عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۵ - جنگ کردن پسر ربیع با گلشاه
براند اسپ تازی به کردار باد
بیامد میان مصاف ایستاد
همی گفت: امروز روز منست
نترسم گرم دشمن آهر منست
ایا شه سواران بیایید هین
بیایید و بخت آزمایید هین
چو من از پی کین ببستم کمر
بدرم من آهن دلان را جگر
بیایید و پویید سوی نبرد
مباشید، پاشید بر ماه گرد
چو شد ورقه آگه ز گفتار اوی
نیت کرد رفتن به پیکار اوی
جراحت بیاگند و ران را ببست
بجست از بر خنگ جنگی نشست
دل و جان گلشاه شد ناشکیب
ز رفتن به جان اندر آمد نهیب
که با آن همه سستی و خستگی
همی کرد با کینه پیوستگی
سراسیمه شد ماند از وی شگفت
بزد چنگ دست و عنانش گرفت
بگفتش به مردی چه نازی همی
به بیهوده چون جنگ سازی همی؟
من اینک همی پیش روی توم
همت یار و هم مهرجوی توم
چرا غم به غم برفزایی همی
به بیهوده رنج آزمایی همی؟
گرت با خرد هست پیوستگی
چگونه کنی جنگ با خستگی؟
تو بنشین کی اکنون به جای تو من
شوم سوی میدان برای تو من
رسانم ورا هم کنون زی پدر
که نزد پدر بهتر آید پسر
بگفت این و از کینه آهنگ کرد
جهان بر دل دشمنان تنگ کرد
فگند اسپ را در میان بریز
ز کینه برآهیخت شمشیر تیز
بگفت: اینک آمد کی اژدها
که مرگ از نهیبش نگردد رها
زمین را بدرد به نعل سمند
ز حل را درآرد به خم کمند
بگفت این وزد بانگ را برفرس
فرس جست زیرش چو مرغ از قفس
فرو کرد شمشیر را در نیام
به نیزه بگردید گرد غلام
غلام اندر آمد به کردار ابر
بگردید گردش چو غران هزبر
ز قتل پدر بد دلش سوخته
به جان اندرش آتش افروخته
دو ببر بر آشفتهٔ تیغ زن
بگشتند با یک دگر هر دو تن
درآمد کنیزک چو تند اژدها
که از بند غم گشته باشد رها
به سینه برش طعنه ای زد درشت
سر نیزه بگذاشت از سوی پشت
بگفت: ای دلیران و گردن کشان
سران و شجاعان و مردم کشان
کی آید دگر پیش پیل دژم
کی تا بند او بگسلانم زهم
چو کهتر برادر شنید این سخن
بجوشید از کینه آن سرو بن
یکی نعره زد کودک شیر دل
که گشتند ز آن نعره گردان خجل
چنان شیر دل بود کهتر پسر
که پیل از نهیبش فتادی بسر
به گردن کشان بر سرافراشتی
سر نیزه از سنگ بگذاشتی
یکی حمله کرد او به گلشاه بر
گرفت او کمین را بر آن ماه بر
برو نیز گلشاه دلبر بگشت
چو دو شیر آشفته بر ساده دشت
زمین از تف تیغشان تفته شد
دل هر دو بر مرگ آشفته شد
به کفها درون تیغ یا زنده شد
به تنها درون دل گدازنده شد
رخ ماه بر چرخ پوشیده شد
به سرها درون مغز جوشیده شد
ستور از تک و پویه بیچاره شد
زره شان به تن بر به صد پاره شد
ز حمله دل هر دو رنجور شد
رخ هر دو از نور بی نور شد
چو ایشان به کینه برآویختند
نشاط و بلا در هم آمیختند
غلام دلاور درآمد چو باد
به حمله به نزدیک گلشاه شاد
بزد نیزه ای، آمد اندر برش
بهٔک طعنه بفگند خود از سرش
برهنه شد آن مشک پرتاب اوی
پدید آمد آن ورد و سیماب اوی
زمین گشت گلنار از روی اوی
هوا گشت عطار از بوی اوی
بسا کس که آن روز دل خسته شد
بدام بلا جان او بسته شد
چو پیدا شد آن ماه از زیر ابر
از آن هر دو لشکر بپالود صبر
دل دختر از درد شد پر گره
بسر برفگند آستین زره
خجل گشت وز شرم گم کرد رای
شدش سست از خیرگی دست و پای
غلام دلاور چو اورا بدید
بدلش اندرون فرش غم گسترید
دلش از غم عشق شد سوخته
چو شمعی شد از آتش افروخته
به عشق آن پسر از پدر درگذشت
بهٔکبارگی سست و بیچاره گشت
چو دختر چنان سر برهنه بماند
سبک نامهٔ شیرمردی بخواند
بزد نیزه و خود را از زمین
برآورد آن دخت نسرین سرین
سر آن خود را زود بر سر نهاد
تو گفتی که مه بر سر افسر نهاد
زحمیت بگردید گرد غلام
پسر بود در شیر مردی تمام
بتی بود کودک، ولی مرد بود
شجاع و دلیر و جوانمرد بود
کنیزک زحمیت برو حمله کرد
بگردید اندر مصاف نبرد
چو سوی غلام اندر آمد ز راه
بزد نیزه آن لعبت کینه خواه
پسر نیزهٔ او گرفتی به دست
به قوت همه نیزه بر هم شکست
چو دختر بدو کامهٔ دل براند
به کار غلام اندرون خیره ماند
پسر گفت: ای دل ربای بدیع
منم نامور غالب ابن ربیع
تو پیشم چنانی به میدان جنگ
که نخچیر بیچاره پیش پلنگ
کنون ای پری چهرهٔ خوب روی
بهٔک سونه این کینه و گفت و گوی
مرا با تو امروز پیکار نیست
مرا جفت نی و ترا یار نیست
برادرم بر دست تو کشته شد
پدرم از بلای تو سر گشته شد
کنون کاین دل از مهر گم راه گشت
ز جنگت مرا دست کوتاه گشت
نجویم ز تو کینهٔ هیچ کس
مرا در جهان چهرت ای دوست بس
کنون گر به مهرم تو رغبت کنی
بپایی و با بنده صحبت کنی
تن و جان و مالم همه آن تست
دلم بستهٔ عهد و پیمان تست
تو اکنون ازین بند بگسل گره
شنیدی، کنون پاسخم باز ده
بخندید دختر ز گفتار اوی
از آن عشق و از نالهٔ زار اوی
بگفتش: هنوز ای پسر کودکی
ابا کودکی سخت نا زیرکی
ترا جای نالیدن و ماتمست
که اندر دلت شاد کامی کمست
گه کینه و جای بیدادی است
چه جای عروسی و دامادی است؟
همه خان و مان تو پرشیون است
ترا چه گه لهو و زن کردن است؟
عروس تو امروز جز گور نیست
که با بخت بد مر ترا زور نیست
پدرت اندرین آرزو جان بداد
ترا نیز جان داد باید به باد
ز گفتار گلشاه کودک بتفت
برآشفت از خشم و کینه گرفت
بگفتا: کسی کو سزاوار بند
بود، نشنود از خردمند پند
کسی را کی خواهد همی شد هلاک
ره مرگ او کی توان کرد پاک؟
بگفت این و زد نیزه را بر زمین
برآهیخت شمشیر تیز از کمین
یکی تیغ بران چو سوزنده برق
بگفتا: منم سید غرب و شرق
اگر با منت مهر پیوسته نیست
سرت از سر تیغ من رسته نیست
اگر با منت دوستی روی نیست
بجز گور بی شک ترا شوی نیست
بگفت این و در گردش آورد گرد
از آورد گیتی پر از گرد کرد
برآورد تیغ و گشادش بغل
همی رفت با تیغ تیزش اجل
چو بر مرگ گلشاهش آمد هوا
فرو هشت شمشیر تیز از هوا
فراز سر آن بت سیم بر
کنیزک ز تیغش بدزدید سر
سر تیغ تیز از وی اندر گذشت
ز مکر کنیزک پسر خیره گشت
فروهشت تیغش بسوی سمند
سر و گردن اسپ در بر فگند
ستور کنیزک درآمد ز پای
جدا گشت از اسپ آن دل ربای
بجست از زمین پس به کردار میغ
بنزد پسر رفت و بگذارد تیغ
بزد تیغ بر دست اسپ پسر
قلم کرد و اسپ اندر آمد بسر
غلام از دلیری ز زین در بجست
از آن پیشتر کاسپ او گشت پست
غلام دل آشوب شمشیر زن
درآمد به کینه سوی شیرزن
بیفگند شمشیر و نیزه ز چنگ
بر دختر آمد چو غران پلنگ
بزد در کمر گاه دختر دو دست
کشیدش سوی خویش چون پیل مست
کنیزک چو آگاه گشت از هنرش
بزد دست و گرفت بند کمرش
برین حال دو دشمن کینه خواه
بکشتی بگشتند یک چند گاه
بگشتند و زور آزمودند دیر
نه آن گشت چیره نه این گشت چیر
پسر سختنیرو بد و زورمند
بتن بود مانند سرو بلند
دلاور بدو جلد و زور آزمای
به نیزه بکندی کهی را ز جای
ز دختر فراز و فزون بد به زور
بود شیر را زور افزون ز گور
زن ار با مثل شیر پیل افگنست
به آخر چنان دان کی زن هم زنست
بزد دست کودک به کردار دود
به قوت ورا از زمین در ربود
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۶ - گرفتار شدن گلشاه
چو در بند او شد درخشنده ماه
نهاد از طرب روی سوی سپاه
سپاه بنی ضبه گشتند شاد
همه حمله کردند چون تند باد
گرفتند مر هر دو را در میان
شدند از طرب شادمان و دنان
چو ورقه چنان دید غم خواره شد
چو سر گشته ای زار و بیچاره شد
بگفت: ای سران و مهان عرب
شجاعان و نام آوران عرب
بجویید روی و بیابید رای
بکوشید با من ز بهر خدای
مرا اندرین کار یاری کنید
به جنگ اندرون پای داری کنید
مگر یار گم بوده باز آورم
دل دشمنان زیر گاز آورم
سبک باب گلشاه فرخ نسب
خروشید و بدرید بر تن سلب
بگفت: از پی حمیت و نام و ننگ
بکوشید أیا نام داران به جنگ
چو گفت این أبا ورقه و با سپاه
ز کینه بر اعدا گرفتند راه
به حمله درون زود بشتافتند
مر آن قوم را جمله دریافتند
بساجان کی اندر بلا سوختند
بسا دیده کز تیر بردوختند
همی تا جهان جامهٔ دود رنگ
نپوشید، کوته نکردند چنگ
چو گیتی بپوشید شعر کبود
دو لشکر ز هم باز گشتند زود
ربودند گلشاه دل خواه را
ببستند و بردند آن ماه را
چو دو لشکر از کینه گشتند باز
دل ورقه شد جفت گرم و گداز
بگفتا که: در جنگ کشته شدن
بهست از چنین زار زنده بدن
بگفتار با خلق بگشاد لب
نگر تا چه کرد آن سوار عرب
همی بود تا شب بسی درگذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
برون آمد از خیمه چون تند باد
سوی لشکر دشمنان رخ نهاد
ابا درقه و دشنه و تیغ تیز
همی رفت تنها به خشم و ستیز
سپه بد سر اندر کشیده به خواب
که بس مانده بودند از رنج و تاب
چو آتش دل ورقه تفسیده گرم
همی شد میان سپه نرم نرم
همی کرد با خیمها در نگاه
به تیره شب اندر همی کرد راه
ز دلبرش جایی نشانی ندید
نه از هیچ جا زاری او شنید
چو از دیدن دوست نومید گشت
دل و جانش لرزنده چون بید گشت
یکی خیمه ای دید عالی ز دور
همی تافت از وی چو از ماه نور
سبک ورقه زی خیمه افگند رای
باومید دیدار آن دل ربای
چو از دور نزدیک خیمه رسید
به درگاه خیمه درون بنگرید
به بیغولهٔ خیمه گلشاه را
بدیدش مر آن دل گسل ماه را
دو گیسوش بر چوب بسته چو سنگ
ببسته چنان چوب بر رشته چنگ
پس پشت او دستها بسته سخت
غلام از بر تخت و او زیر تخت
همه مشک پر چنبرش زیر تاب
همه نرگس دلبرش زیر آب
گل لعل فامش نهان زیر ابر
دل مهربانش نهان زیر صبر
غلام از بر تخت، دل پرستیز
نهاده ز پیش اندرون تیغ تیز
تهی کرده بد خیمه از کهتران
ز پیوستگان و هم از مهتران
نبد جز غلام اندر آن خیمه کس
هم او بود تنها و گلشاه و بس
یکی نوبتی بر در خیمه بر
ببسته به کردار مرغی بپر
نهاده بر آن تخت پیش غلام
یکی قطره میزی می لعل فام
به دست اندرش ساغری پر شراب
به رنگ گل سرخ و بوی گلاب
غلام از بر تخت بد نیم مست
یکی تیغ پیش و پیاله به دست
فگنده بدیدار گلشاه چشم
رخی پر ز رشک و دلی پر ز خشم
به گلشاه گفتی همی هر زمان
ز کین جگر: کای فلان و فلان
بکشتی تو مر بابکم را به قهر
به من بر همه نوش کردی چو زهر
برادرم را نیز کشتی به جنگ
ایا سنگ دل شوخ بی نام و ننگ
گناه ترا جمله کردم عفو
نداری همی مر مرا هم کفو؟
من از ورقهٔ تو بچه کمترم
که ما را نخواهی، نیایی برم
ببندم کنون لاجرم بسته ای
دل خویش با مرگ پیوسته ای
هم اکنون من این بادهٔ لعل فام
خورم، چون بخوردم بگیرم حسام
همه کین دیرینه پیدا کنم
بگیرمت با قهر و رسوا کنم
به پیش تو اندر به قهر و ستم
چنان چون سزد با تو باشم بهم
سحرگاه باشد کی آیم به جنگ
شوم ورقه را زنده آرم به چنگ
به پیش تو آرمش بسته دو دست
کنمش از غم و رنج و تیمار مست
پس آنگه ببرم سرش از قفا
کزو وز تو دارم فراوان جفا
همی گفت چونین و بر کف شراب
همی راند گلشاه از دیده آب
روانش پر از درد و دل پر ز پیچ
سر از پیش خود بر نیاورد هیچ
نه با وی به گفتار بگشاد لب
نه از کبر خاموش گشت ای عجب!
