای باده
گریان به هوا در ابر و گلها
زان گریه به خنده اوفتاده
گل چو شاهی نشسته بر تخت
نرگس چو غلامی ایستاده
آن جامه پیروزه دریده
این گرزن کهربا نهاده
باز آمد عندلیب مقبل
آن دل شده زبان گشاده
وز باغ برفت زاغ مدبر
آن هیچ کس حرام زاده
گشتند ز ابیات قوامی
شیران نر آهوان ماده
لبیبی : قطعات و قصاید به جا مانده
شمارهٔ ۱ - قصیده
چو برکندم دل از دیدار دلبر
نهادم مهر خرسندی به دل بر
تو گویی داغ سوزان برنهادم
بدل کز دل بدیده درزد آذر
شرر دیدم که بر رویم همی جست
ز مژگان همچو سوزان سونش زر
مرا دید آن نگارین چشم گریان
جگر بریان، پر از خون عارض و بر
به چشم اندر شرار آتش عشق
به چنگ اندر عنان خنگ رهبر
مرا گفت آن دلارام (ای) بی آرام
همیشه تازیان بی خواب و بی خور
ز جابلسا به جابلقا رسیدی
همان از باختر رفتی به خاور
سکندر نیستی لیکن دوباره
بگشتی در جهان همچون سکندر
ندانم تا تو را چند آزمایم
چه مایه بینم از کار تو کیفر
مرا در آتش سوزان چه سوزی
چه داری عیش من بر من مکدر
فرود آ زود زین زین و بیارام
فرو نه یکسر و برگیر ساغر
فغان زین باد پای کوه دیدار
فغان زین رهنورد هجر گستر
همانا از فراقست آفریده
که دارد دور ما را یک ز دیگر
خرد زین سو کشید و عشق زان سو
فرو ماندم من اندر کار مضطر
به دلبر گفتم ای از جان شیرین
مرا بایسته تر وز عمر خوش تر
سفر بسیار کردم راست گفتی
سفرهایی همه بی سود و بی ضر
بدانم سرزنش کردی روا بود
گذشتست از گذشته یاد ماور
مخور غم می روم درویش زینجا
ولیکن زود باز آیم توانگر
برفت از پیشم و پیش من آورد
بیابان بر ره انجامی مشمر
رهی دور و شبی تاریک و تیره
هوا چون قیر وزو هامون مقیر
هوا اندوده رخساره به دوده
سپهر آراسته چهره به گوهر
گمان بردی که باد اندر پراکند
بروی سبز دریا برگ عبهر
خم شوله چو خم زلف جانان
مغرق گشته اندر لؤلؤ تر
مکلل گوهر اندر تاج اکلیل
به تارک بر نهاده غفر مغفر
مجره چون به دریا راه موسی
که اندر قعر او بگذشت لشکر
بنات النعش چون طبطاب سیمین
نهاده دسته زیر و پهنه از بر
همی گفتی که طبطاب فلک را
چه گوئی کوی شاید بودن ایدر
زمانی بود مه برزد سر از کوه
به رنگ روی مهجوران مزعفر
چو زر اندود کرده گوی سیمین
شد از انوار او گیتی منور
مرا چشم اندر ایشان خیره مانده
روان مدهوش و مغز و دل مفکر
به ریگ اندر همی شد باره زانسان
که در غرقاب مرد آشنا ور
برون رفتم ز ریگ و شکر کردم
به سجده پیش یزدان گر و گر
دمنده اژدهایی پیشم آمد
خروشان و بی آرام و زمین در
شکم مالان به هامون بر همی رفت
شده هامون به زیر او مقعر
گرفته دامن خاور به دنبال
نهاده بر کران باختر سر
به باران بهاری بوده فربه
ز گرمای حزیران گشته لاغر
ازو زاده ست هرچ اندر جهانست
ز هرچ اندر جهانست او جوانتر
شکوه آمد مرا و جای آن بود
که حالی او دخانی بود منکر
مدیح شاه برخواندم به جیحون
برآمد بانگ از او الله اکبر
تواضع کرد بسیار و مرا گفت
ز من مشکوه و بی آزار بگذر
که من شاگرد کف راد آنم
که تو مدحش همی برخوانی ازبر
به فر شاه ازو بیرون گذشتم
یکی موی از تن من ناشده تر
وز آنجا تا بدین درگاه گفتی
گشادستند مر فردوس را در
همه بالا پر از دیبای رومی
همه پستی پر از کالای ششتر
کجا سبزه است بر فرقش مقعد
کجا شاخست بر شاخش مشجر
