عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
با چمن دوش به شوخی چه اداها می کرد
غنچه را باد سحر بند قبا وا می کرد
شوخی دختر رز دیدهٔ معنی بینم
در پس پردهٔ رنگ تو تماشا می کرد
همچو بوی گلم از ضعف ز جا برمی داشت
گر نسیمی ز چمن روی بصحرا می کرد
پیش از آندم که شود مصرع قدش موزون
کسب معنی دلم از عالم بالا می کرد
طعن من بر لب شیرین تو بیکار نبود
اینقدر هست که راه سخنی وا می کرد
دل به مستی ز لبش کام خود امشب بگرفت
مطلبی شوخ تر ای کاش تمنا می کرد
پیش از آندم که فرو چیده شود این دکان
دل سودازده با زلف تو سودا می کرد
شبنمی را که کف مهر زگلشن پیچید
تکمهٔ پیرهن غنچهٔ گل وا می کرد
کافرم هرگز اگر موج به دریا کرده است
آنچه دور از تو تپش با دل جویا می کرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
کدامین شب به خواب آن روی خندانم نمی آید
که دریاهای خون از چشم گریانم نمی آید
مگر زد برق آهم کاروان اشک خونین را
که عمری شد به طوف طرف دامانم نمی آید
کمان ابرویی دیدم که مانند پر ناوک
ز حیرانی بهم صفهای مژگانم نمی آید
شکفتم گل گل از داغ تنمایش و زین داغم
که او هرگز به گلگشت گلستانم نمی آید
به پیش محرم و بیگانه غلتیدم به خون دل
کسی را رحم برحال پریشانم نمی آید
دمی نبود که دل از رخنه های سینه از هجرت
به استقبال هر چاک گریبانم نمی آید
ندیدم همچو ترک چشم او قبقاج اندازی
برون کس با بت برگشته مژگانم نمی آید
کدامین صبحدم کاندر هوای غنچهٔ لعلش
چو گل چاک گریبان تا به دامانم نمی آید
چرا جویا نغلتد بر دل اهل سخن نظمم
که بر لب غیر گوهرهای غلطانم نمی آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
وای بر دیده اگر محو بدایع نشود
بر دل افسوس که حیران صنایع نشود
بر ندارد هوست تا زخودآرایی دست
حسن کردار تو مقبول طبایع نشود
نگه مست تو پیماید اگر صاف طهور
دامن خلق تر از مسکر مایع نشود
توبه کن توبه که در چاه ضلالت افتی
دستگیر تو اگر ترک شنایع نشود
در سر زلف بتان و دل عاشق سودا
مشتری تا نشود بندهٔ بایع نشود
غم ز رسوایی خود نیست مرا در عشقت
لیک خواهم خبر حسن تو شایع نشود
تا توانی مده از دست نکویی جویا
کاین گرانمایه متاعی است که ضایع نشود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
آه ما کی در شب هجرت فلک پیما نشد
هر حباب اشک ما همچشم با دریا نشد
مصر معموری بود از اشک و آه ما خراب
در کدامین شهر جا کردیم کان صحرا نشد
کی به بزم دلبری خون نیاز عاشقان
در هجوم ناز او پامال استغنا نشد
هر که آمد زین جهان گلهای عشرت چید و رفت
غنچهٔ امید ما بود آنکه هرگز وا نشد
تا قیامت ماند در زنگ کدورت هر کرا
مصقل آیینهٔ دل موجهٔ صهبا نشد
داد از چرخ دنی پرور که در گلزار دهر
بی دورنگی میرزای عهد ما رعنا نشد
هر که دامن بر میان در مسلک تسلیم زد
سد راه همتش دنیا و مافیها نشد
چرخ دون پیوسته جویا خون مردم می خورد
زین شراب لعل هرگز خالی این مینا نشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
اضطرابی دارم از آرام شوخ و شنگ تر
ناله ای از خامشی یک پرده سیر آهنگ تر
می شوم هر دم ز آغوشت جدا دل تنگ تر
دربرت خواهم کشیدن آخر از دل تنگ تر
دیدهٔ بد دور امروز از پریرویان تر است
ساده تر رخسار و چشم شوخ پر نیرنگ تر
پنجهٔ مژدگان او در بردن دلهای سخت
باشد از سرپنجهٔ فولاد زورین چنگ تر
ای ز خود غافل چه عیب دیگران بینی که نیست
از تو کس بی شرم تر، بی عارتر، بی ننگ تر
از کسی چشم حمایت باشدم جویا که اوست
مهربان تر، قدردان تر، یارتر، یک رنگ تر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
روم از خویشتن دنبال دلدار
مگر یابم خبر از حال دلدار