غلام فرومایه کان می بخورد
نشست او زمانی و تیزی نکرد
پس آنگاه از تخت برخاست زود
ز کار فلک هیچ آگه نبود
به نزدیک او رفت با خرمی
بسیجید از بهر نا مردمی
بدان روی تا مهر بستاندش
به ناپاکی آلوده گرداندش
به گلشاه چون دست کردش دراز
دل ورقه مر کینه را کرد ساز
نماندش صبوری، نماندش قرار
به خیمه درون جست عیار وار
بهٔک جستن آمد به نزد غلام
برآورد و بگذارد هندی حسام
بهٔک زخم بگسست از تن سرش
کز آن زخم آگه نشد لشکرش
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۷ - رهایی یافتن گلشاه
چو گلشاه رخسار ورقه بدید
ز جانش گل شاد کامی دمید
نگفتند از بیم لشکر سخن
برون شد بدر ورقه و سروبن
نهان از پس خیمه بیرون شدند
ندانست کس کآن دو تن چون شدند
سبک راه بی ره گرفتند زود
به لشکر رسیدند هر دو چون دود
سوی خیمهٔ باب گلشاه شد
همه لشکر از کارش آگاه شد
کی شد ورقه آورد گلشاه را
به کینه تبه کرد مر شاه را
رخ باب گلشاه چون لاله رنگ
شکفته شد و گشت ایمن ز جنگ
میان سپاه اندر آن تیره شب
بیفتاد از آن کار سهمی عجب
ز غریدن کوس و رویینه خم
تو گفتی کی مه راه کردست گم
همه شمعها را برافروختند
جهان را همه شادی آموختند
سپاه بنی ضبه در نیم شب
بماند اندر آن کار جمله عجب
همهٔک دگر را بگفتند زود
بنی شیبه و قومشان را چه بود!
مگر لشکری بی حد و بی عدد
ز جایی رسیدندشان به مدد؟
نگه کرد باد مددشان ز کیست
و یا این نشاط و طربشان ز چیست
بیایید تا سوی مهتر شویم
مرو را برین شغل رهبر شویم
نباید کی سازند بر ما کمین
بسازند رزم و بجویند کین
چو این رای کردند، یکسر شدند
سوی خیمه و جای مهتر شدند
چوزی خیمشان بخت بدره نمون
همه خیمه دیدند پر موج خون
سر غالب از تن گسسته به تیغ
برون جسته آن ماه رخشان ز میغ
ز گل شه ندیدند جایی اثر
ز غالب جدا کرده دیدند سر
همه خیره گشتند و غمگین شدند
سراسیمه و زار و مسکین شدند
ز تیمار وز غم غریوان شدند
غریوان همه زانده جان شدند
سپاه بنی شیبه برخاستند
همه جنگ را تن بیاراستند
ز بهر ای پرخاش، وز گفت و گوی
بحی بنی ضبه دادند روی
همه شب بر آن جای مردی نماند
ز لشکر سواری و گردی نماند
چو پیدا شد از کوه زرین درفش
ز گیتی برآهیخت شعری بنفش
سپاه بنی شیبه ز اعدای خویش
ندیدند یک مرد بر جای خویش
چو از کار دشمن خبر یافتند
سوی حی خود روی برتافتند
بنی شیبهٔک سر بیاراستند
برامش نشستند و می خواستند
چو با حی خود جمله باز آمدند
همه می ده و بزم ساز آمدند
ولیکن دل ورقه از مرگ باب
ببردرهمی خون شد از درد و تاب
از آن انده و درد بر جان اوی
شد افزون کی آزرده بد ران اوی
از آن در دو سهمش دل افگار شد
بیفتاد از پای و بیمار شد
چو بهتر شد از رنج نالندگی
دلش کرد مر عشق را بندگی
نگشت از دلش عشق گلشاه کم
نه بر جان گلشاه کم گشت غم
نیارست می خواستش بزنی
که بر مال خویشش نبد ایمنی
همه مال او برده بودند پاک
همش کرده بودند قصد هلاک
همی گفت بی مال و بی خواسته
چگونه شود کارم آراسته
بترسم که گلشاه را گر ز عم
بخواهم، به کف آیدم درد و غم
سر اندر نیارد به گفتار من
نیندیشد از نالهٔ زار من
کی بی خواسته دل نیابد طرب
نه بی سیم هرگز رسد لب به لب
همی بود بر رد هجران خموش
اگرچه همی مغزش آمد به جوش
به مردی تو گر پیشی از روستم
نگیری تو نام ار نداری درم
درم دار هموار باشد عزیز
نیرزی پشیز از نداری پشیز
یکی بنده بد ورقه را سعد نام
به دانش تمام و به مردی تمام
کی از خردگیش آوریده بدند
بهٔک جایشان پروریده بدند
بر ورقه نزدیک تر بد ز جان
که بس با وفا بود و بس مهربان
چو از حال او یافتش آگهی
که کارش تباهست و دستش تهی
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۸ - صفت غلام ورقه و دستوری خواستن از وی به چاره ساختن
بر ورقه آمد هم از بامداد
بگفت ای همه دانش و دین وداد
برین گونه من دید نتوانمت
بکوشم مگر شاد گردانمت
شوم دل به پرخاش [و] جنگ آورم
مگر سوزیانی به چنگ آورم
اگر نام خویش از جهان کم کنم
ویا من ترا شاد و خرم کنم
اگر داری این شغل از من دریغ
دل خویشتن را بدرم به تیغ
فرو ماند ورقه ز گفتار اوی
سبک بنده رفت از پس کار اوی
خداوند او ورقهٔ تیر مهر
غلام دگر داشت آزاده چهر
خردمند و با عقل و فهم و تمیز
به نزدیک ورقه چو دیده عزیز
شده بود آن بنده سوی سفر
که آرد مگر جامه و سیم و زر
برآمد برین کار بر یک دو ماه
کی آن بندهٔ ورقه آمد ز راه
دل ورقه بد جفت تیمار و غم
کی نه با درم بود با بنت عم
نه گلشاه را مانده بدهوش و رای
نه با ورقه بد جان و دلبر بجای
بدین حال هر دو همی سوختند
به دل برهمی آتش افروختند
شده نامشان در عرب داستان
بغمشان شده بخت همداستان
چنان گشت گلشاه را روی و موی
کزو گشت گیتی پر از گفت و گوی
برافتاد بر هر دلی بند اوی
خلایق شدند آرزومند اوی
شده رسته با جانها مهر اوی
بپیوست با دیدها چهر اوی
بسی کس ورا به زنی خواستند
همی دل به مهرش بیاراستند
بزرگان و گردن کشان عرب
که بودند با مال و جاه و طرب
ابا خواسته پیش کردند دست
چو با مهر گلشاهشان دل ببست
همه جملگی عرضه کردند مال
که از مال نیکو توان کرد حال
نجیبان که پیکر و باد پای
ستوران مه نعل رزم آزمای
ضیاع و عقار و غلام و خدم
ز عقد یواقیت و زر و درم
همه عرضه کردند بروی همه
ز زر بدرها و ز برگ و رمه
بدان تا مگر یار گلشه شوند
سزاوار آن دل گسل مه شوند
چو در گوش ورقه خبر در رسید
رسولان و خواهندگان را بدید
ز تیمار دل در برش گشت خون
همی آمد از راه دیده برون
شده شخصش از مهر آن مهر جوی
ز ناله چو نای وز مویه چو موی
ز بس کز غم یار اندیشه کرد
گل لعل او زرگری پیشه کرد
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۹ - صفت خواندن ورقه مادر گلشاه را و زاری کردن
چو از دست هجران دلش خیره ماند
سبک مام گلشاه را پیش خواند
بدو گفت: ای مادرم، زینهار!
