عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
هیچکس نیست که وصل تو تمنا نکند
یا جفا بر من دلخستهٔ شیدا نکند
هر که سودای سر زلف تو دارد در سر
این خیالست که سر در سر سودا نکند
چشم شوخت چه عجب گر دل مردم بربود
ترک سرمست محالست که یغما نکند
وامق آن نیست که گر تیغ نهندش بر سر
سر بگرداند و جان در سر عذرا نکند
ماه کنعائی ما گو ز پس پرده درآی
تا دگر مدعی انکار زلیخا نکند
عاقبت دود دلش فاش کند از روزن
هر که از آتش دل سوزد و پیدا نکند
مرد صاحبنظر آنست که تا جان بودش
نتواند که نظر در رخ زیبا نکند
آن سهی سرو روان از سر پا ننشیند
تا من دلشده را بی سر و بی پا نکند
مکن اندیشهٔ فردا و قدح نوش امروز
کانکه عاقل بود اندیشهٔ فردا نکند
در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند
کیست کورا هوس عیش و تماشا نکند
دل کجا برکند از آن لب میگون خواجو
زانکه مخمور بترک می حمرا نکند
یا جفا بر من دلخستهٔ شیدا نکند
هر که سودای سر زلف تو دارد در سر
این خیالست که سر در سر سودا نکند
چشم شوخت چه عجب گر دل مردم بربود
ترک سرمست محالست که یغما نکند
وامق آن نیست که گر تیغ نهندش بر سر
سر بگرداند و جان در سر عذرا نکند
ماه کنعائی ما گو ز پس پرده درآی
تا دگر مدعی انکار زلیخا نکند
عاقبت دود دلش فاش کند از روزن
هر که از آتش دل سوزد و پیدا نکند
مرد صاحبنظر آنست که تا جان بودش
نتواند که نظر در رخ زیبا نکند
آن سهی سرو روان از سر پا ننشیند
تا من دلشده را بی سر و بی پا نکند
مکن اندیشهٔ فردا و قدح نوش امروز
کانکه عاقل بود اندیشهٔ فردا نکند
در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند
کیست کورا هوس عیش و تماشا نکند
دل کجا برکند از آن لب میگون خواجو
زانکه مخمور بترک می حمرا نکند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
سنبلش غارت ایمان نکند چون نکند
لب لعلش مدد جان نکند چون نکند
گر چه دربان ندهد راه ولیکن درویش
التماس از در سلطان نکند چون نکند
هر که زین رهگذرش پای فرو رفت به گل
میل آن سرو خرامان نکند چون نکند
چون تو در بادیه بر دست نهی آب زلال
تشنه را آرزوی آن نکند چون نکند
کافر زلف تو چون روی ز ایمان پیچد
قصد آزار مسلمان نکند چون نکند
طالب لعل توام کانکه بظلمات افتاد
طلب چشمهٔ حیوان نکند چون نکند
باغبانرا که ز غلغل همه شب خواب نبرد
شور بر مرغ سحر خوان نکند چون نکند
صبر ایوب کسی را که نباشد در رنج
حذر از محنت کرمان نکند چون نکند
چون درین مرحله خواجو اثر از گنج نیافت
ترک این منزل ویران نکند چون نکند
لب لعلش مدد جان نکند چون نکند
گر چه دربان ندهد راه ولیکن درویش
التماس از در سلطان نکند چون نکند
هر که زین رهگذرش پای فرو رفت به گل
میل آن سرو خرامان نکند چون نکند
چون تو در بادیه بر دست نهی آب زلال
تشنه را آرزوی آن نکند چون نکند
کافر زلف تو چون روی ز ایمان پیچد
قصد آزار مسلمان نکند چون نکند
طالب لعل توام کانکه بظلمات افتاد
طلب چشمهٔ حیوان نکند چون نکند
باغبانرا که ز غلغل همه شب خواب نبرد
شور بر مرغ سحر خوان نکند چون نکند
صبر ایوب کسی را که نباشد در رنج
حذر از محنت کرمان نکند چون نکند
چون درین مرحله خواجو اثر از گنج نیافت
ترک این منزل ویران نکند چون نکند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
چنانکه صید دل آن چشم آهوانه کند
پلنگ صید فکن قصد آهوان نکند
چو تیر غمزهٔ خونریز در کمان آرد
دل شکستهٔ صاحبدلان نشانه کند
سپاه زنگ چو از چین بنیمروز کشد
شکنج زلف و بناگوش را بهانه کند
هزار دل ز سر شانهاش فرو بارد
چو ترک سیم عذارم نغوله شانه کند
بدانکه مرغ دل خستهئی بقید آرد
ز زلف تا فتنه دام و ز خال دانه کند
ازین قدر چه کم آید ز قدر و حشمت شاه
که یک نظر بگدایان خیلخانه کند
اگر بچرخ برافشاند آستین رسدش
کسی که سرمه از آن خاک آستانه کند