یکی چون صورت مانی منقش
یکی چون نامه ی آزر مصور
تو گفتی هیکل زردشت گشته است
ز بس لاله همه صحرا سراسر
گمان بردی که هر ساعت برآید
فروزان آتش از دریای اخضر
بدین حضرت بدان گونه رسیدم
که زی فرزند یعقوب پیمبر
همان کاین منظر عالی بدیدم
رها کردم سوی جانان کبوتر
کبوتر سوی جانان کرد پرواز
بشارت نامه زیر پرش اندر
به نامه در نبشته کای دلارام
رسیدم دل به کام و کان به گوهر
به درگاهی رسیدم کز بر او
نیارد در گذشتن خط محور
سرایی بد سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور
به صدر اندر نشسته پادشاهی
ظفر یاری به کنیت بوالمظفر
به تاجش بر نبشته عهد آدم
به تیغش در سرشته هول محشر
زن ار از هیبت او بار گیرد
چه خواهد زاد تمساح و غضنفر
جهان را خور کند روشن ولیکن
زرای اوست دایم روشنی خور
ز بار منت او گشت گویی
بدین کردار پشت چرخ چنبر
نهادم مهر خرسندی به دل بر
تو گویی داغ سوزان برنهادم
بدل کز دل بدیده درزد آذر
شرر دیدم که بر رویم همی جست
ز مژگان همچو سوزان سونش زر
مرا دید آن نگارین چشم گریان
جگر بریان، پر از خون عارض و بر
به چشم اندر شرار آتش عشق
به چنگ اندر عنان خنگ رهبر
مرا گفت آن دلارام (ای) بی آرام
همیشه تازیان بی خواب و بی خور
ز جابلسا به جابلقا رسیدی
همان از باختر رفتی به خاور
سکندر نیستی لیکن دوباره
بگشتی در جهان همچون سکندر
ندانم تا تو را چند آزمایم
چه مایه بینم از کار تو کیفر
مرا در آتش سوزان چه سوزی
چه داری عیش من بر من مکدر
فرود آ زود زین زین و بیارام
فرو نه یکسر و برگیر ساغر
فغان زین باد پای کوه دیدار
فغان زین رهنورد هجر گستر
همانا از فراقست آفریده
که دارد دور ما را یک ز دیگر
خرد زین سو کشید و عشق زان سو
فرو ماندم من اندر کار مضطر
به دلبر گفتم ای از جان شیرین
مرا بایسته تر وز عمر خوش تر
سفر بسیار کردم راست گفتی
سفرهایی همه بی سود و بی ضر
بدانم سرزنش کردی روا بود
گذشتست از گذشته یاد ماور
مخور غم می روم درویش زینجا
ولیکن زود باز آیم توانگر
برفت از پیشم و پیش من آورد
بیابان بر ره انجامی مشمر
رهی دور و شبی تاریک و تیره
هوا چون قیر وزو هامون مقیر
هوا اندوده رخساره به دوده
سپهر آراسته چهره به گوهر
گمان بردی که باد اندر پراکند
بروی سبز دریا برگ عبهر
خم شوله چو خم زلف جانان
مغرق گشته اندر لؤلؤ تر
مکلل گوهر اندر تاج اکلیل
به تارک بر نهاده غفر مغفر
مجره چون به دریا راه موسی
که اندر قعر او بگذشت لشکر
بنات النعش چون طبطاب سیمین
نهاده دسته زیر و پهنه از بر
همی گفتی که طبطاب فلک را
چه گوئی کوی شاید بودن ایدر
زمانی بود مه برزد سر از کوه
به رنگ روی مهجوران مزعفر
چو زر اندود کرده گوی سیمین
شد از انوار او گیتی منور
مرا چشم اندر ایشان خیره مانده
روان مدهوش و مغز و دل مفکر
به ریگ اندر همی شد باره زانسان
که در غرقاب مرد آشنا ور
برون رفتم ز ریگ و شکر کردم
به سجده پیش یزدان گر و گر
دمنده اژدهایی پیشم آمد
خروشان و بی آرام و زمین در
شکم مالان به هامون بر همی رفت
شده هامون به زیر او مقعر
گرفته دامن خاور به دنبال
نهاده بر کران باختر سر
به باران بهاری بوده فربه
ز گرمای حزیران گشته لاغر
ازو زاده ست هرچ اندر جهانست
ز هرچ اندر جهانست او جوانتر
شکوه آمد مرا و جای آن بود