بدین عاشق خسته دل رحمت آر
که بر جان من سخت شد بند تو
شدم بستهٔ مهر فرزند تو
به من بر ترا رحم ناید همی؟
چو من بنده ای تان نباید همی؟
کنون من زعم داد خواهم همی
ز تو خاله فریاد خواهم همی
شما نیک دانید سامان من
که گلشاه دارد دل و جان من
به بیگانگانش مده، گردهی
گرفتار گردی به خون رهی
تو دانی کی با تو ز یک گوهرم
ببخشی کز غم به رنج اندرم
سوی باب گلشاه پیغام من
ببر، گو مبر از من آرام من
حق بابکم را نگه دار تو
روان ورا خیره مازار تو
مرا شاد گردان به پیوند خویش
مکن دورم از روی فرزند خویش
بدین کاردانی کی من حق ترم
که با تو ز یک اصل و یک گوهرم
بگفت این و خون از دلش بردمید
ز نرگس ببارید بر شنبلید
دل مام گلشاه بر وی بسوخت
یکی آتش از جان او برفروخت
سوی شوی خویش اندر آمد چو باد
سخنهای ورقه برو کرد یاد
از آن نالهٔ عشق و تیمار اوی
وز آن زاری و شیون زار اوی
بگفتش ز هر دو گسست است هوش
که این با فغانست و آن با خروش
بپیوسته بینم همی رایشان
بهٔک جای بینم همی جایشان
غم عشقشان در فریبد همی
نه این ز آن نه آن زین شکیبد همی
نخسبند هر روز و هر شب ز مهر
کی هم تیز مهرند و هم خوب چهر
چنان رایشان است کاندر نهفت
کی هر دو بهٔک جای باشند جفت
عم ورقه خیره شد از گفت زن
چنین رای بیهوده گفتا مزن
کی من چون به ورقه همی بنگرم
تمامی ندارد حق دخترم
فراوان کس از حیهای عرب
خداوند مال و جمال و نسب
به پیوستگی رای ما کرده اند
جهانی پر از مال آورده اند
چی از بختگان و چه از بختیان
ز اسبان و از بدرهای گران
مرا بهتر از ورقه داماد نیست
ولیکن به دستش بجز باد نیست
تهی دست را از کسی بار نیست
گلی نیست کش گرد او خار نیست
اگر حق فرزندم آرد بجای
مرا در جهان جز بدو نیست رای
دهم من بدو به زنی دخترم
که او با من و من بدو در خورم
بشد مام گلشاه دل سوخته
سوی ورقهٔ آتش افروخته
بدادش به ورقه پیام هلال
بگردید بر ورقهٔک باره حال
چنین گفت ای مادر مهرجوی
کنون این سخن را چه چیزست روی
تو آگه تری از من و حال من
تو دانی که تاراج شد مال من
مرا مال رفتست و ماندست مهر
فغان زین ستم کارگردان سپهر
تو ای خاله بر من مخور زینهار
بدین سوخته دل یکی رحمت آر
چو شد مام گلشاه آگه ز حال
سراسیمه برگشت سوی هلال
کی گر یک ز دیگر جدایی کنند
ابا تیره خاک آشنایی کنند
نباید کی فردا پشیمان شوی
بر آن هر دو دل خسته گریان شوی
هلال از غمش دست برزد به دست
بگفتش کی: آری، سزاوار هست
کی با یکدیگر هر دو اندر خورند
کی هر دو ز یک اصل و یک گوهرند
به جای من او مهر دارد بسی
نبینم ازو مهربان تر کسی
بدانگه کی گلشاه درمانده بود
دلم نامهٔ هجر او خوانده بود
به جنگ اندرون ورقهٔ تیز چنگ
برون آوریدش ز کام نهنگ
اگر آرد گرداندم آسیا
نگردانم از یکدگرشان جدا
جهان گر شود فتنهٔ روی اوی
نباشد بجز ورقه کس شوی اوی
ولیکن بگویش که از بهر مال
ترا رفت باید به نزدیک خال
کجا خال تو هست شاهٔمن
بدو هست پدرام گاهٔمن
همش تاج و تخت است و هم خواسته
همه کار او هست آراسته
بلاشک چو مر ورقه را دید روی
سپارد همه مال و ملکت بدوی
که وی را کس از نسل و پیوند نیست
به گیتی درش هیچ فرزند نیست
ازو کار ورقه شود آب دار
شود شادمانه بدیدار یار
شدش شادمان زن به گفتار اوی
ز شاد سوی ورقه بنهاد روی
بگفت ای پسر رستی از رنج و درد
کی عم کارها بر مراد تو کرد
ولیکن ترا ای نیازی پسر
همی رفت باید بسوی سفر
بر خال خود شهریار یمن
چراغ عرب نامدار زمن
کی گردد بدو کارت آراسته
شوی یار با یار و با خواسته
ز گفتار زن ورقه خرم ببود
دل و جان غمگینش بی غم ببود
شد آگه که او راست گوید همی
بجز راستی ره نجوید همی
امیر یمن بود منذر بنام
همی خورد شاد و همی راند کام
ابر ورقه بر مهربان بود سخت
کبد خال او، بخرد و نیک بخت
هم اندر زمان ورقهٔ پرهنر
بسیجید و سازید کار سفر
به چشمش ز خون دل آورد جوش
همی بی وی از وی برآمد خروش
پراگند بر ارغوان بر، زریر
سرشکش چو خون گشت دم زمهریر
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۰ - پیمان بستن ورقه و گلشاه
بشد سوی کانه دو تا کرده پشت
جگر سوخته دل گرفته به مشت
بنالید پیش وی از داغ و درد
ببارید خون آبه بر روی زرد
بزاری چنین گفت: ای بنت عم
قضامان جدا کرد خواهد زهم
همی تازیم در وفای توم
اسیر تو و خاک پای توم
گر از مهر من بر دلت باک نیست
مرا جایگاه بهتر از خاک نیست
وگر با منت هست پیوند مهر
مبر دل ز مهر من ای خوب چهر
که من بی تو چون ماهیی بر شخم
بسان گنه کار در دوزخم
بگفت این سخن را و بر تخت زر
فروریخت از چشم لؤلوی تر
چو گلشه زورقه شنید این سخن
بنالید آن سر و تن سیم بن
چنین گفت کای نزهت کام من
ز نامت مبادا جدا نام من
به مهرم دل و جانت پیوسته باد
ببند وفا جان من بسته باد
میان من و تو جدایی مباد
ز چرخ فلک بی وفایی مباد
گر از روی من می بتابی توروی
مجویم،‌ وگر جویی از خاک جوی
بگفت این سخن را و بر ارغوان
ز مژگان ببارید سیل روان
گرفت آنگهی دست ورقه به دست
تن خود به سوگند و پیمان ببست
کی گر بی تو هرگز بوم شاد کام
وگر بینم از هیچ کس جز تو کام
و گر با شگونه شود چرخ پیر
به دست بداندیش مانم اسیر
کنم مسکن خویشتن تیره خاک
از آن پس کجا گشته باشم هلاک
بگفت این و از هر دو ببرید هوش
بهٔک ره برآمد ز هر دو خروش
ببستند پیمان و عهد و وفا
کزیشان کسی پیش نارد جفا
بورقه چنین گفت گلشه کی خیر
سوی مامک و بابکم شو تو نیز
به سوگند مر هر دوان بسته کن
دل هر دو با عهد پیوسته کن
کی بر تو دگر کس به دل ناورند
بجز راه عهد و وفا نسپرند
بدو گفت ورقه ز گفتار تو
نتابم سر از مهر و دیدار تو
سوی باب گلشاه شد برده دل
سراسیمه و زار و آزرده دل
أبا هر و پیمان ببست استوار
ز بهر سفر را بسیجید کار
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۱ - رفتن ورقه بهٔمن
چو از مسکن خویش دل را بتافت
به بدرود کردن به گل شه شتافت
به گل شه سبک مادر تیز مهر
چنین گفت برخیز ایا خوب چهر
مر آن خسته دل را تو بدرود کن
بخوی خودش زود خوشنود کن
سراسیمه گلشاه دل گشته ریش
خروشان بیامد بر یار خویش
زخیمه تن خویش بیرون فگند
پراشید بر سرو مشکین کمند
بدو نرگس از درد گستردنم
بسر و سهی اندر آورد خم
ز پیشش بلغتید بر تیره خاک
بمالید بر خاک رخسار پاک
به فندق همی کند از ماه مشک
می افگند آن سرو بر خاک خشک
همی گفت فریاد ازین تیره بخت
کی افگند بر جان من بند سخت
ز هجران بر آتش فگند این تنم
ندانم چه خواهد همی زین دلم
بزاری سوی آسمان کرد سر
همی گفت ای داور دادگر
تو دانی که بی صبر و بی طاقتم
توده سیدی زین بلا راحتم
گرفت آن سهی سرو را در کنار
ببوسید رخسار آن نوبهار
به گل شه چنین گفت بدرود باش
ازین خستهٔ دل تو خشنود باش
همی بایدم زار زایدر شدن
ندانم که چون باشدم آمدن
همی گفت از غم شده های های
همی راند بیجاده بر کهربای
یکی خانم آورد و یکی زره
نگین پرنگار و زره پر گره
به گل شاه داد از پی یادگار
نشست از بر بارهٔ راهوار
همی شد بره ورقه زاری کنان
خروشید گلشاه گیسو کنان
چو یک چند باره بپیمود دشت
جگر خسته گلشاه از او بازگشت
بره در شده بارگی پوی پوی
برو ورقه نالنده و موی موی
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۴ - رفتن شاه شام به دیدن گلشاه
چنان بود گلشه ز هجران دوست
که بروی همی غم بدرید پوست
شب و روز از آرام و ز خواب و خورد
فروماند دل خسته و روی زرد
به بالا و روی آن بت قندهار
شد اندر عرب سر به سر نامدار
چنان گشته بد گلشه از دلبری
که سجده همی کرد پیشش پری
ز حسنش به گیتی خبر گسترید
که همتای او در جهان کس ندید
یکی خسروی بود در حد شام
اصیل و بلند اختر و نیک نام
ز بس نعت گلشه که بشنوده بود
به عشق اندرش دل بفرسوده بود
ز هجران گلشاه بد بی قرار
چو بازارگانان بر آراست کار
ابا مال و با نعمت و خواسته
بشد آن شه سرور آراسته
به سوی عرب دادش از شام روی
ز بهرای گلشاه آن مشک بوی
به هرجا کجا بار برداشتی
در آن جا بسی مال بگذاشتی
بحیی که از ره فراز آمدی
ابا هرکسی طبع ساز آمدی
همه جمله را میهمان خواندی
به می خوردن و بزم بنشاندی
ز گلشاه دل خواه جستی اثر
ازین حی بر آن حی شدی باخبر
همی هرکس او را ز گردنکشان
به سوی بنی شیبه دادی نشان
همی رفت ناسوی آن حی رسید
فرود آمد و بارها گسترید
بزد خیمه و بارها برگشاد
به خیمه درون رفت و بنشست شاد
بسی اشتر و گاو با گوسفند
نکشت و گشاد از سر بدره بند
چو از شام قصد عرب کرده بود
بسی خیکهای می آورده بود
بفرمود بزم نکو ساختن
هر آنکس کجا دید بنواختن
بنی شیبه را سر به سر پیش خواند
همهٔک بهٔک را به مجلس نشاند
هلال آن کجا باب گلشاه بود
زمیری و کارش نه آگاه بود
نشد آگه از کار وی خاص و عام
که هست او خداوند و سالار شام
گمان برد هر کس کی بود آن جوان
یکی نامور مرد بازارگان
هر آن کآمدی میهمان سوی او
تمامی ندیدی بدی روی اوی
که از مال او خود چو قارون شدی
دژم آمدی شاد بیرون شدی
ز بس زر که بخشید بر هرکسی
ورا عاشقان خاستندی بسی
زر و سیم بر خلق برمی فشاند
ز کارش همه خلق خیره بماند
بنی شیبه و قوم او را همه
بسی مال بخشید و اسپ و رمه
بر آنجا که گلشاه دل برده بود
مر آن پادشه را سراپرده بود
شه شام خود ز آن نه آگاه بود
که همسایهٔ باب گلشاه بود
ز ناگاه گلشاه بی هوش و صبر
برون آمد از خیمه چون مه ز ابر
شه شام کردش سوی او نگاه
بدیدش یکی سرو، بر سرو ماه
بدید آن چو گل برگ رخسار اوی
همان دو عقیق شکربار اوی
بتی دید پر ناز و زیب و کشی
همه سر به سر دلکشی و خوشی
همه جعد او حلقه همچون زره
همه زلف او بند و تاب و گره
ندیده ورا گشته بد بی قرار
چو دیدش، بدل عاشقی گشت زار
هلال آن کجا بابک سرو بن
همی راند با شاه شام این سخن
هلالش چنین گفت دخت منست
به من بر گرامی ز جان و تنست
بپرسید و گفتش که نامش بگوی
پدر گفت: گلشاه فرخنده روی
ملک گفت این شعرها در عرب
ز بهر ورا گفته آمد عجب؟
پدر گفت آری شه شام گفت
اگر یار من گردد این خوب جفت
جهانیت بخشم پر از خواسته
کند خواسته کارت آراسته
پدر گفت نی عهد را بسته ام
ابا ورقه پیمان او بسته ام
بهٔک جایگه هر دو اندر خورند
کی هر دو اصیل اندوهم گوهرند
به هم بوده اند و به هم زاده اند
دل از مهر با یک دگر داده اند
شه شام گفت ای خردمند مرد
ز گفتارم ار بخردی برمگرد
بسی دلبرانند اندر عرب
بهی روی و دل بند و یاقوت لب
زنی دیگر از بهر ورقه بخواه
دهم حق او من همین جایگاه
پدر گفت پیمان شکستن خطاست
ز ما این چنین فعل بد نارواست
بگفت و بشد باز خانه هلال
بگفت این همه گفته ها با عیال
بدو نیک مادر حدیثی نگفت