کجا رسم بمکانت که پشه نتواند
که در نشیمن سیمرغ آشیانه کند
چو بر زمانه بهر حال اعتمادی نیست
نه عاقلست که او تکیه بر زمانه کند
دل شکستهٔ خواجو چو از میانه ربود
چرا ندیده گناهی ازو کرانه کند
پلنگ صید فکن قصد آهوان نکند
چو تیر غمزهٔ خونریز در کمان آرد
دل شکستهٔ صاحبدلان نشانه کند
سپاه زنگ چو از چین بنیمروز کشد
شکنج زلف و بناگوش را بهانه کند
هزار دل ز سر شانهاش فرو بارد
چو ترک سیم عذارم نغوله شانه کند
بدانکه مرغ دل خستهئی بقید آرد
ز زلف تا فتنه دام و ز خال دانه کند
ازین قدر چه کم آید ز قدر و حشمت شاه
که یک نظر بگدایان خیلخانه کند
اگر بچرخ برافشاند آستین رسدش
کسی که سرمه از آن خاک آستانه کند
کجا رسم بمکانت که پشه نتواند
که در نشیمن سیمرغ آشیانه کند
چو بر زمانه بهر حال اعتمادی نیست
نه عاقلست که او تکیه بر زمانه کند
دل شکستهٔ خواجو چو از میانه ربود
چرا ندیده گناهی ازو کرانه کند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند
روز من بد روز را همچون شب تاری کند
از خستگان دل میبرد لیکن نمیدارد نگه
سهلست دل بردن ولی باید که دلداری کند
زینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کردهام
یاری بود کو هر زمان با دیگری یاری کند
تا کی خورم خون جگر در انتظار وعدهاش
گر میدهد کام دلم چندم جگر خواری کند
گویند اگر زاری کنی دیگر نیازارد ترا
سلطان چه غم دارد اگر بازاریی زاری کند
همچون کمر خود را بزر بر وی توان بستن ولی
چون زر نبیند در میان آهنگ بیزاری کند
بر عاشقان خسته دل هر شب شبیخون آورد
چون زورمندست و جوان خواهد که عیاری کند
گو غمزه را پندی بده تا ترک غمازی کند
یا طره را بندی بنه تا ترک طراری کند
خواجو اگر زلف کژش بینی که برخاک اوفتد
با آن رسن در چه مرو کان از سیه کاری کند
روز من بد روز را همچون شب تاری کند
از خستگان دل میبرد لیکن نمیدارد نگه
سهلست دل بردن ولی باید که دلداری کند
زینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کردهام
یاری بود کو هر زمان با دیگری یاری کند
تا کی خورم خون جگر در انتظار وعدهاش
گر میدهد کام دلم چندم جگر خواری کند
گویند اگر زاری کنی دیگر نیازارد ترا
سلطان چه غم دارد اگر بازاریی زاری کند
همچون کمر خود را بزر بر وی توان بستن ولی
چون زر نبیند در میان آهنگ بیزاری کند
بر عاشقان خسته دل هر شب شبیخون آورد
چون زورمندست و جوان خواهد که عیاری کند
گو غمزه را پندی بده تا ترک غمازی کند
یا طره را بندی بنه تا ترک طراری کند
خواجو اگر زلف کژش بینی که برخاک اوفتد
با آن رسن در چه مرو کان از سیه کاری کند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
ماه من مشک سیه در دامن گل میکند
سایبان آفتاب از شاخ سنبل میکند
گر چه از روی خرد دور تسلسل باطلست
خط سبزش حکم بر دور تسلسل میکند
هرگز از جام می لعلش نمیباشد خمار
می پرستی کو ببادامش تنقل میکند
راستی را شاخ عرعر میدرفشد همچو بید
کان سهی سرو روان میل تمایل میکند
جادوی چشمش قلم در سحر بابل میکشد
سبزی خطش سزا در دامن گل میکند
آنکه ما را میتواند سوختن درمان ما
میتواند ساختن لیکن تغافل میکند
گفت اگر کام دلت باید ز وصلم جان بده
میدهم گر لعل جان بخشش تقبل میکند
در برم دل همچو مهر از تاب لرزان میشود
چون فراق آنمه تابان تحمل میکند
نرگسش گوید که فرض عین باشد قتل تو
جان برشوة میدهم گر این تفضل میکند
ای گل ار برگ نوای بلبل مستت بود
باد پندار ار صبا انکار بلبل میکند
گر ندارد با دل سرگشتهٔ خواجو نزاع
هندوی زلفش چرا بر وی تطاول میکند
سایبان آفتاب از شاخ سنبل میکند
گر چه از روی خرد دور تسلسل باطلست
خط سبزش حکم بر دور تسلسل میکند
هرگز از جام می لعلش نمیباشد خمار
می پرستی کو ببادامش تنقل میکند
راستی را شاخ عرعر میدرفشد همچو بید
کان سهی سرو روان میل تمایل میکند