رود ناچار عمر هر که بگذشت
نرفتن کی توان دنبال دلدار
به رنگ بوی در گل از لطافت
بود تن در قبای آل دلدار
ز چشمم گریه نقش مردمک شست
نشیند تا به جایش خال دلدار
چو داغش سکه بر اقلیم دل زد
بود تن ملک و جانم مال دلدار
فتادم با وجود ضعف جویا
به رنگ سایه در دنبال دلدار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
می رباید خط روی لاله گونم بیشتر
در بهاران می شود سوز جنونم بیشتر
لحظه ای بنشین نمی خواهم شود آتش بلند
می شود از رفتنت سوز درونم بیشتر
بسکه می دارم نهان در سینه دود آه را
رنگ داغ لاله می ماند به خونم بیشتر
زلف او در بردن دل هیچ کوتاهی نکرد
می رباید لیک چشم پرفسونم بیشتر
مقصدم نبود در این صحرا بجز سرگشتگی
می کند آواره جویا رهنمونم بیشتر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
گریم ز هجر آن گل رو چون سحاب وار
باشد شمیم گریهٔ تلخم گلاب وار
یکدم ذخیره ای است برای تمام عمر
گردآوری کنی چو نفس را حباب وار
با هر که معنیی بود از اهل روزگار
گیرد کنارهٔ نقط انتخاب وار
از هر که با تو گشته معاشر، حساب گیر!‏
نبود وجود دورنما را سراب وار
ترسم مباد آتش جویا شود خموش
از بس گریست با همه اعضا کباب وار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
بی جلوهٔ روی تو نظر بسته نکوتر
راه نگاه دیدهٔ تر بسته نکوتر
ناداری ما به بود از بخل توانگر
دست تهی از کیسهٔ سربسته نکوتر
افتد به جهان شور ز شیرینی حرفت
ای پسته دهن نطق تو بر بسته نکوتر
بی دیدن دیدار تو چون دیدهٔ ساغر
راه نظر از خون جگر بسته نکوتر
جویا مکن از جور فلک شکوه که خان گفت:
‏«نگشودن این حقهٔ سربسته نکوتر»‏
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
شد دل دریا کنارم ته همین از چشم تر
موج قلزم گشته هر چین جبین از چشم تر
بسکه دارد در گره آهی جدا از هجر اوست
چون حباب اشکم بریزد بر زمین از چشم تر
گر نه خوناب جگر بارد ز مژگان جای اشک
کی خورد آبی دل اندوهگین از چشم تر
بسکه باشم تشنهٔ نظارهٔ دیدار دوست
در دهن زیبد اگر گیرم نگین از چشم تر
من که جویا دور ازو شب تا سحر در گریه ام
کی جدا گردد چو شمعم آستین از چشم تر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
نباشد غیر عشق نیکوانم پیشهٔ دیگر
به غیر از وصل خوبانم به دل اندیشهٔ دیگر
بجز فکر وصال او که یارب باد روزافزون
به وصل او که نبود در دلم اندیشهٔ دیگر
اگر از تهمت یک شیشهٔ می محتسب ترسی
توانم بر تو بستن هر نفس صد شیشهٔ دیگر
جهان باشد چراگاه غزالان هوس جویا
بود ماوای ما شیران همت بیشهٔ دیگر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
آب از گداز دل نخورد سرو آه اگر
چون داغ لاله قد نکشد از بر جگر
شفتالویی به جان ز لب یار می خریم
بیجا نگشته ایم به سودای او بمر
سرگرم رقص گشت و مباد آفتی رسد
از موج پیچ و تاب به آن نازنین کمر
مردان برای متقیان عین راحت است
بر روزه دار عید بود راحت سفر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
از ازل بی وحشتی نبود دل ما را قرار
طفل ما نگرفته جز در دامن صحرا قرار
دشمن هر کس به قدر خواهش او می شود
از نخستین خلق را اینست با دنیا قرار
اضطراب عشق ماند جوهر شمشیر را
بیقراری بسکه بگرفته ست در دلها قرار
مست من از بسکه بیرون گرد و شوخ افتاده است
گر شرر گردد نگیرد در دل خارا قرار
کم نشد نام خدا از شوخی او ذره ای
یک قلم با آنکه چشمش برده از دلها قرار
شوخی آهم شکوه حسن را درهم شکست
می برد جویا نسیمی از دل دریا قرار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
رفت می نوشیم ز یاد آخر
شیشه از طاق دل فتاد آخر
خال او از ستاره سوختگی