که خود دخترش را سزا بود جفت
شه شام را کار نامد صواب
چو بشنید از باب دختر جواب
بگفتا که باید یکی چاره کرد
به چاره شود بی غم آزاد مرد
بخواندش یکی زال گم بودگان
خرف زالکی عمر پیمودگان
مرو را بسی مال پد رفت و چیز
وزو راز دل هیچ ننهفت نیز
بگفتش سوی مام گلشاه شو
ز شویش نهان باش و ناگاه شو
دهمت اندکی سو زیان، بر بروی
حدیث من او را سراسر بگوی
کی گر دخترت مر مرا بزنی
دهی، بی گمان بر فلک بر زنی
شما را من از مال قارون کنم
ز خلق جهان جاه افزون کنم
بدو داد یک بدره دینار زرد
یکی درج یاقوت نادیده مرد
مر آن زال را داد بسیار مال
شد آن زال نزدیک جفت هلال
صفت کرد پیش وی از شاه شام
چنین گفت او را که ای جان مام
جوانیست زیبا ابا مال و رخت
نخواهی که گردی بدو نیک بخت؟
توانگر شوی مهر بسته کنی
دل از مهر ورقه گسته کنی
پسندی تو گلشاه را یار اوی
کی کس نیست جزوی سزاوار اوی
شوی با زر و سیم و با مال و گنج
نخواهی همی گنج بی هیچ رنج؟
بگفت این و آنچ فرستاده بود
بدو داد آنچ او بدو داده بود
چو جفت هلال آن چنان حال دید
ز پیش خود آن بی کران مال دید
دل مام گلشاه از آن گرم شد
چو سنگ سیه بخت بد نرم شد
درم مرد را سر بگردون کشد
درم کوه را سوی هامون کشد
درم شیررا سوی بند آورد
درم پیل را در کمند آورد
دل زن سوی مرد شامی کشید
بهٔکباره از مهر ورقه برید
بدان زال گفت ای گران مایه مام
هلا زود زی میر شامی خرام
بگو آن کنم کت مراد و هواست
همه حاجت تو بر من رواست
تو خواهی بد از خلق پیوند من
فدی باد پیش تو فرزند من
بشد زال و دل شاد برگشت ازوی
نهادش سوی خسرو شام روی
همه گفته ها را بدو باز گفت
بکرد آشکارا حدیث نهفت
شه شام بی منتها خواسته
بدان پیرزن داد ناخواسته
بشد مام گلشاه آزاده چهر
ابا شاه شامی بپیوست مهر
بخواند آن زمان باب گلشاه را
بگفت و نمودش بدو راه را
که گرمال خواهی ودیهیم و تخت
دلش را گشاده کن از بند سخت
دل از ورقه و مهر او رسته کن
بدل مهر با شاه پیوسته کن
که گر بستهٔ مهر شامی شوی
بنزد همه کس گرامی شوی
بدو به زنی ده تو گلشاه را
مر آن عاشق زار و گم راه را
ز شامی مگرشاد و خرم شود
غم ورقه اندر دلش کم شود
نیابی تو داماد هرگز چنوی
کی هم مال دارست و هم خوب روی
هلال گزین داد زن را جواب
کی باید کی ناید ز من ناصواب
چنین داد پاسخ زن بدسگال
کی از رای من سرمتاب ای هلال
که گربگسلی سر ز فرمان من
شکسته شود با تو پیمان من
جوانیست با مال و با خواسته
شود کارها از وی آراسته
بگفت این و با شوی بنهاد روی
نبد روز و شبشان بجز گفت و گوی
ازین کار گلشاه بد بی خبر
نه مر ورقه را بد خبر در سفر
همه کار ورقه بد آراسته
ز مال فراوان و از خواسته
ز بس زر و سیم وز بس کار و بار
بهین شد همی مرو را روزگار
که داند چه آورده بود او به چنگ
ز مردی به چنگ آورید و به هنگ
دو چندان که بد عم ازوخواسته
بدست آوریده بد او خواسته
نهایت نبودش مرین مال را
همی خواست آوردن او خال را
نبودی مرو را بجز این سخن
هر آنکه کی گفتی ز یار کهن
همی خواست کآید بدیدار عم
مگر گردد آزاد از اندوه و غم
گمانش چنان بد که شد کارراست
چه دانست کایزد دگرگونه خواست
چو آمد قضا رفت ناگه بصر
چه سودست کوشش چو آمد قدر
چه مانده ز کوشش کی ورقه نکرد
به آخر قضا زو برآورد گرد
شه شام را جان و دل رفته بود
که در آتش عاشقی تفته بود
بفرمود تا بزم آراستند
چو آراست بایست پیراستند
بحی در هر آن کس که بشناختند
بخواندند او را و بنشاختند
به پیش سران عرب کرد روی
سوی باب گلشاه، گفتا: بگوی
مرا بچه می رد کنی ای هلال
باصل، اربروی و بمال و جمال؟
چه باشد که با فضل و آهستگی
کنی با من از مهر پیوستگی
کنی مر مرا بندهٔ خویشتن
سپارم ترا من دل و جان و تن
هلال ایچ گونه ندادش جواب
کی چونان همی دید راه صواب
چو مردم ز مجلس پراگنده گشت
هلال خردمند گوینده گشت
بدو گفت چه دهی حق دخترم؟
جوان گفت کز رای تو نگذرم
زر و سیم و اسپ و شتر با رمه
ز من هرچ خواهی بیابی همه
غلامان خدمتگر و خوب روی
کنیزان شیرین لب و جعد موی
اگر ورقهٔ بی دل خسته تن
به نزد من آید ستاند ثمن
دهم مرورا ده کنیزک چو ماه
کنم من سپیدش گلیم سیاه
هلالش بگفت: ای شه هوشمند
نخستین به سوگند خود را ببند
که چون دختر من ترا بود جفت
بداری تو این رازرا در نهفت
که گر ورقه آگه شود زین سخن
شود راست با مردمان کهن
جوان و آنک بود از شمار جوان
بخوردند سوگندهای گران
که تا زنده ایم این سخن پیش کس
نگوییم جایی که بودیم و بس
پدر داد گلشاه دل خسته را
مر آن خسرو مهر پیوسته را
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۵ - نوحه کردن گلشاه
خبر یافت گلشاه کآن مستحل
جدا کردش از ورقهٔ برده دل
ز درد دل از وی برآمد خروش
بیفتاد بر خاک و زو رفت هوش
چو بازی هش آمد مه مشک سر
ببارید از دیده خون جگر
به فندق گل از ماه رخشان بکند
به خاک اندر افگند مشکین کمند
دو تا کرده آن سرو سیمین خویش
چو زر کرده گلبرگ رنگین خویش
بزد دست وز دست پیراهنش
بدرید بر سیم پیکر تنش
بغلتید بر خاک بیچاره وار
بنالید از درد و بگریست زار
همی گفت کای داور داد ده
همه از تو دانست بیداد نه
تو بگسل مر آن سنگ دل برده را
که بگسست از هم دودل برده را
گسسته که کرد این دو دل بسته را؟
که دل خسته کرد این دو پیوسته را؟
نبخشود بر ما دو بخشودنی
نبد هرچ می خواست و بدبودنی
همی گفت چونین رمی خواست مرگ
همی خون چکانید بر لاله برگ
بنالید و بر درد و هجران بگفت
دریغا شد از دستم آن نیک جفت
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۶ - شعر گفتن گلشاه در هجر ورقه
ایا نزهت و راحت جان من
دل و دیده و جان و جانان من
تو درمان جانی و درد دلی
کجا رفتی ای درد و درمان من
گسستندم از تو، نکردند رحم
برین خسته دو چشم گریان من
ز درد دلم گشت رخساره زرد
ز غم گوژ شد سرو بستان من
ز بهر درم به غریبی مرا
بدادند بی امر و فرمان من
تو بر جان خود بر، مخور زینهار
که خوردند زنهار بر جان من
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۹ - بردن گلشاه به شام
شه شام از آن جایگه نیم شب
برفتن گرایید بنگر عجب
بیاورد رخت و برآویخت بار
چو شد یار با آن نو آیین نگار
برون برد گلشاه دلخواه را
بپیمود بر مهر او راه را
چو گلشاه دلخسته زی شام شد
بنالید زار و بی آرام شد
نه با کس سخن گفت و نه بنگریست
ز تمیار خود روز و شب می گریست
چو شه رای کردی بر آن خوب روی
ندیدی بجز زاری و بانگ اوی
به جانش همی آتش افروختی
بر آتش دلش هر زمان سوختی
شه شام روزی بر او کرد رای
به خلوت بشد نزد آن دل ربای
همی خواست با ماه پیوستنا
وز آن گل رخان کام دل جستنا
چنان چون بود عادت مرد و زن
که در جامه خسبند شادان دو تن
بسی آتشین گوهر شاهوار
بفرمود آوردن آن بختیار
همه برگرفت و بر آن نگار
شد و ریختن جمله اندر کنار
بدو دست را خواست کردن دراز
بجست آن پری روی عاشق گداز
یکی دشنه ای داشت او بر میان
برآهیخت آن ماه کوچک دهان
به دل درهمی خواست زد ای شگفت
شه شام در جست و دستش گرفت
بگفتش چه بد! خویشتن چون کشی؟
همی دل ز مهر رهی چون کشی؟
ورا گفت گلشاه کای شهریار
ندانم ترا در جهان هیچ یار
ولکن نخواهم بدن یار کس
مرا در جهان یار ورقه ست و بس
هر آن کاو به خلوت کند رای من
نبیند بجز در لحد جای من
شه شام در کار او خیره ماند
سخن هیچ با او نگفت و نراند
که بروی چنان عاشقی بود زار
که بی او نبودش زمانی قرار
بگفت ای صنم عشق دلدار تو
پدیدست زین نالهٔ زار تو
من از تو به دیدار کردم بسند
نخواهم که آید به جانت گزند
تو با من به خوبی سخن گوی بس
که از تو مرا دیدن روی بس
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۱ - بازگشتن ورقه به حی بنی شیبه
نبد ورقه را ز آن حدیث آگهی
که چونست احوال سرو سهی
چو انگشتری و زره سوی اوی
رسید از بر گلشه خوب روی
چو بشنید پیغام او از غلام
که نالنده گشتست ماه تمام
دل ورقه آمد زانده به جوش
ز بس غم نیارست بودن خموش
بنالید و بگریست از هجر دوست
همی بر تنش عشق بدرید پوست
برون آمد از شهر آراسته
ابا مال و با نعمت و خواسته
شه شهریار و وزیر و سپاه
هر آن کس که بودند از پیشگاه
ابا شادی و خرمی هم قرین
برفتند با وی سه منزل زمین
بخشنودی او را به کردش گسی
وزو عدرها خواست خسرو بسی
چو آن شاه و لشکر ز نزدش برفت
چو باد صبا ورقه ره برگرفت
بر باب و آن بی کران عز و ناز
به حی بنی شیبه آمد فراز
نیارست پرسید کس را خبر
ز گلشاه گل عارض و سیم بر
بترسید از آن آنسر سرکشان
که گر از کسی باز پرسد نشان
مگر زو خبر به بدی گسترند
دل شاد او را به غم بسپرند
طیان بود زین روی دل در برش
که تا چه خبر یابد از دلبرش
بد او پیش و مال و غلامان ز پس
همی بر نیامدش زانده نفس
چو از ره سوی خیمهٔ عم رسید
ز دیدار عم،‌ بر دلش غم رسید
عمش، باب گلشاه، چون روی اوی
بدیدش دوید از عنا سوی اوی
برفت او به حیلت گرفتش ببر
همی گفت: نخلت نیامد ببر!
چو سودست زین نعمت و مال تو
که نیکو نبد کار و احوال تو
چو سودست این گنج تو مر مرا
که رنجت نیاورد اکنون برا!
بپرسید ورقه کی گلشه کجاست
که بی او مرا زنده بودن خطاست
به ورقه عمش گفت کای جان عم
مدار ایچ انده مدار ایچ غم
که هرچ از خداوند باشد قضا
قضای ورا داد باید رضا
شکیبایی و صبر کاری نکوست
کسی را که تنها بماند ز دوست
جهانیست این پرفسون و فریب
نشیبش فراز و فرازش نشیب
ندارد برو بر خردمند مهر
که شیطان به فعلست و حورا به چهر
بر آید چو ضرغام مرگ از کمین
زند مرد را ناگهان برزمین
نیابد رهایی ازو جانور
ز دیو و ملک جن و انس ای پسر
ایا ورقهٔ بخرد نیک بخت
ز مرگست بر ما همه بند سخت
خداوند مزدت دهاد اندرین
که رفت آن گران مایه گل در زمین
قرین تو گلشاه فرخ نژاد
روان آن ستد کو بدو باز داد
چو گفتار او ورقه بشنید پاک
بیفتاد چون مرده بر روی خاک
زمانی زهش رفت و آنگاه باز
بهش باز آمد یل سرفراز
پراگند بر زرد گل ارغوان
رخش زرد شدراست چون زعفران
دگر باره بر زد یکی باد سرد
ز تیمار وز انده و داغ و درد
بیفتاد بر جای چون مردگان
سراسیمه همچون دل آزردگان
برآمدش هوش و فرورفت دم
تو گفتی دلش خون شد اندرشکم
بهٔک روز و یک شب نیامد بهوش
بهٔک ره برآمد ز هر کس خروش
زدند آب بر روی دل خسته مرد
بجنبید و برزد یکی باد سرد
نگه کرد هر سو چو دل خفتگان
سراسیمه برسان آشفتگان
چو از عم خود مهربانی ندید
ز گلشه بدانجا نشانی ندید
بزد دست بر تن سلب را درید
بنالید وز چشم خون می دوید
بنالید و بر سر پراگند خاک
به خاک اندر آلود رخسار پاک
همی گفت: یا قوم یاری کنید
به من بر بگریید و زاری کنید!