جادوی چشمش قلم در سحر بابل میکشد
سبزی خطش سزا در دامن گل میکند
آنکه ما را میتواند سوختن درمان ما
میتواند ساختن لیکن تغافل میکند
گفت اگر کام دلت باید ز وصلم جان بده
میدهم گر لعل جان بخشش تقبل میکند
در برم دل همچو مهر از تاب لرزان میشود
چون فراق آنمه تابان تحمل میکند
نرگسش گوید که فرض عین باشد قتل تو
جان برشوة میدهم گر این تفضل میکند
ای گل ار برگ نوای بلبل مستت بود
باد پندار ار صبا انکار بلبل میکند
گر ندارد با دل سرگشتهٔ خواجو نزاع
هندوی زلفش چرا بر وی تطاول میکند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
سوی دیرم نگذارند که غیرم دانند
ور سوی کعبه شوم راهب دیرم خوانند
زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنند
چون شدم کشته ز تیغم به چه میترسانند
روی بنمای که جمعی که پریشان تواند
چون سر زلف پریشان تو سرگردانند
دل دیوانهام از بند کجا گیرد پند
کان دو زلف سیهش سلسله میجنبانند
من مگر دیوم اگر زانکه برنجم ز رقیب
که رقیبان تو دانم که پری دارانند
عاقبت از شکرت شور بر آرم روزی
گر چه از قند تو همچون مگسم میرانند
چون تو ای فتنهٔ نوخاسته برخاستهئی
شمع را شاید اگر پیش رخت بنشانند
حال آن نرگس مست از من مخمور بپرس
زانکه در چشم تو سریست که مستان دانند
خاک روبان درت دم بدم از چشمهٔ چشم
آب برخاک سر کوی تو میافشانند
جان فروشان ره عشق تو قومی عجبند
که بصورت همه جسمند و بمعنی جانند
عندلیبان گلستان ضمیرت خواجو
گاه شکر شکنی طوطی خوش الحانند
ور سوی کعبه شوم راهب دیرم خوانند
زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنند
چون شدم کشته ز تیغم به چه میترسانند
روی بنمای که جمعی که پریشان تواند
چون سر زلف پریشان تو سرگردانند
دل دیوانهام از بند کجا گیرد پند
کان دو زلف سیهش سلسله میجنبانند
من مگر دیوم اگر زانکه برنجم ز رقیب
که رقیبان تو دانم که پری دارانند
عاقبت از شکرت شور بر آرم روزی
گر چه از قند تو همچون مگسم میرانند
چون تو ای فتنهٔ نوخاسته برخاستهئی
شمع را شاید اگر پیش رخت بنشانند
حال آن نرگس مست از من مخمور بپرس
زانکه در چشم تو سریست که مستان دانند
خاک روبان درت دم بدم از چشمهٔ چشم
آب برخاک سر کوی تو میافشانند
جان فروشان ره عشق تو قومی عجبند
که بصورت همه جسمند و بمعنی جانند
عندلیبان گلستان ضمیرت خواجو
گاه شکر شکنی طوطی خوش الحانند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
مستم آنجا مبر ای یار که سرمستانند
دست من گیر که این طایفه پردستانند
آن دو جادوی فریبنده افسون سازش
خفتهاند این دم از آن روی که سرمستانند
در سراپردهٔ ما پردهسرا حاجت نیست
زانکه مستان همه طوطی شکر دستانند
مهر ورزان که وصالت بجهانی ندهند
با جمال تو دو عالم بجوی نستانند
عاشقان با تو اگر زانکه بزندان باشند
با گلستان جمالت همه در بستانند
زلف و خال تو بخط ملک ختا بگرفتند
هندوان بین که دگر خسرو ترکستانند
زیردستان تهیدست بلاکش خواجو
جان ز دستش نبرند ار بمثل دستانند
دست من گیر که این طایفه پردستانند
آن دو جادوی فریبنده افسون سازش
خفتهاند این دم از آن روی که سرمستانند
در سراپردهٔ ما پردهسرا حاجت نیست
زانکه مستان همه طوطی شکر دستانند
مهر ورزان که وصالت بجهانی ندهند
با جمال تو دو عالم بجوی نستانند
عاشقان با تو اگر زانکه بزندان باشند
با گلستان جمالت همه در بستانند
زلف و خال تو بخط ملک ختا بگرفتند
هندوان بین که دگر خسرو ترکستانند
زیردستان تهیدست بلاکش خواجو
جان ز دستش نبرند ار بمثل دستانند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
چه کسانند که در قصد دل ریش کسانند
با من خسته برآنند که از پیش برانند
میکشند از پی خویشم که بزاری بکشندم
که مرا تا نکشند از غم خویشم نرهانند
صبر تلخست و طبیبان ز شکر خندهٔ شیرین
همچو فرهاد به جز شربت زهرم نچشانند