پا به زنجیر خط نهاد آخر
آه دل را ز جای خود برکند
رفت این مملکت به باد آخر
چشم محتش به ناخن مژگان
گره از کار دل گشاد آخر
هر که رفت از پی هوا جویا
می دهد خویش را به باد آخر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
یادش از شوخی به دل ما را نمی گیرد قرار
پرتو خورشید در دریا نمی گیرد قرار
سوز عشقت چون شرر در کاغذ آتش زده
در سراپایم دمی یکجا نمی گیرد قرار
رحشتم از بسکه با آزادگی خو کرده است
گرد ما بر دامن صحرا نمی گیرد قرار
نیستی آگه زحسن خویش کز بی طاقتی
در کفت آیینه چون دریا نمی گیرد قرار
شیشهٔ دل کی تواند سوز عشقت را نهفت
این شرار شوخ در خارا نمی گیرد قرار
بازوی صبرم کند کوه تحمل را زجای
بیقراری در دل جویا نمی گیرد قرار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۴
دلم از هجر تو خون است امروز
آفت صبر و سکون است امروز
لبی از بادهٔ لعلی ترکن
نوبهار است و شکون است امروز
عالم از جلوهٔ رنگین هوا
محشر بوقلمون است امروز
تا چه آرد به سر ما فردا
توسن نفس حرون است امروز
نقد داغی به کف آور جویا
روز بازار جنون است امروز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
عمر رفت و هست ذوق آن بر و دوشم هنوز
تنگ دارد شوق آغوشش در آغوشم هنوز
بر زمین ناید غبار من ز دوش گردباد
بیقرار گردش آن چشم می نوشم هنوز
ای صبا مشت غبارم را به چشم کم مبین
از هواداران آن سرو قباپوشم هنوز
بر نمی خیزد غبارم ای نسیم از روی خاک
دست و پا گم کردهٔ آن چشم می نوشم هنوز
با وجود وصل ای جویا به رنگ زلف او
تیره روز از عشق آن صبح بناگوشم هنوز
نشکفته غنچه ای ز نسیم سحر هنوز
نگشاده است مرغ دلم بال و پر هنوز
صد منزل از قلمرو عنقا گذشته ایم
ناکرده نیم گام هم از خود سفر هنوز
گشتیم خاک راه و به بزمت ز آه ما
پیچیده است بوی کباب جگر هنوز
با آنکه سیل گریهٔ تلخم ز سر گذشت
لعلت بود زخندهٔ نهان در شکر هنوز
در خاک بیقرار چو مویی در آتشم
در پیچ و تاب داردم آن خوش کمر هنوز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
چشم آینه پرآب است از مثال من هنوز
سنگ راهم گریه می آید به حال من هنوز
بی تو از حد بگذرد در ضعف حال من هنوز
موی چشم آیینه را باشد مثال من هنوز
وادی رفتن ز خود طی کرده ام یکشب چو شمع
گرچه جز یک پر نروییده ز بال من هنوز
گرچه طبعم عندلیب بیضهٔ دلتنگی است
لامکان سیر است از وحشت خیال من هنوز
پیش از این عمری به لعلش التماسی داشتم
بال بیتابی زند از لب سوال من هنوز
برنتابد سرو آن ازک بدن دلبستگی
سر نزد یک غنچه هم از نونهال من هنوز
چشم می پوشی و سوی ما نمی بینی هنوز
ظاهرا با خاک راهت بر سر کینی هنوز
محو در غفلت به کیش ما جمادی بیش نیست
چون شرر در خاره مست خواب سنگینی هنوز
شعلهٔ طور و می شیراز و یاقوت فرنگ
فیض رنگ از عارضت بردند و رنگینی هنوز
در رم و آرامی ای دل دایم از یاس و امید
موج بحر اضطراب و کوه تمکینی هنوز
در هوای دیدنت هر دم به راهی می دویم
سوی ما یک ره به استغنا نمی بینی هنوز
خاک گردیدی و سر تا پا غبار خاطری
در فراق یار جویا بسکه غمگینی هنوز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
دل عاشق زفغان سیر نگردد هرگز
جرس از ناله گلوگیر نگردد هرگز
راستان هیچگه از عزم پشیمان نشوند
بی رسیدن به نشان تیر نگردد هنوز
لذت گریه نه هتر تیره دلی دریابد
آب در دیدهٔ زنجیر نگردد هنوز
نرود از دل جویا هوس لعل لبش
چشم پیمانه ز می سیر نگردد هنوز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
شد از نگاه که آشفته یار ما امروز
گرفته رنگ خزان نوبهار ما امروز
ز جوش درد تو همدوش ناله برخیزد
به هر کجا که نشیند غبار ما امروز