که ماندم ز دل دارو ز آرام فرد
دلم جای عشق و تنم جای درد
همی گفت وزدیدگان سیل بار
یکی شعر گفت از غم عشق یار
بگفتا دریغا دریغا دریغ
که شد ماه تابان من زیر میغ
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۵ - رفتن ورقه به شام
بگفت این و آمد ز پیشش برون
ز دیده روان کرده دو جوی خون
بگفتار با خلق نگشاد لب
بپوشید دستی سلیح و سلب
ز خشم عم و بهر ننگ و نبرد
نشست از بر بارهٔ ره نورد
ز حی بنی شیبه بنهاد روی
سوی شام از بهر آن مهرجوی
گهی راند نرم و گهی راند گرم
به رخ برچکان از مژه آب گرم
دلش چون دو زلف بتان تافته
ز دل دار خود کام نایافته
بدین سان همی رفت بیگاه و گاه
بسه روز پوینده ده روزه راه
چو نزدیکی شام آمد فراز
برو گشت کوتاه راه دراز
در آن وقت گیتی دگر گشته بود
همه ره زدزدان پر از کشته بود
جهان از بد خلق ایمن نبود
ابی دزد و ره دار ممکن نبود
چو ورقه بر شهر نزدیک شد
برو روز رخشنده تاریک شد
ز دزدان چهل مرد گم بودگان
ازین راه داران بیهودگان
همه از کین گاه برخاستند
به پرخاش تن را بیاراستند
همه پیش ورقه برون آمدند
طلب کار و جویای خون آمدند
یکی پیشش آمد از آن چل سوار
کشیدهٔکی خنجر آب دار
چنین گفت مر ورقه را کای جوان
مرا باد مال و ترا بادجان
فرود آی ز اسپ وره خویش گیر
مده جان، بده مال، پندم پذیر!
ستور و سلیحت همین جا بنه
ز چنگال مرگ ار حکیمی بجه
چو در پیش ورقه چنین کرد یاد
به پاسخش ورقه زبان برگشاد
بگفت ای فرومایهٔ تیره کیش
ترا بهتر از مال من جان خویش
شما هر چهل ار چهل لشکرید
به نزد من از کودکی کمترید
همی خواست از وی تمامی سلیح
ستور و سلب با حسام و رمیح
بدیشان چنین گفت آن سرفراز
که من شیر چنگم شما چون گراز
چو در کینهٔازم به شمشیر چنگ
چهٔک تن چه صد تن به پیشم به جنگ
ز دزدان نیندیشم و دزد را
بشایدش کشت از پی مزد را
بیا گر سلب خواهی و اسب و ساز
سوی کینه و جنگ ما دست یاز
که من ساختم دل به جنگ شما
کنم کند در جنگ چنگی شما
بگفت این و از بهر ننگ و نبرد
بر آن هر چهل مرد بر حمله کرد
بهر رخم مردی بدونیم کرد
چو زد تیغ با مرگ تسلیم کرد
چهل مرد صعلوک شمشیر زن
همه کشور آرای و لشکر شکن
گشادند بر یک تن از کینه دست
دمان در میان ورقه چون پیل مست
به نوک سر رمح و شمشیر تیز
برآورد از آن هر چهل رستخیز
ز چل مرد صعلوک سی را بکشت
دگردر هزیمت نمودند پشت
چو با دشمنش جنگ پیوسته شد
بده جای افزون تنش خسته شد
ز خونش دل خاک بیرنگ شد
ز سستی جهان بر دلش تنگ شد
همی رفت ازو خون چکان بر زمین
شده پر ز خونش نمد زین و زین
بدان حال شد تا در شهر شام
دلش ریش از عشق و تن از حسام
به دروازهٔ شهر دربنگرید
درختی و دو چشمهٔ آب دید
سوی چشمه راند اسپ را همچو باد
ز سستی کی بوداز فرس درفتاد
بدین حال در سایهٔ بید برگ
بیفتاد و بنهاد دل را به مرگ
جدا گشت ازو هوش و دور از خرد
چو شخصی کزو جان ز تن برپرد
ستوره ره انجام او رهبرش
بپای ایستاده فراز سرش
قضای خداوند را شاه شام
که بد شوی گلشاه فرخنده نام
همی آمد از دشت نخچیرگاه
ابا باز و با یوز و خیل و سپاه
چو از ره به نزدیک چشمه رسید
یکی مرد مجروح سرگشته دید
جوانی نکو قامت و خوب روی
همه روی رنگ و همه موی بوی
ز سنبل دمید خطی گرد ماه
فگنده بر آن خاک زار و تباه
شده غرقه در خون ز سر تا قدم
بپیچید مر شاه را دل ز غم
برو بر دل شاه کشور بسوخت
همی جانش از مهر او برفروخت
جوانمردیی بود در شه ز نسل
ابا نسل نیکو بود فضل و اصل
بفرمود تا بر گرفتند زود
مرو را از آن جایگه همچو دود
چو برداشتندش برفتند و برد
به قصر شه او را به خادم سپرد
کنیزک بد او را یکی کاردان
خردمند و هشیار و بسیاردان
مرو را به دست پرستار داد
بدو گفتش و مال بسیار داد
بگفتا برو بر همی بر بکار
دلش دور کن از غم روزگار
چو مسکین تن ورقه آمد بهوش
دل و دیده و مغزش آمد به جوش
بگفت ای جوامرد فرخنده روی
چه نامی تو و از کجایی بگوی
بر ورقه شد در زمان شاه شام
بخوشی بپرسید و کردش سلام
نهان کرد نام خود آن سرفراز
که بودش بدیدار آن بت نیاز
بدان تا کس او را نداند که کیست
نداند که احوال آن شیر چیست
بگفتش که من نصر بن احمدم
بحی خزاعه درون بخردم
به بازارگانی کنم قصد راه
به هر شهر و هر حی و هر جایگاه
کنون چون رسیدم بدین حد و بوم
به من باز خوردند دزدان شوم
به شمشیر کردند بر من کمین
بخستندم ای پادشاه زمین
به دم یک تن و راه داران بسی
نبد جز خداوند یارم کسی
زمانی به کینه برآویختم
چو بسیار گشتند بگریختم
ببردند گم بودگان مال من
چنین بود ایا پادشه حال من
به نزدیک گلشاه شد شاه شام
بگفت ای دلارام فرخنده نام
بره بر یکی خسته دل یافتم
مفا جا زره سوی او تافتم
جوانی نکو روی و فرخنده رای
سرشته تنش زآفرین خدای
بیاوردم آن زار دل خسته را
مر آن گشته مجروح دل خسته را
ز چاهش مگر سوی گاه آوریم
به درمان تنش سوی راه آوریم
سزد گر برو مهربانی کنی
ورا چند گه میزبانی کنی
بدو گفت گلشاه چونین کنم
من این کار را خود به آیین کنم
کجا بر غریبان رنج آزمای
ببخشود باید ز بهر خدای
کی گلشاه از ایزد پدیرفته بود
بدانگه کجا ورقه زو رفته بود
کی هر گه کی آید غریبیش پیش
مرو را بداردش چون جان خویش
مگر ورقه را دیده باشد براه
ویا کرده باشد برویش نگاه
پرستنده ای بود گلشاه را
که ماننده بودی مر آن ماه را
بدو گفت گلشاه رو زی جوان
ز دل باش بر جان او مهربان
هر آنچ از تو خواهد ز بخت و سرشت
ز تلخ و ز شیرین و از خوب و زشت
نگر سر نتابی ز فرمان اوی
به خدمت گری تازه کن جان اوی
شه شام رفتش بر ورقه شاد
بگفت ای جوانمرد فرخ نژاد
همه انده از دل ستردم ترا
بدین هر دو خادم سپردم ترا
دو فرخ پرستار نام آورند
به خدمت ترا روز و شب درخورند
یکی چند گه باش مهمان من
فدای تو باد این تن و جان من
که بر مستمندی و مجروح و سست
از ایدر مرو تا نگردی درست
کنیزک به پیشش به خدمت میان
ببست آن پری چهرهٔ مهربان
به هر ساعتی چند ره سوی اوی
شدی و بدیدی نکو روی اوی
بگفتی که ای خستهٔ سال و ماه
ز من حاجتی و آرزویی بخواه
بدو ورقهٔ عاشق مبتلا
دعا کردی و گفتی اندر دعا
رساناد کدبانوت را خدای
بهرچ آن ورا آرزویست ورای
کنیزک چوزی بانوی بانوان
شدی یاد کردی حدیث جوان
سبک باز دادیش گلشه جواب
که ایزد کناد این دعا مستجاب
برآمد برین حال بر روز چند
ابر ورقه بر سخت تر گشت بند
بفرسود در عشق، صبرش نماند
پرستار گلشاه را پیش خواند
بگفتا بپرسم حدیثی ترا
چو گفتم جوابی بده مر مرا
کنیزک بگفت آنچه گویی بگوی
هر آنچ آرزویست از من بجوی
بگفتا که در شهر در حد شام
یکی خوب رویست گلشاه نام
تو جایی خبر یافتتی از وی؟
و یا هیچ دیدستی او را بروی؟
کنیزک بگفتا چه گویی همی!
بدین آرزو در چه جویی همی!
که این قصر گلشاه را مسکنست
زن شاه شامست و تاج منست
دل ورقه در بر تپیدن گرفت
سرشک از دو چشمش دویدن گرفت
بهریک که از شاه شام او ستد
یکی را بدو دادم امروز سد
ازین روی زاری همی کرد و گفت
که تا چون بود حال من در نهفت
بگفت ای کنیزک ز بهر خدای
برین خسته دل بر مشو تیره رای
مرا نزدت امروز یک حاجتست
که جان مرا اندرین راحتست
کنیزک بگفتا چه حاجت؟ بگوی!
چنین گفت ورقه که ای خوب روی
چه باشد که این نغز انگشتری
بگیری و نزدیک گلشه بری
کنیزک بگفتا که ای تیره رای
نداری همی هیچ شرم از خدای
که می بدسگالی بدین خاندان
ز تو زشت تر من ندیدم جوان
مرا یارگی کی بود کاین سخن
کنم عرضه در پیش آن سروبن
که او خود شب و روز از رنج و پیچ
نیاساید از درد وز ناله هیچ
ز ورقه شب و روز یاد آورد
گه و بیگه از بهر او غم خورد
نیارد ازو یاد کردنش شوی
زورقه است اورا همه گفت و گوی
ازین نام گوید همه روز و شب
نگوید جزین نام خود ای عجب
تو دانی که ورقه که باشد؟ بگوی
به میدان درافکن هلا زود گوی
بگفت این و از ورقه برتافت روی
بگفت این کی گفتی دگر ره مگوی
ز گفتار آن مهربان پرستار
ببد ورقه غمناک و بگریست زار
ز شادی هم آنگه برخ برشکفت
ز دلبر به دل بر حدیثان بگفت
به سجده درافتاد و گفت ای خدای
ازین گفته روشن تو کردیم رای
درین کار صبری ده اکنون مرا
که تا روز و شب شکر گویم ترا
ز عم من اکنون تو دادم بخواه
که وقتست تا عمر باشد تباه
که بشکست عهد من آن سنگدل
که گشتم از آن سنگدل تنگدل
نیامد بکار آن زر و سیم و مال
که من آوریدم ز نزدیک خال
ز تیمار دل دار سرگشته بود
زمین ز آب چشم وی آغشته بود
دل آن پرستار بر وی بسوخت
ز نالیدن او رخش برفروخت
نگفت این سخن هیچ در پیش اوی
برون رفت و از وی بتابید روی
چو سه روز ازین حال بگذشت بیش
دگر ره پرستار را خواند پیش
ز بهر کنیزک برآمد به پای
بگفت ای کنیزک ز بهر خدای
سخن بشنو و حاجتم کن روا
رها کن رهی را ز محنت رها
بگفتش همه حجت تو رواست
جز آن یک سخن کآن طریق خطاست
چنین گفت ورقهٔکی جام شیر
به نزد من آر ای بت دست گیر
کی بر تو سخن گفتن و داوری
نهفته کنم در وی انگشتری
چو شیر آرزو آیدش پیش بر
به نزدیک کدبانوی خویش بر
که خورد عرب شیر و خرما بود
ازین دو عرب ناشکیبا بود
مگر چون خورد شیر بی داوری
ببیند به جام اندر انگشتری
همین است حاجت مرا سوی تو
ایا جان من بندهٔ روی تو
کنیزک بگفتا چو بیند چنین
چه گوید که چون اوفتادست این
بدو گفت ورقه کی گفتی صواب
ازین خسته دل باز بشنو جواب
چو کدبانوت بیند انگشتری
اگر با تو جوید ره داوری
چنین گوی با بانوی بانوان
همانا فتادست ازین میهمان
که می شیر خوردست از لاغری
فتادست از انگشتش انگشتری
برو آنچ گفتم تو فرمان بکن
کزین شاد گردد دل سرو بن
کنیزک بدو گفت کاو مر ترا
چه داند و یا تو چه دانی ورا
نباید که بر جانت آید گزند
بخود بر ببخشای ای مستمند
که کدبانوم هست والامنش
گریزنده از مردم بد کنش
ولیکن مرا بر تو ای دل کئیب
همی رحمت آید کنون ای غریب
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۶ - دیدن ورقه و گلشاهٔکدیگر را
بگفت این و درماند در غم اسیر
ستد خاتم و در فگندش به شیر
به کدبانوش برد با بیم و درد
ستد شیر گلشاه، لختی بخورد
پدید آمد انگشتری اندروی
چو دید آن بت دلبر مهر جوی
همه مغزش از مهر پرجوش گشت
بیفتاد بر جای و بی هوش گشت
کنیزک ز کردار او خیره ماند
بدل در جهان آفرین را بخواند
به رخسار او بر بگسترد آب
از آن آب گلشه درآمد ز خواب
بدو گفت در شیر انگشتری
که افگند؟ بر گوی بی داوری!