ایکه بر خسته دلان میگذری از سرحشمت
هیچ دانی که شب هجر تو چون میگذرانند
گر توانی بعنایت نظری کن که ضعیفان
صبر از آن نرگس مخمور توانا نتوانند
چه تمتع بود ارباب کرم را ز تنعم
گر نصیبی بگدایان محلت نرسانند
بجز از مردمک دیده اگر تشنه بمیرم
آبم این طایفه بی روی تو برلب نچکانند
آنچنان بستهٔ زنجیر سر زلف تو گشتم
که همه خلق جهانم ز کمندت نجهانند
عارفان تا که به جز روی تو در غیر نبینند
شمع را چون تو بمجلس بنشینی بنشانند
جز میانت سر موئی نشناسیم ولیکن
عاقلان معنی این نکتهٔ باریک ندانند
خواجو از مغبچگان روی مگردان که ازین روی
اهل دل معتکف کوی خرابات مغانند
با من خسته برآنند که از پیش برانند
میکشند از پی خویشم که بزاری بکشندم
که مرا تا نکشند از غم خویشم نرهانند
صبر تلخست و طبیبان ز شکر خندهٔ شیرین
همچو فرهاد به جز شربت زهرم نچشانند
ایکه بر خسته دلان میگذری از سرحشمت
هیچ دانی که شب هجر تو چون میگذرانند
گر توانی بعنایت نظری کن که ضعیفان
صبر از آن نرگس مخمور توانا نتوانند
چه تمتع بود ارباب کرم را ز تنعم
گر نصیبی بگدایان محلت نرسانند
بجز از مردمک دیده اگر تشنه بمیرم
آبم این طایفه بی روی تو برلب نچکانند
آنچنان بستهٔ زنجیر سر زلف تو گشتم
که همه خلق جهانم ز کمندت نجهانند
عارفان تا که به جز روی تو در غیر نبینند
شمع را چون تو بمجلس بنشینی بنشانند
جز میانت سر موئی نشناسیم ولیکن
عاقلان معنی این نکتهٔ باریک ندانند
خواجو از مغبچگان روی مگردان که ازین روی
اهل دل معتکف کوی خرابات مغانند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
پای کوبان در سراندازی چو سربازی کنند
پای در نه تا سرافرازان سرافرازی کنند
ناوک اندازان چشم ترکتازت از چه روی
برکمان سازان ابرویت کمین بازی کنند
در هوای گلشن روی تو هر شب تا بروز
عاشقان با بلبل خوش خوان هم آوازی کنند
موکب سلطان عشقت چون علم بر دل زند
در نفس جانها هوای خانه پردازی کنند
چون طناب عنبری بر مشتری چنبر کنی
ای بسا دلها که آهنگ رسن بازی کنند
طرههای سرکشت کی ترک طراری دهند
غمزههای دلکشت کی ترک غمازی کنند
بر سر میدان عشقت چون شود خواجو شهید
نامش آندم عاقلان دیوانهٔ غازی کنند
پای در نه تا سرافرازان سرافرازی کنند
ناوک اندازان چشم ترکتازت از چه روی
برکمان سازان ابرویت کمین بازی کنند
در هوای گلشن روی تو هر شب تا بروز
عاشقان با بلبل خوش خوان هم آوازی کنند
موکب سلطان عشقت چون علم بر دل زند
در نفس جانها هوای خانه پردازی کنند
چون طناب عنبری بر مشتری چنبر کنی
ای بسا دلها که آهنگ رسن بازی کنند
طرههای سرکشت کی ترک طراری دهند
غمزههای دلکشت کی ترک غمازی کنند
بر سر میدان عشقت چون شود خواجو شهید
نامش آندم عاقلان دیوانهٔ غازی کنند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
پری رخان که برخ رشک لعبت چینند
چه آگه از من شوریده حال مسکینند
اگر چه زان لب شیرین جواب تلخ دهند
ولی بگاه شکر خنده جان شیرینند
بخویشتن نتوان دید حسن و منظر دوست
علی الخصوص کسانی که خویشتن بینند
کنون ز شکر شیرین چه برخورد فرهاد
که خسروان جهان طالبان شیرینند
مگر تو فتنه نخیزی و گرنه ز اهل نشست
اگر چه همچو کبوتر اسیر شاهینند
ز چین زلف تو آگاه نیستند آنها
کاسیر طرهٔ خوبان خلخ و چینند
مقامران محبت که پاک بازانند
کجا ز عرصهٔ مهر تو مهره بر چینند
نظر بظاهر شوریدگان مکن خواجو
که گنج معرفتند ار چه بیدل و دینند
چه آگه از من شوریده حال مسکینند
اگر چه زان لب شیرین جواب تلخ دهند
ولی بگاه شکر خنده جان شیرینند
بخویشتن نتوان دید حسن و منظر دوست
علی الخصوص کسانی که خویشتن بینند
کنون ز شکر شیرین چه برخورد فرهاد
که خسروان جهان طالبان شیرینند
مگر تو فتنه نخیزی و گرنه ز اهل نشست
اگر چه همچو کبوتر اسیر شاهینند
ز چین زلف تو آگاه نیستند آنها
کاسیر طرهٔ خوبان خلخ و چینند