که حالی او دخانی بود منکر
مدیح شاه برخواندم به جیحون
برآمد بانگ از او الله اکبر
تواضع کرد بسیار و مرا گفت
ز من مشکوه و بی آزار بگذر
که من شاگرد کف راد آنم
که تو مدحش همی برخوانی ازبر
به فر شاه ازو بیرون گذشتم
یکی موی از تن من ناشده تر
وز آنجا تا بدین درگاه گفتی
گشادستند مر فردوس را در
همه بالا پر از دیبای رومی
همه پستی پر از کالای ششتر
کجا سبزه است بر فرقش مقعد
کجا شاخست بر شاخش مشجر
یکی چون صورت مانی منقش
یکی چون نامه ی آزر مصور
تو گفتی هیکل زردشت گشته است
ز بس لاله همه صحرا سراسر
گمان بردی که هر ساعت برآید
فروزان آتش از دریای اخضر
بدین حضرت بدان گونه رسیدم
که زی فرزند یعقوب پیمبر
همان کاین منظر عالی بدیدم
رها کردم سوی جانان کبوتر
کبوتر سوی جانان کرد پرواز
بشارت نامه زیر پرش اندر
به نامه در نبشته کای دلارام
رسیدم دل به کام و کان به گوهر
به درگاهی رسیدم کز بر او
نیارد در گذشتن خط محور
سرایی بد سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور
به صدر اندر نشسته پادشاهی
ظفر یاری به کنیت بوالمظفر
به تاجش بر نبشته عهد آدم
به تیغش در سرشته هول محشر
زن ار از هیبت او بار گیرد
چه خواهد زاد تمساح و غضنفر
جهان را خور کند روشن ولیکن
زرای اوست دایم روشنی خور
ز بار منت او گشت گویی
بدین کردار پشت چرخ چنبر
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۸ - به شاهد لغت تیم، بمعنی کاروانسرا
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۷۴ - به شاهد لغت ملنگ، به معنی بیهوش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
چشم یارم خواب و سنگین است بیداری مرا
می کشم داروی بیهوشی است هشیاری مرا
بوی پیراهن به کنعان رفت پیش از کاروان
جا دهد در دیده منزل سبکباری مرا
از ندامت پشت دستم گر چه روی دست شد
بر کف ایستادست دامان گنه کاری مرا
خرقه من چون گریبان از گلوی من گرفت
شد ردا آخر به گردن فوطه زاری مرا
در خیال چشم او هر جا که منزل می کنم
نیست دور از زیر سر بالین بیماری مرا
هر که را بینم به نفس خویش دارد بندگی
کیست می سازد درین کشور خریداری مرا
تو به از می کردم و یاد جوانی می کنم
در خیالات محال افگند بیکاری مرا
تا زدم در حلقه این زاهدان دست نیاز
رشته تسبیح من شد دام طراری مرا
شاخ و برگم را غم افتادگان افتاده کرد
اره یی بودم که سوهان کرد همواری مرا
دیدن خورشید را مانع نباشد هیچ کس
از جوانان خوش بود معشوق بازاری مرا
با فش و مسواک زاهد را به کوی خویش دید
خنده زد گفتا سری نبود به دستاری مرا
صبح حشر از روی کارم پرده خواهد برگرفت
گر نسازد دامن عفو تو ستاری مرا
یوسف از زندان برون آمد عزیز مصر شد
مژده امیدواری ها بود خواری مرا
سیدا در فکر خوبان استخوانم شد سفید
کو جوانی کاندرین پیری دهد یاری مرا
می کشم داروی بیهوشی است هشیاری مرا
بوی پیراهن به کنعان رفت پیش از کاروان
جا دهد در دیده منزل سبکباری مرا
از ندامت پشت دستم گر چه روی دست شد
بر کف ایستادست دامان گنه کاری مرا
خرقه من چون گریبان از گلوی من گرفت
شد ردا آخر به گردن فوطه زاری مرا
در خیال چشم او هر جا که منزل می کنم
نیست دور از زیر سر بالین بیماری مرا
هر که را بینم به نفس خویش دارد بندگی
کیست می سازد درین کشور خریداری مرا