کنیزک بگفت ای شه بانوان
همانا ز انگشت این میهمان
گه شیر خوردن فتاد اندروی
که گشته ست از مویه مانند موی
بدل گفت گلشاه کایزد یکیست
که خاتم بجز خاتم ورقه نیست
کنیزکش را داد فرمان که هین
برو سوی آن مرد اندوهگین
بگو کز در قصر بیرون خرام
که تا من ز خانه برآیم به بام
چنان بد مراد مه رب پرست
که تا بر رسد کاین جوان ورقه هست؟
بگفتا نباشد که باشد جز اوی
جز او را نمودن محالست روی
کنیزک سوی ورقه آمد چو باد
برو کرد گفتار گلشاهٔاد
برون رفت از قصر ورقه بدر
برآمد به بام آن بت سیم بر
ز پنهان سوی ورقه کردش نگاه
همی دید در عشق گشته تباه
دو چشمش پر آب و دلی پر ز خون
همی جانش از دیده آمد برون
چو گلشاه رخسار ورقه بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بگفت آه وز پای شد سرنگون
ز بالا درآمد به خاک اندرون
چو ورقه بدید آن دلارام را
مر آن ماه خوش خوی پدرام را
بنالید وز درد دل گفت آه
درآمد سرش سوی خاک سیاه
بدید آن مرین را و این مر ورا
دل هر دو سوزان بد اندر برا
برآمد ز هر دو بهٔک ره خروش
ز هر دو بهٔک راه ببرید هوش
زمانی برآمد، به هوش آمدند
دگرباره اندر خروش آمدند
کنیزک به بالا و ورقه به زیر
بدیدند هر یکدگر را دلیر
بزیر آمد از بام آن دلبرا
همان سوخته ورقه از در درا
چنین گفت گلشاه کی ابن عم
همی خون شد اندر برم دل زغم
کنون چشمم ای یار مهر آزمای
بدیدار تو کرد روشن خدای
بگفت این و بنهاد سر برزمین
به سجده به پیش جهان آفرین
به سجده درون بار دیگر خروش
برآورد، از وی چکان گشت هوش
چنان دید ورقه که برگ درخت
بلرزید و بر خود بپیچید سخت
برآمدش آه و فرورفت دم
بیفتاد بر خاک تاری ز غم
دو دل خسته بر روی خاک سیاه
فتاده، بر آن خاک گشته تباه
کنیزک فرو ماند اندر زمان
گهی شد برین و گهی شد بر آن
پراگند بر روی آن هر دو آب
برون آمدند آن دو عاشق ز خواب
دل هر دو مسکین رمیده ز درد
براندند خون آبه بر روی زرد
سرآسیمه گلشاه فرخنده روی
دویدش بر ورقهٔ مهرجوی
به ورقه بگفت: ایزد دادگر
بگوشم رساناد مرگ پدر
که بر ما دو بیچاره کردش ستم
بدین سان جدا کرد ما را ز هم
ولیکن به آخر شود خوب کار
اگر دست یابیم بر روزگار
بگفت این و کس کرد گلشه بشوی
به نزدیک خود خواندش آن خوب روی
به نزدیک گلشاه شد شاه شام
مهی دید با لعبتی کش خرام
چکان هر دورا خون ابر روی زرد
نهفته رخ هر دو در خاک و گرد
به گلشه بگفت: ای صنم حال چیست
چرا نالی و این جوانمرد کیست؟
بگفت: این جوان را ندانی همی؟
که کردی برو مهربانی همی
مرو رابه دست خود آورده ای
دلم را بدو شادمان کرده ای
بگفتا ندانم، تو بر گوی نام
بگفتا که ورقه ست ابن الهمام
به نزدیک اویست جان و دلم
ز جان و دل خویش چون بگسلم
مبادا مرا روی بی روی اوی
به گلشاه گفت آنگهی شوی اوی:
اگر این جوان مر ترا بود جفت
چرا نام خود راست با من نگفت؟
که تا من ورا خوب بنواختی
حق او سزاوار بشناختی
بدو گفت: از حشمت و شرم را
نگه کردن حق آزرم را
چنین گفت گلشاه را شاه شام:
که ای دلبر لعبت نیک نام
مرو را بر خویشتن جای کن
سوی مهر جستن یکی رای کن
مرو را تو از خود گسسته مکن
مرین خسته دل را تو بسته مکن
بگفت این شه شام و شد باز جای
به دلدار داد آن بت دلربای
از آن جایگه هر دو برخاستند
یکی جای زیبا بیاراستند
به قصر اندرش جایگاه ساختند
یکی جای نیکو بپرداختند
چو جان عزیزش همی داشتند
ز پیشش بهٔک ذره نگذاشتند
چو بنهاد خورشید افسر ز سر
گشاد از میان چرخ زرین کمر،
شه شام آمد به نزدیک شام
به نزدیک آن هر دو ماه تمام
مر آن خسته دل ورقه را پیش خواند
نوازیدش و هنبر خود نشاند
بگفت: ای جگر خستهٔ روزگار
چرا چون بدیدمت ز آغاز کار
نکردی مرا آگه از کار خویش
نگه داشتی راز و اسرار خویش
که تا من حقت هیچ نشناختم
چنان چون ببایست ننواختم
بگفت: از پی حرمت و جاه را
بدی خود نکردم من این راه را
نشستند و راندند چندان سخن
بکردند نو رازهای کهن
شه شام گلشاه را گفت: غم
مدار ایچ و بنشین ابا ابن عم
گشایید هین پردهٔ راز را
نشینید باز از پی ناز را
و گرتان همی حشمت آید ز من،
بترسید کانده فزاید ز من،
من اینک برون رفت خواهم ز در
شما غم گسارید با یکدگر.
چو من رفته باشم به آرام گاه
شما خوب دارید آیین و راه
بگفت این سخن را و برپای خاست
بر عاشقان، گفت، بودن خطاست
برون رفت با مکر و تلبیس و بند
ز نزد دو بیچارهٔ مستمند
به بیغوله ای در نهان گشت شاه
همی کرد دزدیده زآن سو نگاه
که تا در میانشاه خطایی رود
حدیثی بد و ناسزایی رود؟
بدین حال می بود تا صبح روز
که رخشید خورشید گیتی فروز
نه زین و نه زآن دید نا مردمی
چو این باوفا دید و آن آدمی
شه شام شد شادمان بازجای
بشد ایمن از کار آن دلربای
از آغاز کآن شاه پر کیمیا
به گلشاه و ورقه بگفتا: شما
بهٔک جایگه شادکامی کنید
ز دل یک دگر را گرامی کنید
بگفت این و برگشت و رفت او برون
به کنجی نهان شد به مکر و فسون
چو او رفت گلشاه و ورقه بهم
نشستند وز دل زدودند غم
به هم هر دو عاشق سخن ساختند
ز دیرینه غم دل به پرداختند
جفایی که دیدند از روزگار
بگفتند با یکدگر آشکار
ز تف دل و عشق و بیچارگی
ز نالیدن و هجر و غمخوارگی
گهی گفت گلشاه وزدیده نم
روان کرد چون سیل زیر قدم
گهی ورقه دروی چو کردی نگاه
غم دل بگفتی بر آن مهر و ماه
هر آن رنج کآمد ز عشقش بروی
همه پاک برگفت در پیش اوی
گرست آن برین و گرست این برآن
همی در فشاندند بر زعفران
گهی گفت گلشاه: کای جان من
گسسته مبادا ز تو نام من
ایا مهر جوی وفادار من
جز از تو مبادا کسی یار من
گهی ورقه گفتی که ای حورزاد
گرامی روانم فدای تو باد
به تو باد فرخنده ایام من
مبراد از مهر تو کام من
دلم باد پیوستهٔ مهر تو
تنم باد شایستهٔ چهر تو
بدین حال بودند تا آسمان
کشیدش به زرآب در طیلسان
ببودند بر درد و هجران صبور
پس از یکدگر هر دو گشتند دور
برآمد برین کارشان چند گاه
شه شامشان داشت هر شب نگاه
چو زیشان ندیدش ره ناصواب
نیامد دگر نزدشان وقت خواب
چو یک چند بر حالشان برگذشت
دل ورقه از عشق آشفته گشت
بترسید کش کار گردد تباه
چو بسیار پاید به نزدیک شاه
گشادش زبان ورقهٔ خوب رای
که ای دختر عم، به حق خدای
که گر در همه عمر از روی تو
شوم سیر و ز عشرت خوی تو
اگر در بلا بایدم زیستن
شب و روز از درد بگریستن
ولیکن ز شوی تو ای سروبن
شکوهم فزون زین نگویم سخن
نباید که آید مرو را گران
که هست این جوان مرد فخر مهان
بود نیز کش خوش نیاید که من
بوم با تو یک جای ای سیم تن
وگر آگهی یابی ای دل گسل
که از من نیاید ورا غم به دل
یکی روز کی چند باشم دگر
تن خویش را باز یابم مگر
بدو گفت گلشاه کی نیک خواه
مکن روز کی چند آهنگ راه
مگر زی تو باز آید ای مهرجوی
توانایی و قوت و رنگ روی
که از رنج ره نیز ناسوده ای
از آن پس کی در غم بفرسوده ای
به فرمان آن لعبت دلفروز
ببد ورقه آن جایگه چند روز
چو از رنج ره آمدش تن به راه
به گلشاه گفت: ای دل افروز ماه
نگردم همی سیر از روی تو
همی شرم دارم من از شوی تو
چه خویست با او مرا در نسب
کجا او ز شامست و من از عرب
برفتن مرا سوی ره چاره نیست
به جز من کس از عشق بیچاره نیست
و گر در صبوری شوم همچو مور
به نزد تو باز آیم از راه دور
اگر چند آگاهم از انتظار
که خواهد گسست از توام روزگار
ازین رفتن آخر مرا چاره نیست
به من جز بدین چاره بیغاره نیست
که گر شه برادر بدی مر مرا
ز هم باب و مادر بدی مرمرا،
چو این شغل بودی گران آمدی
ز تیمار کارش به جان آمدی
چگونه بود کار آنکس کی اوی
بتی دل گسل دارد و خوب روی
نبیند جهان جز به دیدار اوی
نجوید به هر حال آزار اوی
به بیگانه ای باید او را سپرد
ایا جان من این نه کاریست خرد!
ز گفتار او گشت گلشه نژند
بنالید آن زاد سرو بلند
مکن گفت چونین ایا ابن عم
برین بنت عمت میفزای غم
کی بفزود بر من فراق تو رنج
مرا رفته گیر از سرای سپنج
چو رفتی دگر باز نایی برم
که تا چند روز دگر ایذرم
ز منزل تو تا رفته باشی برون
بود منزل من به خاک اندرون.
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۷ - بازگشتن ورقه از شام
بگفت این و دادش به شوهر خبر
کجا ورقه کردست قصد سفر
بر هر دو آمد سبک شاه شام
شده چشمش از غم چو چشم غمام
به گلشاه گفت: ای دلارام و دوست
چرا رفت باید؟ که خان آن اوست!