مقامران محبت که پاک بازانند
کجا ز عرصهٔ مهر تو مهره بر چینند
نظر بظاهر شوریدگان مکن خواجو
که گنج معرفتند ار چه بیدل و دینند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
اهل دل پیش تو مردن ز خدا میخواهند
کشتهٔ تیغ تو گشتن بدعا میخواهند
مرض شوق تو بر بوی شفا میطلبند
درد عشق تو بامید دوا میخواهند
طلب هر کسی از وصل تو چیزی دگرست
بجز ارباب نظر کز تو ترا میخواهند
ما چنین سوخته از تشنگی و لاله رخان
آب سر چشمهٔ مقصود ز ما میخواهند
روی ننموده ز ما نقد روان میجویند
ملک در بیع نیاورده بها میخواهند
بسرا مطرب عشاق که مستان از ما
دمبدم زمزمهٔ پردهسرا میخواهند
آن جماعت که من از ورطه امانشان دادم
این دمم غرقهٔ طوفان بلا میخواهند
من وفا میکنم و نیستم آگه که مرا
از چه رو کشته شمشیر جفا میخواهند
پادشاهان جهان هیچ شنیدی خواجو
که چرا درد دل ریش گدا میخواهند
کشتهٔ تیغ تو گشتن بدعا میخواهند
مرض شوق تو بر بوی شفا میطلبند
درد عشق تو بامید دوا میخواهند
طلب هر کسی از وصل تو چیزی دگرست
بجز ارباب نظر کز تو ترا میخواهند
ما چنین سوخته از تشنگی و لاله رخان
آب سر چشمهٔ مقصود ز ما میخواهند
روی ننموده ز ما نقد روان میجویند
ملک در بیع نیاورده بها میخواهند
بسرا مطرب عشاق که مستان از ما
دمبدم زمزمهٔ پردهسرا میخواهند
آن جماعت که من از ورطه امانشان دادم
این دمم غرقهٔ طوفان بلا میخواهند
من وفا میکنم و نیستم آگه که مرا
از چه رو کشته شمشیر جفا میخواهند
پادشاهان جهان هیچ شنیدی خواجو
که چرا درد دل ریش گدا میخواهند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
بنشین تا نفسی آتش ما بنشیند
ورنه دود دل ما بیتو کجا بنشیند
گر کسی گفت که چون قد تو سروی برخاست
این خیالیست که در خاطر ما بنشیند
چو تو برخیزی و از ناز خرامان گردی
سرو بر طرف گلستان ز حیا بنشیند
هیچکس با تو زمانی به مراد دل خویش
ننشیند مگر از خویش جدا بنشیند
دمبهدم مردمک چشم من افشاند آب
بر سر کوی تو تا گرد بلا بنشیند
بر فروزد دلم از نکهت انفاس نسیم
گر چه شمع از نفس باد صبا بنشیند
تو مپندار که دور از تو اگر خاک شوم
آتش عشق من از باد هوا بنشیند
من به شکرانهٔ آن از سر سر برخیزم
کان سهی سرو روان از سر پا بنشیند
عقل باور نکند کان شه خوبان خواجو
از تکبر نفسی پیش گدا بنشیند
ورنه دود دل ما بیتو کجا بنشیند
گر کسی گفت که چون قد تو سروی برخاست
این خیالیست که در خاطر ما بنشیند
چو تو برخیزی و از ناز خرامان گردی
سرو بر طرف گلستان ز حیا بنشیند
هیچکس با تو زمانی به مراد دل خویش
ننشیند مگر از خویش جدا بنشیند
دمبهدم مردمک چشم من افشاند آب
بر سر کوی تو تا گرد بلا بنشیند
بر فروزد دلم از نکهت انفاس نسیم
گر چه شمع از نفس باد صبا بنشیند
تو مپندار که دور از تو اگر خاک شوم
آتش عشق من از باد هوا بنشیند
من به شکرانهٔ آن از سر سر برخیزم
کان سهی سرو روان از سر پا بنشیند
عقل باور نکند کان شه خوبان خواجو
از تکبر نفسی پیش گدا بنشیند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
تنم تنها نمیخواهد که در کاشانه بنشیند
دلم را دل نمیآید که بی جانانه بنشیند
ز دست بنده کی خیزد که با سلطان درآمیزد
که کس با شمع نتواند که بی پروانه بنشیند
دلی کز خرمن شادی نشد یک دانهاش حاصل
چنین در دام غم تا کی ببوی دانه بنشیند
اگر پیمان کند صوفی که دست از می فرو شویم
بخلوت کی دهد دستش که بی پیمانه بنشیند
مرا گویند دل برکن بافسون از لب لیلی
ولی کی آتش مجنون بدین افسانه بنشیند
دلم شد قصر شیرین وین عجب کان خسرو خوبان
بدینسان روز و شب تنها در این ویرانه بنشیند
چو یار آشنا ما را غلام خویش میخواند
غریبست این که هر ساعت چنان بیگانه بنشیند
بتی کز عکس رخسارش چراغ جان شود روشن
چه دود دل که برخیزد چو او در خانه بنشیند
خرد داند که گر خواجو رهائی یابد از قیدش