تو به از می کردم و یاد جوانی می کنم
در خیالات محال افگند بیکاری مرا
تا زدم در حلقه این زاهدان دست نیاز
رشته تسبیح من شد دام طراری مرا
شاخ و برگم را غم افتادگان افتاده کرد
اره یی بودم که سوهان کرد همواری مرا
دیدن خورشید را مانع نباشد هیچ کس
از جوانان خوش بود معشوق بازاری مرا
با فش و مسواک زاهد را به کوی خویش دید
خنده زد گفتا سری نبود به دستاری مرا
صبح حشر از روی کارم پرده خواهد برگرفت
گر نسازد دامن عفو تو ستاری مرا
یوسف از زندان برون آمد عزیز مصر شد
مژده امیدواری ها بود خواری مرا
سیدا در فکر خوبان استخوانم شد سفید
کو جوانی کاندرین پیری دهد یاری مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ای بیلب تو خشک دهانِ پیالهها
وز دوریی تو غرقه به خون داغ لالهها
خطی است آنکه بر رخ جانان دمیده است
خوبان نوشتهاند به نامش رسالهها
در بزم عشق رتبه خرد و کلان یکیست
طفلان برابرند به هفتادسالهها
ایجادیان ز خوان کریمان برند فیض
گردند سرخروی ز مینا پیالهها
بر چرخ فتنهبار نمایان ستاره نیست
سوراخهاست بر بدن او ز نالهها
تنپروران به تربیت آدم نمیشوند
بیهوده میدهند به فیلان نوالهها
نبود مرا سری به جوانان خردسال
دست من است و دامن هفتادسالهها
از کلک سیدا همهجا مشکبار شد
گویا بریدهاند به ناف غزالهها
وز دوریی تو غرقه به خون داغ لالهها
خطی است آنکه بر رخ جانان دمیده است
خوبان نوشتهاند به نامش رسالهها
در بزم عشق رتبه خرد و کلان یکیست
طفلان برابرند به هفتادسالهها
ایجادیان ز خوان کریمان برند فیض
گردند سرخروی ز مینا پیالهها
بر چرخ فتنهبار نمایان ستاره نیست
سوراخهاست بر بدن او ز نالهها
تنپروران به تربیت آدم نمیشوند
بیهوده میدهند به فیلان نوالهها
نبود مرا سری به جوانان خردسال
دست من است و دامن هفتادسالهها
از کلک سیدا همهجا مشکبار شد
گویا بریدهاند به ناف غزالهها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
بیلبت شد سنگباران بر لب پیمانهها
میپرستان خاک میلیسند در میخانهها
هرکه ما را سوخت شمعی بر مزار خویشتن
آید این آواز از خاکستر پروانهها
از معلم کودکان گیرند تعلیم جنون
کردهای دیوانه طفلان را به مکتبخانهها
از چمن مرغان به اقبال که بیرون رفتهاند
پر برآوردند در دنبال ایشان خانهها
تا خط و خال تو در گرد کسادی غوطه زد
بر زمین چون مور گردیدند پنهان دانهها
گوشهگیران از حوادثهای دوران ایمنند
جغد را باشد حصار عافیت ویرانهها
پای خود دانسته نه در بزم ما ای محتسب
گردش گرداب باشد گردش پیمانهها
میشوند آیینهها روشن ز صیقل سیدا
سنگ طفلان سرمه چشم است با دیوانهها
میپرستان خاک میلیسند در میخانهها
هرکه ما را سوخت شمعی بر مزار خویشتن
آید این آواز از خاکستر پروانهها
از معلم کودکان گیرند تعلیم جنون
کردهای دیوانه طفلان را به مکتبخانهها
از چمن مرغان به اقبال که بیرون رفتهاند
پر برآوردند در دنبال ایشان خانهها
تا خط و خال تو در گرد کسادی غوطه زد
بر زمین چون مور گردیدند پنهان دانهها
گوشهگیران از حوادثهای دوران ایمنند
جغد را باشد حصار عافیت ویرانهها
پای خود دانسته نه در بزم ما ای محتسب
گردش گرداب باشد گردش پیمانهها
میشوند آیینهها روشن ز صیقل سیدا
سنگ طفلان سرمه چشم است با دیوانهها