بگو تا بباشد برت ابن عم
که هرگز جدا تان ندارم ز هم
نشد هرگزم خود گرانی ازوی
نخواهم جز از زندگانی اوی
به پاسخ چنین گفت گلشه بدوی
که او شرمگین است و آزرم جوی
شه شام گفت: این چه بیگانگی ست؟
نه هشیاری است این که دیوانگی ست
سرا آن اوی است و جای آن اوست
مراد آن اوی است ورای آن اوست
به جبار دادار و پروردگار
به احمد پیام آور کردگار
که گر آیدم زو گرانی به دل
وزایدون بدم زو گرانی به دل
نباید مرو را ازیدر شدن
به ملک خود اندر بباید بدن
چنین گفت ورقه به سالار شام
که ای داد ده خسرو نیک نام
همه ساله ملک از تو آباد باد
دلت جاودان از غم آزاد باد
تو از فضل باقی نمانی همی
به جز مهربانی ندانی همی
ولیکن همی رفت باید مرا
بدین جای بودن نشاید مرا
شوم گور بابک زیارت کنم
وگر کرد باید عمارت کنم
فراوان نباشم بدان جایگاه
چو رفتم سبک باز گردم ز راه
ز گفتار او هر و غمگین شدند
بره رفت او زرد و زرین شدند
چو آگه شدند آن دو نخل ببر
که ببرید خواهند از یک دگر
دل هر دو بیچاره مستی گرفت
تن هر دو از رنج سستی گرفت
جگر خسته گلشاه ایزد پرست
سوی پخت توشه بیازید دست
همی پخت آن توشه را با شتاب
همی راند از دیدگان سیل آب
غریوان بر آن سان وفادار دخت
همه توشه از آب دیده بپخت
چو ورقه سوی راه کردش بسیچ
ز تیمار گلشاه ناسود هیچ
به گلشه چنین گفت فرخنده شوی
که مرورقهٔ خسته دل را بگوی
که امروز باشد ابا تو بهم
نشینید شاد و گسارید غم
گسستی کنش فردا بصد عز و ناز
ابا زر و سیم و ابا اسپ و ساز
بشد شاد گلشاه و با ورقه گفت
که امشب بباش ای سزاوار جفت
نشاندش به مهر دل آن دل فریب
که از عاشقی بد دلش ناشکیب
سر و پای ورقه به آب و گلاب
بشست آن شکر پاسخ و خوش جواب
بدادش یکی خوب دستی سلیح
یکی تیغ هندی و یکی رمیح
یکی خوب مرکب باستام زر
بگفت: این بباید ز بهر سفر
غلامی نکو قد و پاکیزه روی
هم از بهر خلعت سپردش بدوی
نشستند یک روز و یک شب بهم
نخفتند یک ساعت از درد و غم
گه از هجر و تبیمار کردند یاد
گهی برزدند از جگر سرد باد
گه آن بد ز بیچارگی باخروش
گهی این ز بی طاقتی شد ز هوش
بدین سختی و درد می زیستند
ابر یک دگر زار بگریستند
گه آن از تف دل شدی خشک لب
گه این کردی از خون دیده سلب
بدین حال بودند تا بود روز
پدید آمد آن شمع گیتی فروز
چو بگذشت شب ورقه آمد بپای
سرآسیمه، از مهر گم کرده رای
برآمد ز گلشهٔکی باد سرد
که از ورقه بختش جدا خواست کرد
بپا آمد و حال بر وی بگشت
بیفتاد بی هش بر آن ساده دشت
دل هر دو مسکین بی صبر و هوش
چو دریای جوشان برآورد جوش
ز غم گشته مر هر دو را گوژپشت
سر شمعشان باد هجران بکشت
گه این گفت: ای دوست پدرودباش
گه آن گفت: ای بنده خشنود باش
به گلشاه بر ورقهٔ بآفرین
همی گفت ای دوست سیرم ببین
که فرسوده کردی دل زار من
برآسود گوشت ز آزار من
چو گردم ترا غایب از چشم سر
ز گم گشتنم زود یابی خبر
چو بر من اجل بگسلد بند سخت
بدار البقا افکنم زود رخت
برم مهر روی تو و خوی تو
بر آفرینندهٔ روی تو
تو از حالم ار هیچ یابی خبر
حق دوستی را به من برگذر
زمانی بر آن خاک من کن درنگ
که از کشتهٔ خویش نایدت ننگ
چنین گوی کی کشتهٔ زار من
ستم دیدهٔار وفادار من
ایا خستهٔ بستهٔ مهر من
شدی سیر نادیده از چهر من
بگو این و بر من بزاری بموی
کشنده توی، جز شهیدم مگوی
که من از تو در مهر گم ره ترم
به حال دل خویش آگه ترم
چو رفتن بود مرگ را بنده ام
ز دیدار روی تو من زنده ام
بگفت این و از هردوان بی درنگ
برآمد خروشی که خون گشت سنگ
شه شام از غم فرو پژمرید
چو بیچارگی آن دو مسکین بدید
ابا آن دو عاشق بهم یار شد
قرین غم و نالهٔ زار شد
همی بی مراد وی از چشم اوی
ببارید سیل و ببد زرد روی
همی گفت کین جور من کرده ام
که دو خسته دل را بیازرده ام
ایا کاشک زین غم برون جستمی
ابا مهر گلشه نپیوستمی
که اندر بلا به بود زیستن
که در دوست بیگانه نگریستن
بگفت این و پس دست ورقه به دست
گرفت و به سوگند خود را ببست
که خواهی به گلشاه اگر همتنی
طلاقش دهم تا کنی برزنی
وگر این نخواهی بباش ایذ را
نخواهم جداتان ز یک دیگرا
نشستنگه خود شما را دهم
که پاکست وز راستی گوهرم
به پاسخ ورا ورقهٔ نیک رای
چنین گفت: کت یار بادا خدای
تو کردی همه مردمیها تمام
جزایت به نیکی دهادا انام
ز گلشه مرا نام و دیدار بس
هوایی نجویم که نشنید کس
تو بدرود باش ای گران مایه مرد
که بد بودنی و قضا کار کرد
به گلشه نگه کرد و گفتش ز غم
تو بدرود باش ای مرا بنت عم
برون کرد پیراهنی یادگار
بدو داد گفتا مرا یاد دار
پس آنگاه گفت ای دل و جان من
مشو دور از عهد و پیمان من
که ما را بسی بد نخواهد درنگ
اجل بر تنم تیز کردست چنگ
همه آرزوها شود در دلم
بماند چو رای از جهان بگسلم
همی مهر تو هر زمانی فزون
شود تا شود جانم از تن برون
بگفت این و کردش نشاط سفر
نشست از بر بارهٔ راه بر
دل آزرده گلشه دوید ای شگفت
به نزدیک ورقه و دستش گرفت
برخ برنهاد و بمالید سخت
بگفتا که فریاد ازین تیره بخت!
شه شام با وی بسی جهد کرد
که ایدر بباش ای دل آزرده مرد
بدو گفت ورقه که ای نیک رای
مکافا دهادت به نیکی خدای
بگفت این و پس روی دادش به راه
همی راند و می کرد از پس نگاه
چو نومید شد گلشه از روی یار
ببارید اشک و بنالید زار
چو بیچاره ورقه بره دادروی
گهی نال نال و گهی موی موی
بشد زار آن عاشق مستهام
شد اندر سرای و برآمد به بام
پس ورقه چندان همی بنگرید
که تا او ز چشمش ببد ناپدید
همی راند ورقه چو آشفتگان
چو مهر آزمایان و دل رفتگان
چو یک روزه ره را بپیمود بیش
پزشکی خردمندش آمد به پیش
به طب و نجوم اندرون بد تمام
جوان بود و پس «باعلی» او به نام
«غراب الیمانی» بد او را لقب
چو رخسارهٔ ورقه دید، ای عجب
همی خواست با ورقه راندن سخن
که بر ورقه نو گشت رنج کهن
ز گلشاهٔاد آمدش در زمان
ببستش دم و سست گشتش زبان
تپیده شدش دل ببر در ز جوش
بیفتاد وز وی جدا گشت هوش
غلام از غم خواجه بگریست زار
ببارید خونآبه را در کنار
غراب یمانی بگفت: ای غلام
که بد کرد با ورقه ابن الهمام؟
همی از چه نالد؟ بگوی ای پسر!
غلامش بگفتا ندارم خبر.
پراکند بر روی او سرد آب
درآمد از آن رنج و از تاب و خواب
غراب الیمانی زبان برگشاد
ز هرگونه گفتارها کرد یاد
به ورقه بگفت: ای بخود دوربین
مرا درد و غم کرد جانم حزین.
جوانمرد گفتش که ای ورقه بس!
که از غم نگردد چنین هیچ کس
بدو ورقه گفتش که ای پرهنر
به بیماری اندر زمانی نگر
غراب الیمانی بگفت: ای عجب
چو تو نیست داننده اندر عرب
ترا نیست علت نه درد و نه غم
همی خود کنی بر تن خود ستم
نه تب مر ترا کرده دارد تباه
نه غم مر ترا برده دارد ز راه
بگو تا ترا درد و علت ز چیست
بگو تا ترا رنج و محنت ز کیست؟
ز گفتار و کردار داننده مرد
برآمد زورقهٔکی باد سرد
چنین گفت او را کی ای پرهنر
درین کار اکنون کی داری بصر
اگر به کنی مر مرا ای حبیب
نباشد چو تو گرد گیتی طبیب
جوابش چنین داد کای خوب روی
همانا شدی خستهٔ مهرجوی
دلی کز غم عاشقی گشت سست
به تدبیر و حیلت نگردد درست
بگفتا: سوی راستی تافتی
بده داروم چون خبر یافتی
بلی فرقتم بسته دارد چنین
دل آزرده و خسته دارد چنین
بگفت: این و برزد یکی باد سرد
به نوحهٔکی شعر آغاز کرد
بگفتا: دریغا شدم مستمند
بدادم دل از دست و گشتم نژند
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۸ - شعر گفتن ورقه
ایا پر هنر راد و دانا طبیب
یکی چاره کن بر فراق حبیب
که از هجر آن سرو سیمین صنم
گدازنده ام هم چو زرین قضیب
نصیب بتم خوبی و چابکیست
چرا مرمرا محنت آمد نصیب؟
کرا عشق و هجران بهم یار گشت
شود جانش با مرگ بی شک قریب
منم بستهٔ عشق، رحمت کنید
برین خستهٔ مستمند غریب
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۲ - شعر گفتن گلشاه
کزین پس ایا دل به دنیا مناز
که عزش عذابست و نازش نیاز
دو سرو سهی را بهٔک بوستان
بپرورد در شادکامی و ناز
ابی آن که ز آن هر دو آمد گناه
ز یک دیگرانشان جدا کرد باز
ایا ورقه دوری تو از یار خویش
شدم بی تو کوتاه عمری دراز
مرا گفته بودی که آیم برت
شدی از برم باز نایی تو باز
قضا تا در مرگ تو باز کرد
به خود بر در غم نکردم فراز
به نزد تو خواهم همی آمدن
مرا هم بر جای خود جای ساز
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۴ - رفتن شاه شام با گلشاه بر سر گور ورقه
مر آن دوست را برد نزدیک دوست
کجا دوست با دوست یکجا نکوست
همه خلق از شهر دادند روی
سوی گور آن عاشق مهرجوی
همی رفت گلشاه زاری کنان
خروشان و مویان و گیسو کنان
چوزی گور ورقه رسیدش فراز
به جان دادن آمد مرو را نیاز
بزد دست بر بر سلب کرد چاک
ز بالای عماری آمد به خاک
بغلتید بر خاک چون بی هشان
چو مظلوم در دست مردم کشان
به نوحه ز بیجاده بگشاد بند
بکند از سر آن سرو سیمین کمند
ز تف دلش حلقه بربر بسوخت
همی اندهش چشم شادی بدوخت
گه از دیده بر لاله بر ژاله راند
گه از زلف بر خاک عنبر فشاند
شد ازانده مهر آن مهرجوی
خروشنده نای و خراشیده روی
بشد گور را در برآورد تنگ
نهاد از برش عارض لاله رنگ
ز بس کاشک پالود بر تیره خاک
گل روی او گل شد از آب و خاک
همی گفت: ای مایهٔ راستی
چه تدبیر بود آن که آراستی
چنین با تو کی بود پیمان من
که نایی دگرباره مهمان من
همی گفتی این: چون رسم باز جای
کنم تازه گه گه به روی تو رای
کنونی چه بودت کی در نیم راه
به خاک اندرون ساختی جایگاه
اگر زد گره بخت بر کار تو
حبیب اینک آمد به دیدار تو
بگفت: ای دلارام و دلبند من
وفادار و زیبا خداوند من
همی تا به خاک اندرون با تو جفت
نگردم، نخواهم غم دل نهفت
بگفت این سخن را و با خاک خشک
بهٔک جایگاه اندر آمیخت مشک
همی گفت جورست ازین جورچند
اجل کی گشاید دلم را ز بند
چه برخوردنست از جوانی مرا
چه باید کنون زندگانی مرا
بچه فال زادم من از مادرم
که تا زاده ام به عذاب اندرم
روان من مدبر شور بخت
نبودست یک روز بی بند سخت
کسی کم بدو تازه بد عیش و عمر
ربودش ز من چرخ غدار غمر
از اول بهٔک جای ما را سپهر
بپرورد و پیوسته مان کرد مهر
چو پیوسته گشتیم با یک دگر،
دل خود نهادیم بر وصل بر،
ندیدیم از یک دگر کام دل
شد آن یار دلدار من زیر گل.