چرا دور از پری رویان چنین دیوانه بنشیند
دلم را دل نمیآید که بی جانانه بنشیند
ز دست بنده کی خیزد که با سلطان درآمیزد
که کس با شمع نتواند که بی پروانه بنشیند
دلی کز خرمن شادی نشد یک دانهاش حاصل
چنین در دام غم تا کی ببوی دانه بنشیند
اگر پیمان کند صوفی که دست از می فرو شویم
بخلوت کی دهد دستش که بی پیمانه بنشیند
مرا گویند دل برکن بافسون از لب لیلی
ولی کی آتش مجنون بدین افسانه بنشیند
دلم شد قصر شیرین وین عجب کان خسرو خوبان
بدینسان روز و شب تنها در این ویرانه بنشیند
چو یار آشنا ما را غلام خویش میخواند
غریبست این که هر ساعت چنان بیگانه بنشیند
بتی کز عکس رخسارش چراغ جان شود روشن
چه دود دل که برخیزد چو او در خانه بنشیند
خرد داند که گر خواجو رهائی یابد از قیدش
چرا دور از پری رویان چنین دیوانه بنشیند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
به آب گل رخ آن گلعذار میشویند
و یا به قطرهٔ شبنم بهار میشویند
بکوی مغبچگان جامههای صوفی را
بجامهای می خوشگوار میشویند
هنوز نازده منصور تخت بر سر دار
بخون دیدهٔ او پای دار میشویند
خوش آن صبوح که آتش رخان ساغر گیر
بباده لعل لب آبدار میشویند
بحلقهئی که ز زلفت حدیث میرانند
دهان نخست به مشک تتار میشویند
بپوش چهره که مشاطگان نقش نگار
ز شرم روی تو دست از نگار میشویند
بسا که شرح نویسان روزنامهٔ گل
ورق ز شرم تو در جویبار میشویند
قتیل تیغ ترا خستگان ضربت شوق
بب دیده گوهر نثار میشویند
بشوی گرد ز خاطر که دیدگان هر دم
ز لوح چهرهٔ خواجو غبار میشویند
و یا به قطرهٔ شبنم بهار میشویند
بکوی مغبچگان جامههای صوفی را
بجامهای می خوشگوار میشویند
هنوز نازده منصور تخت بر سر دار
بخون دیدهٔ او پای دار میشویند
خوش آن صبوح که آتش رخان ساغر گیر
بباده لعل لب آبدار میشویند
بحلقهئی که ز زلفت حدیث میرانند
دهان نخست به مشک تتار میشویند
بپوش چهره که مشاطگان نقش نگار
ز شرم روی تو دست از نگار میشویند
بسا که شرح نویسان روزنامهٔ گل
ورق ز شرم تو در جویبار میشویند
قتیل تیغ ترا خستگان ضربت شوق
بب دیده گوهر نثار میشویند
بشوی گرد ز خاطر که دیدگان هر دم
ز لوح چهرهٔ خواجو غبار میشویند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
آن رفت که میل دل من سوی شما بود
شب تا بسحر خوابگهم کوی شما بود
آن رفت که پیوستهام از روی عبادت
محراب روان گوشهٔ ابروی شما بود
آن رفت که شمع دل من در شب حیرت
در سوز و گداز از هوس روی شما بود
آن رفت که از نکهت انفاس بهاران
مقصود من سوخته دل بوی شما بود
آن رفت که در تیره شب از غایت سودا
دلبند من خسته جگر موی شما بود
آن رفت که هر دم که ز بابل ز دمی لاف
چشمم همه بر غمزهٔ جادوی شما بود
آن رفت که مرغ دل پر آتش خواجو
پروانهٔ شمع رخ دلجوی شما بود
شب تا بسحر خوابگهم کوی شما بود
آن رفت که پیوستهام از روی عبادت
محراب روان گوشهٔ ابروی شما بود
آن رفت که شمع دل من در شب حیرت
در سوز و گداز از هوس روی شما بود
آن رفت که از نکهت انفاس بهاران
مقصود من سوخته دل بوی شما بود
آن رفت که در تیره شب از غایت سودا
دلبند من خسته جگر موی شما بود
آن رفت که هر دم که ز بابل ز دمی لاف
چشمم همه بر غمزهٔ جادوی شما بود
آن رفت که مرغ دل پر آتش خواجو
پروانهٔ شمع رخ دلجوی شما بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
یاد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود
باده چشم عقل میبست و در دل میگشود
بوی گل شاخ فرح در باغ خاطر مینشاند
جام می زنگ غم از آئینه جان میزدود
مه فرو میشد گهی کو پرده در رخ میکشید
صبح بر میآمد آن ساعت که او رخ مینمود
کافر گردنکشش بازار ایمان میشکست
جادوی مردم فریبش هوش مستان میربود
از عذارش پرده گلبرگ و نسرین میدرید
وز جمالش آبروی ماه و پروین میفزود
همچو سرمستان دلم تا صبحدم در باغ وصل