کنون بی تو ای جان و جانان من
جهان جهان گشت زندان من
مکافات یابد ز رب کریم
گنارا به محشر عذاب الیم
کی ما را ز یکدیگران دور کرد
دل ما دو بیچاره رنجور کرد
کنون چون تو در عهد من جان پاک
بدادی،‌ شدی ناگهان زیر خاک،
من اندر وفای تو جان را دهم
بیایم رخم بر رخت برنهم
بدین سان بت گل رخ مهربان
خروشان و مویان وزاری کنان
همی بود و می راند خون از جگر
زمین و زمان بد برو نوحه گر
هر آن کس کی اندر رسیدی ز راه
ز زاری شدی بسته آن جایگاه
ز برنا و پیر و ز مرد و ز زن
بگردش درون ساخته انجمن
همه لشکر شام و سالار شام
ز غم گشته گریان چو گریان غمام
ز آن نالهٔ زار وز درد اوی
همی خون چکانید هرکس بروی
چو جانش تهی گشت و مغزش تهی
نگوسار شد شاخ سرو سهی
هوا زی دم اندر برش بسته شد
روان از تنش پاک بگسسته شد
نهاد از بر خاک روی آن نگار
بگفت آمدم سوی تو، هست بار؟
نمیدم مگردان کی آزرده ام
غم و مهر دل با خود آورده ام
بگفت این و از دهر بگسست مهر
ز ناگه برآسود آن خوب چهر
چوهش از تنش ناپدیدار گشت
بدو دیده آن خلق خون بار گشت
ز دنیا برفت آن بت قندهار
به عقبی بر آن وفادار یار
چنین است کار جهان سر به سر
چنین بود خواهد، سخن مختصر!
دو دلبر بر آن دلبری از جهان
برفتند با حسرت و اندهان
ندیده ز یک دیگران جز وفا
نرفته به راه خطا و جفا
بدادند جان از پی یک دگر
چنین باشد آیین و اصل و گهر
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۶ - باقی قصه ورقه و گلشاه
کنون قصهٔ گلشه و ورقه باز
ز من بشنو ای مهتر سرفراز
که چون بود و آن شاه فرخ چه کرد
به جای دو عاشق بمرد او بدرد
چو گلشاه در هجر ورقه بمرد
روان گرامی بهٔزدان سپرد
غمین گشت شاه و بنالید زار
ببارید از دیده در در کنار
همی کرد نوحه همی راند خون
ز دیده بر آن دورخ لاله گون
همی گفت: ای دلبر دل ربای
شدی ناگهان خسته دل زین سرای
مرا در غم و هجر بگذاشتی
دل از مهر یک باره برداشتی
کجا جویمت ای مه مهربان
چه گویم؟ کجا رفتی ای دلستان
دریغ آن قد و قامت و روی و موی
دریغ آن شد و آمد و گفت و گوی
دریغ آن همه مهربانی تو
دریغ آن نشاط و جوانی تو
تو رفتی من اندر غمت جاودان
بماندم کنون ای بت مهربان
کجایی تو ای لعبت دل گسل
کجایی تو ای راحت جان و دل
تو رفتی مرا در غم هجر خویش
رها کردی ای لعبت خوب کیش
ندانستم ای همچو ماه سما
که گردم بدین زودی از تو جدا
گمانم چنان بود ای نوبهار
که با تو بمانم بسی روزگار
اجل ناگهان آمد ای جان من
ربودت دل آزرده از خان من
همانا تو با ورقهٔ مهر باز
بدی گفتهٔک روز ای ماه راز
کنون آمدی نزد او شادمان
رسیدی به کام دل ای مهربان
بنالید بسیار ابر درد اوی
ببوسید آن دورخ زرد اوی
به فرمن بران گفت فرخنده شاه
کی ای مر مرا جملگی نیک خواه
برفت آن نگار من و کار بود
ازین ناله و درد اکنون چه سود
دو عاشق رسیدند بی شک بهم
به من هر دو بگذاشتند درد و غم
شما آنچ گویم به جا ی آورید
به گفتار من هوش و رای آورید
به فرمان آن خسرو سروران
میان را ببستند فرمان بران
زمین را به پولاد کردند چاک
ز زیر زمین برگرفتند خاک
به دست خود آن خسرو به آفرین
دفین کرد او را به زیر زمین
کشید از بر گور شاه جهان
یکی گنبد سر سوی آسمان
نهاد اندرو ورقه را نزد ماه
چنان چون ببایست آن پادشاه
مر آن گورها را بزرگان شام
قبور شهیدانش کردند نام
چو این آگهی در جهان اوفتاد
ز هر سو خلایق برو روی داد
همی آمدندی به بی راه و راه
ز بهر زیارت بدان جایگاه
نماند ایچ کس در همه شهر شام
که نامد بدان جای از خاص و عام
بسی کاخها و بسی خانها
نکردند با باغ و کاشانها
به روزی دوره خلق نزدیک گور
شدندی ز دیده چکان آب شور
به شام اندرون بذ ده و دو هزار
مسلمان و به روز و پرهیزگار
جهود و مسلمان برون شد به در
سوی گور آن هر دو خسته جگر
امیرو بزرگان شهر و سپاه
بکردند آن جایگه را پناه
برآمد برین کار یک سال راست
نگر حکم ایزد که چون بوذر است
شد از مرگ آن هر دو دل سوخته
دل خلق بر آتش افروخته
ازیشان به گیتی خبر گسترید
کی هرگز چنان کس دو عاشق ندید
مر آن کس کی بشنود از آن داستان
ز دل گشت بر مرگ هم داستان
از آن هر دو آزادهٔ پر وفا
خبر شد بر احمد مصطفا
بدان وقت کآن هر دو پژمرده بود
پینبر سپه بغزا برده بود
ز جنگ چنان دل همی بازگشت
که با فتح و با ناز هنباز گشت
چو پیغمبر آن فخر و زین بشر
شنید ای عجب از دو عاشق خبر
بیاران خود مصطفا بنگرید
بگفتا: کسی زین عجب تر ندید!
ایا جمع سادات و اهل کرام
از ایذر همی رفت خواهم به شام
کنون از شما ای خجسته امم
که آید سوی شام با من به هم؟
که خواهم که چیزی ببیند عجب
هم از معجز و هم ز تقدیر رب
سوی شام با من بیایید هین
سوی حکم یزدان گرایید هین
سپه جمله گفتند ایا مصطفا
توی شمسه و سید انبیا
کی این جان ما باد پیشت فدی
ایا شمع اسلام و تاج هدی
بیاییم آنجا کجا رای تست
سر ماست آنجا کجا پای تست
نهادند زی شام ز آنجای روی
ابا او صحابان و یاران اوی
پیمبر ابا یاوران و سپاه
سوی شهر شام اندر آمد زراه
سوی دشت و صحرا یکی بنگرید
همه دشت و صحرا پر از خلق دید
بر آن هر دو مسکین خسته جگر
جهود و مسلمان شده نوحه گر
خبر شد به ساعت بر شاه شام
که آمد محمد علیه السلام
نکردش درنگ ایچ آمد به پای
دوان شد به نزد رسول خدای
دلش پر ز تیمار و جان پر زحیر
بگفت: ای محمد مرا دست گیر!
بگفتش محمد که احوال چیست
چه قومند وین ناله از بهر کیست؟
شه از غم در اندهان باز کرد
ز پیش نبی قصه آغاز کرد
همی گفت پیش نبی سرگذشت
همی هر زمان حال بر وی بگشت
چو شاه این سخن راند با مصطفا
نبی گفت: اینست مهر و صفا!
پس آنگه نبی گفت: ای رادمرد
نخواهی که آزاد گردی ز درد؟
نخواهی که آن هر دو فرخ همال
شود زنده از قدرت ذوالجلال؟
شه شام گفت ای چراغ بشر
ازین به ز شادی چه باشد دگر؟
همی گفت اگر جملگی خاص و عام
جهودان که هستند در شهر شام،
ابا کردگار آشنایی دهند
به پیغمبری ام گوایی دهند
کنم من دعا تا خدای جهان
کند هر دو را زنده اندر زمان
ملک گفت تا نزد ایشان روم
جواب جهودان همه بشنوم
نبی گفت ایدون کن و رفت شاه
نمودش بریشان همه خوب راه
جهودان ز تیمار آن هر دو تن
به آب مژه شسته بودند تن
چو پیغام پیغمبر دادگر
شنیدند آن قوم بیدادگر
بگفتند: یکسر مسلمان شویم
ز راه خطا سوی ایمان شویم
عجب شادمان شد رسول خدای
برفتش به گور دو مهر آزمای
چو خاک از بر کورشان برفگند
همی کرد دعوت به بانگ بلند
ز پیش خداوند آن پاک زاد
بنالید واندر نماز ایستاد
همی کرد عرضه نبی در نماز
نیازدل خویش بر بی نیاز
همی گفت ای داور راستی
خداوند افزونی و کاکستی
تو ز اسرار این قوم داناتری
بهر شغل در تو تواناتری
تو کن دعوت بنده را مستجاب
رها کن دل بندگان از عذاب
هم اندر زمان سوی او جبرئیل
پیام آورید از خدای جلیل
که دارای جبار گوید همی
کی درد ل میاور تو اکنون غمی
کجا عمر ایشان به پایان رسید
که مرگ و فنا سوی ایشان رسید
چو شان زندگانی نماندست بیش
چگونه کنم زنده شان بیش ازیش
کنون آن شه نیک دل را بگوی
که گر تو وفاداری و مهرجوی
ترا مانده است عمر می شست سال
بقاهست داده ترا ذوالجلال
بریشان دهی عمر یک نیمه راست
که هر بنده را خرمی از بقاست
چو کردی وفا عمر را ای خدیش
ببینی تو شان زنده در پیش خویش
بگفتا بدین هر دو فرخ همال
چهل سال بخشیدم از شست سال
که تا هریکی بیست سال دگر
بمانیم بی بیم و بی درد سر
پس از بیست سال ار بمیرم رواست
که آخر تن آدمی مر گراست
برفتش سبک جبرئیل امین
نهاده نبی روی را بر زمین
به پیش ملک او ز دعوت تمام
بکردش محمد علیه السلام
که بد هر دو تن زنده در زیر خاک
برآمد ز خاک آن دو یاقوت پاک
همه خلق پیش جهان آفرین
بسجده نهادند سر بر زمین
ز شادی دل خلق پر جوش گشت
ز بانگ و ز نعره که خاموش گشت؟
چو دیدند آن هر دو را زنده روی
درافتاد در هر کسی گفت و گوی
همی تافت رخشان چو خورشید شرق
ز شادی همی جست هریک چو برق
جهودان ز شادی شدند شاد کام
مسلمان پاکیزه از خاص و عام
مر آن هر دو دل برده را پیش خواند
به شادی به پیش خود اندر نشاند
چنانک آرزو بود مر شاه را
بپیوست با ورقه گلشاه را
چو گلشاه با ورقه انباز گشت
پیمبر از آن جایگه بازگشت
شده خلق شادان ز دیدارشان
برآسود شه از چنین کارشان
شه شام و ورقه به شهر آمدند
شده ایمن از فعل دهر آمدند
بدو داد شاهی گزین شاه شام
که بنشین به شاهی و می ران تو کام
شه شام آن گنجها را گشاد
بسی مال و نعمت به درویش داد
نشستند از آن پس به شادی و ناز
در ناز باز و در غم فراز
چنین بود این قصهٔ پرعجب
زاخبار تازی و کتب عرب
ز عیوقی و امتان خاص و عام
ثنا بر محمد علیه السلام
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۴ - آفتاب
رحمتی کن پرده از رخ برمیفکن زینهار
تا نگردد بعد چندین روز رسوا آفتاب
سالها شد تا به بوی لعل و یاقوت لبت
رنگ می آمیزد اندر سنگ خارا آفتاب