از رخ و زلفش سخن میچید و سنبل میدرود
گرشکار آهوی صیاد او گشتم چه شد
ور غلام هندوی شب باز او بودم چه بود
چون وصال دوستان از دست دادم چاره نیست
چون بغفلت عمر بگذشت این زمان حسرت چه سود
گفتم آتش در دلم زد روی آتش رنگ تو
گفت خواجو باش کز آتش ندیدی بوی دود
باده چشم عقل میبست و در دل میگشود
بوی گل شاخ فرح در باغ خاطر مینشاند
جام می زنگ غم از آئینه جان میزدود
مه فرو میشد گهی کو پرده در رخ میکشید
صبح بر میآمد آن ساعت که او رخ مینمود
کافر گردنکشش بازار ایمان میشکست
جادوی مردم فریبش هوش مستان میربود
از عذارش پرده گلبرگ و نسرین میدرید
وز جمالش آبروی ماه و پروین میفزود
همچو سرمستان دلم تا صبحدم در باغ وصل
از رخ و زلفش سخن میچید و سنبل میدرود
گرشکار آهوی صیاد او گشتم چه شد
ور غلام هندوی شب باز او بودم چه بود
چون وصال دوستان از دست دادم چاره نیست
چون بغفلت عمر بگذشت این زمان حسرت چه سود
گفتم آتش در دلم زد روی آتش رنگ تو
گفت خواجو باش کز آتش ندیدی بوی دود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
مرا ز مهر رخت کی ملال خواهد بود
که عشق لم یزل و لایزال خواهد بود
در آن زمان که امید بقا خیال بود
خیال روی توام در خیال خواهد بود
از آنطرف که توئی گر فراق خواهی جست
ازین طرف که منم اتصال خواهد بود
نظر بفرقت صوری مکن که در معنی
میان لیلی و مجنون وصال خواهد بود
براستان که سرما چنین که در سر ماست
بر آستان شما پایمال خواهد بود
بهر دیار که محمل رود ز چشم منش
گذار بر سر آب زلال خواهد بود
چو قطع بعد مسافت نمیدهد دستم
کجا منزل قربت مجال خواهد بود
کسی که بر سر کوی تو باشدش حالی
ز خاک کوی تو صبرش محال خواهد بود
ز قیل و قال گذر کن که در چمن زین پس
حدیث بلبل شیرین مقال خواهد بود
بباغ بادهٔ گلگون چرا حرام بود
اگر بگلشن رضوان حلال خواهد بود
مکن ملامت خواجو که مهر او هر روز
چو حسن ماهرخان بر کمال خواهد بود
که عشق لم یزل و لایزال خواهد بود
در آن زمان که امید بقا خیال بود
خیال روی توام در خیال خواهد بود
از آنطرف که توئی گر فراق خواهی جست
ازین طرف که منم اتصال خواهد بود
نظر بفرقت صوری مکن که در معنی
میان لیلی و مجنون وصال خواهد بود
براستان که سرما چنین که در سر ماست
بر آستان شما پایمال خواهد بود
بهر دیار که محمل رود ز چشم منش
گذار بر سر آب زلال خواهد بود
چو قطع بعد مسافت نمیدهد دستم
کجا منزل قربت مجال خواهد بود
کسی که بر سر کوی تو باشدش حالی
ز خاک کوی تو صبرش محال خواهد بود
ز قیل و قال گذر کن که در چمن زین پس
حدیث بلبل شیرین مقال خواهد بود
بباغ بادهٔ گلگون چرا حرام بود
اگر بگلشن رضوان حلال خواهد بود
مکن ملامت خواجو که مهر او هر روز
چو حسن ماهرخان بر کمال خواهد بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
اگر دو چشم تو مست مدام خواهد بود
خروش و مستی ما بر دوام خواهد بود
ز جام بادهٔ عشقت خمار ممکن نیست
که شراب اهل مودت مدام خواهد بود
گمان برند کسانی که خام طبعانند
که کار ما ز می پخته خام خواهد بود
شراب وطلعت حور از بهشت مطلوبست
وگرنه خلد ز بهر عوام خواهد بود
بکنج میکده آن به که معتکف باشد
کسی که ساکن بیت الحرام خواهد بود
حلال زاده نیم گر بروی شاهد ما
شراب و نغمهٔ مطرب حرام خواهد بود
بمجلسی که تو باشی ندیم خلوت خاص
دریغ باشد اگر بار عام خواهد بود
مرا که نام برآمد کنون ببدنامی
گمان مبر که غم از ننگ و نام خواهد بود
کجا ز دست دهم جام می چو میدانم
که دستگیر من خسته جام خواهد بود
بیا که گر نبود شمع در شب دیجور
رخ چو ماه تو ما را تمام خواهد بود
چو سرو میل چمن کن که صبحدم در باغ
سماع بلبل شیرین کلام خواهد بود
ورای قطع تعلق ز دوستان قدیم
عذاب روز قیامت کدام خواهد بود
چه غم ز حربه و حرب عرب چو مجنون را
مقیم بر در لیلی مقام خواهد بود
چنین که سر به غلامی نهادهئی خواجو
برآستان تو سلطان غلام خواهد بود
خروش و مستی ما بر دوام خواهد بود
ز جام بادهٔ عشقت خمار ممکن نیست
که شراب اهل مودت مدام خواهد بود
گمان برند کسانی که خام طبعانند
که کار ما ز می پخته خام خواهد بود
شراب وطلعت حور از بهشت مطلوبست
وگرنه خلد ز بهر عوام خواهد بود
بکنج میکده آن به که معتکف باشد
کسی که ساکن بیت الحرام خواهد بود
حلال زاده نیم گر بروی شاهد ما
شراب و نغمهٔ مطرب حرام خواهد بود
بمجلسی که تو باشی ندیم خلوت خاص
دریغ باشد اگر بار عام خواهد بود
مرا که نام برآمد کنون ببدنامی
گمان مبر که غم از ننگ و نام خواهد بود
کجا ز دست دهم جام می چو میدانم
که دستگیر من خسته جام خواهد بود
بیا که گر نبود شمع در شب دیجور
رخ چو ماه تو ما را تمام خواهد بود
چو سرو میل چمن کن که صبحدم در باغ
سماع بلبل شیرین کلام خواهد بود
ورای قطع تعلق ز دوستان قدیم
عذاب روز قیامت کدام خواهد بود
چه غم ز حربه و حرب عرب چو مجنون را
مقیم بر در لیلی مقام خواهد بود
چنین که سر به غلامی نهادهئی خواجو
برآستان تو سلطان غلام خواهد بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
تا ترا برگ ما نخواهد بود
کار ما را نوا نخواهد بود
از دهانت چنین که میبینیم
کام جانم روا نخواهد بود
چین زلف ترا اگر بمثل
مشک خوانم خطا نخواهد بود
سر پیوند آرزومندان
خواهدت بود یا نخواهد بود
می صافی بده که صوفی را
هسچ بی می صفا نخواهد بود
آنکه بیگانه دارد از خویشم
با کسی آشنا نخواهد بود
چند را نیم اشک در عقبش
کالتفاتش بما نخواهد بود
سخن یار اگر بود دشنام
ورد ما جز دعا نخواهد بود
ماجرائی که اشک میراند
به از آن ماجرا نخواهد بود
خیز خواجو که هیچ سلطانرا
غم کار گدا نخواهد بود
کار ما را نوا نخواهد بود
از دهانت چنین که میبینیم
کام جانم روا نخواهد بود
چین زلف ترا اگر بمثل
مشک خوانم خطا نخواهد بود
سر پیوند آرزومندان
خواهدت بود یا نخواهد بود
می صافی بده که صوفی را
هسچ بی می صفا نخواهد بود
آنکه بیگانه دارد از خویشم
با کسی آشنا نخواهد بود
چند را نیم اشک در عقبش
کالتفاتش بما نخواهد بود
سخن یار اگر بود دشنام
ورد ما جز دعا نخواهد بود
ماجرائی که اشک میراند
به از آن ماجرا نخواهد بود
خیز خواجو که هیچ سلطانرا
غم کار گدا نخواهد بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
ترک من گوئی که بازش خاطر نخجیر بود
کابرویش چاچی کمان و نوک مژگان تیر بود
گه ز چین زلف او صد شور در چین میفتاد
گه ز چشم جادوش صد فتنه در کشمیر بود
دوش ترکی تیغ زن را مست میدیدیم بخواب
چون بدیدم چشم شوخ دلبرم تعبیر بود
غنچه در مهد زمرد در تبسم بود و باز
بلبل شب خیز کارش نالهٔ شبگیر بود
چنگ در زنجیر زلفش چون زدم دیوانهوار
زیر هر مویش دلی دیوانه در زنجیر بود
نقش میبستم کزو یکباره دامن در کشم
لیکن از شوقم سرشک دیده دامنگیر بود
پیر دیرم دوش میگفت ای جوانان بنگرید
کاین جوان خسته خاطر در محبت پیر بود
گفتم از قیدش بدانائی برون آیم ولیک
آنچنان تدبیر کردم وینچنین تقدیر بود
بامدادان چون برآمد ماه بی مهرم ببام
زیر بامش کار خواجو نالههای زیر بود
کابرویش چاچی کمان و نوک مژگان تیر بود
گه ز چین زلف او صد شور در چین میفتاد
گه ز چشم جادوش صد فتنه در کشمیر بود
دوش ترکی تیغ زن را مست میدیدیم بخواب
چون بدیدم چشم شوخ دلبرم تعبیر بود
غنچه در مهد زمرد در تبسم بود و باز
بلبل شب خیز کارش نالهٔ شبگیر بود
چنگ در زنجیر زلفش چون زدم دیوانهوار
زیر هر مویش دلی دیوانه در زنجیر بود
نقش میبستم کزو یکباره دامن در کشم
لیکن از شوقم سرشک دیده دامنگیر بود
پیر دیرم دوش میگفت ای جوانان بنگرید
کاین جوان خسته خاطر در محبت پیر بود
گفتم از قیدش بدانائی برون آیم ولیک
آنچنان تدبیر کردم وینچنین تقدیر بود
بامدادان چون برآمد ماه بی مهرم ببام
زیر بامش کار خواجو نالههای زیر بود